• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
تبارِ اژدهایان

پادشاه آهسته به سوی میز طلایی که در گوشه‌ای از سالن بود رفت و برای خود جامی پر کرد. سپس به آرامی بر روی صندلی مخملیِ مشکی‌اش نشست و به نخست‌وزیر که درست روبه‌رویش ایستاده بود خیره شد. دستیارِ نخست‌وزیر که برگه‌ای در دست داشت با اضطراب آن را باز کرد و گفت:
- این ماه مردم شکایات زیادی از سلطنت داشتند.
پادشاه در یک‌آن جامِ را سر کشید و آن را میز کوبید. سپس پاهایش را بلند کرد و آهسته بر روی میز گذاشت. همانطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
- حالا چه گفته‌اند؟
نخست‌وزیر با نگاهی تهدیدآمیز به دستیارش خیره شد و منتظر ماند تا متحویات برگه کاهی را برای پادشاه بازگو کند. دستیار گفت:
- مردم تواناییِ خرید مواد غذایی را ندارند، گفتند که باید بهای هر اقلام را کم کنید.
پادشاه پوزخندی زد و گفت:
- مردم چه انتظارهای که ندارند، بقیه‌اش چه؟
دستیار با اضطراب نگاهش را از پادشاه گرفت و به دنبال شکایات بعدی بود، د*ه*ان باز کرد تا بگوید که ناگهان نخست‌وزیر گفت:
- پادشاهم، به گمانم مردم فقط خطا میگویند، به نظراتشان... .
پادشاه که هویدا بود اندکی خشمگین شده است با صدایی رسا سخن نخست‌وزیر را قطع کرد و گفت:
- بگذار ادامه‌ شکایات را بخواند.
نخست‌وزیر سکوت کرد و با نگاهی به دستیارش او را وادار به گفتن ادامه شکایات کرد.
- مردم دیگر توان خرید خانه ندارند و ... .
ناگهان پادشاه با دستانش به میز کوبید و گفت:
- آن‌ بدبخت‌ها فقط غرغر میکنند، دیگر نخوان.
دستیار از دستور پادشاه اطاعت کرد و به سرعت نامه شکایات را جمع کرد. نخست وزیر دستپاچه نگاهی به دستیار کرد و گفت:
- عالیجناب عرض کرده بودم که سخن مردم فقط شمارا ناراحت میکنند. آن‌ها نمی‌دانند که شما چقدر برای این کشور زحمت کشیده‌اید.
پادشاه ویلیام آهسته سرش را مالش داد و با اشاره گفت:
- میتوانید بروید، چارلز تو بمان!
نخست‌وزیر از آن‌که با نام کوچکش خوانده شده بود متعجب ایستاد. سپس آهسته به سمت پادشاه حرکت کرد و گفت:
- امری دارید قربان؟
پادشاه ویلیام آهسته برگه‌ سپیدی را باز کرد و گفت:
- باید قوانین را سخت‌تر کنیم، مردم جرعت پیدا کرده‌اند.
نخست وزیر قلم و جوهر را برای پادشاه برد و گفت:
- آن‌‌ها مثل همیشه‌اند قربان، به گوسفندها نباید آزادی داد!
پادشاه که سخت درگیر نوشتن شده بود پوزخندی زد و گفت:
- مسلما همین‌طور است چارلز، هر شکایتی مساوی‌ست با مرگ!
نخست‌وزیر چارلز خیره به قوانینِ تازه گفت:
- انجمن‌های حمایت از شهروندان ممکن است به این قوانین ایراد بگیرند؟
پادشاه که نوشتن قوانین را به اتمام رسانده بود قلم را داخل جوهر گذاشت و گفت:
- برای آن مفت‌خورها مردن انسان‌ها و گرسنگی‌شان اهمیتی ندارد، به یقین که چنین چیزی نیز برایشان مهم نیست.
سپس با نخست‌وزیر از اتاق خارج شدند و به سوی اقامتگاه خانواده سلطنتی که قسمت ممنوعه قصر به حساب می‌آمد حرکت کردند. پس از وارد شدن به اتاق خصوصیِ پادشاه، چارلز شانه‌ به شانه پادشاه ایستاد و گفت:
- کشورهای دیگر نسبت به کشته شدن فرستاده‌هایشان در میهمانی چند شب پیش شکایتی نکرده‌اند.
پادشاه که درحال انتخاب ردای تازه‌ای برای خود بود با تمسخر گفت:
- روانه کردنِ ناطوران به آن سفر د*ه*انِ تک‌تک‌شان را بست.
سپس به سرعت ردای خود را عوض کرد. از اتاقی که به لباس‌هایش اختصاص داده میشد خارج شد و گفت:
- حتما با خود میگویند ناطوران انتقامشان را میگیرند.
روبه‌روی آیینه‌ی چوبی ایستاد و ادامه داد.
- انسان‌ها به آن‌چیزی که علاقه دارند اتفاق بیوفتد باور میکنند.
پادشاه ویلیام پس از آن‌که به خوبی به چهره خود رسیده بود به نخست‌وزیر گفت:
- به کاتبان دستور بده پنجاه نسخه از این قوانین بنویسند.
سرانجام به دستور پادشاه پنجاه بار از روی قوانین نوشته شد و پس از آن سربازان در سرار کشور قوانین را پخش کردند. پس از پخش شدن قوانین و مطلع شدن مردم از آن، دیگر کسی توان شکایت نداشت، زیرا کوچک‌ترین شکایتی برابری با مرگشان میکرد و خانواده‌های معترض نیز دیگر توان کار کردن در کشور را نداشتند.
کد:
تبارِ اژدهایان



پادشاه آهسته به سوی میز طلایی که در گوشه‌ای از سالن بود رفت و برای خود جامی پر کرد. سپس به آرامی بر روی صندلی مخملیِ مشکی‌اش نشست و به نخست‌وزیر که درست روبه‌رویش ایستاده بود خیره شد. دستیارِ نخست‌وزیر که برگه‌ای در دست داشت با اضطراب آن را باز کرد و گفت:

- این ماه مردم شکایات زیادی از سلطنت داشتند.

پادشاه در یک‌آن جامِ را سر کشید و آن را میز کوبید. سپس پاهایش را بلند کرد و آهسته بر روی میز گذاشت. همانطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:

- حالا چه گفته‌اند؟

نخست‌وزیر با نگاهی تهدیدآمیز به دستیارش خیره شد و منتظر ماند تا متحویات برگه کاهی را برای پادشاه بازگو کند. دستیار گفت:

- مردم تواناییِ خرید مواد غذایی را ندارند، گفتند که باید بهای هر اقلام را کم کنید.

پادشاه پوزخندی زد و گفت:

- مردم چه انتظارهای که ندارند، بقیه‌اش چه؟

دستیار با اضطراب نگاهش را از پادشاه گرفت و به دنبال شکایات بعدی بود، د*ه*ان باز کرد تا بگوید که ناگهان نخست‌وزیر گفت:

- پادشاهم، به گمانم مردم فقط خطا میگویند، به نظراتشان... .

پادشاه که هویدا بود اندکی خشمگین شده است با صدایی رسا سخن نخست‌وزیر را قطع کرد و گفت:

- بگذار ادامه‌ شکایات را بخواند.

نخست‌وزیر سکوت کرد و با نگاهی به دستیارش او را وادار به گفتن ادامه شکایات کرد.

- مردم دیگر توان خرید خانه ندارند و ... .

ناگهان پادشاه با دستانش به میز کوبید و گفت:

- آن‌ بدبخت‌ها فقط غرغر میکنند، دیگر نخوان.

دستیار از دستور پادشاه اطاعت کرد و به سرعت نامه شکایات را جمع کرد. نخست وزیر دستپاچه نگاهی به دستیار کرد و گفت:

- عالیجناب عرض کرده بودم که سخن مردم فقط شمارا ناراحت میکنند. آن‌ها نمی‌دانند که شما چقدر برای این کشور زحمت کشیده‌اید.

پادشاه ویلیام آهسته سرش را مالش داد و با اشاره گفت:

- میتوانید بروید، چارلز تو بمان!

نخست‌وزیر از آن‌که با نام کوچکش خوانده شده بود متعجب ایستاد. سپس آهسته به سمت پادشاه حرکت کرد و گفت:

- امری دارید قربان؟

پادشاه ویلیام آهسته برگه‌ سپیدی را باز کرد و گفت:

- باید قوانین را سخت‌تر کنیم، مردم جرعت پیدا کرده‌اند.

نخست وزیر قلم و جوهر را برای پادشاه برد و گفت:

- آن‌‌ها مثل همیشه‌اند قربان، به گوسفندها نباید آزادی داد!

پادشاه که سخت درگیر نوشتن شده بود پوزخندی زد و گفت:

- مسلما همین‌طور است چارلز، هر شکایتی مساوی‌ست با مرگ!

نخست‌وزیر چارلز خیره به قوانینِ تازه گفت:

- انجمن‌های حمایت از شهروندان ممکن است به این قوانین ایراد بگیرند؟

پادشاه که نوشتن قوانین را به اتمام رسانده بود قلم را داخل جوهر گذاشت و گفت:

- برای آن مفت‌خورها مردن انسان‌ها و گرسنگی‌شان اهمیتی ندارد، به یقین که چنین چیزی نیز برایشان مهم نیست.

سپس با نخست‌وزیر از اتاق خارج شدند و به سوی اقامتگاه خانواده سلطنتی که قسمت ممنوعه قصر به حساب می‌آمد حرکت کردند. پس از وارد شدن به اتاق خصوصیِ پادشاه، چارلز شانه‌ به شانه پادشاه ایستاد و گفت:

- کشورهای دیگر نسبت به کشته شدن فرستاده‌هایشان در میهمانی چند شب پیش شکایتی نکرده‌اند.

پادشاه که درحال انتخاب ردای تازه‌ای برای خود بود با تمسخر گفت:

- روانه کردنِ ناطوران به آن سفر د*ه*انِ تک‌تک‌شان را بست.

سپس به سرعت ردای خود را عوض کرد. از اتاقی که به لباس‌هایش اختصاص داده میشد خارج شد و گفت:

- حتما با خود میگویند ناطوران انتقامشان را میگیرند.

روبه‌روی آیینه‌ی چوبی ایستاد و ادامه داد.

- انسان‌ها به آن‌چیزی که علاقه دارند اتفاق بیوفتد باور میکنند.

پادشاه ویلیام پس از آن‌که به خوبی به چهره خود رسیده بود به نخست‌وزیر گفت:

- به کاتبان دستور بده پنجاه نسخه از این قوانین بنویسند.

 سرانجام به دستور پادشاه پنجاه بار از روی قوانین نوشته شد و پس از آن سربازان در سرار کشور قوانین را پخش کردند. پس از پخش شدن قوانین و مطلع شدن مردم از آن، دیگر کسی توان شکایت نداشت، زیرا کوچک‌ترین شکایتی برابری با مرگشان میکرد و خانواده‌های معترض نیز دیگر توان کار کردن در کشور را نداشتند.
#پارت۶7
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
قوانین هرساله سخت‌تر و عجیب‌تر میشد و مردم توان رعایت آن‌را نداشتند. هرکس کوچک‌ترین اشتباهی میکرد بی‌درنگ مجازات میشد و در کل بسیاری از مجازات‌ها مالی بودند. مردمانی که توان پرداخت نداشتند یا به زندان روانه میشدند و یا مقابل هزاران شهروند توسط مامورانِ سلطنت کتک میخوردند، فرقی نمیکرد مرد باشد یا زن، حتی اگر مسن هم باشند باید مجازات شوند. پادشاه ناگاه از جایش برخاست و گفت:
- خرید و فروش بردگان چگونه پیش میرود؟
نخست‌وزیر برای آن‌که از پادشاه عقب نیوفتد با عجله به نزد او رفت و گفت:
- به دستور شما تاجرانِ برده قیمت بردگان را بالا بردند، وارد کردن برده از آفریقا و آسیا را بیشتر کردند.
پادشاه آهسته وارد حیاط سلطنتی شد، همانطور که داشت گل‌ها و گیاهان داخل حیاط را لمس میکرد گفت:
- اربابان که از قیمت بردگان شکایت نکرده‌اند؟
نخست وزیر کمی از پادشاه فاصله گرفت و گفت:
- بله قربان، گفته‌اند قیمت‌شان اصلا به توان بدنی‌شان نمی‌ارزد، بعضی از بردگان چند روز پس از آنکه توسط اربابان خریداری میشوند میمیرند.
پادشاه آهسته برگ‌ِ گلِ سپیدی که روبه‌رویش بود را لمس کرد، از نرم بودنش ل*ذت برد و لبخند بر لبانش نشست، سپس سرگرم لمس کردن گل‌های شد. سرانجام بی‌تفاوت به سخنانِ چارلز گفت:
- این گل‌ها خیلی گران‌ قیمت و نایاب هستند، امروز توسط یکی از تاجران به گوشم خورد. به باغبان بگو بیشتر مراقبشان باشد.
نخست‌وزیر بی‌درنگ جواب داد:
- بله حتما قربان، ولی وضعیت بردگانِ مریض... .
پادشاه ناگهان برخاست و گفت:
- کاری از دست من برنمی‌آید، بروند به همان مسیح‌شان روی بیاورند.
چارلز این‌بار دیگر سخنی نگفت و همراه با پادشاه ویلیام حیاط را ترک کردند. به سرعت از پله‌ها بالا رفتند و وارد راهرو شدند. نخست‌وزیر چارلز هوای خنک و تازه را وارد ریه‌هایش کرد و گفت:
- ولی قربان، بسیاری از مردم هم از ادیان تنفر دارند.
پادشاه ویلیام که دیگر جوابی نداشت با تندخویی گفت:
- برایم اهمیت ندارند، سرانجام آن‌ها باید بر طبق قوانین عمل کنند.
بریتانیا علاو‌ه‌ بر خرید و فروش کاکاسیاه‌ها، کودکانی که توسط والدین خود رها شده بودند را نیز در بازارها به هراج میگذاشتند تا اربابان آن‌ها را بخرند. دختران جوان و زیبا روی نیز برای خدمت در قصرهای بزرگ و عمارت به فروش میرفتند. گاهی فرزندان از مادران خود جدا میشدند و دیگر هیچوقت نمیتوانستند همدیگر را ملاقات کنند. سرنوشت‌ و زندگی‌شان به دست ارباب‌ها رقم میخورد، گاهی تنها با مرگشان آزاد میشدند، و یا اگر شانس داشته باشند میتوانستند توسط ارباب دلسوزی خریداری شوند و زندگی خوبی داشته باشند. هیچکس توان اعتراض به چنین اوضاعی را نداشت. ارباب‌ها و تاجران زیادی از این وضعیت خرسند بودند، بیشترشان با همین خرید و فروش برده زندگی میکردند و پول به جیب میزدند. هرساله زنان و مردان زیادی دربرابر خرید و فروش بردگان ایستادگی میکردند، اما توسط سلطنت سرکوب میشدند و به اعتراضشان پاسخی نمی‌دادند. بعضی‌هایشان اگر شانس می‌آوردند زنده میماندند. اما با تمام این‌ها گفته میشود مردم هنوز عاشق پادشاهشان هستند، سلطنت‌های دیگر حسرت آن‌ را داشتند تا همانند پادشاه ویلیام پر قدرت و محبوب باشند. سربازان به احترامِ پادشاه راهیِ نبرد با ایزد نابودی میشدند و خونشان را تقدیم به او میکردند، حتی با آن‌که میدانستند توان بُرد در چنین جنگی غیرممکن است.

78a94ffd96c5a8f1ded16ea7821d69a1.jpg
کد:
قوانین هرساله سخت‌تر و عجیب‌تر میشد و مردم توان رعایت آن‌را نداشتند. هرکس کوچک‌ترین اشتباهی میکرد بی‌درنگ مجازات میشد و در کل بسیاری از مجازات‌ها مالی بودند. مردمانی که توان پرداخت نداشتند یا به زندان روانه میشدند و یا مقابل هزاران شهروند توسط مامورانِ سلطنت کتک میخوردند، فرقی نمیکرد مرد باشد یا زن، حتی اگر مسن هم باشند باید مجازات شوند. پادشاه ناگاه از جایش برخاست و گفت:

- خرید و فروش بردگان چگونه پیش میرود؟

نخست‌وزیر برای آن‌که از پادشاه عقب نیوفتد با عجله به نزد او رفت و گفت:

- به دستور شما تاجرانِ برده قیمت بردگان را بالا بردند، وارد کردن برده از آفریقا و آسیا را بیشتر کردند.

پادشاه آهسته وارد حیاط سلطنتی شد، همانطور که داشت گل‌ها و گیاهان داخل حیاط را لمس میکرد گفت:

- اربابان که از قیمت بردگان شکایت نکرده‌اند؟

نخست وزیر کمی از پادشاه فاصله گرفت و گفت:

- بله قربان، گفته‌اند قیمت‌شان اصلا به توان بدنی‌شان نمی‌ارزد، بعضی از بردگان چند روز پس از آنکه توسط اربابان خریداری میشوند میمیرند.

پادشاه آهسته برگ‌ِ گلِ سپیدی که روبه‌رویش بود را لمس کرد، از نرم بودنش ل*ذت برد و لبخند بر لبانش نشست، سپس سرگرم لمس کردن گل‌های شد. سرانجام بی‌تفاوت به سخنانِ چارلز گفت:

- این گل‌ها خیلی گران‌ قیمت و نایاب هستند، امروز توسط یکی از تاجران به گوشم خورد. به باغبان بگو بیشتر مراقبشان باشد.

نخست‌وزیر بی‌درنگ جواب داد:

- بله حتما قربان، ولی وضعیت بردگانِ مریض... .

پادشاه ناگهان برخاست و گفت:

- کاری از دست من برنمی‌آید، بروند به همان مسیح‌شان روی بیاورند.

چارلز این‌بار دیگر سخنی نگفت و همراه با پادشاه ویلیام حیاط را ترک کردند. به سرعت از پله‌ها بالا رفتند و وارد راهرو شدند. نخست‌وزیر چارلز هوای خنک و تازه را وارد ریه‌هایش کرد و گفت:

- ولی قربان، بسیاری از مردم هم از ادیان تنفر دارند.

پادشاه ویلیام که دیگر جوابی نداشت با تندخویی گفت:

- برایم اهمیت ندارند، سرانجام آن‌ها باید بر طبق قوانین عمل کنند.

بریتانیا علاو‌ه‌ بر خرید و فروش کاکاسیاه‌ها، کودکانی که توسط والدین خود رها شده بودند را نیز در بازارها به هراج میگذاشتند تا اربابان آن‌ها را بخرند. دختران جوان و زیبا روی نیز برای خدمت در قصرهای بزرگ و عمارت به فروش میرفتند. گاهی فرزندان از مادران خود جدا میشدند و دیگر هیچوقت نمیتوانستند همدیگر را ملاقات کنند. سرنوشت‌ و زندگی‌شان به دست ارباب‌ها رقم میخورد، گاهی تنها با مرگشان آزاد میشدند، و یا اگر شانس داشته باشند میتوانستند توسط ارباب دلسوزی خریداری شوند و زندگی خوبی داشته باشند. هیچکس توان اعتراض به چنین اوضاعی را نداشت. ارباب‌ها و تاجران زیادی از این وضعیت خرسند بودند، بیشترشان با همین خرید و فروش برده زندگی میکردند و پول به جیب میزدند. هرساله زنان و مردان زیادی دربرابر خرید و فروش بردگان ایستادگی میکردند، اما توسط سلطنت سرکوب میشدند و به اعتراضشان پاسخی نمی‌دادند. بعضی‌هایشان اگر شانس می‌آوردند زنده میماندند. اما با تمام این‌ها گفته میشود مردم هنوز عاشق پادشاهشان هستند، سلطنت‌های دیگر حسرت آن‌ را داشتند تا همانند پادشاه ویلیام پر قدرت و محبوب باشند. سربازان به احترامِ پادشاه راهیِ نبرد با ایزد نابودی میشدند و خونشان را تقدیم به او میکردند، حتی با آن‌که میدانستند توان بُرد در چنین جنگی غیرممکن است.
#پارت۶8
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
پس از مشاهده‌ گل‌ها و گیاهان که همیشه حال و احوال پادشاه را تازه میکردند، وارد قسمت جنوبی قصر شدند و نخست‌وزیر نیز به دنبال او رفت. ویلیام میخواست در آن ظهر زیبا و دل‌انگیز احوالی از پسرش بپرسد و کمی از کارهایش بکاهد تا اجازه دهد با خانواده‌اش ناهار بخورند. سپس پشتِ دربِ سپید رنگ ایستاد و با چند ضربه‌ای که به درب وارد کرد اجازه ورود را از پسرش خواست. پادشاه در انتظار بود تا از طرف پسرش "بله‌ای" بشنود. سپس همراه با نخست‌وزیر کمی در انتظار ماند، سرانجام با نشنیدن صدای پسرش هراسان درب را باز کرد. بی‌درنگ واردِ اتاقِ بزرگِ ولیعهد شد. ناگهان با تختِ خالیِ آرتور مواجه شد. نخست وزیر چارلز آهسته نزد پادشاه رفت و با احتیاط گفت:
- به گمانم این‌بار نیز همانند همیشه با لباس عامیانه بیرون رفته‌اس.
پادشاه خشمگین از اتاق ولیعهد خارج شد و با عجله وارد اتاق پسر دومش شد. با باز شدن درب اتاق رونین با وحشت بر روی تختش نشست. پادشاه بدون آنکه به پسرش بگوید چرا تا این وقت خوابیده‌ است گفت:
- برادرت آرتور کجاست؟
رونین خواب‌آلود و با چشمانی نیمه باز گفت:
- نمیدانم.
***

مرد جوان چکمه دسته دومش را که کمی پیش خریده بود محکم‌بر زمینِ سنگی کوبید تا شاید کمی جا برای پایش باز کند. نفسش بند آمده بود و دیگر نمی‌توانست تمام راه را بدود. آفتاب ظهر چشمانش را نسبتا به گریه انداخته بود و صدای جمعیت او را آزار داده بود. ناگهان بانگِ چند مرد که از پشتشان می‌آمد مرد جوان را هراسان و غمگین کرد. ناگاه خدمتکارش بازوی او را گرفت و بی‌درنگ آن مرد جوان را وارد دکان لباس‌های مجلسی کرد. مردان معترض و درشت هیکل که در تمام مدت به دنبالشان بودند نیز به وارد بازار شدند، بلکه شاید بتوانند دو مرد جوانی که درحال فرار بودند را بگیرند. خدمتکار با کلاه مشکی‌اش موهای طلایی و بلندش را پوشاند تا مردان معترض آن‌ها را شناسایی نکنند. بعد از کمی ایستادن در دکان و دیدنِ لباس‌های زنانه‌ای که به درد هیچ‌کدامشان نمیخورد با احتیاط از دکان خارج شدند. با دقت به دنبال آن مردانی بودند که به‌خاطرشان به دکان لباس‌های مجلسی و زنانه روی آوردند. خدمتکار کلاهش را آهسته از سر برداشت و گفت:
- ولیعهد به گمانم دیگر رفتند.
ولیعهد آرتور بی‌درنگ به او نزدیک شد و گفت:
- من را این‌گونه صدا نکن توماس مردم متوجه میشوند.
ناگهان صدای یک مرد در جمعیت به گوششان رسید که میگفت:
- یافتمشان!
توماس ناگاه دستِ ولیعهد را گرفت و او را به دنبال خود کشاند. هردو مرد مردمانی را که سد راهشان شده بودند را به کنار زدند تا راهی برای خود باز کنند. توماس با دیدنِ یکی از همان مردانِ معترض که روبه‌روبه‌ی آن‌ها ایستاده بود متوقف شد. همانطور که درحال پیدا کردن راه فرار بود آرتور نیز نفسی تازه کرد و دست به کمر ایستاده بود، توماس سرانجام با پیدا کردن کوچه‌ای که در سمت چپِ بازار وجود داشت دست آرتور را کشید و مانع از استراحت او شد. در آن‌طرف مردانِ درشت هیکل زن‌ها و بچه‌ها را به زمین پرتاب میکردند و بقیه نیز برای آن‌که بر زمین پرتاب نشوند با ترس راه را برایشان باز میکردند. پس از رد کردن دکان نجاری، توماس و رونین واردِ کوچه‌ای باریک میشوند که در انتهایش خانه‌ای بزرگ وجود داشت. گمان میرود آن‌جا قبلا مهمان‌خانه‌ای بوده که به دلیل پرداخت نکردن مالیات به سلطنت بسته شده است. سپس توماس با عجله به سمت درب مهمان‌خانه رفت. با باز نشدن دربِ مهمان‌خانه هردو در انتظار آمدن مردان هیکلی و خشمگین ایستادند. آرتور مضطرب در انتظار مردان بود که گفت:
- نظرت چیست بگویم من ولیعهد هستم؟
توماس که مدام به دنبال راهی برای فرارشان بود گفت:
- اگر هم بگویید با چنین لباسی که پوشیده‌اید باور نمیکنند.
سرانجام سه مردی که در تمام روز به دنبال آن دو مرد جوان بودند وارد کوچه‌ی باریک شدند. توماس شنل را باز و آن را در گوشه‌ای پرتاب کرد. سپس با س*ی*نه‌ای ستبر و مغرور روبه‌روی آرتور ایستاد و سعی داشت تا از او مراقبت کند. یکی از مردانی که ریشِ مشکی و نسبتا بلندی داشت به توماس نزدیک شد و در یک‌آن آن را به زمین پرتاب کرد.

7937335f998ea1581db0a55a97c877d2.jpg
کد:
پس از مشاهده‌ گل‌ها و گیاهان که همیشه حال و احوال پادشاه را تازه میکردند، وارد قسمت جنوبی قصر شدند و نخست‌وزیر نیز به دنبال او رفت. ویلیام میخواست در آن ظهر زیبا و دل‌انگیز احوالی از پسرش بپرسد و کمی از کارهایش بکاهد تا اجازه دهد با خانواده‌اش ناهار بخورند. سپس پشتِ دربِ سپید رنگ ایستاد و با چند ضربه‌ای که به درب وارد کرد اجازه ورود را از پسرش خواست. پادشاه در انتظار بود تا از طرف پسرش "بله‌ای" بشنود. سپس همراه با نخست‌وزیر کمی در انتظار ماند، سرانجام با نشنیدن صدای پسرش هراسان درب را باز کرد. بی‌درنگ واردِ اتاقِ بزرگِ ولیعهد شد. ناگهان با تختِ خالیِ آرتور مواجه شد. نخست وزیر چارلز آهسته نزد پادشاه رفت و با احتیاط گفت:

- به گمانم این‌بار نیز همانند همیشه با لباس عامیانه بیرون رفته‌اس.

پادشاه خشمگین از اتاق ولیعهد خارج شد و با عجله وارد اتاق پسر دومش شد. با باز شدن درب اتاق رونین با وحشت بر روی تختش نشست. پادشاه بدون آنکه به پسرش بگوید چرا تا این وقت خوابیده‌ است گفت:

- برادرت آرتور کجاست؟

رونین خواب‌آلود و با چشمانی نیمه باز گفت:

- نمیدانم.

***



مرد جوان چکمه دسته دومش را که کمی پیش خریده بود محکم‌بر زمینِ سنگی کوبید تا شاید کمی جا برای پایش باز کند. نفسش بند آمده بود و دیگر نمی‌توانست تمام راه را بدود. آفتاب ظهر چشمانش را نسبتا به گریه انداخته بود و صدای جمعیت او را آزار داده بود. ناگهان  بانگِ چند مرد که از پشتشان می‌آمد مرد جوان را هراسان و غمگین کرد. ناگاه خدمتکارش بازوی او را گرفت و بی‌درنگ آن مرد جوان را وارد دکان لباس‌های مجلسی کرد. مردان معترض و درشت هیکل که در تمام مدت به دنبالشان بودند نیز به وارد بازار شدند، بلکه شاید بتوانند دو مرد جوانی که درحال فرار بودند را بگیرند. خدمتکار با کلاه مشکی‌اش موهای طلایی و بلندش را پوشاند تا مردان معترض آن‌ها را شناسایی نکنند. بعد از کمی ایستادن در دکان و دیدنِ لباس‌های زنانه‌ای که به  درد هیچ‌کدامشان نمیخورد با احتیاط از دکان خارج شدند. با دقت به دنبال آن مردانی بودند که به‌خاطرشان به دکان لباس‌های مجلسی و زنانه روی آوردند. خدمتکار کلاهش را آهسته از سر برداشت و گفت:

- ولیعهد به گمانم دیگر رفتند.

ولیعهد آرتور بی‌درنگ به او نزدیک شد و گفت:

- من را این‌گونه صدا نکن توماس مردم متوجه میشوند.

ناگهان صدای یک مرد در جمعیت به گوششان رسید که میگفت:

- یافتمشان!

توماس ناگاه دستِ ولیعهد را گرفت و او را به دنبال خود کشاند. هردو مرد مردمانی را که سد راهشان شده بودند را به کنار زدند تا راهی برای خود باز کنند. توماس با دیدنِ یکی از همان مردانِ معترض که روبه‌روبه‌ی آن‌ها ایستاده بود متوقف شد. همانطور که درحال پیدا کردن راه فرار بود آرتور نیز نفسی تازه کرد و دست به کمر ایستاده بود، توماس سرانجام با پیدا کردن کوچه‌ای که در سمت چپِ بازار وجود داشت دست آرتور را کشید و مانع از استراحت او شد. در آن‌طرف مردانِ درشت هیکل زن‌ها و بچه‌ها را به زمین پرتاب میکردند و بقیه نیز برای آن‌که بر زمین پرتاب نشوند با ترس راه را برایشان باز میکردند. پس از رد کردن دکان نجاری، توماس و رونین واردِ کوچه‌ای باریک میشوند که در انتهایش خانه‌ای بزرگ وجود داشت. گمان میرود آن‌جا قبلا مهمان‌خانه‌ای بوده که به دلیل پرداخت نکردن مالیات به سلطنت بسته شده است. سپس توماس با عجله به سمت درب مهمان‌خانه رفت. با باز نشدن دربِ مهمان‌خانه هردو در انتظار آمدن مردان هیکلی و خشمگین ایستادند. آرتور مضطرب در انتظار مردان بود که گفت:

- نظرت چیست بگویم من ولیعهد هستم؟

توماس که مدام به دنبال راهی برای فرارشان بود گفت:

- اگر هم بگویید با چنین لباسی که پوشیده‌اید باور نمیکنند.

سرانجام سه مردی که در تمام روز به دنبال آن دو مرد جوان بودند وارد کوچه‌ی باریک شدند. توماس شنل را باز و آن را در گوشه‌ای پرتاب کرد. سپس با س*ی*نه‌ای ستبر و مغرور روبه‌روی آرتور ایستاد و سعی داشت تا از او مراقبت کند. یکی از مردانی که ریشِ مشکی و نسبتا بلندی داشت به توماس نزدیک شد و در یک‌آن آن را به زمین پرتاب کرد.
#پارت۶9
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
آرتور هراسان زمین خوردنِ توماس را مشاهده کرد و دستپاچه دستانش را بالا برد تا بتواند از خودش مراقبت کند. توماس همانطور که بر زمین افتاده بود و در تلاش بود تا بلند شود آرزو میکرد که آرتور هویت خود را فاش نکند. ولیعهد مدام به توماس و مرد ریش سیاه نگاه میکرد. گویا از توماس اجازه فاش کردن هویت خود را میخواست. توماس پس از ایستادن به سمت مرد ریش سیاه دوید و خود را بر روی او انداخت. مرد بزرگ‌سال ناگهان بر روی چوب‌هایی که روبه‌روی هتل گذاشته بودند افتاد و چوب‌ها یکی پس از دیگری بر روی او افتادند. همانطور که داشت خاک‌های پراکنده در اطراف را از خود دور میکرد به دو همکارش اشاره کرد تا آن‌ها نیز دست به کار شوند. سرانجام آن دو مرد نیز در درگیری مداخله کردند. یکی از مردان که مویی بر سر نداشت مشتی به خورد توماس داد، توماس نیز در جواب به او یقه‌هایش را با تمام قدرت گرفت و بر گیج‌گاهش مشت زد. دو مرد دیگر بیهوش شدنِ همکارانش را با چشم دیدند. توماس با جدیت مرد بی‌مو را بر زمین انداخت و به سراغ مرد ریش سیاه رفت. آرتور در تمام مدت به درب هتل چسبیده بود و با بهت‌زدگی تک‌تک حرکات توماس را زیر نظر گرفته بود. مرد ریش سیاه با تکبر روبه‌روی توماس ایستاد و به جثه نسبتا کوچکِ او خیره شد. توماس به چشمانِ کوچک مرد خیره شد و با شیطنت پوزخندی زد، ناگاه پاهایش را بالا برد و به پایین‌ تنه‌ او ضربه‌ای زد که باعث شد مرد ریش سیاه از درد به خود بپیچد و بر روی زمین بیوفتد. پس از بیهوش شدن مرد ریش سیاه، توماس آهسته نزدیک به آخرین مرد تلبکار شد، مرد که موهای کوتاهی داشت با احتیاط به عقب رفت، اما دیگر دیر شده بود و توماس با مشت ضربه‌ای بر پیشانی‌اش زد. اکنون هر سه مرد تنومند بر زمین خوابیده بودند. توماس در حال مشاهده دست رنجش بود که ناگهان با مشاهده چهار سرباز زِره پوشی که درحال نزدیک شدن به آن‌ها بودند شوکه شد. ولیعهد این‌بار با دلواپسی به توماس خیره شد. گویا میخواست این مشکل را نیز او بر طرف میکرد. توماس شنلش را از زمین برداشت و چهره آرتور را پوشاند. سپس به رخسار او نزدیک شد و گفت:
- این از سرت برنمیداری!
آرتور به سخن توماس گوش‌فرا داد و صورتش را تا حد امکان پوشاند. سربازی که گویا مقام بالاتری نسبت به بقیه داشت به توماس نزدیک‌ شد و با جدیت گفت:
- این‌جا چه خبر است؟
توماس موهای طلایی‌اش را که در آفتاب ظهر درخشان به چشم می‌آمدند را با دلربایی از صورتش به کنار زد و با اطمینان گفت:
- اتفاقی نیوفتاده قربان، جدال خانوادگی بود که به وسیله من تمام شد.
سرباز که سخن توماس را باور نمیکرد با تردید چشم از او گرفت و به سه مردی که بر زمین دراز کشیده بودند خیره شد. سپس به زیردست‌هایش دستور داد تا نبض سه مرد بیهوش را بررسی کنند. آرتور آهسته شنل را به کنار زد تا بتواند آن‌چه که در حال رخ دادن بود را ببیند. سربازان پس از بررسیِ نبض بازگشتند. ناگاه سرباز ویژه به آرتور خیره شد. در تلاش بود تا چهره او را که در زیر شنل قهوه‌ای پنهان شده بود ببیند. سرانجام با تردید از توماس پرسید:
- او کیست؟
توماس به سرباز نزدیک‌تر شد و به گونه‌ای که آرتور نشوند آهسته گفت:
- او پسرخاله‌ام است که مشکلات عقلی دارد. از دیده شدن چهره‌اش بسیار بیزار است قربان.
دو سرباز زیردست آهسته خندیدند، اما سربازِ ویژه که توان باور کردن این داستان‌ها را نداشت آهسته به سمت آرتور رفت. توماس ناگهان دستانش را بر روی س*ی*نه‌های سرباز ویژه قرار داد و دستپاچه گفت:
- اکنون از دعوایی که پیش آمده هراسان شده قربان پیشنهاد میکنم... .
سرباز دستش را بر روی د*ه*ان توماس گذاشت و صدایش را خفه کرد. توماس با التماس به سرباز ویژه نگریست و عاجزانه از او میخواست تا به آرتور نزدیک نشود. سرانجام سرباز ویژه روبه‌روی ولیعهد ایستاد . با جدیت گفت:
- سر من شیره میمالید حرام‌خورها؟
سرباز شنل را گرفت و آن را از سر مرد جوان برداشت. با برداشته شدنِ شنل چشمان هر سه سرباز از تعجب گشاد شد. سرباز ویژه متعجب و با احتیاط گفت:
- و... ولیعهد آرتور.
آرتور کلافه دستی بر ته ریش‌هایش کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد. ناگاه هر سه سرباز بر زمین نشستند و هراسان از آرتور پوزش تلبیدند. ولیعهد که از کارهای آن‌ها متعجب و معذب شده بود با عجله گفت:
- مشکلی نیست بلند شوید.
سربازان با دستور ولیعهد بلند شدند و بدون آنکه به رخسار او بنگرند ایستادند. سرباز ویژه با خجالت گفت:
- قربان! پادشاه به دنبال شما هستند، مجبوریم شمارا نزد ایشان ببریم.
آرتور با نگرانی به توماس که در نزد سربازان ایستاده بود چشم دوخت. امیدوار بود که اتفاقات امروزشان برای پدرش فاش نشود.
کد:
آرتور هراسان زمین خوردنِ توماس را مشاهده کرد و دستپاچه دستانش را بالا برد تا بتواند از خودش مراقبت کند. توماس همانطور که بر زمین افتاده بود و در تلاش بود تا بلند شود آرزو میکرد که آرتور هویت خود را فاش نکند. ولیعهد مدام به توماس و مرد ریش سیاه نگاه میکرد. گویا از توماس اجازه فاش کردن هویت خود را میخواست. توماس پس از ایستادن به سمت مرد ریش سیاه دوید و خود را بر روی او انداخت. مرد بزرگ‌سال ناگهان بر روی چوب‌هایی که روبه‌روی هتل گذاشته بودند افتاد و چوب‌ها یکی پس از دیگری بر روی او افتادند. همانطور که داشت خاک‌های پراکنده در اطراف را از خود دور میکرد به دو همکارش اشاره کرد تا آن‌ها نیز دست به کار شوند. سرانجام آن دو مرد نیز در درگیری مداخله کردند. یکی از مردان که مویی بر سر نداشت مشتی به خورد توماس داد، توماس نیز در جواب به او یقه‌هایش را با تمام قدرت گرفت و بر گیج‌گاهش مشت زد. دو مرد دیگر بیهوش شدنِ همکارانش را با چشم دیدند. توماس با جدیت مرد بی‌مو را بر زمین انداخت و به سراغ مرد ریش سیاه رفت. آرتور در تمام مدت به درب هتل چسبیده بود و با بهت‌زدگی تک‌تک حرکات توماس را زیر نظر گرفته بود. مرد ریش سیاه با تکبر روبه‌روی توماس ایستاد و به جثه نسبتا کوچکِ او خیره شد. توماس به چشمانِ کوچک مرد خیره شد و با شیطنت پوزخندی زد، ناگاه پاهایش را بالا برد و به پایین‌ تنه‌ او ضربه‌ای زد که باعث شد مرد ریش سیاه از درد به خود بپیچد و بر روی زمین بیوفتد. پس از بیهوش شدن مرد ریش سیاه، توماس آهسته نزدیک به آخرین مرد تلبکار شد، مرد که موهای کوتاهی داشت با احتیاط به عقب رفت، اما دیگر دیر شده بود و توماس با مشت ضربه‌ای بر پیشانی‌اش زد. اکنون هر سه مرد تنومند بر زمین خوابیده بودند. توماس در حال مشاهده دست رنجش بود که ناگهان با مشاهده چهار سرباز زِره پوشی که درحال نزدیک شدن به آن‌ها بودند شوکه شد. ولیعهد این‌بار با دلواپسی به توماس خیره شد. گویا میخواست این مشکل را نیز او بر طرف میکرد. توماس شنلش را از زمین برداشت و چهره آرتور را پوشاند. سپس به رخسار او نزدیک شد و گفت:

- این از سرت برنمیداری!

آرتور به سخن توماس گوش‌فرا داد و صورتش را تا حد امکان پوشاند. سربازی که گویا مقام بالاتری نسبت به بقیه داشت به توماس نزدیک‌ شد و با جدیت گفت:

- این‌جا چه خبر است؟

توماس موهای طلایی‌اش را که در آفتاب ظهر درخشان به چشم می‌آمدند را با دلربایی از صورتش به کنار زد و با اطمینان گفت:

- اتفاقی نیوفتاده قربان، جدال خانوادگی بود که به وسیله من تمام شد.

سرباز که سخن توماس را باور نمیکرد با تردید چشم از او گرفت و به سه مردی که بر زمین دراز کشیده بودند خیره شد. سپس به زیردست‌هایش دستور داد تا نبض سه مرد بیهوش را بررسی کنند. آرتور آهسته شنل را به کنار زد تا بتواند آن‌چه که در حال رخ دادن بود را ببیند. سربازان پس از بررسیِ نبض بازگشتند. ناگاه سرباز ویژه به آرتور خیره شد. در تلاش بود تا چهره او را که در زیر شنل قهوه‌ای پنهان شده بود ببیند. سرانجام با تردید از توماس پرسید:

- او کیست؟

توماس به سرباز نزدیک‌تر شد و به گونه‌ای که آرتور نشوند آهسته گفت:

- او پسرخاله‌ام است که مشکلات عقلی دارد. از دیده شدن چهره‌اش بسیار بیزار است قربان.

دو سرباز زیردست آهسته خندیدند، اما سربازِ ویژه که توان باور کردن این داستان‌ها را نداشت آهسته به سمت آرتور رفت. توماس ناگهان دستانش را بر روی س*ی*نه‌های سرباز ویژه قرار داد و دستپاچه گفت:

- اکنون از دعوایی که پیش آمده هراسان شده قربان پیشنهاد میکنم... .

سرباز دستش را بر روی د*ه*ان توماس گذاشت و صدایش را خفه کرد. توماس با التماس به سرباز ویژه نگریست و عاجزانه از او میخواست تا به آرتور نزدیک نشود. سرانجام سرباز ویژه روبه‌روی ولیعهد ایستاد . با جدیت گفت:

- سر من شیره میمالید حرام‌خورها؟

سرباز شنل را گرفت و آن را از سر مرد جوان برداشت. با برداشته شدنِ شنل چشمان هر سه سرباز از تعجب گشاد شد. سرباز ویژه متعجب و با احتیاط گفت:

- و... ولیعهد آرتور.

آرتور کلافه دستی بر ته ریش‌هایش کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد. ناگاه هر سه سرباز بر زمین نشستند و هراسان از آرتور پوزش تلبیدند. ولیعهد که از کارهای آن‌ها متعجب و معذب شده بود با عجله گفت:

- مشکلی نیست بلند شوید.

سربازان با دستور ولیعهد بلند شدند و بدون آنکه به رخسار او بنگرند ایستادند. سرباز ویژه با خجالت گفت:

- قربان! پادشاه به دنبال شما هستند، مجبوریم شمارا نزد ایشان ببریم.

آرتور با نگرانی به توماس که در نزد سربازان ایستاده بود چشم دوخت. امیدوار بود که اتفاقات امروزشان برای پدرش فاش نشود.
#پارت70
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
اکنون در وضعیت بدی مانده بودند. با تمام وجودش میخواست زمین د*ه*ان باز میکرد و او را میبلعید. برای آن‌که سربازان و درباریان رخسار و وضعیت نابسمان ولیعهد را تماشا نکند به ناچار مخفیانه وارد قصر شدند. سپس بدون آن‌که توقف کنند و یا لباس‌های رسمی‌شان را به تن کنند به سمت سالن غذاخوری حرکت کردند. خدمتکاران درب را باز کردند و پسران آهسته وارد سالن شدند. حالا آرتور و توماس در مرکز سالن غذاخوری ایستاده بودند، ملکه و پادشاه نیز دست به س*ی*نه به آن دو خیره شده بودند. سه سربازی که آن‌ها را به این‌جا آورده بودند پس از دادن گزارش‌ها به پادشاه به سرعت سالن را ترک کردند. اکنون پادشاه و ملکه مانده بودند به همراه ولیعهد و زیردستش. رونین آن‌طرف بر روی صندلی نشسته بود و بدون اجازه پدر و مادرش به خوراک‌های روی میز ناخونک میزد. آرتور به کاشی‌های طلایی و سفید خیره شده بود و گویا از خیره شدن به پدر و مادرش شرمسار میشد. هرچند که حق را به خودش میداد. پادشاه پس از وارد کردن هوا در ریه‌هایش با بازدمی گفت:
- کجا بودی؟
توماس به ولیعهد خیره مانده بود و در انتظار شنیدن حقیقت از زبان او بود.
- در شهر رفته بودیم. هوا عالی به نظر می‌آمد به همان دلیل...
- به من دروغ نگو!
آرتور با ناتمام ماندن سخنش متعجب به پدرش خیره ماند. پادشاه ویلیام دستانش را پشت کمرش برد و همانطور که سرش را تکان میداد به پسرش نزدیک شد. به کفش‌های کهنه و پیرهنی که گویا برایش تنگ به نظر می‌آمد خیره شد. سپس با نگاهی تاسف بار به چشمان نگران پسرش چشم دوخت و گفت:
- رفته بودی به خوش‌گذرانی درست است؟
آرتور شکه شده از سخن پدرش با شتاب گفت:
- خیر پدر من چنین کاری نکردم!
ویلیام همانطور که همانند بازجویان به دور آرتور میچرخید گفت:
- گزارش شده پس از درخواست نو*شی*دنی بهایش را ندادی.
توماس که شانه‌ به شانه آرتور ایستاده بود زیرچشمی به ولیعهد خیره شد. پادشاه ادامه داد:
- به همان دلیل سه مردی که صاحب آن‌جا بودند شمارا دنبال کردند تا بهایش را از حلقومتان بکشند بیرون.
آرتور با خجالت سرش را پایین برد. هرچه در تلاش بودند تا این موضوع را پنهان کنند فایده‌ای نداشت. سرانجام ملکه آرورای مهربان نیز سکوتش را شکست و با لحنی پندآمیز گفت:
- آرتور، این تاج‌ و تخت قرار است به تو واگذار شود، برای چه مخفیانه در بین مردم عامی میری؟
ولیعهد آرتور ناراحت و خشمگین از عامی شمردن مردمش به مادر مهربان و زیبارویش خیره میشود. در یک لحظه میخواست با مادرش مخالفت کند و از مردمش حمایت کند. اما میدانست با این‌کار تنها مادرش را ناراحت میکند. پادشاه در ادامه سخنِ همسرش گفت:
- بدتر از این‌ها، رفت‌ و آمد با چنین لباسی برای خانواده ما افت دارد.
آرتور نگاهش را از پدرش گرفت و به برادر کوچک‌ترش خیره شد که همچنان سرگرم ناخونک زدن به خوراک مرغ بود. در یک لحظه چقدر میخواست به جای آن بردار هجده ساله‌اش می‌بود. تا دیروقت میخوابید و تا میتوانست خوراکی و غذا میخورد. چشمش را بر روی قوانین میبست و آزادانه زندگی میکرد. سرانجام نگاهش را از رونین گرفت و به مادرش خیره شد. ملکه آرورا این‌بار با جدیت گفت:
- قرار بود پیش از ناهار همه آماده باشند، اما تو این قانون را نیز شکستی.
پادشاه پس از آنکه به رونین التماس کرد تا به کیک خامه‌ای دست نزد گفت:
- پسرمان به جای احترام به قوانینِ خانواده‌اش به بیرون میرود تا دختربازی کند.
رونین شوکه و خشمگین به پدرش خیره شد و با تندخویی گفت:
- پدر من هیچوقت چنین کاری انجام دادم و نخواهم کرد.
پادشاه با چشمان مرموزش به آرتور خیره شد و آهسته گفت:
- نکند آن دخترها به مزاجت نبودند؟
آرتور که دیگر توان نگهداری خشمش را نداشت با صدایی رسا گفت:
- پدر من هیچوقت چنین کاری انجام ندادم!
توماس به صورت سرخ شده آرتور خیره شد. رگ‌های گر*دن و پیشانی‌اش که از خشم بیرون زده بودند به وضوح قابل شهود بود. پادشاه در خونسردیِ کامل به چهره غضبناک پسرش خیره شد. این‌بار با لحنی آرام‌تر گفت:
- برایم اهمیتی ندارد که چرا بهای چیزی که خورده‌ای را ندادی، اما این مهم است که در خفا مشغول به انجام کارت بشی.
آرتور دندان‌هایش را قفل کرد و گفت:
- پدر، من کاری انجام ندادم که بخواهم بعدها در خفا ادامه‌اش دهم.
ملکه آرورا حق‌ به جانب سخن گفت:
- پسرمان مشکلی ندارد عزیزم، مقصر توماس است که جلودار ولیعهد نشد.
توماس که که سرگرم دیدن تابلوهای نقاشی بود سردرگم با شنیدن نامش به ملکه خیره شد. سرانجام آرتور دستِ توماس را محکم گرفت و از خانواده‌اش دور شد. به درب ورودی که رسید ایستاد و آهسته گفت:
- توماس کار اشتباهی نکرده. در ضمن، من قصد دادن بهای آن نو*شی*دنی را داشتم.
کد:
اکنون در وضعیت بدی مانده بودند. با تمام وجودش میخواست زمین د*ه*ان باز میکرد و او را میبلعید. برای آن‌که سربازان و درباریان رخسار و وضعیت نابسمان ولیعهد را تماشا نکند به ناچار مخفیانه وارد قصر شدند. سپس بدون آن‌که توقف کنند و یا لباس‌های رسمی‌شان را به تن کنند به سمت سالن غذاخوری حرکت کردند. خدمتکاران درب را باز کردند و پسران آهسته وارد سالن شدند. حالا آرتور و توماس در مرکز سالن غذاخوری ایستاده بودند، ملکه و پادشاه نیز دست به س*ی*نه به آن دو خیره شده بودند. سه سربازی که آن‌ها را به این‌جا آورده بودند پس از دادن گزارش‌ها به پادشاه به سرعت سالن را ترک کردند. اکنون پادشاه و ملکه مانده بودند به همراه ولیعهد و زیردستش. رونین آن‌طرف بر روی صندلی نشسته بود و بدون اجازه پدر و مادرش به خوراک‌های روی میز ناخونک میزد. آرتور به کاشی‌های طلایی و سفید خیره شده بود و گویا از خیره شدن به پدر و مادرش شرمسار میشد. هرچند که حق را به خودش میداد. پادشاه پس از وارد کردن هوا در ریه‌هایش با بازدمی گفت:

- کجا بودی؟

توماس به ولیعهد خیره مانده بود و در انتظار شنیدن حقیقت از زبان او بود.

- در شهر رفته بودیم. هوا عالی به نظر می‌آمد به همان دلیل...

- به من دروغ نگو!

آرتور با ناتمام ماندن سخنش متعجب به پدرش خیره ماند. پادشاه ویلیام دستانش را پشت کمرش برد و همانطور که سرش را تکان میداد به پسرش نزدیک شد. به کفش‌های کهنه و پیرهنی که گویا برایش تنگ به نظر می‌آمد خیره شد. سپس با نگاهی تاسف بار به چشمان نگران پسرش چشم دوخت و گفت:

- رفته بودی به خوش‌گذرانی درست است؟

آرتور شکه شده از سخن پدرش با شتاب گفت:

- خیر پدر من چنین کاری نکردم!

ویلیام همانطور که همانند بازجویان به دور آرتور میچرخید گفت:

- گزارش شده پس از درخواست نو*شی*دنی بهایش را ندادی.

توماس که شانه‌ به شانه آرتور ایستاده بود زیرچشمی به ولیعهد خیره شد. پادشاه ادامه داد:

-  به همان دلیل سه مردی که صاحب آن‌جا بودند شمارا دنبال کردند تا بهایش را از حلقومتان بکشند بیرون.

آرتور با خجالت سرش را پایین برد. هرچه در تلاش بودند تا این موضوع را پنهان کنند فایده‌ای نداشت. سرانجام ملکه آرورای مهربان  نیز سکوتش را شکست و با لحنی پندآمیز گفت:

- آرتور، این تاج‌ و تخت قرار است به تو واگذار شود، برای چه مخفیانه در بین مردم عامی میری؟

ولیعهد آرتور ناراحت و خشمگین از عامی شمردن مردمش به مادر مهربان و زیبارویش خیره میشود. در یک لحظه میخواست با مادرش مخالفت کند و از مردمش حمایت کند. اما میدانست با این‌کار تنها مادرش را ناراحت میکند. پادشاه در ادامه سخنِ همسرش گفت:

- بدتر از این‌ها، رفت‌ و آمد با چنین لباسی برای خانواده ما افت دارد.

آرتور نگاهش را از پدرش گرفت و به برادر کوچک‌ترش خیره شد که همچنان سرگرم ناخونک زدن به خوراک مرغ بود. در یک لحظه چقدر میخواست به جای آن بردار هجده ساله‌اش می‌بود. تا دیروقت میخوابید و تا میتوانست خوراکی و غذا میخورد. چشمش را بر روی قوانین میبست و آزادانه زندگی میکرد. سرانجام نگاهش را از رونین گرفت و به مادرش خیره شد. ملکه آرورا این‌بار با جدیت گفت:

- قرار بود پیش از ناهار همه آماده باشند، اما تو این قانون را نیز شکستی.

پادشاه پس از آنکه به رونین التماس کرد تا به کیک خامه‌ای دست نزد گفت:

- پسرمان به جای احترام به قوانینِ خانواده‌اش به بیرون میرود تا دختربازی کند.

رونین شوکه و خشمگین به پدرش خیره شد و با تندخویی گفت:

- پدر من هیچوقت چنین کاری انجام دادم و نخواهم کرد.

پادشاه با چشمان مرموزش به آرتور خیره شد و آهسته گفت:

- نکند آن دخترها به مزاجت نبودند؟

آرتور که دیگر توان نگهداری خشمش را نداشت با صدایی رسا گفت:

- پدر من هیچوقت چنین کاری انجام ندادم!

توماس به صورت سرخ شده آرتور خیره شد. رگ‌های گر*دن و پیشانی‌اش که از خشم بیرون زده بودند به وضوح قابل شهود بود. پادشاه در خونسردیِ کامل به چهره غضبناک پسرش خیره شد. این‌بار با لحنی آرام‌تر گفت:

- برایم اهمیتی ندارد که چرا بهای چیزی که خورده‌ای را ندادی، اما این مهم است که در خفا مشغول به انجام کارت بشی.

آرتور دندان‌هایش را قفل کرد و گفت:

- پدر، من کاری انجام ندادم که بخواهم بعدها در خفا ادامه‌اش دهم.

ملکه آرورا حق‌ به جانب سخن گفت:

- پسرمان مشکلی ندارد عزیزم، مقصر توماس است که جلودار ولیعهد نشد.

توماس که که سرگرم دیدن تابلوهای نقاشی بود سردرگم با شنیدن نامش به ملکه خیره شد. سرانجام آرتور دستِ توماس را محکم گرفت و از خانواده‌اش دور شد. به درب ورودی که رسید ایستاد و آهسته گفت:

- توماس کار اشتباهی نکرده. در ضمن، من قصد دادن بهای آن نو*شی*دنی را داشتم.
#پارت71
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
با شتاب‌زدگی وارد اتاقش شد و درب را بست. آرتور کلافه دستی بر موهای مشکی‌اش کشید و به آسمانِ روشن خیره شد. توماس نیز در گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود، با خود کلنجار میرفت، نمی‌دانست چگونه او را آرام کند. آرتور آهسته به سمت تختِ نسبتا بزرگش رفت و بر روی آن نشست. نگاهش را بر زمین دوخت و آهسته گفت:
- در سالن هنگامی که داشتم با پدر و مادر سخن میگفتم به ناگاه نگاهم به برادر کوچک‌ترم خورد.
توماس آرام به سمت او رفت و در کنارش بر تخت نشست. آرتور ادامه داد:
- گویا به سخنان ما توجهی نمی‌کرد.
توماس با احتیاط گفت:
- شاید آن موضوع را مربوط به خود نمی‌دانست.
آرتور آهسته خندید و گفت:
- نه نه! آنگونه نیست، گویا اصلا برایش مهم نبود که یک شاهزاده است.
اخمی بر ابروهای طلایی توماس نشست. خیره به آرتور گفت:
- منظورتان چیست سرورم؟
آرتور به چشمانِ آبیِ توماس خیره شد و گفت:
- واضح است، او آسوده‌تر و آزادانه‌ میخورد و میپوشد، اما من... .
توماس از سکوت ولیعهد استفاده کرد و گفت:
- شما وارث بعدیِ تاج‌وتخت هستید قربان، محدودیت‌هایی دارید که شاهزاده رونین ندارد.
آرتور با پوزخندی گفت:
- آری! برخلاف شاهزاده‌های دیگر که دلشان میخواهد به جای ولیعهد باشند، گویا رونین از سلطنت خوشش نمی‌آید.
آرتور پس از پایان سخنش به میز کارش که پادشاه برای او درست کرده بود خیره شد. ناگاه نگاهش به کتاب‌‌هایی افتاد که چگونگی اداره یک کشور را می‌آموختند. همان لحظه به یاد گذشته‌اش افتاد، هنگامی که یازده سال داشت. به یاد آورد که چقدر برای آموختن اشتیاق داشت، آن هم بدون آن‌که از قصر بیرون رود و یا از سلطنت تنفر داشته باشد. همه چیز برای او تازگی داشت، به یاد آورد که چه گونه سحرها از خواب بیدار میشد و بدون آن‌که صبحانه‌اش را میل کند به سراغ میز کارش میرفت و درس میخواند، علاوه‌بر درس‌هایی که دبیر سلطنتی به او می‌آموخت، کتاب‌هایی که مربوط به اداره کشور و سلطنت میشد را نیز میخواند و به نحو احسنت آن‌ها را یاد میگرفت. اما اکنون که به خود مینگرد مرد 23 ساله‌ای را میبیند که اختیار هیچ‌چیزی را ندارد، حتی نمی‌داند چگونه با مردم عامی رفتار کند. حتی نیاموخته که چگونه بهای چیزی را بپردازد. گمان کرد شاید اگر اتفاقی برای والدینش بیوفتد نمی‌تواند از خود و برادرش محافظت کند. قدرتی که دیگر درباریان داشتند از او بیشتر بود. تمام کارها مستقیم به دست پدرش انجام میشد و او حتی کوچک‌ترین دخالتی نداشت. شاید اگر پدر و مادرش از دنیا روند سلطنت به دست پسران یکی از درباریان بیوفتد، و اوست که با برادرش باید به دنبال خانه‌ای اجاره‌ای باشد تا بقایای عمرش را سر کند. اکنون دریافت که کتاب‎‌‌های سلطنتی چیزی از او نساخته بود، سیزده سال تمام وقت یاد گرفتن آن کتاب‌ها کرده بود. عجیب است که اکنون گمان کند مردی پوچ و خالی از آموخته‌هاست. ناگاه از فکر بیرون آمد. نگاهش را از کتاب‌های چرمی و مخملی که بر روی میز بود برداشت، سپس آهسته به توماس که در کنارش نشسته بود چشم دوخت. توماس آهسته و با لحنی دوست‌داشتنی گفت:
- به چه چیزی فکر میکردید سرورم؟
آرتور لبخندی زد و گفت:
- مگر نگفتم من را با این نام صدا نزن؟
توماس خندید و گفت:
- اما اگر اینگونه شما را صدا نزم احتمال اخراج شدنم بیشتر میشود.
آرتور دستانش را بالا برد و آهسته بر سر توماس قرار داد. ناگهان موهای بلند او را بر روی صورت او ریخت و گفت:
- من مشکلات عقلی دارم توماس؟
توماس که اکنون شرمسار بود و سعی داشت تا جلودار خنده‌اش شود گفت:
- سرورم برای حفاظت از شما مجبور به گفتن حقیقت شدم.
ولیعهد آرتور که این را شنید برخاست و شوکه گفت:
- حقیقت؟
توماس از پایین به آرتور خیره شد و با خنده جواب داد:
- سرورم ناراحت نشوید.
آرتور پس از اتمام خنده‌های طولانی‌اش به چشمان کشیده توماس خیره شد. شاید درحال حاضر او تمام وجودش باشد. تنها دلش میخواست با دوست صمیمی‌اش صحبت کند. دور از نگرانی‌های سلطنت و سخنان والدینش بخندد و برای یک‌لحظه به آینده‌ای که او را مضطرب میکند فکر نکند.

کد:
با شتاب‌زدگی وارد اتاقش شد و درب را بست. آرتور کلافه دستی بر موهای مشکی‌اش کشید و به آسمانِ روشن خیره شد. توماس نیز در گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود، با خود کلنجار میرفت، نمی‌دانست چگونه او را آرام کند. آرتور آهسته به سمت تختِ نسبتا بزرگش رفت و بر روی آن نشست. نگاهش را بر زمین دوخت و آهسته گفت:

- در سالن هنگامی که داشتم با پدر و مادر سخن میگفتم به ناگاه نگاهم به برادر کوچک‌ترم خورد.

توماس آرام به سمت او رفت و در کنارش بر تخت نشست. آرتور ادامه داد:

- گویا به سخنان ما توجهی نمی‌کرد.

توماس با احتیاط گفت:

- شاید آن موضوع را مربوط به خود نمی‌دانست.

آرتور آهسته خندید و گفت:

- نه نه! آنگونه نیست، گویا اصلا برایش مهم نبود که یک شاهزاده است.

اخمی بر ابروهای طلایی توماس نشست. خیره به آرتور گفت:

- منظورتان چیست سرورم؟

آرتور به چشمانِ آبیِ توماس خیره شد و گفت:

- واضح است، او آسوده‌تر و آزادانه‌ میخورد و میپوشد، اما من... .

توماس از سکوت ولیعهد استفاده کرد و گفت:

- شما وارث بعدیِ تاج‌وتخت هستید قربان، محدودیت‌هایی دارید که شاهزاده رونین ندارد.

آرتور با پوزخندی گفت:

- آری! برخلاف شاهزاده‌های دیگر که دلشان میخواهد به جای ولیعهد باشند، گویا رونین از سلطنت خوشش نمی‌آید.

آرتور پس از پایان سخنش به میز کارش که پادشاه برای او درست کرده بود خیره شد. ناگاه نگاهش به کتاب‌‌هایی افتاد که چگونگی اداره یک کشور را می‌آموختند. همان لحظه به یاد گذشته‌اش افتاد، هنگامی که یازده سال داشت. به یاد آورد که چقدر برای آموختن اشتیاق داشت، آن هم بدون آن‌که از قصر بیرون رود و یا از سلطنت تنفر داشته باشد. همه چیز برای او تازگی داشت، به یاد آورد که چه گونه سحرها از خواب بیدار میشد و بدون آن‌که صبحانه‌اش را میل کند به سراغ میز کارش میرفت و درس میخواند، علاوه‌بر درس‌هایی که دبیر سلطنتی به او می‌آموخت، کتاب‌هایی که مربوط به اداره کشور و سلطنت میشد را نیز میخواند و به نحو احسنت آن‌ها را یاد میگرفت. اما اکنون که به خود مینگرد مرد 23 ساله‌ای را میبیند که اختیار هیچ‌چیزی را ندارد، حتی نمی‌داند چگونه با مردم عامی رفتار کند. حتی نیاموخته که چگونه بهای چیزی را بپردازد. گمان کرد شاید اگر اتفاقی برای والدینش بیوفتد نمی‌تواند از خود و برادرش محافظت کند. قدرتی که دیگر درباریان داشتند از او بیشتر بود. تمام کارها مستقیم به دست پدرش انجام میشد و او حتی کوچک‌ترین دخالتی نداشت. شاید اگر پدر و مادرش از دنیا روند سلطنت به دست پسران یکی از درباریان بیوفتد، و اوست که با برادرش باید به دنبال خانه‌ای اجاره‌ای باشد تا بقایای عمرش را سر کند. اکنون دریافت که کتاب‎‌‌های سلطنتی چیزی از او نساخته بود، سیزده سال تمام وقت یاد گرفتن آن کتاب‌ها کرده بود. عجیب است که اکنون گمان کند مردی پوچ و خالی از آموخته‌هاست. ناگاه از فکر بیرون آمد. نگاهش را از کتاب‌های چرمی و مخملی که بر روی میز بود برداشت، سپس آهسته به توماس که در کنارش نشسته بود چشم دوخت. توماس آهسته و با لحنی دوست‌داشتنی گفت:

- به چه چیزی فکر میکردید سرورم؟

آرتور لبخندی زد و گفت:

- مگر نگفتم من را با این نام صدا نزن؟

توماس خندید و گفت:

- اما اگر اینگونه شما را صدا نزم احتمال اخراج شدنم بیشتر میشود.

آرتور دستانش را بالا برد و آهسته بر سر توماس قرار داد. ناگهان موهای بلند او را بر روی صورت او ریخت و گفت:

- من مشکلات عقلی دارم توماس؟

توماس که اکنون شرمسار بود و سعی داشت تا جلودار خنده‌اش شود گفت:

- سرورم برای حفاظت از شما مجبور به گفتن حقیقت شدم.

ولیعهد آرتور که این را شنید برخاست و شوکه گفت:

- حقیقت؟

توماس از پایین به آرتور خیره شد و با خنده جواب داد:

- سرورم ناراحت نشوید.

آرتور پس از اتمام خنده‌های طولانی‌اش به چشمان کشیده توماس خیره شد. شاید درحال حاضر او تمام وجودش باشد. تنها دلش میخواست با دوست صمیمی‌اش صحبت کند. دور از نگرانی‌های سلطنت و سخنان والدینش بخندد و برای یک‌لحظه به آینده‌ای که او را مضطرب میکند فکر نکند.
#پارت72
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
لورا با تردید به دیواری که پوشیده از برگ و شاخه‌های فراوان بود چشم دوخت. سرانجام به سمت دیوار حرکت کرد. آهسته قدم برداشت و در آخر روبه‌روی دیوار ایستاد، پس از آنکه به خوبی دیوار را مشاهده کرد با دو دستش شاخه‌ها و برگ‌های اندک را به کنار زد و بدون آن‌که کوچک‌ترین اندیشه‌ای کند به جلو حرکت کرد. برای آن‌که شاخه‌ها به چشمانش آسیبی وارد نکند به ناچار چشمانش را بست و به امید آن‌که چیزی سد راهش نباشد به جلو حرکت کرد. کمی جلوتر که دیگر خبری از شاخه و برگ نبود با گمان اینکه به آن‌سوی دیوار رسیده باشد ایستاد. چشمانش را همراه با نسیمی که به رخسارش برخورد کرده بود باز کرد. با ناباوری به سازه‌ای که روبه‌رویش بود چشم دوخت. قصر سفید و عظیمی که گویا قصر استوارت نام داشت با نوری که به آن تابیده شده بود زیبا و درخشان‌تر به چشم می‌آمد. لورا با همان رخسار بهت‌زده‌اش به اِدوارد که جلوتر از او ایستاده بود خیره شد. آهسته به او نزدیک شد و گفت:
- این همان قصر استوارت است؟
اِدوارد سرش را به نشانه تاییدِ سخن او تکان داد و همانطور که به قصر خیره شده بود گفت:
- گوزن تو را به اینجا هدایت کرده بود.
لورا نگاهش را از قصر گرفت و به اِدوارد خیره شد. دخترک برای یک‌آن گمان میکرد برای دوستانش مفید واقع شده است. کمی بعد همکارانشان نیز آهسته به آن دو پیوستند. آنا با گذر از برگ‌ها و شاخه‌های فراوان ایستاد و با برخورد آفتاب به رخسارش با تمنا چشمانش را باز کرد. سپس با دیدن منظره روبه‌رویش با بهت‌زدگی به جلو حرکت کرد. سرانجام در نزد اِدوارد ایستاد و گفت:
- خیلی زیباست.
پس از ورود آنا، جک نیز با احتیاط فراوان از دیوار خیالی رد شد. او نیز با دیدن قصر استوارت متحیر ماند و برای چند لحظه بی‌حرکت ماند. سرانجام به جلو حرکت کرد و همانطور که به قصر خیره شده بود در کنار لورا ایستاد. دیوید نیز ترجیح داد به دور از اِدوارد و در نزد جک باشد. لورا همانطور که به اِدوارد خیره شده بود گفت:
- میتوانیم حرکت کنیم؟
پس از اتمام سخنِ لورا جک با نگرانی گفت:
- مشکلی با ما ندارند؟
اِدوارد دستی به چاقوی کوچکش کشید و گفت:
- تا آن‌جایی که میدانم روابط خوبی با پادشاه ویلیام دارند.
اِدوارد کمی به جلو حرکت کرد و روبه‌روی همکارانش ایستاد. فرمانده جوان همانطور که به تک‌تک‌شان خیره شده بود با قاطعیت گفت:
- به گمانم این باید نمای پشتیِ قصر باشد. پس ما باید به شرق رویم.
سرانجام نشست و همانطور که مشغول به درست کردن بند چکمه‌های بلندش بود گفت:
- البته با نبود نقشه نمیتوانم موقعیت جغرافیایی را به درستی بسنجم.
پس از اتمام پای راستش به سراغ پای چپش رفت و همانطور که مشغول به درست کردن بند چکمه‌ بود گفت:
- راحت‌تر بگویم.
سرانجام ایستاد و ادامه داد:
- بهتر است از طلوعِ آفتاب حرکت کنیم.
دیوید که گویا از نجات پیدا کردنشان بسیار خرسند بود به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:
- امیدوارم به خوبی از ما پذیرایی شود. نمیدانید چقدر هوس کیک سیب کرده‌ام.
آنا که در نزد لورا ایستاده بود با تردید گفت:
- اگر درست کردن کیک سیب در آن‌جا ممنوع باشد چه؟
دیوید با رخساری خنثی به آنا خیره شد و با غیظ گفت:
- چرا باید ممنوع باشد؟
اِدوارد آیینه‌ای کوچک و آهنی از کیف چرمی‌اش بیرون آورد و گفت:
- به گمانم بهتر است کمی به رخسارمان رسیدگی کنیم.
نخست دستی به موهای طلایی‌اش کشید و پس از اتمام کارش آیینه را به دست آنا سپرد. دخترک با چشمان سبزش به موهای فرفری و قهوه‌ایِ خیره شد و آن‌ها به کنار زد، بعد از آن‌که آیینه را به لورا داد مشغول به درست کردن لباس و دامنش شد. لورا با احتیاط آیینه را در دستانش جابه‌جا کرد و آهسته موهای مشکی‌اش را با دستاش مرتب کرد. پس از آنکه ابروهایش را صاف کرد آیینه‌ی آهنی را به سمت جک برد. همانطور که مشغول به تکاندنِ خاک‌هایی که بر روی دامنش بودند شده بود، در انتظار گرفته شدنِ آیینه از دستانش بود. سرانجام به جک نگریست، کویا مرد جوان در تمام به لورا خیره شده بود. لورا که گمان میکرد بدنش دچار گرمایی ناگهانی شده است گفت:
- برای چه آیینه را نمیگیری؟
جک همانطور که به چشمانِ مشکیِ دخترک خیره شده بود آهسته آیینه را از دست او گرفت. دخترک از آنکه خجالت کشیده است شکی نداشت. دیوید که در تمام مدت به آن دو خیره شده بود به اِدوارد نزدیک شد و با چهره‌ای منزجر کننده گفت:
- این کارها یعنی چه؟


1695451655892.png
کد:
لورا با تردید به دیواری که پوشیده از برگ و شاخه‌های فراوان بود چشم دوخت. سرانجام به سمت دیوار حرکت کرد. آهسته قدم برداشت و در آخر روبه‌روی دیوار ایستاد، پس از آنکه به خوبی دیوار را مشاهده کرد با دو دستش شاخه‌ها و برگ‌های اندک را به کنار زد و بدون آن‌که کوچک‌ترین اندیشه‌ای کند به جلو حرکت کرد. برای آن‌که شاخه‌ها به چشمانش آسیبی وارد نکند به ناچار چشمانش را بست و به امید آن‌که چیزی سد راهش نباشد به جلو حرکت کرد. کمی جلوتر که دیگر خبری از شاخه و برگ نبود با گمان اینکه به آن‌سوی دیوار رسیده باشد ایستاد. چشمانش را همراه با نسیمی که به رخسارش برخورد کرده بود باز کرد. با ناباوری به سازه‌ای که روبه‌رویش بود چشم دوخت. قصر سفید و عظیمی که گویا قصر استوارت نام داشت با نوری که به آن تابیده شده بود زیبا و درخشان‌تر به چشم می‌آمد. لورا با همان رخسار بهت‌زده‌اش به اِدوارد که جلوتر از او ایستاده بود خیره شد. آهسته به او نزدیک شد و گفت:

- این همان قصر استوارت است؟

اِدوارد سرش را به نشانه تاییدِ سخن او تکان داد و همانطور که به قصر خیره شده بود گفت:

- گوزن تو را به اینجا هدایت کرده بود.

لورا نگاهش را از قصر گرفت و به اِدوارد خیره شد. دخترک برای یک‌آن گمان میکرد برای دوستانش مفید واقع شده است. کمی بعد همکارانشان نیز آهسته به آن دو پیوستند. آنا با گذر از برگ‌ها و شاخه‌های فراوان ایستاد و با برخورد آفتاب به رخسارش با تمنا چشمانش را باز کرد. سپس با دیدن منظره روبه‌رویش با بهت‌زدگی به جلو حرکت کرد. سرانجام در نزد اِدوارد ایستاد و گفت:

- خیلی زیباست.

پس از ورود آنا، جک نیز با احتیاط فراوان از دیوار خیالی رد شد. او نیز با دیدن قصر استوارت متحیر ماند و برای چند لحظه بی‌حرکت ماند. سرانجام به جلو حرکت کرد و همانطور که به قصر خیره شده بود در کنار لورا ایستاد. دیوید نیز ترجیح داد به دور از اِدوارد و در نزد جک باشد. لورا همانطور که به اِدوارد خیره شده بود گفت:

- میتوانیم حرکت کنیم؟

پس از اتمام سخنِ لورا جک با نگرانی گفت:

- مشکلی با ما ندارند؟

اِدوارد دستی به چاقوی کوچکش کشید و گفت:

- تا آن‌جایی که میدانم روابط خوبی با پادشاه ویلیام دارند.

اِدوارد کمی به جلو حرکت کرد و روبه‌روی همکارانش ایستاد. فرمانده جوان همانطور که به تک‌تک‌شان خیره شده بود با قاطعیت گفت:

- به گمانم این باید نمای پشتیِ قصر باشد. پس ما باید به شرق رویم.

سرانجام نشست و همانطور که مشغول به درست کردن بند چکمه‌های بلندش بود گفت:

- البته با نبود نقشه نمیتوانم موقعیت جغرافیایی را به درستی بسنجم.

پس از اتمام پای راستش به سراغ پای چپش رفت و همانطور که مشغول به درست کردن بند چکمه‌ بود گفت:

- راحت‌تر بگویم.

سرانجام ایستاد و ادامه داد:

- بهتر است از طلوعِ آفتاب حرکت کنیم.

دیوید که گویا از نجات پیدا کردنشان بسیار خرسند بود به سمت اِدوارد حرکت کرد و گفت:

- امیدوارم به خوبی از ما پذیرایی شود. نمیدانید چقدر هوس کیک سیب کرده‌ام.

آنا که در نزد لورا ایستاده بود با تردید گفت:

- اگر درست کردن کیک سیب در آن‌جا ممنوع باشد چه؟

دیوید با رخساری خنثی به آنا خیره شد و با غیظ گفت:

- چرا باید ممنوع باشد؟

اِدوارد آیینه‌ای کوچک و آهنی از کیف چرمی‌اش بیرون آورد و گفت:

- به گمانم بهتر است کمی به رخسارمان رسیدگی کنیم.

نخست دستی به موهای طلایی‌اش کشید و پس از اتمام کارش آیینه را به دست آنا سپرد. دخترک با چشمان سبزش به موهای فرفری و قهوه‌ایِ خیره شد و آن‌ها به کنار زد، بعد از آن‌که آیینه را به لورا داد مشغول به درست کردن لباس و دامنش شد. لورا با احتیاط آیینه را در دستانش جابه‌جا کرد و آهسته موهای مشکی‌اش را با دستاش مرتب کرد. پس از آنکه ابروهایش را صاف کرد آیینه‌ی آهنی را به سمت جک برد. همانطور که مشغول به تکاندنِ خاک‌هایی که بر روی دامنش بودند شده بود، در انتظار گرفته شدنِ آیینه از دستانش بود. سرانجام به جک نگریست، کویا مرد جوان در تمام به لورا خیره شده بود. لورا که گمان میکرد بدنش دچار گرمایی ناگهانی شده است گفت:

- برای چه آیینه را نمیگیری؟

جک همانطور که به چشمانِ مشکیِ دخترک خیره شده بود آهسته آیینه را از دست او گرفت. دخترک از آنکه خجالت کشیده است شکی نداشت. دیوید که در تمام مدت به آن دو خیره شده بود به اِدوارد نزدیک شد و با چهره‌ای منزجر کننده گفت:

- این کارها یعنی چه؟
#پارت73
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
اِدوارد بی‌اعتنا به سخن دیوید دستی بر کیف چرمی‌اش کشید و خود را سرگرمِ رسیدگی به آن کرد. جک پس از آنکه دستی بر موهای مشکی‌اش کشید آهسته آیینه را به دست دیوید داد. ناگاه با شنیده شدنِ خنده چند زن و کودک، اِدوارد با عجله آیینه را از دست دیوید گرفت و گفت:
- به گمانم امروز روزِ شانس‌مان باشد.
دیوید بدون آنکه کمی خود را در آیینه دیده باشد و یا به موهایش رسیدگی کند، با اندوه به آیینه‌ای که از او دور میشد خیره شد. لورا و آنا سه زن و دو کودک را دیدند که از غرب به آن‌ها نزدیک میشدند. اِدوارد پس از آنکه آیینه را در کیف چرمی‌اش چپاند پیش قدم شد و محترمانه گفت:
- شرمنده بانوان، شما میدانید درب ورودیِ قصرِ استوارت کجاست؟
زنی که موهای مجعد و کوتاه داشت با خجالت به دوستش خیره شد و دستپاچه گفت:
- ال...البته، اگر همین راه را روید وارد بازارچه و شهر میشوید، پس از آن مستقیم ادامه دهید تا به قصر برسید.
زن دیگری که درحال آرام کردن کودکان پر سروصدای خود بود با آشفتگی گفت:
- فقط یادتان باشد ورود به قصر کار دشواری‌ست.
دختر جوانی و ریز نقشی که در نزد آن دو زن بود از زیبایی‌های جوانانی که روبه‌روی‌شان ایستاده بودند متحیر مانده بود. دخترِ جوان موهای طلایی‌اش را آهسته از رخسارش به پشت گوش‌های خود برد و گفت:
- حتی درباریان و افراد وابسته به سلطنت نیز به دشوار اجازه ورود را دریافت میکنند.
لورا و اِدوارد متعجب به یکدیگر خیره شدند. سپس فرمانده جوان آهسته لبخند زد و گفت:
- متشکرم که وقت گرانبهای‌تان را گذاشتید!
کمی پس از آنکه زنان و کودکان با لبخند و شادمانی از آن‌ها دور میشیدند، لورا با صدایی آهسته گفت:
- به حتم باید اتفاقی افتاده باشد که اجازه ورود دشوار است.
جک سری تکان داد و با نگرانی گفت:
- امیدوارم مشکل‌شان به پادشاه ویلیام مربوط نباشد.
اِدوارد با جدیت به جک خیره شد و گفت:
- مثلا چه مشکلی میتوانند داشته باشند؟
جک که به خوبی میدانست پادشاه ویلیام برای اِدوارد ارزش خاصی دارد با تامل جواب داد:
- منظوری نداشتم! فقط امیدوارم نقشه‌شان را به ما قرض دهند.
اِدوارد بی‌آنکه به سخن جک جوابی دهد به جلو حرکت کرد و ناطوران نیز به دنبال او به راه افتادند. لورا به درختان سرسبز و آفتاب درخشان خیره شد. هیچ‌کدامشان باور نمی‌کردند که از آن جنگل بیرون آمده باشند. لورا برای یک‌لحظه با خود اندیشید، سپس بدون آنکه افکارش را نزد خود نگهدارد گفت:
- ممکن است بر طبق گفته‌های اِدوارد آن جنگلی که کمی پیش در آن حبس شده بودیم "جنگلِ بی‌انتها" باشد؟
دیوید متعجب به لورا خیره شد و تمسخر آمیز گفت:
- و ما نیز انسان‌های برگزیده هستیم.
آنا متفکرانه گفت:
- مگر نیستم؟ همان که اکنون ناطور هستیم نشان میدهد برگزیده‌ایم.
اِدوارد همانطور که به راهِ خود ادامه میداد با جدیت گفت:
- به گمانم پیش‌تر در این باره بحث کرده بودید.
لورا برای یک لحظه ترجیح داد به جای آنکه از افسانه‌های قدیمی با دوستان خود سخن بگوید، بیشتر به آن‌چه در اطرافش وجود دارد توجه کند. سرانجام از آن جنگل تاریک و مخوف خلاص شده بودند و اکنون می‌بایست خدا را شکر میکردند. دخترک آهسته چشمانش را بست و به صدای گنجشکان و پرندگانی که در آسمان پرواز میکردند گوش‌فرا داد، ناگاه به یاد مادرش افتاد، دلیل نگرانی که اکنون به جانش افتاده بود را نمی‌د‌انست، او نتوانسته بود قبل از آنکه راهیِ سفر شود از مادرش خداحافظی کند و همین او را غمگین کرده بود. برای آنکه یاد مادرش او را به گریه وادار نکند خود را مشغولِ گوش کردن به آواز پرندگان کرد. ناگاه در بین آوای زیبای پرندگان صدای چند زن و مرد را شنید. هرچه به قصر نزدیک‌تر میشدند هیاهوی مردم نیز بیشتر میشد. این نشان میداد که کمی نمانده است وارد شهرِ پادشاه استوارت شوند.
کد:
اِدوارد بی‌اعتنا به سخن دیوید دستی بر کیف چرمی‌اش کشید و خود را سرگرمِ رسیدگی به آن کرد. جک پس از آنکه دستی بر موهای مشکی‌اش کشید آهسته آیینه را به دست دیوید داد. ناگاه با شنیده شدنِ خنده چند زن و کودک، اِدوارد با عجله آیینه را از دست دیوید گرفت و گفت:

- به گمانم امروز روزِ شانس‌مان باشد.

دیوید بدون آنکه کمی خود را در آیینه دیده باشد و یا به موهایش رسیدگی کند، با اندوه به آیینه‌ای که از او دور میشد خیره شد. لورا و آنا سه زن و دو کودک را دیدند که از غرب به آن‌ها نزدیک میشدند. اِدوارد پس از آنکه آیینه را در کیف چرمی‌اش چپاند پیش قدم شد و محترمانه گفت:

- شرمنده بانوان، شما میدانید درب ورودیِ قصرِ استوارت کجاست؟

زنی که موهای مجعد و کوتاه داشت با خجالت به دوستش خیره شد و دستپاچه گفت:

- ال...البته، اگر همین راه را روید وارد بازارچه و شهر میشوید، پس از آن مستقیم ادامه دهید تا به قصر برسید.

 زن دیگری که درحال آرام کردن کودکان پر سروصدای خود بود با آشفتگی گفت:

- فقط یادتان باشد ورود به قصر کار دشواری‌ست.

دختر جوانی و ریز نقشی که در نزد آن دو زن بود از زیبایی‌های جوانانی که روبه‌روی‌شان ایستاده بودند متحیر مانده بود. دخترِ جوان موهای طلایی‌اش را آهسته از رخسارش به پشت گوش‌های خود برد و گفت:

- حتی درباریان و افراد وابسته به سلطنت نیز به دشوار اجازه ورود را دریافت میکنند.

لورا و اِدوارد متعجب به یکدیگر خیره شدند. سپس فرمانده جوان آهسته لبخند زد و گفت:

- متشکرم که وقت گرانبهای‌تان را گذاشتید!

کمی پس از آنکه زنان و کودکان با لبخند و شادمانی از آن‌ها دور میشیدند، لورا با صدایی آهسته گفت:

- به حتم باید اتفاقی افتاده باشد که اجازه ورود دشوار است.

جک سری تکان داد و با نگرانی گفت:

- امیدوارم مشکل‌شان به پادشاه ویلیام مربوط نباشد.

اِدوارد با جدیت به جک خیره شد و گفت:

- مثلا چه مشکلی میتوانند داشته باشند؟

جک که به خوبی میدانست پادشاه ویلیام برای اِدوارد ارزش خاصی دارد با تامل جواب داد:

- منظوری نداشتم! فقط امیدوارم نقشه‌شان را به ما قرض دهند.

اِدوارد بی‌آنکه به سخن جک جوابی دهد به جلو حرکت کرد و ناطوران نیز به دنبال او به راه افتادند. لورا به درختان سرسبز و آفتاب درخشان خیره شد. هیچ‌کدامشان باور نمی‌کردند که از آن جنگل بیرون آمده باشند. لورا برای یک‌لحظه با خود اندیشید، سپس بدون آنکه افکارش را نزد خود نگهدارد گفت:

-  ممکن است بر طبق گفته‌های اِدوارد آن جنگلی که کمی پیش در آن حبس شده بودیم "جنگلِ بی‌انتها" باشد؟

دیوید متعجب به لورا خیره شد و تمسخر آمیز گفت:

- و ما نیز انسان‌های برگزیده هستیم.

آنا متفکرانه گفت:

- مگر نیستم؟ همان که اکنون ناطور هستیم نشان میدهد برگزیده‌ایم.

اِدوارد همانطور که به راهِ خود ادامه میداد با جدیت گفت:

- به گمانم پیش‌تر در این باره بحث کرده بودید.

لورا برای یک لحظه ترجیح داد به جای آنکه از افسانه‌های قدیمی با دوستان خود سخن بگوید، بیشتر به آن‌چه در اطرافش وجود دارد توجه کند. سرانجام از آن جنگل تاریک و مخوف خلاص شده بودند و اکنون می‌بایست خدا را شکر میکردند. دخترک آهسته چشمانش را بست و به صدای گنجشکان و پرندگانی که در آسمان پرواز میکردند گوش‌فرا داد، ناگاه به یاد مادرش افتاد، دلیل نگرانی که اکنون به جانش افتاده بود را نمی‌د‌انست، او نتوانسته بود قبل از آنکه راهیِ سفر شود از مادرش خداحافظی کند و همین او را غمگین کرده بود. برای آنکه یاد مادرش او را به گریه وادار نکند خود را مشغولِ گوش کردن به آواز پرندگان کرد. ناگاه در بین آوای زیبای پرندگان صدای چند زن و مرد را شنید. هرچه به قصر نزدیک‌تر میشدند هیاهوی مردم نیز بیشتر میشد. این نشان میداد که کمی نمانده است وارد شهرِ پادشاه استوارت شوند.
#پارت74
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
اکنون دیگر آواز پرندگان به دشوار شنیده میشد، گویا پرندگان در حال رقابت با هیاهویِ مردم بودند و سعی داشتند تا آوازشان را به هما برسانند، اما کمی بعد تنها چیزی که به گوش میرسید صدای مردمِ شهر بود. هیجان در ب*دن ناطوران رخنه بود. اِدوارد که به دنبال دروازه ورودی میگشت آهسته در پشتِ دیواری ایستاد و بدون آنکه کسی متوجه او شود به داخل شهر خیره شد. مردمانی را دید که هر یک از آن‌ها مشغول انجام کاری بودند، ناگاه چشمش به بار کوچکی افتاد که بر روی درشکه‌ای قدیمی گذاشته شده بود. جک که گویا ذهن اِدوارد را به درستی خوانده بود گفت:
- گمان نمی‌کنم غیرقانونی وارد شدنمان به آنجا کار درستی باشد.
اِدوارد کوتاه نگاهی به او کرد و گفت:
- ما ناطور هستیم، اصلا برای چه باید بدون اطلاع وارد شهرِ پادشاه استوارت شویم؟
دیوید که دورتر از آن‌ها دست به س*ی*نه ایستاده بود عبوسانه گفت:
- اگر ما را بشناسند چه؟
لورا آهسته از دیوار فاصله گرفت و گفت:
- سرانجام خوشحال میشوند و ما را تشویق میکنند، شاید هم بخواهند به ما هدیه دهند.
اِدوارد که چشم از مردم برنمی‌داشت از حالت خمیده درآمد و گفت:
- بهتر است برویم.
آنا و لورا با اضطراب به یکدیگر خیره شدند. سپس هردو همانند بانوان باوقار ایستادند و به دنبال اِدوارد به راه افتادند. اکنون که دیگر در بین مردم قدم برمیداشتند ترسشان بیشتر شده بود. جک از نگاه مردم نسبت به خود خجالت‌زده شده بود. همانند همیشه اِدوارد جلوتر از همه حرکت میکرد و تک‌تک حرکات مردم را زیر نظر داشت. آنا دو دستی به لورا چسبیده بود و به بازارچه و اجانسِ داخل آن خیره شده بود. ناگاه یک زن ساده پوش به لورا نزدیک شد و فریاد زد:
- بفرمایید نان تازه بخرید!
دخترک متعجب به زن خیره شد و همانطور که از او دور میشد گفت:
- متشکرم!
در همان‌لحظه یک دختر جوان به جک و دیوید نزدیک شد و مؤدبانه گفت:
- کیف‌های چرم ساز دارم آقایون، خرسند میشم اگر بخرید!
دیوید همانطور که سرتاپای دختر را مشاهده میکرد با ازنجار از او فاصله گرفت، جک نیز تشکری ساده از دختر کرد و او نیز همانند دیوید از او فاصله گرفت. آنا با نگاهی به اطرافش آهسته گفت:
- به گمانم کسی ما را نمی‌شناسد.
اِدوارد که به زحمت توانسته بود صدای آنا را بشنود گفت:
- خوشبختانه.
ناگهان گردنبندهایی با مهره‌های رنگی و طلایی توجه لورا را به خود جلب کرد. دخترک که دلش میخواست آن‌ها را برای مادرش خریداری میکرد آهسته با آنا به میزی که گردنبندها بر روی آن چیده شده بودند نزدیک شد. سپس با احتیاط یکی از آن‌ها را برداشت و برای وارسی روبه‌روی گر*دنِ آنا قرار داد. گردنبند چشمانش را گرفته بود و به راستی دلش میخواست آن را خریداری میکرد. ناگهان جک هراسان به دخترها نزدیک شد و گفت:
- شماها چه میکنید؟ گمان کردیم گم شده‌اید!
اِدوارد و دیوید نیز با عجله به آن‌ها نزدیک شدند. فرمانده جوان خواست د*ه*ان باز کند که ناگهان لورا با هیجان و ذوقی فراوان گفت:
- امکانش هست این گردنبند را بخریم؟
دیوید که در تلاش بود گردنبند را مشاهده کند به اجبار اِدوارد را کنار زد و گفت:
- اما ما سکه‌ای نداریم.
آنا و لورا متعجب به یکدیگر خیره شدند. کامل از یاد برده بودند که تمام سکه‌هایشان همراه با اسب‌ها از دست رفتند. همان لحظه اِدوارد اضافه کرد:
- اگر سکه هم داشتیم نمی‌توانستیم بهایش را بپرادزیم.
آنا شوکه به اِدوارد خیره شد و گفت:
- میگویی بهایش آن‌قدر زیاد است که توانایی پرداختش را نداریم؟
اِدوارد آهسته لبخندی زد و گفت:
- سکه‌هایی که پادشاه ویلیام توضیع میکند با سطلنت‌های دیگر تفاوت دارد. در کشورهای دیگر مرسوم است با تبادلِ کالا به کالا چیزی را خریداری میکنند.
لورا که چیزِ گران‌قیمتی نداشت به سرتا پای خود نگاه کرد، سپس به زنِ مسنی که پشت میز نشسته بود خیره شد و گفت:
- ببخشید خانم، برای دادنِ بهای این گردنبند چه چیزی میتوانم به شما دَهَم؟
زنِ میانسال که پشت به آن‌ها درگیرِ تمیز کردنِ جسمی بود برگشت، ناطوران متعجب به زن خیره شدند. زنِ میانسال با یک چشم سپیدش و خالِ بزرگی که بر پیشانی‌اش زده بود به لورا چشم دوخت. ناگهان به گر*دنِ دخترک خیره شد. همانطور که چشمش به آنجا بود با صدای ریزش گفت:
- آن الماس!
لورا به جایی که زنِ مسن به آن اشاره کرده بود خیره شد. دستانش را آهسته بر روی عنصر کشید و متحیر به زن خیره شد. ناگاه اِدوارد با عجله بازوی دخترک را فشرد و آن را به عقب کشاند، همانطور که در چشمانِ او خیره شده بود گفت:
- لورا ما نمی‌توانیم. بهتر است بیخیالِ گردنبند شویم.
دخترک آهسته برگشت و گردنبند را به فروشنده داد. اِدوارد همراه با لورا به حرکت افتاد. پس از آنکه جک به دنبال آن‌ها دوید، آنا و دیوید نیز متعجب از زنی که نگاه مرموزی داشت فاصله گرفتند. اِدوارد همانطور که لورا را گرفته بود گفت:
- مراقب باشید، این‌جا انسان‌هایی هستند که از چگونگیِ عنصرها خبردار هستند و به سهولت میتوانند آن‌ها را از الماس‎‌های دیگر تشخیص دهند.
لورا شوکه به اطرافش خیره شد. حال دیگر نمی‌دانست باید به چه کسی اعتماد کند.

کد:
اکنون دیگر آواز پرندگان به دشوار شنیده میشد، گویا پرندگان در حال رقابت با هیاهویِ مردم بودند و سعی داشتند تا آوازشان را به هما برسانند، اما کمی بعد تنها چیزی که به گوش میرسید صدای مردمِ شهر بود. هیجان در ب*دن ناطوران رخنه بود. اِدوارد که به دنبال دروازه ورودی میگشت آهسته در پشتِ دیواری ایستاد و بدون آنکه کسی متوجه او شود به داخل شهر خیره شد. مردمانی را دید که هر یک از آن‌ها مشغول انجام کاری بودند، ناگاه چشمش به بار کوچکی افتاد که بر روی درشکه‌ای قدیمی گذاشته شده بود. جک که گویا ذهن اِدوارد را به درستی خوانده بود گفت:

- گمان نمی‌کنم غیرقانونی وارد شدنمان به آنجا کار درستی باشد.

اِدوارد کوتاه نگاهی به او کرد و گفت:

- ما ناطور هستیم، اصلا برای چه باید بدون اطلاع وارد شهرِ پادشاه استوارت شویم؟

دیوید که دورتر از آن‌ها دست به س*ی*نه ایستاده بود عبوسانه گفت:

- اگر ما را بشناسند چه؟

لورا آهسته از دیوار فاصله گرفت و گفت:

- سرانجام خوشحال میشوند و ما را تشویق میکنند، شاید هم بخواهند به ما هدیه دهند.

اِدوارد که چشم از مردم برنمی‌داشت از حالت خمیده درآمد و گفت:

- بهتر است برویم.

آنا و لورا با اضطراب به یکدیگر خیره شدند. سپس هردو همانند بانوان باوقار ایستادند و به دنبال اِدوارد به راه افتادند. اکنون که دیگر در بین مردم قدم برمیداشتند ترسشان بیشتر شده بود. جک از نگاه مردم نسبت به خود خجالت‌زده شده بود. همانند همیشه اِدوارد جلوتر از همه حرکت میکرد و تک‌تک حرکات مردم را زیر نظر داشت. آنا دو دستی به لورا چسبیده بود و به بازارچه و اجانسِ داخل آن خیره شده بود. ناگاه یک زن ساده پوش به لورا نزدیک شد و فریاد زد:

- بفرمایید نان تازه بخرید!

دخترک متعجب به زن خیره شد و همانطور که از او دور میشد گفت:

- متشکرم!

در همان‌لحظه یک دختر جوان به جک و دیوید نزدیک شد و مؤدبانه گفت:

- کیف‌های چرم ساز دارم آقایون، خرسند میشم اگر بخرید!

دیوید همانطور که سرتاپای دختر را مشاهده میکرد با ازنجار از او فاصله گرفت، جک نیز تشکری ساده از دختر کرد و او نیز همانند دیوید از او فاصله گرفت. آنا با نگاهی به اطرافش آهسته گفت:

- به گمانم کسی ما را نمی‌شناسد.

اِدوارد که به زحمت توانسته بود صدای آنا را بشنود گفت:

- خوشبختانه.

ناگهان گردنبندهایی با مهره‌های رنگی و طلایی توجه لورا را به خود جلب کرد. دخترک که دلش میخواست آن‌ها را برای مادرش خریداری میکرد آهسته با آنا به میزی که گردنبندها بر روی آن چیده شده بودند نزدیک شد. سپس با احتیاط یکی از آن‌ها را برداشت و برای وارسی روبه‌روی گر*دنِ آنا قرار داد. گردنبند چشمانش را گرفته بود و به راستی دلش میخواست آن را خریداری میکرد. ناگهان جک هراسان به دخترها نزدیک شد و گفت:

- شماها چه میکنید؟ گمان کردیم گم شده‌اید!

اِدوارد و دیوید نیز با عجله به آن‌ها نزدیک شدند. فرمانده جوان خواست د*ه*ان باز کند که ناگهان لورا با هیجان و ذوقی فراوان گفت:

- امکانش هست این گردنبند را بخریم؟
دیوید که در تلاش بود گردنبند را مشاهده کند به اجبار اِدوارد را کنار زد و گفت:

- اما ما سکه‌ای نداریم.

آنا و لورا متعجب به یکدیگر خیره شدند. کامل از یاد برده بودند که تمام سکه‌هایشان همراه با اسب‌ها از دست رفتند. همان لحظه اِدوارد اضافه کرد:

- اگر سکه هم داشتیم نمی‌توانستیم بهایش را بپرادزیم.

آنا شوکه به اِدوارد خیره شد و گفت:

- میگویی بهایش آن‌قدر زیاد است که توانایی پرداختش را نداریم؟

اِدوارد آهسته لبخندی زد و گفت:

- سکه‌هایی که پادشاه ویلیام توضیع میکند با سطلنت‌های دیگر تفاوت دارد. در کشورهای دیگر مرسوم است با تبادلِ کالا به کالا چیزی را خریداری میکنند.

لورا که چیزِ گران‌قیمتی نداشت به سرتا پای خود نگاه کرد، سپس به زنِ مسنی که پشت میز نشسته بود خیره شد و گفت:

- ببخشید خانم، برای دادنِ بهای این گردنبند چه چیزی میتوانم به شما دَهَم؟

زنِ میانسال که پشت به آن‌ها درگیرِ تمیز کردنِ جسمی بود برگشت، ناطوران متعجب به زن خیره شدند. زنِ میانسال با یک چشم سپیدش و خالِ بزرگی که بر پیشانی‌اش زده بود به لورا چشم دوخت. ناگهان به گر*دنِ دخترک خیره شد. همانطور که چشمش به آنجا بود با صدای ریزش گفت:

- آن الماس!

 لورا به جایی که زنِ مسن به آن اشاره کرده بود خیره شد. دستانش را آهسته بر روی عنصر کشید و متحیر به زن خیره شد. ناگاه اِدوارد با عجله بازوی دخترک را فشرد و آن را به عقب کشاند، همانطور که در چشمانِ او خیره شده بود گفت:

- لورا ما نمی‌توانیم. بهتر است بیخیالِ گردنبند شویم.

دخترک آهسته برگشت و گردنبند را به فروشنده داد. اِدوارد همراه با لورا به حرکت افتاد. پس از آنکه جک به دنبال آن‌ها دوید، آنا و دیوید نیز متعجب از زنی که نگاه مرموزی داشت فاصله گرفتند. اِدوارد همانطور که لورا را گرفته بود گفت:

- مراقب باشید، این‌جا انسان‌هایی هستند که از چگونگیِ عنصرها خبردار هستند و به سهولت میتوانند آن‌ها را از الماس‎‌های دیگر تشخیص دهند.

لورا شوکه به اطرافش خیره شد. حال دیگر نمی‌دانست باید به چه کسی اعتماد کند.
#پارت75
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,934
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,869
Points
284
رفتارِ مردمانِ این کشور برایشان غریب بود. شاید برخوردشان با آن زنِ مسن و عجیب سببِ رسیدنِ آن‌ها به این موضوع شده بود. جک که اندکی هراسان شده بود به همکارانش نزدیک‌تر شد. همانطور که در تلاش بود برخوردی با مردمان نداشته باشد با عجله گفت:
- اگر همه از این موضوع باخبر باشند چه؟
دیوید با رخساری خنثی به اطرافش خیره شد. سپس در جواب به جک گفت:
- آنوقت تلاش میکنند عنصر را از س*ی*نه‌مان خارج کنند.
آنا و جک هردو با انزجار به دیوید خیره شدند. تصور آن‌که س*ی*نه‌شان خالی از عنصر باشد برایشان منزجر کننده بود. پس از آنکه از کنار جمعیتی که درحال ق*مار بودند رد شدند، اِدوارد برای آنکه بتواند کمی از نگرانی‌هایشان را از بین ببرد با اطمینان گفت:
- از یاد برده‌اید که ما ناطور هستیم؟
دیوید دست به س*ی*نه به جک نزدیک شد و با رخساری تمسخرآمیز به او خیره شد.
- به حتم میخواهد بگوید "ما میتوانیم با قدرتمان از خود مراقبت کنیم".
جک کمی نمانده بود از سخن دیوید به خنده بیوفتد که ناگاه با مشاهده کردنِ چهره‌ خنثی و ترسناک اِدوارد خنده‌اش را خفه کرد، سپس دستپاچه خود را مشغول به دیدنِ ماهی‌های تازه‌ای کرد که جذابیتِ چندانی نداشتند. فرمانده بدون آنکه جوابی به تمسخر دیویدِ دهد گفت:
- ای‌کاش می‌توانستیم عنصرمان را از نظر پنهان کنیم.
آنا که کمی نمانده بود توسط زمینِ سنگی بیوفتد به سرعت شانه‌ی لورا را گرفت و با ترس خود را سرپا نگهداشت. دخترک دستان قهوه‌ای‌اش را بر روی س*ی*نه‌اش نهاد و با صدایِ لرزانش گفت:
- آن‌ها توان بیرون آوردن عنصرمان را ندارند، مگر در روزِ انتخاب ناطوران این را نشنیدید؟
لورا با به یاد آوردن سخنان نخست‌وزیر هنگام اِتمام واگذاریِ عناصر متفکرانه گفت:
- درست است، گفتند که هیچ نیرویی توانایی جدا کردن عنصر از ناطور را ندارد.
اِدوارد با تعجب به عده‌ای شعبده‌باز خیره شد و گفت:
- پس دل‌نگران چه هستیم؟
ناطوران در یک‌آن گمان کردند که هر لحظه ممکن است توسط یکی از شهروندان کشته شوند. هرگاه که نگاه یکی از شهروندان به عناصرشان می‌افتاد رفتارشان عوض میشد و یا آن لبخندی که پیش‌تر بر ل*ب داشتند از بین میرفت. لورا هرچه به دنبال دروازه ورودی قصر میگشت چیزی نمیافت، نمی‌دانستند تا چند وقت باید راه بروند، حتی آگاه نبودند که آیا اجازه ورود را میدهند یا نه؟ با آنکه هیچ‌چیز نمی‌دانستند، همچنان امیدشان را از دست نداده بودند. کمی نمانده بود که صبرشان لبریز و از رفتن به آن‌جا پیشمان شوند. لورا که با التماس به پاهایش در حرکت بود به ناگاه ایستاد و به دو سر اژدها که در دور دست خودنمایی میکرد خیره شد. با تردید به اِدوارد نزدیک شد و همان‌طور که به دو اژدها خیره شده بود گفت:
- آن چیست؟ آن... دو اِژدها چه هستند؟
ناگاه اِدوارد ایستاد و گفت:
- به گمانم به دروازه ورودیِ قصر رسیدیم.
لورا با نگاه معنا داریی به اِدوارد خیره شد و سرگردان گفت:
- ورودیِ قصر؟
اِدوارد بی‌آنکه پاسخی دهد سری تکان داد و باشتاب حرکت کرد. جک که متوجه هیچ‌کدام از سخنان‌شان نشده بود گفت:
- ورودیِ قصر کجاست؟
لورا که در تلاش بود از میان مردم رد شود با صدایی رسا گفت:
- به گمانم همان دو اژدهایی باشد که روبه‌روی همدیگر ساخته شدند.
کد:
رفتارِ مردمانِ این کشور برایشان غریب بود. شاید برخوردشان با آن زنِ مسن و عجیب سببِ رسیدنِ آن‌ها به این موضوع شده بود. جک که اندکی هراسان شده بود به همکارانش نزدیک‌تر شد. همانطور که در تلاش بود برخوردی با مردمان نداشته باشد با عجله گفت:

- اگر همه از این موضوع باخبر باشند چه؟

دیوید با رخساری خنثی به اطرافش خیره شد. سپس در جواب به جک گفت:

- آنوقت تلاش میکنند عنصر را از س*ی*نه‌مان خارج کنند.

آنا و جک هردو با انزجار به دیوید خیره شدند. تصور آن‌که س*ی*نه‌شان خالی از عنصر باشد برایشان منزجر کننده بود. پس از آنکه از کنار جمعیتی که درحال ق*مار بودند رد شدند، اِدوارد برای آنکه بتواند کمی از نگرانی‌هایشان را از بین ببرد با اطمینان گفت:

- از یاد برده‌اید که ما ناطور هستیم؟

دیوید دست به س*ی*نه به جک نزدیک شد و با رخساری تمسخرآمیز به او خیره شد.

- به حتم میخواهد بگوید "ما میتوانیم با قدرتمان از خود مراقبت کنیم".

جک کمی نمانده بود از سخن دیوید به خنده بیوفتد که ناگاه با مشاهده کردنِ چهره‌ خنثی و ترسناک اِدوارد خنده‌اش را خفه کرد، سپس دستپاچه خود را مشغول به دیدنِ ماهی‌های تازه‌ای کرد که جذابیتِ چندانی نداشتند. فرمانده بدون آنکه جوابی به تمسخر دیویدِ دهد گفت:

- ای‌کاش می‌توانستیم عنصرمان را از نظر پنهان کنیم.

آنا که کمی نمانده بود توسط زمینِ سنگی بیوفتد به سرعت شانه‌ی لورا را گرفت و با ترس خود را سرپا نگهداشت. دخترک دستان قهوه‌ای‌اش را بر روی س*ی*نه‌اش نهاد و با صدایِ لرزانش گفت:

- آن‌ها توان بیرون آوردن عنصرمان را ندارند، مگر در روزِ انتخاب ناطوران این را نشنیدید؟

لورا با به یاد آوردن سخنان نخست‌وزیر هنگام اِتمام واگذاریِ عناصر متفکرانه گفت:

- درست است، گفتند که هیچ نیرویی توانایی جدا کردن عنصر از ناطور را ندارد.

اِدوارد با تعجب به عده‌ای شعبده‌باز خیره شد و گفت:

- پس دل‌نگران چه هستیم؟

ناطوران در یک‌آن گمان کردند که هر لحظه ممکن است توسط یکی از شهروندان کشته شوند. هرگاه که نگاه یکی از شهروندان به عناصرشان می‌افتاد رفتارشان عوض میشد و یا آن لبخندی که پیش‌تر بر ل*ب داشتند از بین میرفت. لورا هرچه به دنبال دروازه ورودی قصر میگشت چیزی نمیافت، نمی‌دانستند تا چند وقت باید راه بروند، حتی آگاه نبودند که آیا اجازه ورود را میدهند یا نه؟ با آنکه هیچ‌چیز نمی‌دانستند، همچنان امیدشان را از دست نداده بودند. کمی نمانده بود که صبرشان لبریز و از رفتن به آن‌جا پیشمان شوند. لورا که با التماس به پاهایش در حرکت بود به ناگاه ایستاد و به دو سر اژدها که در دور دست خودنمایی میکرد خیره شد. با تردید به اِدوارد نزدیک شد و همان‌طور که به دو اژدها خیره شده بود گفت:

- آن چیست؟ آن... دو اِژدها چه هستند؟

ناگاه اِدوارد ایستاد و گفت:

- به گمانم به دروازه ورودیِ قصر رسیدیم.

لورا با نگاه معنا داریی به اِدوارد خیره شد و سرگردان گفت:

- ورودیِ قصر؟

اِدوارد بی‌آنکه پاسخی دهد سری تکان داد و باشتاب حرکت کرد. جک که متوجه هیچ‌کدام از سخنان‌شان نشده بود گفت:

- ورودیِ قصر کجاست؟

لورا که در تلاش بود از میان مردم رد شود با صدایی رسا گفت:

- به گمانم همان دو اژدهایی باشد که روبه‌روی همدیگر ساخته شدند.
#پارت76
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا