.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
دستاش رو گذاشت تخت سینم و چسبوندم به دیوار، تا امدم ازش فاصله بگیرم خودش رو چسبوند بهم و هی بدنش روبه تنم مالوند، با ترس جیغی کشیدم. مطمعنم اگه خان زاده این صح*نه رو می دید جفتمون رو می کشت، با اخم و عصبی جفت دستام رو گذاشتم توی سینش و با تمام توان هولش دادم،عصبی داد زدم تا به خودش بیاد:
-کورش داری چه غلطی می کنی به خدا اگه خان زاده بیاد می کشتمون!
پوزخندی زد که دندوناش رو به نمایش گذاشت، با لحنی که انگار از حسادت می سوخت فکم رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد. سرش رو اورد نزدیک گوشم و پر از حرص پچ زد:
-خیلی خان زاده، خان زاده می کنی! چیه نکنه خبریه !؟ خوشم نمیاد از این مفت خورای ع*و*ضی، تو باید با هم وزن خودت بپری نه یه رعیت زاده و یه ارباب زاده، می فهمی گیلدا؟! اگرین بهم گفت بیام اینا رو بهت بگم، گفت بهش بگو سر قضیه محمد خانواده زنش باهاش قهر کردن بعد یکسال هنوزم اشتی نکردن، در ضمن اگرین یه دختر داره که اون باعث شده مهتاب ولش نکنه، اینا رو بهت گفتم که حواست به اون داداش بیچارتم باشه...
بعد فکم رو و محکم ول کرد، اومدم از بین دیوار و اون بیرون بیام، که مچ دستام رو محکم گرفت و نزاشت، دستاش رو به سمت سیـ ـنم اورد که چشمام رو بستم و با اخرین توانم جیغ زدم.
چشمام رو که با گریه باز کردم دیدم خان زاده یقه کورش رو گرفته و اون رو از زمین بلند کرده. جوری که نوک انگشتاش به زور به زمین می خورد، کل رگای خانزاده ب*ر*جسته شده و چشماش شبیه دوتا کاسه خون بود. از زور فشاری که به فکش می داد نمی تونست دندوناش رو از هم باز کنه، به قیافه کورش که چشماش داشت سیاهی می رفت نگاه کردم، سریع رفتم به سمت خانزاده و از پشت گرفتمش توی ب*غ*ل و خودم رو محکم بهش فشار دادم، نمی خواستم بلایی سر کورش بیاره، ب*دن خان زاده کم کم لس شد.کورش رو زمین انداخت، کورش به سرفه های خشک افتاد و تقلا می کرد برای نفس کشیدن، دلم واسش سوخت، با چشمای که نم اشک توش نشسته بود به خانزاده که نفس نفس می زد خیره شدم . الان عمق دلتنگیم رو متوجه شدم، نی نی چشمای خانزاده توی کل صورتم در دوران بود، بدون این که خودم متوجه بشم چرا، با گریه خودم رو توی ب*غ*ل خان زاده پرت کردم، هم تاثیرات ترس و اظطرابی بود که به جونم افتاد و هم دل تنگی،
اون دوباره سر رسید و از این همه گرگ گرسنه دورم من رو نجات داد. مگه می شه دوسش نداشته باشم؟!مگه می شه از این همه خوبی و حمایت چشم پوشی کنم؟!اون واقعا نبود اگرین رو برام پر کرده بود! مگه می شه کنار این ادم حس نا امنی کرد؟! انگار کل ادمای این 17_18 سال یه طرف بود و خانزاده یه طرف دیگه، من رو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد. نگاهش افتاد به چشمام که نگاهم رو با خجالت سوق دادم به پایین گونه هام گل انداخت عجیب بود که این بار خودم هم مشتاق دیدنش بودم!
حس می کردم کل خون های صورتم حمله کرده به گونه هام، دست های خان زاده روی صورتم نشست سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم، سرم تا روی سینش می اومد.
لبخند شیرینی روی لبای خان زاده بود و با چشمهای براق به صورت گر گرفتم نگاه می کرد، کورش تا دید هواس خان زاده پرته از روی زمین بلند شد و پابه فرار گزاشت، از در که بیرون رفت در اسطبل چند باری تکون خورد و بلاخره ایستاد.
خانزاده با شیفتگی لباش رو زیر دندون گرفت و به منی که سعی داشتم از خجالت باهاش چشم تو چشم نشم اروم خندید. سرش رو برد کنار گوشم و اروم و با احساس اسمم رو صدا زد:
-گیلدا
با این جمله اش یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد، خان زاده با نگرانی دستاش رو دورم پیچید و من رو نگه داشت:
-حالت خوبه !؟
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم و اروم از خان زاده جدا شدم، اب دهنم رو قورت دادم و دل رو به دریا زدم:
-خوبم خانزاده ! دلم براتون تنگ شده بود...
دقایقی هیچ صدایی نیومد سرم رو که بلند کردم خان زاده اروم اروم سرش رو پایین اورد، چشمام رو بستم، موهام رو نرم ب*و*سید، سر خانزاده اروم عقب امد. خودم رو انداختم توی بغلش و اونم اروم دستاش رو دورم پیچوند، با صدای نگرانی اهسته زمزمه کرد:
-گیلدا دیگه هیچ وقت بی خبر نزار برو.
چشمام رو اروم بستم و لبخندی زدم. ارامش عجیبی داشتم و دوست نداشتم ازش جدا شم ای کاش می شد اگرین هم مثل خان زاده در حقم برادری می کرد، با شنیدن یه صدای جیغ مانند، با وحشت از خانزاده جدا شدم. صدای داد و هوار خان باجی توی حیاط پیچیده بود:
-یکی بره قابله رو بیاره، وقت خانم رسیده، بچه داره دنیا میاد زود باشین.
خان زاده به من نگاه کرد، حس شیرینی سراسر وجودم رو پر کرد، صدای گریه بچه واسه این عمارت خیلی لازم بود. یه لحظه دلم خواست من جای ایلار باشم و بعد نه ماه انتظار الان بچم توی بغلم می اومد، نمی فهمم خانزاده از کجا فهمید که اول با تعجب نگام کرد. بعد با قه قه زدن من رو ب*غ*ل کرد یه دور چرخوند و زمین گذاشت:
-بچه دوستداری نه؟!
با عشق سرم رو تکون دادم، لپام رو محکم ب*و*سید و بعد یه نگاه طولانی دستام رو گرفت اروم باهم از اسطبل خارج شدیم ـ.
-کورش داری چه غلطی می کنی به خدا اگه خان زاده بیاد می کشتمون!
پوزخندی زد که دندوناش رو به نمایش گذاشت، با لحنی که انگار از حسادت می سوخت فکم رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد. سرش رو اورد نزدیک گوشم و پر از حرص پچ زد:
-خیلی خان زاده، خان زاده می کنی! چیه نکنه خبریه !؟ خوشم نمیاد از این مفت خورای ع*و*ضی، تو باید با هم وزن خودت بپری نه یه رعیت زاده و یه ارباب زاده، می فهمی گیلدا؟! اگرین بهم گفت بیام اینا رو بهت بگم، گفت بهش بگو سر قضیه محمد خانواده زنش باهاش قهر کردن بعد یکسال هنوزم اشتی نکردن، در ضمن اگرین یه دختر داره که اون باعث شده مهتاب ولش نکنه، اینا رو بهت گفتم که حواست به اون داداش بیچارتم باشه...
بعد فکم رو و محکم ول کرد، اومدم از بین دیوار و اون بیرون بیام، که مچ دستام رو محکم گرفت و نزاشت، دستاش رو به سمت سیـ ـنم اورد که چشمام رو بستم و با اخرین توانم جیغ زدم.
چشمام رو که با گریه باز کردم دیدم خان زاده یقه کورش رو گرفته و اون رو از زمین بلند کرده. جوری که نوک انگشتاش به زور به زمین می خورد، کل رگای خانزاده ب*ر*جسته شده و چشماش شبیه دوتا کاسه خون بود. از زور فشاری که به فکش می داد نمی تونست دندوناش رو از هم باز کنه، به قیافه کورش که چشماش داشت سیاهی می رفت نگاه کردم، سریع رفتم به سمت خانزاده و از پشت گرفتمش توی ب*غ*ل و خودم رو محکم بهش فشار دادم، نمی خواستم بلایی سر کورش بیاره، ب*دن خان زاده کم کم لس شد.کورش رو زمین انداخت، کورش به سرفه های خشک افتاد و تقلا می کرد برای نفس کشیدن، دلم واسش سوخت، با چشمای که نم اشک توش نشسته بود به خانزاده که نفس نفس می زد خیره شدم . الان عمق دلتنگیم رو متوجه شدم، نی نی چشمای خانزاده توی کل صورتم در دوران بود، بدون این که خودم متوجه بشم چرا، با گریه خودم رو توی ب*غ*ل خان زاده پرت کردم، هم تاثیرات ترس و اظطرابی بود که به جونم افتاد و هم دل تنگی،
اون دوباره سر رسید و از این همه گرگ گرسنه دورم من رو نجات داد. مگه می شه دوسش نداشته باشم؟!مگه می شه از این همه خوبی و حمایت چشم پوشی کنم؟!اون واقعا نبود اگرین رو برام پر کرده بود! مگه می شه کنار این ادم حس نا امنی کرد؟! انگار کل ادمای این 17_18 سال یه طرف بود و خانزاده یه طرف دیگه، من رو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد. نگاهش افتاد به چشمام که نگاهم رو با خجالت سوق دادم به پایین گونه هام گل انداخت عجیب بود که این بار خودم هم مشتاق دیدنش بودم!
حس می کردم کل خون های صورتم حمله کرده به گونه هام، دست های خان زاده روی صورتم نشست سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم، سرم تا روی سینش می اومد.
لبخند شیرینی روی لبای خان زاده بود و با چشمهای براق به صورت گر گرفتم نگاه می کرد، کورش تا دید هواس خان زاده پرته از روی زمین بلند شد و پابه فرار گزاشت، از در که بیرون رفت در اسطبل چند باری تکون خورد و بلاخره ایستاد.
خانزاده با شیفتگی لباش رو زیر دندون گرفت و به منی که سعی داشتم از خجالت باهاش چشم تو چشم نشم اروم خندید. سرش رو برد کنار گوشم و اروم و با احساس اسمم رو صدا زد:
-گیلدا
با این جمله اش یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد، خان زاده با نگرانی دستاش رو دورم پیچید و من رو نگه داشت:
-حالت خوبه !؟
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم و اروم از خان زاده جدا شدم، اب دهنم رو قورت دادم و دل رو به دریا زدم:
-خوبم خانزاده ! دلم براتون تنگ شده بود...
دقایقی هیچ صدایی نیومد سرم رو که بلند کردم خان زاده اروم اروم سرش رو پایین اورد، چشمام رو بستم، موهام رو نرم ب*و*سید، سر خانزاده اروم عقب امد. خودم رو انداختم توی بغلش و اونم اروم دستاش رو دورم پیچوند، با صدای نگرانی اهسته زمزمه کرد:
-گیلدا دیگه هیچ وقت بی خبر نزار برو.
چشمام رو اروم بستم و لبخندی زدم. ارامش عجیبی داشتم و دوست نداشتم ازش جدا شم ای کاش می شد اگرین هم مثل خان زاده در حقم برادری می کرد، با شنیدن یه صدای جیغ مانند، با وحشت از خانزاده جدا شدم. صدای داد و هوار خان باجی توی حیاط پیچیده بود:
-یکی بره قابله رو بیاره، وقت خانم رسیده، بچه داره دنیا میاد زود باشین.
خان زاده به من نگاه کرد، حس شیرینی سراسر وجودم رو پر کرد، صدای گریه بچه واسه این عمارت خیلی لازم بود. یه لحظه دلم خواست من جای ایلار باشم و بعد نه ماه انتظار الان بچم توی بغلم می اومد، نمی فهمم خانزاده از کجا فهمید که اول با تعجب نگام کرد. بعد با قه قه زدن من رو ب*غ*ل کرد یه دور چرخوند و زمین گذاشت:
-بچه دوستداری نه؟!
با عشق سرم رو تکون دادم، لپام رو محکم ب*و*سید و بعد یه نگاه طولانی دستام رو گرفت اروم باهم از اسطبل خارج شدیم ـ.
آخرین ویرایش: