کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت86

***

#رها

سیمان سخت دیوار کمرم را خراش می‌دهد و سنگینی گر*دن بند اهنی، تَنم را به سَمت زمین خم کرده.
چشم هایم از شدت بی‌خوابی می‌سوزند و از هفت جانم، شش تایش سوخته آخری هم نیم سوز است.
از بس که به سیمان سخت و خشن کف اتاق خیره شده ام، چشم هایم انحراف پیدا کرده و از خشکی، مانند بیابان تشنه است.
خشکی صندلی چوبی، لگنم را به خواب برده و سنگینی زنجیر اهنی که به دست هایم بسته شده کل جانم را به سبقت از زنجیر گردنم می‌برد.
اهسته پلک هایم را می‌بندم.
حتی قطره ای اشک چشم ندارم تا از خشکی وحشتناک چشم هایم جان سالم به در ببرم.
از میان تاریکی اتاق، نور ضعیفی که از زیر در اهنی وارد اتاق شده توجه می‌خرد.
از بیرون صدای خنده ی آشنایی می‌اید که با صدای برخورد لیوان های شیشه ای ترکیب شده.
در این میان صدای پر از ل*ذت امیر که با صدای دختر پر عشوه ای ترکیب شده جالب ترین نُتیست که به گوش می‌رسد.
از میان حرف هایشان، فقط متوجه یک چیز می‌شوم!
امیر والای زند، قصد دارد شرافت و ابروی افشار ها را، به گونه ای لک دار کند که هرگز تاریخ به چشم ندیده باشد.
درد را حس می‌کنم.
میان دنده های خرد شده ام که ده یا یازده ساعت است به جلو خم شده.
میان مهره های گردنم که از شدت سنگینی اهن پودر شده.
میان مچ سیاه شده دستم که دیگر طاقت سنگینی ان مچ بند اهنی را ندارد.
قفسه سینِه ام با هر نفس خسته ای که می‌کشم می‌سوزد.
معده ام پر هیاهو به جای گلو قلبم را تحت شعاع اسید هایش قرار داده.
دَهانم، خشک، تلخ و گس است!
یک حسی میان زنده بودن و مردن دارد... .
وجود مبارک حضرت اعزرائیل را، در یک قدمی خود حس کرده و هر چند ثانیه یک بار که چشم هایم از شدت خستگی سیاهی می‌رود اشهد خود را خوانده اماده ترک این دنیا می‌شوم... اما خیال خامیست!
امیر این بار کمر همت بسته به تلافی سری قبلی که اقای عماد افشار، خواهر یکی یدانه اش را از در مدرسه قاپیده، عر*یان و کبود تحویلش داده؛ جبران مافات کند و بگوید من هم بله!
کل جانم می‌خواهد بالا بیاید.
چشم هایم را می‌بندم شوری اب دریا، هنگامی که موج ها با دیواره های سنگی برخورد می‌کرد و باد ان را به اطراف پخش می‌کرد حس می‌کنم.
پرنده های مهاجر و خیابان ساحلی که شب هایش جان می‌داد برای قرار های سه نفره با هانیه و ابوسیاه که به مقدار زیادی زبان بازی با وجودش اجیر شده بود.
صدای باز کردن شیر اب می‌اید و اهنگ انگلیسی که انگار صدای زنگ موبایل امیر است!
چون بلافاصله‌ صدایش در اتاق می‌پیچد و انگار که صدا هم روی اسپیکر است.
- بگو.
و صدایی که می‌اید زیادی به گوشم اشناست!
صدای زنانه اما کلفتیست که هیچ بویی از ظرافت ندارد و چه کسی جز سلطان با این مشخصات وجود دارد؟
- اقا، عماد تا نوشته رها رو دید راهی فرودگاه شده بره بوشهر.
صدای خنده های پر از ل*ذت امیر می‌اید و منی که شوکه به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام. ان سلطان ک*ثافت هم از آخور می‌خورد و هم از توبره؟ چهره ام پر از انزجار درهم می‌رود و تف نداشته ام را به روی زمین پرت می‌کنم.
چرا این همه کثیفی در ذهن من نمی‌گنجد؟
صدای عماد نزدیک می‌شود و به طرف در اتاق می‌اید:
- حالا چی نوشته بودی توش؟
صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شود و چندی بعد با توقف در پشت در اتاق، صدای سلطان و چرخش کلید باهم بلند می‌شود:
- هرچی که شما گفتید اقا، نوشتم من از تو متنفرم و تحمل یک لحظه دیگه دیدنتو ندارم. تنها راهی که از شرت خلاص شم اینه برگردم بوشهر و با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم.
ناباور و تلخ می‌خندم و به دیوار خیره می‌شوم. غیر ممکن است عماد باور کند! باور می‌کند؟
در اتاق باز می‌شود و همراه حجمه ی نور، جسم تنومند و رشید امیر، بین قاب در قرار می‌گیرد.
- خیلی خب سلطان، میتونی قطع کنی. هر اتفاقی افتاد خبرم کن.
صدای "چشم اقا" ی سلطان مصادف با قطع کردن امیر می‌شود.
نگاهم خیره به دیوار است و هیچ جوره قصد ندارم به وجود کثافتی که مقابلم است نگاه کنم.
خیرگی نگاهش را حس می‌کنم اما سر حرفش با سبحان است!
- سبحان پسر بوشهریه چیشد؟ به رفیق افشار گفتی که ادرسشو بده؟
رفیق من با کیست؟ نکند هانیه را می‌گوید؟ بعید می‌دانم! او هانیه را از کجا بداند؟
صدای سبحان می‌اید:
- به این دختره هانیه زنگ زدم، اولش که راضی نمیشد، بهش گفتم رفیق عزیزتو می‌کشم، اونم قبول کرد، یکی هم فرستادم بوشهر دوست پسرشو مهمون کنه تا مطمعن بشم دختره دست از پا خطا نمی‌کنه.
لبخند امیر کج می‌شود و چهره ی من پر از انزجار درهم می‌رود. پر از خشم به طرفش برمی گردم و با چهره ی درهم شده، متاسف سرم را تکان می‌دهم و پر از تحقیر سر تا پایش را از نظر می‌گذارنم.
- تو...شنیع ترین... کثیف ترین... پست ترین و رذل ترین ادمی هستی که به عمرم دیدم.
کنج لَب هایش کج می‌شود و تکیه کمرش را به قاب در می‌دهد:
- بار قبلی اون با کمک توی موش کوچولو منو بازی داد. حالا نوبت منه بازیش بدم و تا برگرده همه کارامو انجام بدم.
و بعد به طرف سبحان می‌چرخد:
- گفتی بچه ها بیان؟
سرم را بالا می‌کشم و به سبحانی که با لبخند کج و شیطانی نگاهم می‌کند خیره می‌مانم.
از نگاه کثیف و هوس الودش به خودم می‌لرزم!
- تا زمانی که عماد به پسره برسه و لایو مستقیم به دستش برسه اونا هم میرسن.
حالم از این فیس خونسرد و ارامش بهم می‌خورد.
تف به تک تک زیبایی های فریبنده و دروغینش... تف به ذات زشت و کثیفش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت87

صورتم، پر از نفرت مچاله می‌شود.
به خودم می‌لرزم و چشم هایم، به یکباره پر از اشک می‌شود.
پر از التماس و پرسش، سرم به طرف امیر می‌چرخد.
نمی‌توانست این کار را با من بکند! نه حالا که بی‌گناه ترین ادم این داستان من بودم.
غده‌ی تیره ای فلجم می‌کند و تصویر مات امیر، مات تر می‌شود:
- بخاطر کدوم گناه؟ بی‌گناه ترین ادم این داستان منم امیر! به جرم یه فامیلی مزخرف می‌خوای منو زنده به گور کنی اره؟ از اه من نمیترسی؟ به خداوندی خدا که اگر این کارو کنی نفرینت می‌کنم، یه جوری که تا هفت پشت بعدتم نتونن سر بلند کنن.
و امیر قهقه می‌زند!
سر مَست و بی‌توجه. بغض لعنتی می‌ترکد و صدای گریه هایم میان خنده هایش درون اتاق می‌پیچد.
- الهی که هیچ وقت از زندگیت خیر نبینی. همون اهی که میگی دامن عمادو گرفته تا عمر داری دامنت رو بگیره.
دستش را به نشان اینکه ترسیده به صورتش می‌کوبد و با سبحان می‌خندد.
کل تنم از شدت بغض می‌لرزدد و به بیرون رفتن ان دو خیره می‌شوم.
جیغ می‌کشم و پر از التماس اسم خدا را صدا می‌زنم.
خدایا من حق نفس کشیدن ندارم؟ من حق دیدن شادی را ندارم؟ اینده و گذشته و هر لحظه ی کوفتی مرا با مرگ مأنوس کرده ای؟ نمی‌خواهم این زندگی که این همه در حق من ظلم شود و تویی که به ان بزرگی و عظمت شاهد ماجرایی ساکت باشی.
خدایا، عدالتت را نخواستم مرا بکش و تمام کن این لجنزار زندگی ام را.
کل جانم درهم می‌شکند.
بدنم بی جان، از روی چهار پایه چوبی به زمین می‌افتد و دست هایم پر از التماس به زمین چنگ می‌اندازد و جیغ هایم اندک رمق مانده را از جانم می‌کشد.

***

#عماد

افتاب گرم اواخر شهریور ماه بوشهر، مغز د*اغ کرده ام را د*اغ تر می‌کند.
عینک افتابی ام را از روی چشم بر می‌دارم و پر از حرص زنگ بلبلی را می‌فشارم.
خانه اشان در هلیله است! لامصب کلی از خود بوشهر دور است و این من عصبی بی طاقت را عصبی تر می‌کرد.
اسما گفت نامش هانیه است!
به در سبز رنگ خیره می‌شوم و پر حرص لگدی به در می‌زنم که صدای بلند دختری که با لهجه حرف می‌زند توجه ام را جلب می‌کند:
- هــو هـَـه! چه مرگتِن؟ می سَر اوردیه مِیمین؟
( چه مرگته؟ مگه سر اوردی میمون؟)
صدای لخ لخ دمپایی ابری اش با نق نق هایش در آمیخته شده و به طرف در می‌اید.
اسما دور تر از من در ماشین نشسته و پر استرس به در خیره است.
در باز می‌شود و من، بی‌توجه به اوی از همه جا بی‌خبر، گر*دن بلندش را از روی چادر گلدار خانگی اش می‌گیرم و به دیوار سنگ زده خانه اشان می‌کوبم.
چشم های درشت قهوه ای اش گرد می‌شود و پو*ست گندمگونش کبود.
چشم هایم پر از خشم درشت شده و حرصی به طرف صورتش خم می‌شوم.
صدایم به سختی از بین دندان های قفل شده ام خارج می‌شود.
- اون حروم زاده ای که رها دوسش داره تو کدوم قبرستون زندگی می‌کنه؟
دخترک پر از التماس به دستم چنگ می‌اندازد و حینی که خس خس نفس هایش بلند می‌شود.
عصبی رهایش می‌کنم.
به سرفه می‌افتد و هوا را با ولع می‌بلعد.
کمرش خم می‌شود و قد دیلاقش درهم می‌شکند.
تا می‌خواهم دوباره به طرفش بروم پر از التماس دستش را به نشانه ی صبر بلند می‌کند.
تکیه دستش را به دیوار می‌دهد و با برداشتن دستش از چادر، شومیز راه راه و شلوار گشاد مشکی اش نمایان می‌شود.
اهسته خودش را بلند می‌کند و با نگاه ترسیده صورتم را بر انداز می‌کند.
نفسش بالا نمی‌اید و با همان نفس بریده و چشم های نم نشسته به صورتم خیره می‌شود:
- خونشون بهمنیه، دوتا کوچه بالاتر از خونه ی رها اینا توی ساختمون شایان طبقه ی سه.
و دیگر معطل دخترک نمی‌شوم تا زر زر کردن هایش را به شنوم.
به طرف در ماشین می‌دوم و از شدت خشم روی پاهایم بند نمی‌ایم.
میل شدیدی به کشتن جوانی دارم که حتی او را نمی‌شناسم اما همین گناه که او رها را دوست دارد برای کشتنش کافیست!
فقط خدا کنم دیر نرسم.
در ماشین را باز می‌کنم و همین که می‌نشینم محکم در را می‌کوبم.
دنده عوض می‌کنم و با خواباندن دستی و رها کردن کلاچ، گ*از ماشین را می‌گیرم و حرکت می‌کنم.
صدای گریه های ریز اسما در مخم می‌رود.
متنفرم از اینکه هی می‌خواهد به من بفهماند سر حرفم نمانده ام!
- عماد من حالم خوب نیست، استرس و دلشوره عجیبی دارم، مطمعنم حال رها بده! مطمعنم اینجا نیست! مطمعنم دارن دخترمو اذیت می‌کنن! من هوایی که دخترم توش نفس بکشه رو میشناسم.
د*اغ می‌کنم. فقط امیدوار بودم رها پیش این ع*و*ضی که می‌گویند باشد. می‌خواستم خوشبینانه ترین حالت ممکن را در نظر بگیریم و دست خودم نیست که تمام خشم و عصبانیتم را بر سر اوی بی‌گناه خالی می‌کنم و فریاد می‌کشم:
- خــــــــــــــفـــــــــــــــــه شـــــــــــــــــــــــــــــــو.
و صدای اسما واقعا خفه می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت88

#رها

کل تنم از چیزی که می‌بینم می‌لرزد.
امیر والاست با چهار نفر دیگر که یکی از یکی غول پیکر تر اند.
چشم هایم سیاهی می‌روند و قلبم نمی‌زند.
کل تنم یخ بسته و دهانم انقدر خشک شده که احساس خفگی دارم.
چشم هایم پر از التماس خیس می‌شود و لَب می‌گزم.
به امیر خیره می‌شوم و تا جایی که زنجیر اجازه بدهد به طرفش می‌روم و مقابلش زانو زده و پارچه ی نخی شلوارش را می‌گیرم :
- امیر تو رو به جون همون آرامی که می‌پرستی! منم ارامم امیر، فرق منو و ارام چیه وقتی می‌خوای همون بلا رو سرم بیاری؟
لگد محکمی وسط قفسه سینِه ام می‌نشیند و جسم بی‌جان مرا به طرف همان، چهار پایه چوبی هل می‌دهد.
درد قفسه س*ی*نه ام، نفسم را بند می‌اورد و سینِه ام به خس خس می‌افتد.
زمین سخت اتاق، تن بی جانم را در اغوش کشیده و همه چیز تازه قرار است شروع به شود!
این را از صدای سبحانی که سرش را به داخل اتاق می اورد متوجه می‌شوم:
- امیر پسره مسیج داده عماد دم دره.
لبخند امیر به کثیف ترین شکل ممکن کش می‌اید و کل جان من می‌لرزد.
با اشاره ی ابروی امیر، هر چهار مرد به همراه خودش از اتاق بیرون می‌روند و سبحان هم مشغول ور رفتن با گوشی اش می‌شود و به حالت عمودی، دوربین را روی امیر تنظیم می‌کند.
با اشاره ی دست سبحان، امیر لبخند کجی می‌زند و به دوربین خیره می‌شود:
- عماد، پسر حالت چطوره؟ میدونم این روزا کمی سر و کله زدن با گندکاری های جدید پدرت خسته ات کرده. گفتم شاید دیدن یه سناریوی تکراری کمی برات تنوع بشه.
و بعد با ابرو به سبحان اشاره می‌کند تا دوربین را به طرف من بکشد.
شرم دارم از نگاه کردن به دوربین!
نگاه می‌دزدم، اشک چشم هایم و بغض لعنتی که کل تنم را لرزانده تشدید می‌شود.
امیر اولین نفر به داخل اتاق می‌اید و هرچه می‌گذرد حال من بخت برگشته وخیم تر می‌شود.
نفس هایم از د*ه*ان چفت شده ام خارج نمی شد و کل سینِه ام از شدت فشار نفس هایم می‌لرزد.
با چشم های تار شده و پر از التماس به امیر خیره می‌شوم.
سبحان، وارد شدن یکی به یکی ان چهارمرد را می‌گیرد و امیر بالای سر من ایستاده دو انگشتش را به نماد پیروزی به دوربینی که هی می‌رود و می‌اید نشان می‌دهد.
نفر اخر که داخل می‌اید، امیر با خنده به طرف در می‌رود و رو به دوربینی که از بیرون اتاق دارد صح*نه را ثبت می‌کند، چشمکی می‌زند و لَب می‌گزد:
- اخ ببخش پسر، من میدونم حسرت دیدن تَنش داره تو رو میسوزونه، نمی‌تونم تو رو به آرزوت برسونم.
رو به دوربین دست تکان می‌دهد و اهسته اهسته در را می‌بندد.
همین که در بسته می‌شود، با اخم های درهم و چهره ی مچاله با دست به ان چهار مرد اشاره می‌کند که به طرف در چوبی کوچکی که در کنج اتاق است می‌روند و هر چهار نفر خارج می‌شوند.
نگاه بهت زده ام انها را دنبال می‌کند و هنوز شادی ام تکمیل نشده که با پاره شدن ناگهانی لباسم، جیغم ناخواسته به هوا می‌رود و به امیری که دو طرف لباسم را گرفته چاک می‌دهد خیره می‌شوم.
تا می‌خواهم د*ه*ان باز کنم صدای غرش زیر لَبی اش خفه ام می‌کند:
- اگه دوست نداری برگردن داخل اتاق بهتره یه جوری وانمود کنی که پنج نفر دارن جر وا جرت میکنن. گرچند زیاد فرق نداره، چون خودم به اندازه ی تمام اون چهار نفر قراره تو دلت درش بیارم.
پر از التماس جیغ می‌کشم و به دست هایی که پر از خشم شالم را می‌کشد و لباس پاره ام را از تنم مدر می‌آورد چنگ می‌اندازم.
دست او به طرف شلوارش می‌رود و جان من به لَبم رسیده روح می‌دهم.
این صح*نه اشناست!

***

#عماد

دیگر توان ادامه دادن ندارم! در ماشین را باز می‌کنم و ماشین را همان جا وسط جاده رها کرده جسم بی‌جانم را بیرون می‌اندازم.
به دنبال ذره ای اکسیژه، نفس های عمیق می‌کشم اما هیچ اکسیژنی نیست! انگار در اب خفه شده ام!
همزمان با پیاده شدن از ماشین، دم عمیقی می‌گیرم و انگاری تازه راه نفسم باز شده باشد. آه مانند، بیرون می دهم... نمی‌توانم نفس بکشم! تصاویر لعنتی زنده می‌شود و صدای امیر در گوشم زنگ می‌خورد.
من به فرودگاه نرسیده جان می‌دهم! حتی نمی‌توانم رانندگی کنم.
تنِ خیس از عرقم، سست می‌شود و بی‌رمق.
می‌شود کسی بیاید و سیلی بر گونه‌ام بزند وتا از خواب بپرم؟
صدای خنده‌های بلندِ امیر و جیغ های رها، از در حیاط ان حرامزاده تا به همین سر خیابان دوم هم می‌رسد! خواب نیست! دارم کابوس می‌بینم؛ منتها در واقعیت.
س*ی*نه‌ام سنگین و دستم روی یقه‌ام چنگ می‌شود. کراواتم را شُل‌تر می‌کنم و پایین می‌کشم.
به یقه ام چنگ می‌اندازم و دکمه بالایش را پاره می‌کنم.
تنِ خسته و رنجورم را به درخت کنار پیاده رو می‌رسانم.
بغضِ مردانه‌ام باز عود می‌کند.
پر از حرص و کینه، کت و جلیقه را از تن درمی‌آورم و روی زمین پرت می‌کنم.
در تاریک و روشنِ چشم هایم، به مردِ شکسته‌ی توی آیینه ماشین نگاه می‌کنم. به چهره‌ی آشفته، داغان و موهای بدحالتم!
صورتم توی هم جمع می‌شود و معده‌ام به طرز وحشتناکی تیر می‌کشد. قامتِ چون سرو بلندم، کمی خم می‌شود و جلو می‌رود. تمام لحظاتِ ساعات قبل، چون فیلم دور تندی از جلوی چشمانم عبور می‌کند. انگاری تازه به خودم آمده ام که چه شده است!
رهای معصوم و بی‌گناهم قربانی گذشته‌ی کثیفم شده بود و هنوز هم صدای زجه هایش را می‌شنوم.
باورم نمی‌شود و... حالم بهم می‌خورد. دستم را به تنه چوب درخت می‌دهم.
از حالِ بد تَنم عُق می‌زنم. یک عُقِ خالی که تنها دهانم را باز و بسته و البته حالم را بدتر می‌کند.
از زور حرص و غم می‌لرزم و حالا هیچ شباهتی به عماد گذشته و اصلا عماد امروز ظهر ندارم! بدبخت شده ام. نگون‌بخت شده ام و چرا کسی کمک نمی‌کرد؟
صداها توی سرم می‌پیچند. صدای مردانه و مزخرفی که گفته بود:
- گفتم شاید دیدن یه سناریوی تکراری کمی برات تنوع بشه.
دوباره عُق می‌زنم. باز هم خالی...
س*ی*نه‌ام با شتاب بالا و پایین می‌شود. چه کرده بودم؟
نگاهِ آوارَم روی مردِ داغانِ توی آیینه است که به یکباره یک سمت پیراهنِ سفیدم، توی دستم مشت می‌شود و محکم می‌کِشَم دکمه‌های پیراهن هر کدام به سمتی می‌افتند و با صدا و ضرب روی سرامیک‌های پیاده رو می‌رقصند.
عرق می‌کنم. نمی‌توانم نفس بکشم و بغض پررنگ‌تر می‌شود. اسما... دخترش را به من سپرده بود!
چه کرده بودم؟
نفس‌هایم کشدار می‌شوند و نامنظم... نگاهم به شیشه‌ی ساواج دیور محبوبم که روی کاپوت است می‌افتد. آن روز این عطر بر کتم نشسته بود که دخترک تند و تند دم می‌گرفت؟ خوشش آمده بود از این عطر و بو؟ حالم بیشتر به هم می‌پیچد و نمی‌دانم چرا به یکباره جنون یقه‌ام را سفت می‌چسبد؛ طوری که شیشه‌ی ادکلن را بی‌هوا وسط آیینه می‌کوبم و تصویرِ مرد شکسته‌ی پیش رویم را هزار تکه کنم. فریاد می‌زنم و همزمان با هزار تکه شدنِ آیینه، روی زمین و جلوی ماشین سقوط می‌کنم. بغضم هم، چون شیشه می‌شکند و بی‌اراده و مردانه می‌گریم. برای حالِ بدم. جواب اسما را چه بدهم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت89
#رها

غده ای سرطانی کل جانم را در هم پیچیده و نخ سکوت را بر سوزن کرده لَب هایم را بهم دوخته.
نگاهم خیره به دیوار است و تَن بی‌جانم از شدت سرما می‌لرزد.
استخوان هایم میان یک کامیون اف پانصد با چهل و پنج تن بار، خُرد شده!
همه چیز ساکت است و هیچ صدایی از بیرون نمی‌آید!
انگار تمام ان همه هیاهو برای دردیده شدن دوباره شرافت من ان هم به وحشیانه ترین شکل ممکن بوده است.
چیزی مانند عُقی که با معده خالی باشد در کل جانم پیچیده.
تَنم، کرخت و سست است و دیوار های مشکی و کدر اتاق، حکم روضه ی مجسم را دارند!
صدای شیون مرغان اسمانی را می‌شنوم.
کاش می‌دانستم کدام گناهم این همه عذاب را برایم قلم زد! به خداوندی خدا که به گونه ای ان را از زمین محو می‌کردم که آدمی از خاطر ببرد و شیطان توبه کند.
مایه نجس و کثیفی روی بدنم نقش بسته!
بزاق دَهانش حکم اسید را ایفا کرده! به هرجا خورده تا استخوانم را دارد می‌سوزاند.
گرمای لَب هایش روی گردنم می‌سوزد و حرارت از دست رفته ی تَنم را باز می‌گرداند.
تکرار دوباره ی این خاطرات، برایم حکم نمک پاشی روی زخم باز دارد و غده ی گیر کرده در جانم، اهسته اهسته مرا به طرف فرو پاشی و نابودی می‌برد.
چشم های خمار و بی‌جانم به در اتاق است.
کاش یکی در را باز کند، روی موهایم را ببوسد، تَنم را در اغوش بکشد و پتویی دور جسم عر*یا*نم انداخته، با لبخند بگوید همه چیز تمام شد. فقط تا همین جا بوده و از این به بعدش مرحله التیام زخم است!
بغض دوازده ی ساله من دوباره زخم باز کرده و حالا به غیر این دختر هفده ساله که جسم نیمه جانش روی سیمان سخت و سرد اتاق افتاده، دخترک شش ساله ای که با وحشت به جسم کثیفش نگاه می‌کند و از ترس امدن دوباره معاد خود را به خمره ی ترشی می‌چسباند هم، نفس می‌کشد.
سیاهی عجیبی را حس می‌کنم.
به گمانم که این بار را شانس در خانه ام خوابیده، حضرت ملک الموت شخصاً به قصد سر بوسی و دلداری امده، می‌خواهد بگوید همه چیز تمام شده.
سگ درون زانویم واق واق می‌کند و استخوان لگن و کشاله ی رانم درد دارد!
انگار کل تَنم را ساعت ها زیر مشت و لگد گرفته اند!
چشم هایم بی حال روی هم می‌افتد و نفس های سنگینم، کند و کند تر می‌شود.
تاپ... تاپ... تاپ... .
تاپ..... تاپ.....
تاپ....
تاپ....
و ای کاش تمام به شود. ها؟
کاش تمام به شوی زندگی نکبت و بدشکوم رها... .


***

#امیروالا

نگاهم خیره به بخار چای است و به مقدار زیادی سگ اعصابی چاشنی صبحم شده دارد به اعصابم تر می‌زند و گه تر از هر چیز دیگری این است که دلیلش را نمی‌دانم!
آوا صندلی کنار من را عقب می‌کشد و می‌خواهد بنشیند که لگد بی حوصله به پایه صندلی می‌زنم و در مقابل نگاه بهت زده اش می‌غرم:
- قحطی جا اومده به من کنه میشی؟
درمقابل نگاه بهت زده و اخم های درهم مادرم، بی حوصله تکه‌ی نان تست را به میز می‌کوبم و می‌خواهم بلند به‌شوم که صدای فریاد پدرم متوقفم می‌کند:
- بشین.
پوف عصبی برای کنترل درون نا آرامم می‌کشم.
از اول صبح کوفتی حس بدی بیخ گلویم را چسبیده حوصله ی هیچ را، مخصوصا موعظه های این مرد، ندارم.
- این چه طرز رفتار باخواهرته امیر؟ چته از صبح الطلوع که اومدی خونه سگ شدی پاچه می‌گیری؟
چند نفس عمیق و حرصی می‌کشم.
تَنم عرق کرده و سرم درد دارد. دکمه بالای پیراهن را باز می‌کنم و دستی به گر*دن دردمندم می‌کشم.
زیر چشمی به اوایی که مچ گیرانه چشم تنگ کرده نگاه می‌کنم و همان نگاه بی‌تفاوت را به پدرم می‌دهم.
به نگاه سبزش که موقعه ی عصبانیت وحشی می‌شود!
- معده ام تر زده بهم. ببخشید.
می‌خواهم از پشت میز بلند به شوم که دوباره صدایش متوقفم می‌کند.
و این بار کمی تُنش پایین تر است :
- بهت گفتم بشین!
نگاه بی‌حوصله ام را می‌بندم و تمام سعیم بر این است تا به پدرم نگاه نکنم! می‌ترسم مچم را باز کند.
- صبح قرار بود بری پیش حاجی کمالی، به جاش فهمیدم که دیشبو تا خود صبح برنامه داشتی و صبحم مَست و پاتیل برگشتی تو اتاقت! الانم که داری میپیچی به بازی. توضیحی برای این کارات داری؟
زیر چشمی به اوا نگاه می‌کنم و حرصی گوشش را می‌پیچم و پس گردنی محکمی به او می‌زنم:
- این پاچه خوریاتو جمع کن تا دهنتو سرویس نکردم.
چهره ی اوا درهم می‌شود و عصبی گارد می‌گیرد.
- خیلی هم خوب کردم!
بعد رو به پدرم می‌کند و شیرین بازیش گل می‌دهد:
- بابا الان سه چها روزه همش یک ساعت خونه نیست! تازه، دوباره گیر داده به این افشارا می‌خواد انتقام ارامو بگیره.
چهره ام مچاله می‌شود و معده کوفتی ام به ناگهان چنان تیر می‌کشد که سردرد می‌شوم.
تا به خودم بیایم، دستم به روی معده ام چنگ می‌شود و پیراهن کرم میان مشتم مچاله شده! در مقابل چشم های نگران مادرم، سریع از پشت میز بلند می‌شوم و به طرف خروجی سالن می‌روم.
لعنت به تویی که هر روز صبحم را با یاد اوری ارام به گند می‌کشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت90

الانی را که انتقام ارام را گرفته ام، باید قانوناً شاد و مسرور باشم و به شکرانه ی هر لحظه حال خوبم سر ببرم تمام غم های گذشته را... .
پس این حال گه ای که تنم را در بر کشیده چیست؟
این تَنی که مرتب گر می‌گیرد و به عرق می‌نشیند؟
این سینِه ای که پر شتاب و بی قرار بالا و پایین می شود؟
دم و باز دم عمیقی می‌کشم و به مرد اشفته درون آینه نگاه می‌کنم.
دکمه هایش را تا به تا بسته و موهایش درهم است! روی پیشانی بلندش عرق نشسته و یقه ی باز بالای لباسش هم نمی‌تواند اکسیژن رسانی را به درستی انجام بدهد.
مردی که برای اولین بار بخاطر خوابیدن با یک دختر از خود نفرت دارد، این جمله هیچ اغراقی ندارد و این اعتراف دارد شیره ی جانش را خشک می‌کند. کجای کار را اشتباه رفته بودم؟
موبایلم را از جیبم بیرون می‌کشم و با دیدن بیست و یک تماس بی پاسخی که از جانب سبحان دریافت کرده ام، موبایل را خاموش می‌کنم و روی تخت می‌اندازم.
نگاهم خیره به صحفه ی گوشیست، فکرم میان تَن و ب*دن عر*یان دخترک و زجه هایش گیر کرده!
صدای التماس های پر از دردش درون کاسه ی تهی سَرم می‌پیچد!
چشم می‌بندم و سنگ تیره ای که در گلویم گیر کرده را نوازش می‌کنم.
احساس سنگینی عجیبی دارم! چرا؟
به موبایل نگاه می‌کنم و با یاد اوری فیلم های درونش، چهره ام مچاله می‌شود و پر از حرص ان را از روی تخت بر می‌دارم و عصبی به طرف دیوار پرت می‌کنم.
زیاده روی کرده بودم؟ گمان نمی‌کنم!
بی حوصله و با چشم های خمار به جنازه موبایل نگاه می‌کنم و دست در جیب می‌برم دلم می‌خواهد افکار منفی را به گونه ای تخلیه کنم.
کاش مغز هم سیفون داشت!
طولی نمی‌کشد که در باز می‌شود و این بار هم حضور مزاحم آواست که بعد از شانزده سال سن و نه‌ سال اختلاف سنی، هنوز یاد نگرفته در بزند!
در اتاق را محکم می‌بندد و حرصی دست به کمر می‌زند:
- رک بهم بگو امیر، داری چه غلطی میکنی؟
تای ابرویم متعجب بالا می‌رود و ربات وار و پرسشی به طرفش بر می‌گردم.
نگاهم از بالا تا پایین و از پایین با دنبال کردن ان شلوارک جذب مشکی و تاپ بندی مشکی اش بالا می‌اید و به چشم های درشت و حرصی سبز رنگش می‌رسد!
با چشم تنگ شده، انگشتم را به معنای "تکرار کن" در هوا تکان می‌دهم.
صدایش را بالا می‌برد. عصبی پا به زمین می‌کوبد و همزمان با فریادش موهای بلند قهوه ایش در هوا تکان می‌خورد:
- بهت میگم داری چه غلطی میکنی؟!
با نیم وجب قد و ربع سانت پهنا برای من عربده کشی می‌کند؟ پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند و تا به خودش بیاید، با دو گام بلند، خودم را به او رسانده ام و با گرفتن گ*ردنش، سرش را به طرف زمین می‌کشم و برسرش فریاد می‌کشم:
- چس مثقال سن داری واسه من عربده نزن!
همان گونه که سرش با زمین روبوسی می‌کند به ساق پایم مشت می‌زند و جیغ می‌کشد.
فشار دستم را که بیشتر می‌کنم، می‌خواهد ساق پایم را درون دَهان ببرد که سریع گ*ردنش را رها می‌کنم و از او فاصله می‌گیرم:
- هو هو، چخه! باز سگ بازیت گل کرده.
کمر صاف می‌کند و موهای بلندش را از جلوی صورتش کنار می‌زند.
دست هایش تهدید وار در هوا می‌چرخد و به یکباره جیغ می‌کشد:
- وای به حالت اگه بفهمم به اون دختر نزدیک شدی امیر! هرچی کار خَرابی ازت میدونم کف دست بابا می‌ذارم.
اخم هایم درهم می‌رود و با یاد اوری جسم بی‌جانی که موقعه ای که رهایش کردم تقریبا مرده بود، معده ام بهم می‌پیچد.
چشم های نَم نشسته و صدای ارام و دو رگه اش زنده می‌شود:
- هیچ وقت نمی‌بخشمت.
صدای نگران اوا و ضربه ای که به بازویم می‌زند مرا به خود می‌آورد :
- بگو هیچ کاری نکردی امیر؟ بگو یه ارام دیگه به وجود نیاوردی؟ امیر اگه رها خودشو بکشه چجوری میتونی تو چشمای ارام نگاه کنی بگی انتقامتو از یه بیگناه گرفتم که از هیچ چیز خبر نداشت؟
چیزی درون دلم می‌لرزد!
دیگر نمی‌توانستم بمانم.
انگار دلیل تمام بی قراری هایم را یافته بودم
... نمی‌دانم چرا! نمی‌دانم به کدام منطق و دلیل قلبم می‌لرزد.
اوا را هل می‌دهم و با گام های بلند از اتاق خارج می‌شوم.


***

#عماد

ایفون عمارت زند ها را گرفته ام و حتی با شنیدن صدای پیرمردی که پشت سرهم می‌گوید " اومدم بابا صبر کن" هیچ جوره قصد کوتاه امدن ندارم!
فی الواقع قصد دارم برای دست گرمی ایفون را خفه کنم تا زمانی که دست هایم به گر*دن کثیف امیر برسد.
از بوشهر تا به تهران رسیدم چند باری نفس هایم به قصد متارکه بند امده و باز الله تعالی تقدیر را بر این دیده بود که مرا بیشتر از این که کشیده ام، زجر کش کند و در لجنزار شرافت پامال شده ام دست و پا بزنم!
قفسه سینِه ام پر شتاب و بی قرار بالا و پایین می شود و نفس هایم بریده بریده است.
دستی به عرق نشسته روی پیشانی ام می‌کشم و دکمه بالای پیراهن سفیدم را باز می‌کنم.
صدای پای پیرمرد لحظه به لحظه نزدیک تر می‌شود و من به کشتن امیر بی قرار تر و نا ارام تر!
سرش را بر همین نیزه های حصار اویزان می‌کنم تا درس عبرت باقی هم قطار هایش به شود که بفهمند خانواده افشار سر هیچ چیزشان با هیچ کس شوخی ندارند.
افتاب کوفتی در میان اسمان و طلبکارانه دارد می‌تابد و نمی‌دانم این گرمای لعنتی ان هم در حالی که به استقبال پاییز می‌رویم، چه معنی دارد!؟ شاید من سوخته ام ها؟ اری من سوخته ام!
عصبی لگدی می‌زنم و فریاد می‌کشم:
- در این طویله رو باز کنین تا رو سرتون خرابش نکردم.
پیر مرد به قدم هایش سرعت می‌دهد و صدای خس خس نفس هایش تا اینجا هم به گوش می‌رسد:
- صبر کن جوون، صبر کن اومدم.
برای کنترل خشمم، رگ عصبی پیشانی ام را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
ثانیه ای برای زنده نگه داشتنش فرصت نمی‌دهم!
جلوی چشم های کل خانواده اش سرش را می‌برم و فرزند ناخلفی مثل او همان به که از موجودیتِ لیستِ آدمیت پاک شود.
صدای پا پشت در می‌ایستند و خس خس های بی‌نوای پیرمرد در مخم می‌رود.
همین که تیک در بلند می‌شود، دکمه استارت پاهایم زده می‌شچود و با هل دادن در، عربده کشان به طرف عمارت پا‌تند می‌کنم :
- امــــــــــــــــــیــر...حــــــرومــــی پست، گمشو از سوراخت بیرون.
به گام هایم سرعت می‌‌دهم و با نمایان شدن در عمارت، همان جا منتظر می‌مانم.
با فک سخت شده و دست های مشت شده سَرم را بالا می‌کشم شاید در بهار خواب ها پیدا باشد!
در خانه باز می‌شود و اوا، نفس نفس زنان و نگران، پدرش با اخم های درهم و اخرین نفر هم مادرش از خانه بیرون می‌اید.
پوزخند می‌زنم و زبانم کنج لَبم بازی می‌کند.
ترسوی پست خانواده اش را سپر خودش کرده!
پدرش، سینِه سپر و با اخم های درهم، از سه پله ی مرمری پایین می‌اید و اخم هایش عصبانیتم را تشدید می‌کرد.
- اینجا چه غلطی می‌کنی عماد! چجوری روی اینو داری که بعد مرگ ارام پاتو اینجا بذاری؟
نمی‌توانم فشار را تحمل کنم.
جنون یقه ام را گرفته و مغزم در حال انفجار است! به سرم مشت می‌زنم و فریاد زنان دور خودم می‌چرخم.
- اون پســر عوضیت... اون امیر بی شرف ن*ا*موس خانواده ی مارو... .
و خاک بر دَهان من اگر بخواهد این کلمات را ادا کند.
به موهایم چنگ می‌اندازم و چشم می‌بندم.
کل تَنم در اتش می‌سوزد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت91

اوا، با دو خودش را به من می‌رساند و مستاصل و پر از التماس به چشم های خسته و د*اغ دارم خیره می‌شود.
بغضم مردانه عود می‌کند و سَرم سخت و محکم می‌کوبد.
چشم های درشت، ناباور و پر از التماس سبز رنگش حال بدم را لجن تر می‌کرد.
همان جا، با ب*دن خالی شده، مقابلم زانو می‌زند و به موهایش چنگ می‌اندازد.
به زمین خیره می‌شود و با تاسف سر تکان می‌دهد و به موهایش چنگ می‌اندازد.
پدرش، با اخم های درهم قدمی نزدیک تر می‌اید و دست در جیب، متعجب ابرو بالا می‌اندازد :
- امیر چیکار کرده؟
و دَهان من احمق قفل شده! چگونه می‌توانم بگویم؟ چگونه انگ خورده به پیشانی خاندانمان را پاک کنم؟ اوا از روی زمین بلند می‌شود و با چشم های نم نشسته به چشم های پدرش خیره می‌شود:
- به دختر حسام ت*ج*اوز کرده! خواسته کاری کنه مثل ارام بمیره! سه ساعت پیش که پریشون رفت بیرون باید می‌فهمیدم.
اخم های مهرداد_ پدر امیر_ چنان درهم می‌شود و به یکباره خشم در وجودش می‌نشیند که مطمعن می‌شوم از هیچ جا خبر نداشته.
به طرف مادر امیر می‌چرخد و چنان فریاد می‌کشد که زن بیچاره روح قالب می‌کند:
- شماره ی اون پسر دریدتو بگیر تا با دستای خودم قاتل بچم نشدم.
مادر امیر، با بغض ترکیده به طرف در خانه می‌رود.
مهرداد به موهای جو گندمی اش چنگ می‌اندازد و پر از خشم بر سر اوا می‌غرد :
- چرا همون صبح بهم نگفتی تا افسارشو بکشم؟
اوا بغض کرده و من اصلا حوصله ی این محکمه ی خانوادگی را ندارم. باید قبل از اینکه کار از کار بگذرد رها را پیدا کنم. او بیمار است و روحش به اندازه ی کافی اسیب دیده که دیگر طاقت زخم جدیدی را نداشته باشد.
دندان می‌سابم با پوزخند کجی، تهدید وار به چشم های مهرداد خیره می‌شوم:
- خودم افسار اون عوضیو می‌کشم. کار به تو نمیرسه مهرداد زند!
در نگاه بهت زده اش، عقب گرد می‌کنم و به طرف خروجی عمارت می‌روم.
زیر سنگ هم شده پیدایش می‌کنم!
پیدایش می‌کنم و انتقام مردانه را به او یاد می‌دهم، مانند او بی‌شرف نیستم که سراغ ضعیف و بی‌گناه بروم. من، عماد افشارم. هر گندی که بگویید بر پیشانی ام نشسته و این یکی هم رویش برود، ها؟
نزدیک های در عمارت که می‌شوم، ماشین دویست و شش سفید رنگی، محکم روی ترمز می‌زند و ماشین در همان حالت روشن رها می‌شود امیر سراسیمه از ماشین بیرون می‌اید.
شوکه و با چشم هایی که از شدت خشم قفل شده میخ نگاهش می‌کنم.
سراسیمه و مضطرب قدمی عقب می‌رود و صدایش را روی سَرش می‌اندازد :
- صبر کن بذار حرف بزنم.
و مگر مغز من کار می‌کند؟
سبحان پست فطرت حیوان صفت از صندلی ب*غ*ل راننده بیرون می‌اید و من، استارت زده به طرف امیر می‌دوم.
قسم خورده ام گلویش را بِدّرم.
با گام های بلند و سرعتی که حد ندارد به طرفش می‌دوم.
امیر به جهت مخالف من می‌دود و در همان حال داد می‌زند:
- صبر کن عماد، رها نیست! نمی‌دونم کجاست اما نیست.
قفسه سینِه ام پر از گداخته است!
سَرم پر هیاهو می‌کوبد و کمی طول می‌کشد تا حرفش را تجزیه و تحلیل کنم.
پاهایم، اهسته اهسته از حرکت می‌ایستد و زانویم خالی می‌کند.
نیست؟
امیر عصبی به موهایش چنگ می‌اندازد و فریاد می‌کشد :
- رفته بودم پیشش دیدم هیچ اثری ازش نیست فقط یه نامه ی کوفتی سر جاش بود که نوشته زمان قدرت هر پادشاهی با یک طلوع خورشید به پایان میرسه.
جانم بهم می‌پچد. زمان متوقف می‌شود و تَنم در بحبوحه‌ای از زمان گیر می‌افتد.
نه توان نفس کشیدن دارم و نه توان فکر کردن.
زانویم خالی می‌کند و روی زمین می‌افتم.
صدا ها در سَرم می‌پیچند و نگاه من خیره به اسفالت خیابان است.
رهای بی‌گناه من، چرا طمع به ازادی دروغین داشتی؟ چرا ازادی اغوش مرا به مُبَلِّغ های دروغ ازادی ترجیح ندادی!؟
به تو گفته بودم.
گفته بودم و چرا برای من این همه زجر را روا داشتی؟
صدای زنگ موبایلم می‌اید.
غده ی کثیف گلویم را پایین می‌دهم و با صدای تحلیل رفته و جسم بی‌جان، تماس را وصل می‌کنم و چشم می‌بندم.
- بگو.
صدای نگران معاد در گوشی می‌پیچد :
- عماد رها کجاست؟
لبخند پر درد کجی کنج لَبم می‌نشیند و با چشم های خسته و بی‌‌جان به نگاه مبهوت امیر خیره می‌شوم :
- نمی‌دونم معاد! نیست.
صدای فریاد عصبی معاد می‌اید و شکستن شئ سفالی.
داد می‌زند و پیاپی به چیزی مشت می‌کوبد.
انگار او چیز هایی می‌داند که اصلا بوهای خوبی نمی‌دهند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت92


#رها

همه چیز در یک سکوت آرامبخش فرو رفته.
صدای اواز بلبل و مرغ عشق می‌اید.
اهسته لای پلکم را باز می‌کنم؛ باغی به زیبایی بهشت است!
خورشید، ارام و بی‌هیاهو می‌تابد.
اسمان نیمه ابریست و صدای شرشر ابشار می‌اید.
سکوت در عین وجود هیاهوی طبیعیت، جان را نوازش می‌دهد.
دختر جوان، زیبا و شیک پوشی که لباس سفید به تن دارد، با لبخند ارامی نگاهم می‌کند و من، ساعت هاست که سکوت را به حرف زدن ترجیح داده ام.
تُن صدای ارام و دلنشینی دارد :
- رها جان، سعی کن از این به بعد با غم گذشته ات این جوری رفتار کنی؛ در طول یک ماه هر وقت که می‌خواست روی سرت اوار بشه بهش بگو تا اخر ماه صبر کن و روز اخر ماهت رو، کامل به فکر کردن راجب گذشته ات اختصاص بده.
نیم نگاهی به صورت ملیح و ظریفش می‌اندازم.
روانشناس است؟ شاید! دم و باز دم عمیقی می‌گیرم به دمنوش سرخ رنگی که بین انگشتانم قرار گرفته نگاه می‌کنم.
لیوان سفالی، گرمای خوبی را به تَنم منتقل می‌کرد.
چیزی مانند جان دوباره!
جان دوباره؛ برای منی که از هر طرف مورد اصابت قرار گرفته بودم.
برای منی که قلبم دیگر برای قوی بودن یاری نمی‌کرد.
برای منی که هیچ امیدی به اینده نداشتم.
کدام اینده؟ قید ازدواج کردن و شریک راه داشتن را که یازده سال پیش زده بودم اما... .
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و غده ی تیره ی گلویم را نوازش می‌کنم.
نمی‌دانم از وقتی که چشم باز کردم و خودم را درون یک اتاق سفید دیدم، کجا بوده ام و حالا درون این باغ و در کنار این دختر جوان چه می‌خواهم. اما هرچه هست، واقعا دلم نمی‌خواهد از این تکه از بهشت که روی زمین افتاده فاصله بگیرم.
- ریس من قصد داره برات یه زندگی اروم رقم بزنه. یه زندگی تازه و جدید، هم اون هم من معتقدیم که تو لایق بهترین ها هستی. از این به بعد روی ارزو هات و اینده ات فکر کن.
بزاقم را فرو می‌دهم و به انگشتان کشیده ام نگاه می‌کنم.
بَدنم بی‌رمق و کرخت است! یک حالت مانند اینکه دست و پایت را بکشند و بعد از در امدن ان صدای تق مانند، ارامش پیدا کنی... .
من، یک دختر یا بهتر بگویم؛ یک زن بدون هیچ ازدواج، هفده ساله، با روح دریده شده و جسم صد پاره شده از زخم هایی که هر کدامش را موجودی به نام مرد به تَن بی جانم وارد کرده، چگونه می‌توانستم به کسی که نه می‌شناختم و نه دیده بودم و نه می‌دانستم کیست، اعتماد کنم؟
لبخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند. صدایم مانند جانم تحلیل رفته و بی‌نواست:
- من فقط می‌خوام برگردم خونه!
دخترک، ظریف و نمکین می‌خندد و پا روی پا می‌اندازد.
اندامی خوش تراش و کشیده دارد.
- تو دقیقا توی خونَت هستی رها جان، پیش کسی که هیچ وقت هیچ وقت حاضر نیست کوچیک ترین اسیبی بهت وارد بشه. از این جا به بعدش دوره ی التیام زخم هاته عزیزم. قراره همه چیز رو فراموش کنی.
تای ابرویم بالا می‌پرد و پوزخندم پر رنگ تر می‌شود.
کسی هم هست که نخواهد به من اسیب بزند؟ بعید می‌دانم خداوند متعال هنوز همچین مخلوقی را افریده باشد.
- دوست داری برای کنکور سراسری بخونی رها جان؟
متعجب از این سوال ناگهانی اش، به طرفش می‌چرخم و متعجب چشم تنگ می‌کنم:
- چیکار کنم؟
لبخندش عمق می‌گیرد و موبایلش را از جیب کت سفیدش بیرون می‌کشد:
- توی کنکور شرکت کنی! ده ماه فرصت داری. کافی نیست؟ من مطمعنم تو باهوش تر از این حرفایی.
این مردکیست؟ کیست که می‌خواهد برای منِ آنه شرلی، نقش بابا لنگ دراز را بازی کند؟ کیست که می‌خواهد به ارزو ها و اینده ام برسم؟ کیست!؟

***

#عماد

یادداشت ابی رنگ را، محکم میان مشتم مچاله می‌کنم.
قلبم در سَرم می‌کوبد و حالم به مقدار زیادی نامیزان و نامتعادل است.
معده ام، به یکباره چنان تیر می‌کشد که دستم، مشت می‌شود و از روی پیراهن سفید، یقه اش را می‌گیرد.
گند بزنند به این زندگی کوفتی!
یادداشت را به روی زمین پرت می‌کنم و با نفس های کشدار به متنش خیره می‌شوم:
( وقتی که امانت دار خوبی نباشی، امانتی رو ازت میگیرن )
معاد مقابلم رژه می‌رود و اعصاب متشنجم را مشنج تر می‌کند.
به ته ریش هایش چنگ انداخته و متفکر، زمین و زمان را مورد اعصابت قرار می‌دهد:
- باید از اول اونو می‌دادی دست خودم. می‌گرفتمش قال قضیه کنده می‌شد. میدونی با رها چیکار میشه کرد؟ میدونی ابروی کل خانواده افشار قوطی میشه؟ میدونی بابا بخاطر ناموسش از بچه هاشم می‌گذره؟ میدونی طبق وصیت پدربزرگ کل ارث و میراث خانواده به اون میرسه؟
پوزخند می‌زنم و عصبی می‌خندم.
متعجب ابرو بالا می‌دهم و فکم سخت می‌شود:
- می‌دادم خودت اره؟ تو ادمی‌؟ بی شرف به بچه شش ساله رحم نکردی؟ به خاطر پول می‌خواستی این قدر بی‌شرف بازی در‌بیاری؟
کلافه پوف می‌کشد و دست در جیب، کج نگاهم می‌کند:
- اوج جوونیم بود. باور کن بعدش خیلی پشیمون شدم اما لحظه ای بود.
شانه بالا می‌اندازد و گناه خود را به کثیف ترین شکل ممکن می‌شورد:
- بعدش قصد داشتم بگیرمش.
نمی‌توانم تحمل کنم. اصلا این یک مورد در کتم نمی‌رود! دست هایم مشت می‌شود و برای جلوگیری از هرگونه درگیری، چشم می‌بندم و به جای خرد کردن فک او، استخوان انگشتم را خرد می‌کنم.
دندان هایم، تحت فشار فکم در حال خرد شدنند و صدایم از شدت خشم می‌لرزد:
- خفه شو معاد! رها هفده سال ازت کوچیک تره حیوون.
پلک باز می‌کنم و با دیدن معاد جدی و سر به زیری که به پشت سرم خیره است، اهسته برمی‌گردم و پدرم را، با اخم هایی وحشت ناک و غضبی غیر قابل وصف می‌بینم.
کل چهره اش از شدت خشم سرخ شده و نفس نمی‌کشد!
و به یکباره منفجر می‌شود:
- چه غـــــــــــــــــلــــــــــــــطی کردین؟
اخم هایم درهم می‌رود و ناخواسته سر به زیر می‌اندازم.
به این نوع حرف زدن پدرم، چیزی حدود سی سال است که عادت دارم و می‌گویند فقط تحمل صد سال اول سخت است!
معاد به جای من دَهان باز می‌کند :
- رها رو دزدیدن. کار هر کسی که هست، طمع به جایگاه شما داره، به نظر میرسه از وصیت بابا بزرگ هم خبر داره.
صدای سکوت انی، با فریاد پر غضب پدر می‌شکند و چهار ستون خانه به رعشه در می‌اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت93

#رها

مقابل اینه، شال کرم رنگ را جلو می‌کشم و موهای کثیف و چربم را به زیر روسری می‌فرستم.
کل تَنم کثیف است!
نجاست، جای به جای بدنم را در بر کشیده.
قلبم، کند می‌کوبد و صدای تیک و تیک ساعت، با موزیک کلاسیکی که از مستی در خانه پیچیده، قاطی شده و تنها صدای موجود را تشکیل می‌دهد.
به صورتم نگاه می‌کنم.
به جای به جای درب و داغانش! به پیشانی شکسته و گوشه ی لَب پاره شده ام.
لبخند تلخی روی صورتم می‌نشیند و رنگ پریدگی لَب هایم، به بی‌روحی صورتم می‌افزاید.
نگاهم کمی پایین کشیده می‌شود و از شومیز گشاد نخی سفید، به دامن سفید رنگ می‌رسم.
جوراب شلواری کلفت قهوه ای، استایلم را دخترانه تر می‌کرد.
چند تقه به در اتاق می‌خورد و حینی که نگاه من به در نیمه باز کشیده می‌شود، دختر جوان با یک موبایل اخرین مدل ایفون در دست، وارد می‌شود.
جعبه را، که با یک پاپیون قرمز تزیین شده، به طرفم می‌گیرد :
- بیا عزیزم، اینم یه هدیه خیلی کوچولو از طرف ریسم برای توئه. مبارکت باشه گلی،کارای کنکورتم پیگیرم، میرم برات کتابای کمک درسی بگیرم، با بهترین اساتید خصوصی برات کلاس می‌گیرم و یه مشاور خیلی خوب که تا اخرش کنارت و همراهت باشه.
و چشمکی می‌زند و به خودش اشاره می‌کند.
لبخند محوی می‌زنم و دستم را دراز می‌کنم تا موبایل را از دستش بگیرم که دختر، با لبخند عمیقی، کارتون را عقب می‌کشد و انگار چیزی یادش امده باشد، سریع دست در جیب کتش می‌برد و یک برگه یاداشت ابی رنگ را روی جعبه می‌گذارد و به طرفم می‌گیرد.
- ببخش گلم اینو فراموش کرده بودم.
برگه و جعبه را باهم از دستش می‌ گیرم.
دختر جوان، دستی تکان می‌دهد و با لبخند می‌رود.
برگه را از روی جعبه بر می‌دارم و مقابل صورتم می‌گیرم.
به خط خوانا و بسیار زیبایی اراسته بود:
- این اولین قدم برای باقی راه باشه.
موبایل رو روشن کن، منتظر پیامم باش.
متعجب، تای ابرویم بالا می‌رود و به طرف تخت دو نفره ی طوسی می‌روم.
اهسته می‌نشینم و حینی که نوشته را روی تخت می‌گذارم، مشغول باز کردن پلمپ جعبه می‌شوم.
بعد از باز کردن پاپیون، متوجه سیمکارتی که به پشت پاپیون چسبیده می‌شوم.
سیم کارت را از زیر چسب جدا می‌کنم و به سراغ پلمپ و سپس در جعبه می‌روم، اولین واکنشم با دیدن ایفونی که همیشه ارزویش را داشتم، لبخند عمیقی بود که به شدت محتاجش بودم.
موبایل را در می‌اورم و مشغول انداختن سیم کارت و روشن کردنش می‌شوم.
نمی‌دانم؛ شاید از سادگی بیش از حد من است که به این مردی که هیچ نمیشناسم اعتماد کرده ام و نسبت به او حس بدی ندارم. احساس می‌کنم او همان بابالنگ دراز قصه هاست!
همان بابانوئل بچه ها که ارمغان اور شادیست.
شاید هم موعود ارامشی که وعده اش را اینگونه داده اند: و همانا بعد از هر سختی ارامش است!
و شاید هم دوستی خاله خرسه باشد. من هیچ نمی‌دانم. جاهل تر از آنم که خوب و بَد خودم را هم تشخیص بدهم.
موبایل روشن می‌شود و از قبل ریجستری شده.
شاید فقط چند ثانیه طول می‌کشد، تا از یک شماره ی رند که پسوند خارج از کشور دارد، برایم یک مسیج می‌اید :
- امیدوارم از هدیه ات خوشت اومده باشه.
اولین کاری که می‌کنم، شماره را با اسم بابالنگ دراز، سیو و ستاره دار می‌کنم.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و وارد مسیج می‌شوم.
وارد چتش می‌شوم و با گزیدن لَبم، دل را به دریا زده سوالم را می‌پرسم:
- شما کی هستین؟ چرا دارین به من لطف می‌کنین؟ از کجا منو میشناسید؟
و سند را که می‌زنم، چشم هایم قفل می‌شود روی صحفه و قلبم در دَهانم می‌کوبد.
نوک انگشت هایم یخ می‌زند و ناخن هایم روی صحفه ریتم می‌گیرد.
به خاطر استرس، معده ام اسید ترشح می‌کند و چهره ام ناخواسته از سوزش مزخرفش جمع می‌شود. گند بزنند این معده ی عصبی را... .
و بلاخره با امدن جواب، کل تَنم چشم می‌شود روی صحفه.
- به اندازه ی یک عمر قراره هم دیگه رو بشناسیم. از این به بعد خبری از ناراحتی و غم نیست، من و تو نداریم، ما یکی هستیم رها، یکی شدیم و یکی بودیم.
قلبم برای یک لحظه، بند می‌اید و بند از دلم رها می‌شود.
دَهانم، به انی، گس و تلخ می‌شود و معده ام بهم می‌پیچد.
من این مرد را می‌شناسم؟ کجا دیده ام؟ چه قدر حرف زدنش اشناست! چقدر ارامش توام شده با غم حرف هایش اشناست! او مسیج داده اما من با یک صدای مردانه و ارام شنیده ام!
به راستی او کیست؟
انگشت هایم، بی طاقت و تند تایپ می‌کند:
- باید ببینمت! دارم صداتو می‌شنوم، احساس پیامتو با تَنم حس می‌کنم، کی هستی؟ چرا نمی‌ذاری ببینمت؟
مغزم پر هیاهو می‌کوبد و طبق عادت بَد بچگی، ناخن هایم درون دَهانم شکنجه می‌شوند و خرد شده، کمر می‌شکنند.
پایم در هوا ریتم می‌گیرد و کل تنم همراه سرم می‌رود و می‌اید.
کیست؟ کیست؟ کیست؟
چندی طول می‌کشد تا جواب بیاید:
- کمی صبر کن، زمانی که هم دیگه رو ببینیم اتفاقای زیادی میوفته، هنوز زوده.
و اینکه برخواسته تا محشر کند کیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***

#پارت94

روز سوم است! دو روز معمولی و شاید حوصله سر بر که کل وقتم پی یادگیری موبایل جدید، و قابلیت هایش گذشته بود و حالا، همان دختر جوان شیک پوش، که این بار لنز زیبای عسلی رنگی را به چشم دارد و شال سفید ساتنش را به صورت لبنانی، به زیبایی دور سرش پیچیده، با همان لبخند همیشگی و هزاران کتاب درسی و غیردرسی که مَن از درس فراری را هراسان می‌کرد.
تا دیپلم را گرفتم جانم در آمد! هیچوقت ان یکماه اخر را فراموش نمی‌کنم و اصلا خدا لعنت کند امتحانات نهایی و اصلا از پایه و اثاث بانیان ان را.
خواب شب که در ان مدت تقریباً یک ماه تعطیل بود؛ نفس کشیدن و ارامش داشتن که جای خود. ولی بین خودمان باشد، دلم برای یک لحظه دیگر در بین همکلاسی هایم چرخیدن، تنگ شده.
برای ان دورانی که دغدغه های خیلی محدود تری نسبت به حالایم داشتم! و نا انصافیست، حتی خستگی ان یک ماه هم با گرفتن کارنامه و معدل بالای هجده ام خارج شد.
لبخند محوی می‌زنم به اوی بلند قامت خوش تراشی که زیر بار کتاب ها دارد کمر خم می‌کند نگاه می‌کنم:
- کی قراره این کتابارو بخونه دقیقا؟
به طرف تخت می‌رود و کتاب ها را روی زمین می‌گذارد.
به سختی کمرش را صاف می‌کند و با چهره ی مچاله شده، دم و باز دم عمیقی می‌گیرد و به چشم هایم خیره می‌شود:
- دوازده سال ارزش ده ماه رو نداره؟
لَب و لوچه ام به پایین اویزان می‌شود. با چه امیدی با یک مشاور دهن به دهن می‌شوم؟
زیر لَب، با لبخند محوی نق می‌زنم، منتها این بار با لهجه ی غلیظ، تا مورد اصابتش قرار نگیرم:
- ارواح باپیرم سیم نمی‌ارزه.
( به روح پدربزرگم که برای من ارزش نداره)
وقتی که چهره ی مچاله مرا می‌بیند و نق نق های گنگم را می‌شنود، اخم هایش درهم می‌رود.
به طرفم می‌اید وباگرفتن دستم مرا به طرف خروجی اتاق می‌کشد.
موزیک جدیدی در سالن می‌پیچد و نوای زیبای پیانو و ویالون باهم، که قبلا هم ان را شنیده ام و به گمانم پیش اهنگ، موزیک اوج آسمانِ استاد محمد اصفهانی است!
و اخ که چقدر این گالری موزیک هایشان را دوست دارم.
حینی که وارد سالن بسیار بزرگ خانه می‌شویم، نگاهم از ضلع کاملا شیشه ای سالن، به باغ و استخر می‌افتد.
این خطه ی بهشتی کجاست؟
لباس بلند، گشاد و زیبای یشمی دخترک، بخاطر گام های بلندش تکان می‌خورد و پارچه ی خوش دوختش توجه جلب می‌کرد.
مرا به طرف خروجی سالن می‌کشد و با باز شدن در برقی سالن، مرا به طرف استخر می‌کشد:
- اولین قدم برای تغییر کردن بی رحم شدن با خودته رها! این تنبلی مزخرفو خفه کن، هیچ چیز ارزش اینو نداره. هر احمقی بهت گفته باید از این سنت برای تفریح و استراحت استفاده کنی، غلط کرده.
وتا به خودم بیایم، بالای استخر ایستاده ایم.
ابش سرد تر از ان چیزیسیت که به شود حدس زد!
با چشم های گردشده نگاهش می‌کنم؛ توام با التماس و ترس! تقریبا از افکار خطرناکش اگاه شده ام و تا می‌خواهم دَهان به اعتراض بگشایم به درون استخر اشاره می‌کند:
- شنا بلد نیستی درسته؟
همین که دَهان باز می‌کنم فرصت جواب دادن نمی‌دهد و مرا به طرف استخر هل می‌دهد.
فقط چند ثانیه طول می‌کشد!
شش، جایش را به اب شش می‌دهد و در عرض چند ثانیه، لباس هایم به تَنم چسبیده، خیس می‌شود و با موج اب، شال از سرم کنده می‌شود و نفس های حبس شده من به پشت سد دَهانم می‌رسد.
تاریکی پشت پلکم را می‌گیرد و اب متلاطم شده، بر تَنم اوار می‌شود و مرا به اعماق خود می‌کشد.
سه متری ارتفاع دارد!
اهسته چشم باز می‌کنم.
ابی زلال اب، همه جا راگرفته وسرما تا مغز استخوانم پیش روی می‌کند‌؛ تلألو نور خورشید، به سطح اب، به درون استخر نفوذ می‌کرد و یک حالت معنوی ایجاد می‌کرد.
از توی گوش هایم اکسیژن خارج می‌شود و سنگینی اب را به روی بَدنم حس می‌کنم.
به دست و پایم شوک وارد شده و کمی طول می‌کشد تا با لرزی که از تَنم می‌گذرد، به خودم بیایم و با تمام سرعت به طرف بالای اب شنا کنم.
به محض کنار رفتن اب و بیرون امدن دَهانم، اکسیژن را با تمام توان به ریه ام می‌فرستم.
و به ریه ام حق می‌دهم که به سوزش افتاده.
موهای بَدنم از شدت سرما سیخ شده و قلبم از حرکت ایستاده!
اب مژه هایم را بهم چسبانده و قطراتی که از استخوان گونه و موهایم به طرف چانه ام حرکت می‌کرد، لرز به تَنم می‌نشاند.
باد می‌اید و با سردردی که درجا اعلام حضور می‌کند، فاتحه خود را می‌خوانم.
می‌لرزم!
خودم را در اغوش می‌کشم و چشم های سنگینم را به زور از هم باز می‌کنم و اوی حق به جانب را می‌بینم؛ تا می‌خواهم بر سرش به غرم که" این دیوانه بازی ها چیست؟" مسمم در چشم هایم خیره می‌شود:
- بَدنت چند دقیقه دیگه به سرمای اب عادت می‌کنه! مغزت به روند جدید هم همینطور! عادت کردن روند روتین مغزه رها! من ازت یه جو کوتاه مدت نمی‌خوام، برای تغییر زندگیت، چاره ای جز تغییر خودت نداری. با این منوال ادامه بدی هیچکس برات دل نمی‌سوزونه! تو یه دختر قوی هستی که با تمام سختی های که پشت سر گذاشته الان سر پاست، این قدرت تو رو نشون میده! تو یه دختری که دوازده سال آزگار از زندگی کردن و خوشی کردن افتاده برای اینکه الان نتیجشو ببینه! هیچ بهانه ای برای خود اینده ات نداری رها! الان وقت انتخاب کردنه، انتخاب کردن بین خود گذشته و رهای اینده ات، اگه یه چیزی تو سرته یعنی برای اون خلق شدی، یعنی تو یه رسالتی داری که باید انجام بشه، یعنی باید تمام اون زنجیرهایی که به پات بستن رو پاره کنی و با هر شرایط و گذشته ای که داشتی الان بلند شی و به خود چهار سال دیگه ات، با افتخار و غرور نگاه کنی.
تا به حال شده چیزی مانند جرقه را حس کنید؟
موهایتان در عرض چند ثانیه سیخ شود، اخم هایتان قفل شود، دست هایتان مشت شود و بر سر خودتان فریاد بزنید که :( دیگر کافیست!) و متنفر به شوید از شرایط و وضعیت و حتی، حتم داریم خیلی اوقات به خودکشی فکر کردید. و به ناگهان، در میان سیاهی دنیا، نوری را حس کنید، هرچند ضعیف اما امیخته به امید و زیبایی!
تَنم به سرمای اب عادت کرده و سَر بر*ه*نه و خیسم، مقابل باد سرد عصر گاهی مقاومت نشان می‌دهد.
قلبم، در سرم می‌کوبد و کل تَنم نبض می‌شود.
و من ان نور را، درست در همین حالتی که نصف تَنم خیس شده و بَدنم از سرما رعشه می‌رود حس می‌کنم:
- از کی باید شروع کنم؟
خون، با جریان زیادی در رگ هایم جاریست. قلبم محکم تر می‌کوبد و حس خوب زنده بودن... .
لبخند محوی می‌زند و با در اوردن موبایلش، کمی ور می‌رود و با پخش شدن اهنگ_دوست دارم زندگیو_ به چشم هایم خیره می‌شود:
- الان.
و من باور نمی‌کردم میان این همه سیاهی دنیا، این کوتاه تکراری، این چنین حالم را خوب کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت95

سه ماهی می‌شود از درس فاصله گرفته ام و مغزم زیادی تنبل شده! خیلی خسته کننده است و تمرکز لازم را ندارم.
موبایل کوفتی مقابلم است و دارد برای دقایقی استراحت کردن وسوسه ام می‌کند.
به کرنومتری که ده ساعت و چهل دقیقه را ثبت کرده بود نگاه می‌کنم. لامصب! خسته ام، چشم هایم فنا رفته، امروز دومین روز مطالعه ام بوده و واقعا تایم دوازده ساعت برای مَنی که سه ماه را اصلا نخوانده ام زیاد است؛ ولی آنی که باید بفهمد، معتقد است که ظرفیت من بیشتر از این حرف هاست. دارد روی چهارده ساعت هم برنامه ریزی می‌کند!
بلاخره تسلیم نَفسَم می‌شوم و دزدکی موبایل را روشن می‌کنم.
در بین موبایل خالی می‌چرخم و با روشن کردن دوربین سگ کيفيت‌‌َ‌ش، لبخندم کش می‌اید.
لامصب، جان می‌دهد برای عکس گرفتن!
لَب هایم را غنچه می‌کنم و گرفتن علامت پیروزی، بکگراند تصویر را به گونه ای تنظیم می‌کنم که تایم مطالعه و کتاب تاریخ مشخص باشد.
خودم را که تنظیم می‌کنم، عکس اول را می‌گیرم و با لبخند مشغول چک کردنش می‌شوم.
چشم های درشتم، به زیبایی هرچه تمام مشخص است و رگه های اسمانی و سورمه ایش را به راحتی می‌شود جدا کرد.
موهای دم اسبی ام، باعث کشیده تر شدن چشم هایم شده و لبخندم، پر از حال خوب است!
اینده را تصور می‌کنم. بازیگری ارزوی کودکی ام بود اما به دنبال شغلی هستم که ارزش این همه زحمت کشیدنم را داشته باشد. گرچند رشته ی انسانی، کمی این محدودیت شغل خوب را دارد اما شغل نون و اب دار هم زیاد است!
راستش را بخواهید، کمی میل به شغل های پر هیجان دارم که در رنج بازیگری باشد؛ مثلا مامور عملیاتی پلیس! گرچند می‌گویند این ها قصه است و زن ها به ماموریت نمی‌روند اما خب، علاقه دارم دیگر، چه کنم؟
یک ژست جدی می‌گیرم و با احترام نظامی، اخم در هم می‌برم و دوربین را اماده می‌کنم.
هنوز عکس را نگرفته ام که یک مسیج از بابالنگ دراز روی موبایل می‌افتد:
- مشترک مورد نظر، این دوربین قابلیت عکس گرفتن از زیبایی بی حد شما را ندارد و دچار نقص سیستم شده. لطفا منتظر وسایل ماورایی باشید.
لبخندم کش می‌اید و دلم ضعف می‌رود.
جانم بهم می‌پیچد و چهره ام از شوق در هم می‌رود. یک سوال، از کجا دیده؟ نکند در همین نزدیکیست؟
به طرف در می‌دوم و سراسیمه و پر از شوق در را باز می‌کنم.
هیچ کس نیست! اما یک بوی عطر خاص، فضای سالن را در بر کشیده؛ مردانه، گس و دلنشین است!
نت هایش در اغاز سرد و استوایی است و در میان به تلخی قهوه می‌رسد و به چاشنی ادامس نعنایی خنک و سرد تمام می‌شود.
تَنم سست می‌کند و زانویم خالی می‌کند.
من این بو را میشناسم! مطمعنم قبلا ان را بوییده ام! کجا؟
به دنبال بوی وسوسه انگیز کشیده می‌شوم.
بوی کرخت کننده، به طرف سالن بالا می‌رود.
به قدم هایم سرعت می‌دهم و از پله مارپیچ فلزی، به طرف طبقه ی بالا می‌دوم.
قلبم تند می‌کوبد و از ته جان، شوق دیدن بابا لنگ دراز را دارم.
لبخندم، ناخواسته عمق گرفته و دو پله آخر را یکی کرده، به طرف سه اتاق انتهای سالن بالا می‌دوم.
میان سالن می‌ایستم و از ته دل بو می‌کشم.
رد بو، به سمت راست و اتاق در سفید می‌کشاندم.
تام را به یاد دارید؟ چگونه از عطر پنیر مَست می‌شد و به دنبالش می‌رفت؟ دقیقا قیافه ام اینگونه است.
قلبم پر توان می‌کوبد و تَنم گُر می‌گیرد.
من یقین دارم این مرد اشناست! با کل جانم حس می‌کنم.
گونه هایم از فواره خون سرخ شده و لَبم را می‌گزم.
در اتاق را اهسته باز می‌کنم و به صدای موزیک ملایم و آرام گوش می‌سپارم:
- تو رو از دور دلم دید اما...
نمی‌دونست چه سرابی دیده.
من دیونه چه می‌دونستم...
زندگی برام چه خوابی دیده!
نمیدونی،
نمی دونی ای عشق.
کسی که جوونیشو ریخته به پات؛
واسه اینکه تو رو از دست نده،
چه عذابی
چه عذابی دیده!.
اه ای دل محروم...
اروم باش،
اروم...
اه ای حال نامعلوم،...
اروم باش،
اروم...
(محسن چاووشی)
قلبم از حرکت می‌ایستد.
تا به حال شده فکر کنید، کسی از عمد به یک موزیک گوش می‌دهد تا شما را مخاطب ان حرف ها بگذارد؟ احساس می‌کردم این اهنگ از عمد و برای خود شخص من گذاشته شده.
عرق به پیشانی ام می‌نشیند و گر می‌گیرم.
بی طاقت و بی‌تاب، با قلبی که دیوانه وار قفسه سینِه ام را چاک می‌دهد، در اتاق را باز می‌کنم و لبخند عمیقم... .
و اخ از لبخند عمیقم که با دیدن اتاق خالی وا می‌رود.
حس بَد تیره ای به جانم چمبره می‌زند و بَدنم، به زانو هایم سنگینی می‌کند.
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و نگاهم، سر تا سر اتاق خالی می‌چرخد.
صدای موزیک، از گرامافون قدیمی که روی صندلی چوبی وسط اتاق است، پخش می‌شود.
کت مردانه و قواره بزرگ فیلی رنگی، به پشتی صندلی اویزان شده و اینجا، درست منبع ان عطر لعنتیست.
با پاهای دو دل و قلب بی نوای وا رفته، به طرف صندلی می‌روم.
نزدیک تر که می‌شوم، یادداشت ابی رنگی که از جیب کت بیرون زده توجه ام را جلب می‌کند.
نوشته را بیرون می‌کشم و با خواندن متن، برای چند ثانیه قلبم از حرکت می‌افتد.
دَستم شل می‌شود و برگه، اهسته سر می‌خورد و به روی زمین می‌افتد.
- در دلم نیست تحمل، که ببینم بروم...
تو ببخش حضرت یارم، که به اجبار دچارم. ¹
قلبم به دَهانم می‌اید و حالتی مانند تهوع و بغض باهم دچارم می‌شود.
چانه و لَبم همراه هم می‌لرزد.
و چرا من نسبت به کسی که هنوز نمی‌دانم کیست، این همه احساس دارم؟
نگاهم، قفل دوخت زیبای کت می‌شود و دست هایم، نا مطمئن به طرفش دراز می‌شود.
می‌ترسم!
من از دست زدن به این کت می‌ترسم!
انگشت هایم، اهسته پارچه ی لطیفش را لَمس می‌کند.
توان رفته، با ترس توام می‌شود و به جانم تزریق می‌شود تا بتوانم انگشت هایم را مشت کنم و عطر کت را میان چنگ بکشم.
چانه ام، می‌لرزد و کت چنگ شده میان انگشتانم، یک حس عجیب را به تَنم منتقل می‌کند.
من با این کت آشنایم !
کت را بلند می‌کنم و زیر بینی ام می‌گیرم.
چشم می‌بندم و قلبم اجازه می‌خواهد برای بوییدن!
و این اولین بار است که قلبم، مظلومانه مقابل مغز مستبدم زانو زده، التماس می‌کند.
طاقت نمی‌اورم! دم می‌گیرم از کت و جان می‌گیرم از بویش.
سیاهی، اطراف را در بر می‌کشد و روحم پر می‌گیرد به شش سال پیش... .
پارک شغاب و مَن یازده ساله ای که ساعت دوازده شب، در سیاهی پارک، به تنهایی بازی می‌کردم و دو جوانک نا اهل، به قصد اسیبم بلند شده بودند!
به خود لرزیده بودم و تَنم منجمد شده بود.
بر زمین افتاده بودم و مقابل چشم های خندان ان دو جوان رعشه می‌رفتم.
پایین تَنه مردی تنومند را به یاد دارم!
چهارشانه و بلند قامت.
س*ی*نه های پهن داشت و گام های مردانه و محکمش زمین را می‌لرزاند.
کُت خوش دوخت فیلی پوشیده بود با پیراهن جذب سفید و جلیقه ی فیلی.
و زیبایی اندامش را چند برابر کرده بود.
بچه بودم! میان مرگ و زندگی، در اغوش کسی که نمیشناختم فرو رفته بودم.
همین عطر بود! من شش سال است که هنوز این عطر را از خاطر نبرده ام.
ماشین مدل بالای سفیدش را به یاد دارم! مایع شیرینی که در دَهانم رفته بود.
یک نیم رخ محو و شطرنجی که فک استخوانی و ته ریش های قهوه ای اش در خاطرم مانده! تیغه ی استخوانی بینی اش را، ان تار موی خوش حالت... .
و اصلا نمی‌دانم چرا هیچ وقت پیگیر این نشدم که این مرد، از کجا ادرس خانه ما را می‌دانست!؟
سال بعدش، در راه مدرسه به خانه اینگونه شده بودم و این بار هم در اوج تعجب، زمانی که در زیر سایه یک درخت از هوش رفتم، درست در اتاق خودم چشم باز کردم.
و در گمان خودم این بود که خواب دیده ام یا از یاد برده ام!
و چندین و چند بار دیگر، میان خواب و بیداری، این بوی اشنا را فهمیده بودم.
به راستی او کیست؟ این غریبه ی اشنا، که توام با گذشته ی من بوده کیست؟ قلب من برای چه با شنیدن این بو یکی در میان می‌زند؟ چه اتفاقی دارد می‌افتد؟! لعنت به من و گذشته ام!



¹ شعر متعلق به نویسنده می‌باشد، هرگونه کپی برداری با نام شخصی، کپی رایت بوده و طبق قانون اساسی، جرم محسوب می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا