.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت86
***
#رها
سیمان سخت دیوار کمرم را خراش میدهد و سنگینی گر*دن بند اهنی، تَنم را به سَمت زمین خم کرده.
چشم هایم از شدت بیخوابی میسوزند و از هفت جانم، شش تایش سوخته آخری هم نیم سوز است.
از بس که به سیمان سخت و خشن کف اتاق خیره شده ام، چشم هایم انحراف پیدا کرده و از خشکی، مانند بیابان تشنه است.
خشکی صندلی چوبی، لگنم را به خواب برده و سنگینی زنجیر اهنی که به دست هایم بسته شده کل جانم را به سبقت از زنجیر گردنم میبرد.
اهسته پلک هایم را میبندم.
حتی قطره ای اشک چشم ندارم تا از خشکی وحشتناک چشم هایم جان سالم به در ببرم.
از میان تاریکی اتاق، نور ضعیفی که از زیر در اهنی وارد اتاق شده توجه میخرد.
از بیرون صدای خنده ی آشنایی میاید که با صدای برخورد لیوان های شیشه ای ترکیب شده.
در این میان صدای پر از ل*ذت امیر که با صدای دختر پر عشوه ای ترکیب شده جالب ترین نُتیست که به گوش میرسد.
از میان حرف هایشان، فقط متوجه یک چیز میشوم!
امیر والای زند، قصد دارد شرافت و ابروی افشار ها را، به گونه ای لک دار کند که هرگز تاریخ به چشم ندیده باشد.
درد را حس میکنم.
میان دنده های خرد شده ام که ده یا یازده ساعت است به جلو خم شده.
میان مهره های گردنم که از شدت سنگینی اهن پودر شده.
میان مچ سیاه شده دستم که دیگر طاقت سنگینی ان مچ بند اهنی را ندارد.
قفسه سینِه ام با هر نفس خسته ای که میکشم میسوزد.
معده ام پر هیاهو به جای گلو قلبم را تحت شعاع اسید هایش قرار داده.
دَهانم، خشک، تلخ و گس است!
یک حسی میان زنده بودن و مردن دارد... .
وجود مبارک حضرت اعزرائیل را، در یک قدمی خود حس کرده و هر چند ثانیه یک بار که چشم هایم از شدت خستگی سیاهی میرود اشهد خود را خوانده اماده ترک این دنیا میشوم... اما خیال خامیست!
امیر این بار کمر همت بسته به تلافی سری قبلی که اقای عماد افشار، خواهر یکی یدانه اش را از در مدرسه قاپیده، عر*یان و کبود تحویلش داده؛ جبران مافات کند و بگوید من هم بله!
کل جانم میخواهد بالا بیاید.
چشم هایم را میبندم شوری اب دریا، هنگامی که موج ها با دیواره های سنگی برخورد میکرد و باد ان را به اطراف پخش میکرد حس میکنم.
پرنده های مهاجر و خیابان ساحلی که شب هایش جان میداد برای قرار های سه نفره با هانیه و ابوسیاه که به مقدار زیادی زبان بازی با وجودش اجیر شده بود.
صدای باز کردن شیر اب میاید و اهنگ انگلیسی که انگار صدای زنگ موبایل امیر است!
چون بلافاصله صدایش در اتاق میپیچد و انگار که صدا هم روی اسپیکر است.
- بگو.
و صدایی که میاید زیادی به گوشم اشناست!
صدای زنانه اما کلفتیست که هیچ بویی از ظرافت ندارد و چه کسی جز سلطان با این مشخصات وجود دارد؟
- اقا، عماد تا نوشته رها رو دید راهی فرودگاه شده بره بوشهر.
صدای خنده های پر از ل*ذت امیر میاید و منی که شوکه به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام. ان سلطان ک*ثافت هم از آخور میخورد و هم از توبره؟ چهره ام پر از انزجار درهم میرود و تف نداشته ام را به روی زمین پرت میکنم.
چرا این همه کثیفی در ذهن من نمیگنجد؟
صدای عماد نزدیک میشود و به طرف در اتاق میاید:
- حالا چی نوشته بودی توش؟
صدا نزدیک و نزدیک تر میشود و چندی بعد با توقف در پشت در اتاق، صدای سلطان و چرخش کلید باهم بلند میشود:
- هرچی که شما گفتید اقا، نوشتم من از تو متنفرم و تحمل یک لحظه دیگه دیدنتو ندارم. تنها راهی که از شرت خلاص شم اینه برگردم بوشهر و با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم.
ناباور و تلخ میخندم و به دیوار خیره میشوم. غیر ممکن است عماد باور کند! باور میکند؟
در اتاق باز میشود و همراه حجمه ی نور، جسم تنومند و رشید امیر، بین قاب در قرار میگیرد.
- خیلی خب سلطان، میتونی قطع کنی. هر اتفاقی افتاد خبرم کن.
صدای "چشم اقا" ی سلطان مصادف با قطع کردن امیر میشود.
نگاهم خیره به دیوار است و هیچ جوره قصد ندارم به وجود کثافتی که مقابلم است نگاه کنم.
خیرگی نگاهش را حس میکنم اما سر حرفش با سبحان است!
- سبحان پسر بوشهریه چیشد؟ به رفیق افشار گفتی که ادرسشو بده؟
رفیق من با کیست؟ نکند هانیه را میگوید؟ بعید میدانم! او هانیه را از کجا بداند؟
صدای سبحان میاید:
- به این دختره هانیه زنگ زدم، اولش که راضی نمیشد، بهش گفتم رفیق عزیزتو میکشم، اونم قبول کرد، یکی هم فرستادم بوشهر دوست پسرشو مهمون کنه تا مطمعن بشم دختره دست از پا خطا نمیکنه.
لبخند امیر کج میشود و چهره ی من پر از انزجار درهم میرود. پر از خشم به طرفش برمی گردم و با چهره ی درهم شده، متاسف سرم را تکان میدهم و پر از تحقیر سر تا پایش را از نظر میگذارنم.
- تو...شنیع ترین... کثیف ترین... پست ترین و رذل ترین ادمی هستی که به عمرم دیدم.
کنج لَب هایش کج میشود و تکیه کمرش را به قاب در میدهد:
- بار قبلی اون با کمک توی موش کوچولو منو بازی داد. حالا نوبت منه بازیش بدم و تا برگرده همه کارامو انجام بدم.
و بعد به طرف سبحان میچرخد:
- گفتی بچه ها بیان؟
سرم را بالا میکشم و به سبحانی که با لبخند کج و شیطانی نگاهم میکند خیره میمانم.
از نگاه کثیف و هوس الودش به خودم میلرزم!
- تا زمانی که عماد به پسره برسه و لایو مستقیم به دستش برسه اونا هم میرسن.
حالم از این فیس خونسرد و ارامش بهم میخورد.
تف به تک تک زیبایی های فریبنده و دروغینش... تف به ذات زشت و کثیفش.
***
#رها
سیمان سخت دیوار کمرم را خراش میدهد و سنگینی گر*دن بند اهنی، تَنم را به سَمت زمین خم کرده.
چشم هایم از شدت بیخوابی میسوزند و از هفت جانم، شش تایش سوخته آخری هم نیم سوز است.
از بس که به سیمان سخت و خشن کف اتاق خیره شده ام، چشم هایم انحراف پیدا کرده و از خشکی، مانند بیابان تشنه است.
خشکی صندلی چوبی، لگنم را به خواب برده و سنگینی زنجیر اهنی که به دست هایم بسته شده کل جانم را به سبقت از زنجیر گردنم میبرد.
اهسته پلک هایم را میبندم.
حتی قطره ای اشک چشم ندارم تا از خشکی وحشتناک چشم هایم جان سالم به در ببرم.
از میان تاریکی اتاق، نور ضعیفی که از زیر در اهنی وارد اتاق شده توجه میخرد.
از بیرون صدای خنده ی آشنایی میاید که با صدای برخورد لیوان های شیشه ای ترکیب شده.
در این میان صدای پر از ل*ذت امیر که با صدای دختر پر عشوه ای ترکیب شده جالب ترین نُتیست که به گوش میرسد.
از میان حرف هایشان، فقط متوجه یک چیز میشوم!
امیر والای زند، قصد دارد شرافت و ابروی افشار ها را، به گونه ای لک دار کند که هرگز تاریخ به چشم ندیده باشد.
درد را حس میکنم.
میان دنده های خرد شده ام که ده یا یازده ساعت است به جلو خم شده.
میان مهره های گردنم که از شدت سنگینی اهن پودر شده.
میان مچ سیاه شده دستم که دیگر طاقت سنگینی ان مچ بند اهنی را ندارد.
قفسه سینِه ام با هر نفس خسته ای که میکشم میسوزد.
معده ام پر هیاهو به جای گلو قلبم را تحت شعاع اسید هایش قرار داده.
دَهانم، خشک، تلخ و گس است!
یک حسی میان زنده بودن و مردن دارد... .
وجود مبارک حضرت اعزرائیل را، در یک قدمی خود حس کرده و هر چند ثانیه یک بار که چشم هایم از شدت خستگی سیاهی میرود اشهد خود را خوانده اماده ترک این دنیا میشوم... اما خیال خامیست!
امیر این بار کمر همت بسته به تلافی سری قبلی که اقای عماد افشار، خواهر یکی یدانه اش را از در مدرسه قاپیده، عر*یان و کبود تحویلش داده؛ جبران مافات کند و بگوید من هم بله!
کل جانم میخواهد بالا بیاید.
چشم هایم را میبندم شوری اب دریا، هنگامی که موج ها با دیواره های سنگی برخورد میکرد و باد ان را به اطراف پخش میکرد حس میکنم.
پرنده های مهاجر و خیابان ساحلی که شب هایش جان میداد برای قرار های سه نفره با هانیه و ابوسیاه که به مقدار زیادی زبان بازی با وجودش اجیر شده بود.
صدای باز کردن شیر اب میاید و اهنگ انگلیسی که انگار صدای زنگ موبایل امیر است!
چون بلافاصله صدایش در اتاق میپیچد و انگار که صدا هم روی اسپیکر است.
- بگو.
و صدایی که میاید زیادی به گوشم اشناست!
صدای زنانه اما کلفتیست که هیچ بویی از ظرافت ندارد و چه کسی جز سلطان با این مشخصات وجود دارد؟
- اقا، عماد تا نوشته رها رو دید راهی فرودگاه شده بره بوشهر.
صدای خنده های پر از ل*ذت امیر میاید و منی که شوکه به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام. ان سلطان ک*ثافت هم از آخور میخورد و هم از توبره؟ چهره ام پر از انزجار درهم میرود و تف نداشته ام را به روی زمین پرت میکنم.
چرا این همه کثیفی در ذهن من نمیگنجد؟
صدای عماد نزدیک میشود و به طرف در اتاق میاید:
- حالا چی نوشته بودی توش؟
صدا نزدیک و نزدیک تر میشود و چندی بعد با توقف در پشت در اتاق، صدای سلطان و چرخش کلید باهم بلند میشود:
- هرچی که شما گفتید اقا، نوشتم من از تو متنفرم و تحمل یک لحظه دیگه دیدنتو ندارم. تنها راهی که از شرت خلاص شم اینه برگردم بوشهر و با کسی که دوسش دارم ازدواج کنم.
ناباور و تلخ میخندم و به دیوار خیره میشوم. غیر ممکن است عماد باور کند! باور میکند؟
در اتاق باز میشود و همراه حجمه ی نور، جسم تنومند و رشید امیر، بین قاب در قرار میگیرد.
- خیلی خب سلطان، میتونی قطع کنی. هر اتفاقی افتاد خبرم کن.
صدای "چشم اقا" ی سلطان مصادف با قطع کردن امیر میشود.
نگاهم خیره به دیوار است و هیچ جوره قصد ندارم به وجود کثافتی که مقابلم است نگاه کنم.
خیرگی نگاهش را حس میکنم اما سر حرفش با سبحان است!
- سبحان پسر بوشهریه چیشد؟ به رفیق افشار گفتی که ادرسشو بده؟
رفیق من با کیست؟ نکند هانیه را میگوید؟ بعید میدانم! او هانیه را از کجا بداند؟
صدای سبحان میاید:
- به این دختره هانیه زنگ زدم، اولش که راضی نمیشد، بهش گفتم رفیق عزیزتو میکشم، اونم قبول کرد، یکی هم فرستادم بوشهر دوست پسرشو مهمون کنه تا مطمعن بشم دختره دست از پا خطا نمیکنه.
لبخند امیر کج میشود و چهره ی من پر از انزجار درهم میرود. پر از خشم به طرفش برمی گردم و با چهره ی درهم شده، متاسف سرم را تکان میدهم و پر از تحقیر سر تا پایش را از نظر میگذارنم.
- تو...شنیع ترین... کثیف ترین... پست ترین و رذل ترین ادمی هستی که به عمرم دیدم.
کنج لَب هایش کج میشود و تکیه کمرش را به قاب در میدهد:
- بار قبلی اون با کمک توی موش کوچولو منو بازی داد. حالا نوبت منه بازیش بدم و تا برگرده همه کارامو انجام بدم.
و بعد به طرف سبحان میچرخد:
- گفتی بچه ها بیان؟
سرم را بالا میکشم و به سبحانی که با لبخند کج و شیطانی نگاهم میکند خیره میمانم.
از نگاه کثیف و هوس الودش به خودم میلرزم!
- تا زمانی که عماد به پسره برسه و لایو مستقیم به دستش برسه اونا هم میرسن.
حالم از این فیس خونسرد و ارامش بهم میخورد.
تف به تک تک زیبایی های فریبنده و دروغینش... تف به ذات زشت و کثیفش.