نام رمان: خورشید مهرا
نام نویسنده: ملینا نامور
ژانر: تراژدی_عاشقانه
ناظر: آراد رادان
خلاصه: وقتی ظلمت تاریکی نمایان میشود و خورشید پنهان میشود مهرا در غمهایش غوطه ور و در فکر ارازی هست که با بیرحمی مهرای بیچاره را به تیمارستان منتقل میکند. مهراس مردی ترسناک با گذشتهای تاریک و حلمای مظلوم در فکر عشقی آتشین هیاهوی سرنوشت باعث میشود خورشید با نورش دلیلی بر روشنایی گذشته و خاطرات آن شود.
***
مقدمه: همیشه بدترین روش برای انتقام گرفتن اینه که با همون روشی که ازارت دادن ازارشون بدی.
پدرم و کشتن، عزیزترینشون رو میکشم.
دلم و شکستن، باور کن بدجوری قراره دلش و بشکنم.
ولی تو! وارد این بازی نشو که گرگ وحشی چیزی از اطرافش نمیفهمه! یاد گرفتم عشق عذاب دردناکیه که میتونه نقطه ضعفت باشه نمیخوام با تو تهدید بشم!
کد:
نام رمان: خورشید مهرا
نام نویسنده: ملینا نامور
ژانر: تراژدی_عاشقانه
خلاصه: وقتی ظلمت تاریکی نمایان میشود و خورشید پنهان میشود مهرا در غمهایش غوطه ور و در فکر ارازی هست که با بیرحمی مهرای بیچاره را به تیمارستان منتقل میکند. مهراس مردی ترسناک با گذشتهای تاریک و حلمای مظلوم در فکر عشقی آتشین هیاهوی سرنوشت باعث میشود خورشید با نورش دلیلی بر روشنایی گذشته و خاطرات آن شود.
***
مقدمه: همیشه بدترین روش برای انتقام گرفتن اینه که با همون روشی که ازارت دادن ازارشون بدی.
پدرم و کشتن، عزیزترینشون رو میکشم.
دلم و شکستن، باور کن بدجوری قراره دلش و بشکنم.
ولی تو! وارد این بازی نشو که گرگ وحشی چیزی از اطرافش نمیفهمه! یاد گرفتم عشق عذاب دردناکیه که میتونه نقطه ضعفت باشه نمیخوام با تو تهدید بشم.
با قدرت بدنش را تکان میدهد و میخواهد خودش را به آ*غ*و*ش سرد آرازش برساند اما در عین ناباوری آغوشش را برای دخترک میبندد.
چشمهایش دردناک بسته میشود. خدا جانش اجازه هست چشمهایش را ببندد و نبیند؟ اجازه هست گوشهایش را بگیرد تا نشنود؟
اجازه هست روح دردمندش را ازاد کند؟
آخر خسته شده است! از پسرکی که دار و ندارش بود و حالا جلویش ایستاده است، آن هم بدون آنکه دستش را بگیرد یا به آ*غ*و*ش بکشدش.
با غمی آمیخته در صدایش ل*ب زد.
- ارازم! تو رو خدا اذیتم نکن دیگه... میدونم مسخره بازیه.
اراز با چشمهای یخیاش به دخترک زل میزند و تنها در فکر حلما جانش دختری که دلش برایش پر کشیده بود هست. مهرا دستهایش شروع به لرزیدن میکند و پرستارها سعی میکنند دخترک را داخل اتاق بکشند. لحظه اخر داد میزند.
- آراز به قرآن قسم میخورم... به همون خدایی که میپرستی یه روز میام بیرون... یه روز میام.
پرستارها خسته از مقاوت دختر آن را داخل اتاق هل میدهند.
مهرا بدنش بیشتر از بقیه روزها یخ زده است میخواهد باور نکند و برگردد اما با فشار سوزنی تیز در گ*ردنش بدنش بیحس میشود و روی تخت سر میخورد.
- آرا... زم.
***
قلبش تیر کشید. کلمات آهسته از میان لبانش بیرون آمدند.
- اخ... اراز!... اراز!
هنوز گیج بود اما متوجه صدای زن غریبه شد.
- بهوش اومد که... بیا این قرصها رو بخور!
هنوز چشمانش کامل باز نشده بود که با فشار دستی به دهنش و وارد شدن چند قرص به گلویش بدنش سرد میشود. زن ل*بهایش را تکان میدهد.
- اگه آروم باشی میتونی یه مدت بیدار بمونی!
ارام ل*ب زد.
- چه... م... مدته اینجام؟
زن نگاهی زیر چشمی به در میاندازد و میگوید.
- چه مدت چیه؟! یه هفته هستش اینجایی دختر!
بدنش یخ میزند، آنقدر به او قرصهای رنگارنگ مسکن، خوابابر و ارامش بخش و هر قرص مسخره دیگه داده بودند که حتی متوجه گذر زمان نشده بود. در این مدت فقط وارد شدن قرصها در دهانش را حس میکرد و بعد دوباره میخوابید.
- حالا میگم تو مشکلت چیه؟ چرا اومدی اینجا؟ بهمون گفتن بابت مرگ شوهرت افسردگی داری، درسته؟
با تعجب خیره زن میشود. شوهر؟ دخترک از دار دنیا فقط یک نامزد داشت، یک نور چشمی که آن هم از دست داد.
- نه!
- پس چرا اینجا اومدی؟
ل*بهایش را بهم فشار میدهد و ل*ب میزند.
- به خاطر نامردی یه آشغال؛ ولی خیلی زود خودش و حلماش رو نابود میکنم.
کد:
با قدرت بدنش را تکان میدهد و میخواهد خودش را به آ*غ*و*ش سرد آرازش برساند اما در عین ناباوری آغوشش را برای دخترک میبندد.
چشمهایش دردناک بسته میشود. خدا جانش اجازه هست چشمهایش را ببندد و نبیند؟ اجازه هست گوشهایش را بگیرد تا نشنود؟
اجازه هست روح دردمندش را ازاد کند؟
آخر خسته شده است! از پسرکی که دار و ندارش بود و حالا جلویش ایستاده است، آن هم بدون آنکه دستش را بگیرد یا به آ*غ*و*ش بکشدش.
با غمی آمیخته در صدایش ل*ب زد.
- ارازم! تو رو خدا اذیتم نکن دیگه... میدونم مسخره بازیه.
اراز با چشمهای یخیاش به دخترک زل میزند و تنها در فکر حلما جانش دختری که دلش برایش پر کشیده بود هست. مهرا دستهایش شروع به لرزیدن میکند و پرستارها سعی میکنند دخترک را داخل اتاق بکشند. لحظه اخر داد میزند.
- آراز به قرآن قسم میخورم... به همون خدایی که میپرستی یه روز میام بیرون... یه روز میام.
پرستارها خسته از مقاوت دختر آن را داخل اتاق هل میدهند.
مهرا بدنش بیشتر از بقیه روزها یخ زده است میخواهد باور نکند و برگردد اما با فشار سوزنی تیز در گ*ردنش بدنش بیحس میشود و روی تخت سر میخورد.
- آرا... زم.
***
قلبش تیر کشید. کلمات آهسته از میان لبانش بیرون آمدند.
- اخ... اراز!... اراز!
هنوز گیج بود اما متوجه صدای زن غریبه شد.
- بهوش اومد که... بیا این قرصها رو بخور!
هنوز چشمانش کامل باز نشده بود که با فشار دستی به دهنش و وارد شدن چند قرص به گلویش بدنش سرد میشود. زن ل*بهایش را تکان میدهد.
- اگه آروم باشی میتونی یه مدت بیدار بمونی!
ارام ل*ب زد.
- چه... م... مدته اینجام؟
زن نگاهی زیر چشمی به در میاندازد و میگوید.
- چه مدت چیه؟! یه هفته هستش اینجایی دختر!
بدنش یخ میزند، آنقدر به او قرصهای رنگارنگ مسکن، خوابابر و ارامش بخش و هر قرص مسخره دیگه داده بودند که حتی متوجه گذر زمان نشده بود. در این مدت فقط وارد شدن قرصها در دهانش را حس میکرد و بعد دوباره میخوابید.
- حالا میگم تو مشکلت چیه؟ چرا اومدی اینجا؟ بهمون گفتن بابت مرگ شوهرت افسردگی داری، درسته؟
با تعجب خیره زن میشود. شوهر؟ دخترک از دار دنیا فقط یک نامزد داشت، یک نور چشمی که آن هم از دست داد.
- نه!
- پس چرا اینجا اومدی؟
ل*بهایش را بهم فشار میدهد و ل*ب میزند.
- به خاطر نامردی یه آشغال؛ ولی خیلی زود خودش و حلماش رو نابود میکنم.
زن که حالا با تعجب نگاهش میکند همزمان که از اتاق خارج میشود با خنده میگوید.
- اخه من چرا دارم با یه دیوونه تیمارستانی صحبت میکنم؟
از جلوی چشمان غمگین مهرا محو میشود و اینجا تنها دلی غریب باقی میماند.
***
چشمانش با داد پرستار باز میشوند.
- بیا باید بریم.
با تعجب میشیند و به زن چشم قهوهای خیره میشود. زن دوباره دستش را میگیرد و به سمت در اتاق میکشد؛ مانند مرده متحرکی از جا بلند میشود و به سمت زن میرود.
به اتاقی با در سفید میرسند، زن در میزند.
صدای مردانهای باعث میشود وارد اتاق شوند.
- بفرمایید دکتر این همون دختره هستش.
مرد که پشتش به مهرا و زن است برمیگردد و به دخترک خیره میشود. مردی با چشمهای خاکستری جذاب و موهای مشکی، بر تنش لباسی سفیدی است. زن از اتاق خارج میشود.
- بشین.
با متانت بر روی یک از صندلیهای مشکی اتاق میشیند.
- خوب، خانم مهرا مهرگان بنده مِهراس کیانفر هستم دکتر شما و اگه باهام همکاری کنید خیلی زود به نتیجه دلخواهمون میرسیم و شما هم حالتون خیلی زود زود خوب میشه.
برای دخترک حتی شبیه بودن اسمهایشان هم مهم نیست فقط دلش میخواهد از اینجا برود تا بتواند خودش جان حلما و ارازش را بگیرد.
- به خدا من... مریض نیستم.
مرد اخم میکند و رو به روی مهرا میشیند.
- دختر خوب، پس اگه مریض نیستی اینجا چیکار میکنی؟
ل*بهایش میلرزند و میگوید.
- مگه هر... کی اینجا هستش مریضه؟ مگه نمیبینی من خوبم، تو چه دکتری هستی؟
مهراس ابروهایش بیشتر در هم میروند و به دخترک رنگ پریده رو به رویش خیره میشود. مهرا با چشمهای آبیاش با گستاخی به مهراس خیره میشود.
کد:
زن که حالا با تعجب نگاهش میکند همزمان که از اتاق خارج میشود با خنده میگوید.
- اخه من چرا دارم با یه دیوونه تیمارستانی صحبت میکنم؟
از جلوی چشمان غمگین مهرا محو میشود و اینجا تنها دلی غریب باقی میماند.
***
چشمانش با داد پرستار باز میشوند.
- بیا باید بریم.
با تعجب میشیند و به زن چشم قهوهای خیره میشود. زن دوباره دستش را میگیرد و به سمت در اتاق میکشد؛ مانند مرده متحرکی از جا بلند میشود و به سمت زن میرود.
به اتاقی با در سفید میرسند، زن در میزند.
صدای مردانهای باعث میشود وارد اتاق شوند.
- بفرمایید دکتر این همون دختره هستش.
مرد که پشتش به مهرا و زن است برمیگردد و به دخترک خیره میشود. مردی با چشمهای خاکستری جذاب و موهای مشکی، بر تنش لباسی سفیدی است. زن از اتاق خارج میشود.
- بشین.
با متانت بر روی یک از صندلیهای مشکی اتاق میشیند.
- خوب، خانم مهرا مهرگان بنده مِهراس کیانفر هستم دکتر شما و اگه باهام همکاری کنید خیلی زود به نتیجه دلخواهمون میرسیم و شما هم حالتون خیلی زود زود خوب میشه.
برای دخترک حتی شبیه بودن اسمهایشان هم مهم نیست فقط دلش میخواهد از اینجا برود تا بتواند خودش جان حلما و ارازش را بگیرد.
- به خدا من... مریض نیستم.
مرد اخم میکند و رو به روی مهرا میشیند.
- دختر خوب، پس اگه مریض نیستی اینجا چیکار میکنی؟
ل*بهایش میلرزند و میگوید.
- مگه هر... کی اینجا هستش مریضه؟ مگه نمیبینی من خوبم، تو چه دکتری هستی؟
مهراس ابروهایش بیشتر در هم میروند و به دخترک رنگ پریده رو به رویش خیره میشود. مهرا با چشمهای آبیاش با گستاخی به مهراس خیره میشود.
- اشکالی نداره عادت دارم به این حرفها!
خیلی ساده به او فهماند حرفهای مهرا بیچاره برایش مهم نیست. با لج بلند میشود و با پایش محکم به زانوی دکتر ضربه میزند.
- اخ! دخترهی روانی این چه حرکتی بود؟
- میگم روانی نیستم! من مشکل دارم یا تو؟ دارم فارسی صحبت میکنم دیگه؟ خسته شدم یه هفته من و نگه داشتید به خاطر چی؟
مهراس چشمهایش بیشتر از این گرد نمیشود و با بهت به سلیطه مظلوم رو به رویش خیره است.
- باشه بابا بشین یه زنگ به اون پسر خالهات که اوردت بزنم ببینم چی میزنی!
یه یک باره چشمهای مهرا گرد میشود. مگر دکتر نیست؟ چرا انقدر بی ادب است؟
- خیر سرت دکتری بدبخت!
خون در رگهای مهراس یخ میزند. چجوری جرعت کرده بود؟ دخترک ازاد و بی حیا به او میگفت بدبخت؟ هر چه میخواست بارش کرده بود.
- من پسر خاله ندارم.
مهراس با رگههایی از عصبانیت و بهت ل*ب میزند.
- مطمئنی؟
مهرا آرام ل*ب میزند.
- ارا...اراز؟ اون ع*و*ضی خودش و پسر خالم جا زده؟
مهراس بلند میخندد.
- خیلی خوب بلدی نقش بازی کنی ولی هر کاری هم کنی راه فرار نداری تو دیوانهای مجبوری بمونی.
مهرا از حرص دندان هایش را بهم میفشارد. ناخنهایش قصد پ*اره کر*دن صورت جذاب دکتر را دارند.
- ببین مهرا جون! تو میخوای هر چقدر پرو و دیوانه باشی باش! ولی این و یادت باشه من دو برابر تو بدترم. پس بهتره باهام راه بیای.
خشکش میزند و با جیغ به عقب پرتابش میکند.
- همتون ع*و*ضی هستید! همتون!
میخواهد بیرون برود، حالش بد است. مثل زمانی شده است که خبر مرگ پدرش را شنید. همان قدر دردناک است.
دستش محکم گرفته میشود.
- برام تعریف کن. اگه میخوای باور کنم یه چیزی بگو که واقعی باشه.
تردید دارد اما با مکث بر روی مبلهای نارنجی میشیند.
- خب؟
چشمانش را با درد بر روی هم فشار میدهد و تلخ ل*ب میزند.
- پدرم یه ادم عادی بود فقط تلاش کرد و همین باعث شد به درجه بالایی برسه، پدرم ادم خوبی بود هر کسی رو که میدید نیاز به کمک داره دستش رو میگرفت. مادرم یه ادم حساس بود دوتاشون عاشق من و داداشم بودن. عاشق پزشکی بودم هم خودم هم داداشم داشتیم توی این رشته درس میخوندیم. تا اینکه تو دانشگاه دیدمش خودش بهم پیشنهاد داد گفت خیلی دوستم داره، خب منم اولین بارم بود کسی اینجوری بهم میگفت چیزی نگفتم اما گفت واقعا جدیه. اومد خاستگاری و پدرم وقتی متوجه شد هم من عاشقشم هم اون پسر خوبیه گفتش که یه مدت نامزد کنیم. بعد چند وقت با برادرم توی تصادف فوت کردن مادرم از نبود دوتاشون دق کرد و مرد. اون ع*و*ضی هم از اعتمادم توی زمانی که خیلی حالم بد بود استفاده کرد تمام ثروتم رو کشید بالا، با دوست دخترش فرار کردن و منم اینجا انداخت. باورم کن! من دیوونه نیستم!
اشکها بر روی گونههایش مسابقه گذاشته بودند انگار که هر کی زودتر برسد برنده میشود! مهراس اخم هایش در هم است و با اخم میگوید.
- خیلی دلم میخواد باورت کنم ولی خب مدارکی داریم که نداشتن سلامت روانی رو تایید میکنه.
بعد هم با صدای بلند داد میزند.
- پرستار!
همان زن قبلی داخل میاید و با صدای نازکش جواب میدهد.
- بله.
- میتونی ببریشون!
کد:
- اشکالی نداره عادت دارم به این حرفها!
خیلی ساده به او فهماند حرفهای مهرا بیچاره برایش مهم نیست. با لج بلند میشود و با پایش محکم به زانوی دکتر ضربه میزند.
- اخ! دخترهی روانی این چه حرکتی بود؟
- میگم روانی نیستم! من مشکل دارم یا تو؟ دارم فارسی صحبت میکنم دیگه؟ خسته شدم یه هفته من و نگه داشتید به خاطر چی؟
مهراس چشمهایش بیشتر از این گرد نمیشود و با بهت به سلیطه مظلوم رو به رویش خیره است.
- باشه بابا بشین یه زنگ به اون پسر خالهات که اوردت بزنم ببینم چی میزنی!
یه یک باره چشمهای مهرا گرد میشود. مگر دکتر نیست؟ چرا انقدر بی ادب است؟
- خیر سرت دکتری بدبخت!
خون در رگهای مهراس یخ میزند. چجوری جرعت کرده بود؟ دخترک ازاد و بی حیا به او میگفت بدبخت؟ هر چه میخواست بارش کرده بود.
- من پسر خاله ندارم.
مهراس با رگههایی از عصبانیت و بهت ل*ب میزند.
- مطمئنی؟
مهرا آرام ل*ب میزند.
- ارا...اراز؟ اون ع*و*ضی خودش و پسر خالم جا زده؟
مهراس بلند میخندد.
- خیلی خوب بلدی نقش بازی کنی ولی هر کاری هم کنی راه فرار نداری تو دیوانهای مجبوری بمونی.
مهرا از حرص دندان هایش را بهم میفشارد. ناخنهایش قصد پ*اره کر*دن صورت جذاب دکتر را دارند.
- ببین مهرا جون! تو میخوای هر چقدر پرو و دیوانه باشی باش! ولی این و یادت باشه من دو برابر تو بدترم. پس بهتره باهام راه بیای.
خشکش میزند و با جیغ به عقب پرتابش میکند.
- همتون ع*و*ضی هستید! همتون!
میخواهد بیرون برود، حالش بد است. مثل زمانی شده است که خبر مرگ پدرش را شنید. همان قدر دردناک است.
دستش محکم گرفته میشود.
- برام تعریف کن. اگه میخوای باور کنم یه چیزی بگو که واقعی باشه.
تردید دارد اما با مکث بر روی مبلهای نارنجی میشیند.
- خب؟
چشمانش را با درد بر روی هم فشار میدهد و تلخ ل*ب میزند.
- پدرم یه ادم عادی بود فقط تلاش کرد و همین باعث شد به درجه بالایی برسه، پدرم ادم خوبی بود هر کسی رو که میدید نیاز به کمک داره دستش رو میگرفت. مادرم یه ادم حساس بود دوتاشون عاشق من و داداشم بودن. عاشق پزشکی بودم هم خودم هم داداشم داشتیم توی این رشته درس میخوندیم. تا اینکه تو دانشگاه دیدمش خودش بهم پیشنهاد داد گفت خیلی دوستم داره، خب منم اولین بارم بود کسی اینجوری بهم میگفت چیزی نگفتم اما گفت واقعا جدیه. اومد خاستگاری و پدرم وقتی متوجه شد هم من عاشقشم هم اون پسر خوبیه گفتش که یه مدت نامزد کنیم. بعد چند وقت با برادرم توی تصادف فوت کردن مادرم از نبود دوتاشون دق کرد و مرد. اون ع*و*ضی هم از اعتمادم توی زمانی که خیلی حالم بد بود استفاده کرد تمام ثروتم رو کشید بالا، با دوست دخترش فرار کردن و منم اینجا انداخت. باورم کن! من دیوونه نیستم!
اشکها بر روی گونههایش مسابقه گذاشته بودند انگار که هر کی زودتر برسد برنده میشود! مهراس اخم هایش در هم است و با اخم میگوید.
- خیلی دلم میخواد باورت کنم ولی خب مدارکی داریم که نداشتن سلامت روانی رو تایید میکنه.
بعد هم با صدای بلند داد میزند.
- پرستار!
همان زن قبلی داخل میاید و با صدای نازکش جواب میدهد.
- بله.
- میتونی ببریشون!
پرستار سر تکان میدهد و به سمت مهرا میرود دستش را محکم میکشد و از صندلی بلندش میکند.
- تو... تو رو خدا!
مهراس با بیتوجهای به دخترک خیره است اما لحظه اخر ل*ب میزند.
- فقط قرصهاش رو نده یه مقدار مشکل داره خودم بهش میدم.
زن سرش را تکان میدهد و بیشتر دستش را میکشد. همه میدانستند مهرا دیوانست فقط شانس بیاورند روزی که ازاد میشود پدر تک تکشان را در نیاورد.
***
روی تخت نشسته و پاهایش را جمع کرده است سرش را روی پاهایش گذاشته و به افق خیره است.
- افقی!
با اخم سرش را برمیگرداند.
- افقی؟
- اره دیگه دیدم به افق خیرهای گفتم بهتم میاد و اینا.
پشت چشمی نازک میکند و با داد میگوید.
- چی میخوای؟
مهراس با لحن خشنی زمزمه میکند.
- صدات و برای من بالا نبر خانم مهرگان!
حواست به خودت و کارات باشه! اگه کاری کنی این همه بدبختی که تا اینجا کشیدم خ*را*ب بشه اون ع*و*ضی از همه چی با خبر بشه میدمت دست همون اراز جونت تا هر چقدر دوست داره شکنجهات کنه.
صورتش یخ میزند و حتی وجود سرما به قلبش را هم حس میکند.
- چ...چی؟
مهراس با حالت مشکوکی به در خیره میشود و آرام خودش را به مهرا نزدیک میکند.
- ولم کن.
با عصبانیت ارام زمزمه میکند.
- خفه شو چیکارت دارم مگه؟ صدات در نیاد بهم گوش کن.
دوباره به در خیره میشود و در گوش مهرا زمزمه میکند.
- مهرا لطفا گند نزن! باشه؟ مجبوری اینجا بمونی! به وقتش خودم و خودت و نجات میدم.
بغضش میگیرد.
- یعن...یعنی چی؟
مهراس دستش را به علامت هیس بر روی بینی صافش میزارد و ارام میگوید.
- بهت قرصهات رو نمیدم تا گیج نزنی و همش خواب نباشی اما میخوام برام نقش بازی کنی! جوری نشون میدی که انگار هر روز قرص میخوری خب؟ انگار که هر روز داروهات و بهت میدم! اگه کسی بفهمه بهت داروهات رو نمیدم به ضرر خودت تموم میشه.
سرش را با حسی از بهت و ترس تکان میدهد.
- میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟ منظورت از نجات خودم و خودت چیه؟
با چشمان یخیاش به دخترک زل میزند و خالی از هر حسی، از اتاق خارج میشود. در کنار بهت و ترس نمیتواند منکر آن حس کنجکاویاش شود! مگر این داستان مربوط به او هم بود؟ از او چه میخواست؟
کد:
پرستار سر تکان میدهد و به سمت مهرا میرود دستش را محکم میکشد و از صندلی بلندش میکند.
- تو... تو رو خدا!
مهراس با بیتوجهای به دخترک خیره است اما لحظه اخر ل*ب میزند.
- فقط قرصهاش رو نده یه مقدار مشکل داره خودم بهش میدم.
زن سرش را تکان میدهد و بیشتر دستش را میکشد. همه میدانستند مهرا دیوانست فقط شانس بیاورند روزی که ازاد میشود پدر تک تکشان را در نیاورد.
***
روی تخت نشسته و پاهایش را جمع کرده است سرش را روی پاهایش گذاشته و به افق خیره است.
- افقی!
با اخم سرش را برمیگرداند.
- افقی؟
- اره دیگه دیدم به افق خیرهای گفتم بهتم میاد و اینا.
پشت چشمی نازک میکند و با داد میگوید.
- چی میخوای؟
مهراس با لحن خشنی زمزمه میکند.
- صدات و برای من بالا نبر خانم مهرگان!
حواست به خودت و کارات باشه! اگه کاری کنی این همه بدبختی که تا اینجا کشیدم خ*را*ب بشه اون ع*و*ضی از همه چی با خبر بشه میدمت دست همون اراز جونت تا هر چقدر دوست داره شکنجهات کنه.
صورتش یخ میزند و حتی وجود سرما به قلبش را هم حس میکند.
- چ...چی؟
مهراس با حالت مشکوکی به در خیره میشود و آرام خودش را به مهرا نزدیک میکند.
- ولم کن.
با عصبانیت ارام زمزمه میکند.
- خفه شو چیکارت دارم مگه؟ صدات در نیاد بهم گوش کن.
دوباره به در خیره میشود و در گوش مهرا زمزمه میکند.
- مهرا لطفا گند نزن! باشه؟ مجبوری اینجا بمونی! به وقتش خودم و خودت و نجات میدم.
بغضش میگیرد.
- یعن...یعنی چی؟
مهراس دستش را به علامت هیس بر روی بینی صافش میزارد و ارام میگوید.
- بهت قرصهات رو نمیدم تا گیج نزنی و همش خواب نباشی اما میخوام برام نقش بازی کنی! جوری نشون میدی که انگار هر روز قرص میخوری خب؟ انگار که هر روز داروهات و بهت میدم! اگه کسی بفهمه بهت داروهات رو نمیدم به ضرر خودت تموم میشه.
سرش را با حسی از بهت و ترس تکان میدهد.
- میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟ منظورت از نجات خودم و خودت چیه؟
با چشمان یخیاش به دخترک زل میزند و خالی از هر حسی، از اتاق خارج میشود. در کنار بهت و ترس نمیتواند منکر آن حس کنجکاویاش شود! مگر این داستان مربوط به او هم بود؟ از او چه میخواست؟
با حرص دستش را داخل موهای فرش میکند و محکم میکشد.
حقش است! تا او یاد بگیرد دیگر به هرکسی اعتماد نکند.
حتی اگر الان هم خودزنی کند حقش است!
تا یاد بگیرد گول اراز و تمام توهمات ناشی از عاشقیاش را باور نکند.
جوری سرش را محکم به سمت در میکشد که صدای شکستن گ*ردنش را هم میشنود!
البته شاید شکسته باشد! احتمالش زیاد است!
اما اگر شکسته بود خب مطمئنا دردش دیوانهاش میکرد، پس تصمیم میگیرد که هنوز هم گ*ردنش سالم است.
حالا از این حرفها گذشته! اما لباس آبیاش چنگی به دل نمیزند! راحت تر بگوید حالش به هم میخورد. بوی مریضی میدهد.
کاش حداقل میتوانست لباسهای خودش را بپوشد.
چیزی در ذهنش فریاد میزند "دیوانه تیمارستان است نه خانه!"
ولی حالا از این حرفها هم به کنار، روزی فکرش را هم نمیکرد به تیمارستان بیاید! آن هم به شکل بیمار! بیماری که شوهرش مرده است!
این را هم اضافه کند که ویرایشاتی باید انجام شود، مثلا شوهر را به نامزد تغییر دهیم وگرنه بقیهاش درست است.
البته! خب درباره مرگ نامزدش، قرار است وقتی ازاد شد خودش اراز را بکشد و تراژدی نامزد مرده هم قابل قبول میشود.
کد:
با حرص دستش را داخل موهای فرش میکند و محکم میکشد.
حقش است! تا او یاد بگیرد دیگر به هرکسی اعتماد نکند.
حتی اگر الان هم خودزنی کند حقش است!
تا یاد بگیرد گول اراز و تمام توهمات ناشی از عاشقیاش را باور نکند.
جوری سرش را محکم به سمت در میکشد که صدای شکستن گ*ردنش را هم میشنود!
البته شاید شکسته باشد! احتمالش زیاد است!
اما اگر شکسته بود خب مطمئنا دردش دیوانهاش میکرد، پس تصمیم میگیرد که هنوز هم گ*ردنش سالم است.
حالا از این حرفها گذشته! اما لباس آبیاش چنگی به دل نمیزند! راحت تر بگوید حالش به هم میخورد. بوی مریضی میدهد.
کاش حداقل میتوانست لباسهای خودش را بپوشد.
چیزی در ذهنش فریاد میزند "دیوانه تیمارستان است نه خانه!"
ولی حالا از این حرفها هم به کنار، روزی فکرش را هم نمیکرد به تیمارستان بیاید! آن هم به شکل بیمار! بیماری که شوهرش مرده است!
این را هم اضافه کند که ویرایشاتی باید انجام شود، مثلا شوهر را به نامزد تغییر دهیم وگرنه بقیهاش درست است.
البته! خب درباره مرگ نامزدش، قرار است وقتی ازاد شد خودش اراز را بکشد و تراژدی نامزد مرده هم قابل قبول میشود.
***
زن دوباره وارد میشود، انقدر در اتاقش رفت و امد میکردند که دیگر حتی حوصله نگاه کردن به در را هم نداشت.
- خانم! بیا قرصهات رو بخور!
سرش صد و هشتاد درجه میچرخد و با بهت ل*ب میزند.
- ولی...ولی دکتر خودش گفت بهم داروهام رو ندید!
پرستار مشکوک نگاهش میکند. اوه! سوتی بدی داده بود دوباره گفت:
- منظورم این بود گفتن خودشون میخوان بهم قرصهام رو ب*دن.
- نه! برای چی باید دکتر خودش قرصهات رو بهت بده؟ تو هم مثل بقیه بیمارا هستی دیگه! از این به بعد هم کارات با منه! فهمیدی؟
سرش را تند تند تکان میدهد.
شاید بازی جدید دکتر جون باشد؟ یا شاید هم... اصلا داستان لو رفته باشد و مجبور شده باشد خودش نیاید؟ در ذهنش شونههایش را بالا میاندازد و برای محکم کاری قرص را در دهانش میاندازد.
- خب دهنت رو باز کن ببینم! اَ کن ببینم!
چشمهایش گرد میشود، اَ کُنَد ببیند؟ ارام قرصها را زیر زبانش پنهان میکند و بعد دهانش را باز میکند.
- آفرین دختر خوب!
یا خود خدا! مگر بچه بود؟ سم جدید بود؟ فکر کند! ولی هر چه بود به ذهن پرستار نرسید که زیر زبانش را هم ببیند. اما لعنت به زبانی که بیموقع باز شود! البته ببخشید او اصلا حرفی نزد، همهاش کار مغزش است.
- زیر زبونت هم ببینم؟
در دلش تمام لعنتها را به مهراس و زن میدهد.
- ببین ولم کن! خوردمشون! تو رو خدا بیا برو!
اما این زن با آن موهای زردش و چشمهای تنگ شدهاش با شک بیشتری ل*ب میزند.
- نخوردی؟ مطمئنم! ببینم زیر زبونت رو!
نه! این زن زبان ادم را نمیفهمید! بابا دست از سر این دختر بدبخت بردار! مگر چه گناهی کردهام؟ حالا نخوردن یه قرص که باعث میشود ندانی کیستی و چیستی گناه بزرگی است؟ نه شما بگو! گناه بزرگی است؟ اما در همین لحظات... بوم!
مهراسِ بتمن! مانند یک خفاش تازه کار وارد اتاق میشود و فریاد میکشد.
- خانم شما اینجا چیکار میکنی؟ نرگس دوباره یاد بچش افتاده داره خودش و میزنه بیا برو!
پرستار سریع از اتاق بیرون میرود و من نفس راحتی میکشم. دستم را به سمت دهانم میبرم و قرص را بیرون میاندازم.
- خب قرص رو خوردی؟
- نه! مگه نگفتی خودت داروهام رو بهم میدی؟
چشمهایش را چپ میکند و با لحنی طلبکار میگوید.
- اهم اهم ببخشیدا! چیز دیگهای هم میخواید؟ خاله بازی نیست که! من فقط اینجا کار میکنم رئیسش یکی دیگست، بفهمن به یکی اسون میگیرم یا پا*ر*تی بازی، کارم تمومه!
کد:
***
زن دوباره وارد میشود، انقدر در اتاقش رفت و امد میکردند که دیگر حتی حوصله نگاه کردن به در را هم نداشت.
- خانم! بیا قرصهات رو بخور!
سرش صد و هشتاد درجه میچرخد و با بهت ل*ب میزند.
- ولی...ولی دکتر خودش گفت بهم داروهام رو ندید!
پرستار مشکوک نگاهش میکند. اوه! سوتی بدی داده بود دوباره گفت:
- منظورم این بود گفتن خودشون میخوان بهم قرصهام رو ب*دن.
- نه! برای چی باید دکتر خودش قرصهات رو بهت بده؟ تو هم مثل بقیه بیمارا هستی دیگه! از این به بعد هم کارات با منه! فهمیدی؟
سرش را تند تند تکان میدهد.
شاید بازی جدید دکتر جون باشد؟ یا شاید هم... اصلا داستان لو رفته باشد و مجبور شده باشد خودش نیاید؟ در ذهنش شونههایش را بالا میاندازد و برای محکم کاری قرص را در دهانش میاندازد.
- خب دهنت رو باز کن ببینم! اَ کن ببینم!
چشمهایش گرد میشود، اَ کُنَد ببیند؟ ارام قرصها را زیر زبانش پنهان میکند و بعد دهانش را باز میکند.
- آفرین دختر خوب!
یا خود خدا! مگر بچه بود؟ سم جدید بود؟ فکر کند! ولی هر چه بود به ذهن پرستار نرسید که زیر زبانش را هم ببیند. اما لعنت به زبانی که بیموقع باز شود! البته ببخشید او اصلا حرفی نزد، همهاش کار مغزش است.
- زیر زبونت هم ببینم؟
در دلش تمام لعنتها را به مهراس و زن میدهد.
- ببین ولم کن! خوردمشون! تو رو خدا بیا برو!
اما این زن با آن موهای زردش و چشمهای تنگ شدهاش با شک بیشتری ل*ب میزند.
- نخوردی؟ مطمئنم! ببینم زیر زبونت رو!
نه! این زن زبان ادم را نمیفهمید! بابا دست از سر این دختر بدبخت بردار! مگر چه گناهی کردهام؟ حالا نخوردن یه قرص که باعث میشود ندانی کیستی و چیستی گناه بزرگی است؟ نه شما بگو! گناه بزرگی است؟ اما در همین لحظات... بوم!
مهراسِ بتمن! مانند یک خفاش تازه کار وارد اتاق میشود و فریاد میکشد.
- خانم شما اینجا چیکار میکنی؟ نرگس دوباره یاد بچش افتاده داره خودش و میزنه بیا برو!
پرستار سریع از اتاق بیرون میرود و من نفس راحتی میکشم. دستم را به سمت دهانم میبرم و قرص را بیرون میاندازم.
- خب قرص رو خوردی؟
- نه! مگه نگفتی خودت داروهام رو بهم میدی؟
چشمهایش را چپ میکند و با لحنی طلبکار میگوید.
- اهم اهم ببخشیدا! چیز دیگهای هم میخواید؟ خاله بازی نیست که! من فقط اینجا کار میکنم رئیسش یکی دیگست، بفهمن به یکی اسون میگیرم یا پا*ر*تی بازی، کارم تمومه!
از جواب دندان شکنش سکوت میکند.
- دلت برای آراز تنگ شده؟
خشکش میزند و از پیچش یهویی صحبتشان تعجب میکند با حرفش سرش را بالا میاورد و چشمه بغض در نگاهش میجوشد.
- من یه روانیام! نه از این روانیهایی که تو هرروز میبینیشونا! نه! من فقط فکر کردم میتونم به یکی اعتماد کنم، دوستش داشته باشم یا دوستم داشته باشه. اما خب انگار اینجوری نبود، همیشه میدونستم یه چیزی کم دارم ولی فکر نمیکردم انقدر بد باشم که عشقم ولم کنه و با دوست دختر خودش فرار کنه. بنابراین یه دیوونهام که هنوزم دوستش دارم و حاضرم فراموش کنم تا برگردم پیشش به عاشقونههامون ادامه بدم به این امید که یه روزی بلاخره دوستم داره!
- با اینکه یه روانشناسم درکت نمیکنم همین دیروز بود که دوست دخترم بهم گفت ازم متنفره و با چکی که قبلا براش کشیده بودم گذاشت و رفت؛ اما واقعا حتی دو دقیقه هم بهش فکر نکردم!
ابروهایش بالا میپرند و میگوید.
- دوستش نداشتی؟ نه! اگه داشتی اینجوری نمیگفتی.
مهراس بیخیال شانههایش را بالا میندازد.
- نمیدونم تنها چیزی که ازش سر در نمیارم همین احساسیه که نصف کسایی که اینجان به خاطرش درد و عذاب میکشن!
لبخند اروم، بی حوصله و سادهای میزند و ادامه میدهد.
- بعد از یه جایی ادم میفهمه کسی که یه مدت خیلی دوستش داشته کنارش نیست، بلکه سد راهشه! میدونی من هیچوقت فکر نمیکردم اراز سد راهم بشه همیشه یه پل میدیدمش یه شخصی که قراره تا اخرش بهم کمک کنه؛ ولی خب نشد پس به درک! همیشه قلبم رو شکوند حالا یه بارم من؟ چی میشه؟
چشمانش را محکم بهم فشار میدهد و باز میگوید، ل*ب میزند از حرفهایی میگوید که نتوانست بزند خفهاش کرده بودند تا نگوید... از دردهایش؟ مگر تمام میشد؟
- خنده داره ولی برای بدترین اخلاقهاشم دلم تنگ شده! دوست دارم دوباره خندش رو ببینم با اینکه میدونم همه اون خندههایی که پیش من میکرد مصنوعی بودن. میدونی چی مسخره تره اینکه دارم اینا رو به تو میگم.
- من روانشناستم!
بلند میخندد.
- خب باشی! اونم عشقم بود! باید اینجوری من و نابود میکرد؟ بعید میدونم!
کد:
از جواب دندان شکنش سکوت میکند.
- دلت برای آراز تنگ شده؟
خشکش میزند و از پیچش یهویی صحبتشان تعجب میکند با حرفش سرش را بالا میاورد و چشمه بغض در نگاهش میجوشد.
- من یه روانیام! نه از این روانیهایی که تو هرروز میبینیشونا! نه! من فقط فکر کردم میتونم به یکی اعتماد کنم، دوستش داشته باشم یا دوستم داشته باشه. اما خب انگار اینجوری نبود، همیشه میدونستم یه چیزی کم دارم ولی فکر نمیکردم انقدر بد باشم که عشقم ولم کنه و با دوست دختر خودش فرار کنه. بنابراین یه دیوونهام که هنوزم دوستش دارم و حاضرم فراموش کنم تا برگردم پیشش به عاشقونههامون ادامه بدم به این امید که یه روزی بلاخره دوستم داره!
- با اینکه یه روانشناسم درکت نمیکنم همین دیروز بود که دوست دخترم بهم گفت ازم متنفره و با چکی که قبلا براش کشیده بودم گذاشت و رفت؛ اما واقعا حتی دو دقیقه هم بهش فکر نکردم!
ابروهایش بالا میپرند و میگوید.
- دوستش نداشتی؟ نه! اگه داشتی اینجوری نمیگفتی.
مهراس بیخیال شانههایش را بالا میندازد.
- نمیدونم تنها چیزی که ازش سر در نمیارم همین احساسیه که نصف کسایی که اینجان به خاطرش درد و عذاب میکشن!
لبخند اروم، بی حوصله و سادهای میزند و ادامه میدهد.
- بعد از یه جایی ادم میفهمه کسی که یه مدت خیلی دوستش داشته کنارش نیست، بلکه سد راهشه! میدونی من هیچوقت فکر نمیکردم اراز سد راهم بشه همیشه یه پل میدیدمش یه شخصی که قراره تا اخرش بهم کمک کنه؛ ولی خب نشد پس به درک! همیشه قلبم رو شکوند حالا یه بارم من؟ چی میشه؟
چشمانش را محکم بهم فشار میدهد و باز میگوید، ل*ب میزند از حرفهایی میگوید که نتوانست بزند خفهاش کرده بودند تا نگوید... از دردهایش؟ مگر تمام میشد؟
- خنده داره ولی برای بدترین اخلاقهاشم دلم تنگ شده! دوست دارم دوباره خندش رو ببینم با اینکه میدونم همه اون خندههایی که پیش من میکرد مصنوعی بودن. میدونی چی مسخره تره اینکه دارم اینا رو به تو میگم.
- من روانشناستم!
بلند میخندد.
- خب باشی! اونم عشقم بود! باید اینجوری من و نابود میکرد؟ بعید میدونم!
مهراس کمرش را خم میکند و رو به صورت دخترک ل*ب میزند.
- برام عجیبی یه لحظه میگی با اخلاقای بدشم هنوز دوستش دارم اما دو دقیقه دیگه میگی اون دلم و شکست من چرا نشکنم چیکار میخوای بکنی؟
غمگین میخندد و پتوی تخت را بیشتر روی پاهایش میکشد.
- عشق همینه دیگه ولی واقعا دیگه کافیه... کافیه این همه کلم رو کردم زیر برف ندیدم پشتم داره چیکارا میکنه.
مهراس بدون حوصله ل*ب میزند.
- من که نمیفهممت!
بعد هم بدون هیچ خبری از در بیرون میرود.
راست میگفت نمیفهمید البته سخت هم نبود نباید از بیاحساسی مثل او انتظار فهمیدن داشت. الان فقط مهراس برگ برندهاش بود، برگ برندهای که حداقل میتوانست از آن تیمارستان لعنتی بیرون بیاید؛ بعد هم بدون هیچ درنگی میرفت سراغ حلما خانومَش، اولین شخصی که مقصر نصف این بدبختیهایش بود همین حلما خانم بود که معلوم نبود از کجا یک دفعه به زندگیاش امده بود.
- ازت متنفرم حلما... متنفر!
***
(دو هفته بعد)
- من دو هفته هستش که اینجام! خسته شدم، مگه قول ندادی من و ببری بیرون؟
صبرش تمام میشود و به یک باره داد میزند.
- مگه عاشق چشم و ابروتم ببرمت بیرون؟ مگه مثل اون آقا ارازت میخوامت؟ به من چه؟ فهمیدی به من چه؟ میمونی همینجا تا بپوسی.
بهتش میزند و دستی که بلند کرده بود در هوا خشک میشود.
- درو... دروغ میگی؟ مهراس تو رو قرآن... من... من نمیتونم اینجا بمونم!
انگار جنون گرفته باشد دست دخترک را میگیرد و محکم بر تخت پرتش میکند بعد به سمت قرصها میرود از هرکدام یکی برمیدارد و به سمت مهرا میاید.
با بیرحمی دستش را بر روی د*ه*ان مهرا میزند تا قرصها وارد دهانش شود.
- ت... ت... تو... رو خدا!
- حالا بگیر بخواب!
دلیل این بیرحمی و عصبانیتش را نمیفهمید فقط چون گفته بود ببرتش؟
- پدر... همتون... رو در میارم اشغالا.
چشمانش سنگین میشود.
***
قسم میخورد دست و پاهایش از زمستان امسال هم سردتر است.
صورتش رنگ پریده است و تفاوت زیادی با مهرای ناز پرورده و جذاب قبل دارد.
بدنش درد میکند و گیج است.
زیر قولشان زده بود! برخلاف تصور مهرا هرروز قرصهایش را میداد. معلوم نبود بین ان قرصها چه زهرمار دیگری هم بود... اصلا چقدر قوی بودند که حتی بعضی وقتها یادش میرفت کیست و چیست؟
کد:
مهراس کمرش را خم میکند و رو به صورت دخترک ل*ب میزند.
- برام عجیبی یه لحظه میگی با اخلاقای بدشم هنوز دوستش دارم اما دو دقیقه دیگه میگی اون دلم و شکست من چرا نشکنم چیکار میخوای بکنی؟
غمگین میخندد و پتوی تخت را بیشتر روی پاهایش میکشد.
- عشق همینه دیگه ولی واقعا دیگه کافیه... کافیه این همه کلم رو کردم زیر برف ندیدم پشتم داره چیکارا میکنه.
مهراس بدون حوصله ل*ب میزند.
- من که نمیفهممت!
بعد هم بدون هیچ خبری از در بیرون میرود.
راست میگفت نمیفهمید البته سخت هم نبود نباید از بیاحساسی مثل او انتظار فهمیدن داشت. الان فقط مهراس برگ برندهاش بود، برگ برندهای که حداقل میتوانست از آن تیمارستان لعنتی بیرون بیاید؛ بعد هم بدون هیچ درنگی میرفت سراغ حلما خانومَش، اولین شخصی که مقصر نصف این بدبختیهایش بود همین حلما خانم بود که معلوم نبود از کجا یک دفعه به زندگیاش امده بود.
- ازت متنفرم حلما... متنفر!
***
(دو هفته بعد)
- من دو هفته هستش که اینجام! خسته شدم، مگه قول ندادی من و ببری بیرون؟
صبرش تمام میشود و به یک باره داد میزند.
- مگه عاشق چشم و ابروتم ببرمت بیرون؟ مگه مثل اون آقا ارازت میخوامت؟ به من چه؟ فهمیدی به من چه؟ میمونی همینجا تا بپوسی.
بهتش میزند و دستی که بلند کرده بود در هوا خشک میشود.
- درو... دروغ میگی؟ مهراس تو رو قرآن... من... من نمیتونم اینجا بمونم!
انگار جنون گرفته باشد دست دخترک را میگیرد و محکم بر تخت پرتش میکند بعد به سمت قرصها میرود از هرکدام یکی برمیدارد و به سمت مهرا میاید.
با بیرحمی دستش را بر روی د*ه*ان مهرا میزند تا قرصها وارد دهانش شود.
- ت... ت... تو... رو خدا!
- حالا بگیر بخواب!
دلیل این بیرحمی و عصبانیتش را نمیفهمید فقط چون گفته بود ببرتش؟
- پدر... همتون... رو در میارم اشغالا.
چشمانش سنگین میشود.
***
قسم میخورد دست و پاهایش از زمستان امسال هم سردتر است.
صورتش رنگ پریده است و تفاوت زیادی با مهرای ناز پرورده و جذاب قبل دارد.
بدنش درد میکند و گیج است.
زیر قولشان زده بود! برخلاف تصور مهرا هرروز قرصهایش را میداد. معلوم نبود بین ان قرصها چه زهرمار دیگری هم بود... اصلا چقدر قوی بودند که حتی بعضی وقتها یادش میرفت کیست و چیست؟