درحال تایپ رمان جنون آنی | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
شاعر انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,202
لایک‌ها
3,502
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,501
Points
7,100
رابرت صدای موزیک را کم کرد و تلفن ریچل را در دستانش گرفت و وارد لوکیشن شد.‌ لوکیشن، شهر چارلستون را نشان می‌داد. هر دو اسلحه را بر روی صندلی قرار داد و ماشینش را پشت سر ماشین پاگنده پارک کرد. لوازمی که نیاز داشت در کیفش گذاشت و یکی از اسلحه‌ها را در دست زمختش گرفت.
در حینی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، سوئیچ را در جیب شلوار چروکیده‌اش نهاد. با پیاده شدن از ماشین، خاطره‌های تلخ مرور شدند. این‌ شهر همان شهری بود که در گذشته‌اش شخصی را ملاقات کرده بود، شخصی که باعث شده بود یک روز خوش نداشته باشد و مدام سد راهش میشد. بند کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ حالا که قسمت شد یه بار دیگه پام رو توی شهر چارلستون بذارم، باید اعتراف کنم با قتلی که انجام دادم، هرگز پشیمون نیستم.
نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح بست. در حینی که لبانش را به داخل دهانش می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خود کرده رو تدبیر نیست.
در همین حین که گام برمی‌داشت، مسیجی بر روی تلفن ریچل آمد:
- کجایی؟
رابرت در جواب به پیام او نوشت:
- همون جایی که آدرس دادی، وایستادم.
رابرت دوید تا هر چه سریع‌تر خود را به ماشین برساند و پشت آن پنهان شود. روی جاده‌ی سرد نشست و در حینی که نفس‌نفس میزد، ل*ب زد:
- بیا تا حقت رو کف دستت بذارم.
تلفن را بر روی سایلنت گذاشت. با صدای کلفت و بم او، سرش را کج کرد.
- ریچل، ریچل کجایی؟
رابرت اسلحه‌اش را از قلاف بیرون کشید و با یک حرکت از جای برخاست و از پشت ماشین بیرون آمد. چند گام استوار برداشت تا رأس و مماس او قرار گرفت و تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- ریچل؟

قهقهه‌ای زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حق داری که فکر کنی ریچلم؛ اما متأسفم! من رابرتم.
دستش را به طرف او گرفت؛ اما آن مرد با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد، در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- فکرش رو نمی‌کردی باهام روبه‌رو بشی؟
رابرت مچ دست لنکا را گرفت و با یک حرکت او را به طرف خود کشید و اسلحه را بر روی سرش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- قبلاً جونت رو نجات دادم که خودم جونت رو ازت بگیرم.
لنکا زبانش را بر روی لبان گوشتی و کبود و زخم‌آلودش کشید و نگاه سردی به رابرت انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و ل*ب زد:
- تا چند ساعت پیش فکر می‌کردم که به قتل رسیدی؛ اما نمی‌دونستم زرنگ‌تر از این حرف‌هایی.

رابرت چند قدم به طرف لنکا برداشت و فشار اسلحه را بر روی پیشانی او بیشتر کرد و گفت:
- برای چی به ریچل دستور دادی که توی ماشین من بمب جاساز کنه؟ فکر کردی به همین راحتی‌ها می‌تونی از شرم خلاص شی؟
پایش را بلند کرد و ضربه‌ی مضبوطی به شکمش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- کور خوندی، چون من به همین راحتی‌ها نمی‌میرم، گرچه بخاطر دشمن‌هام دستم به خون خیلی‌ها آلوده شد و یه روز خوش نداشتم؛ اما مابقی عمرم رو به خوبی و خوشی می‌گذرونم.
رابرت با صدای آشنایی که در گوشش نجوا شد، حدس زد که یکی از آدم‌های لنکا باشد، پس ماشه را کشید و شلیک کرد. رابرت در حینی که قهقهه میزد، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزنش صورت سالیوان استیپلتون را از نظر بگذراند. سالیوان که رأس و مماس رابرت قرار گرفته بود، با دو چشم گرد شده از شدت تعجب، ل*ب زد:
- رابرت؟!

رابرت اسلحه را روی سر رابرت کوبید و فریاد زد:
- این هم آدمت بود، دیدی که در عرض یک ثانیه توی دست‌های من جون داد؟
سالیوان دستش را بر روی سرش قرار داد و خود را بر روی زمین کشید تا عقب‌گرد و از دست رابرت فرار کند. در حینی که اجزای صورت رابرت را از نظر می‌گذراند، ل*ب زد:
- تو یه دیوونه‌ی‌ زنجیری هستی، یه دیوونه که گاه جنون داره و هر گاه یادش میاد بچگی‌هاش چه‌قدر پدرش اذیتش کرده، حرصش رو سر بقیه خالی می‌کنه و کشتن آدم‌ها براش مثل آب خوردن می‌مونه.
رابرت اطراف را حلاجی کرد و با دیدن ازدحامی از جمعیت، اسلحه‌اش را قلاف کرد و ل*ب زد:
- کی گفته قراره تو با یه گلوله بمیری؟ اوه عزیزم! اشتباه به عرضت رسوندن، چون من هزار تا گلوله هم توی اون مغزت خالی کنم، آروم نمی‌شم، پس با این اوصاف، تو فعلاً اسیر من می‌مونی!

سالیوان لبان باریکش را به داخل دهانش کشید و با ترس و لرز ل*ب زد:
- چی از جونم می‌خوای؟ هر کاری بگی می‌کنم، فقط جونم رو ازم نگیر.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رابرت صدای موزیک را کم کرد و تلفن ریچل را در دستانش گرفت و وارد لوکیشن شد.‌ لوکیشن، شهر چارلستون را نشان می‌داد. هر دو اسلحه را بر روی صندلی قرار داد و ماشینش را پشت سر ماشین پاگنده پارک کرد. لوازمی که نیاز داشت در کیفش گذاشت و یکی از اسلحه‌ها را در دست زمختش گرفت.
در حینی که تلفن را میان دستانش رد و بدل می‌کرد، سوئیچ را در جیب شلوار چروکیده‌اش نهاد. با پیاده شدن از ماشین، خاطره‌های تلخ مرور شدند. این‌ شهر همان شهری بود که در گذشته‌اش شخصی را ملاقات کرده بود، شخصی که باعث شده بود یک روز خوش نداشته باشد و مدام سد راهش میشد. بند کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
_ حالا که قسمت شد یه بار دیگه پام رو توی شهر چارلستون بذارم، باید اعتراف کنم با قتلی که انجام دادم، هرگز پشیمون نیستم.
نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح بست. در حینی که لبانش را به داخل دهانش می‌کشید، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- خود کرده رو تدبیر نیست.
در همین حین که گام برمی‌داشت، مسیجی بر روی تلفن ریچل آمد:
- کجایی؟
رابرت در جواب به پیام او نوشت:
- همون جایی که آدرس دادی، وایستادم.
رابرت دوید تا هر چه سریع‌تر خود را به ماشین برساند و پشت آن پنهان شود. روی جاده‌ی سرد نشست و در حینی که نفس‌نفس میزد، ل*ب زد:
- بیا تا حقت رو کف دستت بذارم.
تلفن را بر روی سایلنت گذاشت. با صدای کلفت و بم او، سرش را کج کرد.
- ریچل، ریچل کجایی؟
رابرت اسلحه‌اش را از قلاف بیرون کشید و با یک حرکت از جای برخاست و از پشت ماشین بیرون آمد. چند گام استوار برداشت تا رأس و مماس او قرار گرفت و تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- ریچل؟
قهقهه‌ای زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- حق داری که فکر کنی ریچلم؛ اما متأسفم! من رابرتم.
دستش را به طرف او گرفت؛ اما آن مرد با لکنتی که ناشی از تلاقی هم‌زمان ترس و درد،  در وجود بی‌وجودش بود، گفت:
- فکرش رو نمی‌کردی باهام روبه‌رو بشی؟
رابرت مچ دست لنکا را گرفت و با یک حرکت او را به طرف خود کشید و اسلحه را بر روی سرش گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- قبلاً جونت رو نجات دادم که خودم جونت رو ازت بگیرم.
لنکا زبانش را بر روی لبان گوشتی و کبود و زخم‌آلودش کشید و نگاه سردی به رابرت انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و ل*ب زد:
- تا چند ساعت پیش فکر می‌کردم که به قتل رسیدی؛ اما نمی‌دونستم زرنگ‌تر از این حرف‌هایی.
رابرت چند قدم به طرف لنکا برداشت و فشار اسلحه را بر روی پیشانی او بیشتر کرد و گفت:
- برای چی به ریچل دستور دادی که توی ماشین من بمب جاساز کنه؟ فکر کردی به همین راحتی‌ها می‌تونی از شرم خلاص شی؟
پایش را بلند کرد و ضربه‌ی مضبوطی به شکمش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- کور خوندی، چون من به همین راحتی‌ها نمی‌میرم، گرچه بخاطر دشمن‌هام دستم به خون خیلی‌ها آلوده شد و یه روز خوش نداشتم؛ اما مابقی عمرم رو به خوبی و خوشی می‌گذرونم.
رابرت با صدای آشنایی که در گوشش نجوا شد، حدس زد که یکی از آدم‌های لنکا باشد، پس ماشه را کشید و شلیک کرد. رابرت در حینی که قهقهه میزد، سرش را بالا آورد تا با چشمان دودوزنش صورت سالیوان استیپلتون را از نظر بگذراند. سالیوان که رأس و مماس رابرت قرار گرفته بود، با دو چشم گرد شده از شدت تعجب، ل*ب زد:
- رابرت؟!
رابرت اسلحه را روی سر رابرت کوبید و فریاد زد:
- این هم آدمت بود، دیدی که در عرض یک ثانیه توی دست‌های من جون داد؟
سالیوان دستش را بر روی سرش قرار داد و خود را بر روی زمین کشید تا عقب‌گرد و از دست رابرت فرار کند. در حینی که اجزای صورت رابرت را از نظر می‌گذراند، ل*ب زد:
- تو یه دیوونه‌ی‌ زنجیری هستی، یه دیوونه که گاه جنون داره و هر گاه یادش میاد بچگی‌هاش چه‌قدر پدرش اذیتش کرده، حرصش رو سر بقیه خالی می‌کنه و کشتن آدم‌ها براش مثل آب خوردن می‌مونه.
رابرت اطراف را حلاجی کرد و با دیدن ازدحامی از جمعیت، اسلحه‌اش را قلاف کرد و ل*ب زد:
- کی گفته قراره تو با یه گلوله بمیری؟ اوه عزیزم! اشتباه به عرضت رسوندن، چون من هزار تا گلوله هم توی اون مغزت خالی کنم، آروم نمی‌شم، پس با این اوصاف، تو فعلاً اسیر من می‌مونی!
سالیوان لبان باریکش را به داخل دهانش کشید و با ترس و لرز ل*ب زد:
- چی از جونم می‌خوای؟ هر کاری بگی می‌کنم،  فقط جونم رو ازم نگیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا