- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,048
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,410
- Points
- 449
تبارِ اژدهایان
پادشاه آهسته به سوی میز طلایی که در گوشهای از سالن بود رفت و برای خود جامی پر کرد. سپس به آرامی بر روی صندلی مخملیِ مشکیاش نشست و به نخستوزیر که درست روبهرویش ایستاده بود خیره شد. دستیارِ نخستوزیر که برگهای در دست داشت با اضطراب آن را باز کرد و گفت:
- این ماه مردم شکایات زیادی از سلطنت داشتند.
پادشاه در یکآن جامِ را سر کشید و آن را میز کوبید. سپس پاهایش را بلند کرد و آهسته بر روی میز گذاشت. همانطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
- حالا چه گفتهاند؟
نخستوزیر با نگاهی تهدیدآمیز به دستیارش خیره شد و منتظر ماند تا متحویات برگه کاهی را برای پادشاه بازگو کند. دستیار گفت:
- مردم تواناییِ خرید مواد غذایی را ندارند، گفتند که باید بهای هر اقلام را کم کنید.
پادشاه پوزخندی زد و گفت:
- مردم چه انتظارهای که ندارند، بقیهاش چه؟
دستیار با اضطراب نگاهش را از پادشاه گرفت و به دنبال شکایات بعدی بود، د*ه*ان باز کرد تا بگوید که ناگهان نخستوزیر گفت:
- پادشاهم، به گمانم مردم فقط خطا میگویند، به نظراتشان... .
پادشاه که هویدا بود اندکی خشمگین شده است با صدایی رسا سخن نخستوزیر را قطع کرد و گفت:
- بگذار ادامه شکایات را بخواند.
نخستوزیر سکوت کرد و با نگاهی به دستیارش او را وادار به گفتن ادامه شکایات کرد.
- مردم دیگر توان خرید خانه ندارند و ... .
ناگهان پادشاه با دستانش به میز کوبید و گفت:
- آن بدبختها فقط غرغر میکنند، دیگر نخوان.
دستیار از دستور پادشاه اطاعت کرد و به سرعت نامه شکایات را جمع کرد. نخست وزیر دستپاچه نگاهی به دستیار کرد و گفت:
- عالیجناب عرض کرده بودم که سخن مردم فقط شمارا ناراحت میکنند. آنها نمیدانند که شما چقدر برای این کشور زحمت کشیدهاید.
پادشاه ویلیام آهسته سرش را مالش داد و با اشاره گفت:
- میتوانید بروید، چارلز تو بمان!
نخستوزیر از آنکه با نام کوچکش خوانده شده بود متعجب ایستاد. سپس آهسته به سمت پادشاه حرکت کرد و گفت:
- امری دارید قربان؟
پادشاه ویلیام آهسته برگه سپیدی را باز کرد و گفت:
- باید قوانین را سختتر کنیم، مردم جرعت پیدا کردهاند.
نخست وزیر قلم و جوهر را برای پادشاه برد و گفت:
- آنها مثل همیشهاند قربان، به گوسفندها نباید آزادی داد!
پادشاه که سخت درگیر نوشتن شده بود پوزخندی زد و گفت:
- مسلما همینطور است چارلز، هر شکایتی مساویست با مرگ!
نخستوزیر چارلز خیره به قوانینِ تازه گفت:
- انجمنهای حمایت از شهروندان ممکن است به این قوانین ایراد بگیرند؟
پادشاه که نوشتن قوانین را به اتمام رسانده بود قلم را داخل جوهر گذاشت و گفت:
- برای آن مفتخورها مردن انسانها و گرسنگیشان اهمیتی ندارد، به یقین که چنین چیزی نیز برایشان مهم نیست.
سپس با نخستوزیر از اتاق خارج شدند و به سوی اقامتگاه خانواده سلطنتی که قسمت ممنوعه قصر به حساب میآمد حرکت کردند. پس از وارد شدن به اتاق خصوصیِ پادشاه، چارلز شانه به شانه پادشاه ایستاد و گفت:
- کشورهای دیگر نسبت به کشته شدن فرستادههایشان در میهمانی چند شب پیش شکایتی نکردهاند.
پادشاه که درحال انتخاب ردای تازهای برای خود بود با تمسخر گفت:
- روانه کردنِ ناطوران به آن سفر د*ه*انِ تکتکشان را بست.
سپس به سرعت ردای خود را عوض کرد. از اتاقی که به لباسهایش اختصاص داده میشد خارج شد و گفت:
- حتما با خود میگویند ناطوران انتقامشان را میگیرند.
روبهروی آیینهی چوبی ایستاد و ادامه داد.
- انسانها به آنچیزی که علاقه دارند اتفاق بیوفتد باور میکنند.
پادشاه ویلیام پس از آنکه به خوبی به چهره خود رسیده بود به نخستوزیر گفت:
- به کاتبان دستور بده پنجاه نسخه از این قوانین بنویسند.
سرانجام به دستور پادشاه پنجاه بار از روی قوانین نوشته شد و پس از آن سربازان در سرار کشور قوانین را پخش کردند. پس از پخش شدن قوانین و مطلع شدن مردم از آن، دیگر کسی توان شکایت نداشت، زیرا کوچکترین شکایتی برابری با مرگشان میکرد و خانوادههای معترض نیز دیگر توان کار کردن در کشور را نداشتند.
#پارت۶7
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
پادشاه آهسته به سوی میز طلایی که در گوشهای از سالن بود رفت و برای خود جامی پر کرد. سپس به آرامی بر روی صندلی مخملیِ مشکیاش نشست و به نخستوزیر که درست روبهرویش ایستاده بود خیره شد. دستیارِ نخستوزیر که برگهای در دست داشت با اضطراب آن را باز کرد و گفت:
- این ماه مردم شکایات زیادی از سلطنت داشتند.
پادشاه در یکآن جامِ را سر کشید و آن را میز کوبید. سپس پاهایش را بلند کرد و آهسته بر روی میز گذاشت. همانطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
- حالا چه گفتهاند؟
نخستوزیر با نگاهی تهدیدآمیز به دستیارش خیره شد و منتظر ماند تا متحویات برگه کاهی را برای پادشاه بازگو کند. دستیار گفت:
- مردم تواناییِ خرید مواد غذایی را ندارند، گفتند که باید بهای هر اقلام را کم کنید.
پادشاه پوزخندی زد و گفت:
- مردم چه انتظارهای که ندارند، بقیهاش چه؟
دستیار با اضطراب نگاهش را از پادشاه گرفت و به دنبال شکایات بعدی بود، د*ه*ان باز کرد تا بگوید که ناگهان نخستوزیر گفت:
- پادشاهم، به گمانم مردم فقط خطا میگویند، به نظراتشان... .
پادشاه که هویدا بود اندکی خشمگین شده است با صدایی رسا سخن نخستوزیر را قطع کرد و گفت:
- بگذار ادامه شکایات را بخواند.
نخستوزیر سکوت کرد و با نگاهی به دستیارش او را وادار به گفتن ادامه شکایات کرد.
- مردم دیگر توان خرید خانه ندارند و ... .
ناگهان پادشاه با دستانش به میز کوبید و گفت:
- آن بدبختها فقط غرغر میکنند، دیگر نخوان.
دستیار از دستور پادشاه اطاعت کرد و به سرعت نامه شکایات را جمع کرد. نخست وزیر دستپاچه نگاهی به دستیار کرد و گفت:
- عالیجناب عرض کرده بودم که سخن مردم فقط شمارا ناراحت میکنند. آنها نمیدانند که شما چقدر برای این کشور زحمت کشیدهاید.
پادشاه ویلیام آهسته سرش را مالش داد و با اشاره گفت:
- میتوانید بروید، چارلز تو بمان!
نخستوزیر از آنکه با نام کوچکش خوانده شده بود متعجب ایستاد. سپس آهسته به سمت پادشاه حرکت کرد و گفت:
- امری دارید قربان؟
پادشاه ویلیام آهسته برگه سپیدی را باز کرد و گفت:
- باید قوانین را سختتر کنیم، مردم جرعت پیدا کردهاند.
نخست وزیر قلم و جوهر را برای پادشاه برد و گفت:
- آنها مثل همیشهاند قربان، به گوسفندها نباید آزادی داد!
پادشاه که سخت درگیر نوشتن شده بود پوزخندی زد و گفت:
- مسلما همینطور است چارلز، هر شکایتی مساویست با مرگ!
نخستوزیر چارلز خیره به قوانینِ تازه گفت:
- انجمنهای حمایت از شهروندان ممکن است به این قوانین ایراد بگیرند؟
پادشاه که نوشتن قوانین را به اتمام رسانده بود قلم را داخل جوهر گذاشت و گفت:
- برای آن مفتخورها مردن انسانها و گرسنگیشان اهمیتی ندارد، به یقین که چنین چیزی نیز برایشان مهم نیست.
سپس با نخستوزیر از اتاق خارج شدند و به سوی اقامتگاه خانواده سلطنتی که قسمت ممنوعه قصر به حساب میآمد حرکت کردند. پس از وارد شدن به اتاق خصوصیِ پادشاه، چارلز شانه به شانه پادشاه ایستاد و گفت:
- کشورهای دیگر نسبت به کشته شدن فرستادههایشان در میهمانی چند شب پیش شکایتی نکردهاند.
پادشاه که درحال انتخاب ردای تازهای برای خود بود با تمسخر گفت:
- روانه کردنِ ناطوران به آن سفر د*ه*انِ تکتکشان را بست.
سپس به سرعت ردای خود را عوض کرد. از اتاقی که به لباسهایش اختصاص داده میشد خارج شد و گفت:
- حتما با خود میگویند ناطوران انتقامشان را میگیرند.
روبهروی آیینهی چوبی ایستاد و ادامه داد.
- انسانها به آنچیزی که علاقه دارند اتفاق بیوفتد باور میکنند.
پادشاه ویلیام پس از آنکه به خوبی به چهره خود رسیده بود به نخستوزیر گفت:
- به کاتبان دستور بده پنجاه نسخه از این قوانین بنویسند.
سرانجام به دستور پادشاه پنجاه بار از روی قوانین نوشته شد و پس از آن سربازان در سرار کشور قوانین را پخش کردند. پس از پخش شدن قوانین و مطلع شدن مردم از آن، دیگر کسی توان شکایت نداشت، زیرا کوچکترین شکایتی برابری با مرگشان میکرد و خانوادههای معترض نیز دیگر توان کار کردن در کشور را نداشتند.
کد:
تبارِ اژدهایان
پادشاه آهسته به سوی میز طلایی که در گوشهای از سالن بود رفت و برای خود جامی پر کرد. سپس به آرامی بر روی صندلی مخملیِ مشکیاش نشست و به نخستوزیر که درست روبهرویش ایستاده بود خیره شد. دستیارِ نخستوزیر که برگهای در دست داشت با اضطراب آن را باز کرد و گفت:
- این ماه مردم شکایات زیادی از سلطنت داشتند.
پادشاه در یکآن جامِ را سر کشید و آن را میز کوبید. سپس پاهایش را بلند کرد و آهسته بر روی میز گذاشت. همانطور که به صندلی تکیه داده بود گفت:
- حالا چه گفتهاند؟
نخستوزیر با نگاهی تهدیدآمیز به دستیارش خیره شد و منتظر ماند تا متحویات برگه کاهی را برای پادشاه بازگو کند. دستیار گفت:
- مردم تواناییِ خرید مواد غذایی را ندارند، گفتند که باید بهای هر اقلام را کم کنید.
پادشاه پوزخندی زد و گفت:
- مردم چه انتظارهای که ندارند، بقیهاش چه؟
دستیار با اضطراب نگاهش را از پادشاه گرفت و به دنبال شکایات بعدی بود، د*ه*ان باز کرد تا بگوید که ناگهان نخستوزیر گفت:
- پادشاهم، به گمانم مردم فقط خطا میگویند، به نظراتشان... .
پادشاه که هویدا بود اندکی خشمگین شده است با صدایی رسا سخن نخستوزیر را قطع کرد و گفت:
- بگذار ادامه شکایات را بخواند.
نخستوزیر سکوت کرد و با نگاهی به دستیارش او را وادار به گفتن ادامه شکایات کرد.
- مردم دیگر توان خرید خانه ندارند و ... .
ناگهان پادشاه با دستانش به میز کوبید و گفت:
- آن بدبختها فقط غرغر میکنند، دیگر نخوان.
دستیار از دستور پادشاه اطاعت کرد و به سرعت نامه شکایات را جمع کرد. نخست وزیر دستپاچه نگاهی به دستیار کرد و گفت:
- عالیجناب عرض کرده بودم که سخن مردم فقط شمارا ناراحت میکنند. آنها نمیدانند که شما چقدر برای این کشور زحمت کشیدهاید.
پادشاه ویلیام آهسته سرش را مالش داد و با اشاره گفت:
- میتوانید بروید، چارلز تو بمان!
نخستوزیر از آنکه با نام کوچکش خوانده شده بود متعجب ایستاد. سپس آهسته به سمت پادشاه حرکت کرد و گفت:
- امری دارید قربان؟
پادشاه ویلیام آهسته برگه سپیدی را باز کرد و گفت:
- باید قوانین را سختتر کنیم، مردم جرعت پیدا کردهاند.
نخست وزیر قلم و جوهر را برای پادشاه برد و گفت:
- آنها مثل همیشهاند قربان، به گوسفندها نباید آزادی داد!
پادشاه که سخت درگیر نوشتن شده بود پوزخندی زد و گفت:
- مسلما همینطور است چارلز، هر شکایتی مساویست با مرگ!
نخستوزیر چارلز خیره به قوانینِ تازه گفت:
- انجمنهای حمایت از شهروندان ممکن است به این قوانین ایراد بگیرند؟
پادشاه که نوشتن قوانین را به اتمام رسانده بود قلم را داخل جوهر گذاشت و گفت:
- برای آن مفتخورها مردن انسانها و گرسنگیشان اهمیتی ندارد، به یقین که چنین چیزی نیز برایشان مهم نیست.
سپس با نخستوزیر از اتاق خارج شدند و به سوی اقامتگاه خانواده سلطنتی که قسمت ممنوعه قصر به حساب میآمد حرکت کردند. پس از وارد شدن به اتاق خصوصیِ پادشاه، چارلز شانه به شانه پادشاه ایستاد و گفت:
- کشورهای دیگر نسبت به کشته شدن فرستادههایشان در میهمانی چند شب پیش شکایتی نکردهاند.
پادشاه که درحال انتخاب ردای تازهای برای خود بود با تمسخر گفت:
- روانه کردنِ ناطوران به آن سفر د*ه*انِ تکتکشان را بست.
سپس به سرعت ردای خود را عوض کرد. از اتاقی که به لباسهایش اختصاص داده میشد خارج شد و گفت:
- حتما با خود میگویند ناطوران انتقامشان را میگیرند.
روبهروی آیینهی چوبی ایستاد و ادامه داد.
- انسانها به آنچیزی که علاقه دارند اتفاق بیوفتد باور میکنند.
پادشاه ویلیام پس از آنکه به خوبی به چهره خود رسیده بود به نخستوزیر گفت:
- به کاتبان دستور بده پنجاه نسخه از این قوانین بنویسند.
سرانجام به دستور پادشاه پنجاه بار از روی قوانین نوشته شد و پس از آن سربازان در سرار کشور قوانین را پخش کردند. پس از پخش شدن قوانین و مطلع شدن مردم از آن، دیگر کسی توان شکایت نداشت، زیرا کوچکترین شکایتی برابری با مرگشان میکرد و خانوادههای معترض نیز دیگر توان کار کردن در کشور را نداشتند.
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان