در حالی که لیا چند گام عقبگرد میکرد و رابرت به سوی او گام مینهاد، لیا جیغی بر اثر ترس زد. رابرت دست زمختش را بر روی د*ه*ان لیا گذاشت و گفت:
- هیس!
شالگر*دن لیا را از سرش بیرون آورد و به وسیلهی آن لبانش را بست و او را بر روی صندلی راک گهوارهای سبز رنگ گذاشت و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- دوست داری بمیری؟ مرگ چیز خوبیه ها!
لیا که از شدت ترس چشمانش غرق در اشک شده بود چند بار سرش را به نشانهی نه تکان داد؛ اما رابرت که گوشش به این حرفها بدهکار نبود و دلش به حال لیا که بارها او را از خانه بیرون انداخته و بارها رابرت در روز بارانی و برفی در کوچه و خیابانها کارتون خواب شده بود، نمیسوخت و بلندبلند قهقهه میزد، گفت:
- اما فقط یه راه داری، تو باید بمیری.
لیا را از طبقهی سوم خانه با همان صندلی راک گهوارهای سبز رنگ رها کرد و گفت:
- خداحافظ لیا!
دستانش را چند بار به نشانهی خداحافظ تکان داد. صدای خندههای جنونآمیز رابرت و جیغ و فریادهای لیا که از شدت ترس بود، در هم آمیخته شد. در حالی که بلندبلند قهقهه میزد، چمدانش را از جلوی درب اتاق برداشت و دستهی چمدانش را گرفت و کشید. با صدایی بشاش سوت زد و کفشهای نیمبوت قهوهای رنگ چرمش را پوشید و در آینهی قدی خود را آنالیز کرد و گفت:
- خداحافظ.
بلند قهقههای زد و از خانه خارج شد، نگاهی به ماشین پدرش انداخت و حلقهی سوئیچ را در دستانش گرفت و چند بار تکانش داد و گفت:
- اونها که تا الان باید مرده باشن، پس این ماشین سهم منه.
سوئیچ را بالا پرتاب کرد و با انگشت سبابهاش گرفتش و سوار ماشین شد و بلافاصله موزیکی آرام و دلنشین پلی کرد و ماشین را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. به این فکر میکرد که حال باید چهکار کند؟ کجا بماند و چه بخورد و کجا بخوابد؟ در حالی که به همین چیزها فکر میکرد، صدای آژیر پلیس در گوشش پیچید. همین صدا باعث شد تا رشتهی افکارش پاره شود و سرعتش را چند برابر بیشتر کند و میان ماشینها لایی بکشد. صدای آهنگ را افزایش داد و با حسی که سرشار از استرس و اضطراب بود، میان ماشینها لایی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تنها ریاکشن نشون دادن من، همین خندههاست. چرا باید تا دوتا پلیس دیدم و آژیرش توی گوشم پیچید بترسم؟
در حالی که بلندبلند قهقهه میزد و متوجه شد که پلیس را حسابی پیچانده است از خوشحالی دستانش را بر روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
- همینه.
صدای شکمش همانند مخمصه روی مخش راه میرفت. در حالی که اطراف را نگاه میانداخت تا فستفودی یا رستورانی پیدا کند، تلفنش زنگ خورد. آن را از جیبش بیرون کشید و سیم کارت را از تلفنش بیرون آورد و گوشی را محکم بر روی صندلی ماشین کوبید و گفت:
- زنگ زدی که بگی پدرت و مادرت چیشده؟ خب دیگه طبیعیه و مرگ حق همهست.
به این حرفش نیشخندی زد و وقتی چشمش به رستوران افتاد چشمکی زد و خندهای زیبا صورت پر از خشمش را نقاشی کرد.
کنار ماشین فراری قرمز رنگی که در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید میدرخشید، ماشینش را پارک کرد و عینک آفتابیاش را بر روی چشمان زیبایش نهاد و بلافاصله از ماشین پیاده شد.
در حالی که به طرف رستوران گام مینهاد، پسر فقیری را دید که روی پله نشسته است و دستانش را رو به جلو و کمک دراز کرده است. رابرت که با دیدن پسرک، تصویری از کودکی خودش همانند فیلم جلوی صورتش گذشت، مقدار پول زیادی را از جیبش بیرون کشید و خطاب به پسرک گفت:
- این برای تو.
پسرک فقیر با دیدن پول از شدت تعجب چشمانش همانند دو توپ تنیس شد. خندهای زیبا صورتش را قاب گرفت و از شدت خوشحالی از روی پله برخاست و از شوق هردو دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای! آقا، این همه پول برای منه؟
هوم کشداری از گلوی رابرت خارج شد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
- هیس!
شالگر*دن لیا را از سرش بیرون آورد و به وسیلهی آن لبانش را بست و او را بر روی صندلی راک گهوارهای سبز رنگ گذاشت و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- دوست داری بمیری؟ مرگ چیز خوبیه ها!
لیا که از شدت ترس چشمانش غرق در اشک شده بود چند بار سرش را به نشانهی نه تکان داد؛ اما رابرت که گوشش به این حرفها بدهکار نبود و دلش به حال لیا که بارها او را از خانه بیرون انداخته و بارها رابرت در روز بارانی و برفی در کوچه و خیابانها کارتون خواب شده بود، نمیسوخت و بلندبلند قهقهه میزد، گفت:
- اما فقط یه راه داری، تو باید بمیری.
لیا را از طبقهی سوم خانه با همان صندلی راک گهوارهای سبز رنگ رها کرد و گفت:
- خداحافظ لیا!
دستانش را چند بار به نشانهی خداحافظ تکان داد. صدای خندههای جنونآمیز رابرت و جیغ و فریادهای لیا که از شدت ترس بود، در هم آمیخته شد. در حالی که بلندبلند قهقهه میزد، چمدانش را از جلوی درب اتاق برداشت و دستهی چمدانش را گرفت و کشید. با صدایی بشاش سوت زد و کفشهای نیمبوت قهوهای رنگ چرمش را پوشید و در آینهی قدی خود را آنالیز کرد و گفت:
- خداحافظ.
بلند قهقههای زد و از خانه خارج شد، نگاهی به ماشین پدرش انداخت و حلقهی سوئیچ را در دستانش گرفت و چند بار تکانش داد و گفت:
- اونها که تا الان باید مرده باشن، پس این ماشین سهم منه.
سوئیچ را بالا پرتاب کرد و با انگشت سبابهاش گرفتش و سوار ماشین شد و بلافاصله موزیکی آرام و دلنشین پلی کرد و ماشین را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. به این فکر میکرد که حال باید چهکار کند؟ کجا بماند و چه بخورد و کجا بخوابد؟ در حالی که به همین چیزها فکر میکرد، صدای آژیر پلیس در گوشش پیچید. همین صدا باعث شد تا رشتهی افکارش پاره شود و سرعتش را چند برابر بیشتر کند و میان ماشینها لایی بکشد. صدای آهنگ را افزایش داد و با حسی که سرشار از استرس و اضطراب بود، میان ماشینها لایی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تنها ریاکشن نشون دادن من، همین خندههاست. چرا باید تا دوتا پلیس دیدم و آژیرش توی گوشم پیچید بترسم؟
در حالی که بلندبلند قهقهه میزد و متوجه شد که پلیس را حسابی پیچانده است از خوشحالی دستانش را بر روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
- همینه.
صدای شکمش همانند مخمصه روی مخش راه میرفت. در حالی که اطراف را نگاه میانداخت تا فستفودی یا رستورانی پیدا کند، تلفنش زنگ خورد. آن را از جیبش بیرون کشید و سیم کارت را از تلفنش بیرون آورد و گوشی را محکم بر روی صندلی ماشین کوبید و گفت:
- زنگ زدی که بگی پدرت و مادرت چیشده؟ خب دیگه طبیعیه و مرگ حق همهست.
به این حرفش نیشخندی زد و وقتی چشمش به رستوران افتاد چشمکی زد و خندهای زیبا صورت پر از خشمش را نقاشی کرد.
کنار ماشین فراری قرمز رنگی که در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید میدرخشید، ماشینش را پارک کرد و عینک آفتابیاش را بر روی چشمان زیبایش نهاد و بلافاصله از ماشین پیاده شد.
در حالی که به طرف رستوران گام مینهاد، پسر فقیری را دید که روی پله نشسته است و دستانش را رو به جلو و کمک دراز کرده است. رابرت که با دیدن پسرک، تصویری از کودکی خودش همانند فیلم جلوی صورتش گذشت، مقدار پول زیادی را از جیبش بیرون کشید و خطاب به پسرک گفت:
- این برای تو.
پسرک فقیر با دیدن پول از شدت تعجب چشمانش همانند دو توپ تنیس شد. خندهای زیبا صورتش را قاب گرفت و از شدت خوشحالی از روی پله برخاست و از شوق هردو دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای! آقا، این همه پول برای منه؟
هوم کشداری از گلوی رابرت خارج شد.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حالی که لیا چند گام عقبگرد میکرد و رابرت به سوی او گام مینهاد، لیا جیغی بر اثر ترس زد. رابرت دست زمختش را بر روی د*ه*ان لیا گذاشت و گفت:
- هیس!
شالگر*دن لیا را از سرش بیرون آورد و به وسیلهی آن لبانش را بست و او را بر روی صندلی راک گهوارهای سبز رنگ گذاشت و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:
- دوست داری بمیری؟ مرگ چیز خوبیه ها!
لیا که از شدت ترس چشمانش غرق در اشک شده بود چند بار سرش را به نشانهی نه تکان داد؛ اما رابرت که گوشش به این حرفها بدهکار نبود و دلش به حال لیا که بارها او را از خانه بیرون انداخته و بارها رابرت در روز بارانی و برفی در کوچه و خیابانها کارتون خواب شده بود، نمیسوخت و بلندبلند قهقهه میزد، گفت:
- اما فقط یه راه داری، تو باید بمیری.
لیا را از طبقهی سوم خانه با همان صندلی راک گهوارهای سبز رنگ رها کرد و گفت:
- خداحافظ لیا!
دستانش را چند بار به نشانهی خداحافظ تکان داد. صدای خندههای جنونآمیز رابرت و جیغ و فریادهای لیا که از شدت ترس بود، در هم آمیخته شد. در حالی که بلندبلند قهقهه میزد، چمدانش را از جلوی درب اتاق برداشت و دستهی چمدانش را گرفت و کشید. با صدایی بشاش سوت زد و کفشهای نیمبوت قهوهای رنگ چرمش را پوشید و در آینهی قدی خود را آنالیز کرد و گفت:
- خداحافظ.
بلند قهقههای زد و از خانه خارج شد، نگاهی به ماشین پدرش انداخت و حلقهی سوئیچ را در دستانش گرفت و چند بار تکانش داد و گفت:
- اونها که تا الان باید مرده باشن، پس این ماشین سهم منه.
سوئیچ را بالا پرتاب کرد و با انگشت سبابهاش گرفتش و سوار ماشین شد و بلافاصله موزیکی آرام و دلنشین پلی کرد و ماشین را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. به این فکر میکرد که حال باید چهکار کند؟ کجا بماند و چه بخورد و کجا بخوابد؟ در حالی که به همین چیزها فکر میکرد، صدای آژیر پلیس در گوشش پیچید. همین صدا باعث شد تا رشتهی افکارش پاره شود و سرعتش را چند برابر بیشتر کند و میان ماشینها لایی بکشد. صدای آهنگ را افزایش داد و با حسی که سرشار از استرس و اضطراب بود، میان ماشینها لایی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تنها ریاکشن نشون دادن من، همین خندههاست. چرا باید تا دوتا پلیس دیدم و آژیرش توی گوشم پیچید بترسم؟
در حالی که بلندبلند قهقهه میزد و متوجه شد که پلیس را حسابی پیچانده است از خوشحالی دستانش را بر روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
- همینه.
صدای شکمش همانند مخمصه روی مخش راه میرفت. در حالی که اطراف را نگاه میانداخت تا فستفودی یا رستورانی پیدا کند، تلفنش زنگ خورد. آن را از جیبش بیرون کشید و سیم کارت را از تلفنش بیرون آورد و گوشی را محکم بر روی صندلی ماشین کوبید و گفت:
- زنگ زدی که بگی پدرت و مادرت چیشده؟ خب دیگه طبیعیه و مرگ حق همهست.
به این حرفش نیشخندی زد و وقتی چشمش به رستوران افتاد چشمکی زد و خندهای زیبا صورت پر از خشمش را نقاشی کرد.
کنار ماشین فراری قرمز رنگی که در برابر اشعههای ریز و درشت خورشید میدرخشید، ماشینش را پارک کرد و عینک آفتابیاش را بر روی چشمان زیبایش نهاد و بلافاصله از ماشین پیاده شد.
در حالی که به طرف رستوران گام مینهاد، پسر فقیری را دید که روی پله نشسته است و دستانش را رو به جلو و کمک دراز کرده است. رابرت که با دیدن پسرک، تصویری از کودکی خودش همانند فیلم جلوی صورتش گذشت، مقدار پول زیادی را از جیبش بیرون کشید و خطاب به پسرک گفت:
- این برای تو.
پسرک فقیر با دیدن پول از شدت تعجب چشمانش همانند دو توپ تنیس شد. خندهای زیبا صورتش را قاب گرفت و از شدت خوشحالی از روی پله برخاست و از شوق هردو دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای! آقا، این همه پول برای منه؟
هوم کشداری از گلوی رابرت خارج شد.
آخرین ویرایش: