#پارت80
#رها
دور گر*دن، دست و پایم، زنجیر کرده اند و مردی مانند یک سگ بیارزش، مرا به طرف در انبار میکشد.
حالم از نگاه هایی که روی صورتم مینشیند بهم میخورد!
بیش از بیست و پنج مرد قلدر قلچماق، از همین لات هایی که خیابان میبندند، با تویوتا های مشکی رنگ، و چماق و قمه، انبار نسبتا بزرگ را دوره...
#پارت80
هی می خواهم نگاهش نکنم، هی بوی عطر لعنتی اش چراغ و چشمک می فرستد. هی سرم را به طرف یزدان می کشم، هی صدای لعنتی اش مثل اهن ربا مَرا به طرف خود می کشد :
- این مسئله بازی نیست یاس، پای جون جفتمون در میونه، بهتره جدی باشی و خوب فکر کنی.
دم و باز دم عمیق و کلافه ای می کشم و شقیقه ام را می...