درحال تایپ رمان جنون آنی | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
در حالی که لیا چند گام عقب‌گرد می‌کرد و رابرت به سوی او گام می‌نهاد، لیا جیغی بر اثر ترس زد. رابرت دست زمختش را بر روی د*ه*ان لیا گذاشت و گفت:
- هیس!
شال‌گر*دن لیا را از سرش بیرون آورد و به وسیله‌ی آن لبانش را بست و او را بر روی صندلی راک گهواره‌ای سبز رنگ گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوست داری بمیری؟ مرگ چیز خوبیه‌ ها!
لیا که از شدت ترس چشمانش غرق در اشک شده بود چند بار سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد؛ اما رابرت که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و دلش به حال لیا که بارها او را از خانه بیرون انداخته و بارها رابرت در روز بارانی و برفی در کوچه و خیابان‌ها کارتون خواب شده بود، نمی‌سوخت و بلندبلند قهقهه می‌زد، گفت:
- اما فقط یه راه داری، تو باید بمیری.
لیا را از طبقه‌ی سوم خانه با همان صندلی راک گهواره‌ای سبز رنگ رها کرد و گفت:
- خداحافظ لیا!
دستانش را چند بار به نشانه‌ی خداحافظ تکان داد. صدای خنده‌های جنون‌آمیز رابرت و جیغ و فریادهای لیا که از شدت ترس بود، در هم آمیخته شد. در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زد، چمدانش را از جلوی درب اتاق برداشت و دسته‌ی چمدانش را گرفت و کشید. با صدایی بشاش سوت زد و کفش‌های نیم‌بوت قهوه‌ای رنگ چرمش را پوشید و در آینه‌ی قدی خود را آنالیز کرد و گفت:
- خداحافظ.
بلند قهقهه‌ای زد و از خانه خارج شد، نگاهی به ماشین پدرش انداخت و حلقه‌ی سوئیچ را در دستانش گرفت و چند بار تکانش داد و گفت:
- اون‌ها که تا الان باید مرده باشن، پس این ماشین سهم منه‌.
سوئیچ را بالا پرتاب کرد و با انگشت سبابه‌اش گرفتش و سوار ماشین شد و بلافاصله موزیکی آرام و دل‌نشین پلی کرد و ماشین را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد. به این فکر می‌کرد که حال باید چه‌کار کند؟ کجا بماند و چه بخورد و کجا بخوابد؟ در حالی که به همین چیزها فکر می‌کرد، صدای آژیر پلیس در گوشش پیچید. همین صدا باعث شد تا رشته‌ی افکارش پاره شود و سرعتش را چند برابر بیشتر کند و میان ماشین‌ها لایی بکشد. صدای آهنگ را افزایش داد و با حسی که سرشار از استرس و اضطراب بود، میان ماشین‌ها لایی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تنها ری‌اکشن نشون دادن من، همین خنده‌هاست. چرا باید تا دوتا پلیس دیدم و آژیرش توی گوشم پیچید بترسم؟
در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زد و متوجه شد که پلیس را حسابی پیچانده است از خوش‌حالی دستانش را بر روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
- همینه.
صدای شکمش همانند مخمصه روی مخش راه می‌رفت. در حالی که اطراف را نگاه می‌انداخت تا فست‌فودی یا رستورانی پیدا کند، تلفنش زنگ خورد. آن را از جیبش بیرون کشید و سیم کارت را از تلفنش بیرون آورد و گوشی را محکم بر روی صندلی ماشین کوبید و گفت:
- زنگ زدی که بگی پدرت و مادرت چی‌شده؟ خب دیگه طبیعیه و مرگ حق همه‌ست.
به این حرفش نیشخندی زد و وقتی چشمش به رستوران افتاد چشمکی زد و خنده‌ای زیبا صورت پر از خشمش را نقاشی کرد.
کنار ماشین فراری قرمز رنگی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشید، ماشینش را پارک کرد و عینک آفتابی‌اش را بر روی چشمان زیبایش نهاد و بلافاصله از ماشین پیاده شد‌.
در حالی که به طرف رستوران گام می‌نهاد، پسر فقیری را دید که روی پله‌ نشسته است و دستانش را رو‌ به جلو و کمک دراز کرده است. رابرت که با دیدن پسرک، تصویری از کودکی خودش همانند فیلم جلوی صورتش گذشت، مقدار پول زیادی را از جیبش بیرون کشید و خطاب به پسرک گفت:
- این برای تو.
پسرک فقیر با دیدن پول از شدت تعجب چشمانش همانند دو توپ تنیس شد. خنده‌ای زیبا صورتش را قاب گرفت و از شدت خوش‌حالی از روی پله‌ برخاست و از شوق هردو دستانش را به هم کوبید و گفت:
- وای! آقا، این همه پول برای منه؟
هوم کشداری از گلوی رابرت خارج شد.

#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در حالی که لیا چند گام عقب‌گرد می‌کرد و رابرت به سوی او گام می‌نهاد، لیا جیغی بر اثر ترس زد.  رابرت دست زمختش را بر روی د*ه*ان لیا گذاشت و گفت:
 - هیس!
 شال‌گر*دن لیا را از سرش بیرون آورد و به وسیله‌ی آن لبانش را بست و او را بر روی صندلی راک گهواره‌ای سبز رنگ گذاشت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
 - دوست داری بمیری؟ مرگ چیز خوبیه‌ ها!
 لیا که از شدت ترس چشمانش غرق در اشک شده بود چند بار سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد؛ اما رابرت که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و دلش به حال لیا که بارها او را از خانه بیرون انداخته و بارها رابرت در روز بارانی و برفی در کوچه و خیابان‌ها کارتون خواب شده بود، نمی‌سوخت و بلندبلند قهقهه می‌زد، گفت:
 - اما فقط یه راه داری، تو باید بمیری.
 لیا را از طبقه‌ی سوم خانه با همان صندلی راک گهواره‌ای سبز رنگ رها کرد و گفت:
 - خداحافظ لیا!
 دستانش را چند بار به نشانه‌ی خداحافظ تکان داد. صدای خنده‌های جنون‌آمیز رابرت و جیغ و فریادهای لیا که از شدت ترس بود، در هم آمیخته شد.  در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زد، چمدانش را از جلوی درب اتاق برداشت و دسته‌ی چمدانش را گرفت و کشید. با صدایی بشاش سوت زد و کفش‌های نیم‌بوت قهوه‌ای رنگ چرمش را پوشید و در آینه‌ی قدی خود را آنالیز کرد و گفت:
 - خداحافظ.
 بلند قهقهه‌ای زد و از خانه خارج شد، نگاهی به ماشین پدرش انداخت و حلقه‌ی سوئیچ را در دستانش گرفت و چند بار تکانش داد و گفت:
 - اون‌ها که تا الان باید مرده باشن، پس این ماشین سهم منه‌.
 سوئیچ را بالا پرتاب کرد و با انگشت سبابه‌اش گرفتش و سوار ماشین شد و بلافاصله موزیکی آرام و دل‌نشین پلی کرد و ماشین را روشن کرد و پایش را بر روی پدال گ*از فشرد.  به این فکر می‌کرد که حال باید چه‌کار کند؟  کجا بماند و چه بخورد و کجا بخوابد؟ در حالی که به همین چیزها فکر می‌کرد،  صدای آژیر پلیس در گوشش پیچید. همین صدا باعث شد تا رشته‌ی افکارش پاره شود و سرعتش را چند برابر بیشتر کند و میان ماشین‌ها لایی بکشد.  صدای آهنگ را افزایش داد و با حسی که سرشار از استرس و اضطراب بود، میان ماشین‌ها لایی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
 - تنها ری‌اکشن نشون دادن من، همین خنده‌هاست. چرا باید تا دوتا پلیس دیدم و آژیرش توی گوشم پیچید بترسم؟
 در حالی که بلندبلند قهقهه می‌زد و متوجه شد که پلیس را حسابی پیچانده است از خوش‌حالی دستانش را بر روی فرمان ماشین کوبید و گفت:
 - همینه.
 صدای شکمش همانند مخمصه روی مخش راه می‌رفت. در حالی که اطراف را نگاه می‌انداخت تا فست‌فودی یا رستورانی پیدا کند، تلفنش زنگ خورد. آن را از جیبش بیرون کشید و سیم کارت را از تلفنش بیرون آورد و گوشی را محکم بر روی صندلی ماشین کوبید و گفت:
 - زنگ زدی که بگی پدرت و مادرت چی‌شده؟ خب دیگه طبیعیه و مرگ حق همه‌ست.
 به این حرفش نیشخندی زد و وقتی چشمش به رستوران افتاد چشمکی زد و خنده‌ای زیبا صورت پر از خشمش را نقاشی کرد.
 کنار ماشین فراری قرمز رنگی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشید، ماشینش را پارک کرد و عینک آفتابی‌اش را بر روی چشمان زیبایش نهاد و بلافاصله از ماشین پیاده شد‌.
 در حالی که به طرف رستوران گام می‌نهاد، پسر فقیری را دید که روی پله‌ نشسته است و دستانش را رو‌ به جلو و کمک دراز کرده است.  رابرت که با دیدن پسرک، تصویری از کودکی خودش همانند فیلم جلوی صورتش گذشت، مقدار پول زیادی را از جیبش بیرون کشید و خطاب به  پسرک گفت:
 - این برای تو.
 پسرک فقیر با دیدن پول از شدت تعجب چشمانش همانند دو توپ تنیس شد. خنده‌ای زیبا صورتش را قاب گرفت و از شدت خوش‌حالی از روی پله‌ برخاست و از شوق هردو دستانش را به هم کوبید و گفت:
 - وای! آقا، این همه پول برای منه؟
هوم کشداری از گلوی رابرت خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
«زمان حال»
تمام شهر را سیاهی مطلق فرا گرفته بود. دانه به دانه‌ی چراغ‌های شهر یکی پس از دیگری خاموش می‌شدند؛ اما رابرت هنوز هم بیدار مانده بود و انگار چشمان آبی رنگش، با خواب‌ وداع کرده است. در حالی که جرعه‌ای قهوه در فنجانش می‌ریخت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پدر، مرتکب اشتباه بزرگی شدی. تو با این کارهات فقط راه جنون رو به پسرت نشون دادی! بهتر که به دست اون مردک کُشته شدی؛ وگرنه دمار از روزگارت در می‌آوردم و به اندازه تموم بدی‌هایی که در حقم کردی، با بدی تلافی می‌کردم.
فنجان قهوه را در دستانش گرفت، گرمای آن به دستان سردش و تن و روحش حس التیام‌بخشی تزریق کرد. نفسش را فوت کرد و بر روی تخت نشست. به قاب عکس خیره شد در حینی که دستی بر روی چهره‌ی زیبا و خندان مادرش می‌کشید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مادر، یادته پدرم چه‌قدر کتکت می‌زد؟ یادته چه‌قدر من رو از خونه بیرون می‌کرد و تو آخر شب من رو به خونه راه می‌دادی و دم‌دم‌های صبح می‌گفتی پسرم تا پدرت بیدار نشده برو؟ چه‌قدر دلم برای اون روزها تنگ شده؛ اما چه حیف که تو نیستی.
جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. ناخودآگاه لبخندی تلخ بر روی لبانش طرح بست. گوشه‌ی ل*ب گوشتی‌اش را گ*از کوچکی گرفت و قاب عکس را بر روی میز عسلی سفید رنگ گذاشت و پس از آن بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. زیر ل*ب آهی کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- نمی‌خوام این‌جا بمونم، فردا صبح از این خونه میرم؛ ولی خب کجا رو دارم که برم؟
تلوزیون را روشن کرد و به تماشای فیلم اکشن پرداخت. مقداری پفیلا در ظرف بلوری ریخت و بر روی کاناپه نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد؛ اما تماشا کردن فیلم هم، چندان برایش جذابیت خاصی نداشت و بیشتر خشمگین شد. کنترل را با عصبانیت از روی زمین برداشت و تلوزیون را خاموش کرد. ظرف پفیلا را بر روی کانتر گذاشت و روی تخت دراز کشید و مجدداً به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. ماه که همانند گوی نورانی در سیاهی آسمان می‌درخشید از زیر نظر گذراند و چندان برایش اهمیت نداشت، حتی آواز ستارگان چندان گوشش را به نوازش نمی‌کشید. صدای دل‌نواز قطرات باران که به شیشه‌ی اتاقش سیلی می‌زدند، د*اغ دلش را تازه نکرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن خسته‌اش نینداخت.
دیگر خوبی و بدی‌ها بر روی حالش هیچ تاثیری نمی‌گذاشتند، شاید بی‌حس و بی‌جان شده بود؟ شاید هم نه، آن‌قدر از پشت به او خنجر زده‌اند و مورد آزار و اذیت خود قرار داده‌اند که دیگر با کرده و ناکرده‌ی دیگران کنار آمده است. مگر غصه بخورد گذشته‌ها فراموش می‌شوند؟ مگر گریه کند دردهایش درمان می‌شوند؟ اگر به دردهایش بخندد مگر آن‌ها افزایش می‌یابند؟
مگر فریاد بزند، کسی به داد او می‌رسد؟ این سناریو‌های فیلم‌هاست، تا دلت بگیرد کسی پیدا می‌شود آرامت کند، تا بخواهد اشکی از گوشه‌ی چشمت بچکد کسی پیدا می‌شود تا مانع از ریختن اشک‌هایت بر روی گونه‌هایت شود و نگذارد خم به ابروهایت بیاید. تا فکر کردی تنهایی، دستانت را بگیرد و از دل و اعماق در چشمانت خیره شود و بگوید:
- تو تنها نیستی و هیچ‌وقت دست‌هات رو ترک نمی‌کنم.
باور کن تمامش در فیلم و رویاهاست. در عوض در واقعیت هم چنین سخن‌های نابی وجود دارد؛ اما تماماً لفظ قلم است. سخنان زیبا و دل‌نشین از زبان همگان بیرون می‌آید؛ ولی پای عملش که می‌رسد همه پا پس می‌کشند و برخلاف لفظ قلمی که آمده‌اند، عمل می‌‌کنند. آن‌وقت تازه متوجه می‌شوی از همان شبی که گفت تو تنها نیستی و من همیشه پشتوانه‌ات هستم، فقط یک سخن جهت لفظ قلم آمدن است و بس. پرقدرت فریاد می‌زند که من فقط برای لفظ‌قلم آمدن رو دست ندارم؛ اما پای عملش که برسد، شما راخوش ما را هم به‌سلامت.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
«زمان حال»
 تمام شهر را سیاهی مطلق فرا گرفته بود. دانه به دانه‌ی چراغ‌های شهر یکی پس از دیگری خاموش می‌شدند؛ اما رابرت هنوز هم بیدار مانده بود و انگار چشمان آبی رنگش، با خواب‌ وداع کرده است. در حالی که جرعه‌ای قهوه در فنجانش می‌ریخت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
 - پدر، مرتکب اشتباه بزرگی شدی. تو با این کارهات فقط راه جنون رو به پسرت نشون دادی! بهتر که به دست اون مردک کُشته شدی؛ وگرنه دمار از روزگارت در می‌آوردم و به اندازه تموم بدی‌هایی که در حقم کردی، با بدی تلافی می‌کردم.
 فنجان قهوه را در دستانش گرفت، گرمای آن به دستان سردش و تن و روحش حس التیام‌بخشی تزریق کرد. نفسش را فوت کرد و بر روی تخت نشست. به قاب عکس خیره شد در حینی که دستی بر روی چهره‌ی زیبا و خندان مادرش می‌کشید، زیر ل*ب زمزمه کرد:
 - مادر، یادته پدرم چه‌قدر کتکت می‌زد؟ یادته چه‌قدر من رو از خونه بیرون می‌کرد و تو آخر شب من رو به خونه راه می‌دادی و دم‌دم‌های صبح می‌گفتی پسرم تا پدرت بیدار نشده برو؟ چه‌قدر دلم برای اون روزها تنگ شده؛ اما چه حیف که تو نیستی.
 جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. ناخودآگاه لبخندی تلخ بر روی لبانش طرح بست.  گوشه‌ی ل*ب گوشتی‌اش را گ*از کوچکی گرفت و قاب عکس را بر روی میز عسلی سفید رنگ گذاشت و پس از آن  بر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.  زیر ل*ب آهی کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
 - نمی‌خوام این‌جا بمونم، فردا صبح از این خونه میرم؛ ولی خب کجا رو دارم که برم؟
 تلوزیون را روشن کرد و به تماشای فیلم اکشن پرداخت.  مقداری پفیلا در ظرف بلوری ریخت و بر روی کاناپه نشست و پای راستش را بر روی پای چپش نهاد؛ اما تماشا کردن فیلم هم، چندان برایش جذابیت خاصی نداشت و بیشتر خشمگین شد. کنترل را با عصبانیت از روی زمین برداشت و تلوزیون را خاموش کرد. ظرف پفیلا را بر روی کانتر گذاشت و روی تخت دراز کشید و مجدداً به نقطه‌ای مبهم خیره ماند. از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.  ماه که همانند گوی نورانی در سیاهی آسمان می‌درخشید از زیر نظر گذراند و چندان برایش اهمیت نداشت، حتی آواز ستارگان چندان گوشش را به نوازش نمی‌کشید. صدای دل‌نواز قطرات باران که به شیشه‌ی اتاقش سیلی می‌زدند، د*اغ دلش را تازه نکرد.  صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن خسته‌اش نینداخت.
دیگر خوبی و بدی‌ها بر روی حالش هیچ تاثیری نمی‌گذاشتند، شاید بی‌حس و بی‌جان شده بود؟ شاید هم نه، آن‌قدر از پشت به او خنجر زده‌اند و مورد آزار و اذیت خود قرار داده‌اند که دیگر با کرده و ناکرده‌ی دیگران کنار آمده است. مگر غصه بخورد گذشته‌ها فراموش می‌شوند؟ مگر گریه کند دردهایش درمان می‌شوند؟ اگر به دردهایش بخندد مگر آن‌ها افزایش می‌یابند؟
مگر فریاد بزند، کسی به داد او می‌رسد؟ این سناریو‌های فیلم‌هاست، تا دلت بگیرد کسی پیدا می‌شود آرامت کند، تا بخواهد اشکی از گوشه‌ی چشمت بچکد کسی پیدا می‌شود تا مانع از ریختن اشک‌هایت بر روی گونه‌هایت شود و نگذارد خم به ابروهایت بیاید. تا فکر کردی تنهایی، دستانت را بگیرد و از دل و اعماق در چشمانت خیره شود و بگوید:
- تو تنها نیستی و هیچ‌وقت دست‌هات رو ترک نمی‌کنم.
باور کن تمامش در فیلم و رویاهاست. در عوض در واقعیت هم چنین سخن‌های نابی وجود دارد؛ اما تماماً لفظ قلم است. سخنان زیبا و دل‌نشین از زبان همگان بیرون می‌آید؛ ولی پای عملش که می‌رسد همه پا پس می‌کشند و برخلاف لفظ قلمی که آمده‌اند، عمل می‌‌کنند. آن‌وقت تازه متوجه می‌شوی از همان شبی که گفت تو تنها نیستی و من همیشه پشتوانه‌ات هستم، فقط یک سخن جهت لفظ قلم آمدن است و بس. پرقدرت فریاد می‌زند که من فقط برای لفظ‌قلم آمدن رو دست ندارم؛ اما پای عملش که برسد، شما راخوش ما را هم به‌سلامت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
انگار این دنیا جایی برای ما نداشت. انگار به ما که رسید یادش آمد که خنجرهایش را از پشت نزده است. به یاد آورد که می‌تواند تمام عقده‌هایش که در دلش انباشته شده است را یک‌جا سر ما خالی کند و غم‌هایش را به ما تقدیم کند. رابرت بر روی کاناپه نشست و به نقطه‌ای مبهم‌ خیره ماند. دیگر دلش در این هتل هم گرفته بود. فرقی نمی‌کند چراغ خانه‌اش روشن باشد یا خاموش. در هر حالتی که بود، این چهار دیواری سرد قلبش را آتش می‌زد.
می‌گویند تنهایی از همه چیز بهتر است؛ اما در حقیقت تنهایی غم بزرگی‌ست، غمی که شاید هر ک*سی به او گرفتار شده باشد، نتوانسته است چندان طاقت بیاورد. تنهایی خوب است؛ ولی تنها شدن خوب نیست. رابرت در حالی که چهار طرف خانه را با تیله‌های آبی رنگش آنالیز می‌کرد، تلخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این هتل هم دیگه به من حس و حال خوبی نمیده. من که یه عمر از آدم‌ها دور بودم حالا هم وقتشه که از آدم‌ها دور باشم.
به این فکر‌ می‌کند که هر آن‌چه به سرش آمده است، زیر سر همین مردم جماعت است. زمانی که از درد همانند مار به دور خود می‌پیچید، چه کسی به داد او رسید؟ هر بار که فریاد زد، همگان که خود را به کر بودن زده بودند به دادش نرسیدند. حال چرا باید در شهری زندگی کند که تمام آدم‌هایش نامرد و بی‌وجدان هستند؟ وقتی خانواده‌اش به او پشت کرده بودند و از کودکی که زمان بازی گوشی‌هایش بود نه جوانی‌اش، او را ترک کردند و مثل زباله در کوچه انداختند، چرا باید از دیگران انتظار داشته باشد که مثل کوه پشتوانه‌اش باشند؟ نوچی زیر ل*ب گفت و به سوی چمدانش پاتند کرد. چمدان سفید رنگ را در دستانش گرفت و به سرعت زیپش را گشود و لباس‌هایش را یکی‌یکی در آن ریخت. قاب عکس مادرش را از روی میز عسلی سفید رنگ برداشت و با چشمانی که اشک در آن هویدا بود، ب*وسه‌ای بر روی صورت خندان و مهربان مادرش زدو سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مادر، تموم دنیای منی. ای کاش کنارم بودی و من به‌جای این‌که روی عکست ب*وسه بزنم، روی اون گونه‌های سرخت که مثل گلی بدل می‌شد، ب*وسه می‌زدم.
آهی زیر ل*ب کشید و کیفاش را به شانه‌اش آویزان کرد و کلید را بالا انداخت و او را در هوا قاپید و برای باری دیگر به خانه نگاهی انداخت و بلافاصله خارج شد. نقابش را از کیفش بیرون کشید و او را به صورتش زد. اطراف را از زیر نظر گذراند و در حالی که کلید را بر روی صندلی می‌گذاشت، خطاب به زنی که پشت سیستم نشسته بود، گفت:
- این کلید، این هم پول، من رفتم‌.
زن نیم‌نگاهی به رابرت انداخت و با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود و چیزی نمانده تا از حدقه بیرون بزند، کلید و پول را برداشت و گفت:
- اوکیه.
رابرت بدون این‌که سرش را برگرداند و چیزی بگوید، سکوت را ترجیح داد و از هتل خارج شد.
زبانش را بر روی لبان گوشتی‌اش کشید. نگاهی به اطرافش انداخت و نقابش را بر روی صورتش تنظیم کرد که مبادا از روی صورتش کنار برود. سوئیچ را از جیبش بیرون آورد و در حالی که صندوق عقب ماشین را می‌زد، سوتی زد. چمدانش را در صندوق عقب ماشینش جای داد‌ و دسته‌ی کیف را از شانه‌اش آزاد کرد و بر روی صندلی گذاشت. درب صندوق عقب را با یک حرکت بست. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید. بر روی صندلی نشست و در حالی که سوئیچ را در قفل می‌کرد، موزیکی دل‌نشین گذاشت و صدای آن را بالا برد‌. آدامس اکشن را از داشبرد خارج کرد و چند دانه از آن را در دهانش گذاشت. صدای موزیک را بیشتر کرد و میان ماشین‌ها لایی کشید. چراغ قرمز شده بود؛ اما رابرت به قانون‌ها هیچ‌گاه احترام نمی‌گذاشت که حال بخواهد قانون‌ها را به یاد آورد و به آن‌ها احترام بگذارد. میان ماشین‌ها لایی می‌کشید که چند ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی، ماشین رابرت را تعقیب کردند.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
انگار این دنیا جایی برای ما نداشت. انگار به ما که رسید یادش آمد که خنجرهایش را از پشت نزده است. به یاد آورد که می‌تواند تمام عقده‌هایش که در دلش انباشته شده است را یک‌جا سر ما خالی کند و غم‌هایش را به ما تقدیم کند. رابرت بر روی کاناپه نشست و به نقطه‌ای مبهم‌ خیره ماند. دیگر دلش در این هتل هم گرفته بود. فرقی نمی‌کند چراغ خانه‌اش روشن باشد یا خاموش. در هر حالتی که بود، این چهار دیواری سرد قلبش را آتش می‌زد.
می‌گویند تنهایی از همه چیز بهتر است؛ اما در حقیقت تنهایی غم بزرگی‌ست، غمی که شاید هر ک*سی به او گرفتار شده باشد، نتوانسته است چندان طاقت بیاورد. تنهایی خوب است؛ ولی تنها شدن خوب نیست. رابرت در حالی که چهار طرف خانه را با تیله‌های آبی رنگش آنالیز می‌کرد، تلخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این هتل هم دیگه به من حس و حال خوبی نمیده. من که یه عمر از آدم‌ها دور بودم حالا هم وقتشه که از آدم‌ها دور باشم.
به این فکر‌ می‌کند که هر آن‌چه به سرش آمده است، زیر سر همین مردم جماعت است. زمانی که از درد همانند مار به دور خود می‌پیچید، چه کسی به داد او رسید؟ هر بار که فریاد زد، همگان که خود را به کر بودن زده بودند به دادش نرسیدند. حال چرا باید در شهری زندگی کند که تمام آدم‌هایش نامرد و بی‌وجدان هستند؟ وقتی خانواده‌اش به او پشت کرده بودند و از کودکی که زمان بازی گوشی‌هایش بود نه جوانی‌اش، او را ترک کردند و مثل زباله در کوچه انداختند، چرا باید از دیگران انتظار داشته باشد که مثل کوه پشتوانه‌اش باشند؟ نوچی زیر ل*ب گفت و به سوی چمدانش پاتند کرد. چمدان سفید رنگ را در دستانش گرفت و به سرعت زیپش را گشود و لباس‌هایش را یکی‌یکی در آن ریخت. قاب عکس مادرش را از روی میز عسلی سفید رنگ برداشت و با چشمانی که اشک در آن هویدا بود، ب*وسه‌ای بر روی صورت خندان و مهربان مادرش زدو سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مادر، تموم دنیای منی. ای کاش کنارم بودی و من به‌جای این‌که روی عکست ب*وسه بزنم، روی اون گونه‌های سرخت که مثل گلی بدل می‌شد، ب*وسه می‌زدم.
آهی زیر ل*ب کشید و کیفاش را به شانه‌اش آویزان کرد و کلید را بالا انداخت و او را در هوا قاپید و برای باری دیگر به خانه نگاهی انداخت و بلافاصله خارج شد. نقابش را از کیفش بیرون کشید و او را به صورتش زد. اطراف را از زیر نظر گذراند و  در حالی که کلید را بر روی صندلی می‌گذاشت، خطاب به زنی که پشت سیستم نشسته بود، گفت: 
- این کلید، این هم پول، من رفتم‌.
زن نیم‌نگاهی به رابرت انداخت و با چشمانی که از شدت تعجب گرد شده بود و چیزی نمانده تا از حدقه بیرون بزند، کلید و پول را برداشت و گفت: 
- اوکیه.
رابرت بدون این‌که سرش را برگرداند و چیزی بگوید، سکوت را ترجیح داد و از هتل خارج شد.
زبانش را بر روی لبان گوشتی‌اش کشید. نگاهی به اطرافش انداخت و نقابش را بر روی صورتش تنظیم کرد که مبادا از روی صورتش کنار برود. سوئیچ را از جیبش بیرون آورد و در حالی که صندوق عقب ماشین را می‌زد، سوتی زد. چمدانش را در صندوق عقب ماشینش جای داد‌ و دسته‌ی کیف را از شانه‌اش آزاد کرد و بر روی صندلی گذاشت. درب صندوق عقب را با یک حرکت بست. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و به آرامی کشید. بر روی صندلی نشست و در حالی که سوئیچ را در قفل می‌کرد، موزیکی دل‌نشین گذاشت و صدای آن را بالا برد‌. آدامس اکشن را از داشبرد خارج کرد و چند دانه از آن را در دهانش گذاشت. صدای موزیک را بیشتر کرد و میان ماشین‌ها لایی کشید. چراغ قرمز شده بود؛ اما رابرت به قانون‌ها هیچ‌گاه احترام نمی‌گذاشت که حال بخواهد قانون‌ها را به یاد آورد و به آن‌ها احترام بگذارد. میان ماشین‌ها لایی می‌کشید که چند ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی، ماشین رابرت را تعقیب کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
به وسیله‌ی آینه پشت سرش را از زیر نظر گذراند و تا متوجه شد که آن‌ها به او نزدیک شده‌اند و امکان‌اش است تا او را گیر بیندازند و با تعداد بالایی از ماشین‌شان دور ماشین او را حصار کنند و او را به جهنمی که دوست ندارد، خواهند برد. فکری در ذهنش جرقه زد. باید این‌بار شانس خود را محک می‌زد؛
اما همیشه و در همه حال، شانس با انسان یار نیست. چند پار پلک‌هایش را باز و بسته کرد‌ و بلافاصله وارد کوچه‌‌ای شد. به سرعت از ماشین پیاده شد و زیپ چمدانش را گشود و چند دست لباسی که تازه خریده بود و قاب عکس مادرش را هم در کیف قرار داد و بلافاصله از کوچه و پس کوچه‌ها عبور کرد. پلیس‌های راهنما و رانندگی از ماشین پیاده شده بودند و به سرعت می‌دویدند.
رابرت نگاهی به اطرافش انداخت. مقابلش و آخر کوچه را مأمورها فرا گرفته بود و انگار که گرداگرد او را حصار کرده‌ بودند؛ اما صدایی آشنا در گوشش نجوا شد او صدای کسی بود که بارها در گوشش نجوا میشد.
- شیر پسرم، تو خیلی قوی هستی و هیچ‌وقت توی هیچ چیزی تسلیم نشو! تا وقتی پیروزی هست هرگز شکست رو نپذیر و از شکست خوردن ترس نداشته باش. چون قوی‌تر از قبل بلند میشی. بلند شو شیر مردم، بلندشو و از هر کسی که تو رو شکست داد انتقام بگیر.
رابرت کُلتش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون آورد و شروع به شلیک کرد. تمامی حرف‌های مادرش، مدام در گوشش نجوا می‌شد.
- بلند شو شیر مردم، بلند شو و از هر کسی که تو رو به این روز انداخته انتقام بگیر. این زندگی پر از غم حق تو نیست. از کسایی که شادی‌هات رو ازت گرفت و غم رو به تو داد انتقام بگیر.
قدم‌هایی استوارتر از قبل برداشت.
****
از فرصت استفاده کرد و برای باری دیگری شانس خود را محک زد. مگر کسی جز خودش شاهدش بود؟ زمانی که از پدرش کتک می‌خورد و دستان پدرش هنگام کتک زدن‌ حتی ذره‌ای نمی‌لرزید،
کسی شاهد این قضایا بود؟ حال چرا باید در برابر پلیس‌ها تسلیم می‌شد؟ مگر وقتی همسر پدرش او را همانند زباله از خانه‌اش بیرون انداخت، رابرت در روزهای سرد پاییز و زمستان در کوچه‌ها همانند حیوان خیا*با*نی می‌خوابید، سرما و لرزها را تحمل می‌کرد کسی شاهد درد و سختی‌هایش بود؟ حال باید تاوان کدام اشتباهاتش را پس دهد؟ باید می‌گذاشت کسانی که بارها او را کشته‌ است با آسودگی و خوش و خرم به زندگی پر از شادی‌شان ادامه دهند؟ باید آن‌قدر در جلد خود جمع می‌شد و غصه می‌خورد و به امید آن روز می‌نشست، تا ببیند کی خواهد مُرد؟
نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود. دستان مُشت شده‌اش را گشود و روی قلبش قرار داد. آن‌قدر دویده بود که نمی‌دانست سر از کجا در آورده است. در حالی که زبانش را بر روی لبان گوشتی و خشک شده‌اش می‌کشید، گفت:
- هر جا که هستم، بهتر از اون‌ جهنمیه که می‌خوان من‌ رو ببرن. این‌جا بهتر از دیوونه‌ خونه‌ست بهتر از اون‌ جهنمیه که مثل پرنده من رو اسیر قفس بکنن.
بطری آب را از کیفش بیرون کشید و به گرم بودنش توجه‌ای نکرد و جرعه‌ای از آن را نوشید و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- ا*و*ف، لعنت به هر چی پلیسه! مُردم تا این‌ همه راه رو دویدم.
بر روی تکه سنگ کوچکی نشست و نگاهی به اطرافش انداخت. این‌جا همانند یک جنگل بود جنگی که همه جای آن، پر از انبوهی از درختان و گل‌های متفاوت بود. جایی که همیشه دوست داشت باشد. دور ازانسان‌های بدجنس و بی‌وجدان. جایی که می‌تواند فریاد بزند واگر ده ساعت هم فریاد بزند کسی جز خودش فریادهایش را نخواهد شنید. فریاد، شاید حالش را خوب نکند؛ اما شاید اندکی از حرصش کاسته شود. کیفش را بر روی تکه سنگ رها کرد و در حالی که پاورچین‌پاورچین‌ گام برمی‌داشت، لبخند بر لبانش طرح بست. از بالا نگاهی به پایین انداخت و گفت:
- چه‌قدر ارتفاع داره!
دلش می‌خواست فریاد بزند، آن‌قدر فریاد بزند تا بلکه کمی خالی شود. لیوان اگر بیشتر از محتوی‌اش پُر شود بر روی زمین می‌ریزد و دیگر جای ندارد. یک قلب و این همه درد؟ رابرت آرام چشمانش را بست و بلند فریاد زد. هر لحظه که می‌گذشت، صدای فریادهایش بیشتر و بیشتر افزایش می‌یافت. در حینی که به فریادهایش ادامه می‌داد، صدایی آشنا؛ اما غریبه در گوشش نجوا شد:
- اگر این‌قدر دلت از دنیا پُره، پس چرا یه گلوله خرج مغزت نمی‌کنی که راحت شی؟
رابرت چشمانش را گشود و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سر تا پای آن دختر را آنالیز کرد و گفت:
- تو... تو کی... کی هستی؟
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
به وسیله‌ی آینه پشت سرش را از زیر نظر گذراند و تا متوجه شد که آن‌ها به او نزدیک شده‌اند و امکان‌اش است تا او را گیر بیندازند و با تعداد بالایی از ماشین‌شان دور ماشین او را حصار کنند و او را به جهنمی که دوست ندارد، خواهند برد. فکری در ذهنش جرقه زد. باید این‌بار شانس خود را محک می‌زد؛
اما همیشه و در همه حال، شانس با انسان یار نیست. چند پار پلک‌هایش را باز و بسته کرد‌ و بلافاصله وارد کوچه‌‌ای شد. به سرعت از ماشین پیاده شد و زیپ چمدانش را گشود و چند دست لباسی که تازه خریده بود و قاب عکس مادرش را هم در کیف قرار داد و بلافاصله از کوچه و پس کوچه‌ها عبور کرد. پلیس‌های راهنما و رانندگی از ماشین پیاده شده بودند و به سرعت می‌دویدند.
رابرت نگاهی به اطرافش انداخت. مقابلش و آخر کوچه را مأمورها فرا گرفته بود و انگار که گرداگرد او را حصار کرده‌ بودند؛ اما صدایی آشنا در گوشش نجوا شد او صدای کسی بود که بارها در گوشش نجوا میشد.
- شیر پسرم، تو خیلی قوی هستی و هیچ‌وقت توی هیچ چیزی تسلیم نشو! تا وقتی پیروزی هست هرگز شکست رو نپذیر و از شکست خوردن ترس نداشته باش. چون قوی‌تر از قبل بلند میشی. بلند شو شیر مردم، بلندشو و از هر کسی که تو رو شکست داد انتقام بگیر.
رابرت کُلتش را از گوشه‌ی شلوارش بیرون آورد و شروع به شلیک کرد. تمامی حرف‌های مادرش، مدام در گوشش نجوا می‌شد.
- بلند شو شیر مردم، بلند شو و از هر کسی که تو رو به این روز انداخته انتقام بگیر. این زندگی پر از غم حق تو نیست. از کسایی که شادی‌هات رو ازت گرفت و غم رو به تو داد انتقام بگیر.
قدم‌هایی استوارتر از قبل برداشت.
****
از فرصت استفاده کرد و برای باری دیگری شانس خود را محک زد. مگر کسی جز خودش شاهدش بود؟ زمانی که از پدرش کتک می‌خورد و دستان پدرش هنگام کتک زدن‌ حتی ذره‌ای نمی‌لرزید،
کسی شاهد این قضایا بود؟ حال چرا باید در برابر پلیس‌ها تسلیم می‌شد؟ مگر وقتی همسر پدرش او را همانند زباله از خانه‌اش بیرون انداخت، رابرت در روزهای سرد پاییز و زمستان در کوچه‌ها همانند حیوان خیا*با*نی می‌خوابید، سرما و لرزها را تحمل می‌کرد کسی شاهد درد و سختی‌هایش بود؟ حال باید تاوان کدام اشتباهاتش را پس دهد؟ باید می‌گذاشت کسانی که بارها او را کشته‌ است با آسودگی و خوش و خرم به زندگی پر از شادی‌شان ادامه دهند؟ باید آن‌قدر در جلد خود جمع می‌شد و غصه می‌خورد و به امید آن روز می‌نشست، تا ببیند کی خواهد مُرد؟
نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بود. دستان مُشت شده‌اش را گشود و روی قلبش قرار داد. آن‌قدر دویده بود که نمی‌دانست سر از کجا در آورده است. در حالی که زبانش را بر روی لبان گوشتی و خشک شده‌اش می‌کشید، گفت:
- هر جا که هستم، بهتر از اون‌ جهنمیه که می‌خوان من‌ رو ببرن. این‌جا بهتر از دیوونه‌ خونه‌ست بهتر از اون‌ جهنمیه که مثل پرنده من رو اسیر قفس بکنن.
بطری آب را از کیفش بیرون کشید و به گرم بودنش توجه‌ای نکرد و جرعه‌ای از آن را نوشید و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- ا*و*ف، لعنت به هر چی پلیسه! مُردم تا این‌ همه راه رو دویدم.
بر روی تکه سنگ کوچکی نشست و نگاهی به اطرافش انداخت. این‌جا همانند یک جنگل بود جنگی که همه جای آن، پر از انبوهی از درختان و گل‌های متفاوت بود. جایی که همیشه دوست داشت باشد. دور ازانسان‌های بدجنس و بی‌وجدان. جایی که می‌تواند فریاد بزند واگر ده ساعت هم فریاد بزند کسی جز خودش فریادهایش را نخواهد شنید. فریاد، شاید حالش را خوب نکند؛ اما شاید اندکی از حرصش کاسته شود. کیفش را بر روی تکه سنگ رها کرد و در حالی که پاورچین‌پاورچین‌ گام برمی‌داشت، لبخند بر لبانش طرح بست. از بالا نگاهی به پایین انداخت و گفت:
- چه‌قدر ارتفاع داره!
دلش می‌خواست فریاد بزند، آن‌قدر فریاد بزند تا بلکه کمی خالی شود. لیوان اگر بیشتر از محتوی‌اش پُر شود بر روی زمین می‌ریزد و دیگر جای ندارد. یک قلب و این همه درد؟ رابرت آرام چشمانش را بست و بلند فریاد زد. هر لحظه که می‌گذشت، صدای فریادهایش بیشتر و بیشتر افزایش می‌یافت. در حینی که به فریادهایش ادامه می‌داد، صدایی آشنا؛ اما غریبه در گوشش نجوا شد:
- اگر این‌قدر دلت از دنیا پُره، پس چرا یه گلوله خرج مغزت نمی‌کنی که راحت شی؟
رابرت چشمانش را گشود و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سر تا پای آن دختر را آنالیز کرد و گفت:
- تو... تو کی... کی هستی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
دستی در موهای فندقی و طلایی رنگش کشید. چند گام برداشت و گفت:
- ریچلم.
رابرت نگاهی به لباس زرد رنگ آغشته به خون ریچل انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ریچل قهقهه زد و گوشه‌ی لبان آغشته به خونش را گ*از کوچکی گرفت، بر روی تنه سنگ نشست و ل*ب زد:
- به‌نظرت این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ یعنی لباس‌های آغشته به خونم رو ندیدی؟
رابرت در حالی که به طرف کیف‌اش روانه می‌شد، ریچل اسلحه‌اش را بیرون آورد و ماشه را کشید و دستانش را همانند مار به دور گر*دن رابرت حلقه کرد و کُلت را بر روی سر او قرار داد و فریاد زد:
- وقتی فریاد می‌زدی، کیفت رو باز کردم، اون تو... اون تو ده هزار دلار بود. نصفش می‌کنی یا یه گلوله تو اون مغزت خالی کنم و تمومش مال خودم بشه؟
رابرت دندان قروچه‌ای کرد و پس از آن نیشخندی زد. از پشت سر لگدی به مچ پای ریچل زد که باعث شد از درد، پخش زمین شود و به خود بپیچد.
****
رابرت کیف‌اش را در دستانش گرفت و کُلت ریچل را برداشت و گفت:
- زرنگی ها؛ اما از رابرتی که حساب قتل کردن‌هاش از دستش در رفته... .
ابروان پر پشت‌اش را بالا برد و ادامه داد:
- اما از رابرت، نه.
در حالی که می‌خواست برود، ریچل از روی زمین برخاست و به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش دانه‌های عرق‌های سرد را پاک کرد و با پشیمانی ل*ب زد:
- ببخشید، فکر نمی‌کردم ان‌قدر زورت زیاد باشه؛ ولی می‌تونیم با هم‌ دوست بشیم؟
رابرت رویش را برگرداند و با سرعت به سوی ریچل پا تند کرد.
- رفیق، سیاست‌هات رو برو یه جا دیگه خرج کن‌. برای ما سیاست‌هات قدیمی شده وروجک.
ریچل با چشمان به خون نشسته‌اش، نگاهی به صورت پر از خشم رابرت انداخت و ل*ب زد:
- لطفاً به من اعتماد کن.
رابرت نیشخندی زد و یک تای ابروانش را بالا برد.
- یه بار بهم خنجر زدی، علتش چی بود؟ چه‌طور بهت اعتماد کنم؟
ریچل در حالی که اشک از رخسارش جاری شده بود، چند گام برداشت و مقابل او ایستاد. ناخودآگاه قطره‌ی سرکش اشکی از چشمانش چکید.
- نمی‌دونم.
رابرت باچهره‌ای عبوس، چند گام برداشت و بلند فریاد زد:
- لعنت بهت.
کیف را محکم بر روی زمین کوبید و بلندتر از قبل فریاد کشید:
- لعنت بهت.
بر روی شن ریزها نشست و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:
- لعنت به من.
ریچل با ترس، چند گام به طرف رابرت برداشت و ل*ب زد:
- خوبی؟
رابرت سرش را میان هردو دستانش قرار داد و به سرش فشار وارد کرد.
- خفه شو.
ریچل چند گام عقب‌گرد کرد و هر دو دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد.
- باشه‌‌
آرام سرش را بالا آورد و زمانی که متوجه شد اگر ریچل چند گام دیگر عقب‌گرد کند، پایین خواهد افتاد؛ پس فریاد کشید:

- نه وایستا، اون‌جا دره‌ست!
رابرت از روی زمین برخاست و به سوی او گام نهاد. ریچل یکی از پایش را برداشت تا آمد پای دیگرش را بگذارد، نگاهی به پشت سرش انداخت و جیغی زد و گفت:
- اوه خدای من! نه.
رابرت دستان ریچل را محکم گرفت. گرمای دستان رابرت، حس التیام‌بخشی را به جان و روح او تزریق کرد. ریچل از شدت ترس، چشمانش را بسته بود و فریاد می‌زد. رابرت بلند قهقهه‌ای زد و سرش را تکان داد.
- تموم شد. کابوس تموم شد؛ پس دیگه فریاد نزن.
ریچل با همان چشمان بسته‌اش، ل*ب گشود:
- تو... تو کی... کی... هس... هستی؟ نکنه که... نکنه که تو... همون... همون... قاتل... قاتل... پدر... پدرمی و ... او... اومدی... جونم... جونم رو... بگ... بگیری، هان؟
رابرت بلندتر از قبل خندید و گفت:
- رفیق، تو که... تو که از من هم دیوونه‌تری!
ریچل آرام لای چشمانش را گشود و پی‌در‌پی پلک زد.

- اوه خدای من، تو... تو با... وج... وجود... قا... قاتل...‌ بو... بودنت جونم رو... جونم رو نجات دادی؟ حق داری بهم بگی دیوونه.
حال تنها، خنده‌های از ته دل رابرت نبود که سکوت و بغض سنگ و کوه و دره‌ها را می‌شکست، خنده‌های ریچل هم سکوت و بغض سنگ و کوه‌ و دره‌ها را شکسته بود. شاید از دور آن دو برای هم دوستان خوبی به نظر می‌آمدند؛ ولی قطعاً دشمن خونی همدیگر بودند.
لباس آغشته به خاکش را تکاند و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را در اعضای صورت او چرخاند و ل*ب زد:
- چطوره که با هم به استخر بریم؟
چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد.
- استخر؟
لبخندی زیبا صورت رابرت را قاب گرفت.

- هوس استخر کردم.
تلخندی زد و انگشت سبابه‌ی باریکش را بالا آورد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و گفت:
- یه پیشنهاد بدم؟

رابرت بند مشکی و سفید رنگ نیم‌بوت‌هایش را محکم‌تر از قبل بست و سرش را کج کرد. ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید.
- بستگی داره که پیشنهادت چی باشه.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دستی در موهای فندقی و طلایی رنگش کشید. چند گام برداشت و گفت:
 - ریچلم.
 رابرت نگاهی به لباس زرد رنگ آغشته به خون ریچل انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید.
 - این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
 ریچل قهقهه زد و گوشه‌ی لبان آغشته به خونش را گ*از کوچکی گرفت، بر روی تنه سنگ نشست و ل*ب زد:
 - به‌نظرت این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ یعنی لباس‌های آغشته به خونم رو ندیدی؟
 رابرت در حالی که به طرف کیف‌اش روانه می‌شد، ریچل اسلحه‌اش را بیرون آورد و ماشه را کشید و دستانش را همانند مار به دور گر*دن رابرت حلقه کرد و کُلت را بر روی سر او قرار داد و فریاد زد:
 - وقتی فریاد می‌زدی، کیفت رو باز کردم،  اون تو... اون تو ده هزار دلار بود. نصفش می‌کنی یا یه گلوله تو اون مغزت خالی کنم و تمومش مال خودم بشه؟
 رابرت دندان قروچه‌ای کرد و پس از آن نیشخندی زد. از پشت سر لگدی به مچ پای ریچل زد  که باعث شد از درد، پخش زمین شود و به خود بپیچد.
 ****
 رابرت کیف‌اش را در دستانش گرفت و کُلت ریچل را برداشت و گفت:
 - زرنگی ها؛ اما از رابرتی که حساب قتل کردن‌هاش از دستش در رفته... .
 ابروان پر پشت‌اش را بالا برد و ادامه داد:
 - اما از رابرت، نه.
 در حالی که می‌خواست برود، ریچل از روی زمین برخاست و به وسیله‌ی بلندی سر آستین لباسش دانه‌های عرق‌های سرد را پاک کرد و با پشیمانی ل*ب زد:
 - ببخشید، فکر نمی‌کردم ان‌قدر زورت زیاد باشه؛ ولی می‌تونیم با هم‌ دوست بشیم؟
 رابرت رویش را برگرداند و با سرعت به سوی ریچل پا تند کرد.
 - رفیق، سیاست‌هات رو برو یه جا دیگه خرج کن‌. برای ما سیاست‌هات قدیمی شده وروجک.
 ریچل با چشمان به خون نشسته‌اش، نگاهی به صورت پر از خشم رابرت انداخت و ل*ب زد:
 - لطفاً به من اعتماد کن.
 رابرت نیشخندی زد و یک تای ابروانش را بالا برد.
 - یه بار بهم خنجر زدی، علتش چی بود؟ چه‌طور بهت اعتماد کنم؟
 ریچل در حالی که اشک از رخسارش جاری شده بود، چند گام برداشت و مقابل او ایستاد. ناخودآگاه قطره‌ی سرکش اشکی از چشمانش چکید.
 - نمی‌دونم.
 رابرت با چهره‌ای عبوس، چند گام برداشت و بلند فریاد زد:
 - لعنت بهت.
 کیف را محکم بر روی زمین کوبید و بلندتر از قبل فریاد کشید:
 - لعنت بهت.
 بر روی شن ریزها نشست و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید، غرید:
 - لعنت به من.
 ریچل با ترس، چند گام به طرف رابرت برداشت و ل*ب زد:
 - خوبی؟
 رابرت  سرش را میان هردو دستانش قرار داد و به سرش فشار وارد کرد.
 - خفه شو.
 ریچل چند گام عقب‌گرد کرد و هر دو دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد.
 - باشه‌‌
  آرام سرش را بالا آورد و زمانی که متوجه شد اگر ریچل چند گام دیگر عقب‌گرد کند، پایین خواهد افتاد؛ پس فریاد کشید:
 -   نه وایستا، اون‌جا دره‌ست!
 رابرت از روی زمین برخاست و به سوی او گام نهاد. ریچل یکی از پایش را برداشت تا آمد پای دیگرش را بگذارد، نگاهی به پشت سرش انداخت و جیغی زد و گفت:
 - اوه خدای من! نه.
 رابرت دستان ریچل را محکم گرفت. گرمای دستان رابرت، حس التیام‌بخشی را به جان و روح او تزریق کرد.  ریچل از شدت ترس، چشمانش را بسته بود و فریاد می‌زد. رابرت بلند قهقهه‌ای زد و سرش را تکان داد.
 - تموم شد. کابوس تموم شد؛ پس دیگه فریاد نزن.
 ریچل با همان چشمان بسته‌اش، ل*ب گشود:
 - تو... تو کی... کی... هس... هستی؟ نکنه که... نکنه که تو... همون... همون... قاتل... قاتل... پدر... پدرمی و ... او... اومدی... جونم...  جونم رو... بگ... بگیری، هان؟
 رابرت بلندتر از قبل خندید و گفت:
 - رفیق، تو که... تو که از من هم دیوونه‌تری!
ریچل آرام لای چشمانش را گشود و پی‌در‌پی پلک زد.
 - اوه خدای من، تو... تو با... وج... وجود... قا... قاتل...‌ بو... بودنت جونم رو... جونم رو نجات دادی؟ حق داری بهم بگی دیوونه.
 حال تنها، خنده‌های از ته دل رابرت نبود که سکوت و بغض سنگ و کوه و دره‌ها را می‌شکست، خنده‌های ریچل هم سکوت و بغض سنگ و کوه‌ و دره‌ها را شکسته بود. شاید از دور آن دو برای هم دوستان خوبی به نظر می‌آمدند؛ ولی قطعاً دشمن خونی همدیگر بودند.
 لباس آغشته به خاکش را تکاند و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را در اعضای صورت او چرخاند و ل*ب زد:
 - چطوره که با هم به استخر بریم؟
 چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد.
 - استخر؟
لبخندی زیبا صورت رابرت را قاب گرفت.
 - هوس استخر کردم.
 تلخندی زد و انگشت سبابه‌ی باریکش را بالا آورد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و گفت:
- یه پیشنهاد بدم؟
 رابرت بند مشکی و سفید رنگ نیم‌بوت‌هایش را محکم‌تر از قبل بست و سرش را کج کرد. ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید.
 - بستگی داره که پیشنهادت چی باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,355
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
ریچل صورتش را به نشانه‌ی قهر گرفت و بر روی تکه سنگی نشست.
- پس پیشنهادم رو رد می‌کنم.
رابرت کنار ریچل نشست و دستانش را زیر چانه‌اش قرار داد و گفت:
- دیوونه‌ی ملعون، من باید بپذیرم یا رد کنم.
ریچل سکوت را به حرف زدن با دیوانه‌ای همانند رابرت، ترجیح داد و از روی تکه سنگ برخاست و چند گام برداشت تا فاصله‌ را رعایت کند. دلش نمی‌خواست این‌جا بماند، هر چند برای این‌که بارها قتل کرده است، پلیس‌ها دنبال او هستند؛ اما این‌جا ماندن هم هیچ‌ سودی برایش نداشت. ریچل چه کسی است و برای چه به سراغ رابرت آمده است؟
« یک سال قبل»

ریچل بر روی ریل‌های قطار نشسته بود و به تماشای آسمان پرداخته بود. ساعت‌ها منتظر یک خبر بود که باید او را به گوشش می‌رساندند. از استرس پاهایش می‌لرزید. از روی ریل قطار برخاست و بر روی تکه سنگی زیر درخت بلوط نشست. چند رشته‌‌ از موهای طلایی رنگش را از جلوی دیدش کنار زد و به قطاری که با سرعت می‌آمد، چشم دوخت. بالاخره زمان موعود رسید و تلفنش به صدا در آمد؛ اما صدای قطار آن‌قدر بلند و وسیع بود که نمی‌توانست تماس را جواب دهد. با حرص نفسش را فوت کرد و از جای برخاست. زمانی که قطار عبور کرد، شماره تماس خواهرش را گرفت و گفت:
- الو ریانا، صدام رو می‌شنوی؟
- سلام، خوب گوش کن ببین چی میگم.
دستان ریچل از شدت ترس می‌لرزید و گوش به زنگ بود تا از اتفاقی که افتاده است با خبر شود. چند رشته از موهایش را پشت گوشش انداخت و گفت:
- خب چی‌شده؟
ریانا آهی کشید و گفت:
- جنون رابرت بیشتر از قبل شده، حتی از تیمارستان هم فرار کرده. چند سال پیش داداشمون رو به قتل رسوند، حالا هم به سراغ بابامون رفته.
با این حرف، ترس کل تن ریچل را فرا گرفت. ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید.
- الان بابا خوبه؟ بلایی که سرش نیورده، نه؟
ریانا: بی‌خبرم، فقط تا همین‌قدر اطلاع دارم.
ریچل به تماس پایان داد و چند بار به تنه‌ی درخت لگد زد و فریاد و بانگ کشید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- رابرت، لعنت بهت، لعنت بهت ابله روانی. اگر بلایی سر پدرم بیاری، دمار از روزگارت در میارم و خونت رو می‌ریزم.
«زمان حال»

رابرت در حالی که باز هم طعم تنهایی را می‌چشید، سرش را بر روی زانوی خود گذاشت و پلکش را بست. دلش می‌خواست همچو پرنده‌ای که شوق پرواز دارد، پرواز کند و از تمام آدم‌های این شهر دور شود و همانند پرستو، هر گاه دلش گرفت و بی‌قراری کرد، از این شهر کوچ کند و برود. دوست داشت همانند خورشید نور درخشان و بی‌کران‌اش را بر دل کوه‌ها بیفکند و هر گاه دلش گرفت، پشت کوه‌ها و دشت‌ها پنهان شود و از افق محو شود.
دلش می‌خواست همانند ستاره‌ای که از آسمان دلش گرفته است، زمین را تماشا کند، جوری که انگار تمام زمین و آدم‌ها فرش زیر پاهایش‌‌اند. آرزو داشت همانند یک گل تازه شکفته باشد که هرگاه تشنه‌اش بود یا دلش گرفت، با یک قطره آب سیراب و شاداب شود‌ و آن درختی باشد که پیرمردی خسته و دل‌شکسته بر زیر سایه‌اش نشسته و به او تکیه کرده و پایش را در جوی آب فرو برده است، دلش می‌خواست قطره‌های بارانی باشد که هرگاه خشمگین و ناراحت است، از دل ابرها فرو بریزد و زمین را فرش کند. دلش می‌خواست از صفحه‌ی زندگی حذف شود، جوری که انگار از اول به‌دنیا نیامده است و تن پر از خنجراش را به خاک هدیه دهد. در زندگی‌اش چشمانش خواب آسوده‌ای را ندیده است. دلش می‌خواهد به خوابی ابدی برود و هر چه‌قدر او را صدا بزنند، دیگر هرگز حتی برای یک ثانیه هم که شده باشد، چشمانش را نگشاید. آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- ای کاش به‌جای این‌که پلک‌هام از شدت درد آغشته به اشک بشه، از فرط خنده غرق از اشک می‌شد.

اما تمام این چیزها آرزویش شده و در دلش تلنبار شده بود؛ ولی کدام‌یک از آرزوهایش برآورده شد؟ هیچ‌کدام‌اش به حقیقت نپیوست. باید آرزوهایش را محکم در مشتش بگیرد و بفشرد و با خود به آن دنیا ببرد. آن دنیا؟ یقین دارد که آن دنیا، جهنمی بدتر از این جهنم است که سختی‌های روزگار، دمار از روزگارش در آورده و همانند خوره به جان و تن‌اش رخنه کرده است. آخر مگر این دنیا، چه سودی برایش داشت که فکر آخر عاقبت، در دنیای دیگرش باشد؟ به تمام فکرهایی که در قلک ذهنش تلنبار شده بود، دهن کج کرد و نیشخندی مزین لبانش شد. چند رشته‌ از موهای طلایی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و با یک حرکت از جای برخاست.
#جنون_آنی
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
ریچل صورتش را به نشانه‌ی قهر گرفت و بر روی تکه سنگی نشست.
 - پس پیشنهادم رو رد می‌کنم.
 رابرت کنار ریچل نشست و دستانش را زیر چانه‌اش قرار داد و گفت:
 - دیوونه‌ی ملعون، من باید بپذیرم یا رد کنم.
 ریچل سکوت را به حرف زدن با دیوانه‌ای همانند رابرت، ترجیح داد و از روی تکه سنگ برخاست و چند گام برداشت تا فاصله‌ را رعایت کند.  دلش نمی‌خواست این‌جا بماند، هر چند برای این‌که بارها قتل کرده است، پلیس‌ها دنبال او هستند؛ اما این‌جا ماندن هم هیچ‌ سودی برایش نداشت. ریچل چه کسی است و برای چه به سراغ رابرت آمده است؟
« یک سال قبل»
 ریچل بر روی ریل‌های قطار نشسته بود و به تماشای آسمان پرداخته بود. ساعت‌ها منتظر یک خبر بود که باید او را به گوشش می‌رساندند.  از استرس پاهایش می‌لرزید. از روی ریل قطار برخاست و بر روی تکه سنگی زیر درخت بلوط نشست. چند رشته‌‌ از موهای طلایی رنگش را از جلوی دیدش کنار زد و به قطاری که با سرعت می‌آمد، چشم دوخت. بالاخره زمان موعود رسید و تلفنش به صدا در آمد؛ اما صدای قطار آن‌قدر بلند و وسیع بود که نمی‌توانست تماس را جواب دهد.  با حرص نفسش را فوت کرد و از جای برخاست. زمانی که قطار عبور کرد، شماره تماس خواهرش را گرفت و گفت:
 - الو ریانا، صدام رو می‌شنوی؟
 - سلام، خوب گوش کن ببین چی میگم.
 دستان ریچل از شدت ترس می‌لرزید و گوش به زنگ بود تا از اتفاقی که افتاده است با خبر شود. چند رشته از موهایش را پشت گوشش انداخت و گفت:
 - خب چی‌شده؟
 ریانا آهی کشید و گفت:
 - جنون رابرت بیشتر از قبل شده، حتی از تیمارستان هم فرار کرده. چند سال پیش داداشمون رو به قتل رسوند، حالا هم به سراغ بابامون رفته.
 با این حرف، ترس کل تن ریچل را فرا گرفت. ناخودآگاه، قطره‌ی  سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید.
 - الان بابا خوبه؟ بلایی که سرش نیورده، نه؟
 ریانا: بی‌خبرم، فقط تا همین‌قدر اطلاع دارم.
 ریچل به تماس پایان داد و چند بار به تنه‌ی درخت لگد زد و فریاد و بانگ کشید. از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
 - رابرت، لعنت بهت، لعنت بهت ابله روانی. اگر بلایی سر پدرم بیاری، دمار از روزگارت در میارم و خونت رو می‌ریزم.
«زمان حال»
 رابرت در حالی که باز هم طعم تنهایی را می‌چشید، سرش را بر روی زانوی خود گذاشت و پلکش را بست.  دلش می‌خواست همچو پرنده‌ای که شوق پرواز دارد، پرواز کند و از تمام آدم‌های این شهر دور شود و همانند پرستو، هر گاه دلش گرفت و بی‌قراری کرد، از این شهر کوچ کند و برود.  دوست داشت همانند خورشید نور درخشان و بی‌کران‌اش را بر دل کوه‌ها بیفکند و هر گاه دلش گرفت، پشت کوه‌ها و دشت‌ها پنهان شود و از افق محو شود.
 دلش می‌خواست همانند ستاره‌ای که از آسمان دلش گرفته است، زمین را تماشا کند، جوری که انگار تمام زمین و آدم‌ها فرش زیر پاهایش‌‌اند. آرزو داشت همانند یک گل تازه شکفته باشد که هرگاه تشنه‌اش بود یا دلش گرفت، با یک قطره آب سیراب و شاداب شود‌ و آن درختی باشد که پیرمردی خسته و دل‌شکسته بر زیر سایه‌اش نشسته و به او تکیه کرده و پایش را در جوی آب فرو برده است، دلش می‌خواست قطره‌های بارانی باشد که هرگاه خشمگین و ناراحت است، از دل ابرها فرو بریزد و زمین را فرش کند. دلش می‌خواست از صفحه‌ی زندگی حذف شود، جوری که انگار از اول به‌دنیا نیامده است و تن پر از خنجراش را به خاک هدیه دهد.  در زندگی‌اش چشمانش خواب آسوده‌ای را ندیده است. دلش می‌خواهد به خوابی ابدی برود و هر چه‌قدر او را صدا بزنند، دیگر هرگز حتی برای یک ثانیه هم که شده باشد، چشمانش را نگشاید. آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- ای کاش به‌جای این‌که پلک‌هام از شدت درد آغشته به اشک بشه، از فرط خنده غرق از اشک می‌شد.
 اما تمام این چیزها آرزویش شده و در دلش تلنبار شده بود؛ ولی کدام‌یک از آرزوهایش برآورده شد؟ هیچ‌کدام‌اش به حقیقت نپیوست. باید آرزوهایش را محکم در مشتش بگیرد و بفشرد و با خود به آن دنیا ببرد. آن دنیا؟ یقین دارد که آن دنیا، جهنمی بدتر از این جهنم است که سختی‌های روزگار، دمار از روزگارش در آورده و همانند خوره به جان و تن‌اش رخنه کرده است. آخر مگر این دنیا، چه سودی برایش داشت که فکر آخر عاقبت، در دنیای دیگرش باشد؟  به تمام فکرهایی که در قلک ذهنش تلنبار شده بود، دهن کج کرد و نیشخندی مزین لبانش شد.  چند رشته‌ از موهای طلایی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و با یک حرکت از جای برخاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا