کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#گیلدا

یه کم از خورشت رو چشیدم، اوم، خوبه، فقط نمکش کمه! با احتیاط یه کم نمک به خورشت قیمه اضافه کردم. مشغول هم زدن غذا بودم که دستی دور شکمم حلقه شد. به این کارای زیر زیر کیش عادت داشتم، لبخندی روی ل*بم نشست و چشمام رو توی کاسه چرخوند:
-خسته نباشی مرد من، کی امدی؟!
روی گونه ام رو عمیق ب*و*سید،عطر قیمه رو وارد ریه هاش کرد و با لبخند شیطونی گفت:
-ا*و*ف! چه کرده خانم خانما، من نمی فهمم فقط اشپزیش این قدر خوبه یا مامان خوبیم هست!
به چالش دعوتم می کرد؟! چالشی که خودم عاشقش بودم، برگشتم سمت امیر، امیر دستاش رو روی کابینت گذاشت،خم شد روی من و قفل کرد. منم شیطون خندیدم و متفکر چشمام رو تنگ کردم:
-اوم! راستش بستگی داره بچه به کی بره! اگه به من بره، که اره می تونم مامان خوبی باشم ولی اگه به تو بره، مطمعن باش مدال بهترین مادر دنیا رو به من میدن!
چشماش رو تنگ کرد،ل*بش رو زیر دندون گرفت و خم شد روی صورتم:
-ببین، کرم از خودته!
ریز و نمکی خندیدم. اروم اروم دستاش رو روی کمرم به سمت گردنم سوق داد، شیطون ابرو بالا داد، کم کم سرش رو به سرم نزدیک می کرد، من که قصد شیطانیش رو فهمیدم همین که می خواست اون اتصاله بر قرار شه گفکیر رو جلوی لبام گذاشتم و لبای امیر روی کفگیر قرار گرفت.
از رو نرف، ل*ی*سی به کفگیر زد و چشماش رو باز کرد،متفکر حالت فیلسوفی به خودش گرفت:
-اوم! باید اعتراف کنم طعمش عالیه!
با حرص کفگیر رو به کمرش زدم امیر خندید و دستاش رو بالا برد:
-بابا شوخی کردم! زرنگ بازی در اوردی منم زرنگ بازی در اوردم.
لبخند محوی روی لبام نشست:
-بسه امیر جای این قدر شیطنت کردن بیا کمک کن سفره رو بچینیم، یه امروزی فاطمه نیست،اون وقت بیاد بگه زن گنده از پس غذا پختنم بر نمیاد.
اخم مصنوعی کرد:
-غلط کرده کسی به خانم من بگه بالا چشماش ابروه!
دلم ضعف می رفت با حرفاش،یه دونه سیب زمینی توی دهنش گذاشت و دیس برنج رو روی میز چهار نفره وسط اشپز خونه نهاد، پنجره روبه باغ اشپز خونه فضای دل انگیزی ایجاد کرده بود.
دور میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم،مشخص بود که امیر علاقه ی زیادی به بچه داره و جدیدا خیلی بهانه ی بچه رو می گرفت، منم دوست داشتم ولی خوب نمی فهمم چرا حس خوبی نسبت به اینکه بچه دار بشم نداشتم! امیر جدی نگاهم کرد:
-گیلدا من دیگه دارم پیر می شم، 33سالمه! شایا یه دو سال از من بزرگ تره یه بچه 12 ساله و یه تو راهی داره، دوست ندارم تو سن 50 سالگی تازه واسه بچه اغو اغو کنم، تا جوونم و قدرتش رو دارم می خوام بچه دار شم!
با غذام ور رفتم،نمی فهمیدم چی بگم، اگه بگم من بخاطر یه حس بد مخالفت می کنم قطعا فکر بد می کرد، فکر می کرد تو حال و هوای خان شایرادم، پوف کلافه ای کشیدم و دستام رو توی موهام کردم. امیر جدی یه قاشق از غذاش رو خورد:
-خیلی خوب،فهمیدم! این قدر جنگ اعصاب روان با خودت راه ننداز، بزار بچه دار شیم اصلا بقیش با من، تو فقط شیرش بده.
کج کج نگاش کردم، لبخند محوی زد،دیگه هیچی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. امیر بعد نهار از خونه خارج شد و گفت که کار داره منم بعد شستن ظرفها رفتم توی اتاقم و استراحتی کردم.
تمام فکرم معطوف بچه داشتن بود، قطعا کم مسئولیتی نخواهد بود. ولی دلیل این حس بدم چیه؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
همیشه از این و اون می شنیدم فلانی خیلی فضول بود شوهر کرد عاقل شد، من باورم نمی شد ولی خوب الان خودم بهش رسیدم. حس می کنم خیلی اخلاق و رفتارام تغییر کرده!
یه دونه گل رز کندم و عمیق بوییدمش، این باغ مثل بهشته، دستم رو به کمرم زدم و کمرم رو صاف کردم. نگاهم چرخید روی امیر که کلافه توی الاچیق قدم می زد و با یکی صحبت می کرد، دوست نداشتم توی کاراش سرک بکشم ولی خوب الان که اینقدر اشفته است پس یه سرشم می رسه به من! چون من قراره ارومش کنم باید بفهمم دلیلش چیه! با احتیاط یکم نزدیک شدم. امیر کلافه پنجه توی موهاش کشید:
-من شک دارم لعنتی، ممکنه از من باشه!
سکوت کرد و دستاش رو به پیشونیش کوبید:
-من نمی فهمم چی میگی، ولی حواست باشه، من هیچ جوره نمی خوام خدشه ای به خانوادم وارد بشه!
ابرو هام بالا پرید، قضیه چیه؟! اگه برم از امیر بپرسم قطعا ناراحت می شه که چرا توی کاراش سرک کشیدم، پس صبر می کنم تا خودش بگه!
راهم رو به طرف دیگه ی باغ کج کردم. یک ماه از دوران ماهانه ام گذشته و من پریود نشدم، کم کم دارم به این موضوع شک می کنم، ولی خوب دوست ندارم به امیر بگم و الکی براش جو سازی کنم.بوی عطر گل مستم می کرد، لبخند محوی زدم، خدایا بابت همه چیز شکر، بابت اینکه امیر رو بهم دادی بابت اینکه خان زاده رو سر راهم قرار دادی، بابت خیلی چیز های دیگه که بهم دادی و زندگیم رو رنگ دادی ازت ممنونم.
صدای امیر رو شنیدم:
-خانم کوچولویه من کجاست!
لبخندی زدم، گل رو پشت سرم قایم کردم برگشتم، لی لی کنان خودم رو به امیر رسوندم، با دیدنم لبخندی زد، ولی لبخنداش مثل همیشه نبود. یکم اظطراب چاشنیش شده بود، توجه ای نکردم.دستام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و با یه پرش بالا پریدم. امیر عمیق نگام می کرد، گل رو جلوی چشماش گرفتم:
-تقدیم به مرد ترین مرد دنیا!
لبخند عمیقی زد و گل رو ازم گرفت:
-این قدر دلبری نکن که درسته قورتت بدم!
سرم رو معصوم کج کردم و پلک زدم، پاهام که داشت لس می شد محکم تر دور کمر امیر حلقش کردم، دست امیر روی کمرم نشست و مانع از سر خوردنم شد.سرم رو روی شونه های امیر گذاشتم، با صدای که کمی گرفته بود گفتم:
-امیر
سرش رو روی سرم گذاشت و دستاش رو دورم پیچید، مثل بچه ی نوزادی توی اغوشش بودم:
-جــــــون دل امیر!
چشمام رو بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم، امیر یکم گ*ردنش رو کج کرد و با اخم ظاهری گفت:
-نفست رو تو گردنم بیرون نده! حال حوصله کمر درد ندارم!
ریز خندیدم و سرم رو به جهت مخالف برگردوندم:
-امیر اگه بچه دار شیم، دلت می خواد دختر باشه یا پسر؟
کمرم رو نوازش کرد:
-مهم اینه مادر بچم تو باشی، مهم نیست بچه دختر یا پسر!
احساس کردم زیر دلم با این حرفش خالی شد، لعنتی جوری با روح و روان ادم بازی می کنه که... واقعا قابل توصیف نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#شایراد

اترین روبه روی من وایستاده بود دستام رو با حرص به کمرم زدم. این بچه، ده سال من رو پیر کرد! چشمام رو تنگ کردم:
-چی گفتی الان؟!
مظلوم نگام کرد و پاش رو زمین کوبید:
-خرم شو تا سوارت شم!
چشمام رو بستم و نفسم رو از بین پره های دماغم بیرون دادم، دندون هام رو با حرص روی هم ساییدم، ببین این نیم وجب بچه کار من رو به کجا کشونده، از بین دندونام غریدم:
-یک بار دیگه تکرار کن تا از موهات اویزونت کنم!
مظلوم نگام کرد:
-اخه عمو ساشا، اروین رو میزاره روی کمرش، خر میشه تا اروین بازی کنه!
چقد الان دلم می خواست خر خره ی عمو ساشا رو جر بدم! کج کج به اترین نگاه کردم:
-تو چیز مثبتی هم از عمو ساشات یاد گرفتی؟!
لبخند بزرگی زد:
-اره یه چیز خیلی خــــــــــــــــوب! عمو ساشا گونه زن عمو رو ب*و*سید بهم گفت توهم دو ساله دیگه شوهر می کنی، دعا کن شوهرت مثل عموت باشه که این قدر زنش رو دوس داره.
جدی شد و ادامه داد:
-بابا من شوهر می خوام!
از توی فرق سرم دود بلند می شد، از فرط عصبانیت چشمام تیک گرفته بود، کدوم بی پدری لیاقت داره شوهر دختر من بشه! گور بابای هر کی که نزدیکش بیاد، دستام رو با خشم مشت کردم و از بین دندونام غریدم:
-اترین فقط از جلوی نگاهم محو شو.
مظلوم نگاهم کرد:
-قول میدی برام یه شوهر خوشگل بگیری؟!
مشتم رو توی پیشونیم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم اروم غریدم:
-اترین... فقط محـــــــــــــــــــــــــــــــــــو شو، دو دقیقه دیگه به این چرت و پرتا ادامه بدی دندون توی دهن خودت و عمو ساشات نمی زارم.
اترین در حالی که پاهاش رو روی زمین می کشید سالن رو ترک کرد، دستام رو کلافه توی موهام کردم و نفسم رو پوف مانند بیرون دادم، صدای خندون ایسل رو پشت سرم شنیدم:
-چرا تو ذوق بچه میزنی، خوب بگو برات شوهر می خرم.
کج کج نگاش کردم، اروم خندید، شکمش کم کم داشت ب*ر*جسته می شد. رفتم روبه روی قسمت شیشه ای سالن ایستادم، حس ل*ذت بخشی داشت! نور خورشید روی جنگل می تابید و برگ درخت ها مثل ستاره می درخشیدند.
لبخندی روی ل*بم نشست، دستهای ظریف ایسل روی کمرم جا خوش کرد:
-اسم بچه رو چی بزاریم.
متفکر به رو به روم خیره شدم، اسم! چطور واسه بچه ای که هنوز نمی فهمم دختر یا پسر اسم بزارم؟! جدی نگاهش کردم:
-نمی خوای بری جنسیتش رو مشخص کنی؟! تقریبا 5 ماهته ولی ما حتی نمی دونیم دختر یا پسر!
لبخند عمیقی روی صورتی لبهاش نشست:
-تو کدوم رو دوست داری؟!
جدی به روبه روم خیره شدم، دختر داشتن حس ل*ذت بخشیه! یه نفر هست که با وجودش پیر میشی ولی در کنارش ل*ذت می بری؛ اما مسئولیت سنگینش باعث میشه ادم از داشتن همچین شیرینی صرف نظر کنه، نفسم رو بیرون دادم:
-دوست دارم پسر باشه! اترین برای هفت پشتم بسته، همین الانم که تازه 13 و نیم سالشه نمی تونم این بشر رو کنترل کنم، چه برسه سرش سودای شیطنت کنه.
ایسل اروم خندید، دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد:
-اینجوری نگو شایراد، دختر تمام دلخوشیش به همین شیطنتای ریزه! من برام فرقی نداره، ولی چون تو دوست داری فردا میرم تالش جنسیتش رو مشخص می کنم.
لبخند محوی زدم، زندگی ل*ذت بخشیه، اگه یادش نباشه! اگه دختر بود اسمش رو می زارم گیلدا، از این فکرم لبخندم عمیق تر شد. بچه ی من و گیلدا چه شکلی میشه؟! سرم رو تکون دادم، لعنت بر شیطون، انگار یادم رفته بود که من همسر دارم. کلافه دستام رو توی موهام کردم:
-عزیز برو بیرون،می خوام سیگار بکشم برات ضرر داره!
لبخندی زد و از سالن بیرون رفت، یه نخ سیگار بین لبام گذاشتم و روشنش کردم.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای اترین رو شنیدم، برگشتم و به اترین که سرش رو داخل سالن کرده بود نگاه کردم. مو های قهوه ایش توی هوا پراکنده شده بود،محو زیبایی های دخترکم بودم که صداش رو شنیدم:
-برام شوهر میخری دیگه؟!
چقد دلم می خواست کفشم رو در بیارم و بزنم توی اون کله ی... لا اله ﷲ! با حرص نگاش کردم:
-تو خیلی دلت کتک می خواد؟!
دندوناش رو نشونم داد:
-نه فقط خوشم میاد حسادت می کنی.
با این حرفش اول با تعجب نگاش کردم و کم کم که هذمش کردم خندیدم:
-بدو شیطون کوچولو، من دخترم رو با کسی شریک نمی شم!
با لبخند دندون نمای شیرینی بیرون رفت، امان از دست این دختر!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
دستهام رو پشت سرم به هم گره زده بودم و س*ی*نه سپر راه می رفتم، روستای روداب و عمارت هفت چشمه واقعا من رو دوباره به زندگی بر گردوند! درسته از روستای ساشا خیلی کوچیک تره، ولی با صفا تر و خوش اب و هوا تره.
شاهرخ شونه به شونه ام حرکت می کرد، مردم با دیدنم احترام می زاشتن و سلام می دادن، با تکون دادن سرم جواب می دادم. خیلی جدی همون جور که نگاهم به رو به رو بود، مقصد حرف هام رو شاهرخ قرار دادم:
-حصار مش غلام رضا رو درست کردین؟!
سرش رو به نشون مثبت تکون داد، کلاهش رو از روی سرش برداشت و مو های کم پشت یه دست سفیدش رو صاف کرد:
-بله ارباب، حصارش رو که درست کردیم هیچ خسارتشم بهش دادیم.
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم:
-خوبه! عروسی پسر پیرزنه چیشد؟! تونستین کمکی به پیرزن کنید یا نه؟!
به نیم رخم نگاهی انداخت:
-ارباب بهش یه قسمت از زمینای بالای ده رو دادیم تا خونه اش رو بسازه، پیرزن کلی دعاتون کرد!
لبخند محوی روی لبام نشست، حس عالی بود! ل*ذت داشت وقتی همه از ته دلشون بهت احترام می زاشتن، نه بخاطر زور یا فشار و ترس! پسر بچه ای که تقریبا 17 سالی داشت در حال بردن گله اش بود، چشمهای مغروری داشت، غرور توی چشماش و اقتدارگام هاش رو دوست داشتم! مطمعنم پسر اینده داریه:
-شاهرخ این پسر پشت گله کیه؟!
شاهرخ عمیق نگاهی به پسر انداخت،چشماش رو تنگ کرد:
-پسر کوچیکه همون پیرزنه است، گله مال خودش نیست ارباب، گله اسماعیل، این پسره چوپونشونه.
نمی فهمم چرا این قدر از پسره خوشم اومده بود، حس می کردم پسر با وجودیه:
-شاهرخ سواد داره؟!
-اره ارباب هم درس می خونه هم کار می کنه، پسر خوبیه، اهل روستا خیلی بهش اعتماد دارن، یه چیزاییم شنیدم، انگار قربان می خواسته دخترش رو براش نشون کنه!
ل*بم به لبخند کج شد:
-چه حبَل بوده طرف! چند سالشه؟!
-17_18فکر کنم!
-شاهرخ بعدا بیارش کارش دارم.
شاهرخ چشمی گفت، به انتهای جاده ی خاکی روستا رسیده بودیم، می خواستم بر گردم که ماشین مشکی رنگی رو دیدم، چشمام رو تنگ کرده، به احتمال زیاد باید ایسل باشه!
کنار ایستادیم، ماشین جلوی پاهام ایستاد، شیشه هارو پایین کشید. به ایسل پر ذوق و خندون نگاه کردم، حدص اینکه جواب ازمایش رو گرفته و بچه پسر بوده زیاد سخت نیست، فقط فهمیدن این خبر می تونه این قدر خوشحالش کنه.
لبخند محوی زدم،در ماشین رو باز کردم و سوار شدم، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-اسمش رو می زارم آرژین!
با تعجب نگام کرد، چند ثانیه بعد از تعجب در اومد با ذوق خندید، ماشین حرکت کرد. دستش رو دور بازوم حلقه کرد و سرش رو روی بازوم گذاشت:
-تو همیشه ادم رو سوپرایز می کنی، وای شایراد خیلی خوشحالم!
لبخند محوی زدم و دستم رو دورش حلقه کردم:
-منم خوشحالم.
سرش رو روی سینم گذاشت، دستم رو نوازش وار روی سرش می کشیدم،نفساش نا منظم شده بود:
-ایسل حالت خوبه!؟
سرش رو اروم بلند کرد،چهره اش قرمز شده بود:
-گرممه شایا.
اروم زدم روی صندلی راننده، ماشین رو نگه داشت، در ماشین رو باز کردم و به ایسل کمک کردم تا پیاده بشه، تا خونه چیز دیگه نمونده بود یکم قدم می زد براش بد نبود، دور شونه هاش رو گرفتم و کمکش کردم وایسه:
-یکم راه بریم، هوا خوبه.
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و دستاش رو دور دستم حلقه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625

#گیلدا

دست و صورتم رو شستم و از توی سرویس بیرون اومدم، مشغول خشک کردن صورتم بودم که با سر رفتم توی س*ی*نه ی یکی، حوله رو از روی صورتم پایین کشیدم، سرم رو بالا گرفتم، نگاهم قفل چشمهای مهربون امیر شد. دستهاش رو روی گودی کمرم گذاشت و من رو به خودش فشرد:
-صبحت بخیر خانمم!
لبخندی زدم، کی باید بهش می گفتم که دوماه از دوره ام گذشته؟! می ترسیدم! از مسئولیتش، از مادر بودن،از... از... از همه چیز! من تازه 20 سالمه، چطوری باید از مسئولیت یک بچه بر بیام. با دستی که جلوی چشمام تکون خورد به خودم اومدم:
-کجایی گیلدا.
سرم رو تکون دادم و لبخند زورکی زدم:
-همین جام عزیزم، یه کم ذهنم درگیره.
مشکوک نگاهم کردو اخمی کرد:
-کی ذهنت رو درگیر کرده؟!
کج نگاش کردم:
-امیر جان نگفتم کسی ذهنم رو درگیر کرده! ذهنم مشغول یه اتفاقی، یکم دل درد دارم، فقط همین.
ابرو بالا انداخت و دستاش رو روی شونم گذاشت:
-اها، خوب عزیزم اینکه درگیری نداره، عصر باهم میریم دکتر!
هول کردم، تند تند سرم رو تکون دادم و از امیر فاصله گرفتم:
-نه عزیزم، نیازی نیست، دکتر چرا اصلا، خوب می شم، طبیعیه بابا!
مشکوک اخمی کرد:
-خیلی خوب گیلدا، چرا هول می کنی، دکتر که ترس نداره، بیا بریم صبحونه بخوریم!
لبخند زورکی زدم و همراه امیر از اتاق خارج شدم، خدایا التماست می کنم به حق ا سید ممد که بچه نباشه، خدایا اگه بچه باشه امیر نمی زاره سقطش کنم، من توی این سن بچه نمی خوام!
پشت میز صبحونه نشستیم، فاطمه ظرف های حاوی پنیر و تخم و مرغ رو روی میز گذاشت، بویی توی مزاقم نا خو شایند بود، دنبال منبع بو می گشتم که با دیدن تخم مرغ تمام محتویات معده ام به یک باره به سمت حلقم هجوم اورد، با عجله بلند شدم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و به سمت دستشویی دویدم.
معده ام خالی بود و فقط اب بالا اوردم، احساس ضعف می کردم، دست های لرزونم رو روی سنگ روشویی گذاشتم، امیر توی چهار چوب در قرار گرفت و ناباور به رنگ زردم نگاه کرد:
-گیلدا تو چت شده!
فاطمه گوشه ای ایستاده بود ای کاش هیچ وقت دهن باز نمی کرد، با لبخند نگاهم کرد:
-حدس می زنم گیلدا خانم باردار باشن!
امیر ناباور شوکه نگاهم کرد، اب رو باز کردم و چند مشت اب توی صورتم ریختم، نا خواسته با این فکر گریه ام گرفته بود. من بچه نمی خواستم! یه قطره اشک توی چشمام نشست، وقتی لبخند عمیق و پر ذوق امیر رو دیدم هق هق زدم، امیر به سمتم اومد و جسم ظریفم رو توی اغوش گرفت، ناباور توی خودم جمع شدم و با گریه التماس کردم:
-امیــــــــــــــــــــر تورو خدا، من بچه نمی خوام، بیا بریم سقطش کنم!
اخم هاش توی هم کشیده بود، لباسم بین پنجه هاش فشرده شد:
-روزی که طعم مادر شدن رو بچشی دعا جونم می کنی، الانم بیا لباس بپوش بریم دکتر، می خوام مطمعن شم که اغا زاده ام داره دنیا میاد!
با این حرفش هق هقم اوج گرفت و به لباسش چنگ انداختم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#پارت146

روبه روی دکتر که زنی میانسال بود نشسته بودیم. خانم دکتر موهای یه دست صاف و سفیدش رو پشت گوشش زد و از پشت عینک گردش با چشمهای اسمونی رنگش بهم خیره شد:
-این ازمایش مال توعه؟!
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم دستام می لرزید و در حال کلنجار رفتن با گوشه دامنم بود،که دستام اسیر پنجه های قوی امیر شد. امیر دستام رو با نیمچه لبخند گرفت و بین دستاش فشرد، نفسم رو کلافه بیرون دادم، خانم دکتر عینکش رو صاف کرد:
-خانم شما سه ماه باردارید و خودتون متوجه نشدید؟!
چشمام رو درد مند بستم، یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید، یه حس عجیب و غریبی درونم داشتم، یه ترس توام با ل*ذت! خانم دکتر خیلی جدی به امیر نگاه کرد:
-ارباب ایشون همسرتونه؟!
امیر سرش رو به نشان مثبت تکون داد، خانم دکتر صاف نشست و عینکش رو صاف کرد:
-متاسفم ولی باید بچه رو سقط کنید، این خانم توانایی زایمان ندارند.
لبخند محوی روی لبام نشست، با اینکه یه حس عذاب وجدان داشتم که چرا من باید توی سن 20 سالگی بچه سقط کنم؟! اونم بچه ای که از وجود من و امیره اما بازم خوشحال بودم. اخم های امیر شدید توی هم رفت:
-منظورتون چیه خانم؟!
خانم دکتر که هواسش پرت پرونده بود با این حرف امیر سرش رو بلند کرد و خیلی جدی بهش نگاه کرد:
-رحم توانایی حفظ جنین رو نداره، اگه سقط نکنید چند ماه دیگه ممکنه کیسه اب پاره بشه و بچه سقط بشه و در این بین همسرتون هم بخاطر ضعف جسمانیشون از دست بدید، چون سقط به صورت طبیعی دردش حتی از زایمانم بیشتره.
امیر با اخم نگاهم کرد، انگار که من مقصر این ضعفه بودم، همون نگاه برزخیش رو به خانم دکتر داد:
-گفتید سه ماه بارداره!؟
خانم دکتر سرش رو به نشون مثبت تکون داد، امیر پر غضب برگشت و نگاهم کرد. سرش رو خم کرد توی گوشام و با غیض غرید:
-چرا بهم نگفتی گیلدا، فقط نگو نمی دونستم که به شعور خودت توهین کردی!
شرمنده سرم رو زیر انداختم، چی داشتم بگم؟ بگم از اولم مخالف بودم! بگم می ترسیدم از مادر بودن؟! بگم تواناییش رو ندارم؟! بگم تحمل درد زایمان ندارم؟! امیر جدی رو به خانم دکتر کرد:
-چند درصد احتمال داره بچه زنده به دنیا بیاد؟!
خانم دکتر نگاه دقیقی به پرونده کرد، بعد مکث نسبتا طولانی دقیق به من نگاه کرد:
-من بعید می دونم خانمتون مایل به مادر شدن باشه اقای ارباب.
دستهای امیر با خشم مشت شد، چشماش رو بست و نفسش رو از پره های دماغش بیرون داد پر غیض غرید:
-گفتم چند در صد احتمال زنده بودن بچه هست!
لرزی به بدنم افتاد، خانم دکتر با تعلل نگاهی به من و بعد به امیر انداخت:
-ممکنه همسرتون رو از دست بدید!
امیر تقریبا فریاد زد:
-گفتم چند در صد احتمال زنده بودن هست!
خانم دکتر که حسابی خوف کرده بود با دستهای لرزون یه تیکه برگه کند و شروع به نوشتن کرد:
-این دارو های که می نویسم رو تهیه کنید؛ استرس، ناراحتی، شوک عصبی، فشار سنگین، کمبود خواب، کمبود تغذیه به طور مطلق ممنوع، اگر خوب تقویت بشن و مواردی که گفتم رو رعایت کنن 40 ٪ احتمال زنده بودن جنین هست.
امیر جدی و سرد بلند شد برگه رو برداشت و بدون نگاه کردن به من خیلی سرد زمزمه کرد:
-بلند شو بیا!
و بعد از اتاق خارج شد، با دستهای لرزون و چشمهای گریون از روی صندلی بلند شدم، خانم دکتر با نگاه نگرانی شرمنده سرش رو زیر انداخت:
-متاسفم دخترم، بهت نمیاد سنی داشته باشی، ولی بخاطر جون خودتم که شده بهتره از خودت مراقبت کنی، این خاندان اگه روی لج بیوفتن خود شاهم جلو دارشون نیست. فقط محض جون خودت می گم که بهتره مراقب باشی.
سرم رو تکون دادم، استینم رو روی بینیم کشیدم و لبخند زورکی زدم:
-خیلی ممنونم خانم دکتر، فعلا.
از اتاق خارج شدم، امیر رو توی سالن دیدم که داشت با صفایی دست یارش حرف می زد و نسخه رو بهش می داد، نگاهی به شکمم انداختم و دستم رو روی شکمم گذاشتم:
-نیومده جنگ راه انداختی!
لبخند محوی روی ل*بم نشست، می فهمم تا مدت ها باید اخلاق سرد و خشک امیر و زور گویی هاش رو تحمل کنم. نیم نگاه یخ زده ای بهم انداخت و با چشم هاش بهم فهموند که به سمتش برم، با گام های لرزون یه طرفش رفتم، لحن سردش استخون هام رو منجمد می کرد:
-هیف که فعلا بخاطر بچم باید باهات راه بیام گیلدا، ولی بدون به محض فارغ شدن یه تنبیه درست و حسابی برات دارم، روی چه حسابی بچه من رو می خواستی ازم پنهون کنی!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و اب دهنم رو قورت دادم:
-امیر خواهش می کنم، بهم حق بده.
پوزخندی زد:
-چرا باید بهت حق بدم؟! نکنه شوهرت معتاد بود می ترسیدی بچه دار شی؟! یا نه اواره بیابون بودی و نمی تونستی بچه دار شی؟! گیلدا هیچ بهانه ای قبول نیست.
قطره ی اشک گوشه چشمام رو پاک کردم:
-معذرت می خوام.
کلافه نگاهی به چشمهای گریونم کرد و عصبی شد:
-گریه نکن! بیا برو سوار ماشین شو تا بیام.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
در اتاق رو برام باز کرد، می دونم بخاطر بقول خودش بچشم که شده چیزی بهم نمی گه! ولی طاقت رفتار سردش رو ندارم، پر بغض نگاش کردم:
-امیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
کج نگاهم کرد و انگشت اشاره اش رو روی لباش گذاشت:
-هیـــــــــــــــــس، توجیه نمی خوام بشنوم! مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟! الان یه سری چیز میز فاطمه برات میاره همش رو می خوری بعدم می گیری می خوابی.
پاهام رو به نشونه اعتراض کوبیدم زمین که اخماش رو توی هم کشید:
-این چه کاری می کنی، انگار حالیت نیست یه بچه تو شکمته.
حسودیم شده بود، اره زیادم حسودیم شده بود، لبام رو به سمت پایین کش اوردم و یه قطره اشک توی چشمام نشوندم:
-من بی تو خواب نمیرم!
لباش با تمسخر به سمت بالا کش رفت:
-بی من خواب نمیری اون وقت می خواستی بچه ای که از منه رو سقط کنی؟! یا حرفات دروغه یا می خوای من رو ساده فرض کنی.
خدایا من تا کی باید این تیکه هارو بشنوم؟ با بغضی که توی گلوم نشسته بود نگاش کردم، دستاش رو توی موهاش کرد:
-خیلی خوب، خودمم میام پیشت، مگه نشنیدی دکتر گفت ناراحتی برات بده؟!
ایول! چقد خودم رو لوس کنم براش،
در اتاق باز شد و فاطمه با یه سینی پر از انواع خوراکی های مقوی وارد شد، بوی جیگر اشتهام رو تحرک می کرد. چقدر گرسنه ام بود! تقریبا از صبح هیچی نخورده بودم، امیر با تاسف سرش رو تکون داد:
-چرا هیچی نمی خوری که الان با دیدن غذ اب دهنت راه بیوفته؟!
با این حرفش با ناراحتی نگاهش کردم، چقد دل نازک شدم و خبر نداشتم! به سمت تخت رفتم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم انداختم:
-گرسنم نیستم، هیچی نمی خورم، بهش بگو بره، خودتم برو.
صدای خنده محو امیر توی گوشم طنین انداخت، چقد دلم خواستار بودن باهاش بود، این چه اخلاق گندیه که ادم از هرچی منع میشه جذبش میشه؟! کل تنم به یک بار د*اغ کرده بود. پتو از روی سرم کشیده شد، گرمم بود! خاطرات باهم بودنامون مثل فیلم سینمایی توی سرم می گذشت.امیر با تعجب نگاهی بهم انداخت، دستام رو گرفت و بلندم کرد:
-گیلدا گُر گرفتی!
«گرُ» چیه دیگه! امیر نگاهی به چشم های خمارم انداخت، د*اغ به امیر نگاه کردم، با دست خودم رو باد می زدم. خیلی اروم زمزمه کردم:
-به فاطمه بگو بره.
امیر نگاهی به فاطمه انداخت و فاطمه اتاق رو ترک کرد، دستام رو دور گر*دن امیر انداختم و خمار نگاش کردم:
-امیر خیلی دوست دارم!
شکه دستاش رو روی کمرم گذشت:
-منم دوست دارم، گیلدا بیا بریم یه اب به صورتت بزن، کل صورتت بر افروخته شده!
دستی به پیشونیم کشیدم، عرق کرده بودم. لعنتی این چه حس مزخرفیه!

یه مشت اب یخ به صورتم زدم، نفسم برای چند ثانیه توی س*ی*نه ام حبس شد،نفسم رو پوف مانند بیرون دادم. سرم رو بالا کشیدم و تصویر خودم رو توی اینه نگاه کردم، چقدر تغییر کردم! صدای امیر توی سرویس پیچید:
-بهتر شدی؟!
نگاه عمیقی توی اینه بهش انداختم:
-این چی بود؟!
لبخند محوی زد، به سمتم اومد و دستاش رو دور شکمم حلقه کرد:
-یه حالت طبیعیه زنانه است!یه جورایی تب عشقه.
گیج سرم رو به نشون مثبت تکون داد:
-اها! اما بازم من نفهمیدم!
خندید و گونه ام رو ب*و*سید:
-بهش فکر نکن، بیا بریم غذا بخوریم.
دستام رو گرفت و یه دستش رو پشت کمرم گذاشت،اعتراض گونه نگاهش کردم:
-زن نه ماه نیستما! این کارا چیه امیر!
لبخند محوی زد و توی گوشم پچ زد:
-تو زن نه ماه نیستی، ولی خانم منی جونت برام عزیزه، نمی خوام بلایی سرت دراد!
کج نگاش کردم و هیچی نگفتم،قلبم ضربان
گرفته بود، ای لعنت به این حرفاش! نفسم رو کلافه بیرون دادم. پشت سینی نشستم، امیر برام لقمه می گرفت توی دهنم می گذاشت و مثل بچه ها برام ادا اطوار می اومد:
-عمو کوچولو دهنت رو باز کن!
با اعتراض نگاش کردم:
-امیر بخدا یه بار دیگه گفتی عمو کوچولو پامیشم میرم!
اروم خندید:
-می خوام تمرین کنم واسه بچه ام یاد بگیرم،توبهم بگو، تو که بچه ای بچه ها از چی خوششون میاد؟!
چقد دلم می خواست بشینم رو شکمش و مشت تو سینش بزنم، چشمام رو حالت شکاری تنگ کردم که دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد:
-خیلی خوب، اروم باش، شوخی کردم،باور کردن گوشت من خوردن نداره.
پشت چشم نازک کردم و لقمه ام رو با بی میلی توی دهنم گذاشتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625

صبح که بیدار شدم امیر نبود این جدیدا خیلی غیبش می زد! بیخیال کش و قوصی به بدنم دادم. نگاهی به شکمم کردم و لبخندی زدم، اینکه بفهمی یکی کنارته حس خوبیه، چه احمقانه بود اون همه ترسم. دستی روی شکمم کشیدم:
-صبحت بخیر اقا زاده ی کوچولوی من!
یه جوری من و امیر اقا زاده اقا زاده می کنیم که انگار صد در صد بچه پسره! لبخندی زدم، دخترم باشه بهتر، به شخصه عاشق دخترم. وقتی می خواستم از کنار تخت رد شدم موبایل امیر رو دیدم، با تعجب به سمتش رفتم ، امیر ثابقه نداشت موبایلش رو خونه جا بذاره!
کشوی گوشی رو کشیدم، گوشی روشن شد، فضول نبودم ولی این اتفاقات اواخر یکمم حساسم کرده بود. یه پیام داشت:
«ارباب، فکر می کنم برید ازمایش دی ان ای بدید، تنها راه حل خلاصی از این ماجراست!»
یه ابروم بالا پرید، دی ان ای؟! منظورش چیه؟! نکنه امیر شک کرده که بچه مال خودشه؟! ولی من که 24 ساعته تو خونم دور تا دور خونه ام نگهبانه، یعنی چی؟! قضیه چیه؟! با صدای امیر هینی کشیدم و گوشی از دستم افتاد:
-گیلدا موبایل من رو ندیدی؟!
توی قاب در وارد شد سرش رو بلند کرد که با دیدن من که گوشی جلوی پام افتاده اخم هاش شدید توی هم رفت، خیلی جدی به سمتم اومد و موبایلش رو برداشت، زل زد به چشمام:
-توی گوشیم که سرک نکشیدی؟!
پوزخندی زد و خم شد روی صورتم، با لحن بدی ادامه داد:
-می فهمی که متنفرم از این کار.
تند تند سرم رو به نشون مخالفت تکون دادم:
-کاری نکردم!
پوزخنده زد و سرش رو صاف کرد:
-خوبه.
بدون هیچ حرف دیگه راهش و کج کرد ورفت. یه وقت های از این تغییر شخصیتش می ترسم، یهو انگار جنی می شه! به معنای واقعی کلمه جنی.
رفتم سمت سرویس و بعد شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم، ولی تمام فکرم معطوف اون پیام لعنتی بود، یعنی امیر تا این حد به من شک داره؟! منی که تا حالا هیچ خطایی ازم سر نزده، ازمایش دی ان ای! اونم کی، امیر؟! جلل خالق.اتاق رو به مقصد باغ ترک کردم، دوست دارم صبحونه ام رو توی حیاط بخورم، این جوری هم کیفش بیشتر هم خوش مزه تره!

توی الاچیق پشت عمارت نشستم، این الاچیق تقریبا نزدیک اشپز خونه بود، تکیه ام رو به پشتی دادم و چشمام رو بستم، صدای پچ پچی می شنیدم:
-اخه خطرناکه، ممکنه بمیره.
بعدش هم صدای امیر رو شنیدم:
-خفه شو ع*و*ضی یواش تر حرف بزن! همین که بهت گفتم!
امیر که حدود یک ساعته رفته، یه چشمم رو باز کردم و همون جور که نگاهم به اسمون بود با اخم غر زدم:
-معلوم نیست عمارت خان کرجه یا خونه ی ارواح ملک السلطنه، خدایا یعنی هرکی حامله می شه باید توهمم بزنه که دیگران مسخره اش کنن؟!
پوف! چشمام رو دوباره بستم. صدای اروم پایه یک نفر رو شنیدم، چشمام رو باز کردم و به فاطمه که سینی به دست به سمتم می اومد نگاه کردم، فاطمه سینی رو توی الاچیق گذاشت:
-چیز دیگه ای میل ندارین گیلدا خانم؟!
صاف نشستم و با دودلی پرسیدم:
-فاطمه، امیر برگشته؟!
لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد:
-تازه یک ساعته ارباب رفته خانم، به همین زودی دلتنگش شدید؟!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم، فاطمه رفت. نفسم رو کلافه بیرون دادم، یا خدا دارم معتاد می شم که توهم زدم، نگاهی به صبحونه کردم، اب پرتقال بهم چشمک می زد، لیوان اب پرتقال رو برداشتم و چند قلوپ ازش خوردم، مزه ی ترشش رو دوست داشتم، هیچ چیز ل*ذت بخش تر از صبحونه خوردن توی باغ به همراه شنیدن اواز پرنده ها نیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
توی اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم، غرق کتابم بودم که در اتاق محکم باز شد، با جیغ خفیفی بالا پریدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم، امیر خسته و با اخم وارد شد. بدون توجه به من در کمدش رو باز کرد و نشست، رمز گاو صندوقش رو که زد ناخدا گاه دیدمش، امیر برگه های رنگ رنگی رو جابه جا می کرد. معلوم نیست دنبال چیه! با احتیاط ل*بم رو تر کردم:
-امیر.
بدون اینکه بر گرده عصبی غرید:
-ها!؟
ابرو هام بالا پرید، معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که اینجوری عصبی و بی حوصله شده، شونه هام رو بالا انداختم:
-هیچی! فقط خواستم ببینم می تونم کمکی کنم!؟
یه برگه کاه گلی بیرون کشید و پرخاشگرانه نگاهم کرد:
-نه خیر، نمی تونی.
این رو گفت و بیرون رفت، با همون چشم های گرد شده مسیر خارج شدنش رو نگاه کردم؛ عجب! خودم رو زدم به بی خیالی ولی تمام فکرم معطوف رفتار این اواخر امیر بود. دیگه کار نداره که ببینه می خوابم یانه؟! می خورم یا نه؟! حتی دیگه اسم بچه هم نمیاره! چی این قدر سرش رو مشغول کرده؟! ل*بم رو تر کردم و نفسم رو بیرون دادم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
-خودش درست میشه!
یه خط دیگه از کتاب رو خوندم که حس کردم زیادی حوصله سر بره، کتاب رو بستم و کناری گذاشتم، دستام رو روی شکمم گذاشتم و لبخندی زدم:
-تو حالت خوبه مامانی من؟! از دست بابات ناراحت نشیا، خیلی دوست داره، ولی الان سرش شلوغه!
چه حس ل*ذت بخشی بود، چشمام رو با ل*ذت بستم، می خوام اگر پسر بود اسمش رو بزارم شایا، مثل مخفف اسم خان شایراد ، اخه من اسم خان شایراد رو خیلی دوس دارم. خارج از دوست داشتنم بهش احساس دین می کنم!اگرم دختر شد اسمش رو می زارم ایسو، شایدم گذاشتم اسمان ام، نمی فهمم اسم های زیادی توی سرمه!
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
با احتیاط از روی پله ها پایین امدم، تقریبا 6 ماه ام شده بود، می خواستیم بریم عمارت خان شایراد دیدن بچه اش، چند روزی هست که پسرکش دنیا امده، این چند ماه اخر رو خیلی احساس تنهایی می کردم و می کنم.
امیر خیلی کم خونه میاد و هر وقتم که میاد اصلا اهمیتی به من نمیده، انگار نه انگار که منم توی اون خونه ام! هر بار با خودم گفتم که کار داره بهش حق بده، هر بار که بعد دوهفته اومد و سردی ازش دیدم گفتم خودش گفت ممکنه تا چند ماه نیاد و هر وقتم بیاد بلد نیست احساساتش رو بروز بده، ولی اینا همش دروغ بود برای خوش کردن دل بیچاره ام، امیر از من فاصله می گرفت! به همین زودی ازم زده شده! صدای سرد و جدیش رو پایین پله ها شنیدم، سر بلند کردم:
-کمک می خوای؟!
لبخند تلخی زدم:
-نه ممنونم!
شده بود همون امیر قبل ازدواج، سردِ سرد! امیر به سمت ماشین رفت در خودش رو باز کرد و نشست، بعد از دقایق طولانی خودم رو به ماشین رسوندم. امیر نگاه بی تفاوتی به من انداخت نگاهش کشیده شد سمت شکم ب*ر*جسته شدم، کلافه چشماش رو بست و سرش رو به طرف مخالف چرخوند:
-راننده حرکت کن!
ماشین اروم راه افتاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,382
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
105,462
Points
1,625
#شایراد
ایسل لبخند مظطربی زد و نگاهش رو ازم دزدید، چشم هام رو بستم، من به جفتمون فرصت دادم! پس پا پس نمی کشم، نفسم رو بیرون دادم:
-ایسل می تونم سوالی بپرسم؟!
لبخند هولی زد و مظطرب به چشمام نگاه کرد:
-چرا که نه عزیزم هرچی می خوای بپرس!
نگاهی به ارژین انداختم، شباهت بی حد و مرزش به امیر و ایسل حیرت اور بود، ژن زن های خاندان ایسل ضعیفه و همیشه بچه ها شون به داماد های خانوادشون می کشن، ولی این بار... سعی کردم فکرم رو از این افکار لعنتی خارج کنم، نمی خواستم حالا که دوباره علاقه داره جرقه می زنه با این افکار سمی خرابش کنم. به چشم های ایسل نگاه کردم:
-چرا وقتی فهمیدی امیر و گیلدا می خوان بیان مظطرب شدی؟!
چشم هاش ناراحت شد و بغض کرد، چشماش رو ازم دزدید:
-چون... چون حس می کنم تو هنوزم به گیلدا علاقه داری! اخه هر وقت اونا میان حالت بد میشه!
لبخندی روی ل*ب هام نشست، کج کج نگاش کردم:
-تو دیوانه ای دختر، چرا من باید با داشتن همسری به زیبایی تو و دختری به شیرینی اترین و مرد کوچیکی مثل ارژین، بازم به زن مردم فکر کنم؟!
ایسل در حالی که یک قطره اشک از چشماش سر خورد لبخند زورکی زد، اروم بلند شدم و ارژین رو توی بغلم گرفتم، هر روز که پوف صورتش می خوابید بیشتر شبیه خاندان محمد خانی می شد!
لبخند محوی زدم، چه اشکالی داره، اترین به من رفت این به ایسل بره.در اتاق زده شد، سرم رو بالا گرفتم و اجازه ورود دادم، در اتاق باز شد.
شهرزاد با لبخند وارد شد، به سمتم اومد و ارژین رو ازم گرفت، با شوخی زمزمه کرد:
-بالا سر اترین نبودی به تو رفت، این 9 ماه ایسل همش تو رو دیده بچه به ایسل رفته، عمه دورش بگرده، وای شایا با دوتا بچه داشتن حس می کنم 50 سالته!
کج کج نگاش کردم، این نافهمی کلامش رو تا توی گورم ادامه می داد، اروم خندید و ز*ب*ون واسم در اورد، تیز نگاش کردم:
-ارژین رو بده مادرش بیا بیرون نشونت میدم!
با لبخند سمت ایسل رفت و ارژین رو توی بغلش گذاشت، با شهرزاد از اتاق بیرون رفتیم. شهرزاد مشکوک نگاهم کرد:
-خیر باشه برادر، مشکوکی!
لبخند دندون نمایی تحویلش دادم:
-چرا کپکم خروس نباشه وقتی که زنم کنارمه و دوتا بچه سر حال دارم، یه خانواده سر زنده دارم! و...
تیز نگاهم کرد، لبخندم بزرگ تر شد:
-یه خواستگار گل گیر خواهرم امده که خواهرم چشماش دنبالشه!
با ناباوری دستش رو روی دهنش گذاشت، نیم جیغ خفیفی کشید و بالا پرید:
-شوخی می کنی!
اروم خندیدم! دستام رو دور کمرش انداختم:
-نخیرم! اقا زاده بلاخره به خودش جرعت داد و جلو اومد.
شهرزاد با خوشحالی بالا می پرید با خنده سرم رو با تاسف تکون دادم، وارد سالن شدیم.شهرزاد رفت توی جلد عاقلش، ایلار روی مبل با اروین بازی می کرد، اروینم حسابی بزرگ شده بود، لبخندی زدم، جوجه خان زاده، خاندان رامش!
اترین برای اروین شکلک در می اورد، شاهرخ وارد سالن شد،طبق عادتش کلاهش رو از روی سرش برداشت:
-خان امیر و خانومشون تشریف اوردن!
چیزی درون دلم لرزید، لبخندم رو حفظ کردم، چرا من هر بار که میگم فراموشش کردم با شنیدن اسمش دلم میره؟!دقایقی بعد اول هیکل چهار شونه و کشیده امیر و پشت سرش جسم ظریف و نحیف شده گیلدا وارد شد.با تعجب به رنگ زردش نگاه کردم، چرا این قدر لاغر و ضعیف شده؟!این دختر مثلا حامله اس! به جایه اینکه بهش برسه این جوری از پا درش اورده؟!
با اکراه با امیر دست دادم! گیلدا مقابلم قرار گرفت، نگاهی به شکم بر امده اش کردم و لبخند ظاهری روی لبام نشوندم:
-مبارک باشه! خیلی خوش امدین!
گیلدا لبخند تلخی روی لباش نشوند:
-خیلی ممنونم خان شایراد، همچنین به شما تبریک میگم، به میمنت و مبارکی باشه!
منم متقابلا لبخند تلخی زدم، به ظاهر لبخند بود، ولی توی دلم یه اتفاقی افتاد که توان این رو داشت که همونجا استوره استقامت رو از پا در بیاره. این حس دلداگی لعنتی چیه؟ خدایا میشه از بینش ببری؟برای همیشه!تا هر وقت که قلبم با شنیدین صداش قصد فلج شدن داشته باشه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا