.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
یه کم از خورشت رو چشیدم، اوم، خوبه، فقط نمکش کمه! با احتیاط یه کم نمک به خورشت قیمه اضافه کردم. مشغول هم زدن غذا بودم که دستی دور شکمم حلقه شد. به این کارای زیر زیر کیش عادت داشتم، لبخندی روی ل*بم نشست و چشمام رو توی کاسه چرخوند:
-خسته نباشی مرد من، کی امدی؟!
روی گونه ام رو عمیق ب*و*سید،عطر قیمه رو وارد ریه هاش کرد و با لبخند شیطونی گفت:
-ا*و*ف! چه کرده خانم خانما، من نمی فهمم فقط اشپزیش این قدر خوبه یا مامان خوبیم هست!
به چالش دعوتم می کرد؟! چالشی که خودم عاشقش بودم، برگشتم سمت امیر، امیر دستاش رو روی کابینت گذاشت،خم شد روی من و قفل کرد. منم شیطون خندیدم و متفکر چشمام رو تنگ کردم:
-اوم! راستش بستگی داره بچه به کی بره! اگه به من بره، که اره می تونم مامان خوبی باشم ولی اگه به تو بره، مطمعن باش مدال بهترین مادر دنیا رو به من میدن!
چشماش رو تنگ کرد،ل*بش رو زیر دندون گرفت و خم شد روی صورتم:
-ببین، کرم از خودته!
ریز و نمکی خندیدم. اروم اروم دستاش رو روی کمرم به سمت گردنم سوق داد، شیطون ابرو بالا داد، کم کم سرش رو به سرم نزدیک می کرد، من که قصد شیطانیش رو فهمیدم همین که می خواست اون اتصاله بر قرار شه گفکیر رو جلوی لبام گذاشتم و لبای امیر روی کفگیر قرار گرفت.
از رو نرف، ل*ی*سی به کفگیر زد و چشماش رو باز کرد،متفکر حالت فیلسوفی به خودش گرفت:
-اوم! باید اعتراف کنم طعمش عالیه!
با حرص کفگیر رو به کمرش زدم امیر خندید و دستاش رو بالا برد:
-بابا شوخی کردم! زرنگ بازی در اوردی منم زرنگ بازی در اوردم.
لبخند محوی روی لبام نشست:
-بسه امیر جای این قدر شیطنت کردن بیا کمک کن سفره رو بچینیم، یه امروزی فاطمه نیست،اون وقت بیاد بگه زن گنده از پس غذا پختنم بر نمیاد.
اخم مصنوعی کرد:
-غلط کرده کسی به خانم من بگه بالا چشماش ابروه!
دلم ضعف می رفت با حرفاش،یه دونه سیب زمینی توی دهنش گذاشت و دیس برنج رو روی میز چهار نفره وسط اشپز خونه نهاد، پنجره روبه باغ اشپز خونه فضای دل انگیزی ایجاد کرده بود.
دور میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم،مشخص بود که امیر علاقه ی زیادی به بچه داره و جدیدا خیلی بهانه ی بچه رو می گرفت، منم دوست داشتم ولی خوب نمی فهمم چرا حس خوبی نسبت به اینکه بچه دار بشم نداشتم! امیر جدی نگاهم کرد:
-گیلدا من دیگه دارم پیر می شم، 33سالمه! شایا یه دو سال از من بزرگ تره یه بچه 12 ساله و یه تو راهی داره، دوست ندارم تو سن 50 سالگی تازه واسه بچه اغو اغو کنم، تا جوونم و قدرتش رو دارم می خوام بچه دار شم!
با غذام ور رفتم،نمی فهمیدم چی بگم، اگه بگم من بخاطر یه حس بد مخالفت می کنم قطعا فکر بد می کرد، فکر می کرد تو حال و هوای خان شایرادم، پوف کلافه ای کشیدم و دستام رو توی موهام کردم. امیر جدی یه قاشق از غذاش رو خورد:
-خیلی خوب،فهمیدم! این قدر جنگ اعصاب روان با خودت راه ننداز، بزار بچه دار شیم اصلا بقیش با من، تو فقط شیرش بده.
کج کج نگاش کردم، لبخند محوی زد،دیگه هیچی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. امیر بعد نهار از خونه خارج شد و گفت که کار داره منم بعد شستن ظرفها رفتم توی اتاقم و استراحتی کردم.
تمام فکرم معطوف بچه داشتن بود، قطعا کم مسئولیتی نخواهد بود. ولی دلیل این حس بدم چیه؟!
یه کم از خورشت رو چشیدم، اوم، خوبه، فقط نمکش کمه! با احتیاط یه کم نمک به خورشت قیمه اضافه کردم. مشغول هم زدن غذا بودم که دستی دور شکمم حلقه شد. به این کارای زیر زیر کیش عادت داشتم، لبخندی روی ل*بم نشست و چشمام رو توی کاسه چرخوند:
-خسته نباشی مرد من، کی امدی؟!
روی گونه ام رو عمیق ب*و*سید،عطر قیمه رو وارد ریه هاش کرد و با لبخند شیطونی گفت:
-ا*و*ف! چه کرده خانم خانما، من نمی فهمم فقط اشپزیش این قدر خوبه یا مامان خوبیم هست!
به چالش دعوتم می کرد؟! چالشی که خودم عاشقش بودم، برگشتم سمت امیر، امیر دستاش رو روی کابینت گذاشت،خم شد روی من و قفل کرد. منم شیطون خندیدم و متفکر چشمام رو تنگ کردم:
-اوم! راستش بستگی داره بچه به کی بره! اگه به من بره، که اره می تونم مامان خوبی باشم ولی اگه به تو بره، مطمعن باش مدال بهترین مادر دنیا رو به من میدن!
چشماش رو تنگ کرد،ل*بش رو زیر دندون گرفت و خم شد روی صورتم:
-ببین، کرم از خودته!
ریز و نمکی خندیدم. اروم اروم دستاش رو روی کمرم به سمت گردنم سوق داد، شیطون ابرو بالا داد، کم کم سرش رو به سرم نزدیک می کرد، من که قصد شیطانیش رو فهمیدم همین که می خواست اون اتصاله بر قرار شه گفکیر رو جلوی لبام گذاشتم و لبای امیر روی کفگیر قرار گرفت.
از رو نرف، ل*ی*سی به کفگیر زد و چشماش رو باز کرد،متفکر حالت فیلسوفی به خودش گرفت:
-اوم! باید اعتراف کنم طعمش عالیه!
با حرص کفگیر رو به کمرش زدم امیر خندید و دستاش رو بالا برد:
-بابا شوخی کردم! زرنگ بازی در اوردی منم زرنگ بازی در اوردم.
لبخند محوی روی لبام نشست:
-بسه امیر جای این قدر شیطنت کردن بیا کمک کن سفره رو بچینیم، یه امروزی فاطمه نیست،اون وقت بیاد بگه زن گنده از پس غذا پختنم بر نمیاد.
اخم مصنوعی کرد:
-غلط کرده کسی به خانم من بگه بالا چشماش ابروه!
دلم ضعف می رفت با حرفاش،یه دونه سیب زمینی توی دهنش گذاشت و دیس برنج رو روی میز چهار نفره وسط اشپز خونه نهاد، پنجره روبه باغ اشپز خونه فضای دل انگیزی ایجاد کرده بود.
دور میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم،مشخص بود که امیر علاقه ی زیادی به بچه داره و جدیدا خیلی بهانه ی بچه رو می گرفت، منم دوست داشتم ولی خوب نمی فهمم چرا حس خوبی نسبت به اینکه بچه دار بشم نداشتم! امیر جدی نگاهم کرد:
-گیلدا من دیگه دارم پیر می شم، 33سالمه! شایا یه دو سال از من بزرگ تره یه بچه 12 ساله و یه تو راهی داره، دوست ندارم تو سن 50 سالگی تازه واسه بچه اغو اغو کنم، تا جوونم و قدرتش رو دارم می خوام بچه دار شم!
با غذام ور رفتم،نمی فهمیدم چی بگم، اگه بگم من بخاطر یه حس بد مخالفت می کنم قطعا فکر بد می کرد، فکر می کرد تو حال و هوای خان شایرادم، پوف کلافه ای کشیدم و دستام رو توی موهام کردم. امیر جدی یه قاشق از غذاش رو خورد:
-خیلی خوب،فهمیدم! این قدر جنگ اعصاب روان با خودت راه ننداز، بزار بچه دار شیم اصلا بقیش با من، تو فقط شیرش بده.
کج کج نگاش کردم، لبخند محوی زد،دیگه هیچی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. امیر بعد نهار از خونه خارج شد و گفت که کار داره منم بعد شستن ظرفها رفتم توی اتاقم و استراحتی کردم.
تمام فکرم معطوف بچه داشتن بود، قطعا کم مسئولیتی نخواهد بود. ولی دلیل این حس بدم چیه؟!
آخرین ویرایش: