#پارت85
نفسم، جایی میان گلو و سینِه ام حبس شده و سرم، خالی از فکر و پر از اضطراب است.
در بحبوبه ای از زمان گیر افتاده ام و به دیوار چسبیده، به عمادی که روی شکم روی تخت افتاده نگاه میکنم.
خوابش خیلی سنگین به نظر میرسد.
نفس عمیقی میکشم و پاورچین، پاورچین به طرف ایوان حرکت میکنم.
به ایوان که...
#پارت85
نرم می خندد و مانند همیشه بی تفاوت می گوید از حالا ل*ذت ببرم، از حس خوبی که به من می دهد و الحمدالله اعتماد به نفس این بشر مانند همیشه سقف اسمان را می شکافد.
از روی پای حامی بلند می شوم، پایین پایش، روی زمین می نشینم و بی حوصله به در خیره می مانم :
- راستی حامی، حال مادرت چطوره؟
غرق در...
#گیلدا
در اتاق رو بستم بل کل گیج شده بودم. مطمعنم خان باجی از همه چیز خبر داره! شک ندارم! بلاخره باید سر در بیارم تا بتونم به خان زاده و امیر کمکی بکنم، دوس ندارم این بار رو به تنهایی به دوش بکشن!
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
به سمت اتاق خان باجی حرکت کردم. الان برای نماز توی اتاقشه بهترین فرصت برای حرف...