خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ رمان آنتروس| آینازفرزندماه کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ و کیدرما
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
652
کیف پول من
8,440
Points
704
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت، از سرما شال گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود میلرزید؛ زنگ در خانه را فشرد، کاترین به سرعت در را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، آقا کجاست پس؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد، هنوزهم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌میگرده.
کاترین در را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده میکنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چند سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست و با تعجب نگاهش کرد.
- چه سوالی؟
یونا دستکش‌هایش را در آورد و دستانش رو جلوی کاترین گرفت.
- تو نمیدونی اینا چرا روی دستای من و آقا ظاهر شده؟ به من گفت که نوعی پیمان یا قرداد بین من و اونه و دیگه ادامش نداد! میشه بهم بفهمونی آقای تو چیکارست؟
کاترین دامنش را درون مشت‌هایش فشرد.
- من از چیزی خبر ندارم! همین الانشم خیلی ساله دارم اینجا کار می‌کنم و این اولین باره همچین چیزی می‌شنوم! من آقا رو از بچگی بزرگ کردم، اون فقط یه آدم درونگرا و عادیه.
- که اینطور! باشه میتونی بری.
یونا لبخندی گشاده به کاترين تحویل داد، کاترین سریعا از یونا دور شد و به آشپزخانه رفت؛ از نظر یونا او جوان تر از آن است که یک مرد حدودا بیست و پنج ساله را بزرگ کرده باشد!
دختر بعد از صرف چای از کاترین تشکر کرد و به اتاقش رفت.
درب اتاق را بست و دوباره به همان دیوار پشت آیینه نزدیک شد.
- پشت تو چی قایم شده؟
متاسفانه یونا انقدر خسته بود که حوصله‌ای برای جستجو را نداشت؛ تنها چیزی که یادش مانده سخن پسر راجب هدیه تولدش و گل رز زیر بالشتش است.
سریعا به سمت بالشتش رفت و گل را برداشت، جای شکرش باقیست که هنوزهم سالم است!
گل را برداشت و آن را درون پارچ آب جلوی میزش گذاشت، سپس لباس‌های خوابش را پوشید و به سمت گل رفت تا آرزویش را برایش بگوید!
- تو راستی راستی، میتونی آرزوی منو برآورده کنی؟ پوف! من که حس می‌کنم اون پسره بازم منو سرکار گذاشته، انگاری توهم میزنه!
ولی بزار امتحان کنم؛ گوش بده! ازت می‌خوام که یکاری کنی من یک روزی خانم و ملکه این خونه بشم.
یونا سریع روی تخت نشست و به پنجره خیره شد؛ مهتاب درون آن به روشنایی نمایان شده و نورش به گل رز تابیده شد‌.
- ای کاش من متعلق به این دنیا نبودم و یک عاشق افسانه‌ای داشتم مثل توی فیلما!
نگاهی به گل کرد؛ به گلبرگ‌هایش که درحال ریزش بودن دقت کرد.
- اوه خدای‌ من! چرا اینجوری شدی تو؟ حالا چیکار کنم؟ می‌دونستم همش حقه و کلکه! نمی‌خواستی کادو بخری فقط کافی بود بگی، خسیس خان! من که با همین یه شاخه گل‌ هم راضی بودم.
در طی زمانی که دختر در رخت خواب زیبایش به خواب عمیقی فرو رفته بود، آخرین گلبرگ هم بر زمین افتاد و در عرض چندثانیه پودر شد و به دست پسر رسید؛ پسر جوان که زیر برف زمستانی پشت فرمون نشسته انگار داشت جایی را زیر نظر می‌گرفت!
کد:
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت، از سرما شال  گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود میلرزید؛ زنگ در خانه را فشرد، کاترین به سرعت در را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، آقا کجاست پس؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد، هنوزهم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌میگرده.
کاترین در را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده میکنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چند سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست و با تعجب نگاهش کرد.
- چه سوالی؟
یونا دستکش‌هایش را در آورد و دستانش رو جلوی کاترین گرفت.
- تو نمیدونی اینا چرا روی دستای من و آقا ظاهر شده؟ به من گفت که نوعی پیمان یا قرداد بین من و اونه و دیگه ادامش نداد! میشه بهم بفهمونی آقای تو چیکارست؟
کاترین دامنش را درون مشت‌هایش فشرد.
- من از چیزی خبر ندارم! همین الانشم خیلی ساله دارم اینجا کار می‌کنم و این اولین باره همچین چیزی می‌شنوم! من آقا رو از بچگی بزرگ کردم، اون فقط یه آدم درونگرا و عادیه.
- که اینطور! باشه میتونی بری.
یونا لبخندی گشاده به کاترين تحویل داد، کاترین سریعا از یونا دور شد و به آشپزخانه رفت؛ از نظر یونا او جوان تر از آن است که یک مرد حدودا بیست و پنج ساله را بزرگ کرده باشد!
دختر بعد از صرف چای از کاترین تشکر کرد و به اتاقش رفت.
 درب اتاق را بست و دوباره به همان دیوار پشت آیینه نزدیک شد.
- پشت تو چی قایم شده؟
متاسفانه یونا انقدر خسته بود که حوصله‌ای برای جستجو را نداشت؛ تنها چیزی که یادش مانده سخن پسر راجب هدیه تولدش و گل رز زیر بالشتش است.
سریعا به سمت بالشتش رفت و گل را برداشت، جای شکرش باقیست که هنوزهم سالم است!
گل را برداشت و آن را درون پارچ آب جلوی میزش گذاشت، سپس لباس‌های خوابش را پوشید و به سمت گل رفت تا آرزویش را برایش بگوید!
- تو راستی راستی، میتونی آرزوی منو برآورده کنی؟ پوف! من که حس می‌کنم اون پسره بازم منو سرکار گذاشته، انگاری توهم میزنه!
ولی بزار امتحان کنم؛ گوش بده! ازت می‌خوام که یکاری کنی من یک روزی خانم و ملکه این خونه بشم.
یونا سریع روی تخت نشست و به پنجره خیره شد؛ مهتاب درون آن به روشنایی نمایان شده و نورش به گل رز تابیده شد‌.
- ای کاش من متعلق به این دنیا نبودم و یک عاشق افسانه‌ای داشتم مثل توی فیلما!
نگاهی به گل کرد؛ به گلبرگ‌هایش که درحال ریزش بودن دقت کرد.
- اوه خدای‌ من! چرا اینجوری شدی تو؟ حالا چیکار کنم؟ می‌دونستم همش حقه و کلکه!  نمی‌خواستی کادو بخری فقط کافی بود بگی، خسیس خان! من که با همین یه شاخه گل‌ هم راضی بودم‌.
در طی زمانی که دختر در رخت خواب زیبایش به خواب عمیقی فرو رفته بود، آخرین گلبرگ هم بر زمین افتاد و در عرض چندثانیه پودر شد و به دست پسر رسید؛ پسر جوان که زیر برف زمستانی پشت فرمون نشسته انگار داشت جایی را زیر نظر می‌گرفت!
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا