خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ رمان دلدارکُش | رها آداباقری کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
«بسم تعالی»

نام اثر: دلدارکُش
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: رها آداباقری
ناظر: Negin_SH

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه‌ات را روی نوت بنوازی. گاهی داستانی برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌‌ نوشته می‌شود و می‌گوید که ای دلدارجان، در روزگار امروزت، جوری در عین پروایی بی‌پروا باش و بِایست؛ جوری قوی و آماده‌ی نبرد عاشقانه‌ٔ سرنوشت باش که کسی فکرش را هم نکند، دیروز؛ چندین بار، زخمی شده‌ای و زمین خورده‌ای.

کد:
«بسم تعالی»

نام اثر: دلدارکُش
ژانر: عاشقانه، جنایی
نویسنده: رها آداباقری

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه‌ات را روی نوت بنوازی. گاهی داستانی برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌‌ نوشته می‌شود و می‌گوید که ای دلدارجان، در روزگار امروزت، جوری در عین پروایی بی‌پروا باش و بِایست؛ جوری قوی و آماده‌ی نبرد عاشقانه‌ٔ سرنوشت باش که کسی فکرش را هم نکند، دیروز؛ چندین بار، زخمی شده‌ای و زمین خورده‌ای.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدیر تالار رمان + مدرس ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,538
کیف پول من
274,093
Points
3,959

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
مقدمه:

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

مولانا

کد:
مقدمه:

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

مولانا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
به قول بزرگی؛ تعادل میان عشق و نفرت، تعادل میان بودن‌ها و نبودن‌ها و تعادل میان آمدن‌ها و رفتن‌های زندگی مرزی‌ست که می‌گذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند.
حالش به گونه‌ای بود که انگار بند دلش را دار زده بودند؛ پشت همه‌ٔ "من خوبم" ها و "من مشکلی ندارم" هایش، شخصیت ظریف و شکننده‌ای بود که تمام تلاشش را می‌کرد تا قوی بماند و تنش زیر بار حجیم زندگی‌اش خورد نشود. انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپ دِنجی که پاتوق همیشگی دیدار‌هایشان بود، خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک‌زن با آن نورهای قرمزی که کلمه‌ی اسپرسو را نشان می‌داد، خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی و کمیاب اطرافش جمع شده بودند.
دخترک دست لرزانش را از روی د*ه*ان نیمه‌باز مانده‌اش برداشت و با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای برناجانش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت از کنارش رد میشد، تکانی شدیدی خورد و دست راستش را با لرزشی عیان و اضطرابی بیش از پیش به روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت، هیکل تنومند و چهرهٔ سرگردان برنا را تشخیص داد.
برق اشک در چشمانش درخشید؛ برنا به همراه دو مأمور قانون سبزپوش که دوش به دوشش حرکت می‌کردند، به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
چه شده بود مگر؟ برنای او که خود تابع قانون و مرد قوانین بود! به یاد نداشت حتی در یکی از پرونده‌هایی که وکالت می‌کرد حق‌خوری یا کاری خلاف عُرف انجام داده باشد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریفش بسته بودند.
تنها کف دستان خیس از عرقش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- برنا... برنا؟ ببین منو... همینجام، چی شده؟ برنا منو نگاه کن، چی شده؟! برنا!

کد:
به قول بزرگی؛ تعادل میان عشق و نفرت، تعادل میان بودن‌ها و نبودن‌ها و تعادل میان آمدن‌ها و رفتن‌های زندگی مرزی‌ست که می‌گذاری تا کسی هستی تو را نیست نکند.
حالش به گونه‌ای بود که انگار بند دلش را دار زده بودند؛ پشت همه‌ٔ "من خوبم" ها و "من مشکلی ندارم" هایش، شخصیت ظریف و شکننده‌ای بود که تمام تلاشش را می‌کرد تا قوی بماند و تنش زیر بار حجیم زندگی‌اش خورد نشود. انگار همین دیروز بود که با درماندگی و انگشتانی که در هم حلقه کرده و دستانی که در لحظه یخ بسته بودند، به آن‌سوی خیابان و کافی‌شاپ دِنجی که پاتوق همیشگی دیدار‌هایشان بود، خیره مانده و به نوعی یخ بسته بود.
تابلوی چشمک‌زن با آن نورهای قرمزی که کلمه‌ی اسپرسو را نشان می‌داد، خاموش بود و گویی مردم برای دیدن نمایشی واقعی و کمیاب اطرافش جمع شده بودند.
دخترک دست لرزانش را از روی د*ه*ان نیمه‌باز مانده‌اش برداشت و با هزار زحمت و به خود آمدنی سخت، قدمی به جلو برداشت و شاخه گل رز سفیدی که برای برناجانش آورده بود را زیر قدمش له کرد.
با جیغ لاستیک و بوق بلند ماشینی که صدای ضبط سرسام‌آورش سر به فلک کشیده و به سرعت از کنارش رد میشد، تکانی شدیدی خورد و دست راستش را با لرزشی عیان و اضطرابی بیش از پیش به روی قفسه‌ی س*ی*نه‌اش که مدام بالا و پایین میشد نهاد.
با کلافگی و ترس چشم باریک کرد و از بین هیاهوی جمعیت، هیکل تنومند و چهرهٔ سرگردان برنا را تشخیص داد.
برق اشک در چشمانش درخشید؛ برنا به همراه دو مأمور قانون سبزپوش که دوش به دوشش حرکت می‌کردند، به طرف ماشین پلیسی که آژیر روشن و چرخانش ترس و وحشت را به دلش بند زده بود، حرکت می‌کرد.
چه شده بود مگر؟ برنای او که خود تابع قانون و مرد قوانین بود! به یاد نداشت حتی در یکی از پرونده‌هایی که وکالت می‌کرد حق‌خوری یا کاری خلاف عُرف انجام داده باشد.
جانی برای برداشتن قدم دیگری نداشت؛ انگار که وزنه‌ای آهنی به دور مچ‌های ظریفش بسته بودند.
تنها کف دستان خیس از عرقش را دو طرف دهانش گذاشت و صدا بلند کرد:
- برنا... برنا؟ ببین منو... همینجام، چی شده؟ برنا منو نگاه کن، چی شده؟! برنا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
یادش بود که تنها لحظه‌ای مرد برومندش با چشمان دریایی و خروشانش به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ٔ مهتابی بهت زده‌اش، ل*ب گزید.
مثل همیشه کراوات نازک و سیاهش را شل بسته بود و کت اسپرتش را به‌طوری که دستان و آن دستبند نقره‌ای براق و نحس را پنهان کند، روی مچ‌هایش انداخته بود.
آه و سکوت تلخش به معنای حرف‌های نگفته و حقیقت‌های پنهانی بود که به گمانش قرار بود پنهان‌تر هم بماند. شرمسار از برق اشک دیدگان سیاه‌فام دخترک سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
گویی ذهنش به زمان حال برگشت که لرزی بر اندامش نشست؛ از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از س*ی*نه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
یک کیلو مواد مخدر هرگز با شخصیت برنای او همخوانی نداشت! قطع به یقین کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود؛ به حتم کسی در این میان موش دوانده بود و با دوز و کلک قصد بریدن نفسش را داشت.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد. گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای نوبرانه گَس بود.

کد:
یادش بود که تنها لحظه‌ای مرد برومندش با چشمان دریایی و خروشانش به دنبال صدای آشنایی که اسمش را فرا خوانده بود گشت و با دیدن دخترک و تن لرزان و چهره‌‌ٔ مهتابی بهت زده‌اش، ل*ب گزید.
مثل همیشه کراوات نازک و سیاهش را شل بسته بود و کت اسپرتش را به‌طوری که دستان و آن دستبند نقره‌ای براق و نحس را پنهان کند، روی مچ‌هایش انداخته بود.
آه و سکوت تلخش به معنای حرف‌های نگفته و حقیقت‌های پنهانی بود که به گمانش قرار بود پنهان‌تر هم بماند. شرمسار از برق اشک دیدگان سیاه‌فام دخترک سر پایین انداخت و زودتر از دو مأمور یونیفرم‌پوش سوار ماشین شد.
گویی ذهنش به زمان حال برگشت که لرزی بر اندامش نشست؛ از گذشته رانده و از آینده تاریک مانده؛ ناباورانه با درک زمان حالی که درش دست و پا میزد و کسی صدای فریاد بیچارگی‌اش را نمی‌شنید، با بی‌حالی زانو زد.
ماه‌های اخیرش از پس هم آمدند و رفتند که به جایی که اکنون ایستاده است برسد و به طرف آن چوبه‌ی ترسناک و نفرت‌انگیزی که چندی دیگر قرار بود عشقش را مجازات کند خیره شود؟!
نفس‌هایش با التهابی پُر صدا و کشدار از س*ی*نه‌اش خارج می‌شدند، قدم‌هایش سست و ناتوان بودند، معده‌اش می‌جوشید و طعم گَس خون به حلقش هدیه می‌داد.
یک کیلو مواد مخدر هرگز با شخصیت برنای او همخوانی نداشت! قطع به یقین کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود؛ به حتم کسی در این میان موش دوانده بود و با دوز و کلک قصد بریدن نفسش را داشت.
انگشتان ظریف دستانش سرد می‌شدند و سردیشان روحش را یخبندان‌تر از پیش می‌کرد. گویی مرده‌ای بود که تنها غافل از جمعیتی که با ترحم و افسوسی آشکار حال زارش را می‌نگریستند، از درون و بیرون می‌شکست.
زانوانش خالی شد و در همان حال که سکندری می‌خورد دیوار آجری کنارش را به حبس کشید تا نیفتد.
دیدگانش بیش از پیش تار شده بود و دیواره‌های گلویش مثل خرمالوهای نوبرانه گَس بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
سرش را به سمت آسمانی دوخت که خشمگین غرش سر می‌داد و لحظه‌ای با تلألو رعد و برق نورانی‌اش کل خیابان را روشن می‌کرد. ناباور لبخند زد و به مراتب میان لبخندش همانند دیوانه‌ها بغض سنگینش را رها کرد.
باورش نمی‌شد؛ به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند؛ ل*ب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گِلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادین منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
غنچهٔ ل*ب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌ٔ دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدند و چشمان مات و تارش دومرتبه پر شدند. بیجا که نبود! می‌خواستند همه‌ٔ پشت و پناهش را دار بزنند؟ مگر به جزٔ برنای مهربانش چه کسی را داشت؟ اصلاً چه کسی برایش مانده بود؟ شرط می‌بست که حتی مادرش در آن سر دنیا هم لحظه‌ای دلش هوایش را نمی‌کند و پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دستش را لبه‌ٔ جدول گذاشت و عق زد؛ چرا این این عق زدن‌ها تمامی نداشت؟ هیچ‌چیزی برای بالا آوردن نبود؛ از صبح چیزی نخورده بود و معده‌اش به شدت درد می‌کرد، کل وجودش درد می‌کرد، تار‌به‌تار تنش به گِز‌گِز افتاده بود.
مانتوی نخی و سیاهش از شدت خیسی در تن ریزه‌اش زار میزد. سرش را روی پایش گذاشت و بلند‌تر از قبل گریست؛ اشک و باران از تیغه‌ی بینی‌ قلمی‌اش سر خوردند روی آسفالت تیره رنگ، درست مثل بخت غرق در سیاهی‌اش، همه‌چیز سیاه بود.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد. فضایی تهی از زندگانی و نحس از هرچه که از دیده می‌گذشت. از آن چوبه‌ی منحوس متنفر بود؛ از آن سرباز سبزپوشی که کمر به هل دادن عشقش بسته و منتظر ایستاده بود، از آن چهارپایه‌ی لغزنده و فرتوت، از تک‌به‌تکشان هراس داشت. دومرتبه بغضش ترکید؛ نفسش را به سختی بالا داد، خیس بود و لرزان و مگر از این پروا دیگر چیزی هم مانده بود؟

کد:
سرش را به سمت آسمانی دوخت که خشمگین غرش سر می‌داد و لحظه‌ای با تلألو رعد و برق نورانی‌اش کل خیابان را روشن می‌کرد. ناباور لبخند زد و به مراتب میان لبخندش همانند دیوانه‌ها بغض سنگینش را رها کرد.
باورش نمی‌شد؛ به قدری در باورش نمی‌گنجید که بی‌خیال آن باران وحشیانه و مردمی که انگار دیوانه دیده بودند؛ ل*ب جدول خیابان نشست و نگاه مات و بی‌حالش را به آسفالت خیس و گِلی داد.
حیف که بیشتر از این اجازه‌ی پیش‌روی و نزدیک شدن به آن فضای باز را نداشت، حیف که باید جلوی همین در سراسر فولادین منتظر می‌ماند و آخر مگر میشد؟
غنچهٔ ل*ب‌های بی‌رنگ و پوسته‌پوسته‌ شده‌ٔ دخترک زودتر از تمام ارگان‌های بدنش از قلب ناخوش احوالش دستور گرفتند و لرزیدند و چشمان مات و تارش دومرتبه پر شدند. بیجا که نبود! می‌خواستند همه‌ٔ پشت و پناهش را دار بزنند؟ مگر به جزٔ برنای مهربانش چه کسی را داشت؟ اصلاً چه کسی برایش مانده بود؟ شرط می‌بست که حتی مادرش در آن سر دنیا هم لحظه‌ای دلش هوایش را نمی‌کند و پدرش هم که زیر خروارها خاک خوابیده بود.
دستش را لبه‌ٔ جدول گذاشت و عق زد؛ چرا این این عق زدن‌ها تمامی نداشت؟ هیچ‌چیزی برای بالا آوردن نبود؛ از صبح چیزی نخورده بود و معده‌اش به شدت درد می‌کرد، کل وجودش درد می‌کرد، تار‌به‌تار تنش به گِز‌گِز افتاده بود.
مانتوی نخی و سیاهش از شدت خیسی در تن ریزه‌اش زار میزد. سرش را روی پایش گذاشت و بلند‌تر از قبل گریست؛ اشک و باران از تیغه‌ی بینی‌ قلمی‌اش سر خوردند روی آسفالت تیره رنگ، درست مثل بخت غرق در سیاهی‌اش، همه‌چیز سیاه بود.
ماشینی با سرعت هرچه تمام‌تر از جلویش گذشت و آب خیابان را روی لباس‌های خیسش ریخت و مگر فرقی به حالش داشت؟
کف دستش را روی چشمان گریانش کشید و دومرتبه به هیاهوی داخل آن فضای منحوس خیره شد. فضایی تهی از زندگانی و نحس از هرچه که از دیده می‌گذشت. از آن چوبه‌ی منحوس متنفر بود؛ از آن سرباز سبزپوشی که کمر به هل دادن عشقش بسته و منتظر ایستاده بود، از آن چهارپایه‌ی لغزنده و فرتوت، از تک‌به‌تکشان هراس داشت. دومرتبه بغضش ترکید؛ نفسش را به سختی بالا داد، خیس بود و لرزان و مگر از این پروا دیگر چیزی هم مانده بود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

نیهان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2025-02-18
نوشته‌ها
7
کیف پول من
165
Points
11
کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان چمنی و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ انگار که دخترک باید فاتحه عشقش را هم می‌خواند! گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و بی‌وقفه کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پو*ست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- برسام التماست می‌کنم! دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ هیچ کاری؟ من هنوزم... هنوزم... .
ل*بش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلب و روحش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
پوزخند برسام حرف‌ها داشت که بگوید؛ وقتی که دستش را به روی صورت شش تیغ کرده‌اش کشید و کلافه نگاه دزدید. پروا امیدوارانه چشم درشت کرد و پلک زدن را به فراموشی سپرد.
سبزی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی و تیرگی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری خودتو به کشتن میدی پروا!
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمیشد؛ لعنت بر هر چه و هر که مسبب این حالشان بود.
با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ٔ تضعیف شده و شانه‌های افتاده‌ی برنا را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت و ته ریشی که بیشتر از همیشه روی صورتش نشسته بود، به سوی چهارپایه‌ٔ چوبی و چوبه‌ٔ داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به ر*ق*ص درآمده، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت.
د*ه*ان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. امکان نداشت! قرار بود دیگر چال گونه‌ٔ برنا را نبیند؟ سنگینی خیرگی چشمان دریایی‌‌اش را حس نکند؟ زمزمه‌اش بی‌‌جان‌تر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون! برنای من؟ ن... نه... نمی‌تونم! برنا نه. نه برسام؟ برسام نذار... .

کد:
کفش‌های گِلی مردانه‌ای جلوی دیدگانش نشست و بعد صاحبش خم شد و مقابل زانوان بی‌رمق و لرزانش زانو زد. چشمان چمنی و نگاه عمیقش پر از ناامیدی بود؛ انگار که دخترک باید فاتحه عشقش را هم می‌خواند! گویی مرد روبه‌رویش هم کم آورده بود که نگاه مردانه‌اش روی صورت دخترک نشست و بی‌وقفه کتش را از تنش خارج کرد، پهناوری کت دور تن لرزان و روی شانه‌های ظریفش را پوشش داد. دخترک ناخودآگاه طوری که پو*ست دستش بیش از پیش به سفیدی بزند، لبه‌های کت را پر قدرت چنگ زد‌ و از ته دل زار زد، ناله‌وار صدا بلند کرد:
- برسام التماست می‌کنم! دیگه کاری از دستت برنمیاد؟ هیچ کاری؟ من هنوزم... هنوزم... .
ل*بش را گزید تا نگوید تا یک قدمی مرگ قلب و روحش فاصله دارد و همچنان امیدوار است!
پوزخند برسام حرف‌ها داشت که بگوید؛ وقتی که دستش را به روی صورت شش تیغ کرده‌اش کشید و کلافه نگاه دزدید. پروا امیدوارانه چشم درشت کرد و پلک زدن را به فراموشی سپرد.
سبزی دیدگان مرد روبه‌رویش به تلخی و تیرگی زد و با ناراحتی زمزمه کرد:
- داری خودتو به کشتن میدی پروا!
هق‌هق دخترک شدت گرفت و لعنت به این باران و روز نحسی که تمام نمیشد؛ لعنت بر هر چه و هر که مسبب این حالشان بود.
با صدای هیاهوی جمعیت چشم به آن جایگاه منحوس دوخت. چندین بار ناباورانه و پر اضطراب پلک زد و در آخر چهره‌‌ٔ تضعیف شده و شانه‌های افتاده‌ی برنا را دید که از ساختمان روبه‌رو با آن پابندهای زنجیری سفت و سخت و ته ریشی که بیشتر از همیشه روی صورتش نشسته بود، به سوی چهارپایه‌ٔ چوبی و چوبه‌ٔ داری که طناب آویزانش رها و سرخوشانه در باد به ر*ق*ص درآمده، با قدم‌های لَخ‌لَخ‌کنان می‌رفت.
د*ه*ان دخترک بی‌جهت باز و بسته شد و همچون ماهی طلب ذره‌ای اکسیژن کرد. امکان نداشت! قرار بود دیگر چال گونه‌ٔ برنا را نبیند؟ سنگینی خیرگی چشمان دریایی‌‌اش را حس نکند؟ زمزمه‌اش بی‌‌جان‌تر از آن بود که مرد کنارش بشنود.
- اون! برنای من؟ ن... نه... نمی‌تونم! برنا نه. نه برسام؟ برسام نذار... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا