خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

درحال تایپ رمان اِل تایـلر | سارابهار کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع S.NAJM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 360
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,110
Points
57
رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم:
- ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند.
نمی‌دانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم آن‌وقت چطور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟
می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه!
***
(زمان حال)
به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد د*ه*ان باز کنم.
- این‌جا کجاست؟
- آزمایشگاه.
وقتی دید که گیج نگاهش می‌کنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم.
داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام.
سعی کردم آرام به‌نظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم.
حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
کد:
رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم:
- ما با انسان‌ها دشمنی‌ای نداریم و نمی‌تونیم موجودی رو بی‌این‌که خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظه‌ش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا هم‌چون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضی‌های دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند.
نمی‌دانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمی‌خواستم قبیله‌ام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپ‌هایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سی‌صد سال است که به‌خاطر آرامش قبیله‌ام، در صلح هستم آن‌وقت چطور با انسان‌هایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟
می‌دانستم لایکنتروپ‌ها به آسانی قانع نمی‌شوند پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمی‌گردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفس‌های توی ریه‌هاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفس‌هایه که می‌کشه!
***
(زمان حال)
به منطقه‌ای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور می‌نامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد د*ه*ان باز کنم.
- این‌جا کجاست؟
- آزمایشگاه.
وقتی دید که گیج نگاهش می‌کنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم.
داشتم واژه‌ی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل می‌کردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کله‌ای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگ‌های آبی‌اش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنه‌تر شده‌ام.
سعی کردم آرام به‌نظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب می‌کرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالی‌که از راهروی باریک می‌گذشتیم حرف‌های کول را به‌خاطر می‌آوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آن‌جا نمی‌دیدم.
حتی اگر یک طلسم می‌بود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمی‌خواستم به آن فکر کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,110
Points
57
باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم.
با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم به درستی راه رفته نمی‌توانستم اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد.
بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌ای که در دست داشت را رها کرد و گفت:
- به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ!
کول با لبخند به سویش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
آن‌دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند فقط بـن تامیسون بود.
کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد.
متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت:
- خوشحالم از دیدن دوباره‌ات فرمانروا.
لبخندی بهش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی.
کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت:
- قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم.
دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت.
هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر این‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بی‌آورد اما؛ بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد.
کول پرسید:
- چی توشه بن؟
بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت:
- چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم.
با اخم و تعجب پرسیدم:
- منظورت چیه؟
دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد.
کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند.
- قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه اما؛ وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه.
کول با حیرت پرسید:
- گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چطور؟
- یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآنم توی بیمارستانه!
حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با لبخندی روی ل*بش ادامه داد:
- منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین!
حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
کد:
باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاه‌هایی درونش قرار داشت که هیچ‌وقت به چشم ندیده بودم.
با کفش‌های پاشنه بلند و جدیدم به درستی راه رفته نمی‌توانستم اما از صدای کوبش پاشنه‌ی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست می‌داد.
بن با دیدنمان سرخوشانه شیشه‌ای که در دست داشت را رها کرد و گفت:
- به‌به...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ!
کول با لبخند به سویش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
آن‌دو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسی‌که کول به او اعتماد داشت تا درباره‌ی ماهیت من مطلعش کند فقط بـن تامیسون بود.
کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد.
متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت:
- خوشحالم از دیدن دوباره‌ات فرمانروا.
لبخندی بهش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش‌ از حد شوخ‌طبع بود گاهی روی اعصابم می‌رفت و گاهی متعجبم می‌کرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمی‌دانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعین‌حال بسیار باهوش. اما خوب‌ترین بخش آشنایی‌ام با بن این بود که او می‌دانست من کی هستم و در مقابل بن و کول می‌توانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی.
کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت:
- قرار بود درباره‌ی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب می‌شنویم.
دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسه‌ای کهنه و رنگ و رو رفته‌ای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت.
هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر این‌که بن محتویات درون کیسه را بیرون بی‌آورد اما؛ بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد.
کول پرسید:
- چی توشه بن؟
بن درحالی‌که دستش را لای موهای فرفری و بهم ریخته‌اش می‌برد، گفت:
- چیزی که توشه رو نمی‌دونم چون نمی‌تونم از کیسه درش بیارم.
با اخم و تعجب پرسیدم:
- منظورت چیه؟
دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد.
کف دست و انگشتانش جای سوختگی‌ای سطحی داشتند.
- قبل این‌که بگم بیایین این‌جا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه اما؛ وقتی دستم رو توی کیسه فرو می‌برم دستم می‌سوزه.
کول با حیرت پرسید:
- گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چطور؟
- یکی از معدن‌چی‌ها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآنم توی بیمارستانه!
حیرت عمیق‌تری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با لبخندی روی ل*بش ادامه داد:
- منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین!
حرفش که تمام شد بی‌تفاوت به همه‌شان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئ‌ای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

S.NAJM

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-29
نوشته‌ها
35
کیف پول من
2,110
Points
57
برایم عجیب بود که این چه رفتاری است، از آن سه مرد بزرگ بعید بود!
بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم:
- چه دردتونه؟!
کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید:
- تموم شد؟
بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آنان گفت:
- آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو.
کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید:
- اِل، دستت نمی‌سوزه؟
تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم.
کتیبه‌ای کهنه و طلایی.
چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این به‌خاطر داشتنم!
کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیدم یانه.
نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند.
کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت:
- این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟
خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و فقط ل*ب زدم:
- به زبان تاریکی!
هر سه نفر گویا که روح دیده‌ اند متعجب به من خیره شدند.
دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد.
تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند.
برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است اصلاً چطور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟
در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود.
به‌جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم.
این ترکیب و این فرمول هم سی‌صد سالِ پیش خلق و اجرا شد.
باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟
هم‌چون ترکیب جادویی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد، مرگ!
بعد از آمیختن این دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
کد:
برایم عجیب بود که این چه رفتاری است، از آن سه مرد بزرگ بعید بود!
بی‌آن‌که نگاهی به شئ‌ای که در دستم قرار داشت بی‌اندازم با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم:
- چه دردتونه؟!
کول درحالی‌که چشمانش را با دست‌هایش محکم گرفته بود پرسید:
- تموم شد؟
بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آنان گفت:
- آره تموم شد باز کنید چشم‌هاتون رو.
کول که چشمان رنگ‌جنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید:
- اِل، دستت نمی‌سوزه؟
تازه در آن لحظه توجه‌ام به شئ‌ای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم.
کتیبه‌ای کهنه و طلایی.
چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را به‌خاطر داشتم و لعنت به این به‌خاطر داشتنم!
کول از من سؤال می‌پرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیدم یانه.
نمی‌دانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت می‌کرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمی‌توانست حواسم را از خشمی که درونم می‌جوشید پرت کند.
کتیبه‌‌ی طلایی در دستم، همان کتیبه‌ آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشته‌هایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت:
- این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟
خشمم را در گوشه‌ی ذهنم پنهان کردم و فقط ل*ب زدم:
- به زبان تاریکی!
هر سه نفر گویا که روح دیده‌ اند متعجب به من خیره شدند.
دیگر با کول هم‌نظر بودم و احتمال می‌دادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد.
تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من می‌توانست پنهان بماند همین بود که ساحره‌ای با آمیخته‌ای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند.
برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است اصلاً چطور می‌دانست که پای من به حلِ این معما باز می‌شود؟
در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ‌ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود.
به‌جز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمی‌ماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم.
این ترکیب و این فرمول هم سی‌صد سالِ پیش خلق و اجرا شد.
باز هم برایم سؤال است که چرا این‌کار را کردند و اصلاً از کجا می‌دانستند که من به دنیای انسان‌ها می‌آیم؟
 هم‌چون ترکیب جادویی‌ای، سنگین‌ترین بها را برای ساحره‌ای که آن را انجام می‌دهد دارد، مرگ!
بعد از آمیختن این دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا