.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#شهرزاد
در خونه رو باز کرد، دستاش رو گذاشت پشت کمرم وبه داخل خونه هلم داد. اب دهنم رو با ترس قورت دادم و به قیافه برزخیش نگاه کردم. در خونه رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت.هر قدم که جلو می اومد با وحشت عقب می رفتم، پوزخندی زد و به صورتم نگاه کرد. انقدر عقب رفتم که کمرم به دیوار برخورد کرد ! چشمام رو با ترس بستم. ضربان قلبم روی هزار بود.
انگشتاش رو، روی زخم های روی صورتم کشید و با تمسخر برام ادا در اورد:
-الهــــــــــــی ! این همه التماس و زجه زدی داداشت باور کرد؟! هــــــــــــا خانم کوچولوم ¿! البتــــــه...من چی دارم میگم ! داداش توکه دل نداره ! اگه دل داشت خودش با دستای خودش عشقش رو اتیش نمی زد...اگه دل داشت ایسل رو تهدید به مرگ امیر و ت*ج*اوز نمی کرد ! مگه نه شهرزاد !¿ توهم به این نتیجه رسیدی که داداشت دل نداره?!داداشت یه حیون پسته ¿!
یه قطره اشک توی چشمام جمع شد و اروم از روی صورتم سر خورد، عبور قطره اشک از روی زخمای صورتم، نمکی به دردای سطحیم بود اما حرفاش چاقویی به قلب بی نوام می زد، سرش رو خم کرد روی صورتم که چهرم رو با انزجار توی هم کردم:
-حالم ازت بهم می خوره ع*و*ضی! از من دور شو... وقتی می خوای راجب داداشم حرف بزنی دهنت رو اب بکش،هرچی توی اون جهنمت اومد بی فکر بیرون نده! یه روز سرت رو به باد میده!
یه طرف صورتم از درد بی حس شد.چشام رو باز کردم و به چهره سرد و بی روحش نگاه کردم. دیگه از اون ساواش دل رحم و مهربون گذشته هیچی نمونده بود!
با ناباوری توی چشمای اسمونیش دنبال ردی از گذشته گشتم:
-چه بلایی سرت امده ساواش ! چه بلایی!؟
پوزخندی زد و به عکس ایسل خیره شد:
-دوست داری بدونی؟! هوم؟! نظرت چیه سر داداشتم همون بلا رو بیارم تا بدونه من چی کشیدم؟! شهرزاد می فهمی، بهترین دوستت به خواهرت ت*ج*اوز کنه یعنی چی؟! شایراد خیلی خوشبخته! خیــــــــلی! چون دلم واسش سوخت و به جای خودم رضا رو اجین کردم بهت ت*ج*اوز کنه! فقط یه مرحله دیگه مونده! اونم وقتی به اندازه عذابایی که داداشت به ایسل داد عذابت دادم بعد انجامش میدم.
شوکه به ساواش نگاه می کردم. باورم نمی شد ! یعنی تمام بلاهایی که سر ما اومد تقصیر کسی بود که کنارمون بود و یاورمون؟!
#گیلدا
بغض توی گلوم نشسته بود. چشمام رو روی هم فشار دادم،چرا خانزاده همه چیز رو به زور می خواست به دست بیاره؟! یعنی سر ایسلم همین بلا رو اورده بوده؟!حبسش کرده بوده تا بتونه راضیش کنه؟!
الان من نمی فهمم خان زاده برای چی من رو دو روزه حبس کرده، یعنی فقط واسه این که با امیر خان صحبت کردم؟! یا این که وقتی داشت بهم ت*ج*اوز می کرد فرار کردم؟! یا این که مثل همیشه رفته بودم بیرون عمارت؟! اصلا چیشد که یدفعه همه چیز بهم ریخت!آخ گیلدا،بمیرم برات که هیچکس دوست نداره،اون از داداشت که زن گرفت،عمه هم شدی ولی هیچ وقت کنارش نبودی،اونم از پدر مادرت که اصلا نمی فهمی چه بلایی سرشون اومد ! الهی بمیرم برات که هیچ وقت طعم محبت بی منت رو نچشیدی!
از وقتی چشم باز کردم فقط کارگری بود و کلفتی،محبت بی دلیل اونم برای من خیلی عجیبه! قطره اشکی از چشمام چکید. اصلا دلم برای اون دورانی که بی دغدغه صبح از خواب پا می شدم می رفتم شالیز و بعدم می اومدم خونه غذا درست می کردم تنگ شده.
دلم برای وقتایی که بی هیچ بهونه ای راهی امام زاده می شدم و اروم می شدم تنگ شده! یه قطره اشک دیگه از چشمام چکید،خلع بزرگی درونم حس می کردم،صدای چرخش کلید توی در اومد، سرم رو کشیدم به بالشت تا اشکام پاک بشه.صدای جدی و مثل این چند روز سرد خانزاده امد:
-چرا فانوس رو خاموش کردی؟!
هیچی نگفتم،صدای پاهاش که به سمتم می اومد باعث شد خودم رو لس بگیرم که فکر کنه خوابم،پتو رو اروم کنار زد وروی تشک نشست:
-گیلدا با توام، الان چه وقته خوابه ! پاشو جوابم رو بده،ناهار و صبحونه هم که خان باجی گفت نخوردی! کاری نکن بندازمت توی انباری.
یه قطره اشک از چشمام چکید،و با بغض بدون این که چشمام رو باز کنم بی جون زمزمه کردم:
_بندازین خان زاده برام مهم نیست، گرسنم نیست نخوردم، الانم اگه میشه ولم کنید می خوام بخوابم.
پوزخندی زد،نگاه خیره اش رو حس میکردم:
-جای این که من شاکی باشم تو شاکی؟!
خنده ناباور و ارومی کردم، لبام خشک شده بود. تشنم بود گرسنم بود ولی مقاومت می کردم، خانزاده عصبی بلند شد به سمت فانوس رفت و با یه کبریا روشنش کرد، سرم رو توی بالیشت کردم و دیگه نگاهش نکردم،یدفعه صدای عصبی و پر غیضش بلند شد:
-گیلدا تو حتی شامتم نخوردی؟
هیچی نگفتم، انگار که لج کرده بودم، اونم با کی ¿! با خانــــــــــــــــــــــــــــــ زاده! خان زاده عصبی با گام های محکم به سمتم اومد و پتو رو از روی سرم کشید. توی خودم جمع شدم و پشتم رو بهش کردم.صدای دندوناش که روی هم می سابیدشون گوشت تنم رو بلند کرد:
-گیلدا دارم سعی می کنم اروم باشم! من رو عصبی نکن!
بازم هیچی نگفتم، مچ دستام یدفعه محکم کشیده شد. قلبم از این حرکت ناگهانی سر سام اور می تپید و چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد، نفسم رو به داخل کشیدم و با دهن نیمه باز به خان زاده نگاه کردم منم اخم کردم:
-بچه که نیستم خان زاده! میگم گرسنم نبود نخوردم! اینم زوریه؟!
چشمای خانزاده یه کاسه خون بود رگای دستش بیرون زده بود و جوری انگشتاش رو فشار می داد که هر لخظه امکان داشت دستش خورد بشه.
یدفعه مشتش به سمتم اومد که با جیغ چشمام رو بستم و دستم رو حصار صورتم کردم، مشت سنگین و پولادیش، کنار صورتم توی دیوار فرو اومد، با ناباوری به این صح*نه نگاه می کردم. جای انگشتای خان زاده توی دیوار فرو رفته بود، فقط یک لحظه با خودم پرسیدم اگر جای دیوار به صورت من می خورد چه اتفاقی می افتاد؟!
در خونه رو باز کرد، دستاش رو گذاشت پشت کمرم وبه داخل خونه هلم داد. اب دهنم رو با ترس قورت دادم و به قیافه برزخیش نگاه کردم. در خونه رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت.هر قدم که جلو می اومد با وحشت عقب می رفتم، پوزخندی زد و به صورتم نگاه کرد. انقدر عقب رفتم که کمرم به دیوار برخورد کرد ! چشمام رو با ترس بستم. ضربان قلبم روی هزار بود.
انگشتاش رو، روی زخم های روی صورتم کشید و با تمسخر برام ادا در اورد:
-الهــــــــــــی ! این همه التماس و زجه زدی داداشت باور کرد؟! هــــــــــــا خانم کوچولوم ¿! البتــــــه...من چی دارم میگم ! داداش توکه دل نداره ! اگه دل داشت خودش با دستای خودش عشقش رو اتیش نمی زد...اگه دل داشت ایسل رو تهدید به مرگ امیر و ت*ج*اوز نمی کرد ! مگه نه شهرزاد !¿ توهم به این نتیجه رسیدی که داداشت دل نداره?!داداشت یه حیون پسته ¿!
یه قطره اشک توی چشمام جمع شد و اروم از روی صورتم سر خورد، عبور قطره اشک از روی زخمای صورتم، نمکی به دردای سطحیم بود اما حرفاش چاقویی به قلب بی نوام می زد، سرش رو خم کرد روی صورتم که چهرم رو با انزجار توی هم کردم:
-حالم ازت بهم می خوره ع*و*ضی! از من دور شو... وقتی می خوای راجب داداشم حرف بزنی دهنت رو اب بکش،هرچی توی اون جهنمت اومد بی فکر بیرون نده! یه روز سرت رو به باد میده!
یه طرف صورتم از درد بی حس شد.چشام رو باز کردم و به چهره سرد و بی روحش نگاه کردم. دیگه از اون ساواش دل رحم و مهربون گذشته هیچی نمونده بود!
با ناباوری توی چشمای اسمونیش دنبال ردی از گذشته گشتم:
-چه بلایی سرت امده ساواش ! چه بلایی!؟
پوزخندی زد و به عکس ایسل خیره شد:
-دوست داری بدونی؟! هوم؟! نظرت چیه سر داداشتم همون بلا رو بیارم تا بدونه من چی کشیدم؟! شهرزاد می فهمی، بهترین دوستت به خواهرت ت*ج*اوز کنه یعنی چی؟! شایراد خیلی خوشبخته! خیــــــــلی! چون دلم واسش سوخت و به جای خودم رضا رو اجین کردم بهت ت*ج*اوز کنه! فقط یه مرحله دیگه مونده! اونم وقتی به اندازه عذابایی که داداشت به ایسل داد عذابت دادم بعد انجامش میدم.
شوکه به ساواش نگاه می کردم. باورم نمی شد ! یعنی تمام بلاهایی که سر ما اومد تقصیر کسی بود که کنارمون بود و یاورمون؟!
#گیلدا
بغض توی گلوم نشسته بود. چشمام رو روی هم فشار دادم،چرا خانزاده همه چیز رو به زور می خواست به دست بیاره؟! یعنی سر ایسلم همین بلا رو اورده بوده؟!حبسش کرده بوده تا بتونه راضیش کنه؟!
الان من نمی فهمم خان زاده برای چی من رو دو روزه حبس کرده، یعنی فقط واسه این که با امیر خان صحبت کردم؟! یا این که وقتی داشت بهم ت*ج*اوز می کرد فرار کردم؟! یا این که مثل همیشه رفته بودم بیرون عمارت؟! اصلا چیشد که یدفعه همه چیز بهم ریخت!آخ گیلدا،بمیرم برات که هیچکس دوست نداره،اون از داداشت که زن گرفت،عمه هم شدی ولی هیچ وقت کنارش نبودی،اونم از پدر مادرت که اصلا نمی فهمی چه بلایی سرشون اومد ! الهی بمیرم برات که هیچ وقت طعم محبت بی منت رو نچشیدی!
از وقتی چشم باز کردم فقط کارگری بود و کلفتی،محبت بی دلیل اونم برای من خیلی عجیبه! قطره اشکی از چشمام چکید. اصلا دلم برای اون دورانی که بی دغدغه صبح از خواب پا می شدم می رفتم شالیز و بعدم می اومدم خونه غذا درست می کردم تنگ شده.
دلم برای وقتایی که بی هیچ بهونه ای راهی امام زاده می شدم و اروم می شدم تنگ شده! یه قطره اشک دیگه از چشمام چکید،خلع بزرگی درونم حس می کردم،صدای چرخش کلید توی در اومد، سرم رو کشیدم به بالشت تا اشکام پاک بشه.صدای جدی و مثل این چند روز سرد خانزاده امد:
-چرا فانوس رو خاموش کردی؟!
هیچی نگفتم،صدای پاهاش که به سمتم می اومد باعث شد خودم رو لس بگیرم که فکر کنه خوابم،پتو رو اروم کنار زد وروی تشک نشست:
-گیلدا با توام، الان چه وقته خوابه ! پاشو جوابم رو بده،ناهار و صبحونه هم که خان باجی گفت نخوردی! کاری نکن بندازمت توی انباری.
یه قطره اشک از چشمام چکید،و با بغض بدون این که چشمام رو باز کنم بی جون زمزمه کردم:
_بندازین خان زاده برام مهم نیست، گرسنم نیست نخوردم، الانم اگه میشه ولم کنید می خوام بخوابم.
پوزخندی زد،نگاه خیره اش رو حس میکردم:
-جای این که من شاکی باشم تو شاکی؟!
خنده ناباور و ارومی کردم، لبام خشک شده بود. تشنم بود گرسنم بود ولی مقاومت می کردم، خانزاده عصبی بلند شد به سمت فانوس رفت و با یه کبریا روشنش کرد، سرم رو توی بالیشت کردم و دیگه نگاهش نکردم،یدفعه صدای عصبی و پر غیضش بلند شد:
-گیلدا تو حتی شامتم نخوردی؟
هیچی نگفتم، انگار که لج کرده بودم، اونم با کی ¿! با خانــــــــــــــــــــــــــــــ زاده! خان زاده عصبی با گام های محکم به سمتم اومد و پتو رو از روی سرم کشید. توی خودم جمع شدم و پشتم رو بهش کردم.صدای دندوناش که روی هم می سابیدشون گوشت تنم رو بلند کرد:
-گیلدا دارم سعی می کنم اروم باشم! من رو عصبی نکن!
بازم هیچی نگفتم، مچ دستام یدفعه محکم کشیده شد. قلبم از این حرکت ناگهانی سر سام اور می تپید و چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد، نفسم رو به داخل کشیدم و با دهن نیمه باز به خان زاده نگاه کردم منم اخم کردم:
-بچه که نیستم خان زاده! میگم گرسنم نبود نخوردم! اینم زوریه؟!
چشمای خانزاده یه کاسه خون بود رگای دستش بیرون زده بود و جوری انگشتاش رو فشار می داد که هر لخظه امکان داشت دستش خورد بشه.
یدفعه مشتش به سمتم اومد که با جیغ چشمام رو بستم و دستم رو حصار صورتم کردم، مشت سنگین و پولادیش، کنار صورتم توی دیوار فرو اومد، با ناباوری به این صح*نه نگاه می کردم. جای انگشتای خان زاده توی دیوار فرو رفته بود، فقط یک لحظه با خودم پرسیدم اگر جای دیوار به صورت من می خورد چه اتفاقی می افتاد؟!
آخرین ویرایش: