خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ رمان جنون آنی | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,215
کیف پول من
142,825
Points
7,113
رابرت صدای موزیک را کم کرد و تلفن ریچل را در دستانش گرفت و وارد لوکیشن شد.‌ لوکیشن، شهر چارلستون را نشان می‌داد. هر دو اسلحه را بر روی صندلی قرار داد و ماشینش را پشت سر ماشین پاگنده پارک کرد. لوازمی که نیاز داشت در کیفش گذاشت و یکی از اسلحه‌ها را در دست زمختش گرفت.
در حینی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، سوئیچ را در جیب شلوار چروکیده‌اش نهاد. با پیاده شدن از ماشین، خاطره‌های تلخ مرور شدند. این‌ شهر همان شهری بود که در گذشته‌اش شخصی را ملاقات کرده بود، شخصی که باعث شده بود یک روز خوش نداشته باشد و مدام سد راهش میشد. بند کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ حالا که قسمت شد یه بار دیگه پام رو توی شهر چارلستون بذارم، باید اعتراف کنم با قتلی که انجام دادم، هرگز پشیمون نیستم.
نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح بست. در حینی که لبانش را به داخل دهانش می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خود کرده رو تدبیر نیست.
در همین حین که گام برمی‌داشت، مسیجی بر روی تلفن ریچل آمد:
- کجایی؟
رابرت در جواب به پیام او نوشت:
- همون جایی که آدرس دادی، وایستادم.
رابرت دوید تا هر چه سریع‌تر خود را به ماشین برساند و پشت آن پنهان شود. روی جاده‌ی سرد نشست و در حینی که نفس‌نفس میزد، ل*ب زد:
- بیا تا حقت رو کف دستت بذارم.
تلفن را بر روی سایلنت گذاشت. با صدای کلفت و بم او، سرش را کج کرد.
- ریچل، ریچل کجایی؟
رابرت اسلحه‌اش را از قلاف بیرون کشید و با یک حرکت از جای برخاست و از پشت ماشین بیرون آمد. چند گام استوار برداشت تا رأس و مماس او قرار گرفت و تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- ریچل؟

قهقهه‌ای زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حق داری که فکر کنی ریچلم؛ اما متأسفم! من رابرتم.
دستش را به طرف او گرفت؛ اما آن مرد با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد، در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- فکرش رو نمی‌کردی باهام روبه‌رو بشی؟
رابرت مچ دست لنکا را گرفت و با یک حرکت او را به طرف خود کشید و اسلحه را بر روی سرش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- قبلاً جونت رو نجات دادم که خودم جونت رو ازت بگیرم.
لنکا زبانش را بر روی لبان گوشتی و کبود و زخم‌آلودش کشید و نگاه سردی به رابرت انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و ل*ب زد:
- تا چند ساعت پیش فکر می‌کردم که به قتل رسیدی؛ اما نمی‌دونستم زرنگ‌تر از این حرف‌هایی.

رابرت چند قدم به طرف لنکا برداشت و فشار اسلحه را بر روی پیشانی او بیشتر کرد و گفت:
- برای چی به ریچل دستور دادی که توی ماشین من بمب جاساز کنه؟ فکر کردی به همین راحتی‌ها می‌تونی از شرم خلاص شی؟
پایش را بلند کرد و ضربه‌ی مضبوطی به شکمش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- کور خوندی، چون من به همین راحتی‌ها نمی‌میرم، گرچه بخاطر دشمن‌هام دستم به خون خیلی‌ها آلوده شد و یه روز خوش نداشتم؛ اما مابقی عمرم رو به خوبی و خوشی می‌گذرونم.
رابرت با صدای آشنایی که در گوشش نجوا شد، حدس زد که یکی از آدم‌های لنکا باشد، پس ماشه را کشید و شلیک کرد. رابرت در حینی که قهقهه میزد، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزنش صورت سالیوان استیپلتون را از نظر بگذراند. سالیوان که رأس و مماس رابرت قرار گرفته بود، با دو چشم گرد شده از شدت تعجب، ل*ب زد:
- رابرت؟!

رابرت اسلحه را روی سر سالیوان کوبید و فریاد زد:
- این هم آدمت بود، دیدی که در عرض یک ثانیه توی دست‌های من جون داد؟
سالیوان دستش را بر روی سرش قرار داد و خود را بر روی زمین کشید تا عقب‌گرد و از دست رابرت فرار کند. در حینی که اجزای صورت رابرت را از نظر می‌گذراند، ل*ب زد:
- تو یه دیوونه‌ی‌ زنجیری هستی، یه دیوونه که گاه جنون داره و هر گاه یادش میاد بچگی‌هاش چه‌قدر پدرش اذیتش کرده، حرصش رو سر بقیه خالی می‌کنه و کشتن آدم‌ها براش مثل آب خوردن می‌مونه.
رابرت اطراف را حلاجی کرد و با دیدن ازدحامی از جمعیت، اسلحه‌اش را قلاف کرد و ل*ب زد:
- کی گفته قراره تو با یه گلوله بمیری؟ اوه عزیزم! اشتباه به عرضت رسوندن، چون من هزار تا گلوله هم توی اون مغزت خالی کنم، آروم نمی‌شم، پس با این اوصاف، تو فعلاً اسیر من می‌مونی!

سالیوان لبان باریکش را به داخل دهانش کشید و با ترس و لرز ل*ب زد:
- چی از جونم می‌خوای؟ هر کاری بگی می‌کنم، فقط جونم رو ازم نگیر.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت صدای موزیک را کم کرد و تلفن ریچل را در دستانش گرفت و وارد لوکیشن شد.‌ لوکیشن، شهر چارلستون را نشان می‌داد. هر دو اسلحه را بر روی صندلی قرار داد و ماشینش را پشت سر ماشین پاگنده پارک کرد. لوازمی که نیاز داشت در کیفش گذاشت و یکی از اسلحه‌ها را در دست زمختش گرفت.
در حینی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، سوئیچ را در جیب شلوار چروکیده‌اش نهاد. با پیاده شدن از ماشین، خاطره‌های تلخ مرور شدند. این‌ شهر همان شهری بود که در گذشته‌اش شخصی را ملاقات کرده بود، شخصی که باعث شده بود یک روز خوش نداشته باشد و مدام سد راهش میشد. بند کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ حالا که قسمت شد یه بار دیگه پام رو توی شهر چارلستون بذارم، باید اعتراف کنم با قتلی که انجام دادم، هرگز پشیمون نیستم.
نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح بست. در حینی که لبانش را به داخل دهانش می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خود کرده رو تدبیر نیست.
در همین حین که گام برمی‌داشت، مسیجی بر روی تلفن ریچل آمد:
- کجایی؟
رابرت در جواب به پیام او نوشت:
- همون جایی که آدرس دادی، وایستادم.
رابرت دوید تا هر چه سریع‌تر خود را به ماشین برساند و پشت آن پنهان شود. روی جاده‌ی سرد نشست و در حینی که نفس‌نفس میزد، ل*ب زد:
- بیا تا حقت رو کف دستت بذارم.
تلفن را بر روی سایلنت گذاشت. با صدای کلفت و بم او، سرش را کج کرد.
- ریچل، ریچل کجایی؟
رابرت اسلحه‌اش را از قلاف بیرون کشید و با یک حرکت از جای برخاست و از پشت ماشین بیرون آمد. چند گام استوار برداشت تا رأس و مماس او قرار گرفت و تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- ریچل؟
قهقهه‌ای زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حق داری که فکر کنی ریچلم؛ اما متأسفم! من رابرتم.
دستش را به طرف او گرفت؛ اما آن مرد با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد،  در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- فکرش رو نمی‌کردی باهام روبه‌رو بشی؟
رابرت مچ دست لنکا را گرفت و با یک حرکت او را به طرف خود کشید و اسلحه را بر روی سرش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- قبلاً جونت رو نجات دادم که خودم جونت رو ازت بگیرم.
لنکا زبانش را بر روی لبان گوشتی و کبود و زخم‌آلودش کشید و نگاه سردی به رابرت انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و ل*ب زد:
- تا چند ساعت پیش فکر می‌کردم که به قتل رسیدی؛ اما نمی‌دونستم زرنگ‌تر از این حرف‌هایی.
رابرت چند قدم به طرف لنکا برداشت و فشار اسلحه را بر روی پیشانی او بیشتر کرد و گفت:
- برای چی به ریچل دستور دادی که توی ماشین من بمب جاساز کنه؟ فکر کردی به همین راحتی‌ها می‌تونی از شرم خلاص شی؟
پایش را بلند کرد و ضربه‌ی مضبوطی به شکمش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- کور خوندی، چون من به همین راحتی‌ها نمی‌میرم، گرچه بخاطر دشمن‌هام دستم به خون خیلی‌ها آلوده شد و یه روز خوش نداشتم؛ اما مابقی عمرم رو به خوبی و خوشی می‌گذرونم.
رابرت با صدای آشنایی که در گوشش نجوا شد، حدس زد که یکی از آدم‌های لنکا باشد، پس ماشه را کشید و شلیک کرد. رابرت در حینی که قهقهه میزد، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزنش صورت سالیوان استیپلتون را از نظر بگذراند. سالیوان که رأس و مماس رابرت قرار گرفته بود، با دو چشم گرد شده از شدت تعجب، ل*ب زد:
- رابرت؟!
رابرت اسلحه را روی سر سالیوان کوبید و فریاد زد:
- این هم آدمت بود، دیدی که در عرض یک ثانیه توی دست‌های من جون داد؟
سالیوان دستش را بر روی سرش قرار داد و خود را بر روی زمین کشید تا عقب‌گرد و از دست رابرت فرار کند. در حینی که اجزای صورت رابرت را از نظر می‌گذراند، ل*ب زد:
- تو یه دیوونه‌ی‌ زنجیری هستی، یه دیوونه که گاه جنون داره و هر گاه یادش میاد بچگی‌هاش چه‌قدر پدرش اذیتش کرده، حرصش رو سر بقیه خالی می‌کنه و کشتن آدم‌ها براش مثل آب خوردن می‌مونه.
رابرت اطراف را حلاجی کرد و با دیدن ازدحامی از جمعیت، اسلحه‌اش را قلاف کرد و ل*ب زد:
- کی گفته قراره تو با یه گلوله بمیری؟ اوه عزیزم! اشتباه به عرضت رسوندن، چون من هزار تا گلوله هم توی اون مغزت خالی کنم، آروم نمی‌شم، پس با این اوصاف، تو فعلاً اسیر من می‌مونی!
سالیوان لبان باریکش را به داخل دهانش کشید و با ترس و لرز ل*ب زد:
- چی از جونم می‌خوای؟ هر کاری بگی می‌کنم،  فقط جونم رو ازم نگیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,215
کیف پول من
142,825
Points
7,113
رابرت قهقهه‌ای زد و بر روی تکه سنگی نشست. نگاهش روی پوتین قهوه‌ای رنگ چرمش چرخ خورد و ل*ب زد:
- جونت رو بگیرم یا نگیرم رو نمی‌دونم؛ اما، اما مطمئن باش نوازشت هم نمی‌کنم.
رابرت در حالی که چنگی به موهای خرمایی رنگش می‌زد، گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش را گ*از کوچکی گرفت و ادامه داد:
- در اعزای جونت باید یه کاری برام انجام بدی.
سالیوان خدا خواسته از جای برخاست و گفت:
- چی، چی‌؟ تو بگو باید چی‌کار کنم، من اگر اون کار رو انجام ندادم، اون‌وقت جونم رو بگیر.
رابرت از روی تکه سنگ برخاست و دستی بر روی ته ریش‌های بورش کشید.
- تلفن ریچل پیش منه؛ اما از هر طریقی که می‌تونی، اون رو برام بیار.
سالیوان یک تای ابروان پر پشت و مشکی رنگش بالا پرید، در حالی که دست‌های آغشته به خاکش را بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشید، گفت:
- اون نهایتاً تا شب به خونه برمی‌گرده، به بادیگاردها زنگ می‌زنم میگم به این‌جا بیارنش.
خنده‌ای زیبا گوشه‌ی لبان رابرت نقش بست.
- براوو، تو هم کارت رو خوب بلدی ها!
چند گام برداشت و با دو خیز، خود را به سالیوان رساند و ادامه داد:
- بالاخره بدرد یه چیزی خوردی! براوو، براوو
رابرت تلفن ریچل را میان دست‌هایش رد و بدل کرد و صفحه‌ی آن را روشن کرد. به بک گراند تلفن که عکس خود ریچل بود، چشم دوخت و نیشخندی مزین لبانش شد. سرش را بالا آورد و خطاب به سالیوان گفت:
- کی به جز خودت این‌جاست؟
سالیوان شقیقه‌اش را ماساژ داد و زبان بر لبان خشکیده‌اش کشید و گفت:
- کریستوفر دویل که چند دقیقه پیش با یه گلوله کُشتیش.
یک تای ابروان رابرت بالا پرید، سرش را برگرداند و نیم نگاهی گذرا به کریستوفر که اطرافش آغشته به خون شده بود، انداخت و ل*ب ورچید:
- دیگه رحم ندارم؛ ولی راحت شد.‌ این زندگی چیه؟ همش نوکری تو رو می‌کرد. لااقل از دست تو و ظلم‌هایی که بهش میشد راحت شد، همین کافیه.
نیشخندی مزین لبان سالیوان شد.
- چرا به‌جای این‌که بقیه رو بکشی، یه گلوله توی مغز خودت خالی نمی‌کنی و راحت شی؟
رابرت قهقهه زد و میان خنده‌اش، از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورد و گفت:
- من تا انتقامم رو نگیرم، نمی‌میرم.
سالیوان زبان بر روی ل*ب‌های باریک و خشکیده‌اش کشید و با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده بود، ل*ب زد:
- می‌خوای از کی انتقام بگیری و دلیلش چیه؟
رابرت اسلحه‌اش را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- از اونی که باعث شد من گرفتار همچین چیزی بشم، کسی که باعث شد زندگیم نابود بشه و ذره‌ذره جلو دشمن‌هام آب بشم.
سالیوان اندکی تکان خورد و چنگی به موهایش زد.
- تا الان بیش از ده تا قتل کردی، به کجا رسیدی؟ حالت خوب شد و جنونت کم شد؟ نه.
رابرت تک خنده‌ای سر داد و نگاهش را به افق و ماورا دوخت.
- به جاهایِ خوبی می‌رسم. زمانی‌ که انتقامم‌ رو از تموم آدم‌هایی که بهم بدی کردن بگیرم، جنونم هم خوب میشه.
رویش را برگرداند و در چشمان سرشار از ترس سالیوان خیره شد و ادامه داد:
- آره خوب میشم.
بعد از این حرفش، قهقهه زد و چند گام برداشت. نگاهش روی اجزای صورت سالیوان چرخ خورد.
- الان از این مردک انتقام گرفتم، خیلی حس خوبی دارم.
رابرت رویش را برگرداند و با چند خیز خود را به سالیوان رساند. زبان بر روی لبان گوشتی‌اش کشید، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید. به ادامه‌ی حرفش افزود:
- سالیوان، تا حالا قتل کردی؟
سالیوان متحیر نیم نگاهی گذرا به اجزای صورت رابرت انداخت و سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح داد، زیرا می‌ترسید ناخواسته حرفی بزند و جنون تمام تن رابرت را در بر بگیرد و با یک گلوله، مغزش را متلاشی کند؛ اما از سوی دیگر می‌دانست که رابرت از سکوت تنفر دارد، پس سعی کرد تا چیزی بگوید.
- چرا این سؤال رو می‌پرسی؟
رابرت ل*ب و لوچه‌اش را کج کرد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- سؤالم رو با سؤال جواب نده! یه بار دیگه می‌پرسم، تا به حال قتل کردی؟
سالیوان به نقطه کور و مبهمی خیره شد و گفت:
- آره.
رابرت روی زمین نشست و سرش را به سمت صورت سالیوان کج کرد و با دست راستش چانه‌ی او را بالا آورد و گفت:
- چند بار و دلیلش چی بود؟
سالیوان زیر چشمی نیم نگاهی گذرا به رابرت انداخت و گفت:
- سه بار، دلیلش، دلیل منطقی و قانع‌کننده‌ای بود. دوست داری که این رو هم بدونی؟
رابرت نیشخندی زد و با ضرب، چانه‌ی سالیوان را پس زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برام اندازه یه پاپاسی هم ارزش نداری، چرا باید راجع به تو چیزی بدونم؟
سالیوان سکوت کرد و باز به نقطه کور و مبهمی خیره ماند؛ اما رابرت در حینی که از جای برمی‌خاست، گوشه‌ی‌ لبانش را گ*از کوچکی گرفت. متوجه‌ی مکث طولانی سالیوان شد و ادامه داد:
- اگر بخوام مثل کریستوفر یه گلوله خرج مغزت کنم، چه حسی بهت دست میده؟
سالیوان از شدت ترس، با شانه‌ی لرزان نامحسوسش رو‌به‌رو شد، پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت داد و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چ، چرا؟ من، من، من که، که خطا، خطایی، از، ازم، سر، سر نزده.
نیشخندی مزین لبان گوشتی رابرت شد.
- پس بمبی که توی ماشینم‌ جاساز کردی، اون ثواب بود؟ نه.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت قهقهه‌ای زد و بر روی تکه سنگی نشست. نگاهش روی پوتین قهوه‌ای رنگ چرمش چرخ خورد و ل*ب زد:
- جونت رو بگیرم یا نگیرم رو نمی‌دونم؛ اما، اما مطمئن باش نوازشت هم نمی‌کنم.
رابرت در حالی که چنگی به موهای خرمایی رنگش می‌زد، گوشه‌ی ل*ب‌های باریکش را گ*از کوچکی گرفت و ادامه داد:
- در اعزای جونت باید یه کاری برام انجام بدی.
سالیوان خدا خواسته از جای برخاست و گفت:
- چی، چی‌؟ تو بگو باید چی‌کار کنم، من اگر اون کار رو انجام ندادم، اون‌وقت جونم رو بگیر.
رابرت از روی تکه سنگ برخاست و دستی بر روی ته ریش‌های بورش کشید.
- تلفن ریچل پیش منه؛ اما از هر طریقی که می‌تونی، اون رو برام بیار.
سالیوان یک تای ابروان پر پشت و مشکی رنگش بالا پرید، در حالی که دست‌های آغشته به خاکش را بر روی بلندی ریش‌هایش می‌کشید، گفت:
- اون نهایتاً تا شب به خونه برمی‌گرده، به بادیگاردها زنگ می‌زنم میگم به این‌جا بیارنش.
خنده‌ای زیبا گوشه‌ی لبان رابرت نقش بست.
- براوو، تو هم کارت رو خوب بلدی ها!
 چند گام برداشت و با دو خیز، خود را به سالیوان رساند و ادامه داد:
- بالاخره بدرد یه چیزی خوردی! براوو، براوو
رابرت تلفن ریچل را میان دست‌هایش رد و بدل کرد و صفحه‌ی آن را روشن کرد.  به بک گراند تلفن که عکس خود ریچل بود، چشم دوخت و نیشخندی مزین لبانش شد. سرش را بالا آورد و خطاب به سالیوان گفت:
- کی به جز خودت این‌جاست؟
سالیوان شقیقه‌اش را ماساژ داد و زبان بر لبان خشکیده‌اش کشید و گفت:
- کریستوفر دویل که چند دقیقه پیش با یه گلوله کُشتیش.
 یک تای ابروان رابرت بالا پرید، سرش را برگرداند و نیم نگاهی گذرا به کریستوفر که اطرافش آغشته به خون شده بود، انداخت و ل*ب ورچید:
- دیگه رحم ندارم؛ ولی راحت شد.‌ این زندگی چیه؟ همش نوکری تو رو می‌کرد. لااقل از دست تو و ظلم‌هایی که بهش میشد راحت شد، همین کافیه.
نیشخندی مزین لبان سالیوان شد.
- چرا به‌جای این‌که بقیه رو بکشی، یه گلوله توی مغز خودت خالی نمی‌کنی و راحت شی؟
رابرت قهقهه زد و میان خنده‌اش،  از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورد و گفت:
- من تا انتقامم رو نگیرم، نمی‌میرم.
سالیوان زبان بر روی ل*ب‌های باریک و خشکیده‌اش کشید و با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده بود، ل*ب زد:
- می‌خوای از کی انتقام بگیری و دلیلش چیه؟
رابرت اسلحه‌اش را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- از اونی که باعث شد من گرفتار همچین چیزی بشم، کسی که باعث شد زندگیم نابود بشه و ذره‌ذره جلو دشمن‌هام آب بشم.
سالیوان اندکی تکان خورد و چنگی به موهایش زد.
- تا الان بیش از ده تا قتل کردی، به کجا رسیدی؟ حالت خوب شد و جنونت کم شد؟ نه.
رابرت تک خنده‌ای سر داد و نگاهش را به افق و ماورا دوخت.
- به جاهایِ خوبی می‌رسم. زمانی‌ که انتقامم‌ رو از تموم آدم‌هایی که بهم بدی کردن بگیرم، جنونم هم خوب میشه.
رویش را برگرداند و در چشمان سرشار از ترس سالیوان خیره شد و ادامه داد:
- آره خوب میشم.
بعد از این حرفش، قهقهه زد و چند گام برداشت. نگاهش روی اجزای صورت سالیوان چرخ خورد.
- الان از این مردک انتقام گرفتم، خیلی حس خوبی دارم.
رابرت رویش را برگرداند و با چند خیز خود را به سالیوان رساند. زبان بر روی لبان گوشتی‌اش کشید، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید. به ادامه‌ی حرفش افزود:
- سالیوان، تا حالا قتل کردی؟
سالیوان متحیر نیم نگاهی گذرا به اجزای صورت رابرت انداخت و سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح داد، زیرا می‌ترسید ناخواسته حرفی بزند و جنون تمام تن رابرت را در بر بگیرد و با یک گلوله، مغزش را متلاشی کند؛ اما از سوی دیگر می‌دانست که رابرت از سکوت تنفر دارد، پس سعی کرد تا چیزی بگوید.
- چرا این سؤال رو می‌پرسی؟
رابرت ل*ب و لوچه‌اش را کج کرد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- سؤالم رو با سؤال جواب نده! یه بار دیگه می‌پرسم، تا به حال قتل کردی؟
سالیوان به نقطه کور و مبهمی خیره شد و گفت:
- آره.
رابرت روی زمین نشست و سرش را به سمت صورت سالیوان کج کرد و با دست راستش چانه‌ی او را بالا آورد و گفت:
- چند بار و دلیلش چی بود؟
سالیوان زیر چشمی نیم نگاهی گذرا به رابرت انداخت و گفت:
- سه بار، دلیلش، دلیل منطقی و قانع‌کننده‌ای بود. دوست داری که این رو هم بدونی؟
رابرت نیشخندی زد و با ضرب، چانه‌ی سالیوان را پس زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برام اندازه یه پاپاسی هم ارزش نداری، چرا باید راجع به تو چیزی بدونم؟
سالیوان سکوت کرد و باز به نقطه کور و مبهمی خیره ماند؛ اما رابرت در حینی که از جای برمی‌خاست، گوشه‌ی‌ لبانش را گ*از کوچکی گرفت. متوجه‌ی مکث طولانی سالیوان شد و ادامه داد:
- اگر بخوام مثل کریستوفر یه گلوله خرج مغزت کنم، چه حسی بهت دست میده؟
سالیوان از شدت ترس، با شانه‌ی لرزان نامحسوسش رو‌به‌رو شد، پی‌در‌پی بزاق دهانش را قورت داد و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چ، چرا؟ من، من، من که، که خطا، خطایی، از، ازم، سر، سر نزده.
نیشخندی مزین لبان گوشتی رابرت شد.
- پس بمبی که توی ماشینم‌ جاساز کردی، اون ثواب بود؟ نه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,215
کیف پول من
142,825
Points
7,113
سالیوان چهره‌اش را معصومانه کرد و خطاب به رابرت گفت:
- این کارم بی‌علت نبود، می‌خوای دلیلش رو بدونی؟
رابرت کُلت را محکم در سر سالیوان زد و در حینی که ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- مگه من ازت دلیل خواستم؟ دلیلت هر چه‌قدر هم منطقی بوده باشه، قصد جونم رو کردی که از شرم خلاص شی.
رابرت چند گام برداشت و قلنج انگشتانش را شکست و بحث را عوض کرد و با صدای آرام‌تری پرسید:
- رئیست کیه؟ ریچل روانی. خودت کی هستی؟ از اون روانی‌‌تر.
سالیوان گوشه‌ی شلوارش که خاک بر روی آن انباشته شده بود را تکاند و با دست دیگرش سرش را ماساژ داد و نیشخندی زد.
- خودت کی هستی؟
رابرت نیشخندی زد و چند مرتبه اسلحه را تکان داد و گفت:
- یه چیز بدتر از تو و رئیست؛ اما ظاهراً چیزی که هستم رو دوست ندارین.
سالیوان به تکه سنگ تکیه داد و با صدای تحلیل رفته‌ای ل*ب زد:
- تو یه قاتل زنجیره‌ای هستی، تو از خاک ساخته نشدی. همه اعضای بدنت از جنون ساخته شده و جای قلب هم، توی سینت سنگه.
رابرت روی کاپوت ماشینش نشست و زبانش را روی لبان گوشتی و خشکیده‌اش کشید.
- من بی‌دلیل قتل نکردم؛ ولی تو چی؟ تا کسی حرفت رو گوش نمی‌کرد، کُلتت روی مغز طرف می‌نشست.
سالیوان نیشخندی زد و به سختی از جای برخاست.
- فکر می‌کنم چون برات سود دارم تا الان من رو نکشتی.
رابرت تک خنده‌ای کرد و از روی کاپوت ماشین پایین آمد و ل*ب زد:
- چه سودی داری؟ تو اندازه یه پاپاسی هم نمی‌ارزی.
سالیوان بر روی تکه سنگ نشست و مردمک چشمانش را در اجزای صورت رابرت چرخاند.
- برای تو یه پاپاسی نمی‌ارزم؛ اما برای خودم خیلی ارزش قائلم.
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی رابرت بالا پرید. به پایش سرعت بخشید و به طرف صورت سالیوان، نیم‌خیز شد و گفت:
- کاش عقلت هم مثل زبونت این‌قدر تند و تیز بود. عقل که نداری، تو سرت روزنامه چپوندن.
بر روی تکه سنگی که سالیوان نشسته بود، نشست و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- گرچه روزنامه هم حیفشه. معلوم نیست جای روزنامه چی توی سرته. شاید خالیه و فقط باده.
سالیوان شقیقه‌اش را ماساژ داد.
- اما تو خیلی مغز داری؛ ولی پسر، چه حیف که جنون زندگیت رو خ*را*ب کرد.
رابرت زیر ل*ب «هه‌ای» گفت و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد.
- چهارتا روانی مثل تو و پدرم، به زندگی و آینده بقیه گند می‌زنه.
رویش را برگرداند و ادامه داد:
- اما خوبه که کارهاتون رو بی‌جواب نذاشتم، اگر ازم بپرسی از راهی که اومدی پشیمونی و دوست داری به عقب برگردی و مثل چلمن‌ها زندگی کنی، میگم نه و پشیمون نیستم و تا آخر این راه رو تنهایی میرم.
سالیوان نیشخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به رابرت داد و گفت:

- آخر این راه کجاست؟
رابرت لبخند ژکوندی بر ل*ب نشاند و اسلحه را بر روی سر سالیوان گذاشت و فشرد.
- جایی که تو حتی مغز نخودی و نداشتت قد نمیده مردک.
سالیوان پوزخندی زد و سرش را کج کرد و گفت:
- من تا آخر این راه رو رفتم. ته تهش یه طناب دور گردنته و یه صندلی زیر پات و مرگ.
اخم ظریفی میان دو ابروی رابرت نشست، سپس قهقهه زد و با خشم ل*ب زد:

- مگه بار اولمه که می‌میرم؟ آدم‌ها بارها می‌میرن؛ اما جسمشون یه بار دفن میشه، گرچه روح مهمه نه جسم، من روحم تو عذاب بود‌. جسمم که نهایتاً چهار تا زخم روش بود و اون هم طی چند روز خوب شد؛ ولی زخم‌هایی که روی قلبمه هیچ‌وقت خوب نمی‌شه؛ اما با انتقام گرفتن حرصم رو خالی کردم و حس می‌کنم که دیگه نمک روی زخم‌هام پاشیده نمی‌شه و مرحم شدن.
**
رابرت چند گام برداشت و نقابش را بر روی صورتش گذاشت و خطاب به سالیوان، گفت:
- زنگ مارسل بزن.
سالیوان زبان بر روی لبان سرخ‌رنگ و خشکیده‌اش کشید و با حالتی مضطرب و تعجب‌آورش، زیر نگاه‌های خشمگین رابرت، با ترس و لرز ل*ب زد:
- برای چی؟
رابرت دست مشت شده‌اش را بر روی کاپوت ماشین کوبید و بلافاصله انگشت سبابه‌اش را به طرف صورت سالیوان گرفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، فریاد زد:
- مردک! خودت رو به اون راه نزن. نمی‌خواد من رو سیاه کنی، من خودم زغال فروشم. زنگ بزن بگو ریچل رو به این آدرسی که میگم بیاره.
سالیوان دستان لرزانش را بر روی شلوار مخملی‌اش کشید و در جیبش فرو برد، سپس تلفنش را از جیبش بیرون کشید و شماره تماس مارسل را گرفت. صدای بَم و کلفت مارسل پشت تلفن پخش شد.
- سلام، معلومه کجایی؟
سالیوان نیم‌نگاهی گذرا به رابرت انداخت و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- یه مشکلی برام پیش اومده که به تو و ریچل هم نیاز دارم.
مارسل در حینی که کام سنگینی از سیگارش می‌گرفت، ل*ب زد:
- از چه مشکلی داری حرف می‌زنی؟ آدرس رو پیامک کن تا بدونم کجا هستی.
صدای ریچل از پشت تلفن پخش شد.
- بهش بگو کار رابرت رو تموم کردم، دیگه چه مشکلی می‌تونی داشته باشی؟
رابرت قهقهه زد و میان قهقهه زدنش چند مرتبه سرفه خفیف کرد و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
- بیا ببین تو کارم رو تموم کردی یا من کارت رو تموم می‌کنم؟
سالیوان مردمک‌ چشمانش را در حدقه چرخاند و با صدای رساتری به مارسل گفت:
- این همه شما گرفتاری داشتین من خودم رو رسوندم، حالا نوبت شماست.
رابرت تلفن را از زیر دست سالیوان کشید و در حینی که اسلحه را بر روی میز می‌گذاشت، از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
- ملعون! من رئیس تو هم، یا تو رئیس منی؟
سالیوان از شدت عصبانیت دندان‌هایش را بر روی هم سایید و پو*ست نازک ل*بش را جوید و با لکنت زبان، ل*ب ورچید:
- معلومه، معلومه که تو رئیس منی.
ریچل یک تای ابروان کم پشت و بورش بالا پرید. چنگی به موهای طلایی رنگش زد.
- اون روانی که کنار دستته و مدام می‌خندید، کیه؟
سالیوان نیشخندی زد و نیم‌نگاهی گذرا به رابرت که آن طرف‌تر موزیک گذاشته بود و با کُلتش می‌رقصید، انداخت و گفت:
- نمی‌دونم کی بود. به جز من، چند نفر دیگه هم این‌جاست. بالاخره میاین به دادم برسین یا نه؟
ریچل بر روی صندلی راک چوبی سفید رنگش نشست و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- بگو خفه‌خون بگیره، وگرنه یه گلوله توی مغزش خالی می‌کنم. تا ربع ساعت دیگه میام، آدرس رو هم برام پیامک کن.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سالیوان چهره‌اش را معصومانه کرد و خطاب به رابرت گفت:
 - این کارم بی‌علت نبود، می‌خوای دلیلش رو بدونی؟
 رابرت کُلت را محکم در سر سالیوان زد و در حینی که ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
 - مگه من ازت دلیل خواستم؟ دلیلت هر چه‌قدر هم منطقی بوده باشه، قصد جونم رو کردی که از شرم خلاص شی.
 رابرت چند گام برداشت و قلنج انگشتانش را شکست و بحث را عوض کرد و با صدای آرام‌تری پرسید:
 - رئیست کیه؟ ریچل روانی. خودت کی هستی؟ از اون روانی‌‌تر.
 سالیوان گوشه‌ی شلوارش که خاک بر روی آن انباشته شده بود را تکاند و با دست دیگرش سرش را ماساژ داد و نیشخندی زد.
 - خودت کی هستی؟
 رابرت نیشخندی زد و چند مرتبه اسلحه را تکان داد و گفت:
 - یه چیز بدتر از تو و رئیست؛ اما ظاهراً چیزی که هستم رو دوست ندارین.
 سالیوان به تکه سنگ تکیه داد و با صدای تحلیل رفته‌ای ل*ب زد
 - تو یه قاتل زنجیره‌ای هستی، تو از خاک ساخته نشدی. همه اعضای بدنت از جنون ساخته شده و جای قلب هم، توی سینت سنگه.
 رابرت روی کاپوت ماشینش نشست و زبانش را روی لبان گوشتی و خشکیده‌اش کشید.
 - من بی‌دلیل قتل نکردم؛ ولی تو چی؟ تا کسی حرفت رو گوش نمی‌کرد، کُلتت روی مغز طرف می‌نشست.
 سالیوان نیشخندی زد و به سختی از جای برخاست.
 - فکر می‌کنم چون برات سود دارم تا الان من رو نکشتی.
 رابرت تک خنده‌ای کرد و از روی کاپوت ماشین پایین آمد و ل*ب زد:
 - چه سودی داری؟ تو اندازه یه پاپاسی هم نمی‌ارزی.
 سالیوان بر روی تکه سنگ نشست و مردمک چشمانش را در اجزای صورت رابرت چرخاند.
 - برای تو یه پاپاسی نمی‌ارزم؛ اما برای خودم خیلی ارزش قائلم.
 ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی رابرت بالا پرید. به پایش سرعت بخشید و به طرف صورت سالیوان، نیم‌خیز شد و گفت:
 - کاش عقلت هم مثل زبونت این‌قدر تند و تیز بود. عقل که نداری، تو سرت روزنامه چپوندن.
 بر روی تکه سنگی که سالیوان نشسته بود، نشست و به ادامه‌ی حرفش افزود:
 - گرچه روزنامه هم حیفشه. معلوم نیست جای روزنامه چی توی سرته. شاید خالیه و فقط باده.
 سالیوان شقیقه‌اش را ماساژ داد.
 - اما تو خیلی مغز داری؛ ولی پسر، چه حیف که جنون زندگیت رو خ*را*ب کرد.
 رابرت زیر ل*ب «هه‌ای» گفت و اسلحه را میان دستانش رد و بدل کرد.
 - چهارتا روانی مثل تو و پدرم، به زندگی و آینده بقیه گند می‌زنه.
 رویش را برگرداند و ادامه داد:
 - اما خوبه که کارهاتون رو بی‌جواب نذاشتم، اگر ازم بپرسی از راهی که اومدی پشیمونی و دوست داری به عقب برگردی و مثل چلمن‌ها زندگی کنی، میگم نه و پشیمون نیستم و تا آخر این راه رو تنهایی میرم.
سالیوان نیشخندی زد و نگاه سراپا تمسخرش را به رابرت داد و گفت:
 - آخر این راه کجاست؟
 رابرت لبخند ژکوندی بر ل*ب نشاند و اسلحه را بر روی سر سالیوان گذاشت و فشرد.
 - جایی که تو حتی مغز نخودی و نداشتت قد نمیده مردک.
 سالیوان پوزخندی زد و سرش را کج کرد و گفت:
 - من تا آخر این راه رو رفتم. ته تهش یه طناب دور گردنته و یه صندلی زیر پات و مرگ.
اخم ظریفی میان دو ابروی رابرت نشست، سپس قهقهه زد و با خشم ل*ب زد:
 - مگه بار اولمه که می‌میرم؟ آدم‌ها بارها می‌میرن؛ اما جسمشون یه بار دفن میشه، گرچه روح مهمه نه جسم، من روحم تو عذاب بود‌. جسمم که نهایتاً چهار تا زخم روش بود و اون هم طی چند روز خوب شد؛ ولی زخم‌هایی که روی قلبمه هیچ‌وقت خوب نمی‌شه؛ اما با انتقام گرفتن حرصم رو خالی کردم و حس می‌کنم که دیگه نمک روی زخم‌هام پاشیده نمی‌شه و مرحم شدن.
**
رابرت چند گام برداشت و نقابش را بر روی صورتش گذاشت و خطاب به سالیوان، گفت:
 - زنگ مارسل بزن.
 سالیوان زبان بر روی لبان سرخ‌رنگ و خشکیده‌اش کشید و با حالتی مضطرب و تعجب‌آورش، زیر نگاه‌های خشمگین رابرت، با ترس و لرز ل*ب زد:
 - برای چی؟
 رابرت دست مشت شده‌اش را بر روی کاپوت ماشین کوبید و بلافاصله انگشت سبابه‌اش را به طرف صورت سالیوان گرفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، فریاد زد:
 - مردک! خودت رو به اون راه نزن. نمی‌خواد من رو سیاه کنی، من خودم زغال فروشم. زنگ بزن بگو ریچل رو به این آدرسی که میگم بیاره.
 سالیوان دستان لرزانش را بر روی شلوار مخملی‌اش کشید و در جیبش فرو برد،  سپس تلفنش را از جیبش بیرون کشید و شماره تماس مارسل را گرفت. صدای بَم و کلفت مارسل پشت تلفن پخش شد.
 - سلام، معلومه کجایی؟
 سالیوان نیم‌نگاهی گذرا به رابرت انداخت و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
 - یه مشکلی برام پیش اومده که به تو و ریچل هم نیاز دارم.
 مارسل در حینی که کام سنگینی از سیگارش می‌گرفت، ل*ب زد:
 - از چه مشکلی داری حرف می‌زنی؟ آدرس رو پیامک کن تا بدونم کجا هستی.
 صدای ریچل از پشت تلفن پخش شد.
 - بهش بگو کار رابرت رو تموم کردم، دیگه چه مشکلی می‌تونی داشته باشی؟
 رابرت قهقهه زد و میان قهقهه زدنش چند مرتبه سرفه خفیف کرد و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
 - بیا ببین تو کارم رو تموم کردی یا من کارت رو تموم می‌کنم؟
 سالیوان مردمک‌ چشمانش را در حدقه چرخاند و با صدای رساتری به مارسل گفت:
 - این همه شما گرفتاری داشتین من خودم رو رسوندم، حالا نوبت شماست.
 رابرت تلفن را از زیر دست سالیوان کشید و در حینی که اسلحه را بر روی میز می‌گذاشت، از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، فریاد زد:
 - ملعون! من رئیس تو هم، یا تو رئیس منی؟
 سالیوان از شدت عصبانیت دندان‌هایش را بر روی هم سایید و پو*ست نازک ل*بش را جوید و با لکنت زبان، ل*ب ورچید:
 - معلومه، معلومه که تو رئیس منی.
 ریچل یک تای ابروان کم پشت و بورش بالا پرید. چنگی به موهای طلایی رنگش زد.
 - اون روانی که کنار دستته و مدام می‌خندید، کیه؟
 سالیوان نیشخندی زد و نیم‌نگاهی گذرا به رابرت که آن طرف‌تر موزیک گذاشته بود و با کُلتش می‌رقصید، انداخت و گفت:
 - نمی‌دونم کی بود. به جز من، چند نفر دیگه هم این‌جاست. بالاخره میاین به دادم برسین یا نه؟
 ریچل بر روی صندلی راک چوبی سفید رنگش نشست و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
 - بگو خفه‌خون بگیره، وگرنه یه گلوله توی مغزش خالی می‌کنم. تا ربع ساعت دیگه میام، آدرس رو هم برام پیامک کن
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا