.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
من و امیر روبه روی هم نشسته بودیم، هیچ از نگاه های کج و زیر چشمی امیر، روی ایسل خوشم نمی اومد، اخم هام رو توی هم کشیدم و نفسم رو پر حرص بیرون دادم.بدون اینکه تغییری توی چهره ام بدم همون جور که نگاهم به امیر بود یکم سرم رو سمت ایسل خم کردم و زمزمه کردم:
-پاشو برو توی اتاق!
مظطرب نگاهم کرد و بلند شد، امیر نیم نگاهی به ایسلی که داشت می رفت کرد، نگاهش که پایین امد،میخ چشمهای تنگ شده و پر خشم من شد. برای یه لحظه به نماد لبخند ل*بش رو بالا برد و سریع به حالت پوکر خودش برگشت، بیشتر حالت پوزخند تمسخر داشت تا لبخند!
با پوزخند دستام رو با غیض مشت کردم، سرم رو که بر گردوندم گیلدا رو دیدم، رنگش پریده بود و چشماش خمار شده بود و به دسته مبل چنگ می انداخت، نگرانیِ عجیبِ ناخواسته ای، به قلبم هجوم اورد . انگار که شخصی قلبم رو بین مشتش گرفته باشه!سریع بلند شدم و به سمتش رفتم. دستام رو دور شونه اش انداختم و تکونش دادم:
-گیلدا! گـــــــــیلدا!
امیر با شنیدن صدای من شوکه به صح*نه روبه روش نگاه کرد، سریع بلند شد و من رو پس زد، دستاش رو زیر زانوی گیلدا انداخت و بلندش کرد، شکه و کلافه دستم رو توی موهام کردم.امیر با گام های بلند به سمت خروجی خونه حرکت می کرد و همزمان اسم گیلدا رو صدا میزد. به حالت دویدن به سمت اتاقم رفتم، ایسل روی تخت کنار ارژین دراز کشیده بود، ریموت رو از توی کشو بیرون کشیدم و بی توجه به سوال ایسل با عجله خودم رو به حیاط رسوندم.ساشا و ایلار توی حیاط بودن کلافه به موهام چنگ انداختم:
-چیشد؟ امیر کجا رفت؟!
ایلار با نگرانی ل*بش رو گزید و نگاهم کرد:
-حال گیلدا خیلی بد بود، انگار که جنازه اش روی دست امیر بود، امیر با ماشین سوار شد رفت، فکر کنم بره بیمارستان تالش، نزدیک تر از بیمارستان تالش که نیست!
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، متوجه هیچ چیز نبودم، فقط احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم. سرفه ای کردم، توی ناحیه چپ س*ی*نه ام احساس درد می کردم! دستام رو روی قلبم گذاشتم و فشردم.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
بیرون اتاق قدم می زدم، صدای خانم دکتر رو می شنیدم:
-اقای ارباب من با پرواز شخصی خودم رو به شما رسوندم، اون وقت شما به من می گید که حتی خبر ندارید خانمتون چشه؟!
صدای عصبی امیر رو شنیدم:
-وظیفه ات بوده که خودت رو برسونی، خفه شو بهم بگو چی شده!
صدای ناراحت دکترقلبم رو به در د اورد:
-باید بچه رو دنیا بیاریم، حتی یک روز دیگه ام رحم تحمل جنین رو نداره، من به شما گفتم کمبود خواب، کمبود تغذیه، استرس، ناراحتی ممنوع!
جثه اون قدر ضعیف شده که حتی ممکنه زیر سزاریان هم جون سالم در نبره، امیر خان باید همون موقع که گفتم بچه رو سقط می کردید و پای جون خانمتون رو وسط نمی اوردید، 50/50 احتمال مرگ مادر یا فرزند هست!
با شنیدن این حرف نفس توی س*ی*نه ام حبس شد، 50 ٪ احتمال مرگ گیلدا هست، چشمام سوخت! دستام رو پریشون توی پیشونیم به سمت بالا کشیدم و موهام رو چنـ گ زدم:
-لعنتی، می دونسته ممکنه گیلدا بمیره، پست فطرت!
مشتم رو محـ ـکم به دیوار کوبیدم، به موهام چـ ـنگ انداختم ، یه قطره اشک روی گونه ام سر خورد،خدایا خلاصم کن از این علاقه ای مزخرف لعنتی.
آخرین ویرایش: