• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 16K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
دستاش رو گذاشت تخت سینم و چسبوندم به دیوار، تا امدم ازش فاصله بگیرم خودش رو چسبوند بهم و هی بدنش روبه تنم مالوند، با ترس جیغی کشیدم. مطمعنم اگه خان زاده این صح*نه رو می دید جفتمون رو می کشت، با اخم و عصبی جفت دستام رو گذاشتم توی سینش و با تمام توان هولش دادم،عصبی داد زدم تا به خودش بیاد:
-کورش داری چه غلطی می کنی به خدا اگه خان زاده بیاد می کشتمون!
پوزخندی زد که دندوناش رو به نمایش گذاشت، با لحنی که انگار از حسادت می سوخت فکم رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد. سرش رو اورد نزدیک گوشم و پر از حرص پچ زد:
-خیلی خان زاده، خان زاده می کنی! چیه نکنه خبریه !؟ خوشم نمیاد از این مفت خورای ع*و*ضی، تو باید با هم وزن خودت بپری نه یه رعیت زاده و یه ارباب زاده، می فهمی گیلدا؟! اگرین بهم گفت بیام اینا رو بهت بگم، گفت بهش بگو سر قضیه محمد خانواده زنش باهاش قهر کردن بعد یکسال هنوزم اشتی نکردن، در ضمن اگرین یه دختر داره که اون باعث شده مهتاب ولش نکنه، اینا رو بهت گفتم که حواست به اون داداش بیچارتم باشه...
بعد فکم رو و محکم ول کرد، اومدم از بین دیوار و اون بیرون بیام، که مچ دستام رو محکم گرفت و نزاشت، دستاش رو به سمت سیـ ـنم اورد که چشمام رو بستم و با اخرین توانم جیغ زدم.
چشمام رو که با گریه باز کردم دیدم خان زاده یقه کورش رو گرفته و اون رو از زمین بلند کرده. جوری که نوک انگشتاش به زور به زمین می خورد، کل رگای خانزاده ب*ر*جسته شده و چشماش شبیه دوتا کاسه خون بود. از زور فشاری که به فکش می داد نمی تونست دندوناش رو از هم باز کنه، به قیافه کورش که چشماش داشت سیاهی می رفت نگاه کردم، سریع رفتم به سمت خانزاده و از پشت گرفتمش توی ب*غ*ل و خودم رو محکم بهش فشار دادم، نمی خواستم بلایی سر کورش بیاره، ب*دن خان زاده کم کم لس شد.کورش رو زمین انداخت، کورش به سرفه های خشک افتاد و تقلا می کرد برای نفس کشیدن، دلم واسش سوخت، با چشمای که نم اشک توش نشسته بود به خانزاده که نفس نفس می زد خیره شدم . الان عمق دلتنگیم رو متوجه شدم، نی نی چشمای خانزاده توی کل صورتم در دوران بود، بدون این که خودم متوجه بشم چرا، با گریه خودم رو توی ب*غ*ل خان زاده پرت کردم، هم تاثیرات ترس و اظطرابی بود که به جونم افتاد و هم دل تنگی،
اون دوباره سر رسید و از این همه گرگ گرسنه دورم من رو نجات داد. مگه می شه دوسش نداشته باشم؟!مگه می شه از این همه خوبی و حمایت چشم پوشی کنم؟!اون واقعا نبود اگرین رو برام پر کرده بود! مگه می شه کنار این ادم حس نا امنی کرد؟! انگار کل ادمای این 17_18 سال یه طرف بود و خانزاده یه طرف دیگه، من رو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد. نگاهش افتاد به چشمام که نگاهم رو با خجالت سوق دادم به پایین گونه هام گل انداخت عجیب بود که این بار خودم هم مشتاق دیدنش بودم!
حس می کردم کل خون های صورتم حمله کرده به گونه هام، دست های خان زاده روی صورتم نشست سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم، سرم تا روی سینش می اومد.
لبخند شیرینی روی لبای خان زاده بود و با چشمهای براق به صورت گر گرفتم نگاه می کرد، کورش تا دید هواس خان زاده پرته از روی زمین بلند شد و پابه فرار گزاشت، از در که بیرون رفت در اسطبل چند باری تکون خورد و بلاخره ایستاد.
خانزاده با شیفتگی لباش رو زیر دندون گرفت و به منی که سعی داشتم از خجالت باهاش چشم تو چشم نشم اروم خندید. سرش رو برد کنار گوشم و اروم و با احساس اسمم رو صدا زد:
-گیلدا
با این جمله اش یه لحظه حس کردم زیر پام خالی شد، خان زاده با نگرانی دستاش رو دورم پیچید و من رو نگه داشت:
-حالت خوبه !؟
سرم رو به نشون مثبت تکون دادم و اروم از خان زاده جدا شدم، اب دهنم رو قورت دادم و دل رو به دریا زدم:
-خوبم خانزاده ! دلم براتون تنگ شده بود...
دقایقی هیچ صدایی نیومد سرم رو که بلند کردم خان زاده اروم اروم سرش رو پایین اورد، چشمام رو بستم، موهام رو نرم ب*و*سید، سر خانزاده اروم عقب امد. خودم رو انداختم توی بغلش و اونم اروم دستاش رو دورم پیچوند، با صدای نگرانی اهسته زمزمه کرد:
-گیلدا دیگه هیچ وقت بی خبر نزار برو.
چشمام رو اروم بستم و لبخندی زدم. ارامش عجیبی داشتم و دوست نداشتم ازش جدا شم ای کاش می شد اگرین هم مثل خان زاده در حقم برادری می کرد، با شنیدن یه صدای جیغ مانند، با وحشت از خانزاده جدا شدم. صدای داد و هوار خان باجی توی حیاط پیچیده بود:
-یکی بره قابله رو بیاره، وقت خانم رسیده، بچه داره دنیا میاد زود باشین.
خان زاده به من نگاه کرد، حس شیرینی سراسر وجودم رو پر کرد، صدای گریه بچه واسه این عمارت خیلی لازم بود. یه لحظه دلم خواست من جای ایلار باشم و بعد نه ماه انتظار الان بچم توی بغلم می اومد، نمی فهمم خانزاده از کجا فهمید که اول با تعجب نگام کرد. بعد با قه قه زدن من رو ب*غ*ل کرد یه دور چرخوند و زمین گذاشت:
-بچه دوستداری نه؟!
با عشق سرم رو تکون دادم، لپام رو محکم ب*و*سید و بعد یه نگاه طولانی دستام رو گرفت اروم باهم از اسطبل خارج شدیم ـ.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
نگران پشت در اتاق در حال قدم زدن بودیم، خان از استرس و نگرانی روی پاش بند نبود، مخصوصا که یه تجربه تلخ از اولین حامله گی ایلار خانوم توی ذهن داشت، خان زاده هم سعی می کرد خان رو اروم کنه، از دور فقط حواسم معطوف به اون در بود. صدای جیغی توی خونه پیچید و بعد صدای گریه بچه، باعث شد ناباور بخندم. با دهن باز و شکه می خندیدم دستم رو گذاشتم روی دهنم، اشک توی چشمام جمع شده بود. خان با گام هایی بلند خودش رو به در اتاق رسوند، در اهسته باز شد. و یه بچه قنداق پیچ شده با سر و صورت خونی و کثیف توی ب*غ*ل خان با جی بیرون امد.
خان باجی در حالی که هم می خندید هم گریه می کرد با شعف خواصی به همه نگاه کرد:
-شبیه ارباب رامش خدا بیامرزی و شایراد خانه، مبارک باشه خان! یه پسر خوشگل و کاکل زری گیرت امده!
خان و خان زاده با ذوقی که نمی تونستن پنهونش کنن دور بچه وایستاده بودن، قطره اشکی از چشمام چکید، دیدن خوشحالی اونا خوشحالم می کرد، خان با خنده روبه خان باجی کرد:
-ایلار چطوره؟!
قیافه خان باجی توی هم رفت بعد چند دقیقه سکوت اروم ل*ب زد:
-حالش خوب نیست خونریزی کرده قابله فعلا بالاسرشه توکل بر خدا
اون شادی به همین زودی فرو کش کرد، انگار که روزگار نمی خواست حتی برای لحظه ای لبخند به ل*ب هاشون بیاد، خان باجی بچه رو از خان گرفت و داخل اتاق رفت و درم بست.چشمام رو بستم و ازته دل دعا کردم که حال ایلار خوب بشه، چون این بچه مادر می خواد، واقعا دوست ندارم که با قدم این نو رسیده بلایی سر ایلار بیاد مادرش از بین بره و تا عمر داره روش بمونه که مادرش بخاطر اون مرده.

#شایراد

شقیقه ام رو خسته مالوندم اصلا انگار خوشی به ما نیومده، دوباره با یاد اوری عضو جدید خانواده لبخند به ل*بم اومد. پدر شدن خیلی حس شیرینه، البته باید ریسکش رو به جون خرید چون واقعا مسئولیت سنگینیه!ولی خوب واقعا فکر این که ادم از کسی که کنارش ارامش داره بچه داشته باشه واقعا ل*ذت بخشه!از این فکرم و تصور بچه ی من و گیلدا لبخند شیرینی روی لبام جا خوش کرد. ولی با یاد اوری این که ایلار با این که سنش خیلی بزرگتر از گیلدا بود یه حاملگی ناموفق داشت و سر دویم و به مشکل برخورد پشیمون شدم.
جون گیلدا برام خیلی با ارزش تر از بچه اس، چند تقه به در اتاق خورد و صدای اروم و دلنشین گیلدا توی گوشام پیچید:
-خانزاده، شاهرخ امده!
لبخندم رو جمع کردم و جدی شدم، پس بالاخره جواب نامه امد! رفتم به سمت در و خیلی جدی در رو باز کردم. سرم رو یکم به سمت پایین سوق دادم و لبخندی به معصومیت نگاه گیلدا زدم که اونم با لبخندش دلم رو دیوانه کرد. دلم می خواست گونه اش رو بین دندونام بگیرم و انقد فشار بدم که چیزی ازش نمونه.از این افکار شیطانی لبخند کجی کنج لبام نشست، اروم از کنارش رد شدم، اگه می موندم خودم رو ضمانت نمی کردم.
به سمت راه پله رفتم و از پله های چوبی که دو طرفش رو گلدون گذاشته بودن پایین امدم. شاهرخ توی سالن در حالی که کلاهش توی دستاش بود و داشت موهاش رو صاف می کرد ایستاده بود.با لبخند رفتم به سمتش و صداش کردم:
-شاهرخ.
سرش رو بلند کرد و لبخندی زد:
-سلام خانزاده تبریک میگم مبارک باشه.
لبخندی زدم و با سر تشکر کردم، دست برد به سمت جلیقه نمدی کرم رنگش و توی دستمالی که دور کمرش بسته بود نامه ای رو در اورد و با احترام به دستم داد، ازش گرفتم لبخندی بهش زدم. از کنارش رد شدم روی شونه اش زدم،
به سمت در خروجی عمارت حرکت کردم.
توی حیاط نامه رو باز کردم و با خوندن هر خطش لبخندم کش می اومد، امروز روز فوق العاده ایه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#گیلدا

با احساس صدایه ناله ای اروم چشمام رو باز کرد. با اخم نگاهی به دور و اطرافم انداختم و به زور سعی داشتم متوجه اطرافم بشم، نگاهی به خان زاده غرق خواب کرد، چشمام رو مالیدم و اهسته به حالت نیم خیز روی تخت نشستم، صدای ناله های خفیف هنوزم به گوش می رسید. ساعت حدودا 2یا 3 شب بود. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین امدم، دستمالم رو از روی زمین برداشتم،
نگاه دیگه ای به خان زاده کردم و از اتاق خارج شدم. دم در اتاق چند لحظه مکث کردم تا متوجه بشم صدا از کجاس!خواب از سرم پریده و نیمچه ترسی جاش رو فرا گرفته بود . صدا از توی اتاق خان و همسرش می اومد، دیشب خان رفته بود رشت برای خانوم دارو بخره و در حال حاضر اون تنها بود. ولی چرا ناله می کرد؟!به سمت اتاقش رفتم. نگران شده بودم، چند تقه به در زدم:
-خانوم!خانوم ارباب حالتون خوبه؟!
صدای گریه دردناک و خفه اش بلند شد.با نگرانی در رو باز کردم و دیدم روی زمین افتاده و دامنش خونی شده،رنگش زرد زرد بود و به زور نفس نفس می ز، برق از سرم پرید،با دو به سمت اتاق خان زاده برگشتم.حراصون و سراسیمه وارد اتاق شدم، به سمت تخت رفتم و خانزاده رو تکون دادم، خیلی ترسیده بودم با گریه روبه خان زاده ل*ب زدم:
-خان زاده..خان زاده ترو خدا بلند شد حال ایلار خانوم بد شده!
خان زاده با اخم و شوکه، چشماش رو باز رو اهسته از هم فاصله داد و به من نگاه کرد.به زور مچ دستش رو کشیدم و بلندش کردم:
-ترو خدا خانزاده! زود باشین حال ایلار خانوم خیلی بده...
خان زاده هنگ کرده بود. دستاش رو گرفتم و بی توجه به اون دنبال خودم کشیدمش،کم کم داشت هوشیاریش رو بدست می اورد در اتاق ایلار خانوم ایستادم.خانزاده با دیدن حال ایلار خانوم سریع به سمتش رفت، خواست بلندش کنه که پشیمون شد، با سرعت از کنارم گذشت به مسیر رفتنش نگاه کردم.به طرف اتاقش رفت و دقایقی بعد اماده بیرون اومد، خیلی ترسیده بودم و فقط گریه می کردم، خان زاده ایلار خانوم رو ب*غ*ل کرد و با سرعت از طبقه بالا خارج شد.
ناباور دستام رو روی دهنم گذاشته بودم و گریه می کردم.

~☆~☆~☆~☆~☆~☆
با نگرانی و ترس پاهام رو توی بغلم گرفته بودم و خودم رو تکون می دادم، ساعت 8 صبح بود اما هنوزم خبری از ایلار و خان زاده نیست!
افکار منفی به ذهنم حجوم می اوردن و با گریه همشون رو پس می زدم، اگه بلایی سر ایلار خانوم بیاد من هیچ وقت خودم رو نمی بخشم!
کلافه از سر جا بلند شدم، انگشتم رو روی ل*بم کشیدم و طول و عرض اتاق رو عصبی طی می کردم. خدایا به اون بچه رحم کن! نزار تازه یه دو هفته پا به این دنیا گذاشته طعم بی مادری رو بچشه!
همین جور در حال قدم زدن و دعا کردن بودم که دستگیره در به اهستگی تکون خورد،برای یه لحظه زمان ایستاد، میخ در شدم.
در باز شد و خان زاده خسته و کوفته به داخل اتاق اومد، خیره بودم به لباش که حرفی بزنه! نفسش رو کلافه بیرون داد:
-بخیر گذشت!
با گام های که خستگی ازش می بارید، به سمت تختش رفت، بدون این که پیراهنش رو در بیاره خودش رو روی تخت انداخت. می تونستم حدص بزنم الان به تنهایی نیاز داره تا یکم اروم بشه.
بی صدا از اتاق بیرون رفتم نگاهی به در نیمه باز اتاق خان کردم، مادر ایلار خانوم و خان باجی و مادر خان دور ایلار خانوم رو گرفته بودن. حتما صبح امدن و من نفهمیدم.بازم شکر خدا که حال ایلار خانم خوبه و صحیح و سلامته! به سمت پله ها رفتم و از سالن خارج شدم.
~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
توی اشپز خونه داشتم سیر هارو به نخ می کشیدم تا خشک کنیم، یه لحظه با یه ا*و*ف خسته سرم رو بلند کردم که خانزاده رو توی چهار چوب در دیدم، به در تکیه داده بود. لبخندی زدم و سرم رو به نشونه احترام تکون دادم، با لبخند از در فاصله گرفت و به سمتم اومد. خان و باجی و بقیه خانمهایی که توی اشپز خونه بودن بهش سلام دادن و اونم با سر جواب می داد، گام هاش رو تا کنار من امتداد داد، صندلی چوبی روکنار کشید و روش نشست، خیره به صورتم نگاه می کرد. با خجالت سرم رو زیر انداختم و مشغول سوزن کردن توی سیرا بودم، صداش رو نزدیک گوشم شنیدم:
- در حین کار کردن چه خوشگل می شی!
با بهت بهش نگاه کردم و نگاهم رو اطرافم چرخوندم، تمام کسایی که توی اشپزخونه بودن زیر چشمی مارو نگاه می کردن و پچ پچ می کردن،
اب دهنم رو قورت دادم. لبام رو تر کردم و زیر دندونم گزیدم و بعد رهاش کردم.
به خان زاده نگاه کردم که دیدم میخ صورتمه و داره اب دهنش رو قورت می ده، چشمام رو بستم و از بین دندونام نالیدم:
-خان زاده همه دارن مارو نگاه می کنن. ترو خدا!
به چشمای ملتمسم نگاه کرد :
-مهم نیست گیلدا، کارا داره راست و ریست می شه بزودی رسمیش می کنم. بزار هرچی می خوان بگن ولی تو بیا تو اتاقم کارت دارم.
فقط می خواستم ازم فاصله بگیره که حرفی برامون درست نکنن، برای همین با عجله سرم رو تکون دادم، نگاهی به لبام کرد و اروم از روی صندلی بلند شد و رفت.ولی منظورش چی بود؟!چی رو می خواست رسمی کنه؟!نخ هارو به هم گره زدم و چهار تا حلقه سیر نخ شده رو به سمت خان باجی بردم:
-بفرمایید خان باجی، اینم از سیرا، من چند دقیقه برم و برگردم.
به چشمام نگاه عمیقی انداخت و بعد اجازه داد،نگاهش پر از حرف و تاسف بود!کلافه با گام های بلند به سمت اتاق خان زاده حرکت کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#گیلدا
دستی به لباس سفید _فیروزه ایم کشیدم و مرتبش کردم. چند تقه به در زدم و با شنیدن صدای اروم و جدی خانزاده گلوم رو صاف کردم:
-خان زاده، منم گیلدا.
چند ثانیه بعد در به باز شد، نگاهم رو از پیراهن جذب سفیدش تا چشم های مشکی براقش بالا کشیدم،با دیدن لبخند محوش، لبخندی زدم. خان زاده کنار ایستاد و به داخل اشاره کرد:
-بفرمایید گیلدا خانم، قدم رنجه فرمودید.
لبخندی زدم و با خجالت داخل رفتم، خان زاده در رو بست و پشت سر من داخل اومد. به سمت مبل پهلوی کرم رنگ دو نفر رفتم، نشستم و سرم رو زیر انداختم، مشغول ور رفتن با انگشتام شدم که خانزاده کنارم نشست نگاه خیرش رو حس می کردم:
-گیلدا..
سرم رو بلند کردم. به سیاه چال بی انتهای چشماش نگاه کردم، غرق نگاهش شده بودم. هرچی نگاه می کردم که یک انتها توی سیاهی چشماش ببینم هیچی نمی دیدم:
-چی توی چشمام می بینی؟!
با خجالت سرم رو انداختم زیر و گردنم رو ماساژ دادم خیلی اروم گفتم:
-تصویر خودم رو.
لبخندی زد و دستام رو بین دستاش گرفت، نگاهی به دستام که بین دستاش گمشده بود کردم،اهسته توی گوشم زمزمه کرد:
-من زیاد بلد نیستم احساساتم رو بروز بدم. فقط همین قدر بدون از روز اول که تورو دیدم دیگه بغیر تو چشمام کسی رو نمی بینه!
گر گفتم از حرفش، منم خانزاده رو خیلی دوست داشتم.کنارش احساس؛ امنیت وارامش داشتم. بارها جونم رو از دست یک عده پست فطرت نجات داده بود، نمی تونستم منکر ارامشی بشم که کنارش دارم. اروم یک قطره اشک توی چشمام جوشید، سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ولی درست نمی دیدمش،پلک زدم تا بتونم بهتر ببینمش، خان زاده با لبخند تلخی به اشکی که از چشمم چکید نگاه کرد. دستاش رو گذاشت روی صورتم و اون قطره اشک رو با نوک انگشت شصتش پاک کرد و خیره شد به چشمام.
اب دهنم رو قورت دادم بغض کرده بودم:
-خان زاده.. من... من... من شمارو خیلی دوست دارم. برام با ارزشید، قابل احترامید، کنارتون حس می کنم هیچکس نمی تونه به من اسیب بزنه، وقتی بهم نگاه می کنید دلم قرص می شه، شما جای همه نداشته های تو زندگیم رو پر کردید.
سرم رو که بالا گرفتم با لبخند شیرین روی لبای خان زاده دلم ضعف رفت.اروم اروم همونجور که به من نگاه می کرد سرش رو خم کرد. چشمام رو بستم و در دلم ارزو می کردم که خدا هیچ وقت برادری مثل خانزاده رو ازم نگیره، موهام رو خیلی نرم ب*و*سید.حس شیرینی توی تک تک سلولام، پیچید، کاش یکی بهم می گفت اسم این حس چیه ! حسی که باعت میشه من همیشه با فکر کردن بهش خوشحال باشم ، اروم باشم،دلم قرص بشه،بیشتر از اگرین دوستش داشته باشم.
خان زاده اروم ازم فاصله گرفت، چشمای مشکیش مثل اسمون پر ستاره برق می زد، لباش رو تر کرد و گونم رو ب*و*سید. بعدش پیشونیم رو، سراسر ل*ذت شدم. هیچ وقت هیچ کس انقدر با محبت من رو نبوسیده بود، من رو کشید توی بغلش و سفت بغلم کرد، سرم رو روی قلبش گذاشتم، صدای ضربان اروم و منظم قلبش گوش دادم.صدای اروم خانزاده توی گوشم طنین انداخت:
-فردا باهم میریم تهران، خبرای جدید و خوب قرار بشنویم، باشه گیلدا؟!
با لبخند ازش جدا شدم:
-چشم خان زاده هرچی شما بگین!
لبخندی زد لپم رو ب*و*سید و از روی مبل بلند شد منم بلند شدم:
-یکی فرستادم شهر برات لباس بگیره، که فردا که خواستیم بریم مشکلی نباشه.
به چشماش نگاه کردم و یکم با دودلی حرفم رو زدم:
-می تونم مناسبت این سفر رو بپرسم خانزاده؟!
لبخندی زد،با نوک انگشتای مردونه اش گونم رو نوازش کرد:
-می خوام به این جنگ خاتمه بدم.
یه خورده گیج شدم. یدفعه یاد اون مرد که به اسم ارباب می شناختمش افتادم، همون که توی خونش حبس بودم . نکنه خانزاده می خواد بلایی سرش بیاره! لرزی از کل تنم گذشت با نگرانی بی انتهایی خیره به چشماش شدم:
-می خواید چیکار کنید؟!
لبخندی زد، به سمتم امد و دستهاش رو گزاشت روی صورتم و یکم نوازش کرد، روی موهای طلایی رنگم رو ب*و*سید واروم زمزمه کرد:
-نترس گیلدا، اتفاقی نمی اوفته، من امیر رو می شناسم، می دونم کسی که این بلا ها رو سر ما اورد اون نیست، باید توی جشنی که ترتیب داده شده شرکت کنیم. این جشن برای اینه که خانی یکی از ده های تهران رو بگیرم. دعوتش می کنم، باهاش مثل گذشته ها صلح کنم و ازش کمک می خوام، باید بفهمه هرچی توی گذشته بوده تموم شده.
گیج شدم، چی توی این گذشته بوده که تمومی نداره! حالا فهمیدم اسم اون مرد امیره! و این که خان زاده هم اون رو میشناسه! مربع ذهنم پر رنگ تر شد، خانزاده، ایسل، امیر، ساواش! راز این مربع چیه، این سه تا چه ربطی به هم دارن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#گیلدا


در اتاق رو بستم بل کل گیج شده بودم. مطمعنم خان باجی از همه چیز خبر داره! شک ندارم! بلاخره باید سر در بیارم تا بتونم به خان زاده و امیر کمکی بکنم، دوس ندارم این بار رو به تنهایی به دوش بکشن!
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
به سمت اتاق خان باجی حرکت کردم. الان برای نماز توی اتاقشه بهترین فرصت برای حرف زدنه!
پشت در اتاق خان باجی نفس حبس شدم رو بیرون دادم، بلاخره باید از قضیه خبر دار می شدم برای همه چیز مطمعن بودم. این ضریفیت رو توی خودم می دیدم که با دونستن واقعیت می تونم به خان زاده کمک کنم! اروم در زدم و با شنیدن ﷲو اکبر خان باجی در رو باز کردم.
توی چادر سفیدش با اون لپای گلی و پو*ست سفیدش مثل فرشته ها شده بود. داشت سلام نماز رو می داد یه لحظه به ارامشش حسرت خوردم و ا*و*ف کلافه ای کشیدم. سرش رو بطرفین تکون داد و سجده کرد و مهرش رو ب*و*سید، وقتی برگشت و نگام کرد لبخندی زدم:
-قبول باشه خان باجی!
متقابلا لبخندی زد:
-قبول حق دخترم بیا بشین ببینم چیشده!
بلند شدم و به سمتش رفتم، پایین سجادش نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم، بهش خیره شدم:
-خان باجی می تونم یه سوال بپرسم!؟
با لبخند دستی به صورتم کشید:
-بپرس عزیزم
خیلی جدی خیره شدم توی چشماش و مصمم پرسیدم:
-چه اتفاقی برای همسر قبلی خان زاده افتاد؟!دست خان باجی روی هوا خشک شد با چشم های گرد شده و متعجب بهم خیره شد. با بهت سریع دستش رو کشید عقب و جدی شد:
-این چیزا رو برای چی می خوای بدونی؟! خانزاده قد غن کرده درباره اش حرف بزنن!
با دیدن چشممای مصمم ادامه نداد و نفسش رو پر حسرت بیرون داد، چشماش رو بست و شروع کرد به حرف زدن:
-یه زمانی توی این عمارت همیشه صدای قه قه خنده بچه ها می اومد که باهم توی این حیاط بازی می کردن.
با اینکه حدودا 20 سالشون بود؛ مثل بچگیاشون توپ بازی می کردن ، اب می ریختن روی هم، می رفتن چشمه شنا می کردن، با خان رامش خدا بیامرز مسابقه اسب سواری می دادن.
هیچ وقت اون روزا رو یادم نمیره! امیر و ساواش و شایراد و ایسل همیشه باهم بودن، بعد فوت همسر اول خان رامش و امدن ارباب به اینجا شهرزادم بهشون اضافه شد. محال بود اونا رو جدا از هم ببینی!
پنج تاشون یه شخصیتی داشتن ولی کنار هم خوشحال بودن ؛ امیر اروم و مهربون و جدی ، ساواش شیطون و شر ولی عاشق خواهرش! جونش بند به جون ایسل بود. ایسل شوخ، شیطون، پر انرژی و بی باک از درخت صاف بالا می رفت و تمام جونورای جنگل از دستش اصی بودن، همه چیز خیلی عالی بود همه شاد بودن تا اینکه فهمیدیم شایراد عاشق ایسل شده...
هی روزگار، وقتی که شایراد از ایسل خواستگاری کرد، امیر اون روی خودش رو نشون داد. امیر پسر عموی ایسل و ساواش بود، دعواشون شد و شایرادم توی دعوا دست و دندون امیر رو شکست، امیر قسم خورد که اگه ایسل به شایراد جواب مثبت بده دیگه هیچکس اون رو نمی بینه... همین هم شد!
وقتی که ایسل گفت می خواد با شایراد باشه همه تعجب کردن. اخه همه می دونستن ایسل و امیر بهم علاقه دارن بجز شایراد که عشق چشماش رو کور کرده بود...
چند مدت گذشت، امیر ناپدید شد، شایراد و ایسل عروسی کردن، ساواش یه مدت با همه سر سنگین رفتار می کرد، ایسل و شایراد هر روز دعوا بودن، ایسل دیگه اون دختر شاد و شنگول گذشته نبود...
یه شب شایراد دیر موقعه به خونه برگشت. حالشم اصلا خوب نبود انگار توی حالت عادی نبود. دقایقی گذشت که از خونشون صدای داد و بیداد بلند شد،همه مردم جمع شدن! شایراد رفت از توی انبار یه پیت نفت اورد و جلوی چشمهای همه خونه رو اتیش زد و نزاشت هیچکسم بره خاموشش کنه! صدای جیغای ایسل هنوزم توی گوشمه، وقتی که شایراد به خودش امد و اتیش رو خاموش کردن ایسل با یه جسم نیم سوخته پیدا کردن، حال شایراد خیلی داغون بود، با عجله ایسل رو رسوندن بیمارستان.
ولی فرداش هیچکش ایسل رو تو بیمارستان پیدا نکرد انگار اب شده بود توی زمین رفته بود. همه چیز خیلی عجیب غریب بودولی بعد اون اتفاق هیچ چیز و هیچکس مثل قبل نشد. خانواده ایسل با خانواده خان رامش قطع ر*اب*طه کردن، خان رامش سکته کرد و مرد، انگار روح شایرادم تو اون اتیش سوزی مرد! تنها کسی که شایراد رو باور کرد ساواش بود و شهرزاد تنها کسی که از اون گروه کنارهم موندن ساواش و شایراد و شهرزاد بودن، این همه ماجرا بود.
منی که تا اون لحظه با شنیدن هر جمله شوک عظیم تری بهم وارد میشد، کپ کرده به گوشه چادر خان باجی خیره بودم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
کل بدنم می لرزید باورم نمی شد، توی شک بودم، خان باجی با نگرانی امد به سمتم و محکم توی بغلش گرفتم. صدای خان باجی توی سرم می پیچید:
-گیلدا... گیلدا... چت شد دختر!
باورم نمی شد که خانزاده این کار را رو کرده باش، اب دهنم رو با ناباوری قورت دادم، نه امکان نداره! باید هرچه زودتر ته توی ماجرا رو در می اوردم. سعی داشتم خانزاده رو درک کنم ولی..
_________ ♡ ____________________
لباسی که بهاره برام اورده بود رو پوشیدم. یه کت و شلوار یشمی همرنگ چشمام، با یه کلاه یشمی که ربان سفید دورش بود و ساپورت سفید رنگ. یه جورایی ترسیده بودم، با خان زاده سر سنگین رفتار می کرد، اصلا نمی فهمم چمه! دوست دارم ندارم بهش فکر کنم. اب دهنم رو با ترس قورت دادم.چند تقه به در خورد به سمت در چرخیدم:
-بله، بفرمایید.
در اروم باز شد وسر بهاره داخل اومد:
-خوشگلم اماده شدی؟!
لبخندی زدم و به لباسم نگاه کرد، اونم لبخند پر ذوقی زد:
-وای مثل ماه شدی!امید وارم کسی امشب ندزدت .
لبخند خجلی زدم و هیچی نگفتم، در باز شد و خانزاده هم داخل اوم، با دیدنم چشماش برق زد و ل*بش به لبخند باز شد. با اخم به بهاره نگاه کرد که با شیطنت از اتاق بیرون رفت و در رو بست،
خان زاده با چشمایه مهربون بهم نگاه می کرد. یه لحظه هرچی تو ذهنم بود پاک شد و لبخند روی صورتم نشست، دلم ضعف رفت برای خندهای داداشم، داداشی که شاید خطای بزرگی کرده بود. دیگه مطمعن شدم اون قضیه ها حتما دست یه نفر دیگه توش بوده و به اون ماجرا فکر نمی کنم، فقط می گردم و اون دست رو پیدا می کنم
و به خانزاده برای پاک کردن گذشته اش کمک می کنم، چون می دونم کم زجر نکشیده.جلواومد و با دستاش صورتم رو قاب کرد. توی چشماش خیره شدم، یکم معذب بودم. نگاهم رو دزدیم که سرم رو به طرف خودش چرخوند:
-چشمات رو ازم ندزد گیلدا
بهش نگاه کردم، هیچ وقت مثل این چند روز مهربون نشده بود. با دیدن چشمام اخماش توی هم رفت و جدی ل*ب زد:
-اون جا حق نداری از کنارم تکون بخوری باشه؟!
به نشونه تایید چشمام رو باز و بسته کردم. روی موهام رو ب*و*سید دستم رو گرفت و باهم از اتاق خارج شدیم.
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_
تهران عمارت محمود رامش مراسم اهدای سند حاکمیت...


سعی می کردم به کسی نگاه نکنم، هر کی خان زاده رو می دید می اومد به سمتش و باهاش سلام علیک می کرد و منصبش رو تبریک می گفت،به شدت بابت پوشم معذبم و از ته دلم خواستار یه چادر گل گلی بودم،خیلی ها هم مات من می شدن و تعجب می کردن، حدص زدنش کار سختی نبود. خان زاده بعد ایسل با هیچ دختری مهمونی نرفته بوده و الان خانزاده رو با من می بینن تعجب می کنن؛ این حرف رو بهار به من گفته.
با خانزاده رفتیم یه گوشه خلوت ایستادیم، خان زاده دستاش رو انداخت دور کمرم و بهم خیره شد، انگار که جواهری داره که برق می زنه و برقش باعث می شه نشه ازش چشم گرفت! موهام بی پوشش بود و کوچکترین نگاه عذابم می داد، اروم پشت گوشم زدمشون،لامپا خاموش شد و لامپای رنگ رنگی که با سرعت توی مجلس می چرخیدن روشن شدن و صدای جیغ دخترا بلند شد. با تعجب چسبیدم به خانزاده که اروم خندید.یه نفر با یه سینی توی دستش که توش یه چیز همرنگ مشـ ـروب بود، کنارمون اومد به خانزاده تبریک گفت و بهش تعارف کرد.
خانزاده با لبخند به نشونه احترام کمی سرش رو خم کرد و با متانت زمزمه کرد:
-متشکر،میل ندارم.
مرده هم خم شد و رفت، نگاهم بین مهمونای رنگا با رنگ در چرخش بود، بعضیا اروم می ر*ق*صیدن. یک نفر با سیبیل جالب و کلاهی که نشون می داد سلطنتیِ به سمتمون اومد، خانزاده یکم شونم رو فشار داد اروم ازم جدا شد، به سمت اون مرد رفت و با خنده اون رو توی ب*غ*ل گرفت:
-عمو جان چقد خوشحالم که می بینمتون.
بعد خم شد و دستاش رو بوسیدو دوباره صاف شد، مرد با خنده زد روی شونش و زیر چشمی به من نگاه کرد، خانزاده با دیدن نگاه عموش روی من لبخندی زد،دستای من رو گرفت تا کنار خودش همراهم کرد :
-این همون دختریه که براتون گفتم.
عموش ابروهاش رو بالا داد و با ل*ذت خاسی نگاهم میکرد، سرم رو زیر انداختم، نوک انگشتام یخ بسته بود :
-به به به می بینم برادر زادم خیلی خوش سلیقه اس! فرنگیه؟!
خانزاده با خنده سرش رو به نشونه منفی تکون داد. عموشم دیگه چیزی نگفت و بعد دستاش رو گذاشت روی شونه خانزاده به چشماش خیره شد و با لبخند ل*ب زد:
-اماده ای؟!
خانزاده هم با لبخند تایید کرد و باهم رفتن به سمت یه جا که از باقی جاها بلند تر بود و حالت سکو مانندی داشت.
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
خانزاده که امضا کرد، صدای تبریک گفتن های جمع بلند شد. معلوم بود مهمونی زیادم رسمی نیست. خانزاده سندرو گرفت و با تشکر از همه ازبا غرور و متانت خاص خودش از سکو پایین اومد. دوباره لامپا خاموش شد و نورای رنگی روشن شد، خانزاده خوشحال بود و باعث می شد منم ناخدا گاه لبخند بزنم. همین جور که یدفعه سرم رو تکون دادم، با دیدن ارباب که خان زاده گفت اسمش امیره خشکم زد. اول تعجب کردم بعد کم کم لبام به لبخندکش اومد، با ذوق به سمتش رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#شایراد

همین که مقصدم رو به سمت گیلدا پیش بردم، چند تا از صاحب منصبا دورم رو گرفتن و با شوخی خنده بهم تبریک می گفتن؛ تیکه می نداختن و حتی خیلی هاشون با ز*ب*ون بی زبونی تهدید کردن پا تو کفششون نکنم.
پسرک با لباس خدمتکارا با یه سینی پر الـ ـکل به سمتون اوم، همشون یه پیک پر برداشتن، بیخیال یه پیـ ـک برداشتم ،لیوان هاشون رو بالا بردن و به هم زدن، یه نفس همش رو سر کشیدم که تا ته گلوم سوخت. چشمام رو بستم و صورتم توی هم رفت ، نفسم رو دادم بیرون ،یکم از درد گلوم کاست ، یه پیـ ـک دیگه هم برداشتم و مزه مزه کنان همراه با حرف زدن از این در و اون در سر کشیدم، دقایقی گذشت و هر لحظه سرم بیشتر از قبل سنگین میشد ، حس می کردم داره اثر می زاره، حالم دست خودم نبو، زیاده روی کردم! آخ لعنتی، معدم می سوخت، سر و صدا های توی خونه توی سرم اکو می شد.ناخدا گاه نگاهم به گیلدا افتاد که کنار امیر ایستاده بودن.یعنی چی اون جا چیکار میکرد، د*اغ کردم!
با گام های کشیده به سمتشون رفتم، به جمعیت م*ست تنه می زدم و تنها کسی رو که می دیدم اون دوتا بود.هیچ صدایی نمی شنیدم،فقط چهره خندون گیلدا کنار امیر جلوی چشمام بود، کنارشون ایستادم نگاه جدی به امیر انداختم،لبخند پر از طعنه ای روی لبام نشوندم، دستام رو دور کمر گیلدا انداختم و پر از خشم به خودم فشردمش،با چشم های سرخ شده از خشم به چشم های مظطربش نگاه کردم، خون جلوی چشمام رو گرفته بود و هیچ صدایی نمی شنیدم،رو به امیر کردم:
-خوشحالم از دیدنت!چند دقیقه ی دیگه برمیگردم.
و بعد بدون تعللبا قدرت دست گیلدا رو گرفتم و کشیدم، به هیچ چیز و هیچ کس توجه نداشتم و حتی متوجه نمی شدم می خوام کجا برم فقط می خواستم اون رو از امیر دور کنم، در یه اتاق نیمه باز توجه هم رو جلب کرد. به سمت اتاق رفتم در رو هل دادم داخل اتاق پرتش کردم خودمم اومدم داخل و در رو بستم...

#گیلدا

نمی فهمم خانزاده چه اتفاقی براش افتاده بود. قلبم مثل گنجشک می تپید و از ترس قالب تهی کرده بودم، خانزاده در رو قفل کرد.
با ترس عقب عقب می رفتم،یه اتاق 12 متری فوق العاده زیبا بود،به دنبال پناه گاه بودم. خانزاده تعادل درستی نداشت،دستاش رو بند به دیوار کرد.چشماش دو تا کاسه خون بود، عصبی با گام هایی اروم و پر تهدید به سمتم قدم بر می داشت.قلبم مثل یه گنجشک بی قرار جوری می تپید که نفسم رو بریده بود.افکار مختلفی به ذهنم هجوم اورده بودن، نفسم رو پرصدا دادم بیرن و اب دهنم رو قورت داد:
-خا...خان زاده!شما حالتون خوبه؟!
خان زاده اون قدر جلو اومد که من رو کنج دیوار پرس کرد. با سر خوشی یه دستش رو گذاشت بالای دیوار و از همه طرف قفلم کرد هیچ راه فراری نداشتم، احساس تنگی نفس بهم دست داد. با یه صدای کشیده ل*ب زد:
-از من می ترسی!؟هوم؟! تو که می گفتی دوسم داری؟
شوک عظیمی بهم وارد شد، تازه فهمیدم خان زاده توی چه سوهٔ تفاهم وحشت ناکی افتاده، زبونم گرفته بود،نمی دونستم چجوری متوجه اش کنم:
-من ... من همین الانم میگم مثل برادرم و حتی خیلی بیشتر از اون دوستون دارم...ولی ولی شما دارید من رو می ترسونید،فکر.. فکر میکنم اشتباهی شده من...من منظورم اون چیزی که شما فکر میکنید...نبود.
خانزاده با پوزخند من رو به سمت تخت کشید، با وحشت به تخت نگاه می کردم، خانزاده یهو دستام رو کشید و با خودش روی تخت انداختم، افتاده بود رو شکمم، بدنم رعشه می رفت. توی گوشم نجوا کرد:
-درد نداره؟یکی که بیشتر از جونت می خوایش بهت بگه داداش!؟درد نداره عشقت و کنار رقیبت دیدن!؟
و بعد دستاش رو گذاشت روی گلوم و مچ دستم فشار داد و پیچوندش، با تمام توانم از درد جیغ کشیدم، درد توی دستام نفسم رو بریده بود. مغذم دستور نمی داد، احساس می کردم قلبم زخم شده اخه نفس که می کشیدم می سوخت، کل بدنم از ترس عرق کرده بود.
از بس قلبم تند تند می زد نمی تونستم نفس بکشم، می ترسیدم بلایی که سر شهرزاد اومد سر منم بیاد، با ترس دستام رو گذاشتم روی س*ی*نه خانزاده و هولش دادم که تکون نخورد، قفسه سینم تیر می کشید و حالم توی هم بود، دیگه تحمل نکردم و زیر گریه زدم. خانزاده انگار عصبی بود زورش رو کامل روی من انداخت فشار دستاش رو بیشتر کرد، چهرم از درد توی هم رفت، احساس می کردم توی اتاق اکسیژن نیست.
بدون هیچ حرفی لباش رو گذاشت روی کتفمو وحشانه با تمام قبا گ*از گرفت. دیگه نمی تونستم نفس بکشم، یکی محکم مشت به در می زد، عصبی خانزاده رو صدامی کرد ولی از بین اون موزیکی که در حال پخش بود صداش به زور شنیده می شد.
یکم که دقت کردم متوجه شدم صدای امیره اشک ذوق از چشام چکید و با التماس توی دلم با امیر حرف میزدم که به دادم برسه، خان زاده رو هول دادم و به زور از روی تخت بلند شدم.
با سرعت به سمت در دویدم، با گریه محکم مشت به در می زدم، با التماس امیر رو صدا می کردم.
خان زاده روی تخت نشست و پوزخندی زد، چشماش کاسه خون بود، دستاش رو عصبی توی موهاش کرد و داد زد:
-خفه شو لعنتی خفه شو!
در یدفعه محکم باز شد بین در و دیوار گیر کردم و دستگیره در با شدت به صورتم برخورد، ضرب دسته در توی صورتم درد و سوزش وحشتناکی ایجاده کرده بود. زانو هام سست شد و اهسته روی زمین نشستم، احساس درد تک تک سلول هام رو در بر گرفته بود! گریه می کردم، شوکه بودم و توان انجام هیچ کاری رو نداشتم، باورش سخت بود خان زاده میخواست بلایی که سر شهرزاد اومده بود رو سر من بیاره!
از بین صدای سر سام اور موزیک صدای پاهای مردونه اش توی اتاق پیچید، امیر با اخم و جدی وارد اتاق شد و با دیدن من به سمتم اومد، خم شد،اهسته جسم خسته و زارم رو میون بازوان مردونه اش گرفت، موهام رو ب*و*سید و یکم توی اغوشش فشارم داد.صدای مردونه اش توی گوشم طنین انداخت :
-اروم باش گیلدا اتفاقی نیوفتاده، همه چیز تموم شد اروم باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
نمی تونستم از ترس و خجالت توی چشمای خان زاده نگاه کنم، امیر خان و خان زاده با فاصله صدمتری از من بودند.
خانزاده روی یه یه مبل کرم نشسته بود زانو هاش رو از هم باز کرده بود و ارنجش رو تکیه داده بود بهش و با نگاه خشمگین خیره به من بود.امیر خان کنارش ایستاده بود با اخم تند تند باهاش حرف می زد، نمی فهمم چی بهش گفت که بلاخره راضی شد، عصبی برخاست و با گام هایی بلند از خونه بیرون رفت. با گوشه استینم اشک روی چشمام رو پاک کردم و هق هق زدنم رو کنترل کردم، گونه ام ورم کرده بود و می سوخت.
امیر جدی و با اخم و با گام های محکم به سمتم می اومد، توی اون پیراهن سفید و جلیقه طوسیش هیکلش بیش از قبل به نمایش گذاشته شده! شلوار جذب طوسیش هارمونی جالبی ایجاد کرده بود،نگاهم روی کفش های مردونه سفیدش و گام های متینش قفل شده، کنارم رسید و اهسته نشت، نگاه جدیش رو خیره روی خودم حس میکرد. احساس عجیبی داشتم، این سکوت بینمون رو دوس نداشتم، به شدت خسته بودم و نیاز به طنین ارام بخش صداش داشتم. منتظر بودم که دلداریم بده و ارومم کنه ولی با حرکتش کپ کردم،دستاش رو روی خط فکم اروم به سمت ل*بم لغزوند و انگشتش رو اروم روی لبای داغم گذاشت. هیچ توجه ای به قلبم که مثل گنجیشک می تپید و بدنم که رعشه می رفت نکرد.گوشهام منتظر طنین دلنشینش و گرمش بود اما با اوای سرد و یخی صداش تنم به رعشه در اومد:
-شاید هرگز مال من نبوده باشی !ولی ازت نمی گذرم ،همون جور که شایراد از دلبر من نگذشت ! از دلبرش نمی گذرم گیلدا ! نمی گذرم !
سکوت چیزی بود که اون لحظه از هزاران سیلی دردش بیشتر بود. واقعیتی که من هرگز ندیده بودمش! به معنای واقعی کلمه خفه شدم، لرزی از بدنم گذشت، هرچی تصویر خوب از امیر داشتم به یکباره نابود شد. پس اونم بخاطر انتقام از خان زاده نجاتم داد و باهام خوب بود و بهم می رسید.
غرق سیلی بودم که حقیقت بی رحمانه به گوشم زده بود اما قلبم هنوزم بی عارانه از وجودش پر تپش بود، از کنارم بلند شد. به راه رفتن جدی، بی روح و محکمش نگاه کردم. مغذم تحمل این همه فشار عصبی رو توی یک شب نداشت.
چشمام سیاهی رفت و یه لحظه حس کردم نمی تونم وزن بدنم رو کنترل کنم. دستم رو تکیه دادم به دسته مبل که نتونستم وزنم رو کنترل کنم و دستم در رفت،اهسته تن بی جون و خسته ام روی مبل افتادم. همه چیز می چرخید کم کم چشمام تار شد و هیچی نفهمیدم.
~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓~✓

اهسته چشمام رو باز کردم، خودم رو روی تخت خان زاده دیدم تقریبا 10 یا 11 ظهر بود، چشمام رو مالوندم، تمام اتفاقات این چند مدت از نظرم گذشت.لرزی کردم و توی خودم جمع شدم.انگار که یک کابوس دیده بودم.شاید هم واقعا کابوس بوده.
دستام رو روی بازو هام کشیدم و خودم رو در اغوش گرفتم. از روی تخت بلند شدم، به سمت پنجره بزرگ رو به حیاط حرکت کردم. قدمام در حوالی پنجره متوقف شد و جلوی پنجره ایستادم، نگاهم خیره به امام زاده شد.تمام اتفاقات اون شب از نظرم گذشت،قرار بود برم آسید بهم قران یاد بده بهم نماز یاد بده! آخ!اصلا مگه بعد اون همه اتفاقات پشت سرهم من بیکار بودم و نرفتم؟!
باید می رفتم دنبال حقیقت،باید می فهمیدم این قضیه چیه! حرف های امیر توی گوشم زنگ خورد «ازت نمی گذرم گیلدا! همون جور که شایراد از دلبر من نگذشت!»
نا خواسته با یاد اوری اون صح*نه لرزی کردم رد انگشتاش روی صورتم د*اغ کرد، دستام رو کنار ل*بم کشیدم و به دستم نگاه کردم،صدای زمزمه ارومم توی گوشیم پیچید:
-اروم باش گیلدا...نفس عمیق بکش!
نفسم رو اروم خارج کردم باید هرچه زودتر تمام ماجرا رو می فهمیدم.روسری بزرگ و ریشه دار با رنگ گلبهی رو از روی زمین برداشتم، نمی فهمم کی لباسای من رو عوض کرده!جلیقه سفید رنگ رو هم برداشتم وروی لباس ساتن جیگری تنم پوشیدم. باید می رفتم به اون عمارت!باید سر از همه چیز در میاوردم!حالا پای من هم میون این بازی اومده بود...
_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

روبه روی عمارت نیم سوخته وقدیمی ایستاده بودم.اینجا ویلای دنج خان زاده بوده که برای ایسل خانم درستش کرده، این رو از پیرمردی شنیدم که سالهاست توی جنگل زندگی می کنه.
نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گام هام رو استوار تر کردم، پا که توی عمارت گذاشتم حس کردم در و دیوارش باهام حرف می زنه!صدای جیغ توی گوشم میپیچید، واقعا هم در و دیوار این عمارت باید خیلی حرف هابرای گفتن داشته باشه!
می تونستم به راحتی تمام حرف هایی که شنیده بودم رو تصور کنم،چشمام رو بستم. سر و صدا های خان زاده توی گوشم می پیچید ! قبل از اخرین دعوا چه اتفاقی افتاده؟
چشمهام رو باز کردم و نفسم رو پر صدا بیرون دادم همه چیز باید به زودی مشخص بشه!باید بفهمم کی پشت این ماجرا بوده!حالا دیگه پای منم در میونه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#شایراد

شهرزاد دیگه داشت دیونم می کرد. صبح با سر و صداش از خواب بیدار شدم و نزدیک یک ساعتی بود که توی اتاق نشینمن بودیم. حرفهایی می زد که ادم شاخ در می اورد، تهمتایی به ساواش می زد که از عقل ادمی زاد به دور بود.
نگاهی به صورتش کردم، از بس صورتش رو با ناخونش خراش داده بود، که رد خون روش مونده بود. عصبی دستاش رو پشتش گره زدم تا به صورتش چنگ نندازه، مثل مادری که بچش مرده با سوز و گریه حرف می زد:
-اون عوضیه پستـــــــــــــــــــــــــــــــه ! اون یه اشغال که این همه مدت با ظاهر یه بره بین ما بوده... داداش ترو خدا من رو نجات بده ! داداش بخدا به زور از دستش فرار کردم! هر روز من رو می زنه و به خانوادمون فحش میده !
عصبی از روی زمین بغلش کردم و بردم گذاشمتش روی تخت و دستاش رو توی مشتم گرفتم و محکم به خودم فشارش دادم تا اروم بشه:
-هیــــــــــــــــــــــــــــش، اروم باش! شهرزاد خواهش می کنم اروم باش!
در اتاق یدفعه باز شد،پر از خشم سر بلند کردم که ساواش رو نگران و پریشون دیدم، سراسیمه خودش رو داخل اتاق انداخت، با دیدن شهرزاد توی ب*غ*ل من کپ کرد، شهرزاد جیغ کشید و خودش رو بهم فشار داد.
ساواش بغض کرده بود شرمنده اش شدم ! همون جور که یه قطره اشک از چشماش چکید لبخندی زد و با صدای که می لرزید با مهربونی حرف زد:
-شهرزادم، عزیز دلم چرا بهم نگفتی می خوای بیای پیش داداشت تا نگرانت نشم!می دونی چقدر دنبالت گشتم؟کل شهر رو زیر رو کردم!
شهرزاد خودش رو به من فشرد وبا التماس زار زد:
-داداش! ترو به جون ایسل قسم نقش بازی می کنه! داداش ترو خدا گول چشماش رو نخور.
بعد رو کرد به ساواش و عصبی داد زد:
-کثافط ع*و*ضی چی از جونم می خوای! تف تو شرفت ساواش تف تو شرفت.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و دستم رو توی موهام کردم،اهسته شهرزاد رو از خودم جدا کردم و بلند شدم تا توی اتاق تنها باشن شاید بتونن مشکلشون رو حل کنن.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆

در اتاق رو باز گذاشته بودم بیرون در اتاق دست به س*ی*نه به شهرزاد نگاه می کردم. منتظر جواب بودم! با تنفر حرف می زد انگار از یک چیز رنج می برد. با انزجار از روی تخت بلند شد، دستاش رو مشت کرد و تخت س*ی*نه ساواش کوبید. ساواش با درد چشماش رو بست:
-حالم ازت بهم می خوره ع*و*ضی اشغـــــــــــــــال، چجوری می تونــــــــــــــــــــــی، هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ؟! فقط بهم بگو تو که یه زمانی ادعای عاشقیت بود چجوری تونستی من رو قاطی بازیتون کنی! واسه چی؟! ســـــــــــــــــــاواش جواب من رو بده!
بخـــــــــــــــــاطر یه اتفاق که 10 سال ازش گذشته چـــــــــــــــــــرا من رو نابود می کنی ع*و*ضی ! من اون وسط چیکاره بودم!
با دیدن اشکی که از چشمای ساواش چکید طاقت نیاورد، بس بود هرچی تنها بودن! عصبی وارد اتاق شدم و به سمت شهرزاد رفتم، دستام رو روی دهنش گذاشتم. محکم فشار دادم تا دیگه ادامه نده، خیره شدم به چشماش، التماس توی چشماش موج می زد! نمی تونستم صداقت توی چشماش رو منکر بشم! من خواهرم رو می شناسم، هر چند هم یه وقتایی لجباز باشه ولی چشماش همیشه سر درونش رو فاش می کنه!
بین ساواش و شهرزاد مونده بودم، این جوری نمی شد. ساواش بهترین و عزیز ترین رفیقم بود و شهرزاد خواهرم و رفیقم که از بچگی کنارم بوده. این بار رو می زارم با ساواش بره، ولی زیر نظر می گرمش اگر اذیتش کرد یا یک درصد حرفهاش درست بود،اون موقع من می مونم و ساواش!به چشمای شهرزاد خیره شدم:
-ابجی دورت بگردم،عزیز دلم با ساواش برو باشه؟!
شوک عظیمی به شهرزاد وارد شد، با ناباوری ازم جدا از اغوشم بیرون اومد، نگاهی به من و ساواش انداخت و با پوزخند ل*ب زد:
-دوتاتون کثافطین ! دوتاتون اشغالین
تن صداش رفته رفته بالا رفت:
-من رو بگو که فکر میکردم هرکی پشتم نباشه یه داداش دارم که کل دنیارو حریفه! عوضیـــــــــــــــا ! حالم ازتون بهم می خوره!
بعد با سرعت از اتاق بیرون رفت، کلافه به ساواش اشاره کردم دنبالش بره، ساواش به دنبالش از اتاق خارج شد. عصبی دستم رو توی موهام کردم، از بعد شب مهمونی که گیلدا رو اوردم. سپردم توی اتاقم حبسش کردنن تا فکراش رو بکنه و به یه نتیجه ای برسه،
عصبی پنجه هام رو توی موهام فرو کردم. شاهرخ رو صدا زدم دقایقی بعد شاهرخ دم در اتاق حاضر شد:
-جانم خانزاده!
-خان کجاست؟!
-پیش همسرشون هستن خانزاده،حال زن ارباب یکم بهتر شده، بهانه ارباب رو می گرفت، راستی خانزاده از شهربانی هم نامه امده که عمارت هفت چشمه اماده شده. مردم منتظر شمان می خوان خان جدید رو ببینن.
نفسم رو کلافه بیرون دادم:
-فعلا یه سری مسائل هست که باید قبل رفتن حل بشه ! یه ادم مطمعن و فرز و زرنگ میخوام که اهل پول نباشه که طمع نکنه!
شاهرخ سرش رو یکم صاف کرد و بعد خیلی جدی گفت:
-پسر اسید محمد هست،زرنگ با خدا،باهوش،باسواد، اون سال یک کیلو طلا پیدا کرد، اوردتحویل عمارت داد هر کی بود می زد به جیب و در می رفت!
لبخندی زدم و زبونم رو گوشه ل*بم کشیدم:
-خوبه شاهرخ،عالیه !بهش میگی بره خونه خان ساواش کشیک بده ببینه چجوری با خواهرم رفتار می کنه بگو از همسایه هاش بپرسه هرکاری که می تونه انجام بده.
دستاش رو روی چشماش گذاشت و نیمچه تعظیمی کرد:
-چشم خانزاده امر دیگه؟!
یکم فکر کردم و با یاد اوری گیلدا با لحنی که کمی ناراحتی چاشنیش شده بودلب زدم:
-یه سرم به گیلدا بزن ببین خوابه بیداره چیکار می کنه
سرش رو به نشونه چشم تکون داد به چشماش خیره شدم:
- راستی! شاهرخ از امیر خبری نشد؟!
با ترس سرش رو زیر انداخت،استرش عجیبی به دلم ریخت:
-راستش خانزاده یک تلگراف به دستمون رسید! امیر خان از گیلدا خانم خوشش امده ! توی تلگراف گیلدا خانم رو از ما خواستگاری کرده. خواستم بهتون بگم که دیگه خودتون بحث رو وسط کشیدین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مشاوره نویسندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
نویسنده اختصاصی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
مشاوره نویسندگی
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه تک رمان
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,389
لایک‌ها
17,526
امتیازها
93
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
84,060
Points
1,284
#گیلدا

روبه روی پیرمرد نشسته بودم. جلوی کلبه ی چوبی کوچیک ولی زیباش، مشغول اتیش درست کردن بود، قطعه سنگ ریز زیر پام رو با لگد کوتاهی دور کردم.
پیر مرد با اون ریشهای بلند و سفیدش محو اتیش شده بود، نفسم رو کلافه بیرون دادم. من از در پشتی عمارت بیرون امدم و موقعه امدن هیچ کس من رو ندید ممکنه نگرانم بشن! تنها صدای که می اومدصدای سوختن چوب ها توی اتیش بود و گاهی صدای دارکوب و یا چه چه پرنده ای!
با دودلی بلاخره سکوت رو شکستم:
-نمی خواید چیزی بگید؟!
چشمای مشکی سو رفته اش رو خیره به چشمام کرد. ابرو های بلندش تا روی مژه های کم پشتش می اومد، دستی به ریشش کشید:
-اون روز خوب یادمه! رفته بودم جنگل برای این که هیزم جمع کنم. خانزاده رو همراه ساواش دیدم، نمی خواستم توی کارشون سرک بکشم ولی ناخدا گاه یه چیز های شنیدم؛ ساواش به خانزاده می گفت که ایسل بهش گفته می خواد از خانزاده جدا بشه و بره با امیر خان، نمی فهمم چرا ولی مرتب داشت روی مخ خانزاده رژه می رفت چند جمله ای هم شنیدم که بهش گفت تو مرد نیستی که زنت توی ب*غ*ل تو فکرش جایه دیگه است!
با تعجب به پیرمرد نگاه کردم. مطمعنم دروغ نمی گه! ولی هدف ساواش خان از اون حرفا چش بوده!؟مضطرب پرسیدم:
-راسته میگن یه نفر با یه نامه برای خانزاده ا*ل*ک*ل فرستاده؟!
با چوب توی دستهای نحیفش یکم اتیش رو جا به جا کرد:
-مردم خیلی حرفا ها زدن! من دیگه از اون جاش خبری ندارم.
از روی سنگ بلند شدم تشکری کردم و به سمت عمارت حرکت کردم. باید هرچه زودتر خودم رو به عمارت می رسوندم.

#شایراد

اخرین چیزی که توی دستم امد هم با عصبانیت به دیوار کوبیدم. شاهرخ با شکستن هرچیز، لرزی بر بدنش می افتاد عصبی غریدم:
-غلط کرده مرتیکــــــــــــــــــه! رو چه حسابی باید از زیر دست من خواستگاری کنـــــــــه! مادرش رو به عزاش می نشونم.
بعد مثل دیونه ها با خودم زمزمه کردم:
-نه!همشم تقصیر اون نیست گیلدا هم خیلی چراغ،چشمک براش زد!
با گام های بلند و عصبی به سمت در اتاقم رفتم محکم با پا در رو باز کردم اماده داد کشیدن بودم که با دیدن اتاق خالی خشکم زد!دستام روی هوا مونده بود.شاهرخ خودش رو به من رسوند و با دیدن اتاق خالی رنگش پرید:
-یا ابولفضل!دوباره کجا غیبش زد!
یک لحظه!یک فکر!کل سیستم عصبیم رو بهم ریخت «اگر دوباره امیر اون رو دزدیده باشه چی؟!» ناباور دستام رو توی موهام کردم.نه! نه! نه! غیر ممکنه!امیر بین این همه ادم چجوری امکان داره اون رو دزدیده باشه !خیز برداشتم که از اتاق خارج شم که س*ی*نه به س*ی*نه گیلدا شدم.اول با تعجب نگاش کردم، کم کم تعجب از بین رفت و خشم بر تک تک سلول های بدنم حاکم شد. تا به خودم امدم دیدم از ضرب سیلی که بهش زدم روی زمین افتاده، به سمتش رفتم و موهای بلندش رو گرفتم و به سمت اتاق کشیدم، با گریه دستش رو روی صورتش گذاشته بود،پرتش کردم داخل اتاق و در رو از بیرون قفل کردم.کلید رو به سمت شاهرخ پرت کردم که با هرجون کندنی بود روی هوا گرفتش.
با گام های بلند نفسم رو بیرون دادم بر خودم مسلط شدم، با ظاهری اروم ولی درونی پر از خشم و هیاهو از پله ها پایین رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا