کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

من و امیر روبه روی هم نشسته بودیم، هیچ از نگاه های کج و زیر چشمی امیر، روی ایسل خوشم نمی اومد، اخم هام رو توی هم کشیدم و نفسم رو پر حرص بیرون دادم.بدون اینکه تغییری توی چهره ام بدم همون جور که نگاهم به امیر بود یکم سرم رو سمت ایسل خم کردم و زمزمه کردم:
-پاشو برو توی اتاق!
مظطرب نگاهم کرد و بلند شد، امیر نیم نگاهی به ایسلی که داشت می رفت کرد، نگاهش که پایین امد،میخ چشمهای تنگ شده و پر خشم من شد. برای یه لحظه به نماد لبخند ل*بش رو بالا برد و سریع به حالت پوکر خودش برگشت، بیشتر حالت پوزخند تمسخر داشت تا لبخند!
با پوزخند دستام رو با غیض مشت کردم، سرم رو که بر گردوندم گیلدا رو دیدم، رنگش پریده بود و چشماش خمار شده بود و به دسته مبل چنگ می انداخت، نگرانیِ عجیبِ ناخواسته ای، به قلبم هجوم اورد . انگار که شخصی قلبم رو بین مشتش گرفته باشه!سریع بلند شدم و به سمتش رفتم. دستام رو دور شونه اش انداختم و تکونش دادم:
-گیلدا! گـــــــــیلدا!
امیر با شنیدن صدای من شوکه به صح*نه روبه روش نگاه کرد، سریع بلند شد و من رو پس زد، دستاش رو زیر زانوی گیلدا انداخت و بلندش کرد، شکه و کلافه دستم رو توی موهام کردم.امیر با گام های بلند به سمت خروجی خونه حرکت می کرد و همزمان اسم گیلدا رو صدا میزد. به حالت دویدن به سمت اتاقم رفتم، ایسل روی تخت کنار ارژین دراز کشیده بود، ریموت رو از توی کشو بیرون کشیدم و بی توجه به سوال ایسل با عجله خودم رو به حیاط رسوندم.ساشا و ایلار توی حیاط بودن کلافه به موهام چنگ انداختم:
-چیشد؟ امیر کجا رفت؟!
ایلار با نگرانی ل*بش رو گزید و نگاهم کرد:
-حال گیلدا خیلی بد بود، انگار که جنازه اش روی دست امیر بود، امیر با ماشین سوار شد رفت، فکر کنم بره بیمارستان تالش، نزدیک تر از بیمارستان تالش که نیست!
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، متوجه هیچ چیز نبودم، فقط احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم. سرفه ای کردم، توی ناحیه چپ س*ی*نه ام احساس درد می کردم! دستام رو روی قلبم گذاشتم و فشردم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

بیرون اتاق قدم می زدم، صدای خانم دکتر رو می شنیدم:
-اقای ارباب من با پرواز شخصی خودم رو به شما رسوندم، اون وقت شما به من می گید که حتی خبر ندارید خانمتون چشه؟!
صدای عصبی امیر رو شنیدم:
-وظیفه ات بوده که خودت رو برسونی، خفه شو بهم بگو چی شده!
صدای ناراحت دکترقلبم رو به در د اورد:
-باید بچه رو دنیا بیاریم، حتی یک روز دیگه ام رحم تحمل جنین رو نداره، من به شما گفتم کمبود خواب، کمبود تغذیه، استرس، ناراحتی ممنوع!
جثه اون قدر ضعیف شده که حتی ممکنه زیر سزاریان هم جون سالم در نبره، امیر خان باید همون موقع که گفتم بچه رو سقط می کردید و پای جون خانمتون رو وسط نمی اوردید، 50/50 احتمال مرگ مادر یا فرزند هست!
با شنیدن این حرف نفس توی س*ی*نه ام حبس شد، 50 ٪ احتمال مرگ گیلدا هست، چشمام سوخت! دستام رو پریشون توی پیشونیم به سمت بالا کشیدم و موهام رو چنـ گ زدم:
-لعنتی، می دونسته ممکنه گیلدا بمیره، پست فطرت!
مشتم رو محـ ـکم به دیوار کوبیدم، به موهام چـ ـنگ انداختم ، یه قطره اشک روی گونه ام سر خورد،خدایا خلاصم کن از این علاقه ای مزخرف لعنتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

#گیلدا

صدا ها توی سرم معکوس می شد! یکم لای چشمام رو باز کردم، درک درستی از موقعیت مکانیم نداشتم، پلک هام روی هم افتاد، پا به دنیای ذهنم گذشتم. صدای بم و وحشتناکی توی سرم می پیچید، توان اینکه دستام رو روی گوشم بزارم و مانع شنیدن صدا بشم رو نداشتم.
نوک انگشتهام یخ زده بود دست هام توسط دست های گرم بزرگی احاطه شد و کم کم گرما به زیر پوستم نفوذ کرد، صدای ضربان قلبم توی گوشم می پیچید!
پس هنوز زنده ام، به زور یکم لای چشمهام رو باز کردم، هیچ چیز ندیدم، خسته دوباره چشمام رو بستم. دلم می خواست بخوابم، برای یه مدت طولانی!کم کم صدا ها محو شد و دوباره ارامش فضای دورم رو احاطه کرد، چشمام رو با خیال راحت بستم و خوابیدم.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆
جنبنده ای صورتم رو نوازش می کرد، خمار چشم هام رو باز کردم، کم کم اون نوری که جلوی دیدم رو گرفته بود از بین رفت، با همون چشمهای خمار به اطراف نگاه کردم، صدای زمزمه مانندی توی گوشم طنین انداخت:
-بیدار شو تنبل!
به زور سرم رو به دنبال منبع صدا چر خوندم؛ خان شایراد بود، اینجا چی کار می کرد؟!
لبام خشک بود، ل*بم رو به درون دهنم کشیدم و یکم خیسش کردم، توان حرکت دادن ماهیچه های صورتم نداشتم، می خواستم حرفی بزنم ولی نمی تونستم. به زور لای لبام رو باز کردم که اسمش رو صدا بزنم که تصویر خان شایراد کم کم تبدیل به امیر شد، با وحشت سرم رو عقب کشیدم. اخم های امیر توی هم کشیده شد:
-مگه جن دیدی! بعد نیم ساعت نگاه کردن چرا حالا ترسیدی؟!
انگار تازه هوشیاریم رو به دست اورده بودم، ناباور دستم رو روی شکمم کشیدم که متوجه شدم خیلی کوچک تر از قبل شده، یه قطره اشک به چشمام نشست. به زور لـ ـب زدم:
-ارباب بچم!
اخم توی هم کشید:
-منظورت بچه منه دیگه؟!
با بغض نگاش کردم، الان توی این شرایط این جدال بچه گانه چه بود؟! پوف کلافه ای کرد و سرش رو بر گردوند:
-مجبور شدن زود تر از وقت موعود بچه رو دنیا بیارن، فعلا هم بچه توی شیشه است، ولی خوب حالش زیاد خوب نیست!
بعد نگاهش رو به سمت من بر گردوند و پر خشم از بین دندوناش غرید:
-همش تقصیر توئه گیلدا، بهت گفتم خوب بخور، خوب بخواب، باید حتما مثل بچه ها بالا سرت باشم وبه زور به دهنت به دادم؟!
لبخند تلخی زدم و سرم رو ازش برگردوندم، اره، راست میگه تقصیر منه، تقصیر منه که تو این سه ماه همش 8بار امده خونه، تقصیر منه که دل به محبتای ناپایدار امیر خوش کردم، همش تقصیر منه. فکم رو گرفت و سرم رو به سمت خودش بر گردوند، اخم کرد:
-گریه نکن!
تلخندی زدم واشکام رو با استین لباسم پاک کردم:
-می خوام بچه م رو ببینم!
تکیه اش رو از روی تخت برداشت و دستام رو رها کرد:
-فعلا نمیشه، من خسته ام بر می گردم روداب، شهرزاد و ایلار تا وقتی مرخص بشی میان پیشت، این رو گفت و خارج شد. چرا دارم حس می کنم اشتباه انتخاب کردم؟! چرا امیر یک دفعه این همه تغییر اخلاق داد؟! چرا امیر یدفعه این جوری شد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
غرق افکارم بودم که در اتاق باز شد، نگاهم رو بالا کشیدم، نمی تونستم اون چیزی که می بینم رو باور کنم، خان شایراد تکیه به قاب در بهم نگاه می کرد. باور کنم که مثل همیشه می تونه کنارم بمونه؟! امیر سر یه اتفاق خیلی الکی کامل اخلاقش برگشت ولی شایراد خان رو من پس زدم! غرورش رو خرد کردم! باور کنم که هنوزم مثل یه حامی کنارمه...قطره اشک توی چشمام رو با گوشه استینم پاک کردم، شایراد به سمت تختم اومد. طنین قدم هاش توی اتاق؛ دل انگیز بود، خیلی جدی بهم خیره شده بود، مغذم منکر نگرانی توی چشم هاش می شد.لبخند تلخی زدم:
-راضی به زحمتتون نبودم، لطف کردید.
اخم توی هم کشید، نفسش رو از بین پره های دماغش بیرون داد، دستاش رو توی جیبش کرد، نگاهش به پنجره خیره شد :
-چند وقته امیر این جوری شده؟!
چی داشتم بگم؟! بغض کردم، دستام رو روی گلوم گذاشتم، نگاهم میخ چشمهای رنگ شب مردونه اش شد. این همه مرام و مردونگی یک جا توی یک نفر ممکنه؟! خان زاده ی یه ایل معتمد باشی، مغرور باشی، غرورت رو بشکنن باز هم از طرف حمایت کنی؟! لبخند تلخی زدم:
-می دونم نافهمیه، می دونم بیشعوریه ولی میشه مثل گذشته خان زاده صداتون کنم؟!
لبخند تلخی زد، نیم نگاهی به چشم هام انداخت، پشت پرده اشک خیمه زده روی چشمهام نگاهش می کردم:
-گیلدا هیچ چیز مثل قبل نیست، من حتی خودمم دیگه اون خان زاده ناپخته و مغرور گذشته نیستم، چه برسه به اسمم! ولی اگه با این ترکیب دو اسمی مشکل داری می تونی یکیش رو صدا بزنی؛ یا خان، یا شایراد!
لبخند تلخی زدم، کاش هیچ وقت خام حرف های امیر نمی شدم، خودش گفت برای انتقامه، خودش عملا بهم ثابت کرد که می خواد پشت خان زاده رو به زمین بزنه، من چرا خام حرف هاش شدم، چرا تا این سادگی کردم؟! بزارمش پای دل بی جنبه محبت ندیده بودم؟! سرم رو تکون دادم و ل*بم رو گزیدم. هرچی بود گذشت، خان نگاهی به چهره نزارم انداخت:
-خیلی ضعیف شدی گیلدا، حتی وقتی توی عمارت ساشا بودی و صبح تا شبم کار می کردی این جوری نبودی، صورتت خیلی لاغر شده!
زهر خندی زدم:
-یه چند ماهیه این جوری شدم! ولی خوب ... خوبم، من خوبم!
صدام رفته رفته تحلیل می رفت، خیلی اروم پرسیدم:
-ایسل خونه تنهاست؟!
خان نگاهی بهم انداخت و خیلی جدی زمزمه کرد:
-تنهای تنها که نیست، اون عمارت پر ادمه، بچه ها اومدن تالش ولی ایسل گفت ارژین توی محیط بیمارستان نیاد بهتره، ایلار و شهرزادم رفتن پیش بچه از پشت شیشه نگاش کنن.
یه شور عجیبی توی دلم افتاد، شوق دیدن کسی که سه ماه همدم هر شبم بود، وقتی دلم تنگ بود، وقتی درد داشتم، هنوز هم صدای زمزمه هام توی گوشمه! ناخداگاه اروم زمزمه کردم:
-شایای مامان بگو که حالت خوبه!
خان شوکه نگاهم کرد، بی توجه به نگاه شوکه اش با کلی سعی و تلاش به زور روی تخت نشستم:
-من می خوام برم بچم رو ببینم!
همین که نشستم درد بدی زیر دلم پیچید، دستم رو روی شکمم گذاشتم، جای بخیه بود، د رد داشت لعنتی د رد! د ردش وحشتناک بود، خان با نارحتی به سمتم اومد شونه هام رو گرفت و بزور من رو روی تخت خوابوند:
-گیلدا الان حالت خوب نیست، تازه عمل کردی به خودت فشار نیار!
با اسرار خان روی تخت دراز کشیدم و یه قطره اشک توی چشمام نشست:
-خان تورو خدا بگید حال بچم خوبه!؟
چشم های رنگ شبش ستاره بارون شده بود، لبخند تلخی زد:
-از اولم وجودش اشتباه بوده، دکتر میگه زیاد حالش خوب نیست! فعلا که گذاشتنش توی دستگاه ولی دکتر میگه ممکنه تا چند روز دیگه بیشتر زنده نمونه، اینجا هم زیاد امکانات ندارن!
با هر کلمه که از دهن خان خارج می شد، قلب من تیر می کشید، می مردم و زنده می شدم، همش تقصیر منه که این بلا سر بچه ام اومده، اشکام پشت سر هم گونه ام روخیس می کرد. تنها دل خوشی من تو این دنیا بچه ام بود، محرم اسرارم بود، خدایا میشه ازم نگیریش!؟ طاقت نیاوردم، سِرُم رو در اوردم و بدون توجه به حرف های خان، از روی تخت بلند شدم. نمی تونستم روی پاهام وایسم، دولا دولا از اتاق خارج شدم، خان عصبی سعی داشت منصرفم کنه، ولی بخدا من حتی صداشم نمی شنیدم، تمام فکر و ذکرم پیش کسی بود که محرم دلم بود و حالا بهم می گن تا یه هفته دیگه بزور زنده می مونه؟! شیش ماه ازش مراقبت کردم که شیش روز ببینمش؟!
کنترل اشکام از دستم خارج شده بود چشم دلم رو باز کرده بودم و به دنبال بچم سالن های بیمارستان رو طی می کردم چیزی جلوم رو گرفت، س*ی*نه سپر کرده بود. اشکم نمی زاشت بینمش، شونه هام کشیده شد و روی یه صندلی قرار گرفتم. صندلی حرکت کرد، دستام رو روی چشم هام گذاشتم و هق هق می کردم، چطور باور کنم که تیکه ای از وجودم که با کلی زجر و درد نگهش داشتم قرار نیست زنده بمونه!
باباش که این قدر سنگش رو به سنیه می زد کجاست؟! اونی که می گفت هر طور شده باید بچه رو نگه دارم؟! حالا کجاست تا نگهش داره؟! وقتی به خودم اومدم خودم رو پشت شیشه ای دیدم که یه جسم کوچیک داخلش بود. حتی هنوز، دست و پاهاش هم کامل تشکیل نشده بود! دستام رو با ناباوری روی دهنم گذاشتم و هق هق زدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
دستی روی شونه ام نشست، انگشت های ظریفش رو دنبال کردم تا به چشم های نگران شهرزاد رسیدم:
-گیلدا تازه عمل کردی، امیر تورو داده دست ما، بیا بریم بعدا دوباره بیا پیش بچه ات!
سرم رو به نشون مخالفت بالا دادم، دستام رو روی شیشه گذاشتم و به شایا کوچولوم نگاه کردم:
-می خوام پیش بچه ام باشم!
صدای جدی خان توی سالن طنین انداخت:
-شهرزاد... ایلار، لطفا برید مسافر خونه استراحت کنید!
شهرزاد دو دل به خان نگاه کرد، خان با اخمش حکم تایید به حرفش زد، شهرزاد و ایلار سالن رو ترک کردند، نیم نگاهی به رفتنشون کردم، چشمام می سوخت ولی دلم نمی اومد حتی برای یک لحظه روی هم بزارمش. بچه ام، پاره تنم! هر لحظه ممکن بود قلب کوچولوش دیگه نزنه، می خواستم تا اخرین لحظه خوب نگاش کنم، می ترسیدم، می ترسیدم از اینکه چشمام رو ببندم و وقتی باز کنم شایای من توی این دنیا نباشه!
دست های بزرگ و مردونه ی خان، روی شونه ام نشست و فشار خفیفی وارد کرد:
-با خیال راحت بخواب! یک ساعت دیگه بیدارت می کنم!
چقدر مدیون و ممنون این مرد بودم، این مرد که خوب حالم رو می فهمید، این مرد که توی حمایت کردن برام سنگ تموم گذاشته بود، بد کردم در حقش! بدم، بد کردم!دستام رو به شیشه چسبوندم و سرم رو روی دستام گذاشتم، اون قدر خسته و خواب الود بودم که بی هیچ بهانه ای بخوابم، بی هیچ فکری، بی هیچ دلتنگی! بی هیچ بغضی...
دستم اسیر دست های یک نفر شده بود، اروم پلک هام رو از باز کردم و به دستم نگاه کردم، ایلار روبه روم بود و در حالی که از پشت شیشه بخش به بچه ام خیره شده بود، تکونی به خودم دادم که نگاهم کرد. لبخندی زد و دستام رو نوازش کرد:
-چرا تو اتاق نخوابیدی عزیزم! اینجا که ادم نمی تونه بخوابه!
گردنم خشک شده بود، سعی کردم از دردش اخم توی هم نکشم، لبخندی به روی ایلار پاشیدم و دست ازادم رو روی گردنم گذاشتم و یکم گردنم رو تکون دادم، به بچه ام نگاه کردم، حس خوشایندی بود که هنوزم اون جا می دیدمش!
پاهام از بس روی ویلچر نشستم خشک شده بود، دستم رو کنار بخش فرو رفته ی پنجره مانندی که بعدش شیشه بود گذاشتم. با کمک ایلار بلند شدم و روی پاهام ایستادم، پاهام بی حس بی حس بود، در حال گرم کردن پاهام بودم که طنین گام های محکم خان توی سالن پیچید، حس می کردم عصبیه!
سرم چرخید و نگاهش کردم، دست های مشت شده اش نشون دهنده همین بود، ل*بم رو گزیدم، صدای جدی و محکم که توام با خشم شده بود لرزه بر تنم انداخت:
-تو می دونستی که امیر داره میره روستای ما؟!
شوکه از این سوالش، اروم سرم رو به نشون مثبت تکون دادم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625

شوکه به خان نگاه می کردم، هر لحظه بر افروخته تر می شد، دستام از ترس می لرزید پته مته کنان دهن باز کردم:
-گفت... گفت که خسته ام! م.. ی میرم روستا... ایلار و... شهرزاد و خان شایراد... اینجا پیشتن.
خان با غضب چشم هاش رو روی هم بست و نفسش رو بیرون داد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،مو بایلش رو توی جیبش گذاشت و با گام های بلند و پر از خشم مسیر اومده رو برگشت، میخ قدم هاش شده بودم.ایلار اب دهنش رو قورت داد:
-چش بود؟! مگه چه اشکالی داره که امیر روستاس؟
گیج برگشتم و نگاهش کردم، خودمم توی شوک بودم، لرزی بر اندامم افتاد، نفسم به بیرون پرتاب کردم و اروم روی صندلی نشستم. دستم رو کلافه روی شقیقه ام کشیدم:
-نمی فهمم بخدا، فقط امید وارم اتفاق بدی نیوفته، من یکی که دیگه کشش ندارم.
ایلارم به نشونه تایید نگران سر تکون داد:
-این درسرا کی تموم میشه، من یکی که دیگه مخم نمی کشه!
نگاهم رو با حسرت به شایا دادم، فقط بلایی سر بچم نیاد، این دکترا که خیلی حرف می زنن، خدایا خودت مراقب بچم باش، تویی که واسش از مادر مهربون تری، هرچی می خواد بشه فقط بچم هیچیش نشه، خدایا منم مردم، بمیرم ولی بچم سالم بمونه!ایلار لبخند تلخی زد:
-بهش فکر نکن گیلدا مطمعن باش همه چیز درست میشه، تو یادت رفته من تا پای مرگ رفتم و برگشتم!
به چشماش نگاه کردم، ایلارم بعد اون اتفاق به کل تغییر کرد! نگاهم رو به مسیر ی که خان ازش گذشته بود دادم، چرا این قدر عصبی بود؟!
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_

#اترین

داشتم عروسکام رو مرتب می کردم که صدای داد مانندی شنیدم، رعشه ای بر اندامم افتاد،
مو قرمزیم رو برداشتم و لباسی که براش دوخته بودم رو تنش کردم، زشت بود که بخواستم بچم رو ل*خت بیرون ببردم که!
توی بغلم گرفتمش و سفت چسبوندمش به خودم، از اتاقم خارج شدم، از اتاق اخری که کتابخونه بود صدای پچ پچ می اومد. نگاهی به مو قرمزی کردم، احساس می کردم می خواد بگه نترس من کنارتم، ما از پسش بر میایم!
پاور چین پاورچین به سمت در نیمه بسته کتابخونه حرکت کردم، صدای زمزمه مانندی رو شنیدم، خودم رو به در چسوبندم؛یه چشمم رو بستم و به داخل نگاه کردم.
یه مرد گنده ای پشتش به در بود و من فقط مامان رو می دیدم که چشماش پر از اشک بود و گریه می کرد، اخمام توی هم رفت، صدای مرده رو شنیدم:
-گوش بگیر ایسل، من نمی خوام خانوادم رو از دست بدم، مقصر این ماجرا هم خودتی، بهتره بفهمی اگه شایراد بفهمه دوباره فیلش یاد هندوستون می کنه! این ها رو می فهمی؟!
پس فقط پای من گیر نیست.
مامانم با استینش اشکاش رو پاک کرد:
-من نمی خوام شایا بفهمه!
صدای پوزخند مرد ناشناس و بعدم جمله اش رعشه بر تنم انداخت:
-پس بهتره هرچی میگم گوش بگیری! به نفع جفتمونه!
مو قرمزی رو محکم به خودم فشردم و با وحشت عقب عقب اومدم، باید به بابا زنگ بزنم و خبر بدم یه مرد مامانم رو تهدید کرده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#شایراد
در ماشین رو محکم کوبیدم و پیاده شدم، اون قدر عصبی و خشمگین بودم که به جز مردن امیر به هیچ چیز فکر نمی کردم!چجوری به خودش جرعت داده که به زن من نزدیک بشه؟ باورم نمیشه که هنوزم که هنوزه نمیخواد بیخیال ماجرا بشه، باورم نمیشه که چجوری انقدر جرعت پیدا کرده که تو روز روشن توی خونه ی خودم زنم رو تهدید کنه.
بی توجه به سمت ورودی گام بر می داشتم اترین با شوق از روی پله ها پایین پرید و به سمتم اومد.لبخند زورکی زدم و دستی به کمرش کشیدم، روی زانو رو به روش نشستم، بازو هاش رو بین پنجه هام گرفتم:
-دخترک من چجوریه؟
با ناز سرش رو خم کرد و دندونای سفیدش رو به نمایش گذاشت:
-خوبم بابا
گونه اش رو اهسته ب*و*سیدم و توی گوشش زمزمه کردم:
-عمو امیر این روزا چیزی بهت نمیگه؟منظورم این دوروزیه که اینجاست!
سرش رو با دودلی به نماد منفی تکون داد:
-نه، حتی یه عروسک خوشگلم برام گرفته که پشتش نوشته بود من تو رو خیلی دوست دارم عمو
دستام رو کلافه توی موهام کردم و چنگ انداختم، مردک کثافط!سعی میکردم عصبی نشم تا اترین نترسه، لبخند نمادینی زدم:
-مامانی کجاست؟
اترین ل*بش رو به دندون گرفت و مظطرب نگاهم کرد:
-می خوای بخاطر اینکه با اون مرده حرف زده بزنیش؟!
یعنی بغییر از اون بار بازم حرف زده؟ چشمام رو عصبی بستم، خیلی خودم رو کنترل کردم که دستام مشت نشه و بازو هاش رو فشار بده ، لبخند زورکی زدم:
-از تو بعیده! من کی مامان رو زدم؟ فقط می خوام بپرسم اون اقاهه که تهدیدش کردیه کیه،ببینم بابایی تو نشناختیش؟

دو دل به چشمام نگاه کرد، نمی فهمم توی چشمام دنبال چی می گشت بعد یکم دو دلی با ترس نگاهم کرد:
-نه، مامان تو اتاقته و...
مشکوک نگاهش کردم و ابرو رو بالا انداختم:
-و...
اب دهنش رو قورت داد:
-در اتاق قفله!
دندونام رو روی هم کشیدم، از کنار اترین بلند شدم و پله هارو دوتا یکی طی کردم، اون قدر عصبانی بودم که زمان و مکان برام هیچ مفهومی نداشت، پشت در اتاق که رسیدم دست های مشت شده ام رو محکم به در کوبیدم. توان این رو داشتم که ادم بکشم و خودم نفهمم!به نفع ایسل بود که در رو باز نمی کرد، مشت محکمی به در کوبیدم:
-ایسل این در کوفتی رو باز کن!
دقایقی گذشت صدای لرزون ایسل رو شنیدم:
-شا..شایراد تو کی برگشتی؟!
دقایقی طول کشید تا ایسل در رو باز کرد، بدون هیچ حرفی سیلی محکمی توی گوشش زدم، ایسل از ضرب سیلی سرخ شد و چند گام عقب رفت. نگاهم رو سر تا سر اتاق چرخوندم، پنجره باز بود!
دست های عصبی و بی قرارم رو توی موهام کردم و کلافه به سر تا سر اتاق نگاه کردم رو تختی کمی نامرتب بود.عصبی با گام ها بلند به سمت ایسل رفتم و یقه اش رو توی مشتم گرفتم، لباش ورم کرده بود، ولی می تونست ضرب سیلی باشه!اره از ضرب سیلیه پسر فکر بد نکن! نگاهم رفت سمت یقه اش این ک*بودی ها می تونی جای ضربه باشه؟!اره شایراد جای ضربه اس، ایسل خیانت نمی کنه، دست انداختم و یقه لباسش رو پاره کردم. نگاهم رو قرمزی های پو*ست سفیدش خیره موند.به ولای علی قسم کمرم شکست، ناباور به ایسل نگاه کردم، چشماش خیس بود! لبخند تلخ ناباوری زدم:
-رو سفیدم کردی!
اهسته و ناباور عقب عقب رفتم و با لبخند جنون امیزی به موهام چنگ انداختم.
____________________________________
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
دستاش رو گرفتم و با خودم می کشیدمش صدای ناله هاش و التماساش رو نمی شنیدم،شک مثل کَنه به جونم افتاده بود و از درون روحم رو می جوید، صداش برام حکم ناقوس مرگ رو داشت:
-شایراد تورو به حضرت عباس صبر کن، داری چیکار می کنی شایا، ابرومون رو می بری همه تورو می شناسن.
دستاش رو کشیدم و با چشم های یخ زده به چشم های خیسش نگاه کردم،قلبم، روحم، غرورم، احساسم، همش باهم مرده بود!این بار دیگه بار اخری بود که به زندگیم خدشه میزدم و اجازه میدادم زنی وارد زندگیم بشه. با لحن یخ زده لـ ـب زده:
-فقط 20 روز دیگه توی خونه منی، فقط تا روزی که جواب ازمایش دی ان ای به دستم برسه و بفهمم ارژین مال منه یانه!
ایسل سعی می کرد نگهم داره ولی زورش نمی رسید، ارژین که زجه می زد رو از بغلش گرفتم و توی ماشین پرتش کردم، سوار شدم و تا خواست در رو باز کنه قفل مرکزی رو زدم. ارژین رو توی صندلی کودکش، عقب گذاشت.ماشین رو روشن کردم و پاهام رو روی پدال گ*از گذاشتم.
__☆______☆_______☆_______☆____
توی مطب نشسته بودیم، ایسل می لرزید.حالم خیلی بد بود،فکر اینکه ارژین بچه ی من نباشه دیوانه کننده بود! بعید می دونم بعد این شوک بتونم روی پاهام وایسم! ایسل با گریه نگاهم کرد:
-هیچ وقت نمی بخشمت شایا تو ابروم رو بردی، ببین همه چجوری نگاهم می کنن!
پوزخندی زدم، کی حرف از ابرو می زد؟! نفسم رو بیرون دادم و بغضم رو با اب دهنم پایین فرستادم، منی که کمرم از خیانتش شکست... ناگهان صدای فریادی توی سالن پیچید، مردی سرخ شده از خشم در حالی که موی دختری رو می کشید وارد شد، زنش با التماس زجه می زد که:
-بقران پسر عمومه! اشتباه فکر کردی، به خدا من از حموم امده بودم بیرون دیدم تو اتاقه، سهیـــــــــــــــــــل تورو به ابلفضل نکن!
پوزخندی زدم و به ایسلی که کپ کرده بود نگاه کردم، صدای فریاد مرد در و دیوار مطب رو لرزوند:
-روز اول بهت گفتم وقتی تو خونه منی حق نداری حتی با برادر زادتم دست بدی!
توی دلم مردک لندهور رو تحصین کردم، منم اگر از اولش این حرف رو توی کت ایسل می کردم الان پام به این جا باز نمی شد، دستم رو روی شقیقه ام گذاشتم. چی براش کم گذاشتم که خیانت کرد؟!پوزخندی زدم:
-راست می گی، من آبروترو بردم، باید این جوری می اوردمت تا بفهمی ابرو یعنی چی، تا بفهمی چه بلایی سر من اوردی، تا بفهمی چه ننگی به ابروم زدی! من بلاخره اون کثافط رو پیدا می کنم ولی مطمعن باش تنبیه این کارت سر جاشه!
نفسم رو پر شتاب بیرون دادم، بغض لعنتی گلو گیرم شده بود، چشمام سرخ سرخ بود و سیب گلوم از هر وقت دیگه بزرگ تر!دستام رو عصبی مشت کردم، رگ های ب*ر*جسته شده دستم خبر از حال نزارم می داد، چقد تشنه به مرگ کسی بودم که به خودش جرعت داده بود وارد حریمم بشه،
اسم من و ایسل رو صدا زدن، از افکارم جدا شدم. هر دو بلند شدیم و به سمت اتاقی که ازمایش می گرفتن رفتیم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#گیلدا
کلافه و حراصون به بچه ام نگاه می کردم، چیشد که کارم به اینجا رسید، کی فکرش رو می کردم که سال دیگه این موقعه اینجوری بشه!امیر ازم بگذره، بچه ای داشته باشم که با کلی زجر فقط بتونم چند روز ببینمش. با شنیدن صدای پایی سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به امتداد کفش های چرم مردونه ی قهوه ایش بالا کشیدم، امیر بود که با همون چهره سرد و یخ زده اش خیلی بی تفاوت به سمتم گام بر می داشت. ای کاش هیچ وقت خام حرف هاش نمی شدم اون هم زمانی که می فهمیدم تمام این کاراش برای انتقامه، حالا هم که دیده خان شایراد به ایسل علاقه داره بی خیال انتقام شده و من رو هم به زور تحمل میکنه.
تنها امیدم به همین جسم ضعیف توی شیشه است، اون تنها دارایی منه!تنها کسی که برام باقی مونده، خدایا میشه ازم نگیریش؟
نفسم رو پر از اه بیرون دادم. صدای جدی امیر باعث شد نگاهم رو به اسمون شب یخ زده اش بدم:
-باید صحبت کنیم.
نگاهی پر از معنی به شایا کوچولوم و وضعیت ناپایدارش انداختم:
-امیر خان فعلا دوست ندارم از بچه ام جدا شم، فکر کنم متوجه هستید که دکترا قطع امید کردن.
پوزخندی زد، کلافه به موهاش چنگ انداخت:
-ارزش زندگی من و تو از ارزش زندگی کسی که تازه دوروزه به دنیا اومده و مهمون امروز و فرداست بیشتره.
دلم شکست، چطور می تونه راجب امید زندگی من اینجوری صحبت کنه؟دیگه حوصله بحث کردن و کشش لج انداختن رو نداشتم. لبخند بی حالی زدم:
-امیر متوجه ای دیگه چیزی به اسم زندگی ما وجود نداره؟الان زندگی من اون بچه اس!
پوزخندی زد، نگاهش پر شد از یاد اوری حماقت هایی من، می خواست به ز*ب*ون بیاره اما با دیدن التماس چشم هام ساکت شد. اهسته زمزمه کرد:
-گیلدا متوجه ام که کارم باعث شد این سه ماه اخیر خیلی اذیت شی، زایمانت و مشکلاتی هم که پیش اومده که دل سردت کرده، اما همون جور که قبلا هم بهت گفتم سفید میای و سفید برمیگردی!
پوزخندی زدم، خسته تر از همیشه ل*ب زدم:
-پس بهتره بفکر پول کفن و دفنم باشی، چون اگه بچم بمیره یه لحظه هم نمی تونم هوای این دنیا رو تنفس کنم.
عصبی نفسش رو به بیرون پرتاب کرد و پر از غیض غرید:
-داری عصبیم میکنی!
لبخند تلخی زدم، نم اشک به چشمام نشسته بود، پر بغض نگاهش کردم:
-خسته ام امیر!خسته. میفهمی؟
دستاش رو کلافه توی صورتش کشید:
-حلش میکنم، دوباره می شیم مثل قبل!باید از اینجا بریم، میریم خارج پیش مادرم زندگی می کنیم.
نگاهم رو ازش گرفتم:
-من دیگه حال و حوصله جابه جا شدن ندارم، اگر بچم زنده موند، بر میگردم،میرم یه خونه کنار امام زاده میسازم و با بچم همونجا زندگی می کنم، توهم میتونی من رو بکشی، اما متاسفم امیر من دیگه میلی به زندگی کردن باهات ندارم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
شوکه نگاهم می کرد،شاید یک روز دلم برای اغوشش تنگ شه، شاید یک روز دلم برای محبتاش تنگ شه، شایدروزی حسرت دیدن لبخندش طنابی بشه و دور گلوم بیوفته اما من دیگه حاضر نیستم خام حرف هاش بشم. لبخندی به بهت چهره اش زدم:
-بزار جفتمون فراموش کنیم!من فراموش می کنم که مثل یک وسیله دوسال دلم رو بازی دادی و بعدم که انتقامت تموم شد مثل یه دستمال ولم کردی به حال خودم، بزار فراموش کنم که می خواستی برای کشتنم و از بین بردنم من رو باردار کنی و بعد ولم کنی به حال خودم تا به مرگ طبیعی بمیرم و دستات به خـ ـون من الوده نشه،توهم فراموش کن که یک روزی یه دختر ساده ای پیدا کردی و زندگیش رو با وعده پوچ نابود کردی...
کلافه به موهاش چنگ انداخت،چشماش پر از پریشونی شد:
-داری توهم میزنی گیلدا، زود باش پاشو باید بریم
جنون وار خندیدم و با تمسخر نگاهش کردم:
-توهم؟
چشماش رو در د مند بست:
-گیلدا بسه!حالت خوب نیست.
ل*بم رو زیر دندون گرفتم تا خنده ی جنون امیزم صدا دار نشه:
-اره حالم خوب نیست!قلبم میسوزه، داره حماقتام رو یاد اوری میکنه.
نفسش رو به بیرون پرتاب کرد و نگاه ازم گرفت:
-برات توضیح میدم، خواهش می کنم گیلدا.
دستام رو روی گوشم گذاشتم تا صداش رو نشنوم، فقط می خواستم که ازش دور شم و قلبم رو برای همیشه زیر خاک فرو کنم:
-امیر اگه دوستم داری رهام کن!
با فاصله گرفتن صندلی از شیشه شکه تکونی خوردم، برگشتم و به امیر که با اخم دسته های ویلچر رو گرفته و با جدیت تمام داره من رو از بچم دور میکنه نگاه کردم. قطرات اشکام پی در پی راه خودشون رو باز کردن مشت بی جونی روی دست های مشت شده اش زدم:
-حالم ازت بهم میخوره!ولم کن میخوام پیش بچه ام باشم.
عصبی و پر از خشم چنان غرشی کرد چهار ستون بدنم لرزید:
-بـــچـــه ات مُـــــــــرد!دیــــــگه خـــــفه شو.
سرم رو به طرف شیشه ای که حایل رسیدن به بچه ام بود برگردوندم و پر از بغض نگاش کردم، اهسته زیر لـ ـب نفرینش نالیدم:
-خـــــــــــدا لعنتت کنه امیر!زندگیم کم بود، تنها همدمم ازم گرفتی.
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
بی جون و پر از تنفر نگاهش می کردم، با انگشتش روی میز چوبی ضرب میزد، کلافه نگاه ازش گرفتم و به دختر پسرایی که با خوشحالی کنار هم نشسته بودن نگاه کردم. صدای ارومش توجه ام رو جلب کرد:
-تو از خیلی چیزا بی خبری گیلدا، من از اولش هدفم انتقام گرفتن بود این رو قبول دارم اما...نمی فهمم چی شد، چیکار کردی، چه سری روی دلم خوندی که دلم اسیر چشمات شد.
پوزخندی زدم و با تمسخر نگاهش کردم:
-باور کن، حرفات دیگه هیچ ارزشی برام نداره،می خوام برگردم بیمارستان.
کلافه به مو هاش چنـ ـگ انداخت:
-گیلدا الان بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز دارم، من یه اشتباهی انجام دادم که... هوف!
شوکه و مشکوک نگاهش کردم، یاد حرف خان شایراد افتادم که چجوری عصبی سراغ امیر رو از من می گرفت، یه ابروم رو با تعجب بالا دادم:
-نگو که در ر*اب*طه با خان شایراده!
شوکه چشماش رو بالا کشید،اظطراب عجیبی داشت:
-گیلدا من هر کاری کردم فقط واسه اروم کردن دلم بود و اینکه به شایراد بفهمونم با تجاوزش به ایسل چه بلایی سر غرور و ابروی من اورد الانم می خوام از ایران برم، نه واسه ترسم از شایراد فقط واسه اینکه ابروش بیشتر از اینکه رفته بره،تمام مال و منالم رو فروختم و فقط یه بلیط برای رفتن لازممه، می خواستم برم اما هر کاری کردم دیدم که بدون تو نمی تونم. بیا از اول شروع کنیم گیلدا!
ناباور دستم رو روی صورتم کشیدم، حالا من چجوری تو روی خان نگاه کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
جنون امیز خندیدم و دستم رو روی صورتم کشیدم،شوکه بودم، باورم نمی شد. توی کتم نمی گنجید که امیر مغرور و جذاب دوسال پیش به این شخص بزدل و پست تبدیل شده باشه،حیف عمر و سرمایه های جوونیم که به دست پست فطرتی مثل این به باد رفت. با تمسخر به اشفتگیش نگاه کردم:
-امیر جان، همسر نازنینم من جای تو باشم امروز فردا نمی کنم!
متعجب نگاهم کرد، لبخند دندون نمایی زدم و یکم خودم رو بهش نزدیک کردم:
-خان شایراد فهمیده که چه کثافط کاری کردی و بعید میدونم که این بار ازت بگذره!
تلخ خندید و دستش رو روی ته ریشش کشید:
-کی از کی بگذره گیلدا؟چقد عوض شدی!یادمه یه زمانی میمردی حاضر نبودی ناراحتیم رو ببینی،اون شایراد کثافط چه بلایی سرت اورده؟
این بحث به مناظره دو طفل خردسال میموند، بغضی به گلوم چـ ـنگ انداخت:
-تنها خواسته که ازت دارم اینه که هرچه زودتر بری!هنوزم طاقت ناراحتیت رو ندارم، نمیخوام ببینم بلایی سرت میاد
دستاش رو دراز کرد و دستای ظریفم که روی میز گذاشته بود رو بین مشتش گرفت:
-من از شایراد نمیترسم گیلدا، من همین الانم که دار و ندارم رو دادم رفته بازم از شایراد نمیترسم.
چشمام رو در د مند بستم:
-خواهش میکنم برو
صدای عصبیش که از بین دندوناش غرید از روحم می کاست:
-ده لعنتی میگم بدون تو دوام نمیارم!میفهمی؟
تلخ خندیدم، اهسته چشمام رو باز کردم:
-تو این سه ماه نشون دادی میتونی!نترس،از این به بعدم مثل این سه ماه، یه تیکه چوب بزار تو اتاقت هر سه هفته یه بار بیا نگاهش کن، اونم مثل من روز به روز تکیده تر میشه، یکم باور کردن اینکه منم رو برات راحت میکنه.
چشمای مشکیش رو کلافه بست، نفسش رو پر صدا بیرون داد:
-بچه بازی رو بزار کنار
دستم رو از زیر دستش کشیدم و روی چرخ ویلچر گذاشتم، دستام ضعیف شده بود و زور انچنانی نداشت. چرخ رو با صدزحمت به حرکت در اوردم و از میز فاصله گرفتم ، یکم عقب رفتم، توانایی هول دادن خودم رو نداشتم کلافه سرم رو زیر انداختم و مشغول ور رفتن با چرخ شدم که چرخ اهسته کرد. شوکه سرم رو بلند کردم و با دیدن خان شایراد با اون چهره یخ زده اش روح از تنم رفت.
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
#شایراد

در بیمارستان بودم و منتظر به در نگاه می کردم، می دونستم که بلاخره باید سر و کله امیر پیدا بشه. با دیدن مرد سفید پوشی که با عجله وارد محوطه بیمارستان شد توجه ام جلب شد، روی صورتش خیره شدم و با دیدن ته ریش های قهوه ایش و پو*ست سفیدش شناختمش!خودش بود. خیلی سعی کردم پایین نرم و خرّه اش رو جر ندم، فرمون رو با تمام توان فشار میدادم، رگ های دستم ب*ر*جسته شده بود و به مشتم فشار می اورد.
مشتی روی فرمون کوبیدم، امیر با عجله وارد بیمارستان شد، پیاده شدم و در رو محکم به هم کوبیدم،از بین دندونام عصبی غریدم:
-لعنتی پست!
کلافه به موهام چنـ ـگ انداختم و عصبی شروع به قدم زدن کردم خنکای نسیم بهاری از اتیش درونم می کاست و رفت و رفته سردم می کرد، اونقدر راه رفتم تا یکم اروم شدم، برگشتم توی ماشین و دوباره منتظر موندم، کلافه دستی روی صورتم کشیدم، دستم که از روی چشمام پایین اومد امیر رو دیدم که با اخم و چهره ی جدی، گیلدا رو در حالی که پهنای صورتش از اشک خیسه از بیمارستان خارج میکنه.تشنه به خونش بودم، هیچکس به اندازه اون سزاوار مرگ نیست!به سمت ماشین رفت، گیلدا رو جلو گذاشت، صندلی ویلچرش رو بست و روی صندلی های عقب گذاشت.
ماشین امیر که راه افتاد منم حرکت کردم، حواسم میخ روی ماشین سفیدش بود.
~♡~♡~♡~♡~♡~
کنار خیابون ایستاد کلاهم رو یکم جلو کشیدم و اون طرف خیابون ایستادم. پیاده شد و به سمت صندلی عقب رفت، ویلچر گیلدا رو در اورد و بازش کرد. مردک بیشعور معلوم نیست با این وضعیت زنش اوردتش اینجا چه غلطی کنه، هیف شدی گیلدا،بچه بودی خام شدی، نزاشتی من منصرفش کنم از انتقام گرفتن، نزاشتی تورو از بازی خارج کنم، دیدی چه بلایی سرجفتمون اوردی؟نفسم رو اه مانند بیرون دادم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. بهت قول میدم جفتمونو از مهلکه خارج کنم، شاید دیگه هیچ وقت نشه به دوسال قبل برگشت اما فراموش میکنیم، باهم از پسش بر میایم، این ادمای اضافی حذف میشن!بهت قول میدم گیلدا.
نیم نگاهی به چهره شکسته گیلدا انداختم، مثل یک شکوفه بهاری بود و حالا انگاردر بهاران به فصل خزونش رسیده بود، چهره اش خیلی خسته میزد. وارد یک رستوران شدند، در ماشین رو باز کردم و اهسته پشت سرشون گام بر می داشتم، وارد محیط گرم و صمیم رستوران شدم، با چشم دنبالشون گشتم و بعد از پیدا کردنشون با احتیاط به سمتشون رفتم، درست پشت سر امیر یک میز خالی بود. نیمچه لبخند ی زدم و با چند گام بلند اهسته پشت میز نشستم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا