.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت76
اهسته لای پلکم را باز میکنم.
دیشب، یلدا ترین شب قدر من بود!
تا خود صبحدم، به اندازه یک دقیقه ی یک سال یلدا که نه، بلکه به اندازه کل عمر شب های یلدا طول کشیده بود.
تا خود صبح لرزیده بودم و ثانیه ای چشمه ی اشکم خشک نشده بود! میترسیدم.
میترسیدم مبادا ان سه نفری که گفته بیایند و کابوس همیشگی مرا برایم به واقعیت تبدیل کنند.
افتاب در امده بود که از شدت بیخوابی تقریبا بیهوش شدم!
به تصاویر محو اطرافم نگاه میکنم.
کش و قوصی به بدنم میدهم و به سمت راستم میچرخم که با دیدن امیری که ارام و معصوم خوابیده، تکان ناگهانی میخورم و لرزی از تنم میگذرد.
لعنتی!
بدنم بخاطر شوکی که حین کشسانی به ان وارد شده رگ به رگ میشود و دچار گرفتگی عضلات میشوم.
چهره ام مچاله میشود و کتف دردمندم را میفشارم.
گردنم را به راست و چپ میچرخانم و از روی تخت بلند میشوم.
سرم را به ترقوه ام میکشم و دست و پایم را کش میاورم.
به بیرون از کلبه نگاه میکنم.
نهایتاً هفت یا هشت صبح باشد! افتاب هنوز کم جان است.
خمیازه ای میکشم و به پای چپی که زنجیر بر ان بسته شده نگاه میکنم.
چشم هایم از شدت بیخوابی اتش میزنند و طبق معمول، به خاطر بد خواب شدن معده ام بهم میریزد.
کل تَنم کفارات و چرک است! یک حمام حسابی نیاز دارم.
ولی با این وضع؟ با این پاهایی که زنجیرش محکوم به پاهای او شده؟ پوف بی حوصله ای میکشم و شل شده گردنم را میفشارم.
سردردم شروع شده و همه چیز دست به دست هم داده تا صبح مزخرفی را رقم بزند.
با احساس ن*زد*یک*ی گرمایی، به طرف راستم میچرخم و امیر را، در نزدیک ترین نقطه به خود میبینم.
از روی تخت بلند میشوم و بالشت را روی زمین میگذارم و رویش مینشینم.
تکیه سرم را به دیوار میدهم و اهسته چشم میبندم.
چند نفس عمیق میکشم و اهسته چشم باز میکنم.
از بیرون، دیگر صدای شایا نمیاید! نکند بلایی به سرش امده؟ خیلی وقت است هیچ صدایی از او نشنیده ام. اخرش هم رفیق نیمه راهش شدم.
- رها؟ کجایی؟
صدایش دو رگه و خشدار است!
اهسته سرم را از پشت پرده ی حریر تخت بیرون میاورم و به چشم های خواب الود و گیج امیر نگاه میکنم:
- جهنم! با این زنجیری که تو به پام بستی کدوم گوری میتونم برم؟
اخم هایش در هم میرود و دستی به صورتش میکشد تا کمی خواب از سرش بپرد.
مشخص است بیخوابی کشیده اما او که دیشب راس نه خواب رفته بود!
به چشم های سرخ و ملتهبش نگاه میکنم و خونی که به جای سفیدی، سبز وحشی تیله هایش را در اغوش کشیده.
از روی تخت بلند میشود و در جایش مینشیند. دستش کلافه در سرش میرود، تکیه پیشانی اش را به ساعدش میدهد و چشم هایش را میبندد.
خیلی خسته است!
اینکه نمیتواند بیدار بماند را به وضوح حس میکنم.
از روی تخت بلند میشود و اخم هایش هیچ جوره باز نمیشوند.
از عصبانیت نیست ها، مشخص است از این هایسیت که اگر شب بد خواب به شوند اخم هایشان تا یک هفته باز نمیشود بدون اینکه متوجه ان به شوند.
به طرف در سرویس بهداشتی میرود.
مظلوم و کلافه سرم را به دیوار میکوبم :
- منم ادمم! بیا این کوفتی رو باز کن. باید برم حموم، برم سرویس، برم دست و صورتمو بشورم.
در میان راه متوقف میشود و با اخم های قفل شده، بلافاصله بعد از پایان حرفم دستش را به نشان کافیه بالا میگیرد:
- اگه میخوای جنگ راه نیوفته هیچی نگو! ساکت باش تا بیام رو مود.
حرصی لَب هایم را بهم میفشارم و شقیقه دردمندم را میفشارم.
پس دیشب خواب حضرت آقا را بهم ریخته بودم! دستم درد نکند، بگذار حداقل کمی زجر کشیدن مرا به چشد.
امیر به طرف سرویس میرود.
من چشم میبندم و میخواهم ثانیه ای بخوابم شاید از سوزش چشم هایم کم شود اما... .
صدای چرخش قفل میاید و بلافاصله بعدش:
- سلام صبح همگی بخیر.
این دیگر از کجا در امد؟ بی حوصله چشم باز میکنم و سبحانی که دو دستش پر از مواد خوراکیست و با پایش در را باز کرده نگاه میکنم.
دوباره میخواهم چشم ببندم که صدایش مزاحم میشود:
- امیر کجاست؟
بی حوصله، دم و باز دم عمیقی برای کنترل خشمم میکشم و زیر لَبی میغرم:
- قبرستون.
امیر از در سرویس بیرون میاید و در حالی که صورت خیسش را با حوصله خشک میکند، نیم نگاهی به من و سپس به سبحان میاندازد:
- چه خبر از افشارا؟
سبحان به طرف اشپزخانه میرود و من شش دانگ حواسم گوش شده تا خبری بشنوم.
کمی سکوت میشود و چند ثانیه بعد، با باز شدن در کابینت، صدای سبحان هم میاید.
- صدرا کل پروازای داخلی و خارجی رو چک کرده تا اسمی از رها پیدا کنه، عمادم کار و زندگیش رو ول کرده از این مهمونی به اون مهمونی میره تا رها رو پیدا کنه؛ باهوشه امیر، میدونه میخوای چیکار کنی اما خبری از جزئیات نداره.
غده ی تیره ای به گلویم مینشیند.
من حتی اگر زنده هم برگردم عماد مرا میکشد.
عملاً مرده ام، تشییع جنازه ام هم تمام شده ولی خودم خبر ندارم.
نفس عمیقی میکشم تا از درد وحشت ناک معده ام کاسته شود.
اهسته لای پلکم را باز میکنم.
دیشب، یلدا ترین شب قدر من بود!
تا خود صبحدم، به اندازه یک دقیقه ی یک سال یلدا که نه، بلکه به اندازه کل عمر شب های یلدا طول کشیده بود.
تا خود صبح لرزیده بودم و ثانیه ای چشمه ی اشکم خشک نشده بود! میترسیدم.
میترسیدم مبادا ان سه نفری که گفته بیایند و کابوس همیشگی مرا برایم به واقعیت تبدیل کنند.
افتاب در امده بود که از شدت بیخوابی تقریبا بیهوش شدم!
به تصاویر محو اطرافم نگاه میکنم.
کش و قوصی به بدنم میدهم و به سمت راستم میچرخم که با دیدن امیری که ارام و معصوم خوابیده، تکان ناگهانی میخورم و لرزی از تنم میگذرد.
لعنتی!
بدنم بخاطر شوکی که حین کشسانی به ان وارد شده رگ به رگ میشود و دچار گرفتگی عضلات میشوم.
چهره ام مچاله میشود و کتف دردمندم را میفشارم.
گردنم را به راست و چپ میچرخانم و از روی تخت بلند میشوم.
سرم را به ترقوه ام میکشم و دست و پایم را کش میاورم.
به بیرون از کلبه نگاه میکنم.
نهایتاً هفت یا هشت صبح باشد! افتاب هنوز کم جان است.
خمیازه ای میکشم و به پای چپی که زنجیر بر ان بسته شده نگاه میکنم.
چشم هایم از شدت بیخوابی اتش میزنند و طبق معمول، به خاطر بد خواب شدن معده ام بهم میریزد.
کل تَنم کفارات و چرک است! یک حمام حسابی نیاز دارم.
ولی با این وضع؟ با این پاهایی که زنجیرش محکوم به پاهای او شده؟ پوف بی حوصله ای میکشم و شل شده گردنم را میفشارم.
سردردم شروع شده و همه چیز دست به دست هم داده تا صبح مزخرفی را رقم بزند.
با احساس ن*زد*یک*ی گرمایی، به طرف راستم میچرخم و امیر را، در نزدیک ترین نقطه به خود میبینم.
از روی تخت بلند میشوم و بالشت را روی زمین میگذارم و رویش مینشینم.
تکیه سرم را به دیوار میدهم و اهسته چشم میبندم.
چند نفس عمیق میکشم و اهسته چشم باز میکنم.
از بیرون، دیگر صدای شایا نمیاید! نکند بلایی به سرش امده؟ خیلی وقت است هیچ صدایی از او نشنیده ام. اخرش هم رفیق نیمه راهش شدم.
- رها؟ کجایی؟
صدایش دو رگه و خشدار است!
اهسته سرم را از پشت پرده ی حریر تخت بیرون میاورم و به چشم های خواب الود و گیج امیر نگاه میکنم:
- جهنم! با این زنجیری که تو به پام بستی کدوم گوری میتونم برم؟
اخم هایش در هم میرود و دستی به صورتش میکشد تا کمی خواب از سرش بپرد.
مشخص است بیخوابی کشیده اما او که دیشب راس نه خواب رفته بود!
به چشم های سرخ و ملتهبش نگاه میکنم و خونی که به جای سفیدی، سبز وحشی تیله هایش را در اغوش کشیده.
از روی تخت بلند میشود و در جایش مینشیند. دستش کلافه در سرش میرود، تکیه پیشانی اش را به ساعدش میدهد و چشم هایش را میبندد.
خیلی خسته است!
اینکه نمیتواند بیدار بماند را به وضوح حس میکنم.
از روی تخت بلند میشود و اخم هایش هیچ جوره باز نمیشوند.
از عصبانیت نیست ها، مشخص است از این هایسیت که اگر شب بد خواب به شوند اخم هایشان تا یک هفته باز نمیشود بدون اینکه متوجه ان به شوند.
به طرف در سرویس بهداشتی میرود.
مظلوم و کلافه سرم را به دیوار میکوبم :
- منم ادمم! بیا این کوفتی رو باز کن. باید برم حموم، برم سرویس، برم دست و صورتمو بشورم.
در میان راه متوقف میشود و با اخم های قفل شده، بلافاصله بعد از پایان حرفم دستش را به نشان کافیه بالا میگیرد:
- اگه میخوای جنگ راه نیوفته هیچی نگو! ساکت باش تا بیام رو مود.
حرصی لَب هایم را بهم میفشارم و شقیقه دردمندم را میفشارم.
پس دیشب خواب حضرت آقا را بهم ریخته بودم! دستم درد نکند، بگذار حداقل کمی زجر کشیدن مرا به چشد.
امیر به طرف سرویس میرود.
من چشم میبندم و میخواهم ثانیه ای بخوابم شاید از سوزش چشم هایم کم شود اما... .
صدای چرخش قفل میاید و بلافاصله بعدش:
- سلام صبح همگی بخیر.
این دیگر از کجا در امد؟ بی حوصله چشم باز میکنم و سبحانی که دو دستش پر از مواد خوراکیست و با پایش در را باز کرده نگاه میکنم.
دوباره میخواهم چشم ببندم که صدایش مزاحم میشود:
- امیر کجاست؟
بی حوصله، دم و باز دم عمیقی برای کنترل خشمم میکشم و زیر لَبی میغرم:
- قبرستون.
امیر از در سرویس بیرون میاید و در حالی که صورت خیسش را با حوصله خشک میکند، نیم نگاهی به من و سپس به سبحان میاندازد:
- چه خبر از افشارا؟
سبحان به طرف اشپزخانه میرود و من شش دانگ حواسم گوش شده تا خبری بشنوم.
کمی سکوت میشود و چند ثانیه بعد، با باز شدن در کابینت، صدای سبحان هم میاید.
- صدرا کل پروازای داخلی و خارجی رو چک کرده تا اسمی از رها پیدا کنه، عمادم کار و زندگیش رو ول کرده از این مهمونی به اون مهمونی میره تا رها رو پیدا کنه؛ باهوشه امیر، میدونه میخوای چیکار کنی اما خبری از جزئیات نداره.
غده ی تیره ای به گلویم مینشیند.
من حتی اگر زنده هم برگردم عماد مرا میکشد.
عملاً مرده ام، تشییع جنازه ام هم تمام شده ولی خودم خبر ندارم.
نفس عمیقی میکشم تا از درد وحشت ناک معده ام کاسته شود.