.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
صدای چَه چَه بلبل ها و نسیم خنک بهاری زیر درخت های گردو بوی زندگی می داد اما من ترس عجیبی به دلم افتاده بود، می ترسیدم که خان شایراد توی این ماجراها من رو هم مقصر بدونه،یکم درک کردنش مشکله،من الان حکم شخصی رو دارم که روی لبه باریک یک طناب ایستاده و هر لحظه امکان افتادنش هست، شاید افتادن حقم باشه!اما تنها کسی که می تونه دستم رو بگیره و به یه جای امن برسونه خان شایراده، تنها کسی که شاید بعد از این همه مدت میتونه ارامش رو به رگ و خون زندگی من تزریق کنه. اب دهنم رو اهسته قورت دادم و لبای خشکم رو تر کردم:
-من...من واقعا خبر نداشتم.
این جمله به ظاهر ساده گفتنش برای من به اندازه کشتن یک فیل سخت و سنگین بود، هیچ روحی توی چهره اش دیده نمی شد، یه چهره ی مرده با چشمای یخ زده!لرزی از تنم گذشت خیره نگاهم می کرد؛خسته و پر از در د،اهسته لـ ب به سخن گشود:
-میدونم
فقط همین!میدونست، خودش جای شکرش باقی بود. گوشه لبـ ـم رو گزیدم، سر به زیر انداختم و با انتهای کتم ور رفتم، جو عذاب اوری بود، هجوم خاطرات سیلی در د ناکی به گوشم میزد، سیلی که چاشنیش تجربه تلخ زندگی مشترک با یک گناه کاره!شاید اگر راهی برای برگشتن به عقب وجود داشت، همون لحظه سیلی محکمی به دخترک ساده دلم میزدم و دستاش رو توی دستای مردی میزاشتم که میدونستم هیچ وقت حاضر نیست اسیبی بهش برسه. اهسته زمزمه کردم:
-من جز شرمندگی چیزی ندارم، هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه.
نگاه عمیق و طولانی به چشمام انداخت،لبخند تلخی روی ل*بش نشست،توی نگاهش دنیای از خاطرات موج میزد، دوران نگاهش بین چشم چپ و راستم باعث شد با شرمندگی نگاه بگیرم، نگاه بگیرم از چشم های که روزی با سنگ دلی هرچه تمام سدش رو شکستم و خیسش کردم ، یاد اولین باری افتادم که خان زاده به چشمام نگاه کرد و من هم مثل بچه ها بازی گوشانه نگاه می گرفتم. خان شایراد لبخند تلخی زد:
-دلت تنگ شده واسه شیطنتای بچگیت؟!
تلخ و اهسته خندیدم، چرا اون روز ها قدر شادی و وجود ادم های مهربون ودوست داشتنی مثل خان زاده رو نمی فهمیدم؟چرا فکر می کردم خان زاده بد من رو می خواد که داره اون حرف هارو به امیر میزنه؟یاد اون روز توی بیمارستان افتادم،جمله خان زاده توی سرم پیچید:
-گفتم شاید دوست نداشته باشی به اصطلاح همسرت بفهمه وقتی ناراحت بودم چطوری من رو ارومم می کردی.
تلخ خندیدم و پشیمون دستم رو روی صورتم کشیدم. چه احمقانه فکر می کردم امیر برای ادامه حیاتم لازمه، کلافه و پشیمون نفسم رو پر ضرب بیرون دادم:
-ممنون بابت تمام خاطرات خوبی که برام ساختید.
نیم نگاهی بهم انداخت، لبخند تلخش یکم کش اومد و چاشنی در د اورش بیشتر شد:
-خیلی اذیت شدی، خواستم بیارمت بیرون اما خودت نخواستی!
بغضی به گلوم چنگ انداخت این روز ها زیادی دل نازک شده بودم، قطره ی اشکی با سماجت قصد ریزش داشت،کلافه نم اشک رو از چشمام زدودم:
-حماقت!چی بگم دیگه، اسمش رو بزاریم سرنوشت!لابد قسمت منم این بود.
موهاش رو با یک دستش به بالا هدایت کرد:
-از این به بعدش رو چیکار میکنی؟
غم عالم به دلم سرازیر شد، دیگه هیچکس رو نداشتم، احساس میکردم میون یک اقیانوس بی سر و ته، دست و پا میزنم اما هیچ راهی به جزغرق شدن نیست!نگاهم خیره به مرد بستنی فروش بود:
-بر میگردم روستا، شاید اگرین بعد این همه سال پشیمون شده باشه.
لبخند تلخی زد، صداش، مثل اواز یک پرنده غمگین به دل می نشست اما سوز صداش ...اب دهنش رو به سختی قورت داد، از بالا و پایین شدن سیبک گلوش میتونستم بفهمم این حرفی که میخواد بزنه ادا کردنش یکم براش سخته:
-اون جا امنیت نداری، امیر ولت نمیکنه!
لبخند تلخی زدم،چیکار کرده بودم برای خدا که همچین مردی رو توی زندگیم قرار داد!حتی حالا که همه زندگیش از هم پاشیده بود، حتی حالا که من باعث و بانی تمام عذاب های زندگیش هستم اما بازم مثل یک کوه حمایتم میکنه!ادامه جمله اش یکم حالت دستوری به خودش گرفته بود:
-بیا ی عمارت هفت چشمه خیالم راحت تره!
قدر دانانه به چشم های خسته و یخیش نگاه کردم، صدای زنگ تفلنش سکوت رو از بین برد. موبایلش رو از توی جیبش در اورد و با کلافگی نگاهی به صحفه اش انداخت، قصد نداشتم کنجکاوی کنم برای همین سرم رو زیر انداختم تماس رو وصل کرد و با صدای خسته جواب شخص پشت گوشی رو داد:
-الو
نمی دونم شخص پشت گوشی چی می گفت اما صدای گریه اترین رو میشنیدم که پشت سرهم میگفت «من مامانمو می خوام» خان شایراد کلافه چنـگ به موهاش انداخت و از روی نیمکت سبز رنگ بلند شد:
-شاهرخ یه جوری اترین رو اروم کن تا من بیام، یک ساعت دیگه اونجام، در ضمن ظهر مهمون داریم.
و بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کرد، به سمت من اومد و پشت ویلچر قرار گرفت، همونجو که اهسته صندلی رو به حرکت میاورد با لحن ملتهبی از بین دندوناش غرید:
-امیر و ایسل با هم فرار کردن، انگار ارژینم با خودشون بردن!
چشمام رو پر از در د فشردم، پس این که می گفت بدون تو نمی تونم دردش چیز دیگه ای بود، ای کاش هیچ وقت این تشابه چشمی لعنتی بین من و ایسل وجود نداشت، پوزخند پر از دردی زدم و دستام رو با ناباوری روی صورتم کشیدم.
صدای چَه چَه بلبل ها و نسیم خنک بهاری زیر درخت های گردو بوی زندگی می داد اما من ترس عجیبی به دلم افتاده بود، می ترسیدم که خان شایراد توی این ماجراها من رو هم مقصر بدونه،یکم درک کردنش مشکله،من الان حکم شخصی رو دارم که روی لبه باریک یک طناب ایستاده و هر لحظه امکان افتادنش هست، شاید افتادن حقم باشه!اما تنها کسی که می تونه دستم رو بگیره و به یه جای امن برسونه خان شایراده، تنها کسی که شاید بعد از این همه مدت میتونه ارامش رو به رگ و خون زندگی من تزریق کنه. اب دهنم رو اهسته قورت دادم و لبای خشکم رو تر کردم:
-من...من واقعا خبر نداشتم.
این جمله به ظاهر ساده گفتنش برای من به اندازه کشتن یک فیل سخت و سنگین بود، هیچ روحی توی چهره اش دیده نمی شد، یه چهره ی مرده با چشمای یخ زده!لرزی از تنم گذشت خیره نگاهم می کرد؛خسته و پر از در د،اهسته لـ ب به سخن گشود:
-میدونم
فقط همین!میدونست، خودش جای شکرش باقی بود. گوشه لبـ ـم رو گزیدم، سر به زیر انداختم و با انتهای کتم ور رفتم، جو عذاب اوری بود، هجوم خاطرات سیلی در د ناکی به گوشم میزد، سیلی که چاشنیش تجربه تلخ زندگی مشترک با یک گناه کاره!شاید اگر راهی برای برگشتن به عقب وجود داشت، همون لحظه سیلی محکمی به دخترک ساده دلم میزدم و دستاش رو توی دستای مردی میزاشتم که میدونستم هیچ وقت حاضر نیست اسیبی بهش برسه. اهسته زمزمه کردم:
-من جز شرمندگی چیزی ندارم، هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه.
نگاه عمیق و طولانی به چشمام انداخت،لبخند تلخی روی ل*بش نشست،توی نگاهش دنیای از خاطرات موج میزد، دوران نگاهش بین چشم چپ و راستم باعث شد با شرمندگی نگاه بگیرم، نگاه بگیرم از چشم های که روزی با سنگ دلی هرچه تمام سدش رو شکستم و خیسش کردم ، یاد اولین باری افتادم که خان زاده به چشمام نگاه کرد و من هم مثل بچه ها بازی گوشانه نگاه می گرفتم. خان شایراد لبخند تلخی زد:
-دلت تنگ شده واسه شیطنتای بچگیت؟!
تلخ و اهسته خندیدم، چرا اون روز ها قدر شادی و وجود ادم های مهربون ودوست داشتنی مثل خان زاده رو نمی فهمیدم؟چرا فکر می کردم خان زاده بد من رو می خواد که داره اون حرف هارو به امیر میزنه؟یاد اون روز توی بیمارستان افتادم،جمله خان زاده توی سرم پیچید:
-گفتم شاید دوست نداشته باشی به اصطلاح همسرت بفهمه وقتی ناراحت بودم چطوری من رو ارومم می کردی.
تلخ خندیدم و پشیمون دستم رو روی صورتم کشیدم. چه احمقانه فکر می کردم امیر برای ادامه حیاتم لازمه، کلافه و پشیمون نفسم رو پر ضرب بیرون دادم:
-ممنون بابت تمام خاطرات خوبی که برام ساختید.
نیم نگاهی بهم انداخت، لبخند تلخش یکم کش اومد و چاشنی در د اورش بیشتر شد:
-خیلی اذیت شدی، خواستم بیارمت بیرون اما خودت نخواستی!
بغضی به گلوم چنگ انداخت این روز ها زیادی دل نازک شده بودم، قطره ی اشکی با سماجت قصد ریزش داشت،کلافه نم اشک رو از چشمام زدودم:
-حماقت!چی بگم دیگه، اسمش رو بزاریم سرنوشت!لابد قسمت منم این بود.
موهاش رو با یک دستش به بالا هدایت کرد:
-از این به بعدش رو چیکار میکنی؟
غم عالم به دلم سرازیر شد، دیگه هیچکس رو نداشتم، احساس میکردم میون یک اقیانوس بی سر و ته، دست و پا میزنم اما هیچ راهی به جزغرق شدن نیست!نگاهم خیره به مرد بستنی فروش بود:
-بر میگردم روستا، شاید اگرین بعد این همه سال پشیمون شده باشه.
لبخند تلخی زد، صداش، مثل اواز یک پرنده غمگین به دل می نشست اما سوز صداش ...اب دهنش رو به سختی قورت داد، از بالا و پایین شدن سیبک گلوش میتونستم بفهمم این حرفی که میخواد بزنه ادا کردنش یکم براش سخته:
-اون جا امنیت نداری، امیر ولت نمیکنه!
لبخند تلخی زدم،چیکار کرده بودم برای خدا که همچین مردی رو توی زندگیم قرار داد!حتی حالا که همه زندگیش از هم پاشیده بود، حتی حالا که من باعث و بانی تمام عذاب های زندگیش هستم اما بازم مثل یک کوه حمایتم میکنه!ادامه جمله اش یکم حالت دستوری به خودش گرفته بود:
-بیا ی عمارت هفت چشمه خیالم راحت تره!
قدر دانانه به چشم های خسته و یخیش نگاه کردم، صدای زنگ تفلنش سکوت رو از بین برد. موبایلش رو از توی جیبش در اورد و با کلافگی نگاهی به صحفه اش انداخت، قصد نداشتم کنجکاوی کنم برای همین سرم رو زیر انداختم تماس رو وصل کرد و با صدای خسته جواب شخص پشت گوشی رو داد:
-الو
نمی دونم شخص پشت گوشی چی می گفت اما صدای گریه اترین رو میشنیدم که پشت سرهم میگفت «من مامانمو می خوام» خان شایراد کلافه چنـگ به موهاش انداخت و از روی نیمکت سبز رنگ بلند شد:
-شاهرخ یه جوری اترین رو اروم کن تا من بیام، یک ساعت دیگه اونجام، در ضمن ظهر مهمون داریم.
و بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کرد، به سمت من اومد و پشت ویلچر قرار گرفت، همونجو که اهسته صندلی رو به حرکت میاورد با لحن ملتهبی از بین دندوناش غرید:
-امیر و ایسل با هم فرار کردن، انگار ارژینم با خودشون بردن!
چشمام رو پر از در د فشردم، پس این که می گفت بدون تو نمی تونم دردش چیز دیگه ای بود، ای کاش هیچ وقت این تشابه چشمی لعنتی بین من و ایسل وجود نداشت، پوزخند پر از دردی زدم و دستام رو با ناباوری روی صورتم کشیدم.
آخرین ویرایش: