کامل شده در حاکمیت شیطان |𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃 کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 164
  • بازدیدها 19K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#شهرزاد

در خونه رو باز کرد، دستاش رو گذاشت پشت کمرم وبه داخل خونه هلم داد. اب دهنم رو با ترس قورت دادم و به قیافه برزخیش نگاه کردم. در خونه رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت.هر قدم که جلو می اومد با وحشت عقب می رفتم، پوزخندی زد و به صورتم نگاه کرد. انقدر عقب رفتم که کمرم به دیوار برخورد کرد ! چشمام رو با ترس بستم. ضربان قلبم روی هزار بود.
انگشتاش رو، روی زخم های روی صورتم کشید و با تمسخر برام ادا در اورد:
-الهــــــــــــی ! این همه التماس و زجه زدی داداشت باور کرد؟! هــــــــــــا خانم کوچولوم ¿! البتــــــه...من چی دارم میگم ! داداش توکه دل نداره ! اگه دل داشت خودش با دستای خودش عشقش رو اتیش نمی زد...اگه دل داشت ایسل رو تهدید به مرگ امیر و ت*ج*اوز نمی کرد ! مگه نه شهرزاد !¿ توهم به این نتیجه رسیدی که داداشت دل نداره?!داداشت یه حیون پسته ¿!

یه قطره اشک توی چشمام جمع شد و اروم از روی صورتم سر خورد، عبور قطره اشک از روی زخمای صورتم، نمکی به دردای سطحیم بود اما حرفاش چاقویی به قلب بی نوام می زد، سرش رو خم کرد روی صورتم که چهرم رو با انزجار توی هم کردم:
-حالم ازت بهم می خوره ع*و*ضی! از من دور شو... وقتی می خوای راجب داداشم حرف بزنی دهنت رو اب بکش،هرچی توی اون جهنمت اومد بی فکر بیرون نده! یه روز سرت رو به باد میده!
یه طرف صورتم از درد بی حس شد.چشام رو باز کردم و به چهره سرد و بی روحش نگاه کردم. دیگه از اون ساواش دل رحم و مهربون گذشته هیچی نمونده بود!
با ناباوری توی چشمای اسمونیش دنبال ردی از گذشته گشتم:
-چه بلایی سرت امده ساواش ! چه بلایی!؟
پوزخندی زد و به عکس ایسل خیره شد:
-دوست داری بدونی؟! هوم؟! نظرت چیه سر داداشتم همون بلا رو بیارم تا بدونه من چی کشیدم؟! شهرزاد می فهمی، بهترین دوستت به خواهرت ت*ج*اوز کنه یعنی چی؟! شایراد خیلی خوشبخته! خیــــــــلی! چون دلم واسش سوخت و به جای خودم رضا رو اجین کردم بهت ت*ج*اوز کنه! فقط یه مرحله دیگه مونده! اونم وقتی به اندازه عذابایی که داداشت به ایسل داد عذابت دادم بعد انجامش میدم.
شوکه به ساواش نگاه می کردم. باورم نمی شد ! یعنی تمام بلاهایی که سر ما اومد تقصیر کسی بود که کنارمون بود و یاورمون؟!
#گیلدا
بغض توی گلوم نشسته بود. چشمام رو روی هم فشار دادم،چرا خانزاده همه چیز رو به زور می خواست به دست بیاره؟! یعنی سر ایسلم همین بلا رو اورده بوده؟!حبسش کرده بوده تا بتونه راضیش کنه؟!
الان من نمی فهمم خان زاده برای چی من رو دو روزه حبس کرده، یعنی فقط واسه این که با امیر خان صحبت کردم؟! یا این که وقتی داشت بهم ت*ج*اوز می کرد فرار کردم؟! یا این که مثل همیشه رفته بودم بیرون عمارت؟! اصلا چیشد که یدفعه همه چیز بهم ریخت!آخ گیلدا،بمیرم برات که هیچکس دوست نداره،اون از داداشت که زن گرفت،عمه هم شدی ولی هیچ وقت کنارش نبودی،اونم از پدر مادرت که اصلا نمی فهمی چه بلایی سرشون اومد ! الهی بمیرم برات که هیچ وقت طعم محبت بی منت رو نچشیدی!
از وقتی چشم باز کردم فقط کارگری بود و کلفتی،محبت بی دلیل اونم برای من خیلی عجیبه! قطره اشکی از چشمام چکید. اصلا دلم برای اون دورانی که بی دغدغه صبح از خواب پا می شدم می رفتم شالیز و بعدم می اومدم خونه غذا درست می کردم تنگ شده.
دلم برای وقتایی که بی هیچ بهونه ای راهی امام زاده می شدم و اروم می شدم تنگ شده! یه قطره اشک دیگه از چشمام چکید،خلع بزرگی درونم حس می کردم،صدای چرخش کلید توی در اومد، سرم رو کشیدم به بالشت تا اشکام پاک بشه.صدای جدی و مثل این چند روز سرد خانزاده امد:
-چرا فانوس رو خاموش کردی؟!
هیچی نگفتم،صدای پاهاش که به سمتم می اومد باعث شد خودم رو لس بگیرم که فکر کنه خوابم،پتو رو اروم کنار زد وروی تشک نشست:
-گیلدا با توام، الان چه وقته خوابه ! پاشو جوابم رو بده،ناهار و صبحونه هم که خان باجی گفت نخوردی! کاری نکن بندازمت توی انباری.
یه قطره اشک از چشمام چکید،و با بغض بدون این که چشمام رو باز کنم بی جون زمزمه کردم:

_بندازین خان زاده برام مهم نیست، گرسنم نیست نخوردم، الانم اگه میشه ولم کنید می خوام بخوابم.
پوزخندی زد،نگاه خیره اش رو حس میکردم:
-جای این که من شاکی باشم تو شاکی؟!
خنده ناباور و ارومی کردم، لبام خشک شده بود. تشنم بود گرسنم بود ولی مقاومت می کردم، خانزاده عصبی بلند شد به سمت فانوس رفت و با یه کبریا روشنش کرد، سرم رو توی بالیشت کردم و دیگه نگاهش نکردم،یدفعه صدای عصبی و پر غیضش بلند شد:
-گیلدا تو حتی شامتم نخوردی؟
هیچی نگفتم، انگار که لج کرده بودم، اونم با کی ¿! با خانــــــــــــــــــــــــــــــ زاده! خان زاده عصبی با گام های محکم به سمتم اومد و پتو رو از روی سرم کشید. توی خودم جمع شدم و پشتم رو بهش کردم.صدای دندوناش که روی هم می سابیدشون گوشت تنم رو بلند کرد:
-گیلدا دارم سعی می کنم اروم باشم! من رو عصبی نکن!
بازم هیچی نگفتم، مچ دستام یدفعه محکم کشیده شد. قلبم از این حرکت ناگهانی سر سام اور می تپید و چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد، نفسم رو به داخل کشیدم و با دهن نیمه باز به خان زاده نگاه کردم منم اخم کردم:
-بچه که نیستم خان زاده! میگم گرسنم نبود نخوردم! اینم زوریه؟!
چشمای خانزاده یه کاسه خون بود رگای دستش بیرون زده بود و جوری انگشتاش رو فشار می داد که هر لخظه امکان داشت دستش خورد بشه.
یدفعه مشتش به سمتم اومد که با جیغ چشمام رو بستم و دستم رو حصار صورتم کردم، مشت سنگین و پولادیش، کنار صورتم توی دیوار فرو اومد، با ناباوری به این صح*نه نگاه می کردم. جای انگشتای خان زاده توی دیوار فرو رفته بود، فقط یک لحظه با خودم پرسیدم اگر جای دیوار به صورت من می خورد چه اتفاقی می افتاد؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
صدای اروم، ناراحت و گرفته خان زاده قلبم رو به درد اورد:
-گیلدا چرا انقدر اذیتم می کنی؟! فقط ازت می خوام یکم درکم کنی و یه بار به بارای دیگم اضافه نکنی! خواهش می کنم بیا غذات رو بخور!
انگار خان زاده یاد چیزی افتاده بود، قشنگ ازش معلوم بود این جا نیست، نکنه یاد ایسل افتاده؟!اروم از روی تشک بلند شدم، گام های بی جونم رو تا پشت سینی رسوندم واهسته نشستم، شروع به خوردن کردم. خودم هم گشنم بود و داشتم مقاوت بیهوده می کردم. خانزاده ناراحت و گرفته به سمت کمدش رفت، یک لحظه از خودم بدم اومد که باعث این حال بدش شدم، پیراهنش رو در اورد و توی کمدش گذاشتش، به سمت تختش حرکت کرد. ناخدا گاه نگاهم به هیکلش افتاد و با شرم سرم رو زیر انداختم،
باید اعتراف کنم که هیکل خان زاده خیلی خیلی خوبه!
غذام رو که خوردم واقعا حس ل*ذت بخشی داشتم، بلند شدم به سمت تشکم برم که صدای گرفته خانزاده اومد:
-کجا؟!
سرم رو زیر انداختم:
-میرم بخوابم خان زاده!
خان زاده روی تختش نشست و دستاش رو به جای کناریش کشید:
-بی معرفت یه شبم که بخوام با خیال راحت بخوابم نمیزاری؟! بیا سر جات بخواب.
با خجالت سرم رو زیر انداختم، خواستم مخالف کنم که با صدای جدیش سکوت کردم و هیچی نگفتم.کشان کشان به سمت تخت رفتم، گوشه ترین قسمتش خوابیدم، کل تخت بوی خان زاده رو می داد چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، صدای پچ مانندخان زاده توی گوشم نشست:
-من هستم، چرا تخت رو بو می کنی!
شاخ در اوردم اومدم سریع یه چیز سر هم کنم که دستی دورم پیچید و من رو توی بغلش کشید.
یه ب*غ*ل سفـ ـت و محـ ـکم با یه عطر دلنشین! نفس عمیق کشیدم و عطر تنش رو وارد ریه هام کردم؛ خوابم گرفت. ارامش عجیبی داشتم پس تقلای بیهوده نکردم و اروم خوابیدم.

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆__☆_☆_☆_☆

صبح چشمام رو که اروم باز کردم با قیافه خان زاده رو به رو شدم، لبخند محوی زدم، اروم قصد کردم از خانزاده جدا شم که دوباره من رو توی بغلش کشید، غلطی زد که اون طرفش افتادم.
اروم خندیدم قفل شده بودم توی بغلش و موهام روی تخت پخش شده بود. قصدم این بود بدون این که بیدارش کنم بیرون بیام اما با تکون بعدیم خان زاده با اخم به زور لای چشماش رو باز کرد و جدی نگاهم کرد:
-یعنی نمی تونی با ز*ب*ون خوش یه کاری رو انجام بدی ! عادت کردی به اجبار نه؟!
ریز خندیدم و دستم رو گذاشتم روی س*ی*نه خان زاده، دیگه خوابم نمی برد. خان زاده چشماش رو بست، با نوک انگشتم ناخدا گاه روی س*ی*نه خان زاده خطوط نامفهومی می کشیدم.
ناخونم رو اروم سر دادم به سمت شکمش و بعدم کمرش، یدفعه خان زاده مثل یه گرگ روم نیم خیز شد. و با اخم و یه قیافه کفری خیره شد به چشمای گرد شدم:
-چرا نمی زاری بخوابم!¿ چرا این قدر کرم می ریزی که یه بلایی سرت بیارم ¿! هــــــــوم ¿! جواب من رو بده گیلدا؟! اگه خودت دوست داری خوب مثل ادم بگو دیگه چرا من رو اذیت می کنی.
با یه قیافه مچاله گیج نگاش می کردم، منظورش چیه؟! من چی کار کردم که میگه اگه دلت می خواد تا بهت بدم؟!با تعجب سرم رو خاروندم:
-از چی حرف می زنی خان زاده؟!
با شیطنت ابروش رو بالا دادو خیره شد به یقه لباسم، نگاهم رو به سمت یقم سوق دادم. سرشونه ها سفیدم و قسمی از یقم کامل پیدا بود.جیغی کشیدم و مثل موشک از زیر دست خانزاده در رفتم، پتو رو روی سرم کشیدم. وای خاک عالم اخه چطوری من حواسم نبود دکمه های بالای لباس باز شده!
صدای قه قه خان زاده خوش به جونم نشست :
-گیلدا از کی پنهونشون می کنی؟! مال بد بیخ ریش صاحبشه!از خجالت د*اغ کردم. ولی نفهمیدم چی شد! به من گفت مال بد؟! من مــــــــــــــــــال بدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
وقتی که خان زاده لباس پوشید و از اتاق خارج شد روی تخت نشستم. دقایقی گذشت، فکر می کردم باید بعد دیشب دیگه این اسارت رو تموم می کرد اما در کمال تعجب وقتی دستگیره رو کشیدم متوجه شدم در قفله!نفسم رو کلافه بیرون دادم. منظور خان زاده از این که میگه تا تصمیمت رو نگیری ازاد نمی شی چیه؟! اخه من چه تصمیمی باید بگیرم!حرفهای امیر خان توی گوشم زنگ خورد «درسته هیچ وقت مال من نبودی!ولی ازت نمی گذرم گیلدا ! » یعنی چی؟! یعنی ممکنه امیر حرفی به خان زاده زده باشه؟!
واقعا گیج شده بودم.نمی فهمیدم چی می خوام، نمی فهمیدم چه اتفاقی قراره بیوفته!نمی فهمیدم من کجای بازیم! نمی فهمیدم منظور خان زاده از این که باید انتخاب بکنی چیه! اصلا گزینه های من چیه!؟من هیچی نمی فهمم هیچیـــــــــــــــــــــــــــــی!خستم شدم ،دلم یه مردن راحت و بی دغدغه می خواد.صدای پیرمرد توی گوشم پیچید
«نمی فهمم هدف ساواش از روی مخ خان زاده رفتن چی بود»
واقعا هدف ساواش چی بوده؟!اون که طبیعتا باید طرف خواهرش رو می گرفته!اصلا چرا خان زاده باید خونه ای رو که با صد ها امید و ارزو ساخته با دستای خودش بسوزونه؟!
باید یه نخ دستم می گرفتم و تمام ماجرا هارو به ترتیب به نخ می کشیدم،شاید می تونستم سِر این داستان رو بفهمم،داستان که بعد ده سال هنوز یقه قربانی هاش رو ول نکرده!
واقعا مقصر کیه؟! خان زاده عاشق؟! ساواش متعصب؟!امیر عاشق؟! ... یا شایدم ایسل قربانی!
گرگ این داستان کیه!درنده این داستان کیه! چرا من داستان هرکدوم رو که می شنوم میگم تقصیری نداشته! خوب شاید بخاطر اینه که اونم یه واکنش نسبت به مصیبتی که سرش امده نشون داده.اصلا ایسل کجاست؟!کی داستان رو شروع کرده؟!کی ایسل رو مخفی کرده! ایسل زنده است؟! مرده است!؟ نقطه شروع این بازی کیه؟!کلافه چنگ به موهام انداختم،شدید به اکسیژن و عطر بهار نارنج با چاشنی خاک بارون خورده دیشب نیاز داشتم!اخ کت چقد ساعت 3 شب تق و تق بارون به پنجره شنیدن ل*ذت بخشه!
ذهنم پر بود از سوال هایی که برای همشون دنبال جواب بودم!شاید باید یکی از قربانی ها گره هارو باز کنه! شاید باید همشون رو باهم رو در رو کرد!
لباسام بو گرفته بود از طرفیم حوصله ام سر رفته بود باید هرجور شده از اتاق بیرون برم. نگاهم به پنجره افتاد، لبخندم کش امد. چند تا لباس برداشتم و به سمت پنجره رفتم.

#شایراد

توی حیاط قدم می زدم و به حرفهای شاهرخ گوش می دادم، هوای بهاری، بوی عطر بهار نارنج،بوی خاک بارون خورده به ادم انرژی این رو می داد که کل دنیا رو با پاهای پیاده بگرده، همین جور در حال صحبت در باره عمارت روستای هفت چشمه بودیم که شخصی از اول حیاط عمارت با داد و نفس نفس زنان اسم من رو فریاد می زد و به سمتون می دوید. اخمام توی هم رفت،نگاهم رو به نگاه تیز و سو رفته شاهرخ دادم:
-شاهرخ این روانی کیه دیگه ؟!
شاهرخ کمی متفکر و جدی به شخصی که به سمتمون می دوید نگاه کردچشم های تنگش تنگ تر شد تا اینکه بالاخره با جدیت و یکمی اضطراب بازشون کرد:
-پسر ا سید محمده خان زاده!
نگاهی به دور و ور انداختم دیدم توجه چند نفر جلب شده، به سمت اسطبل حرکت کردم، به شاهرخم اشاره کردم که فهمید.

دقایقی توی اسطبل کنار اذرخش، اسبم، ایستاده بودم که پسر اسید محمد در حالی که نفس نفس می زد داخل اومد.
به سمتش رفتم و خیره شدم به صورت عرق کردش، جوش های جوانی روی گونه های افتاب سوخته اش خود نمایی میکرد. یعنی چیشده که این جوری خودش رو به من رسونده؟! نکنه ساواش می خواد بلایی سر شهرزاد بیاره؟! به چشماش خیره شدم:
-حرف بزن پسر چیشده!؟
با وحشت به چشمام خیره شد، حس می کردم که اتفاق بدی افتاده، دستام می لرزید، یقش رو گرفتم و کاری کردم به چشمام خیره بشه:
-لعنتی حرف بزن! چخبر بود؟
اب دهنش رو قورت داد یک نفس عمیق کشید و شروع به حرف زدن کرد:
-اغا راستش اهالی محل می گفتن که هیچی بینشون نیست، می گفتن پسره خیلی با دختره می سازه ولی دختره دنبال این و اونه که فرار کنه، منم روی بوم همسایه روبه رویشون رفتم کشیک دادم دیدم ساواش خان شهرزاد خانم رو گرفته بود توی ب*غ*ل که ارومش کنه ولی شهرزاد خانم داشت الفاظ رکیک به ایشون نسبت می دادن.
گیج شدم یه خورده دور از انتظار نبود. از شهرزاد همه چیز بر می اومد امــــــــا... این جوری که نمی شد باید خودم می رفتم و مطمعن می شدم. هرچی باشه زندگی خواهرمه، اون تو روزای سخت پشتم بود، منم باید پشتش باشم. شرایط سختی رو پشت سر گزرونده؛ مرگ مادرش، ت*ج*اوز اون رضای ع*و*ضی، مرگ بابا، ازدواج اجباریش، اعدام رضا جلوی چشماش، تهمتای مردم! واسه یه دختر خیلی سخته تحمل این شرایط، ولی فعلا باید پسر سید رو دَک می کردم:
-خیلی خوب ممنونم ازت، می تونی بری مزدت رو از شاهرخ بگیری.
با لبخند خم شد دستام رو ب*و*سید و رفت. نگاهی به اذرخش کردم، دلم یه لحظه هوایه اسب سواری رو کرد، کنج ل*بم به سمت بالا کش اومد.


زینش رو محکم کردم و همه چیزش رو چک کردم، وقتی مطمعن شدم پام رو روی پدال اهنی گذاشتم و با یه حرکت روی اسب نشستم.
افسارش رو توی دستم گرفتم ،خم شدم روی گ*ردنش و چشمام رو بستم. اروم یالش رو نوازش کردم و توی گوشاش زمزمه کردم:
-دلم برات تنگ شده بود پسر!
شیهه ای برام کشید و گ*ردنش رو تکون داد، پاهاش رو روی زمین کشید، با خنده یالاش رو توی هم ریختم که امواجی از دسته یال های مشکی براقش توی هوا رقصید و باعث شد ناخدا گاه اروم بشم، اروم افسارش رو کشیدم و یه ضربه اروم به شکمش زدم، حرکت کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#گیلدا

توی رودخونه پشت عمارت مشغول شستن لباس چرکام بودم. با شنیدن صدای شیهه اسب برگشتم و به خان زاده که به تاخت داشت توی زمین خالی کنار عمارت می چرخید نگاه کردم.
لبخندی زدم، چقد از این زاویه جذاب بنظر می رسید با اون اخم همیشگی و سرعتش! اروم خندیدم، دستام رو شستم و نشستم روی زمین و خیره شدم به خان زاده، خان زاده افسار اسب رو گرفت.
با اون سرعت بالاش همون جور که با سرعت حرکت می کرد کم کم و با احتیاط پاهاش رو به بالا جمع کرد، بعد دقایقی بلاخره موفق شد روی زین اسب بشینه، چشمام از حدقه در اومد بود!
اسب خان زاده با سرعت حرکت می کرد و یالاش توی هوا پرواز می کرد توی این محوطه که کامل از علف ها و گلای بهاری سر سبز بود یه اسب یک تیکه مشکی براق و سوار کار چرم مشکی پوشش زیادی تو چشم بودند نه؟!
یه لحظه ترسیدم خان زاده بیوفته ولی دیدم مهارت خاصی توی این کار داره و نگرانیم کمتر شد، موهای خان زاده با هر بالا و پایین رفتن اسب توی هوا تکون می خورد، خان زاده اسب رو (هِی) می کرد و با تمرکز بالا سعی داشت تعادلش رو حفظ کنه.
پاهاش رو برد به یه طرف اسب و یه پاش رو توی پدال اسب گیر کرد. اهسته خودش رو ول کرد و دستاش رو توی هوا باز کرد و چشماش رو بست، با ترس جیغی کشیدم، این حرکت اونم با این سرعت اسب خیلی خطرناک بود. خان زاده انگار در حال پرواز کردن بود و متوجه هیچ چیز نمی شد.
اسب خان زاده هم خودش تا یک مصیر رو می رفت و برمی گشت، خانزاده خودش رو بالا کشید و درست روی اسب نشست، با کشیدن افسار اسب اروم سرعتش رو کم کرد تا جایه که کم کم به یورتمه زدن رسید.
با ل*ذت و لبخند دستش رو توی موهاش کرد، یه لحظه به حس و حالش غبطه خوردم از این جا هم می شد فهمید چه حس خوبی داره. خان زاده سرش رو بلند کرد و با ل*ذت نگاهی به اطراف انداخت که من رو دید، تازه عقلم سر جاش اومد و فهمیدم که چه غلطی کردم!
خان زاده گفت از اتاق ازادم به شرطی که تصمیم رو بگیرم، اون وقت من اومدم لباسام رو بشورم! اب دهنم رو با ترس قورت دادم خان زاده اخمی کرد و پاش رو زد توی شکم اسب و به سمت من حرکت کرد.
بلند شدم و ایستادم، اب دهنم رو با ترس قورت دادم و چشمام رو بهم فشردم، دستام ناخواسته پشت کمرم حلقه شد و مظلومانه سرم رو زیر انداختم، صدای پای اسب خانزاده هر لحظه نزدیک تر می شد.
بلاخره صدای اسب خان زاده کنار پاهام قطع شد. اب دهنم رو قورت دادم، صدای نفس های بریده بریده و عصبی خان زاده می اومد. با غیض از میون دندوناش غرید:
-گیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
چشمام رو با ترس بهم فشار دادم، زبونم رو روی لباس خشک شدم کشیدم،لرزی از بدنم گذشت،به زور ز*ب*ون چفت شده ام رو تکون دادم:
-بـ... بله خانزاده !
-بهت گفته بودم حق نداری پات رو از اتاق بیرون بزاری!
لای چشمام رو با ترس باز کردم سرم رو زیر انداختم، لبام رو تر کردم و با پته مته شروع کردم حرف زدن:
-خه لبا... لباس تمیز دیگه نداشتم! امم... همشونـ.. همشون کثیف شده بودند... بعد... بعد من گفتم سریع بشورمشون و... و... بیام داخل عمارت...
عصبی از اسب پایین پریدو افسارش رو توی دستاش گرفت، چند گام برداشت و کامل جلوم رو پوشوند، توی خودم جمع شدم. خواستم یه قدم برم عقب که دیدم پشت سرم رود خونه است.
یه دستش رو روی کمرم گذاشت،اهسته من رو به سمت خودش کشید، با قدرت بدنم رو به شکم سفـ ـتش می فشرد، با پنجه هاش به کم ـ ـرم چنگ انداخت، دردم گرفت، قیافم از درد مچاله شد. هرلحظه فشار دستای خان زاده بیشتر می شد، طاقت نیاوردم و یه «اخ» اروم گفتم، فشار رو اروم برداشت.سرش رو خم کرد توی گوشام نفساش که به گردنم می خورد باعث می شد گردنم رو جمع کنم یه جورایی قبض روح می شدم:
-گیلدا، چرا دوست داری من رو عصبی کنی؟ چرا با من لج می کنی!
اب دهنم رو قورت دادم همه شهامتم رو جمع کردم بقول شاهرخ «همه ی زبونم فقط واسه شاهرخ بود» بزار یکمش هم به خان زاده نشون بدم:
-عذر می خوام خان زاده ! درسته شما؛ زورتون، جایگاهتون، قدرتتون، ادماتون، زندگیتون، اصلا همه چیتون از من بالاتر و سر تر ! درسته من کلفت زن برادر شما هستم ولی برده اسیر شما که نیستم. یک انسان ازادم که ازادی حقمه، شما نمی تونین من رو حبس کنید یا بدون این که بهم محرمیتی داشته باشیم به حریم شخصی من دست* د*رازی کنید. شما نمی تونید من رو به چشم یک عروسک بی روح ببنید که طبق میل شما رفتار می کنه! من می تونم واسه اینده خودم، خودم تصمیم بگیرم! نزدیک به دوساله که من برای شما کار می کنم و تا الان قرضم صاف شده پس از این به بعد من حتی برای این که توی این عمارت بمونم یا نه هم خودم تصمیم می گیرم!
صدای پوزخند خانزاده اومد، ازم فاصله گرفت و نمایشی برام دست زد:
-به به! به به! این رویا های قشنگ رو کی توی سرت کرده؟امیر بهت یاد داده؟!
بعد به سمتم اومد و فکم رو بین دستاش گرفت و با غیض فشرد، انقدر محکم فشار می داد که هر لحظه می گفتم فکم از هم باز می شه، دندوناش رو روی هم سایید و با غیض شروع کرد حرف زدن:
-خوب گوشات رو باز کن گیلدا! چون دیگه تکرار نمی کنم ! اگر یک بار دیگه ! فقط یک بار دیگه ! این حرفا رو بشنوم وسط میدون اتیشت می زنم؛ تو، جسمت، روحت، فکرت، همش مال منـــــــــه! من بخوام، می میری! من بخوام ازدواج می کنی! من بخوام کلفتی می کنی! من بخوام بهت دست می زنم ! دیدی من هر کاری بخوام فقط کافیه اراده کنم ! تو یه دختر رعیت بی کس و کارم هیچ کاری نمی تونی بکنی!
دلم شکست، قطره اشکی از توی چشمام چکید، غرور و شخصیت و انسانیتم همش باهم مرد! صدای شکستن قلبم رو خودم هم شنیدم! خدایا، چرا یکی باید با یه بنده ات همچین کاری رو کنه!؟ چرا یکی می شه خان زاده و یکی می شه گیلدا ی بدبخت خاک تو سر!
یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو باز کردم و خیلی سرد و بی روح به چشمای خان زاده خیره شدم فکم رو از بین انگشتاش در اوردم و با یک لحن یخ زده و خالی از هرگونه احساس ل*ب زدم:
-فهمیدم خانزاده.
بعد بی توجه بهش تشت لباسام رو برداشتم و حرکت کردم، همین که یکم ازش دور شدم قطرات اشک توی چشمام جمع شد. خیلی سعی داشتم مانع گریه کردنم بشم ولی نشد،نشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
این روزها هرجا که می دونستم خان زاده هست نمی رفتم، وقتی یکی می اومد می گفت خان زاده گفته برو فلان جا کارت دارم نمی رفتم، قهر نبودم! ولی خوب دیگه دوست نداشتم خانزاده رو ببینم.
اخرین استکان رو زیر سماور گذاشتم و چای خوش رنگ و وسوسه انگیز رو توش ریختم.عطر چایی توی اشپز خونه رو پر کرده بود و ناخداگاه لبخند به ل*بم می اورد، سینی رو و برداشتم به سمت پیذیرایی حرکت کردم.
دقایقی بعد رو به روی در پذیرایی بودم. یه طرح خاص از چوب گردو بود، سینی رو روی زمین گذاشتم، چند تقه به در زدم که صدای بیا تو خان اومد، در رو با متانت باز کردم و سینی رو برداشتم. سر به زیر به سمت میز شیشه ای وسط سالن رفتم.
یه اتاق بزرگ که توش شیش تا مبل و یه گوزن خشک شده قرار داشت و ازش به عنوان اتاق پذیرایی استفاده میشد، با پنجره های بزرگ رو به ایوان،سرم رو که بلند کردم با دیدن مهمان خان شوکه شدم. برای دقایقی برگشتم به دوسال پیش، شبی که مثل حیون حمله کردن به خونم و دست و پای یه دختر 16 ساله بی دفاع رو بستن و بردن چهرم توی هم شد...
با صدای نکره فرشاد خان که پر هوس سر تا پام رو بر انداز می کرد چهرم توی هم رفت:
-به به! این جا رو... پسر خاله این همون بچه گربه ی چموشی که هدیه اوردم واسه خانومت؟!
خان با اخم و جدی نگاهی به من انداخت و به نشان تایید سرش رو تکون داد. اون جو داشت خفم می کرد، کم کم داشت گریم می گرفت، حالم از اون فرشاد خان نزول خور ع*و*ضی بهم می خورد،اون باعث و بانی تمام بلاهایی که توی این دوسال به سر من اومد! با همون صدای نکهره اش ادامه داد،با هر جمله اش روح از تنم خارج می شد:
-چقد بزرگ شده! دوسالی و خورده ای هست ندید بودمت گیلدا جان! حالت چطوره!؟ چه بر و رویی واسه خودت بهم زدی، انگار حال و هوای این عمارت حسابی بهت ساخته...
و بعد به حرف بی معنی خودش قه قه زد. دستام با حرص مشت شد، نگاهی به خان کردم ببینم می زاره برم یا نه که فرشاد از جاش بلند شد.با گام های بلند و محـ ـکمم به سمتم اومد، پیراهن جذب سفید به همراه شلوار کتون خاکستری، چرخی دورم زد و سر تا پام رو بر انداز کرد:
-چه قدی کشیدی دختر! ببین هم قد من شدی..

دستاش رو دور کمرم انداخت دیگه داشتم بالا میاوردم، کل بدنم می لرزید. محکم خودم رو از بغلش بیرون کشیدم که اخمی کرد:
-هوَو وحشی، تو انگار هنوزم ادم نشدی! فک کردم خان زاده ادبت کرده!
با شنیدن صدای برزخی و فوق خشن خان زاده با وحشت برگشتم:
-نـــــــــــــه نکرده! گذاشتم وحشی بمونه پاچه امثال تو رو بگیره!
فرشاد خان برگشت و با دیدن قیافه وحشت ناک خان زاده کپ کرد، به پته مته افتاد، دستاش رو با لبخندی هول و پر استرسی به طرف خان زاده دراز کرد:
-به سلام پسر خاله! حالت چطوره..
خان زاده دست فرشاد خان رو با غیض گرفت، اون قدر فشار می داد که سر انگشتای فرشاد خان از جمع شدن خون بنفش شده بود. فرشاد خان سعی داشت حالتش روعادی جلوه بده ولی با فشار بعدی خان زاده و پیچی که به دستاش داد، با داد با زانو به سمت زمین فرود اومد:
-ای... ای ... خانزاده غلت کردم ول کن جون ناموست!
خان زاده عصبی هلی بهش داد و دستش رو ول کرد، چشماش یه کاسه خون شده بود وقتی با خشم به من خیره شد روح از بدنم خارج شد، عقب عقب رفتم، با غیض به در اشاره کرد:
-گمشو بیرون!
از خدا خواسته سریع از اتاق خارج شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
از ظهر که اون اتفاق افتاد تا الان خودم رو توی اتاق حبس کرده بودم، خان زاده خیلی غیر منطقی راجب این جور قضایا تصمیم می گرفت و دوست نداشتم دوباره مورد تیر عصبانیتش قرار بگیرم.
از وقتی فرشاد رو دیده بودم حس بدی داشتم، اون روز که توی خونه ام ریختن توی ذهنم مجسم شد، چشمام رو دردمند بهم فشردم.
به پیر و پیغمبر التماس می کردم ولی هیچ فایده ای نداشت! بغضم شکست،اصلا چی شد که خان به داشتن من طمع کرد؟!چی شد که یه شب اگرین رو برای همیشه از دست دادم؟ چی شد که دیدن جنگل سبز وحشی اگرین ازم محروم شد؟ دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدام بالا نره،چقدر احساس قربت و تنهایی داشتم،
احساس می کردم توی این دنیا هیچ کس رو ندارم، حس بی کسی خیلی تلخ و درد اور بود.
فک کنم حتی اگر بمیرمم کسی نباشه بیاد سر قبرم! چیزی روی قلبم سنگینی می کرد، ناخداگاه این دوسال مثل یه فیلم روی پرده ذهنم اکران شد:
«اگرین به بهانه عشق رهام کرد،خان طمع کرد و نقشه چید،خانزاده هوس کرد و حامی شد، شهرزاد حسادت کرد و دشمن شد،ایلار ناراحت شد و نابود کرد،این بین من احمقانه جواب تمام بدی هاشون رو با خوبی می دادم! شدیدا حس بی کسی روی قلبم سنگینی می کرد.دلم اشنایی می خواست،دلم یک هم خون می خواست!»
صدای پایی توی راه رو اومد، توی خودم جمع شدم اشکام رو با دستم پاک کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم، صدای پا هر لحظه به اتاق نزدیک تر می شد زیر پتو خزیدم، چند تقه به در اتاقم خورد و بعد صدای یه دختر اومد:
-گیلدا، ایگینم بیا کارت دارم.
نفسم رو عمیق به بیرون فرستادم و بلند شدم. اروم به سمت در رفتم، در رو باز کردم ایگین یه بغچه زد زیر بغلم:
-خانوم بزرگ اینا رو داد بهت بدم، فردا صبح زود می خوان به تهران برن، گفت بهت گفته،من برات یاداوری کنم.
سرم رو به نشان مثبت تکون دادم و بغچه رو ازش گرفتم یه نگاه مشکوک به چهره غم زده ام کرد ولی با شنیدن لحن سردم ، رفت. یه مسیر رفتنش نگاه کردم، دودل شده بودم که به خان زاده بگم یا نه؟! ولی خوب.. دیگه مثل قدیم حوصله بحث نداشتم، خسته بودم... خسته! نمی خواستم بهونه ای برای تنش جدید به دستش بدم، پس بهش می گفتم بهتر بود!
بغچه رو بالای متکا گذاشتم. با گام هایی سرد و بی روح به طرف اتاق خان زاده حرکت کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
در اتاق خان زاده دو دل شده بودم. قصدم برگشتن بود که یک دفعه در باز شد و خان زاده سر به زیر در حالی که گ*ردنش رو ماساژ می داد بیرون اومد، گ*ردنش رو در د مند بلند کرد و با دیدن من اخماش توی هم رفت، سرم رو باشرم زیر انداختم، حس بدی داشتم، ازش خجالت میکشیدم. منتظر بهم خیره شده بود که با پته مته ل*ب زدم:
-ام... چیزه... خانزاده... امم.. اصلا ببخشید مزاحم شدم...
اومدم برم که مچ دستام رو گرفت، با تعجب برگشتم و به مچ دستم نگاه کردم عصبی به چشمام خیره شد:
-گیلدا می دونی متنفرم از جمله های نصفه نیمه! حرفت رو بزن.
اب دهنم رو قورت دادم:
-من... من... فردا با... با زن خان قراره برم.... برم.... تهران... گفتم به شمابگم... خدا فظ.. شب بخیر..
اومدم برم که دوباره مچ دستام رو گرفت، به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم . با اخم نگام کردم:
-با اجازه کی داری میری؟
نیم نگاهی بهش انداختم:
تا یادم میاد من کنیز زن ارباب بودم! پس طبیعیه هرچی اون بگه بگم چشم.
تیز نگاهم کرد، از همون نگاهی که معلومه دلش می خواد خفم کنه! می فهمم الان یه تنبیه حسابی برام می چینه که تا یه هفته انا الا و انا الیه راجعون بخونم و نمیرم!یه ابروش رو بالا داد:
-خیلــــــــی خوب گیلدا خانم! بعله حق با شماست! ولی منم اربابتم! بهت دستور میدم امشب اینجا بمونی و تا صبح گر*دن و کمرم رو ماساژ بدی!
فسم به معنای واقعی کلمه خوابید! با قیافه وا رفته نگاهش کردم،اگر تا صبح ماساژ بدم صبح جونی برام می مونه که تا تهران تو ماشین باشم؟!
با همون لحنش ادامه داد:
-همین جا بمون تا برم روغن مخصوص ماساژم رو بیارم!
سرم رو زیر انداختم، سعی کردم حرص توی صدام مشخص نباشه:
-چشم خان زاده.
اون از کنارم رد شد مسیر رفتنش رو نگاه کردم از جلوی دیدم محو شد، کس و بی حوصله به طرف اتاقش رفتم.

````````````````````````````````````````````````

دو ساعتی بود که کمر و گر*دن خان زاده رو ماساژ می دادم، چشمام از خواب سیاهی می رفت و پلکام روی هم می اوفتاد، دستام دیگه هیچ جونی نداشت!
نفسای خان زاده مرتب شده بود، وقتی که مطمعن شدم که خوابه اروم از روی تخت پایین اومدم خواستم برم پایین که دیدم جون ندارم، نگاهم به تخت افتاد یه چند دقیقه دراز بکشم حالم که بهتر بشه میرم! فقط یه چرت کوچولو بزنم، روی تخت رفتم و چشمام رو بستم انقدر خسته بودم که دیگه هیچی نفهمیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
چشمام رو که باز کردم توی یه جای تاریک بودم. چشمام گرد شد، یدفعه بلند شدم که سَرم با فک یکی برخورد کرد و صداش رو شنیدم، من جای اون طرف دردم اومد!
با وحشت اروم نگاهم رو بالا کشیدم، با دیدن قیافه کفری خان زاده که دستش رو روی فکش گذاشته بود قیافم جمع شد.
اوخی طفلک گناه داشت، خیلی بد سرم خورد، به احتمال زیاد زبونش زیر دندونش رفته! اوخ، چه درد ناک که این جوری از خواب بیدار بشی، یکم با انگشتم بازی کردم:
-عذر می خوام خان زاده، خدافظ من باید برم. قراره بریم تهران، مراقب خودتون باشید، غذاتونم بخورید، فعلا.
بعد خیز برداشتم که از تخت پایین بیام که مچ دستم رو گرفت، برگشتم و منتظر بهش نگاه کردم که دستم رو کشید و توی بغلش انداختم، لبخندی زدم خان زاده دستاش رو دورم پیچید و روی موهام رو ب*و*سید و یکم به خودش فشارم داد:
-مراقب خودت باش، سرت رو زیر بنداز کسی نگات نکنه، واسه کسی ز*ب*ون نکش! لباس تنگم نپوش و از همه مهم تر بی حضور خان و زنش پات رو هیچ جا نمی زاری، احتمالن امروز که برن فردا می رسن، دو روزم کارای سه جلدش طول می کشه باز یه روزم تو راهید تا برسید، پس...
با شیفتگی به این نگرانی برادرانه اش نگاه می کردم،لبخندم جمع نمی شد،وسط حرفش پریدم:
-خیلی دلم برات تنگ می شه خان زاده ـ..
با این حرفم ساکت شد. توی سکوت خیلی اروم من رو به خودش فشرد و روی سرم رو عمیق ب*و*سید، دقایقی بعد با دودلی ولم کرد. از روی تخت بلند شدم، خان زاده هم بلند شد.
یکم گیج به اتاق نگاه کرد. حالش که بهتر شد به سمت کمد رفت، پیراهن سفید رنگی برداشت و مشغول بستن دکمه هاش شد، منم بلند شدم و بعد اجازه گرفتن از خان زاده اتاق رو ترک کردم.
مسیرم رو به سمت اتاقم در پیش گرفتم، باید بغچه ام رو بر می داشتم، یادم باشه از خان باجی هم خداحافظی کنم. اوم! باید یه چیزی هم واسه توی راه بردارم و یادم باشه سه جلدمم توی وسایلام بزارم ممکنه لازم بشه...
همین جور که با خودم حرف می زدم وارد اتاقم شدم و یکی یکی کارام رو انجام دادم و چک می کردم که چیزی یادم نره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
داخل ماشین نشستم. یه نگاه سرسری به دور تا دور حیاط انداختم، شاهرخ در حالی که عرق روی پیشونیش رو می گرفت منتظر ایستاده بود،خان زاده داشت با خان صحبت می کرد. منم همراه ایلار خانوم توی ماشین نشسته بودیم، بلاخره خان اومد و روی صندلی جلو نشست، خان زاده دست بلند کرد منم به رسم احترام سرم رو تکون دادم، خان به راننده اشاره کرد و اونم حرکت کرد. همین که از در بیرون رفتیم، خان باجی یه کاسه اب پشت سرمون ریخت، بر گشتم و به خان زاده نگاه کردم، یکم سرش رو به سمت پایین خم کرده بود و در حالی که انگشت اشاره اش رو روی ل*بش می کشید توی فکر فروه رفته بود،یه لحظه انگار تیر نگاهم رو دید که توی همون حالت چشماش رو به سمت بالا سوق داد. لبخندی به روش پاشیدم،حس خوبی به این رفتن نداشتم...

_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
ظهر روز بعد، کرج...


بلاخره بعد یه شب و صبح توی جاده بودن رسیدیم. اروین داشت گریه می کرد، از ب*غ*ل ایلار خانوم گرفتم و اروم تکونش دادم که کم کم ساکت شد. افتاب از پشت درختای شکوفه زده بادام خونه کناری به سر و صورتم می تابید و حس خوبی درونم ایجاد می کرد، لبخندی زدم.
در توسط یک نفر باز شد، نگاهم به سمت در کشیده شد، ساواش خان رو دیدم با لبخند به استقبالمون اومد. لبخندی به این همه مهربونی و خوش رویی زدم، با دیدن بچه توی ب*غ*ل من، با ذوق به سمتم اومد. خم شد روی بچه و«اَغوش» می کرد، اروم خندیدم. بچه رو از ب*غ*ل من گرفت با خوشرویی گفت:
-بدش من این بچه شیرو، تو خستت شده.
بعد بلند رو به خان و ایلار خانم که دیگه نا نداشت دعوت کرد به داخل برن:
-بفرمایید داخل،شرمنده من محو بچه شدم دم در نگهتون داشتم.
هممون با خنده به سمت داخل خونه حرکت کردیم، ورودی در خونه رو گلای پیچک احاطه کرده بود، وارد حیاط شدیم، یه حیاط سر سبز دلباز، بعد از گذشتن از حیاط به یه خونه دو طبقه که جلوی در ورودیش دو تا ستون بزرگ بود رسیدیم. ستون ها از روی زمین تا انتهای طبقه دوم بود و به خونه عظمت خاصی می داد.پشت سر ایلار خانوم وارد خونه شدم، ایلار خانوم که خیلی خسته بود با دست خودش رو باد زد و از ساواش ادرس حمام رو خواست، ساواش به یک دختر با لباس خاص اشاره کرد.دختره،یه دامن کوتا بالای زانو مشکی و یه بلوز سفید تنش بود،با یه پیشبند مشکی روی لباسش، ساپورت تنگ ب*دن نمایی مشکی رنگی هم پوشیده بود با موهای تا کِتف یه تیکه مشکی. چشمهای درشت سبز رنگی داشت،چشماش حالت چشمهای من رو داشت!از طرز پوشش تعجب نکردم به اندازه کافی توی شهر دیده بودم که متعجب نشم.
همراه ایلار خانم و اون دختره به سمت یک اتاق رفتیم. ایلار خانوم رفت حموم، من اروین رو خوابوندم و همون جا روی تخت کنار اروین دراز کشیدم.فکرم به نگاه اخر خانزاده پر کشید، دلم براش تنگ شده بود. خان زاده واقعا وجودش تمام خلاه های زندگیم رو پر کرده بود،با وجود اون خیالم راحت بود کسی به من اسیب نمی زنه،دوباره نگاه خاصش از نظرم گذشت،انقدر به افکار مختلف فکر کردم که کم کم خواب رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
یه چیزی روی صورتم باعث ایجاد حس ناخوشایندی زیر پوستم می شد، اروم چشمام رو باز کردم. با دیدن فرد رو به روم متعجب روی چهره اش زوم کردم، ببینم درست دیدم یا نه! اما خودش بود، شک نداشتم! با تعجب سیخ نشستم.گیج به امیر خیره شده بودم، اون این جا چیکار می کرد؟! خواستم سوالم رو به ز*ب*ون بیارم که خودش خیلی جدی و سرد جواب پرسش چشمام رو داد:
-گیلدا خواهش می کنم! اینجا خونه پسر عمومه یعنی حق ندارم خونه پسر عمومم برم؟!
با خجالت گردنم رو ماساژ دادم،دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و سرم رو بلند کردم:
-نه خیلی خوش امدین من منظورم این نبود..
امیر دستاش رو از روی چشماش برداشت و تکیه اش رو به ارنجش داد. روی تخت به حالت نیم خیز نشست، خیلی جدی به چشمام خیره شد:
-می دونستم شایراد اونقدر خودخواه هست که بهت نگه اومدم بشخصه بهت بگم..
متعجب بهش نگاه کردم. خیلی سرد و بی تفاوت به چشمام خیره شد:
-گیلدا با من ازدواج می کنی؟!
چشام گرد شد،امیر من رو چی فرض کرده! فک کرده نمی فهمم برای چی من رو می خواد؟! فکر کرده نمی فهمم بهم مهربونی می کرد تا جذبش بشم و ازم به عنوان یه وسیله برای انتقام استفاده کنه؟! چهرم توی هم رفت:
-امیر خان هنوزم اون جملتون رو یادم نرفته،دیگه من اون قدر ها هم که شما و خان زاده فک می کنید بچه نیستم، 18 سالمه، فرق خوب و بد رو متوجه می شم. ولی این که می خواید من رو وارد بازیتون کنید عند کثافط کاری، من نه توی اون اتفاقات دستی داشتم و نه حضور داشتم،شماهم بهتره اتفاق گذشته رو تو گذشته بگذارید و با ببخشیدن از باقی عمرتون ل*ذت ببرید.
بر عکس انتظارم که فکر می کردم بخواد توجیه ام کنه و بگه ربطی به انتقام نداره رک خیره شد به چشمام و خیلی جدی و سرد ل*ب زد:
-من عاشقانه این کثافط کاری رو دوست دارم، برامم مهم نیست چی فک می کنی،ساواش انتقام خواهرش رو گرفت ولی من نمی تونم؟! هوم؟!
شاخ در اوردم، ساواش خان با اون همه کمک و مهربونی و پشتیبانی... چه انتقامی اصلا!چی میگه؟!به سمتم خیز برداشت، با وحشت عقب کشیدم ،دستش رو روی کمرم گذاشت و فشار داد. سرش رو برد توی گوشم:
-خوب گوشات رو باز کن گیلدا! با ز*ب*ون خوش ازت خواستم که شایراد رو ول کنی، اگر قبول کردی که هیچ! اگر نکردی مجبورت می کنم و بعدش هم تنبیه می شی!
با تعجب و بهت و وحشت و لبایی که از ترس یکم باز شده بود پوزخندی زدم:
-چجوری؟!هیچ اجباری در این کار نیست!
بیخیال ابرو بالا داد و خیره شد به لبام و توی گوشم پچ زد:
-نظرت راجب تـ ـجاوز چیه؟! هوم؟!
لرزی به بدنم افتاد و اشک توی چشمام جمع شد، باورم نمی شه که امیری که روزی به من می گفت نامحرمی و دوست ندارم به گردنم دست بزنی این حرف رو بزنه خودم رو جمع جور کردم و اشکم رو پاک کردم:
-هیچ غلتی نمی تونی بکنی، منم پشت خان زاده رو ول نمی کنم بهش خیانت کنم.
پوزخندی زد و با خنده کجی نگاهم کرد:
-اشتباهت همین جاس! اگه با ز*ب*ون خوش قبول نکردی دیگه خان زاده ای وجود نداره! البته میگن مرده ها روحشون همیشه کنار ادمه! مثلا بعدشم روح خان زاده در حالی که دارم بهت ت*ج*اوز می کنم کنارته!
هنگ کرده بودم، نمی تونستم نفس بکشم. برام قابل درک نبود که من این وسط چیکارم که می خوان من رو وارد بازی کنن! و غیر قابل درک تر این که این امیری که داره این حرف هارو به من می زنه کیه!
چند ضربه به سرم زد و توی گوشم پچ زد:
-انتخاب با خودت!خودت یا خان زاده؟! عذاب هرکدوم برات کمتره بهم بگو،دوست ندارم زیاد اذیتت کنم.
و بعد با پوزخند بلند شد و رفت، شوکه به مسیر رفتنش خیره شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا