***
#پارت84
پشت درب شیشهای که به حیاط خلوت خانه باز میشود، چمبره زدهام و زانو در آ*غ*و*ش کشیدهام.
نگاهم خیره به آسمان تیره و تاریک است.
چند دقیقهای از گفتن اذان صبح میگذرد و من، راستش را بخواهید دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتهام!
چشمهایم میسوزد و سردرد دارم.
سه روز از تماس من با پدرم...