• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت76

اهسته لای پلکم را باز می‌کنم.
دیشب، یلدا ترین شب قدر من بود!
تا خود صبح‌دم، به اندازه یک دقیقه ی یک سال یلدا که نه، بلکه به اندازه کل عمر شب های یلدا طول کشیده بود.
تا خود صبح لرزیده بودم و ثانیه ای چشمه ی اشکم خشک نشده بود! می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم مبادا ان سه نفری که گفته بیایند و کابوس همیشگی مرا برایم به واقعیت تبدیل کنند.
افتاب در امده بود که از شدت بی‌خوابی تقریبا بی‌هوش شدم!
به تصاویر محو اطرافم نگاه می‌کنم.
کش و قوصی به بدنم می‌دهم و به سمت راستم می‌چرخم که با دیدن امیری که ارام و معصوم خوابیده، تکان ناگهانی می‌خورم و لرزی از تنم می‌گذرد.
لعنتی!
بدنم بخاطر شوکی که حین کشسانی به ان وارد شده رگ به رگ می‌شود و دچار گرفتگی عضلات می‌شوم.
چهره ام مچاله می‌شود و کتف دردمندم را می‌فشارم.
گردنم را به راست و چپ می‌چرخانم و از روی تخت بلند می‌شوم.
سرم را به ترقوه ام می‌کشم و دست و پایم را کش می‌اورم.
به بیرون از کلبه نگاه می‌کنم.
نهایتاً هفت یا هشت صبح باشد! افتاب هنوز کم جان است.
خمیازه ای می‌کشم و به پای چپی که زنجیر بر ان بسته شده نگاه می‌کنم.
چشم هایم از شدت بی‌خوابی اتش می‌زنند و طبق معمول، به خاطر بد خواب شدن معده ام بهم می‌ریزد.
کل تَنم کفارات و چرک است! یک حمام حسابی نیاز دارم.
ولی با این وضع؟ با این پاهایی که زنجیرش محکوم به پاهای او شده؟ پوف بی حوصله ای می‌کشم و شل شده گردنم را می‌فشارم.
سردردم شروع شده و همه چیز دست به دست هم داده تا صبح مزخرفی را رقم بزند.
با احساس ن*زد*یک*ی گرمایی، به طرف راستم می‌چرخم و امیر را، در نزدیک ترین نقطه به خود می‌بینم.
از روی تخت بلند می‌شوم و بالشت را روی زمین می‌گذارم و رویش می‌نشینم.
تکیه سرم را به دیوار می‌دهم و اهسته چشم می‌بندم.
چند نفس عمیق می‌کشم و اهسته چشم باز می‌کنم.
از بیرون، دیگر صدای شایا نمی‌اید! نکند بلایی به سرش امده؟ خیلی وقت است هیچ صدایی از او نشنیده ام. اخرش هم رفیق نیمه راهش شدم.
- رها؟ کجایی؟
صدایش دو رگه و خش‌دار است!
اهسته سرم را از پشت پرده ی حریر تخت بیرون می‌اورم و به چشم های خواب الود و گیج امیر نگاه می‌کنم:
- جهنم! با این زنجیری که تو به پام بستی کدوم گوری میتونم برم؟
اخم هایش در هم می‌رود و دستی به صورتش می‌کشد تا کمی خواب از سرش بپرد.
مشخص است بی‌خوابی کشیده اما او که دیشب راس نه خواب رفته بود!
به چشم های سرخ و ملتهبش نگاه می‌کنم و خونی که به جای سفیدی، سبز وحشی تیله هایش را در اغوش کشیده.
از روی تخت بلند می‌شود و در جایش می‌نشیند. دستش کلافه در سرش می‌رود، تکیه پیشانی اش را به ساعدش می‌دهد و چشم هایش را می‌بندد.
خیلی خسته است!
اینکه نمی‌تواند بیدار بماند را به وضوح حس می‌کنم.
از روی تخت بلند می‌شود و اخم هایش هیچ جوره باز نمی‌شوند.
از عصبانیت نیست ها، مشخص است از این هایسیت که اگر شب بد خواب به شوند اخم هایشان تا یک هفته باز نمی‌شود بدون اینکه متوجه ان به شوند.
به طرف در سرویس بهداشتی می‌رود.
مظلوم و کلافه سرم را به دیوار می‌کوبم :
- منم ادمم! بیا این کوفتی رو باز کن. باید برم حموم، برم سرویس، برم دست و صورتمو بشورم.
در میان راه متوقف می‌شود و با اخم های قفل شده، بلافاصله بعد از پایان حرفم دستش را به نشان کافیه بالا می‌گیرد:
- اگه می‌خوای جنگ راه نیوفته هیچی نگو! ساکت باش تا بیام رو مود.
حرصی لَب هایم را بهم می‌فشارم و شقیقه دردمندم را می‌فشارم.
پس دیشب خواب حضرت آقا را بهم ریخته بودم! دستم درد نکند، بگذار حداقل کمی زجر کشیدن مرا به چشد.
امیر به طرف سرویس می‌رود.
من چشم می‌بندم و می‌خواهم ثانیه ای بخوابم شاید از سوزش چشم هایم کم شود اما... .
صدای چرخش قفل می‌اید و بلافاصله بعدش:
- سلام صبح همگی بخیر.
این دیگر از کجا در امد؟ بی حوصله چشم باز می‌کنم و سبحانی که دو دستش پر از مواد خوراکیست و با پایش در را باز کرده نگاه می‌کنم.
دوباره می‌خواهم چشم ببندم که صدایش مزاحم می‌شود:
- امیر کجاست؟
بی حوصله، دم و باز دم عمیقی برای کنترل خشمم می‌کشم و زیر لَبی می‌غرم:
- قبرستون.
امیر از در سرویس بیرون می‌اید و در حالی که صورت خیسش را با حوصله خشک می‌کند، نیم نگاهی به من و سپس به سبحان می‌اندازد:
- چه خبر از افشارا؟
سبحان به طرف اشپزخانه می‌رود و من شش دانگ حواسم گوش شده تا خبری بشنوم.
کمی سکوت می‌شود و چند ثانیه بعد، با باز شدن در کابینت، صدای سبحان هم می‌اید.
- صدرا کل پروازای داخلی و خارجی رو چک کرده تا اسمی از رها پیدا کنه، عمادم کار و زندگیش رو ول کرده از این مهمونی به اون مهمونی میره تا رها رو پیدا کنه؛ باهوشه امیر، میدونه می‌خوای چیکار کنی اما خبری از جزئیات نداره.
غده ی تیره ای به گلویم می‌نشیند.
من حتی اگر زنده هم برگردم عماد مرا می‌کشد.
عملاً مرده ام، تشییع جنازه ام هم تمام شده ولی خودم خبر ندارم.
نفس عمیقی می‌کشم تا از درد وحشت ناک معده ام کاسته شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت77

بلاخره تنوع غذایی به وجود امد و امروز صبحانه، به جای تخم مرغ اب‌پز، کرفس و سبزیجات داریم.
با چهره ی چندش شده، نیم نگاهی به بشقاب می‌اندازم.
کمی صندلی را عقب می‌کشم و می‌خواهم بروم که تازه چشمم به زنجیری که به پای من و امیر بسته شده می‌افتد.
دوباره می‌نشینم. دم و باز دم عمیقی برای کنترل خشمم می‌کشم و درحالی که دستم را زیر بغلم می‌زنم، چشم می‌بندم و زیر لَب، امواتشان را جلا می‌دهم.
صدای خنده ی ارام سبحان، استانه تحملم را سر می‌اورد.
حرصی چشم باز می‌کنم و به بشقاب پر از سبزیجات اشاره می‌کنم:
- چرا فکر میکنین چون خودتون میرین باشگاه باید رژیمی غذا بخورین، منم مجبورم این علفارو بخورم؟
سبحان با دیدن چهره ی بی حوصله و تخس امیر، خنده اش را می‌خورد و سرش را زیر می‌اندازد.
امیر کلافه نیم نگاهی به من می‌اندازد و شقیقه اش را می‌فشارد. صدایش یک حالت عجز و کلافگی دارد:
- چرا انقدر غر میزنی؟ من با این انتقام اون بدبختی که می‌خواست تو رو بگیره نجات دادم.
ادایش را در می‌اورم و از او رو می‌گیرم.
دلش هم بخواهد! من کجا غر می‌زنم؟ آنها مثل انسان رفتار نمی‌کنند... . اخ تخم مرغ عزیزم، کجایی؟ قدر تو را ندانستم! ببین کار رهای بیچاره ات به کجا رسیده. بز خور شده.
صدای زنگ موبایل امیر بلند می‌شود.
واقعا شب بدی را گذرانده که این گونه در هم است! به قول خودش روی مود نیامده.
موبایلش را دور می‌دهد و به شماره ای که روی صحفه افتاده نگاه می‌کند.
پوف بی‌حوصله ای می‌کشد و من خیلی خوب این ترکیب حروف چهار، صفر و نه را می‌شناسم؛ عماد است!
امیر تماس را وصل می‌کند و روی اسپیکر می‌گذارد:
- بگو.
صدای گریه ی دخترانه ای فضای اطراف را در بر می‌گیرد. اخم هایم متعجب درهم می‌رود. متحیر می‌خواهم بپرسم صدای کیست که به اخم های درهم و رگ های بر امده دست و گر*دن امیر خیره می‌رسم.
صدای خنده ی ارام و سَر مَست عماد در موبایل می‌پیچد:
- امروز رفته بودم طرفای دبیرستان خواهرت، طفلی خیلی معطل راننده شده بود گفتم برسونمش.
صدای جیغ پر التماس دخترک می‌اید و گریه هایی که با صدای " داداشی، داداشی" گفتنش درهم آمیخته شده.
قلبم فشرده می‌شود. عماد چگونه می‌تواند انقدر پست فطرت باشد؟ عماد چگونه می‌تواند از امیر بدتر باشد؟ و اصلا چرا انقدر ادم کثیف دور من ریخته که ساده‌لوحانه فکر می‌کردم فرشته اند!
قیافه امیر خیلی وحشت ناک است! میل شدیدی دارم که از کنارش فرار کنم اما زنجیر پاهایم مانع می‌شود.
تا ان جا که می‌توانم از کنارش فاصله می‌گیرم.
دست هایش مشت شده روی میز است و نگاهش، سرخ سرخ خیره به عکس روی دیوار.
فکش، سخت شده و قفسه سینِه اش سخت بالا و پایین می‌شود.
- اها درضمن امیر، فکر کنم خودت با تمایلات من اشنایی، میدونی دیگه، دختر بچه ها اصولا برام دلچسب ترن. از طرفیم برای... .
امیر می‌شکند!
به معنای واقعی غرش می‌کند و من بخت برگشته قالب تهی می‌کنم. حدس اینکه تمام این خشم بر سر من خالی می‌شود زیاد سخت نیست.
به کدام گناهش را نمی‌دانم اما تَن یخ زده ام به استقبال خشم او رفته.
صدای امیر از شدت خشم می‌لرزد و به گونه ای به موبایل خیره شده که انگار عماد را در او می‌بیند:
- اگه دستت به آوا بخوره، بلایی سر تو و خانواده بی‌شرف تر از خودت میارم که یادت بره مردی.
صدای خنده ی بی‌خیال و خونسرد عماد، به استرسم می‌افزاید.
نگاه سرخ و پر از غضب امیر که به رویم می‌نشیند، قالب تهی می‌کنم.
چشم هایم، سیاهی می‌رود و استخوان هایم زیر نگاهش مچاله می‌شوند.
نفسم در سینِه حبس می‌شود و غده ی تیره ای گلویم را می‌گیرد.
- زیاد به خودت فشار نیار، رها رو بدون هیچ خشی بیار کارخونه متروکه ما، منم آوا رو صحیح و سالم تحویلت میدم.
صدای عماد کمی دور می‌شود و تُنش تغییر می‌کند:
- درسته اوا؟
صدای پر التماس اوا، حال امیر را خ*را*ب کرده. این را از دندان سابیدن هایش می‌شد فهمید.
از موبایل صدای هواپیما می‌اید.
انگار به فرودگاه نزدیکند!
امیر پر از خشم، مشت هایش را یکی پس از دیگری به صحفه موبایلش می‌کوبد! تا انجا که پودر می‌شود و دل آلات‌ش بیرون می‌ریزد.
چگونه می‌تواند با موبایل چندین و چند ملیونی اش همچین کاری کند؟
دیگر صدای عماد نمی‌اید. امیر موبایل را پودر کرده اما بازهم ارام نمی‌گیرد و جنازه موبایل را چنان به دیوار کلبه می‌کوبد که به صد متر آنطرف تر پرت می‌شود.
کل تَنم می‌لرزد! کارم تمام است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت78

نفس نفس می‌زنم و با هر قدمی که به طرفم می‌اید دو قدم عقب می‌روم.
خودم خوب می‌دانم هیچ راه فراری ندارم! خودم خوب می‌دانم. خوب می‌دانم انا الا وانا الیه راجعونم تا صد کوچه انطرف تر می‌رود و چه می‌شود کرد، به قولا کل نَفُسِ ذائقه الموت!
قلبم دارد دنده ام را چاک می‌دهد و اشک دیدم را تار می‌کند.
دستم به دنبال پناگاه می‌گردد و پای راستی که به ان زنجیر بسته شده دست و پا گیرم می‌شود.
- امیر من...من می‌تونم کمکت کنم خواهرتو...خواهرتو پیدا کنی.
پوزخند می‌زند و کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد.
دور خودش می‌چرخد و سعی دارد خشمش را کنترل کند.
عصبی و زیر لَبی می‌غرد:
- با اون دَهن نجست اسم خواهر منو نیار افشار.
قلبم می‌لرزد و بغضم بزرگ تر می‌شود.
گناه من چیست؟ من چه کرده ام؟ به چه حقی این گونه با من حرف می‌زند؟
لرزی از کل تَنم می‌گذرد و با نزدیک شدن به تخت، روی تخت می‌نشینم و دستم را محافظ تَنم می‌کنم.
- از تو گوشی صدای هواپیما می‌اومد امیر... صبر کن بذار حرف بزنیم.
برای یک لحظه، شوکه می‌ایستد.
چشم تنگ می‌کند و خیره می‌شود به چشم هایم! دارد، مغزم را کالبدشکافی می‌کند تا صحت حرفم را بفهمد.
اهسته به طرف سبحان می‌چرخد:
- راست میگه؟
سبحان از پشت میز بلند می‌شود و کلافه دستی به پیشانی اش می‌کشد:
- اینکه از انبار کنار فرودگاه افشارا خبر نداره، حتما راست میگه.
امیر به طرف سبحان می‌رود که به ناچار به دنبالش کشیده می‌شوم و با حفظ فاصله به دنبالش می‌روم.
امیر موبایل سبحان را از روی میز بر می‌دارد و رمز بی نهایت ساده اش که یک L است را می‌زند.
سرش در گوشیست و شماره ای را می‌گیرد. بلافاصله در گوشش می‌گذارد و زیاد طول نمی‌کشد که صدایش بالا می‌رود و فرد پشت گوشی را زیر فریاد هایش می‌کشد:
- من توی حروم زاده رو می‌کشم! قرار بود مراقب خواهرم باشی بی‌صفت! کدوم گوری بودی؟
نمی‌دانم فرد پشت خط چه می‌گوید که اتشش تند تر می‌شود و فریادش بالاتر می‌رود:
- خفه شو، خفه شو چرت و پرت تحویلم نده، تو بکش بودی نمی‌اومد از تو دستت برداره ببره. سریع جمع کنین برین انبار کنار فرودگاه افشارا، خواهرمو میارین اون عماد بی‌شرفم مثل سگ میزنین.
فرو می‌ریزم.
می‌خواهند عماد را بزنند؟ عمادی که هرچه هم کثیف باشد ازارش به من نرسیده؟ البته به جز حرف هایی که بخاطر از دست دادن تعادلش می‌زد.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با گزیدن لَبم، دستم را روی پیشانی ام می‌گذارم. من چه کرده بودم؟ برای چه جای عماد را لو داده ام؟ عماد بخاطر نجات جان من قید شرش را زده بود و خواهر امیر را دزدیده بود، ان وقت من خر برای نجات جان خودم او را لو دادم؟ خاک بر سر بی‌شرفت رها.
حرصی به پیشانی ام می‌کوبم و کلافه به اطراف نگاه می‌کنم.
صدای امیر کمی پایین می‌اید و از بین دندان خارج می‌شود:
- گه خور این کارا نیستی، خفه خون بگیر برو خواهرمو بیار.
مکث می‌کند و با حرفی که از فرد پشت خط می‌شنود، به ناگهان فریادی می‌کشد که چهارستون کلبه می‌لرزد:
- بهت میگم خــــفه شو! اصلا صبر کن خودم میام.
بلافاصله موبایل را قطع می‌کند و به س*ی*نه سبحان می‌کوبد.
در جایش بند نمی‌اید و مثل اسفند روی اتش است! حدس می‌زنم از اینکه عماد بیماری روانی دارد اگاهست که به این روز افتاده.
به موهایش چنگ می‌اندازد و پر از غضب به طرف من می‌چرخد:
- وای به حالت اگه نفست بالا بیاد! میخوام بیای با چشمای خودت مرگ یه حرومی از خانواده ات رو ببینی.
قلبم جمع می‌شود از حرف های زشتش! این رویش را ندیده بودم. باشد قبول، می‌خواست انتقام بگیرد اما مطمعنم که هرگز عماد و صدرا با ارام اینگونه رفتار نکرده اند.
بغض تیره ای به گلویم می‌نشیند و چشم هایم نم می‌گیرد.
چهره ام، پر از انزجار درهم می‌رود:
- حالم ازت بهم می‌خوره! بی‌شرف واقعی تویی که زورت به یه دختر رسیده، اونم دختری که هیچ گناهی جز افشار بودن نداره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت79

#عماد

نفس عمیقی می‌کشم و سردرگم، پیشانی‌ام را می‌فشارم و به کفش کالج قهوه ایم خیره می‌شوم:
- مطمعن نیستم نقشه بگیره صدرا. خیلی ریسک کارمون بالاست.
صدای ارام و ظریف اوا توجه ام را جلب می‌کند:
- نترس عماد، من مطمعنم امیر بخاطر من قید انتقامشم میزنه.
لبخندی به صورت معصومش می‌زنم و تکیه کمرم را از میز برمی‌دارم :
- ببخش اوا جان، توهم اوردم تو بازی، راه دیگه ای نداشتم.
لبخند متینی می‌زند و کیفش را به کولش می‌زند:
- نه بابا، باور کن من اگه خبر داشتم اصلا نمی‌ذاشتم کار به اینجا بکشه، باید از اول میومدی پیشم. خودت از وابستگی امیر و ارام خبر داشتی، دست خودش نیست، خواهر دوقلوش بود، از اول اول باهم بودن، مرگ ارام رو هممون تاثیر گذاشت ولی امیرو نابود کرد.
قلبم جمع می‌شود و متاثر از یاد و خاطره ی ارام، به لوازم خانگی هایی که درون کارتن هایشان هستند خیره می‌شوم.
صدرا، ساکت و ارام، غرق در فکر است. حدس اینکه یاد و خاطره ی ارام برایش زنده شده زیاد سخت نیست!
صدرا ارام را یه چیزی ماورای دوست داشتن، دوست داشت!
دم و بازدم عمیقی می‌گیرم و دست در جیب شلوار پارچه ای جذب نخودی ام می‌برم.
صدای زنگ موبایلم، توجه ارام و صدرا را به من می‌دهد.
تماس را وصل می‌کنم و بدون هیچ حرفی منتظر شنیدن خبر می‌شوم:
- اقا حدستون درست بود، رد صدای هواپیما رو گرفتن، ن*زد*یک*ی های انبار هستن. دستور چیه؟
شقیقه ام را می‌فشارم و چشم هایی که از شدت بی‌خوابی می‌سوزند را بهم می‌فشارم:
- کاری بهشون نداشته باشید. بذارین بیان، اگر رها باهاشون بود، بدون خونریزی رها رو بردارید ببرید عمارت.
صدای چشم جوان که می‌اید، موبایل را قطع می‌کنم و به درون جیبم می‌فرستم.
به صندلی که کنار یخچال ها بود نگاه می‌کنم و شرمنده به اوا خیره می‌شوم:
- ببخش اوا جان، اما مجبورم ببندمت. کمی موهاتو بهم بریز، لباساتو کج و کوله بکن تا بهش فشار بیاد جای رها رو بگه.
چشمکی می‌زند و با در اوردن مقنعه ی سورمه ای اش، موهای ل*خت بلندش را بهم می‌ریزد تا بعضی قسمت هایش از کش بیرون بریزند و انهایی هم که در اسارت کش مانده بودند، به فجیع ترین شکل ممکن نامنظم شوند.
دست می‌انداز پای‌یقه اش، با اخرین حد توانش از هم می‌کشد که باعث می‌شود مانتوی سورمه ای مدرسه اش، پاره به شود و تاپ ساده ی مشکی، و ب*دن سفیدش نمایان شود:
- من بهتر از تو امیرو می‌شناسم، اون قدر غیرتی هست که اگه منو اینجوری ببینه هرکاری میکنه که دیگه این صح*نه به چشمش نخوره.
از شیطنتش خنده ام می‌گیرد.
اوا خم می‌شود و خاک های کف سالن را به لباسش می‌کشد.
حسابی قصد گرد و خاک کردن دارد!
خوب که خودش را خاکی مالی می‌کند.
عمیق به چشم هایم خیره می‌شود. به حالت دو دلی نگاهم می‌کند و من انتظار تا این حدش را نداشتم :
- میتونی یه جوری منو بزنی که لَبم پاره بشه؟
ابرو هایم متعجب بالا می‌روند و چشمم گرد می‌شود:
- اوا دیگه تا این حد نیازی نیست! من چجوری دلم میاد تو رو بزنم؟
پوفی می‌کشد و با چشم های که بغض دارد نگاهم می‌کند:
- تو رو خدا بزن عماد، من هرکاری می‌کنم که امیر گذشته رو رها کنه، شاید دوباره به ارامش برسه.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و متفکر به صدرایی که غرق است نگاه می‌کنم.
هرگز نمی‌توانم روی او دست بلند کنم! مخصوصا حالا که انقدر معرفت گذاشته.
ابرو بالا می‌اندازم و به طرفش خم می‌شوم:
- بیخیال شو اوا، کافیه. ممنونم ازت.
وقتی می‌بیند نمی‌تواند مرا راضی کند، چشم در کاسه می‌چرخاند به یکباره چنان سیلی محکمی به خود می‌زند که صدای جیغش بالا می‌رود و چهره اش، دردمند درهم می‌شود.
نگران به طرفش می‌روم و خم می‌شوم تا حالش را بپرسم که صدای باز شدن محکم در و فریاد بیش از حد بلند امیر، درون انبار می‌پیچد!
- عمـــــــــاد!؟
خودم را به بیخیالی می‌زنم و با فرو رفتن در نقشم، موهای اوا را در چنگ می‌گیرم و سرش را پایین، ن*زد*یک*ی های زانویم نگه می‌دارم.
نگاه امیر قفل می‌شود روی اوا...می‌بینم که یک لحظه قفسه س*ی*نه اش از حرکت می‌ایستد.
نگاهش را از اوا به من می‌کشد و با پوزخند تلخی جلو می‌اید :
- خیلی دوسش داری که اینجوری خودتو به اب و اتیش میزنی براش؟ برام عجیبه! چجوری تو شش ماه زیر نظر داشتن و پیگیر بودن، عاشقش شدی ولی ارام من یک سال تمام مثل پروانه دورت چرخید و اونو فروختی.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و زیر نگاه پر از خشم و حیرت صدرا، کمی روال کار از دستم در می‌رود:
- دهنتو ببند امیر! رها دست من امانته! برو رها بیار وگرنه بعید می‌دونم دیگه بتونی اوا رو ببینی.
صدای هق هق های ارام اوا، بلند می‌شود و خودش را روی زمین می‌اندازد.
برایم خیلی سخت است اما...به ناچار پایم را روی کمرش می‌گذارم و به گونه ای وانمود می‌کنم که انگار فشار می‌دهم.
و الحق اوا خیلی خوب نقش بازی می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت80
#رها

دور گر*دن، دست و پایم، زنجیر کرده اند و مردی مانند یک سگ بی‌ارزش، مرا به طرف در انبار می‌کشد.
حالم از نگاه هایی که روی صورتم می‌نشیند بهم می‌خورد!
بیش از بیست و پنج مرد قلدر قلچماق، از همین لات هایی که خیابان می‌بندند، با تویوتا های مشکی رنگ، و چماق و قمه، انبار نسبتا بزرگ را دوره کرده بودند و یکی از همان حیوان ها، زنجیر های من، که همه اش منتهی به یک زنجیر می‌شد را می‌کشد.
شبیه علی کوچولوی اینستا ست!
حرکت من که بخاطر سنگینی زنجیر ها کند می‌شود، محکم می‌کشد که گردنم تکان شدیدی می‌خورد و چهره ام، دردمند در هم می‌رود.
هیچ هیچ که نباشد بیست کیلو آهن را همراه خودم حمل می‌کردم.
- هشش، حیون! اروم باش گردنمو شکوندی.
صدای پوزخندش می‌اید و دهانی که زیر ان همه سیبیل کج می‌شود.
با چین دادن به بینی ام ادایش را در می‌اورم و تمام تلاشم را می‌کنم تا پا به پای اوی غول بروم.
نزدیک در انبار که می‌شویم صدای جیغ های پر از التماس و ظریفی، به قلبم چنگ می‌اندازد و چهره ام، دردمند درهم می‌رود.
خدا کند عماد تنها نباشد! امیدوارم حداقل سه چهار نفری ادم با خودش اورده باشد. دوست نداشتم، به هیچ وجه من الوجود دوست نداشتم که مردن او را ببینم.
وارد انبار می‌شوم.
همین که سرم کمی به چپ مایل می‌شود، عماد را، درحالی که چاقو زیر گر*دن دخترک نیمه بر*ه*نه ای که لباس مدرسه ای دارد و موهایش توی صورتش ریخته، می‌بینم.
صدایم ناخواسته و نگران بالا می‌رود:
- عماد!
سر هر سه تایشان بالا می‌رود و تمام امید های من، با دیدن عماد و صدرا پودر می‌شود.
تنهای تنها هستند!
صدرا، با دیدن من، رنگ از رخش می‌رود و با چشم های گرد شده، به طرف من خیز بر می‌دارد که با شلیکی که درست جلوی پای من می‌شود، از حرکت می‌ایستد.
نگاه بهت زده ام، اهسته از دود تیر بالا می‌رود و به امیری که اسلحه در دست، مرا نشانه گرفته می‌رسد.
قلبم چنان می‌کوبد که به گمانم به مرز سیصد نزدیک شده.
نمی‌توانم درست نفس بکشم.
اولین بار است تیر اندازی را ان هم در این فاصله می‌بینم.
شوک وارد شده به تنم، باعث شده دهانم بی منطق باز و بسته به شود و به چشم های مصمم و سرد امیر خیره بمانم.
نمی‌تواند به من شلیک کند! من کاری نکرده ام! گناهی نداشتم!
- برگرد سر جات صدرا! نذار این انتقامو زودتر از موعدش بگیرم. می‌خوام رها با دستای خودش بمیره.
پر از تنفر به چشم های نم نشسته من خیره می‌شود و با فک سخت شده، پر از غضب زمزمه می‌کند:
- می‌خوام بلایی سرش بیارم که خودش از زندگی سیر بشه. درست همون کاری که شما دوتا حرومی با ارامم کردین.
صدرا، اهسته اهسته و با پاهای بی‌جان عقب می‌رود و با تاسف به امیر نگاه می‌کند:
- احمق میگم دوستش داشتم! چجوری ادم به کسی که دوسش داره اسیب می‌زنه؟ ولی حق داری، تو که تاحالا عاشق نشدی، از کجا می‌خوای بفهمی من چی‌میگم.
امیر تلخ می‌خندد و با اشاره ای که به مرد می‌کند، سردی شئ ای را روی پیشانی ام حس می‌کنم.
تفنگ امیر، پیشانی عماد را نشانه می‌گیرد :
- اینجارو قبرستون شما افشارا می‌کنم. بیست پنج نفر اسلحه به دست اون بیرونن. نظرت چیه که اول با چشمای خودت ببینی انتقام ارامو گرفتم بعد هر سه تاتون باهم بمیرین!؟
دخترک در اغوش عماد، زیر تیغ تیز چاقو سخت برای رها شدن تلاش می‌کند و پر از التماس جیغ می‌کشد:
- داداشی، تو رو خدا، تو رو به جون اوا دختره رو بده تا بریم خونه. من می‌ترسم امیر.
دست امیر به دور دسته ی تفنگ، مشت می‌شود و فکش سخت!
عماد با لبخند کثیفی سرش را به طرف صورت دخترک خم می‌کند:
- کجا؟ کلی برنامه داریم باهم. گفتم بچه ها اتاق مخصوصم رو اماده کنن.
با تصور اتاق مخمل قرمز عماد، و معاد بی‌شرفی که برای دومین بار قصد داشت روحم را در انجا بدرد، لرزی از تنم می‌گذرد و به یک ان تنم سست می‌شود.
سرما، اهسته اهسته از نوک انگشت هایم به تنم تزریق می‌شود و بدنم سنگینی می‌کند.
خاطرات کوفتی زنده می‌شوند!
اندام بزرگش، صدای خنده هایش، گرمای تنش.....
ضربان قلبم، کند کند می‌شود و صدا ها درون سَرم می‌پیچد و ضعیف می‌شود.
میان هیاهوی قلب و مغزم، صدای فریاد های امیر و چهره ی بهت زده دخترک در اغوش عماد و عماد را می‌بینم که با پرت کردن چاقو، دستش را از زیر گر*دن دختر بر می‌دارد و سراسیمه به طرفم می‌اید.
چشم هایم، روی هم می‌افتد و اخرین چیزی که حس می‌کنم، برخورد سخت تنم با سیمان های کف انبار، و ضربه ی محکمیست که به سرم وارد می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت81

#عماد

نمی‌دانم چگونه پاهایم یاری رسانده!
کنارش زانو می‌زنم و تَن یخ زده اش را درون اغوش می‌کشم. سراسیمه به صورتش نگاه می‌کنم؛ رنگش به سفیدی گچ شده و روح ندارد!
پیشانی اش، شکاف خرده و شکستی ریزی بالای ابرویش ایجاد کرده.
دَهانم خشک می‌شود و مغز لعنتی ام گم می‌کند.
چه کنم؟ چه کنم؟
به موهایم چنگ می‌اندازم و با خم کردن سرم، گوشم را روی قلبش می‌گذارم.
نباید بگذارم شوکش طولانی به شود.
صدای پوزخند امیر می‌اید و حرف هایی که خار می‌شود به چشمم:
- اه ارام دامن گیرت شده عماد! عاشق یه دختر شدی که نیمه زنده است.
فکم سخت می‌شود و نفس هایم، پر فشار و پوف مانند، به سختی از بین دندان هایم خارج می‌شود.
دندان می‌سابم و دست هایم مشت می‌شوند.
نوای ضعیفی از قلبش را می‌شنوم.
خدایا شکرت!
سریع سرم را بلند می‌کنم و مشغول سیلی زدن به صورتش می‌شوم.
صدایم، زمزمه وار و پر التماس است!
- رها... رها میشنوی صدامو؟
صدرا موبایلش را در می‌اورد، کنار گوشش می‌گذارد و بدون توجه به امیر، با چهره ای که انگار روح در ان وجود ندارد، به چشم های امیر خیره می‌شود و چند ثانیه بعد... :
- جمعشون کنید.
و با همین دو کلمه، به تماس خاتمه می‌دهد و دست در جیب، با لبخند کجی به امیر خیره می‌شود:
- این اولین بار و اخرین باریه که به دختر سهیل نزدیک شدی! بار بعدی وجود نداره امیر، رها یادگار سهیله، خوب میدونی من سر سهیل با هیچکس شوخی ندارم.
امیر، جنون وار می‌خندد و اسلحه را به طرف صدرا نشانه می‌رود که صدای تیر اندازی بلند می‌شود.
لعنتی‌! گفته بودم بدون خونریزی کار را جمع کنید.
عرضه‌ ی هیچ کاری را ندارند.
سریع رها را در اغوش می‌کشم و با خم کردن سرم، تا حد امکان رها را در اغوشم قایم می‌کنم.
امیر به سقف شلیک می‌کند و فریاد می‌کشد:
- صبر کن عماد‌‌!
از حرکت می‌ایستم.
عصبی و پر از خشم به طرفش بر می‌گردم و به چشم های پر از تنفرش خیره می‌شوم.
صدایش، سخت و خش دار است!
- اینو از من داشته باش، به شرافتم قسم که هرگز نمی‌ذارم به اون چیزی که می‌خوای برسی.
کج می‌خندم و با ابرو به در اشاره می‌کنم.
- دکمتو بزن تا ندادم برای همیشه خاموشت کنن.
پوزخند می‌زند و تای ابرویش بالا می‌رود.
دست اوا را می‌گیرد و با در اوردن کتش، ان را روی شانه اش می‌گذارد. تیشرت جذب سفیدش را در می‌اورد و روی موها و یقه اش می‌کشد.
تَنش را عر*یان مقابل تیر، و معرکه بیرون می‌برد!
دست دور کمر اوا می‌گذارد و او را به طرف در انباری هدایت می‌کند.
با نیم نگاهی به صدرای بی روح و خشکی که به رفتنشان خیره است، رها را به طرف اتاقک نگهبانی انبار می‌برم.

***

#رها

صدای موزیک ملایمی، توجه ام را به بیداری و باز کردن چشم هایم جلب می‌کرد.
بدنم کوفته بود و سردرد داشتم!
معده ام به هم می‌پیچد و کرختی بدنم باعث می‌شد میل به بیداری نداشته باشم.
اهسته بین چشم هایم را باز می‌کنم.
شخصی سفید پوش توجه ام را جلب می‌کند:
- پاشو گلی، چقدر دیگه میخوای بخوابی؟
صدا، نازک، زنانه و غریب است! نمی‌شناسم.
از بین دید تار و محوم، به ران های پُری که در جین ابی رفته نگاه می‌کنم.
من کجا بودم؟ این زن که بود؟
چند بار پلک می‌زنم تا بتوانم ببینم اما متاسفانه هنوز هم همه چیز محو است.
صدای اشنایی می‌اید!
تن بَم و گیرایی دارد! مردانه و جذاب کلمات را ادا می‌کند:
- اوکیه خانم دکتر؟ مشکلی نداره؟
چشم هایم را می‌بندم.
پلکم سنگین و سرم گیج است! هوشیاری ندارم و نمی‌دانم درکجا و در کنار چه کسانی هستم.
در خیال خودم می‌خواهم بلند شوم و بروم اما تنم هیچ همکاری نمی‌کند.
همان صدای نازک و زنانه در گوشم می‌نشیند:
- از روز اولشم بهتر شده. نیاز به ترمیم کننده نداره، اما بازم براشون می‌نویسم. ولی خب، دیگه یه ب*ا*کره است.
سایه سنگینی بر جسمم افتاده و تنم را به خواب دعوت می‌کرد.
صدا ها، کم کم محو و اکو می‌شوند:
-نگران حالش نباشین، عوارض بیهوشیه، تا یکی دو ساعت دیگه هم گیجه.
دیگر هیچ چیزی وجود ندارد.
فقط می‌خواستم ارامش مغزم را در یابم و بخوابم.
پلکم سیاه می‌شود و مغزم، در خواب غرق می‌شود.
کاش همیشه دنیا انقدر ارام و بی‌هیاهو باشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت82

ساعت ده ظهر است! قانون شکنی کرده بودم و تا همین چند مین پیش خواب بودم.
به صورت خودم در آینه سرویس خیره می‌شوم.
ربع ساعتی می‌شود از خواب بیدار شده ام اما هنوز هم گیجم! بدنم کسل و خسته است.
گر*دن دردمندم را می‌فشارم و با اخم های درهم، به باندی که به پیشانی ام بسته شده نگاه می‌کنم.
نفس عمیقی می‌کشم و بی‌حوصله از در سرویس بیرون می‌روم.
ابی که از سر و صورتم می‌چکد را، با حوله ی گلبهی روی دسته ی در خشک می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم.
با پایین اوردن حوله، عماد را می‌بینم.
روی تخت نشسته و پا روی پا انداخته، منتظر نگاهم می‌کند.
ضربان قلبم، برای یک لحظه بالا می‌رود و لرزی از تنم می‌گذرد.
لعنت به او و اتاق سگ مصبش!
گلویم را صاف می‌کنم و با فرو دادن بزاقم، نگاهم را از چشم های مشکی خیره اش می‌گیرم.
برای اولین بار است که می‌بینم تیشرت کالر دار مشکی اسپرت پوشیده با جین زاپ دار مشکی! و این تیپ با اوی رسمی پوش، کاملا در تضاد است! یک پارادوکس عجیب دارد.
بیخیال، اصلا هرچه، به من چه؟
حوله را، به طرف در بالکن می‌برم تا بیرون بگذارم که خشک به‌شود.
صدای جدی عماد، پاهایم را از حرکت نگه می‌دارد:
- بهت گفته بودم بی‌اجازه من حق نداری بری بیرون، مگه نه؟ رفتی جنگل! اونم ساعت هشت شب! با خودت نگفتی یه نفر نسبت به سلامت من تهعد داره و باید بهش خبر بدم؟
پوزخند تلخی روی لَبم می‌نشیند.
واقعاً حوصله اش را ندارم! یعنی یک جور هایی اصلا دلم نمی‌خواهد به چشم هایش نگاه کنم.
او هم مثل برادر ع*و*ضی اش است! چه فرقی بین عماد و معاد وجود دارد، وقتی که با وقاحت تمام ان حرف ها را به دختر بچه ای دبیرستانی می‌زند که حداقل چهارده سال از او کوچک تر است؟
سیبک گلویم سخت و تلخ شده!
دستم را روی فرو‌ رفتگی گردنم می‌گذارم و به منظره ی حیاط عمارت نگاه می‌کنم؛ به ان مجسمه ی شیر و حوض طویلی که پل شیشه ای از روی ان رد شده و گل پیچ های سرخ و بنفش، نرده ی زیبایش را احاطه کرده اند.
- عماد من دو هفته دیگه هجده ساله میشم! به زودی مسئولیتت تموم میشه. به محض اینکه هجده سالم بشه برمی‌گردم بوشهر و دیگه هیچوقت هیچوقت به خاطره های کثیف این دوماه فکر نمی‌کنم.
صدای پوزخند عماد می‌اید و خنده های ته گلویش.
وارد فاز شیطانی و وحشت ناکش شده و من واقعا نمی‌توانم این رویش را تحمل کنم.
نه جرعت نگاه کردن در چشم هایش را دارم و نه تحمل و قدرت بحث کردن با او را... .
از روی تخت بلند می‌شود و با گام های اهسته و سنگین به طرفم می‌اید:
- کی به تو گفته بعد هجده سالگی میتونی برگردی؟
چشم می‌بندم و برای کنترل ترسم، نفس های عمیق و شمرده می‌کشم.
رها این همان عماد است! فقط کمی نقش خشن بازی می‌کند، ترس ندارد که، ببین به چشم هایش نگاه نکن و سفت و سخت مقابلش با ایست.
تمام دلداری های که به خودم می‌دهم، با فریاد بلند و پر از خشم عماد بر باد هوا می‌رود :
- با توام رها، میگم کدوم خری بهت گفته میتونی برگردی بوشهر؟
لرزی از تنم می‌گذرد و بغض تیره ای راه نفس کشیدنم را سد می‌کند.
چشم هایم می‌سوزند.
خسته و پر از التماس به اسمان خیره می‌شوم.
واقعا خسته ام! واقعا این غربت دارد مرا می‌کشد.
بغض لعنتی نه اجازه ی حرف زدن می‌دهد و نه نای نفس کشیدن!
لَب های خشک شده ام را با َزبان تر می‌کنم و مستاصل و بی هدف، نگاهم در سقف می‌چرخد و به دنبال حرفی برای گفتن می‌گردم.
- تو رو خدا بزارین این کابوس کوفتی تموم بشه. من دیگه نمی‌کشم!
عماد، جنون وار می‌خندد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
چند قدمی به جلو می‌رود و زیر لَبی با خودش حرف می‌زند.
-نمی‌تونم تحملتون کنم. همه چیز مثل یه خواب وحشت ناکه! تو، معاد، امیـر، صدرا، ارام، همتون مثل کابو... .
به یکباره و پر از خشم به طرفم بر می‌گردد و جسم خسته ام را زیر سنگینی فریاد هایش می‌کشد و حرفم را قطع می‌کند:
- خـــــفــــه شـــــــو... .
نفسم بند می‌اید!
چشم هایم را ترسیده بهم می‌فشارم و در خودم جمع می‌شوم.
قلبم اصلا نمی‌تپد و به جایش، سرم پر قدرت می‌کوبد.
گرمی قطره ی اشکی را که از گونه ام به سمت چانه ام سر می‌خورد، حس می‌کنم.
صدای عماد پر از غیض از بین دندان هایش به گوش می‌رسد :
- خوب گوشاتو باز کن رها! امیر بین دشمنای ما بهترین و مهربونترین ادمی بوده که گیرت اورده! اون قدر ع*و*ضی و حرومی اون بیرون منتظرتن که حتی فکرشم نمی‌تونی بکنی. پس بکپ تو خونه رو مخ منم راه نرو!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت83

چشم هایم را دردمند و خسته بهم می‌فشارم، نفس حبس شده ام را، به ارامی بیرون می‌دهم.
توانایی دهن به دهن شدن با او را ندارم؛ شاید هم جرعتش را... .
- عماد من واقعا حالم بده. یهو به خودم اومدم دیدم وسط یه عالمه ک*ثافت گیر کردم که هیچ کدومش با مغزم نمیخونه! من غرق یه کابوس تیره ی لعنتی دارم دست و پا میزنم. میفهمی؟
تلخ می‌خندد و طبق عادتش، به گوشه ای نامعلوم خیره می‌شود.
دارد خودش را ارام می‌کند.
با نیم نگاه حق به جانبی، با دلخوری به طرف در بالکن می‌روم و می‌خواهم در را باز کنم که حرفش تَنم را خشک می‌کند:
- ازدواج کن.
منظورش از این حرف چه بود؟ و چگونه از اینکه به من هفده ساله بگوید ازدواج کن، خجالت نمی‌کشد!؟ ازدواج بچه بازیست یا وسیله ی سرگرمی؟! من واقعا دیگر نمی‌کشم. ان همه تعصب مسخره کجا و این پیشنهاد مزخرفش کجا!
دستم را از روی دستگیره در بر می‌دارم و با دلخوری و انزجار به صورت سردش خیره می‌شوم:
- عماد حالیته من هفده سالمه؟ می‌خوام دانشگاه برم، عاشق بشم و بعد اگه اون انگ کثیفی که داداش عوضیت رو پیشونیم گذاشته بذاره، ازدواج کنم.
ارام بودن چهره اش به زبان درازم جرعت دراز تر شدن می‌دهد:
- اون همه اولدرم اولدرم غیرتت کجا و این پیشنهاد مزخرفت کجا! کدوم حرفتو باور کنم؟ چرا انقدر نامتعادلی؟ بهتر نیست به روانشناس مراجعه کنی؟
پوزخند می‌زند و با لَب های کج شده، یک گام به طرفم می‌اید و چشم تنگ می‌کند:
- مگه من گفتم با هر خری از راه رسید وصلت کنی که میگی غیرتم کجاست؟ اصلا مگه تو میتونی با هر خری عر عر کرد، بریزی رو هم؟
گیج و شوکه از این حرف دو پهلویش ابرو بالا می‌اندازم و ان رگ گستاخی ام بالا می‌زند.
تمام حال بدی هایم را به پستوی ذهنم و برای خلوت امشبم می‌فرستم:
- نفهمیدم عماد! جرعت داری واضح حرفاتو بزن.
ته گلو می‌خندد و با یک نگاه خاصی، اهسته از چشم هایم به لَب هایم میانبر می‌زند و دوباره به چشم هایم برمی‌گردد.
نگاهش، یک برق شیفتگی خاصی دارد!
سرش را نزدیک صورتم می‌اورد و پچ مانند کلمات را ادا می‌کند:
- من سرگرمی خوبی نیستم؟ جذاب تر از یه پسر باهوش، خوشتیپ با این همه کمالات و شغل عالی می‌خوای؟
چشم هایم تا ان جا که جا دارند گرد می‌شوند و دست خودم نیست که تا به خودم بیایم سرش از شدت سیلی که به گوشش زده ام خم شده.
پر از انزجار چهره در هم می‌کشم و به در اتاق اشاره می‌کنم:
- تو هم سن مادرمی عماد! از اتاقم گمشو بیرون و تا زمانی که این روی عوضیت، عوض نشده برنگرد.
دست عماد روی صورتش است و با همان سر کج شده، تلخ می‌خندد.
آهسته سرش را صاف می‌کند و با نگاه ناباور و دلخوری به چشم هایم خیره می‌شود:
- حق داری! عوض اون همه خوبی بی مزدی که در حقت کردم باید سیلی می‌خوردم.
با نیم نگاه دلخوری، دستش را در جیبش می‌کند و به طرف در می‌رود.
حس عذاب وجدان کثیفی به جانم می‌نشیند. پوف عصبی می‌کشم و به موهایم چنگ می‌اندازم.
نمی‌توانم ماجرا ها را هضم کنم! حرف هایی که امیر راجب این خانواده گفته بود داشت مغزم را نابود می‌کرد.
جیغ عصبی می‌کشم و محکم موهایم را می‌کشم.
دلم می‌خواهد سَر پُر شده از فکرم را محکم به دیوار بکوبم، تمام حرف ها و کار های کثیفشان را بالا بیاورم و مغزم را تهی کنم!
دست خودم نیست که فریاد می‌کشم و تمام زجر درونم را بیرون می‌ریزم :
- ولــــــــــــم کنـــــیـــد.
درونم پر شده و بغضم بالا می‌اید.
تَنم می‌‌لرزد و زانو هایم خالی می‌شود.
اشک دیدم را تار می‌کند و نا امید و خسته تر از هر زمان دیگری، با زانو روی زمین فرود می‌ایم.
دست هایم به زمین پناه می‌اورد و نا امید و خسته مشت می‌شود.
کل تَنم از شدت بغض می‌لرزد و قلبم پر هیاهو می‌کوبد.
نفسم بریده بریده می‌شود و به سیم اخر می‌زنم.
جیغ می‌کشم!
مانند روانی ها... نه یک بار و دو بار و سه بار... بلکه پیوسته و گوش خراش!
در اتاق محکم باز می‌شود و عماد، سراسیمه به طرفم می‌اید.
تَنم را در اغوش می‌کشد و سرم را به سینِه اش می‌فشارد.
صدای هیش هیش هایش گوشم را پر می‌کند و نوازش هایش، سعی در ارام کردن تَن لرزانم دارد.
اشک دیدم را تار کرده و زجه هایم دست خودم نیست.
صدایم تحلیل می‌رود و پر از التماس می‌شود:
- ولم کنید... ولم کنید... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت84

ساعت هول و حوش دوازده شب است! کل عمارت در خواب رفته و عماد بعد از اینکه به خیال خودش مرا خواب کرده اتاقم را ترک کرده بود.
می‌خواهم فرار کنم! می‌دانم با ان همه غول چماق بیرون کار سختیست اما هر چه باشد به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر... من دیگر نمی‌توانم ان ها را تحمل کنم.
فکر هایم را کرده ام و راستش را بخواهید برای اولین بار دست به دزدی زده و موبایل سلطان را امانت گرفته ام؛ خیلی خب، دزدیده ام.
به طرف در اتاق می‌روم و با اطمینان از قفل بودنش، به طرف در سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم و پر از استرسی که در کل وجودم ریشه دوانده، شماره ی مادرم را می‌گیرم.
می‌دانم ممکن است الان جایی که نباید باشد اما...
یک بوق که می‌خورد، با دو گام بلند خود را به سرویس می‌رسانم و موبایل نوکیای ساده را به گوشم می‌چسبانم.
در را، همزمان با بوق دوم باز می‌کنم و به داخل سرویس می‌روم.
کل تَنم یخ زده و مغزم به جای قلبم می‌کوبد! پر توان و بی‌وقفه... .
بوق سوم در گوشم می‌نشیند و نا امیدی و اضطراب، دست به دست هم می‌دهند تا معده ام به بدترین شکل ممکن بهم بریزد و چهره ام از سوزشش درهم شود.
هنوز بوق چهارم کامل نشده که صدای خسته اش در گوشم می‌نشیند:
- بفرمایید.
چشم هایم پر می‌شوند و بغض لعنتی بیخ گلویم را می‌چسبد!
دلم برایش تنگ شده بود.
- مامان.
صدای لرزانم را که می‌شنود، انگار خستگی صدایش، جایش را به نگرانی و استرس می‌دهد!
- رها...دورت بگردم الهی، قربونت برم، چی شده؟ حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا صدات می‌لرزه؟
و امان حرف زدن نمی‌دهد!
دستم را روی دَهانم می‌گذارم و با گزیدن لَب هایم سعی در کنترل کردن بغضم دارم.
چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم صدایم پایین باشد:
- مامان راست می‌گفتی، اینجا بدتر از جهنمه، می‌خوام بیام پیشت اما نمی‌ذارن، می‌خوام فرار کنم. تو ادرس عمارتو بلدی؟
هق هق هایش اوج می‌گیرد.
میان گریه قربان صدقه می‌رود و نفرین می‌کند!
اعتصام را و من نمی‌دانم چرا قفل او فقط روی اعتصام گیر دارد! عماد و معاد دست کمی از پدرشان ندارند و دلیل این همه نفرت جمع شده روی اعتصام را نمی‌دانم.
گریه های مادرم، داشت بغض مرا هم می‌ترکاند و غم سنگینی غربت را بر دلم بیشتر می‌کرد.
- مامان تو رو به خدا گریه نکن، اگه ادرس اینجا رو بلدی برام یه صد متر پایین تر اسنپ بگیر.
میان گریه هایش خودش را جمع می‌کند و به صورتش می‌کوبد:
- نکن رها، می‌کشنت، تو رو خدا نکن، دو هفته دیگه صبر کن خودم اقدام می‌کنم دادگاه پدرشونو در میاره.
پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و نگاهم، قفل تصویر درمانده ی خودم در اینه قدی می‌شود.
- مامان میدونی پول چیه؟ میدونی عماد وکیله؟ میدونی اگه یه بار اعتصام یا عماد صداشونو بیارن بالا من خر ناخواسته خفه خون می‌گیرم؟ تو رو خدا کاری که بهت میگمو بکن.
صدای گریه های مادرم، خفه می‌شود و سعی در کنترل کردن خود دارد.
- باشه دورت بگردم. باشه قربونت برم، هر جور شده از اون جهنم بیا بیرون خودم برات بلیط میگیرم با اتوبوس برگرد.
چند نفس عمیق می‌کشم تا سنگ گیر کرده در گلویم پایین برود.
- هر وقت بهت پیام دادم بگیر مامان. تا برم بیرون طول میکشه.
پشت سر هم. چشم و باشه می‌گوید و من بدون معطلی قطع می‌کنم.
عماد یک مسیر به من نشان داده بود که دوست دخترش را، از انجا به خانه می‌اورد! البته، خودش که نشان نداده بود، من یواشکی متوجه این موضوع شدم. تنها مشکلی که داشت، گذر کردن از ایوان عماد بود.
یعنی خان هفتم را باید در مرحله اول رد می‌کردی!
چاره ای نبود، مجبور بودم. باید هر جور شده از اتاق عماد رد می‌شدم.
البته، باتوجه به قرص خواب اوری که در لیوان ابش حل کردم بعید می‌دانم به این زودی ها بیدار شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,392
لایک‌ها
15,570
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,237
Points
1,287
#پارت85

نفسم، جایی میان گلو و سینِه ام حبس شده و سرم، خالی از فکر و پر از اضطراب است.
در بحبوبه ای از زمان گیر افتاده ام و به دیوار چسبیده، به عمادی که روی شکم روی تخت افتاده نگاه می‌کنم.
خوابش خیلی سنگین به نظر می‌رسد.
نفس عمیقی می‌کشم و پاورچین، پاورچین به طرف ایوان حرکت می‌کنم.
به ایوان که برسم پله های فرار اضطراری را می‌اندازم و بعدش هم از پشت پرچین ها که نگهبان ندارد به طرف در مخفی خروجی عمارت می‌روم. و رفتنم همان رفتن اخر است که عنهو مَنی از ازل وجود نداشته! پشت سرم هم نگاه نمی‌کنم. فقط بروم... .
کل مسیر امن است! تنها راه سخت گذر از اتاق عماد است.
تاریکی اتاق را یک چراغ خواب ابی روشن نگه داشته و مسیر کوتاه تا ایوان چنان در نظرم طولانی است، که کم کم یأس تَنم را در بر می‌گیرد.
نیم نگاه به عمادی می‌اندازم که تکان می‌خورد.
نفس حبس شده ام یادش می‌رود مسیر خروج کجاست و قلب و مغزم تعویض شیفت می‌دهند!
با دیدن اینکه می‌خواهد غلط بزند و به جهت مخالف من، به پهلو شود، نفسم را به بیرون فوت می‌کنم.
فایده ندارد! حتما از اب خورده که به انی شبیه مرده افتاده وگرنه خواب عماد به سبکی پر کاه است و هوشیاری اش در خواب بیشتر از بیداریست!
فلذا دل را به دریا زده، تا ایوان می‌دوم... .

***

#امیروالا

منتظر و کلافه، پایم را به زمین ریتم گرفته و تکیه کمرم به دویست شش سفید است.
ماه هلال زیبایش را در وسط اسمان به رخ زمین می‌کشد و صدای جیر جیرک ها با هوهوی بادی که بین اندک درختان موجود است ترکیب شده.
نفس عمیقی می‌کشم و به جوان دیلاق آسمان جُل بی‌دست پا، که به مقدار زیادی پخمه است نگاه می‌کنم.
به ساعت مچی ام خیره می‌شوم.
ساعت از یک شب رد شده و عقربه ی بزرگش بین شش و هفت بازی می‌کند.
نیم نگاهی به عمارتی که هیچ خبری از ان نیست می‌اندازم و به ناخواسته، با فک سخت شده و عصبی، یقه مردکی که به پاگذاشته بودم را می‌گیرم.
- منو مسخره خودت کردی؟ ساعت یک شب زنگ زدی میگی قراره دختر فرار کنه؟ پس کوش؟
جوان لاغر جثه و ضعیف، به پته مته می‌افتد و زیر دست هایم می‌لرزد. قلبش مانند گنجشک می‌کوبد و شوک وارد شده چشم هایش را گرد و پر التماس می‌کند:
- اقا به خدا یه خانمی به اسم اسما افشار براشون اسنپ گرفته بود. به زور پول دو برابر قیمت ماشینشو دادیم راننده تا راضی شد ماشینو بذاره بره اکانتشو دیلیت کنه.
دندان می‌سابم و پر از حرص می‌خواهم بر سرش فریاد بکشم که متوجه جثه ی ضعیف و کوچکی که به این طرف می‌دود می‌شوم.
عمارت این کرکس صفت ها در یک روستای خلوت نزدیک به تهران است و تا یک کیلومتر این‌ور ترش هم خالی از سکنه است!
سریع جوان را به طرف در راننده هل می‌دهم و بدون معطلی، در عقب را باز می‌کنم و توی ماشین می‌نشینم.
این بار دیگر هیچ راه فراری ندارد.
دخترک، لحظه به لحظه نزدیک تر می‌شود و صدای نفس هایش حتی از این فاصله هم به‌گوش می‌رسد!
ترسیده... ان هم به مقدار زیاد!
با کمر خم شده از شدت دوندگی زیاد، خودش را روی کاپوت ماشین می‌اندازد و به راننده اشاره می‌کند چراغ ماشین را خاموش کند.
خودم را، تا حد امکان پشت صندلی جمع می‌کنم.
رها، با قد خم شده و نایی که در جسمش نمانده، در عقب را باز می‌کند و با پرت کردن خودش در ماشین، محکم در را می‌بندد:
- اقا تو روخدا فقط برو.
جوان پایش را روی گ*از می‌گذارد و لبخند من ناخواسته کش می‌اید.
بوی ترس به مشمامم خوش مي‌آيد!
بگذار نفسی چاق کند و بعد با ترس اصلی رو به رو شود.
جوان قفل کودک را می‌زند و با اخرین سرعت از عمارت دور می‌شود.
صدای نفس های بلند و بریده بریده اش، با بوی ادامس نعنایی عطر ماشین ترکیب شده و جوان، با روشن کردن ضبط، این ترکیب را کامل می‌کند.
صدای رضا صادقی در ماشین می‌پیچد و اهنگ " دو نفری" اش پخش می‌شود.
خیره و با لبخند کجی، از زیر کلاه مشکی به نیم رخ رنگ پریده اش نگاه می‌کنم.
رها، برای یک لحظه انگار متوجه نفس هایی غیر از مال خودش می‌شود که با اخم های درهم و متعجب به طرف منی بر می‌گردد که کلاه روی صورتم را پوشانده!
سیگار و فندکم را از جیب کت طوسی اسپرتم بیرون می‌کشم.
سیگار را بین لَب هایم می‌گذارم و با خم کردن سرم، فندک را روشن می‌کنم و زیر سیگارم می‌گیرم.
مشکوک و با صدایی که می‌لرزد، خودش را به طرف راننده می‌کشد:
- اقا نگه دار پیاده میشم.
جوان دنده چهار را با پنج عوض می‌کند و به سرعتش می‌افزاید.
سیگار را با انگشت اشاره و وسطم می‌گیرم و پوک عمیقی به ان می‌زنم.
می‌بینم که برای یک لحظه چشم هایش سیاهی می‌رود و دست های بی جانش به دنبال پناهگاه می‌گردد.
به صندلی راننده چنگ می‌ اندازد و با بستن چشم هایش، سعی در کنترل خود دارد.
تُن صدایش بالا می‌رود و جیغ می‌کشد:
- بهت میگم نگه دار ع*و*ضی.
دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم.
حس خوب پیروزی با ل*ذت توام شده و باعث می‌شود خنده ام، ته گلو و پر از ل*ذت همراه با دود سیگار بیرون بیاید.
تکیه کمرم را به صندلی می‌دهم و با بالا زدن کلاه به صورتش خیره می‌شوم.
متعجب و با دَهان باز مانده نگاهم می‌کند.
می‌لرزد و دَهانش، بی منطق باز و بسته می‌شود.
به دنبال اکسیژن می‌گردد و چشم هایش در کسری از ثانیه پر از اشک می‌شود و خیمه وحشتناک ناامیدی را بر تَن بی جانش می‌بینم.
صدایش پر از التماس و بی جان است! انگار با خود حرف می‌زند:
- این کابوس تموم نمیشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا