رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم:
- ما با انسانها دشمنیای نداریم و نمیتونیم موجودی رو بیاینکه خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظهش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا همچون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضیهای دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند.
نمیدانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمیخواستم قبیلهام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپهایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سیصد سال است که بهخاطر آرامش قبیلهام، در صلح هستم آنوقت چطور با انسانهایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟
میدانستم لایکنتروپها به آسانی قانع نمیشوند پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمیگردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفسهای توی ریههاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفسهایه که میکشه!
***
(زمان حال)
به منطقهای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور مینامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد د*ه*ان باز کنم.
- اینجا کجاست؟
- آزمایشگاه.
وقتی دید که گیج نگاهش میکنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم.
داشتم واژهی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کلهای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگهای آبیاش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنهتر شدهام.
سعی کردم آرام بهنظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب میکرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالیکه از راهروی باریک میگذشتیم حرفهای کول را بهخاطر میآوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آنجا نمیدیدم.
حتی اگر یک طلسم میبود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمیخواستم به آن فکر کنم.
- ما با انسانها دشمنیای نداریم و نمیتونیم موجودی رو بیاینکه خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظهش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا همچون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضیهای دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند.
نمیدانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمیخواستم قبیلهام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپهایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سیصد سال است که بهخاطر آرامش قبیلهام، در صلح هستم آنوقت چطور با انسانهایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟
میدانستم لایکنتروپها به آسانی قانع نمیشوند پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمیگردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفسهای توی ریههاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفسهایه که میکشه!
***
(زمان حال)
به منطقهای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور مینامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد د*ه*ان باز کنم.
- اینجا کجاست؟
- آزمایشگاه.
وقتی دید که گیج نگاهش میکنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم.
داشتم واژهی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کلهای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگهای آبیاش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنهتر شدهام.
سعی کردم آرام بهنظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب میکرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالیکه از راهروی باریک میگذشتیم حرفهای کول را بهخاطر میآوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آنجا نمیدیدم.
حتی اگر یک طلسم میبود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمیخواستم به آن فکر کنم.
کد:
رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم:
- ما با انسانها دشمنیای نداریم و نمیتونیم موجودی رو بیاینکه خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظهش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا همچون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه.
بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضیهای دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند.
نمیدانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمیخواستم قبیلهام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپهایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سیصد سال است که بهخاطر آرامش قبیلهام، در صلح هستم آنوقت چطور با انسانهایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟
میدانستم لایکنتروپها به آسانی قانع نمیشوند پس
رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم:
- اون انسان رو به دنیای خودش برمیگردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفسهای توی ریههاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفسهایه که میکشه!
***
(زمان حال)
به منطقهای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور مینامیدند به اعماق زمین رساندیم.
سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود.
درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم.
هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد د*ه*ان باز کنم.
- اینجا کجاست؟
- آزمایشگاه.
وقتی دید که گیج نگاهش میکنم گفت:
- یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم.
داشتم واژهی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کلهای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگهای آبیاش فکر نکنم.
احساس تشنگی! تشنه بودم.
آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنهتر شدهام.
سعی کردم آرام بهنظر برسم.
انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب میکرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالیکه از راهروی باریک میگذشتیم حرفهای کول را بهخاطر میآوردم.
کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آنجا نمیدیدم.
حتی اگر یک طلسم میبود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمیخواستم به آن فکر کنم.