کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا

صدای چَه چَه بلبل ها و نسیم خنک بهاری زیر درخت های گردو بوی زندگی می داد اما من ترس عجیبی به دلم افتاده بود، می ترسیدم که خان شایراد توی این ماجراها من رو هم مقصر بدونه،یکم درک کردنش مشکله،من الان حکم شخصی رو دارم که روی لبه باریک یک طناب ایستاده و هر لحظه امکان افتادنش هست، شاید افتادن حقم باشه!اما تنها کسی که می تونه دستم رو بگیره و به یه جای امن برسونه خان شایراده، تنها کسی که شاید بعد از این همه مدت میتونه ارامش رو به رگ و خون زندگی من تزریق کنه. اب دهنم رو اهسته قورت دادم و لبای خشکم رو تر کردم:
-من...من واقعا خبر نداشتم.
این جمله به ظاهر ساده گفتنش برای من به اندازه کشتن یک فیل سخت و سنگین بود، هیچ روحی توی چهره اش دیده نمی شد، یه چهره ی مرده با چشمای یخ زده!لرزی از تنم گذشت خیره نگاهم می کرد؛خسته و پر از در د،اهسته لـ ب به سخن گشود:
-میدونم
فقط همین!میدونست، خودش جای شکرش باقی بود. گوشه لبـ ـم رو گزیدم، سر به زیر انداختم و با انتهای کتم ور رفتم، جو عذاب اوری بود، هجوم خاطرات سیلی در د ناکی به گوشم میزد، سیلی که چاشنیش تجربه تلخ زندگی مشترک با یک گناه کاره!شاید اگر راهی برای برگشتن به عقب وجود داشت، همون لحظه سیلی محکمی به دخترک ساده دلم میزدم و دستاش رو توی دستای مردی میزاشتم که میدونستم هیچ وقت حاضر نیست اسیبی بهش برسه. اهسته زمزمه کردم:
-من جز شرمندگی چیزی ندارم، هیچ وقت فکر نمی کردم اینجوری بشه.
نگاه عمیق و طولانی به چشمام انداخت،لبخند تلخی روی ل*بش نشست،توی نگاهش دنیای از خاطرات موج میزد، دوران نگاهش بین چشم چپ و راستم باعث شد با شرمندگی نگاه بگیرم، نگاه بگیرم از چشم های که روزی با سنگ دلی هرچه تمام سدش رو شکستم و خیسش کردم ، یاد اولین باری افتادم که خان زاده به چشمام نگاه کرد و من هم مثل بچه ها بازی گوشانه نگاه می گرفتم. خان شایراد لبخند تلخی زد:
-دلت تنگ شده واسه شیطنتای بچگیت؟!
تلخ و اهسته خندیدم، چرا اون روز ها قدر شادی و وجود ادم های مهربون ودوست داشتنی مثل خان زاده رو نمی فهمیدم؟چرا فکر می کردم خان زاده بد من رو می خواد که داره اون حرف هارو به امیر میزنه؟یاد اون روز توی بیمارستان افتادم،جمله خان زاده توی سرم پیچید:
-گفتم شاید دوست نداشته باشی به اصطلاح همسرت بفهمه وقتی ناراحت بودم چطوری من رو ارومم می کردی.
تلخ خندیدم و پشیمون دستم رو روی صورتم کشیدم. چه احمقانه فکر می کردم امیر برای ادامه حیاتم لازمه، کلافه و پشیمون نفسم رو پر ضرب بیرون دادم:
-ممنون بابت تمام خاطرات خوبی که برام ساختید.
نیم نگاهی بهم انداخت، لبخند تلخش یکم کش اومد و چاشنی در د اورش بیشتر شد:
-خیلی اذیت شدی، خواستم بیارمت بیرون اما خودت نخواستی!
بغضی به گلوم چنگ انداخت این روز ها زیادی دل نازک شده بودم، قطره ی اشکی با سماجت قصد ریزش داشت،کلافه نم اشک رو از چشمام زدودم:
-حماقت!چی بگم دیگه، اسمش رو بزاریم سرنوشت!لابد قسمت منم این بود.
موهاش رو با یک دستش به بالا هدایت کرد:
-از این به بعدش رو چیکار میکنی؟
غم عالم به دلم سرازیر شد، دیگه هیچکس رو نداشتم، احساس میکردم میون یک اقیانوس بی سر و ته، دست و پا میزنم اما هیچ راهی به جزغرق شدن نیست!نگاهم خیره به مرد بستنی فروش بود:
-بر میگردم روستا، شاید اگرین بعد این همه سال پشیمون شده باشه.
لبخند تلخی زد، صداش، مثل اواز یک پرنده غمگین به دل می نشست اما سوز صداش ...اب دهنش رو به سختی قورت داد، از بالا و پایین شدن سیبک گلوش میتونستم بفهمم این حرفی که میخواد بزنه ادا کردنش یکم براش سخته:
-اون جا امنیت نداری، امیر ولت نمیکنه!
لبخند تلخی زدم،چیکار کرده بودم برای خدا که همچین مردی رو توی زندگیم قرار داد!حتی حالا که همه زندگیش از هم پاشیده بود، حتی حالا که من باعث و بانی تمام عذاب های زندگیش هستم اما بازم مثل یک کوه حمایتم میکنه!ادامه جمله اش یکم حالت دستوری به خودش گرفته بود:
-بیا ی عمارت هفت چشمه خیالم راحت تره!
قدر دانانه به چشم های خسته و یخیش نگاه کردم، صدای زنگ تفلنش سکوت رو از بین برد. موبایلش رو از توی جیبش در اورد و با کلافگی نگاهی به صحفه اش انداخت، قصد نداشتم کنجکاوی کنم برای همین سرم رو زیر انداختم تماس رو وصل کرد و با صدای خسته جواب شخص پشت گوشی رو داد:
-الو
نمی دونم شخص پشت گوشی چی می گفت اما صدای گریه اترین رو میشنیدم که پشت سرهم میگفت «من مامانمو می خوام» خان شایراد کلافه چنـگ به موهاش انداخت و از روی نیمکت سبز رنگ بلند شد:
-شاهرخ یه جوری اترین رو اروم کن تا من بیام، یک ساعت دیگه اونجام، در ضمن ظهر مهمون داریم.
و بعد از خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کرد، به سمت من اومد و پشت ویلچر قرار گرفت، همونجو که اهسته صندلی رو به حرکت میاورد با لحن ملتهبی از بین دندوناش غرید:
-امیر و ایسل با هم فرار کردن، انگار ارژینم با خودشون بردن!
چشمام رو پر از در د فشردم، پس این که می گفت بدون تو نمی تونم دردش چیز دیگه ای بود، ای کاش هیچ وقت این تشابه چشمی لعنتی بین من و ایسل وجود نداشت، پوزخند پر از دردی زدم و دستام رو با ناباوری روی صورتم کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
ساعاتی از اومدنمون به عمارت هفت چشمه می گذشت، اترین با همون پیراهن صورتی کمرنگ دخترانه اش و موهای که خرگوشی دو طرفش ریخته بود، روی پاهام خواب رفته و برای لحظه ای هم که شده ارامش داشت. اهسته و پر از حسرت مو هاش رو نوازش می کردم، منم می تونستم مادر بشم، منم می تونستم مو های پسرم رو نوازش کنم، دست به سرش بکشم و داماد شدنش رو ببینم، منم می تونستم اما لیاقتش رو نداشتم... می شد که دست به روی شونه هاش بکشم و قد و بالای رشیدش رو روزی هزاران بار قربون صدقه برم اما نشد، روزگار نزاشت، شاید تاوان ظلمی بود که در حق دل صاف خان زاده کردم، اما هرچی که بود بد حسرتی روی دلم گذاشت. بغض به گلوم چنـ گ انداخت، چشمام کم کم داشت خیس می شد، به هم فشردمشون و دست به دامن دل نزارم شدم که کوتاه بیاد و سرنوشتش رو بپذیره، تقریبا یک سال از اترین بزرگ تر بودم که وارد عمارت خان ساشا شدم.لبخند تلخی زدم، هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که بازی سرنوشت قرار من رو از چه گذر گاهایی بگذرونه! با شنیدن صدای پای مردونه ای، اهسته سر بلند کردم. خان شایراد مثل همیشه مقتدر و مردانه گام برمی داشت، پیراهن جذب سفید و جلیقه طوسیش اندام مردونه اش رو به رخ بینده می کشید و حماقت های یک دخترک خام رو به صورتش سیلی می زد. نگاهم رو کلافه از خان شایراد گرفتم، چطور می تونستم اشتباهاتم رو جبران کنم!
خان شایراد برگه ای رو کنارم انداخت و با نگاه عجیبی به من و اترین نگاه کرد،نگاهش غم عجیبی داشت، هرچه بود من رو شرمنده تر می کرد. نگاهم روی برگه افتاد، چیزی شبیه نامه رو با دست های لرزون برداشتم و رو به روم گرفتم، دست خط امیر بود! لبخند تلخی زدم و شروع به خوندن نامه کردم:
-الان که دارم این نامه رو می نویسم مطمعن باش من از ایران خارج شدم، هیچ وقت دوست نداشتم تو اسیبی ببینی، می خواستم مراقبت باشم اما نشد. نمی خوام ببخشیم، فقط ازت می خوام که برای همیشه فراموشم کنی و به زندگیت برسی شاید این جوری یکم از بار خطاهای من کم بشه،چند روز پیش به دادگاه رفتم وحضانت طلاق روبه خودت دادم، هر وقت خواستی غیابی طلاق می گیریم. من از اولش هم هدفم انتقام گرفتن از ابروی بر باد رفته و غیرت الک شده ام بود، می خواستم شایراد رو از بین ببرم ولی بدون تو نمی تونستم، ممنونم که باعث تسکین قلبم بودی.امیر!
لبـم رو گزیدم و نامه رو توی دستم مچاله کردم، پست فطرت کثیف!حالا که رفته هم دست از خرد کردن قلبم بر نمی داره، عملا با این نامه بهم فهموند عروسکی بودم برای نمایش پست خیمه شب بازیش، چقدر ساده بودم! کم کم باد خشمم خوابید و بغض جایگزینش شد، دستم رو ناباور روی صورتم کشیدم. اهسته زمزمه کردم:
-خدا لعنتت کنه کثافط!
تن صدام پایین تر اومد و قطره ی اشکی گونه ام رو زینت بخشید:
-خدا لعنتت کنه، چطور تونستی!
مبل اهسته به پایین رفت، نگاهی به خان شایراد که کنارم نشسته بود انداختم، لبخند تلخی زد دو دستش رو به طرف اترین اورد، اترین رو از روی پاهام بلند کرد و اهسته به بغلش کشید. تلخ نگاهش می کرد و لبخندش، قلب ادم رو می فشرد:
-چقد زود خواب رفت.
می خواست ذهن من رو از اون متن کذایی دور کنه، قطره اشکی به چشمام نشست، پر بغض به خان شایراد نگاه کردم، چند تاری مو ی سفید بین ته ریش و سفید شدن بخشی از شقیقه اش قلبم رو مچاله می کرد! دیگه کنترل گریه هام رو نداشتم. بی صدا مثل ابر بهار می گرییدم و می نگریستم،گذر زمان از روی قلبی که له کرده بودم، نا خواسته دستام رو دور گر*دن خان شایراد انداختم و شروع به هق هق زدن کردم. دلم برای عطر تنش، برای اغوش مردونه و بدون منتش، برای محبتای بی دریغش تنگ شده بود. دست ازاد خان شایراد به دور کمرم حلقه شد و اهسته کمرم رو نوازش کرد.
ای کاش بر می گشتیم به 4 سال پیش به همون گیلدای 18 ساله که تمام دلخوشیش محبت های مردی بود که تمام زندگیش رو فرا گرفته...

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
شش ماه بعد...
دستام رو روی صورتم کشیدم و نگاهی به برگه ی زیر دستم انداختم، اینجا نقطه پایان زندگی من و امیره فقط یک امضا!چشمام رو در د مند بستم،جدال عجیبی بین قلب وعقلم افتاده بود، وقتی می خواستم وارد محکمه شم پیرزنی دستم رو گرفت و با التماس به چشمام خیره شد:
-مادر اگر دلت لرزید امضا نکن!من دخترم رو بخاطر اینکه شوهرش ولش کرد از دست دادم.
بغض کردم، دلم می لرزید؟ لبخند تلخی زدم و محکم جواب خودم رو دادم، هرگز! برگه رو امضا کردم. نفس حبس شده ام رو به بیرون دادم و با لبخند تلخی به برگه ی طلاق نگاه انداختم، می زارمش پای قسمت، پای سرنوشت!شاید این مسیر زندگی من برای رسیدن به خوشبختی باشه، کسی چه میدونه. قاضی بر گه رو از دستم گرفت روی پرونده گذاشت، نگاه پدرانه ای به سر تا پام لبخندی زد:
-خدا را شکر که امام اومد، دوره خان و خان زادگی دیگه تموم شد و امثال تو نجات پیدا کردین، امید وارم خوشبخت بشی دخترم.
لبخند تلخی زدم:
-ممنون اقای قاضی.
شخصی که کنار دست قاضی بود شناسنامه ام رو به طرفم گرفت:
-بفرمایید خانم
شناسنامه رو گرفتم بعد از تکون دادن سرم برای قاضی و گرفتن اجازه، اون اتاق کذایی و خفقان اور رو ترک کردم، خان شایرادبا پیراهن جذب سفید و شلوار طوسی، تکیه به دیوار با موبایلش حرف میزد و منتظر من بود، با دیدن من لبخندی زد و سرش رو به معنی چیشد تکون داد. برگه طلاق رو بالا گرفتم و با انگشت اشاره ام چند ضربه بهش زدم. ابروش رو به معنای "خوبه " بالا انداخت، فاصله رو طی کردم و با پشت سر گذاشتن چند گام دیگه خودم رو به مقابل خان رسوندم:
-تموم شد بریم.
لبخند تلخی زد،نگاه عمیقی به چشمام انداخت:
-امید وارم حداقل از این بعد بتونی روی خوش زندگی رو ببینی.
لبخند تلخی زدم، دوباره خاطرات 6 ماه بارداری شایای عزیزم جلوی چشمام زنده شد، ای کاش کمی بیشتر تلاش می کردی امید زندگی مامان!
با شنیدن صدای پای شایراد خان به خودم اومدم و حرکت کردم، روز های شلوغ دادگاه بود، امام اومده بود و ساواکی و نیرو های شاه توی تکاپو بودن، خیلی ها فرار کرده بودن و اون هایی هم که مونده بودن عاقبت جالبی نداشتن سرم رو تکون دادم و از هیاهوی دادگاه با چند گام بلند و طی کردن مسافت 200 متری بیرون اومدیم.
کنار ماشین که ایستادم بر گشتم و به سر در ورودی داداگاه نگاه کردم "دادگاه قضایی منطقه 6"لبخند تلخی زدم، نسیمی وزید و تره ای از طلایی های لَختِ زیر شالم رو بیرون کشید،قلبم بی مهابا می تپید و مغذم نگران زمزمه می کرد"تموم شد؟"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
توی ماشین نشستم و در رو اهسته بستم. سرمای هوای پاییزی به گوشت و خو ن ادم نفوذ می کرد، دستام رو بهم مالیدم و «ها»کردم. خان اهسته بخاری رو روشن کرد، نگاهی به چشم های مشکی ارومش انداختم و دستم رو از روی صورتم پایین اوردم، گلوم رو صاف کردم و به رو به رو خیره شدم:
-حالا چی میشه؟
با تعجب نگاهی بهم انداخت، نگاهم رو ازش دزدیدم و به بیرون خیره شدم،نفسش رو بیرون داد و ظبط رو روشن کرد:
-قراره چی بشه گیلدا!اسمی که باید 5 سال پیش از شناسنامت برون می اومد الان بیرون اومد.
ریتم ملایم و دلنواز اهنگ «ای الهه ناز» توی ماشین پیچید، لبخند تلخی زدم، من عاشق این اهنگم!
نگاهم رو به بیرون دوختم. مردم در تکاپو بودن و هرکس به سمتی میرفت،زندگی خیلی عجیبه!در حالی که حتی از یک ثانیه دیگه اتم خبر نداری با اخرین توانت تلاش میکنی برای ارامش برای رفاه!عکس امام جای جای شهر زده شده بود و اقشار مختلف در گیر و دار بودند، هنوز هم شعار های مرگ بر شاه به چشم می خورد. گاهی اوقات فکر نمیکنی اما میشه، این مردم هیچوقت فکر نمیکردن با همین اعتراضات خـ ـیابونی و جونشون رو کف دستشون گذاشتن بتونن انقلاب بکنن، اما کردن!شاید من هم باید انقلاب می کردم، انقلابی برای جبران گذشته!انقلابی برای رسیدن به مایه حیات و ارامشم، مگه همه ی مردم برای این تلاش نمی کنن؟
نفسم رو حبس کردم و به سمت خان شایراد برگشتم،یک دستش رو پشت ل*بش و دست دیگه اش رو تکیه به در، روی فرمون گذاشته بود. تمام تلاشم رو جمع کردم تا چهره ام جدی به نظر برسه، مرگ یک بار شیون هم یک بار!سرفه ارومی کردم که خان شایراد به سمتم برگشت، خیره در نگاهش اهسته ل*ب زدم:
-من باید یه چیزی به شما بگم
یک تای ابرو های کشیده مردانه اش به بالا رفت و کنجکاو نگاهم کرد، پشیمون شده بودم از برداشتن قدم اول، شرم و حیام کجا رفته بود. با کلافگی رو بر گردوندم:
-هیچ ببخشید
دستام اسیر پنجه های مردونه ای شد، کلافه برگشتم و به خان که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم. دسته از موهای طلاییم رو با دست ازادم زیر شالم فرستادم، میدونستم تا حقیقت رو نگم ول کن نیست، سرم رو به جهت مخالف چرخوندم، لـ ـب های لرزونم رو تر کردم و اهسته زمزمه کردم:
-من... من... به شما... به شما.. علا.. علاقه دارم
قلبم شروع به تپیدن کرد، نفس حبس شدم رو پر شتاب بیرون دادم، انگار شهامت پیدا کرده بودم، با لحن محزونی ادامه دادم:
-از اولش هم داشتم، علاقه من به شما فرا تر از حس یک خواهر به برادرش بود منتها خام هوس زود گذر شدم!عشق شما توی قلب من مثل یک بیماری لاعلاج روز به روز پیشرفت میکنه و هر روز بیشتر از قبل من رو از پا در میاره!من نمیخوام دوباره شما رو از دست بدم خان شایراد،بخشیدن من کار اسونی نیست، ولی بهم فرصت بدین تا اشتاباهاتم رو جبران کنم.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دستم رو روی چشمام گذاشتم، صدای از خان شایراد نمی اومد و این نگرانم میکرد، نگران برای پس زده شدن!کاری که خودم یک روز با وقاحت تمام انجامش دادم.صدای ارومش قلبم رو دعوت به تپیدن کرد:
-من به این جای زندگی که رسیدم اونقدر تجربه کسب کردم که بفهمم عشق برای زندگی کافی نیست!توهم مثل تمام ادمای دیگه حق اشتباه کردن داری ولی...
با بغض نگاهش کردم نگاهش پر از حرف های زجر اور، به قلبم چنـ گ مینداخت، سلول به سلول چشمام رو می کاوید انگار به دنبال حقیقت بود.یعنی میتونستم دلی که سالها شکستم و با پاهام لهش کردم رو درباره سر و پا کنم؟لبخند تلخی به صورتم پاشید:
-فکر میکنی بتونی برای اترین مادری کنی؟
لبخنط روی صورتم نشست و کم کم پهن شد، با چشم های نم ناک قدر دانی به نگاهش خیره شدم:
-قول میدم هیچی رو ازش دریغ نکنم!نه از اون نه از تو
شونه بالا انداخت:
-با این اوصاف و این عزم جزمت فکر کنم بشه یه فرصت دوباره بهت داد.
چشمام رو با خوشحالی بستم و ل*بم رو به دندون کشیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
اترین دختر بالغی بود، تقریبا 15 سال و نیم سن داشت و از دنیای اطرافش یک چیز هایی رو درک میکرداما باز هم دلتنگی میکرد و گاهی اوقات مثل بچه های دوساله بهونه مادرش رو می گرفت. نفسم روپر ضرب به بیرون فرستادم،توی الاچیق نشسته بودم و خیره به منظره نفس گیر باغ نگاه میکردم، درخت ها تسلیم زمستون شده بودند و دار و ندارشون رو به خاک تسلیم می کردن. لبخند تلخی زدم، پاییز با تمام زیباهاش توی دلش غم بزرگی داشت، اسمون گرفته بود و خبر از بارون سنگینی می داد، نسیمی وزید و به همراه خودش بوی عطر پرتقال های درشت و ابدار باغ رو به شونه میکشید. فنجون چای داغم رو به لبـ ـم نزدیک کردم، حرارتش که به لـ بم میخورد باعث میشد لـ بم گز گز کنه، چشمام رو بستم، اوای زندگی رو میشنیدم!پاییز به من میگفت که هیچوقت نباید تسلیم شد، دوباره بهار از راه میرسه و شاخ و برگ های من سر به فلک میکشن. لبخند زدم، ارامش عجیبی داشتم، حس میکردم از هر لحظه دیگه به خدا نزدیک ترم!خدایی که هیچوقت تنهام نزاشت با اینکه براش بنده لایقی نبودم.
با شنیدن صدای اروم و دلنشین شایراد لبخندم عمییق تر شد:
-اجازه هست؟
چشمام رو باز کردم و با دست به صندلی حصیری سفید کنارم اشاره کردم:
-بفرمایید این چه حرفیه
اهسته سری تکون داد و روی صندلی نشست، اون هم مثل من خیره به منظره کوهستانی _جنگلی روبه روشد. لبخند ارومی روی ل*بش نشست:
-زندگی خیلی عجیبه گیلدا!
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم و با لبخند زمزمه کردم:
-مثل مسابقه دو می مونه!یه بازی که باید حتما توش چند بار شکست بخوری ولی وقتی به مقصد میرسی و جایزه ات رو میگیری خستگی از تنت در میره.
سرش رو تکیه به صندلی داد و به اسمونی که پر از ابر های تیره شده بود نگاه کرد:
-امشب بارون سنگینه!
دوباره حرفش رو تایید کردم، انگار نمیخواست راجب اون مسائل گذشته حرف بزنه، کمی هم بهش حق میدم، کم در د نکشید!دستام که روی میز ضرب میزد رو بین دستاش گرفت و نگاهی به انگشتری که نشان تعهد من به اون بود کرد. نمیدونم توی دلش چه فکری میکرد که لبخند تلخی زد و انگشتر ضریف و دوستداشتنیم رو لمس کرد:
-چه حسی داری؟
نفسم رو به بیرون پرتاب کردم، سرم رو روی شونه های شایراد گذاشتم و چشمام رو بستم:
-ارامش، زندگی، امنیت و بازم ارامش!
حس کردم اون هم چشماش رو بست، دستاش رو دورم حلقه کرد، صداش خش دار شده بود:
-بیا قول بدیم هیچوقت این حسارو از خودمون دریغ نکنیم!به هیچ قیمتی.
لبخند شیرینی روی ل*بم نشست، این عشق عجب چیز عجیبیه؛میکشه، زنده میکنه، ارامش میده،عذاب میده، میخندونه،میگریونه!
یعنی زمانی میرسه که بشه عشق رو فهمید؟
عطر تنش رو عمیق بوییدم و توی ریشه های وجودم ذخیره کردم:
-دوست دارم، بیشتر از اون چیزی که بشه توصیفش کرد!
لبخندش عمیق تر شد، صدای رعد برق و بعدش هم نم نم بارونی که به سقف الاچیق مینشست به روحم جلا داد. روی موهام رو ب*و*سید:
-جانا سخن از زبان میگویی...این حال پریشانی، اگر عشق نیست، چیست؟
سرم رو اهسته تکون دادم و با لبخند جوابش رو دادم:
-این حال پریشانی، یعنی دل من بسته به ناز نگه توست! یعنی دل من خسته و اواره شده دربه در توست.

ـڪُل‌ِدُنیارُوهَم‌بِگَردے
آخَرِش‌بَرمیگَردے
پیش‌ِهَمُونی‌ڪِه
سَرْنِوٌشْتِتٌه!
امید وارم از این رمان لـ ـذت برده باشید. این رمان تلفیقی از زندگی واقعی سه تا از هم استانی های عزیزم بود، با تشکر از آقای ابراهیم برای در اختیار قرار دادن این داستان ♡
ارادت مند شما زینب گرگین ♡
1400/7/17
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Tanin

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
نوشته‌ها
1,907
لایک‌ها
9,127
امتیازها
63
محل سکونت
خونمون=)
کیف پول من
12,936
Points
145
آخرین ویرایش:
امضا : Tanin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا