.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#گیلدا
نیم ساعتی بود کنج خرابه نشسته بودم. تقریبا اروم گرفتم، با خودم قسم خورده بودم که دیگه به هیچ وجه طرفش نرم.اروم پا شدم به سمت جوب اب که فاصله کمی با سازه داشت رفتم. ابی به دست و صورتم زدم .سرم رو بلند کردم، مشغول خشک کردن دستام با دامنم بودم که با شنیدن صداے خانزاده با جیغ سه متر به هواپریدم:
-این جا چیکار می کنی!؟ نمی دونی این منطقه از عمارت اون قدر بی در و پیکره که اگر داخلش ادم بکشن کسی خبر دار نمی شه!؟
فقط سرم رو انداختم زیر یه قدم که امد جلو با ترس دو قدم عقب رفتم، اخماش رو توے هم کشید،یه ابروش رو با تهدید بالا داد:
-چیکار کردے الان!؟
به پت پت افتادم. باید هر چه سریع تر از اون جا می رفتم ، باید می رفتم پیش خان باجی و بهش می گفتم باید ازش کمک می خواستم تا از بی ابرویی نجاتم بده :
-ببخشید خانزاده من باید برم کار دارم .
و بعد بدون اینکه بهش مهلت فکر کردن بدم با یه نفس عمیق شروع به دویدن کردم ،
فقط می خواستم ازش دور بشم ! مبادا ابروے داداشم بره !داداشی که شاید الان نباشه،ولی یه زمانی همیشه بود...
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
#ناشناس
نوبتیم باشه نوبت آغا ساشا ِ، دیگه باید فاتحه این میمون بل هوس رو بخونم،کلافه دستی توی موهام کردم و به ساعت خیره شدم،زیر ل*ب عصبی زمزمه کردم:
-پس این مارال چیشد پسر؟مگه یه بچه تو دل یه زن گذاشتن چه قد طول میکشه!
نیم نگاهی بهم انداخت، پوتیناے چرم خاڪی رنگش رو با ریتم روے زمین میزد. قشنگ معلوم بود از یه چیز کلافس:
-آقا بعید میدونم ساشا پابه تله بده. زرنگ تر از این حرفاس ، گول این ادهاش رو نخورین. هر چی باشه پسر همون ارباب رامشه !
چشمای اسمونی رنگ بی روحم رو به دوتا کوره د*اغ عسلیش دوختم:
- انگار یادت رفت چجورے ارباب رامش بزرگ رو، کردم زنده یاد ارباب رامش !
اون که بزرگشون بود انقدر راحت سرش کلاه رفت این که دیگه بچه ی اونه، جدے نگاهم کرد :
-چرا ایده سم رو عملی نمیکنی!؟
اسمون چشمام رو درد مند بستم و شقیقم رو فشار دادم:
-انقد احمق نباش! نمی خوام دستام، حروم خون این ایل بی ریشه بشه، می خوام با زجر و بی ابروے با دستاے خودشون بمیرن، می فهمی!؟
ته نگاهش ترس رو به خوبی می دیدم منم دنبال همینم ! همین ترسه ل*ذت بخشه،با لحن شیطانی اروم زیر ل*ب زمزمه کردم:
-به دست خودشون،همشون رو می کشم!از طریق یکی از عزیزانشون!فقط کافیه قلق نقطه ضعف اون عزیز کرده رو فهمید!بعد که همه چیز مثل اتیش زدن یک کاهدونی که روش نفت ریخته شده...بوم!به هوا میره..
اب دهنش رو اروم قورت و هیکل گنده اش رو روی صندلی جابه جا کرد:
-توعقده خالصی!یه وقت های منم ازت میترسم.
اروم و پر از منظور خندیدم...
نیم ساعتی بود کنج خرابه نشسته بودم. تقریبا اروم گرفتم، با خودم قسم خورده بودم که دیگه به هیچ وجه طرفش نرم.اروم پا شدم به سمت جوب اب که فاصله کمی با سازه داشت رفتم. ابی به دست و صورتم زدم .سرم رو بلند کردم، مشغول خشک کردن دستام با دامنم بودم که با شنیدن صداے خانزاده با جیغ سه متر به هواپریدم:
-این جا چیکار می کنی!؟ نمی دونی این منطقه از عمارت اون قدر بی در و پیکره که اگر داخلش ادم بکشن کسی خبر دار نمی شه!؟
فقط سرم رو انداختم زیر یه قدم که امد جلو با ترس دو قدم عقب رفتم، اخماش رو توے هم کشید،یه ابروش رو با تهدید بالا داد:
-چیکار کردے الان!؟
به پت پت افتادم. باید هر چه سریع تر از اون جا می رفتم ، باید می رفتم پیش خان باجی و بهش می گفتم باید ازش کمک می خواستم تا از بی ابرویی نجاتم بده :
-ببخشید خانزاده من باید برم کار دارم .
و بعد بدون اینکه بهش مهلت فکر کردن بدم با یه نفس عمیق شروع به دویدن کردم ،
فقط می خواستم ازش دور بشم ! مبادا ابروے داداشم بره !داداشی که شاید الان نباشه،ولی یه زمانی همیشه بود...
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
#ناشناس
نوبتیم باشه نوبت آغا ساشا ِ، دیگه باید فاتحه این میمون بل هوس رو بخونم،کلافه دستی توی موهام کردم و به ساعت خیره شدم،زیر ل*ب عصبی زمزمه کردم:
-پس این مارال چیشد پسر؟مگه یه بچه تو دل یه زن گذاشتن چه قد طول میکشه!
نیم نگاهی بهم انداخت، پوتیناے چرم خاڪی رنگش رو با ریتم روے زمین میزد. قشنگ معلوم بود از یه چیز کلافس:
-آقا بعید میدونم ساشا پابه تله بده. زرنگ تر از این حرفاس ، گول این ادهاش رو نخورین. هر چی باشه پسر همون ارباب رامشه !
چشمای اسمونی رنگ بی روحم رو به دوتا کوره د*اغ عسلیش دوختم:
- انگار یادت رفت چجورے ارباب رامش بزرگ رو، کردم زنده یاد ارباب رامش !
اون که بزرگشون بود انقدر راحت سرش کلاه رفت این که دیگه بچه ی اونه، جدے نگاهم کرد :
-چرا ایده سم رو عملی نمیکنی!؟
اسمون چشمام رو درد مند بستم و شقیقم رو فشار دادم:
-انقد احمق نباش! نمی خوام دستام، حروم خون این ایل بی ریشه بشه، می خوام با زجر و بی ابروے با دستاے خودشون بمیرن، می فهمی!؟
ته نگاهش ترس رو به خوبی می دیدم منم دنبال همینم ! همین ترسه ل*ذت بخشه،با لحن شیطانی اروم زیر ل*ب زمزمه کردم:
-به دست خودشون،همشون رو می کشم!از طریق یکی از عزیزانشون!فقط کافیه قلق نقطه ضعف اون عزیز کرده رو فهمید!بعد که همه چیز مثل اتیش زدن یک کاهدونی که روش نفت ریخته شده...بوم!به هوا میره..
اب دهنش رو اروم قورت و هیکل گنده اش رو روی صندلی جابه جا کرد:
-توعقده خالصی!یه وقت های منم ازت میترسم.
اروم و پر از منظور خندیدم...
آخرین ویرایش: