کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

نیم ساعتی بود کنج خرابه نشسته بودم. تقریبا اروم گرفتم، با خودم قسم خورده بودم که دیگه به هیچ وجه طرفش نرم.اروم پا شدم به سمت جوب اب که فاصله کمی با سازه داشت رفتم. ابی به دست و صورتم زدم .سرم رو بلند کردم، مشغول خشک کردن دستام با دامنم بودم که با شنیدن صداے خانزاده با جیغ سه متر به هواپریدم:
-این جا چیکار می کنی!؟ نمی دونی این منطقه از عمارت اون قدر بی در و پیکره که اگر داخلش ادم بکشن کسی خبر دار نمی شه!؟
فقط سرم رو انداختم زیر یه قدم که امد جلو با ترس دو قدم عقب رفتم، اخماش رو توے هم کشید،یه ابروش رو با تهدید بالا داد:
-چیکار کردے الان!؟
به پت پت افتادم. باید هر چه سریع تر از اون جا می رفتم ، باید می رفتم پیش خان باجی و بهش می گفتم باید ازش کمک می خواستم تا از بی ابرویی نجاتم بده :
-ببخشید خانزاده من باید برم کار دارم .
و بعد بدون اینکه بهش مهلت فکر کردن بدم با یه نفس عمیق شروع به دویدن کردم ،
فقط می خواستم ازش دور بشم ! مبادا ابروے داداشم بره !داداشی که شاید الان نباشه،ولی یه زمانی همیشه بود...
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
#ناشناس
نوبتیم باشه نوبت آغا ساشا ِ، دیگه باید فاتحه این میمون بل هوس رو بخونم،کلافه دستی توی موهام کردم و به ساعت خیره شدم،زیر ل*ب عصبی زمزمه کردم:
-پس این مارال چیشد پسر؟مگه یه بچه تو دل یه زن گذاشتن چه قد طول میکشه!
نیم نگاهی بهم انداخت، پوتیناے چرم خاڪی رنگش رو با ریتم روے زمین میزد. قشنگ معلوم بود از یه چیز کلافس:
-آقا بعید میدونم ساشا پابه تله بده. زرنگ تر از این حرفاس ، گول این ادهاش رو نخورین. هر چی باشه پسر همون ارباب رامشه !
چشمای اسمونی رنگ بی روحم رو به دوتا کوره د*اغ عسلیش دوختم:
- انگار یادت رفت چجورے ارباب رامش بزرگ رو، کردم زنده یاد ارباب رامش !
اون که بزرگشون بود انقدر راحت سرش کلاه رفت این که دیگه بچه ی اونه، جدے نگاهم کرد :
-چرا ایده سم رو عملی نمیکنی!؟
اسمون چشمام رو درد مند بستم و شقیقم رو فشار دادم:
-انقد احمق نباش! نمی خوام دستام، حروم خون این ایل بی ریشه بشه، می خوام با زجر و بی ابروے با دستاے خودشون بمیرن، می فهمی!؟
ته نگاهش ترس رو به خوبی می دیدم منم دنبال همینم ! همین ترسه ل*ذت بخشه،با لحن شیطانی اروم زیر ل*ب زمزمه کردم:
-به دست خودشون،همشون رو می کشم!از طریق یکی از عزیزانشون!فقط کافیه قلق نقطه ضعف اون عزیز کرده رو فهمید!بعد که همه چیز مثل اتیش زدن یک کاهدونی که روش نفت ریخته شده...بوم!به هوا میره..
اب دهنش رو اروم قورت و هیکل گنده اش رو روی صندلی جابه جا کرد:
-توعقده خالصی!یه وقت های منم ازت میترسم.
اروم و پر از منظور خندیدم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#خان_زاده

کلافه بودم، نباید این جوری می شد، نباید گیلدا رو تا این حد از این مسئله می ترسوندم،من اینده اش رو بخاطر یه لجبازی ساده و یه ل*ذت کوچیک حرص دادن نابود کردم.
مغذم تیر کشید، صح*نه ای که به طرفش قدم بر داشتم و عقب رفت، از ذهنم پاک نمیشد! یه لحظه، فقط برای یه لحظه حس کردم، قلبم و غرورم باهم شکست.»
پاهام رو گزاشتم روی میز و سرم و به تاج مبل تکیه دادم، ساعدم رو روی چشمهای خسته ام گذاشتم ، شاید که یکم خون به مغذم برسه. کی می شد از دست این همه تنش اون هم پشت سرهم خلاص بشم،چند تقه به در خورد، اروم و خسته دستم رو برداشتم و به در خیره شدم:
-بیا داخل.
در اروم باز شد و دقایقی بعد قامت ساواش توی در پیدا شد،لبخند کمرنگی به روش پاشیدم. با همون چهره و لبخند اروم همیشگیش به سمتم امد.روی مبل کنارم نشست،پاهام رو انداختم پایین و صاف نشستم.ارنجم رو،روی رونم گذاشتم و تکیه گاه بدنم کردم.ساواش دستاش رو به روی شونم گذاشت و توی چشمهام خیره شد:
-پاشو داداش همه منتظر تو هستن تا حکم رو اجرا کنی.
دوباره ارامشم به هم ریخت، احساس می کردم دستی قلبم رو بین مشتهای قدرتمندش گرفته و می فشاره، کلافه بلند شدم. دستم رو توی موهام کردم و چنگی به اون انداختم و به همش ریختم:
-شهرزاد کجاس؟!
ساواش با ناراحتی،دردمند گ*ردنش رو ماساژ داد:
-هر کاریش کردم که نیاد،امده و دقیق روبه روی رضا نشسته و داره نگاهش می کنه،همش داد می زنه که چرا بهش نگفتیم که رضا توی عمارت بوده، داداش فکر می کنم شهرزاد رو از رضا جدا کنیم خیلی بهتره.
پوزخندی زدم،به نقطه ای نا معلوم خیره شدم «می فهمم که اگر شهرزاد این صح*نه رو ببینه خیلی توی رو حیه اش تاثیر می زاره،ولی... شاید بهتر که با چشمهای خودش ببینه تا باور کنه دیگه رضایی نیست» بی توجه به این که بخوام جواب ساواش رو بدم به سمت در حرکت کردم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆

ساواش و ساشا، شهرزاد رو که با بی قراری داد می زد که کاری به رضا نداشته باشیم گرفته بودن.زجه های شهرزاد، مهر تایید به این می زد که حرفهای مردم درسته! شهرزاد تلاش می کرد خودش رو از دست بچه ها در بیاره.
نمی فهمم چرا تو بین جمعیت به دنبال گیلدا می گشتم، با دیدن ایلار که روی صندلی گوشه ای نشسته بود اخمهام توی هم رفت. به سمت ساشا رفتم، ساشا شهرزاد رو به دست ساواش داد و به سمتم امد، کنار هم ایستادیم سرم رو خم کردم توی گوشش:
-پسر چرا زنت رو اوردی که این صح*نه رو ببینه!به اندازه کافی روحش اسیب پذیر هست!تو انگار یادت رفته درد سقط بچه قبلیت رو؟کسی که یه کابوس ببینه و بچه اش سقط بشه این صح*نه براش سَم!
اهسته تر زمزمه کردم:
- مگه اینکه این یکیم نخوای !
ساشا کلافه به ایلار نگاه کرد و برگشت به سمت من:
-هر کاریش می کنم،می گه می خوام ببینم تا بفهمن زن خان قوی و از هیچ چیز نمی ترسه!
کلا فه و پر حرص نفسم رو بیرون دادم. پوزخندی از منطق مسخره اش گوشه ل*بم نشست، با گام های محکم و مقتدر به سمت چوبه دار حرکت کردم، شهرزاد پر از درد فریاد زد:
-شـــــــــــــــــــــایا،تورو به جون ایسل! شـایا چجوری دلت میاد با من این کارا رو کنی! شــــایا تورو به حضرت عباس قسم! چجوری می تونی این قد و بالا رو توی یه متر قبر جا بدی! شایا تو رو خدا به خانواده اش رحم کن!
چشمام رو درد مند بستم، قلبم در می کرد.پشت پلک های بسته ام چهره بی جون ایسل رنگ گرفت!با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم. از فریاد ها و زجه های شهرزاد داشتم عصبی می شدم، به ساواش نگاه کردم که خودش فهمید ودستش رو روی دهن شهرزاد گذاشت.
شهرزاد خودش و زمین می زد و گریه می کرد، به رضا که با چشمهای گریون و پر بغض به شهرزاد نگاه خیره شده بود،گذری انداختم و عصبی به سمتش رفتم... رو در روی هم ایستاده بودیم،چشمهای قهوه ای اشکیش رو به چشمام دوخت و ل*ب زد:
-من قربانی شدم...
خیلی مراقب اطرافت باش خان زاده...
خیلیا به طمعه گرفتن جون خودت و خانوادت نشستن...مراقب شهرزاد منم باش،اگر عمل به وصیت مرده واجبه!
طناب رو به دور گ*ردنش انداختم. نگاه رضا فقط به شهرزاد بود،عصبی فکش رو گرفتم و بر گردوندم و با خشم زل زدم توی چشمهاش:
-چشمات رو از روی خواهرم درویش کن پست بی ریشه... سلام من رو به اون طرفیا برسون.
با لگدی که به صندلی زیر پاش زدم رضا روی هوا معلق شد، صدای جیغ شهرزاد به گوش اسمون رسید. از سکوی میدون پایین امدم و بی توجه به هم همه و صدای داد و جیغ خانواده رضا و شهرزاد، از میون مردم گذشتم و به سمت عمارت حرکت کردم،قلبم طاقت این همه فشار روانی رو نداشت،نمی خواستم به حرف های رضا فکر کنم ولی همش توی سرم تکرار میشد:
-من قربانی شدم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیݪدا
صبح بر عکس همیشه که دوست داشتم چشمام رو باز کنم و س*ی*نه ستبر خانزاده رو ببینم، با لپاۍ سرخ اویزون خان باجی رو به رو شدم، در همون لحظه خواب از سرم پرید، سیخ نشستم.
نفسی که توی سینم حبس کرده بودم رو پوف مانند دادم بیرون. دستم رو کلافه توی موهام کردم و پشت گوشم ریختمشون، گیج به اتاق نگاه کردم. نمی دونم چرا اصلا حس خوبی نداشتم، احساس می کردم امروز مثل دیشب که رضا اعدام شد یه جنجال بزرگ قراره اتفاق بیوفته، قراره تا صبح مثل دیشب که صدای جیغای شهرزاد بود و صبح لاشه اش راهی بیمارستان شد یکی راهی بیمارستان بشه. نمی دونم شایدم از عواقب وحشتناک دیشبه! خان با جی تا صبح برام از این که چه عواقبی کارم داره و داشته و معنی این کارا چیه گفته بود. حس می کردم یه پرده از روۍ چشمام برداشته و تازه دارم معنی خیلی از حرفها و نگاه ها و کار های بعضی ادمایه دور و برم رو درک می کنم. تازه می فهمم چه بلایی سر شهرزاد اورده بودن، تازه میفهمم خانزاده هم مثل دیگران نامرحمه و عذاب وجدان خِر خِرَم رو گرفته، کلافه از روۍ تخت بلند شدم.
خمیازه ای کشیدم و دستهام رو یکم کش اوردم، سرم که به سمت پایین چرخید، متوجه جای خالی مارال شدم.
ابرو هام بالا پرید، از این عادتا نداشت! همیشه ساعت 7 یا 8 بلند می شد. ساعت پنج صبح کجا رفته !؟
چرا امروز همه چی برام علامت سوال شده! یه نگاه به خان با جی کردم و از اتاق خارج شدم به بلندی قدم خیره شدم. احساس می کردم بیست سال بزرگتر شدم و امروز وارد یه جهان دیگه شدم، یه جهان که حالا همه ی نقطه های گنگش رو می دونم، همشو ن رو ..مسیرم رو به سمت اشپز خونه کج کردم. تک و توکی می شد خدمتکار های سن بالاتر رو دید، که از حیاط عمارت داخل میان، کسی شب توی عمارت نمی مونه، مگر این که خونه نداشته باشه...در اشپز خونه باز بود و صدای خنده زنها که مشغول خوش و بش و تعریف بودن می اومد.
وارد اشپز خونه شدم و سلام کردم. همه جواب سلامم رو دادن؛ یکی با سر یکی با ز*ب*ون یکیم با دست.
از روی میز یه دونه سیب برداشتم و بوش کردم، عجب عطر دل انگیزی داشت. صدای خسته و مریض حال ایلار خانوم برق از سرم پروند، سریع برگشتم و به چهره رنگ پریدش نگاه کردم. دستاش رو تکیه به دیوار داد و اروم روی صندلی نشست. به سمتش رفتم یکم شونه هاش رو ماساژ دادم نیم نگاهی به شکمش انداختم.
از افکاری که اون لحظه به ذهنم حجوم اورده بود خجالت می کشیدم. تجسم این که این بچه چجوری درست شده، خون رو به گونه هام روانه کرد. با صدای ارومی زمزمه کردم:
-خانوم حالتون خوبه!؟ چرا این قدر زود بیدار شدید .
دستای ضریف بی جونش رو گوشه میز گذاشت:
-نتونستم بخوابم، همش صح*نه ای که رضا از چوبه دار اویزون بود توی ذهنم می اومد. صداے جیغای شهرزادم جای خود داشت... گیلدا دهنم خشکه یه چیزی برام بیار .
توی دلم خدا رو شکر کردم که نرفتم اون صح*نه رو ببینم.به سمت پرتقال های روی میز رفتم. فوری با چاقو از وسط نصفشون کردم و توی لیوان چروندمشون، لیوان نیمه شده بود ولی وقتی دیدم حالش خوب نیست بیشتر دست دست نکردم. به سمتش رفتم و لیوان رو بدستش دادم ، اروم یه قلپ خورد و با دستای بی جون لیوانش رو روی میز گذاشت. انگشتاش رو روی شقیقش گذاشت. صدای گل بانو اومد:
-خانم جان نهار چی میل دارید درست کنم !؟
دیدم جواب نداد یه تکون خیلی اروم بهش دادم که سرش بی جون روی دستم افتاد، رنگم پرید جیغ خفیفی کشیدم که همه دورم جمع شدن.
همه به من نگاه می کردن دستام شروع به لرزیدن کرد. گل بانو با رنگ پریده ل*ب زد:
-چیکارش کردی دختر!؟
اصلا توان حرف زدن نداشتم عقب عقب رفتم که به دیوار خوردم. گل بانو رو به یکی از دخترا گفت که بره خان رو بیاره، می خواستم از اشپز خونه بیرون برم که محکم از پشت گرفته شدم. برگشتم و به قیافه عصبی گل بانو نگاه کردم.پر ازخشم غرید:
-کجــــــــــا ؟ وایسا کار داریم باهات ! چه دل و جرعتی پیدا کردی !
زبونم گرفته بود:
-شمـــ...ا که دیدین ...من...مم...من فقط بهش اب ...پرتقال دادم ـ...جلوی خودتون پرتقالا رو شکـ..ستم اب گرفتم.

گل بانو عصبی کوبیدم به دیوار که درد بدی توی کتفم پیچید و چهرم توی هم رفت:
-خاک توی سر بی پدر مادرت کنن که به زن رحم نکردی. چی می خواست گیر تو بیاد؟
مونده بودم چی بگم که در محکم باز شد. تکون محکمی خوردم و به خان که از نگرانی رنگش پریده بود نگاه کردم.دوید بسمت ایلار و بغلش کرد و با سرعت از در خارج شد، گل بانو به یکی از دخترا گفت بند بیاره، با تعجب نگاشون می کردم...
دقایقی بعد در حالی که دستام با افسار خر بسته شده بود گوشه از طویله افتاده بودم هنوز هم توی شک بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
احساس ضعف و گرسنگی همه ی وجودم رو گرفته بود.سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم.نگران ایلار خانوم بودم، نکنه اتفاقی واسش بیوفته،نکنه اب پرتقال به مزاجش نسازه؟همین طور غرق افکارم بودم که با با زشدن در طویله تکون خوردم، سرم رو به سمت در خم کردم، کلی تلاش کردم تا تو نستم متوجه قامت مردی بشم.چون نور از پشت سرش داخل می اومد، قیافش مشخص نبود.با صدایه گرفته ای گفتم:
-تو کی هستی ؟!
دقایقی بعد صدای جدی یه نفر اومد:
-ببین، باهات کار دارم. صدات در بیاد نفست رو می برم .
شاخ در اوردم، وقتی بهش خیره شدم، متوجه شدم روی صورتش رو پوشونده، اخمام در هم پیچید:
-تو کی هستی؟! اینجا چی می خوای ؟!
به سمتم امد، خودم رو روی زمین به سمت عقب کشیدم، در طویله که بسته شد. دوباره تاریکی همه جا رو گرفت. از صبح تا الان این جا بودم و از گرسنگی و تشنگی نای حرف زدن هم نداشتم. صدای ارومش توی سرم پیچید:
-کارت ندارم خانوم کوچولو نترس فقط می خوام کمکم کنی !
هر چی توی صداش کنکاش می کردم هیچ وجه اشنایی به ذهنم نمی رسید:
-من به یه غریبه کمک نمی کنم. الانم بهتره تا برات شر نشده از این جا بری.
یه ابروش رو بالا انداخت:
-چرا کمک می کنی! خوبم کمک می کنی! چون مجبوری که کمک کنی، میفهمی؟!
دیگه کم کم داشتم می ترسیدم، دهن خشک شدم رو باز و بسته کردم که حرفی بزنم که از بیرون صدای عصبی امد:
-شما غلط کردین واسه من بزن بهادر شدین .
لبام به لبخند کش امد، خان زاده است !
با ذوق امدم حرفی بزنم که یدفعه یه ضربه محکم به سرم خورد.همه چیز گه واره وار تکون می خورد و من روی زمین کشیده می شدم. کم کم تاریکی همه جا رو گرفت.

#شایراد

از وقتی فهمیدم که بخاطر ضعف بارداری ، گیلدا رو بستن، مثل اسفند روی اتیش بودم. ایلار 7ماه باردار بود و ما به هیچ کس جز خان باجی نگفته بودیم چون قابله اش اعتقاد داشت که بار قبلی ایلار جنی نشده بود و مردم اذیتش کردن، گل بانو با حراص پا به پام تا تویله می اومد. با زر زر کردناش قصد، ماسمالی کردن داشت:
- آغا بخدا منظوری نداشتم، اگه خودتون جای ما بودید چیکار می کردین، حال زن ارباب خیلی بد بود،ماکه نمی دونستیم الهی صد هزار مرتبه شکر خانم پابه ماه بوده، گفتیم خدایی نکرده سمی چیزی داده.
گام بعدیم رو عصبی تر برداشتم و عصبی غرش کردم:
-شما غلط کردین واسه من بزن بهادر شدین .
گل بانو با گریه دستش رو روی صورتش گذاشت و همون جا موند، گام هام رو تند تر کردم قبل از این که برم داخل طویله بلند داد زدم:
-شاهرخ یه لیوان ابی یه لقمه کوفتی بیار دختر مردم ضعف نکرده باشه !
بعد در طویله رو محکم هل دادم و نور رو داخل انداختم، با طویله خالی مواجه شدم ، فانوس رو یه کم توی طویله چرخوندم و اروم صداش زدم:
-گیلدا کجایی!؟نترس منم!
یکم ترسیدم دوباره خاطرات توی ذهنم تداعی شد، تکرار و مکرات یک درد، یک حادثه! سرم سوت کشید بلند تر داد زدم:
-گل بانو
خودش رو بهم رسوند و اومد داخل طویله با چشمایه گریونش با التماس نگاهم کرد:
-بله اقا
تویله خالی رو نشونش دادم:
-چه غلطی کردین ! کجا گذاشتینش!؟
با بهت به طویله نگاه کرد:
فرار کرده دختره!دیدید اقا!گفتم یه ریگی به کفشش هست!وگرنه فرار نمیکرد.
به سمتش رفتم و با پشت دست محکم به دهنش کوبیدم، کف زمین افتاد. باز هم خاطرات وحشیانه به ذهنم حجوم اورد، صدا های منفور و محو همیشگی. سرم رو محکم فشردم و دادی از درد، سَر دادم:
-لعنتیا ، شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهرخ !
خودش رو هراسون داخل طویله انداخت. با دیدن طویله خالی با یه یا حسین لیوان از دستش افتاد و شکست، دستش رو با بهت روی سرش زد. همون جور که اروم به کف زمین سر می خورد کلاهش رو هم از روی سرش در اورد و با جمله اخرش اتیشم زد:
-بلاخره سرش اوردن! این همه تهمتایه ناروا رو .چی جواب داداشش رو بدم .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

لغضش انگشت هایه کشیده ای رو روی خط فکم حس می کردم ،اروم پلک هام رو از هم باز کردم با دیدن چهره رو به روم اخمام توی هم رفت. مات به چهره اش نگاه کردم.چشام می سوخت و معدم شدیدا درد می کرد، سعی کردم نقطه اشنایی پیدا کنم ولی از پشت اون عینک بزرگ روی چشماش هیچ چیز بغیر فک خوش تراش استخونی و لبای مردونه خوش فرم کبود رنگ پیدا نبود.خودم رو یکم عقب کشیدم که انگشتای مردونه و کشیدش رو اروم داخل دستاش جمع کرد، لباش به لبخند کش امد.
محو اون همه زیبایی چهرش شده بودم، هیچ چیز یادم نمی امد، احساس ادمی رو داشتم که سالها خواب بوده و الان بیدار شده و از هیچ چیز خبر نداره.با دردی که توی معدم احساس کردم ناخواسته چنگی به معدم زدم و چهرم در هم رفت، مزه دهنم تلخ شده بود. دستام رو روی لبای خشک شده ام کشیدم و در همون حین چشمام رو به سمت چشماش سوق دادم:
-تو کی هستی!؟ من این جا چیکار می کنم!
انگار که با این حرفم از دنیایی که غرقش بود بیرون پرید. لبخند زیباش اروم جمع شد و ابروها ی حالت هشتی مردنه و جذابش درهم تنید، بدون این که به سوالم توجه کنه اروم از روی زانوهاش بلند شد. نگاهم رو به هیکل تنومند و قد بلندش انداختم:
-می شنوی صدام رو؟میگم کی هستی!؟ من این جا چیکار می کنم! چرا شما رو نمی شناسم.
صدایه گیرا و اروم مردونش مثل لالایی توی گوشام نشست:
-یه چند مدت مهمون منی ، نمی زارم اذیت بشی. فقط یه سری اتفاقات قراره بیوفته که تو از اون عمارت و ادماش دور باشی بهتره .البته بازم صلاح خودته می تونم ببرمت یه جای دیگه یا بدم کس دیگه ای ازت مراقبت کنه.
بدون این که دلیلش رو بفهمم ناخواسته جذب ارامش و زیبایی وجودش شده بودم، سکوت کردم. انگار زبونم لال شده بود، نمی فهمم چجوری حس می کردم این ادم هیچ اسیبی به من نمی رسونه.
شاید ابهت چهره و اندامش باعث این بود که زبونم قفل کنه به زور دهنم رو از هم باز کردم:
-می تونم بپرسم چرا من باید از اون جا دور باشم؟!
چند ثانیه نگاهم کرد. عینکش رو که اروم برداشت و روی موهاش گذاشت کپ کردم چشماش خیلی عجیب غریب بود، در عند سرد و اروم بودن خفه ات می کرد. خیلی بی تفاوت لباش رو از هم تکون داد محو حرکت لباش شدم:
- این جوری فکر کن که چند روز استراحت می کنی!
هیچ چیز نمی گفتم فقط خیره به چشماش نگاه می کردم برق چشماش مثل یه حاله ماه میون اسمون یه تیکه مشکی بود. که هرچه از مرکزش دور تر می شد تیره تر می شد. خیلی اروم با گامهای محکم ولی متین و اهسته به سمت در حرکت کرد و دقایقی بعد دیگه توی اتاق حضور نداشت.
یه نگاه کلی به اتاق انداختم. یه تخت دو نفره خاکستری و سورمیه ای بزرگ، یه کتابخونه معلق گوشه ی دیوار، یه کمد و یه فرش ترکیبی از رنگ های خاکستری و سفید و سورمیه ای؛ کف اتاق سنگ سفید و براق بود. حدودا یه اتاق 24 متری با دیوار های سنگ مرمر سفید که باعث می شد دمای اتاق خنک باشه. یه اتاق سنگین و خیلی خاص که فقط خان ها و رجال دولتی می تونن داشته باشن، این اقا هم یا رجال یا ارباب یه شهر، از این دو حالت دور نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

همه چیز درهم برهمه، حال روحی داغونم بعد از مرگ رضا به کنار، حضور ازار دهنده ساواش به کنار ،حرف ها و گوشه کنایه های مردم به یه بیوه با شناسنامه سفید به کنار ،دیدن حال پریشون شایا داغونم می کرد .مثل دیونه ها شده و در به در به دنبال یه نشون از گیلداست.من می فهمم دردش چیه! من می فهمم دوباره خاطرات براش زنده شده و الان چه حسی داره! من میفهمم که حواسش نیست این که گم شده گیلداست، نه ایسل!
با حرص مشتم رو کوبیدم به اینه که با صدای بدی شکست و بعد سوزش دستای بی حسم. کلافه شده بودم. از همه چیز و همه کس، از این همه بار روانی اتفاقاتی که پشت سرهم اتفاق می اوفتاد. به کسی نیاز داشتم که با دستاش زمان رو نگه می داشت، به کسی که یکم از همه چیز دورم می کرد.
در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و ساواش سراسیمه و نگران وارد اتاق شد.حتی علاقه ساواشم داشت کلافم می کرد ! با حرص داد زدم:
-از توی اتاق من گمشو بیرون.
دستای خونیم رو عصبی توی موهام کردم. ساواش نگران و پر اضطراب از پشت دستام رو گرفت و به دیوار قفلم کرد. سرم رو محکم زدم به دیوار و پر درد داد کشیدم ‌:
-ولم کن ع*و*ضی! حالم از خودم بهم می خوره! ساواش ولم کن.
ساواش نگران و عصبی با صدای ملتهب خیلی اروم کنار گوشم ل*ب زد:
-بسته شهرزاد ! این کارات یعنی چی؟
با غیض و چشمهایی عصبیِ قرمز نگاش کردم. دلم می خواست وسعت تمام دردام رو فریاد بزنم و قلبم رو اروم کنم. ولی مگه می شد ؟! مگه می شد این همه درد رو میون یه جماعت حرف پرست فریاد زد؟!تمام توانم رو ریختم توی صدام و فریاد زدم به وسعت تمام بی قراری های این شبا و روزام :
-تو چه می فهمی من چی کشیدم !تو چه می فهمی تمام دار و ندارت ،عشقت،امیدت،ارامشت،قاتل جسم و روحت رو بالای دار دیدن چه حسی داره!
چه می فهمی من با دیدن شایراد چی میکشـــــــــــــــــــــــــــــــــم !ساواش تو هیچکدوم از اینا رو نمی فهمی !
میون زجه زدنام با چشمای بسته شروع کردم به گریه کردن. ساواش برگردوندم سمت خودش، اروم لای چشای سوزناک و خیسم رو باز کردم. مژه های خیسم نمی زاشت چشام باز بشه، اروم تکیم رو دادم به دیوار و سر خوردم،ضعیف و بی جون ناله زدم:
-ساواش من دیگه نمی کشــــــــــــــــم ! من خستمه ! دلم مردن می خواد !خدایا صدام رو می شنوی؟
و بعد از ته دلم گریه کردم، اصلا شرایط روحی خوبی نداشتم، میون هق هقم لبام میون س*ی*نه ی د*اغ و بی قرار ساواش فرو رفت ،خفه شدم. لای چشام رو باز کردم و به اشک فرو ریخته روی گونه ی ساواش خیره شدم .چرا این همه عشقش رو ندیدم؟! چرا نفهمیدم که اون می فهمه چقد درد می کشم؟! چرا نفهمیدم که اون بیشتر از من داره زجر می کشه !؟قطره اشک درشتی از چشام چکید. ساواش اهسته ازم فاصله گرفت و از پس چشمای نم ناکش بهم خیره شد.بغضش داشت خفم می کرد مجذوبش شده بودم.
با تمام دردی که توی چشماش اشکار بود موهام رو نوازش وار پشت گوشام زد. چشمای اسمونیش رو اروم بست و از میون مژه های بلندش، قطره اشکی روی فک خوش تراش استخونیش سر خورد:
-شهرزادهیچ وقت اسم رفتن رو نیار !

#شایراد

پنجه هام رو کلافه توی موهام کشیدم و سیگارم رو از لبام فاصله دادم، روی زمین انداختمش و دودستم رو توی موهام کردم. دیگه حالم از تمام این ادما بهم می خورد، خاطرات گذشته وحشیانه پشت پرده سیاه چشمام تداعی می شد.
«صدای داد ایسل که میون اتیش می سوخت ! صدای قه قه خنده ...صدای قه قه!»
-لعنتی
سرم رو محکم به تنه درخت کوبیدم، دستام از زور خشم می لرزید، دستام رو تکیه دادم به درخت تنومند مقابلم و سرم رو روی دستام گذاشتم. نفس نفس می زدم ، قلبم می سوخت . زیادی بهش فشار اورده بودم، عرق رو صورتم رو با گوشه استینم گرفتم و چشمام رو دردمند بستم.
روزی که ایسل توی اتیش سوزی بود و فرداش از توی بیمارستان ناپدید شد از جلوی چشمام کنار نمی رفت. یه صورت نیم سوخته داغون که هیچ چیز ازش پیدا نبود !
چقد دنبالش گشتم. اخ قلبم ! اروم برگشتم به سمت تنه درخت، کمرم رو بهش تکیه دادم و سر خوردم. حس می کردم کمرم شکسته و پاهام توان نگه داری بدنم رو نداره.
پلک هام رو روی هم گذاشتم، دوباره اون صدای قه قه مسخره و متنفر ! حالم از اون صدا بهم می خوره ! حالم از اون ادما بهم می خوره:
-لعنتیا ! لعــــــــــــــــــنــــتیا ! لعنتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیا !
با پیچیدن صدای غرش درد ناک و عصبیم توی جنگل ،صدای اوج گرفتن کلاغ ها ،همراه با اون اواز دلخراششون بلند شد.
روح از تنم خارج شده بود ،افکار مختلف گریبانم رو گرفته، هیچ وقت فکر نمی کردم به این زودی دل ببندم ،آخ گیلدا ،اخ چیکار کردی با منه سنگ دل، که بعد ایسل دیگه وجود نداشت !
چجوری با اون چشمای معصومت سنگ دلم رو ذوب کردی که نفس کشیدنم بی تو برام حرومه! چه وردی روی قلبم خوندی که این جور بی تابته!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
یک هفته بعد..
پاهام رو توی بغلم جمع کردم و چشمای بی حالم رو اروم روی هم گذاشتم، سرم رو روی زانو هام نهادم .دلم گرفته ، دلتنگ گیر دادنا و اخم و تخمای خان زادم،یعنی براش مهمه که من نیستم؟نکنه بلایی سرش بیاد!قلب مریضش چی!ولی من مطمعنم وقتی برم خونه تنبیه سختی در انتظارمه،
اروم خانزاده رو پشت پرده چشمام تصور کردم؛ با همون اخمای همیشگیش، لبام به لبخند کوتاهی کش امد. یاد روزی افتادم که بیمارستان رفتیم، من مطمعنم دوباره خانزاده رو خوام دید.ولی این که کی این اتفاق می افته نمی فهمم.
سعی می کردم به حضور اون مرد ناشناس توجه نکنم ،حس عجیبی نسبت بهش داشتم. انگار پشت اون سکوتش یه درد بزرگ پنهون کرده، یه جورایی ناخواسته دلم بهش اعتماد داشت.
یه مرد اروم و مغرور و ساکت که گه گاهی با دیدن من لبخند تلخی می زد. الان یکساعته که روی تختش نشسته و توی سکوت زل زده به من و همون لبخند تلخ گوشه لباشه.
یه لبخند که خیلی خاطره پشتشه، انگار گم کرده اش رو توی من میبینه، درست مثل خانزاده که توی چشمای من دنبال گم شده اش می گشت و بی قرار می شد. یعنی ممکنه گمشده این مرد و خانزاده یکی باشه؟! ابرو هام بالا پرید.
اولش می ترسیدم بلایی که سر شهرزاد امد سر منم بیارن، ولی الان خیالم راحته که از جانب این مرد هیچ اسیبی بهم نمی رسه. با صدای ارومش اروم لای چشمام رو باز کردم:
-یادته روزی که باهم رفته بودیم تهران !بهم می گفتی هیچ وقت تنهام نمی زاری!
شوکه شدم اروم سرم رو بلند کردم و به چشمای سرخش خیره شدم، بدنم رعشه رفت. این چشه !؟یه لیوان کوچولو کنار تختش بود با یه شیشه خوشگل که روش فرنگی نوشته بود و شیشه تقریبا نیمه خالی بود.
به چشماش بدون هیچ حرفی خیره شدم، خیلی چشمهایه زیبایی داشت. ادم محو زیباییش می شد، چشماش شباهت عجیبی به چشمهای ساواش داشت. با این تفاوت که چشمهای اسمونی ساواش گرم و مهربونِ، ولی این چشمها سرد و خالی و یه تیکه مشکی بود، انگار که یه تیکه یخ که سرماش استخون ادم رو یخ می زنه.
هیچی نگفتم و دوباره چشام رو بستم ولی با جمله بعدیش موهای تنم سیخ شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
-یادته بهم می گفتی اول ساواش بعد من همه زندگی توییم ! لعنتی چرا به اون شایراد پا دادی !چرا ایسل چرا؟!
هنگ کردم. یه مربع گنگ توی ذهنم به وجود امد. خانزاده، زن قبلیش ،ساواش و این مرد ناشناس ...
راجب چی حرف می زد، منظورش چی بود ! مرده اروم از روی تخت بلند شد، تعادل نداشت ! یکم نگرانش شدم ،دلم براش می سوخت ،بی ازار ترین مردی بود که تاحالا دیده بودم ! مخصوصا بعد از این که چشمام باز شد و فهمیدم حتی صمیمی ترین رفیق بچگیامم که من مثل داداشم دوستش داشتم، قصد دست* د*رازی بهم داشته !اروم بلند شدم وبه سمتش رفتم ، بدنش خیلی د*اغ بود و حرارت ازش بیرون می زد، دلم براش کباب شد ،به چهرش می خورد هم سن خانزاده و ساواش باشه ولی موهای سفید کنار شقیش چیز دیگه ای می گفت !
اروم زیر بغلش رو گرفتم. قدم تا روی سینش بود و جسم من در مقابلش حکم یه مورچه رو داشت !وزن بدنش رو روی من انداخت، یکم زانوهام خم شد و چهرم درهم رفت. لنگ لنگ زنان و با صد تقلا به سمت تختش هدایتش کردم.
انگار کسی توی این خ*را*ب شده نیست ! اروم خوابوندمش روی تخت و پاهاش رو صاف کردم. کفشای چرم مشکیش رو در اوردم تا اروم بخوابه.
پتو رو تا روی قفسه سینش اوردم ،بی صدا به سقف خیره شده بود. وقتی خواستم بلند شم مچ دستم رو گرفت و چشماش رو درد مند بست:
-گیلدا ..
اینقدر اسمم رو اروم و پر احساس توام شده با درد صدا زد که قلبم لرزید. خیره شدم به چشمای بسته اش، انگار نگاهم رو حس کرد که ادامه داد:
-لطفا برام یه لیوان اب بیار گلوم می سوزه.
و بعد دستم رو رها کرد، انگار که داشت از عالم خودش جدا می شد، از تخت فاصله گرفتم و به سمت در اتاق رفتم.
یه راه رو صد متری و در انتهاش یه پله مار پیچ به سمت پایین ،مجسمه های شیر در دو طرفین راه رو به ورودی اتاق زینت می بخشیدن ،
همونجور که در حال حرکت به طبقه پایین بودم با خودم فکر کردم هرجور شده باید ازش قضیه عمارت رو بپرسم حسم می گفت اون از همه چیز خبر داره !
#شهرزاد

دچار احساسات نقض و منفی لحظه ای شده بودم و کم کم داشتم از خودم زده می شدم.
یک لحظه با خودم فکر می کردم که باید با ساواش از این جا دور شم و به عشقش جواب مثبت بدم، یک لحظه هم حالم از ساواش و عشقشی که داشت، بهم تحمیلش می کرد بهم می خورد. تصمیم رو گرفته بودم همه ای افکار ویران گر با رفتن ساواش درست می شد. در اتاق مامان رو محکم باز کردم که با دیدن خان داداش و مامان در حال صحبت عزمم جزم تر، شد. اخمای هر دوشون از این حرکت زشتم توی هم بود. ولی فل حاضر هیچی برام مهم نبود، اخم کردم و دستام رو مشت کردم:
-یا ساواش رو از این جا بیرون کنید یا من برای همیشه میرم .
خان داداش پوزخندی زد و کلافه بایه"ﷲاکبر"چنگ به موهاش انداخت. مامان اخم کرد:
-بهت تذکر داده بودم شهرزاد ولی تو زدی زیر همه چیز ! خواستم بهت فرصت بدم تا توهم بهش دل ببندی ولی می بینم که تو ادم بشو نیستی.
لرزیدم !رنگ از رخم پرید. مامان رو به خان داداش کرد:
-ساشا همین الان میری اسید محمد رو میاری. سه جلد شهرزادم بیار. برو ساواشم خبر کن تا بیاد. نیم ساعت دیگه همین جا منتظرتم !
خان داداش جدی و محکم بلند شد. باورم نمی شد ! الان می خوان من رو بترسونن یا جدین !؟ خان داداش اروم از کنارم گذشت و به سمت انتهای راه رو رفت.شوکه به مسیر رفتنش خیره شدم. وقتی از دید نگاهم گذشت به سمت مامان برگشتم:
-شوخی می کنی!؟
با دیدن نگاه جدیش روح از تنم خارج شد،بابهت بهش خیره شدم:
-مامان من حالم از اون بهم می خوره، نمی تونم حضورش رو تحمل کنم، به همون خدا قسم اگه این کارو کردید خودم رو می کشم !
با شنیدن صدای جدی شایراد دقیق پشت سرم یه نور امید توی دلم روشن شد:
-اینجا چخبره مامان !؟
برگشتم سمتش چشمام از اشک می درخشید. خودم رو توی بغلش انداختم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش،مامان روبه شایا ادامه داد :
-ساواش بهترین مرد روی این کره خاکیه! توی این 27 سال به خوبی شناختمش اون تنها کسی بود که بعد اون حادثه برای خواهرش ارتباطش رو با ما قطع نکرد، بلکه صمیمی ترم شد،اخلاق و رفتارشم که نیاز به گفتن نیست. وضعیت شهرزادم که هممون می دونیم ،حالا که اون سرش به سنگ خورده و با اون همه پول و شهرت و محبوبیت و ثروت عاشق این دیونه شده. این هم که عقل درست و حسابی نداره، می خوام بهترین کار رو براش انجام بدم تا دین خواهرم رو ادا کرده باشم !
اخمام رو توی هم کشیدم. با دیدن شایراد شیر شده بودم:
-لازم نکرده از این لطفا در حقم کنی! من نمی خو...
-بهترین کار رو انجام میدی مادر،فقط دو هفته بهش وقت بدین تا زتونه فکر کنه! خدافظ ...
و بعد من رو از اغوشش جدا کرد و رفت !تمام سلول های مغذم به یک باره نابود شده بود.
قدرت درک هیچ کاری رو نداشتم، احساس می کردم به اخر جاده رسیدم! احساس می کردم توی یک گوی معلقم و نیاز به رهایی دارم !چهره رضا با اون لبخندای دلفریب و مهربونش توی نظرم شکل بست !پاهام تحمل وزن بدنم رو نداشت تکیه دادم به دیوار و سر خوردم، نه اونا با من این کار رو نمی کنن، این ها همش شوخیه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
لیوان اب رو از کنار دهنش فاصله دادم، یکم منتظر موندم، حالش که بهتر شد ارنجش رو صاف کرد و دوباره دراز کشید.پر از سوال، نگاهش می کردم که با همون چشم های بسته پرسید:
-چی می خوای ؟!
چنم رو خاروندم و متفکر شدم، دو دل بودم که بپرسم یا نه که با جدیت صداش خفه شدم:
-در باره ماجراهایی که به تو مربوط نیست دخالت نکن، اگر نیاز به دخالت بود تو این جا نبودی. همین قدر بدون که خیلی خاطرت براشون عزیز بوده که تورو دور کردن.سعی کن به این خانواده نزدیک نشی ،اینجا هیچ کسی روح وروان سالمی نداره یدفعه دیدی تورو این وسط قربانی کردن.
نکات بسیار ریزی میون حرفاش فهمیدم؛ این که دو طرف رو به خوبی می شناسه ،توی همه اتفاقات بوده ،می فهمه قراره چه اتفاقی بیوفته ،ولی هیچ نقشی توی ماجرا ها نداشته و نداره !
کم کم دارم به این که اون اتفاقا همش غیر عمد بوده شک می کنم ،حتی به ت*ج*اوز رضا هم مشکوک شدم !گیج و سر در گم بهش خیره شدم:
-نمی شه لطفا اسمت رو بهم بگی !؟
اروم لای چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد از خیرگی نگاهش خجل شدم سرم رو زیر انداختم که نگاهش نکنم،لحنش یه صوت غمگینی داشت،صوتی که بی کسی توش موج میزد:
-اسمم ! خیلی وقته کسی من رو به اسم صدا نکرده ! این جا همه به من میگن ارباب ! اگه دوست داشتی توهم بگو، من هشت ساله که حتی اسمم فراموش کردم !
دنگ و گیج نگاهش کردم ،نمی فهمیدمش !
هشت سال پیش من فقط هشت سال داشتم و در این روستا ها زندگی نمی کردم. من تا ده سالگیم تهران بودم و وقتی رسیدیم متوجه شدیم مردم این روستا حالتشون غیر طبیعیه،انگار یه جور ترس داشتن، پنجشنبه تا پنجشنبه به یه عمارت نیم سوخته وسط جنگ میرفتن و شمع روشن میکردن، این کار رو حتی تا سه سال پیشم انجام میدادن!ولی یادمه سال اولی که ما امدیم این جا چه عمر در قمری بود ،هیچ کس حتی حرفم نمی زد، بارها اونا رو از دور تماشا کرده بودم ولی خوب جرعت پرسیدن نداشتم:
-ارباب !می شه بپرسم این جا کجاس؟!
از نگاه های خیرش خوشم نمی اومد. گرچند اون قدر تهی و بی منظور بود که ادم می تونست بفهمه چقد بی ازاره، ولی نگاهش مثل یه میخ می موند، که توی پو*ست ادم فرو می رفت.پوزخندی زد و دوباره ارنجش رو روی چشماش گذاشت:
-چرا اینقد گیجی واقعا؟!
دنگ نگاش کردم ،کلم رو مثل خنگا خاروندم:
-خوب دوست دارم بدونم این جا کجاس !
یه نگاه کلافه بهم کرد که یه «عجب خریه» عجیبی توش موج می زد.دوباره ارنجش رو روی چشماش گذاشت دهن باز کردم حرفی بزنم که نمی دونم از کجا فهمید ومحکم ل*ب زد:
-می خوام بخوابم !
با حرص نگاش کردم بلند شدم به سمت در رفتم که صداش امد:
-یادم نمیاد چیزی ازت خواسته باشم !؟
برگشتم و مظلوم نگاش کردم چون متوجه شدم که حتی از پشت بازوی کلفت روی چشماشم می بینه:
-میشه برم توی حیاط؟!
ارنجش رو برداشت و خیلی سرد و جدی نگاهم کرد:
-تنها جایی که می تونی بری پایین تخت منه .
وبه دشکچه پایین تخت که جای من بود اشراه کرد. کلافه نگاهی به دشکچه انداختم و مظلومانه خیره به چشماش شدم :
-خستمه ! یه هفته اس بیرون نرفتم، دلم هوای ازاد می خواد !
بی تفاوت توی چشمام خیره شد و بعد یه مکث نسبتا طولانی چشم های بیخالش رو از من گرفت:
-به من چه ؟!من فقط بخاطر 20 سال رفاقت قول دادم ازت نگه داری کنم و نزارم پات رو از در بزاری بیرون ،اون قدرم اون بیرون چیزای جالبی نیس ! حالا برگرد سر جات تا بگم برات پستونک بیارن حوصلت سر نره !
چشام گرد شد و با حرص نگاش کردم. نیمچه لبخندی کنج لباش نشست ولی سری جمعش کردم و اخماش رو توی هم کشید:
-میای یا خودم بیام ؟!
پاهام رو محکم کوبیدم زمین و به سمت تشکچه رفتم ، تا وقتی که این ناشناس کنارم بود، تحمل دلتنگی نبود برادری مثل خانزاده راحت تر بود. چون یه حمایت های از ج*ن*س خانزاده داشت. ولی با این تفاوت که برعکس خانزاده اون هیچ وقت پا به حریم خصوصیم نمی زاره .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا
توی اتاق قدم می زدم و به در و دیوار نگاه می کردم.امروز روز 9امی که توی این اتاقم،به سمت کتابخونه معلق وسط دیوار رفتم.روی پنجه پا بلند شدم دستم رو روی کتاب های قطور و رنگارنگ می کشیدم، چشمام رو بستم و به صورت اتفاقی یه کتابش رو در اوردم.
یه کتاب قرمز تیره،قطور! نگاهی به جلد کتاب کردم. روی جلد یه کلمه فرنگی نوشته بود و یک سواره در حالی که دو پای اسبش توی هوا بود کشیده شده بود.یه ابروم رو بالا دادم و ل*بم رو به داخل دهنم جمع کردم. با بی حوصلگی بازش کردم، کلماتش همش فرنگی بود خارج از یه تصویر رنگی! کسل و بی حوصله محکم در کتاب رو بستم، به سمت پنجره رفتم. پرده های سورمیه ای رنگ رو کنار کشیدم، نور به داخل اتاق حجوم اورد، چشمام رو جمع کردم و چند ثانیه توی همون حالت موندم، کم کم چشمام به نور عادت کرد.همین جور خیره به منظره باغ بودم صدای اروم و بی حسی رو پشت سرم شنیدم:
-این جا چیکار می کنی!؟
یکه ای خوردم و برگشتم، با تعجب به چهره بی تفاوتش نگاه کردم:
-ببخشید ارباب!شرمنده نمی دونستم که از دور نگاه کردنم جرمه!
یه ابروش رو بالا داد:
-ز*ب*ون در اوردی جوجه!
چشمام رو توی کاسه چرخوندم، یه پوف کلافه کشیدم:
-حوصله ام سر رفته! مگه نمی گید من رو اوردید این جا استراحت کنم! من دارم از کلافگی می میرم،خسته شدم! توی عمرم ده روز توی یه اتاق نبودم.هر لحظه ی این جا یک ساعت واسم می گذره!
دستاش رو روی بازوم گذاشت، رد دستاش رو گرفتم و به چشماش رسیدم، خیلی بی تفاوت و سرد نگاهم کرد:
-این جا اسیری!شهر بازی که نیومدی!
یک لحظه سرش رو به بلند کرد که با حرص براش ز*ب*ون در اوردم خیلی جدی توی همون حالت زمزمه کرد:
-خجالت بکش!
دستام رو با حرص به صورتم زدم و با ناله مصنوعی پاهام رو زمین کوبیدم:
-خستمه،خستمه خستمه!
با ابروی بالا رفته نگاهم کرد،نور توی چشمای مشکیش افتاده بود و رنگش رو به قهوه ای روشن تغییر داده بود:
-پستونک بیارم واست نی نی کوچولو؟!
دیگه واقعا گریه ام گرفت، مشتی به سینـ ـه اش زدم که دستام د ـرد گرفت.با ناباوری دستم رو توی هوا تکون دادم و با دهن باز به دستم و به سـ ـینه ی اون نگاه کردم:
-لعنتـــــــی!سنگه یا ماهیچه!
احساس کردم چشماش خندید.نمی فهمم چرا مثل بچه ها بهونه گیر شده بودم، شاید دلیلش این بود که می دیدم یکی بخاطر ناز کردن مسخره ام نمی کنه! اره قطعا دلیلش همینه!

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

کلافه با نوک ریشه های قالی بازی می کردم، در اتاق باز شد و یه دختر همراه ظرف غذا وارد شد.لبام رو به سمت پایین کش اوردم:
-ارباب نیستش؟!
دختره خیلی جدی سینی رو کنارم گذاشت کمرش رو صاف کرد:
-ارباب پایین هستن،مشکلی دارید به من بگید.
با حسرت به در نگاه کردم:
-میشه بهش بگید بیاد؟! نه اصلا ول کنید خیلی ممنون.
دختره بی هیچ حرفی به سمت در رفت و از اتاق خارج شد، مشغول بازی با غذام بودم، صدای در اتاق امد، بی حوصله یکم سرم رو بالا کشیدم. با دیدن یه جفت کفش چرم مشکی براق،یه ابروم بالا رفت. نگاهم رو بالاتر کشیدم،مچ پای قوی و مردونه،شلوار جین مشکی و...مثل همیشه یه پیراهن مشکی و در نهایت یه جفت چشم مشکی به ظاهر سرد،لبخندی روی لبام نشست.
محکم و اروم به سمتم گام بر می داشت.بالا ی سرم ایستاد و خیلی جدی نگاهم کرد:
-هیچ وقت حرفی که از دهنت خارج شده رو پس نگیر.باید بلد باشی مسئولیت حرفهات رو بپذیری!
اون قدر از حضورش ذوق زده بودم که به حرف هاش توجه نکنم. بلند شدم و رو به روش ایستادم. سرم رو کج کردم و خیره شدم به چشماش یه ابروش رو بالا داد:
-می فهمم می خوای چی بگی!
اروم خندیدم، کنارم نشست و تکیه اش رو به تخته اش داد و سرش رو روی تخت انداخت. انگار خیلی خسته بود. یه لقمه از غذام رو خوردم با دودلی پرسیدم:
-خیلی خسته ای؟!
سرش رو صاف کرد و با چشمهای خمار نگاهم کرد. این یعنی« اره»، سینی رو پس زدم و به سمتش رفتم و کنارش نشستم دستام رو روی تخت گذاشتم و به حالت کج نشستم و خیره شدم بهش، نگران پرسیدم:
-می خوای ماساژت بدم!
کج نگاهم کرد و پرحرص چشماش رو گرد کرد:
-واقعا نمی فهمی که درست نیست یه نا*مح*رم رو ماساژ بدی؟!
ل*بم به سمت پایین کج شد:
-اخه تو خیلی خستته!
از روی زمین بلند شد و به سمت تخت رفت، بی توجه به من روی تخت دراز کشید، با این که هوای اتاق یکم سرد بود ولی پتو روی خودش ننداخت، بی میل چند قاشق از غذام رو خوردم.وقتی سیر شدم سینی رو گوشه ای گذاشتم و اروم بلند شدم.
به سمتش رفتم، نفساش منظم و کشیده بود، پتو رو تا زیر گ*ردنش کشیدم و چند ثانیه بهش نگاه کردم، حتی توی خوابم اخم داشت.لبخند کجی زدم،به سمت تشکم رفتم و دراز کشیدم.این قدر به این نه روز فکر کردم که خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا