#پارت78
نفس نفس میزنم و با هر قدمی که به طرفم میاید دو قدم عقب میروم.
خودم خوب میدانم هیچ راه فراری ندارم! خودم خوب میدانم. خوب میدانم انا الا وانا الیه راجعونم تا صد کوچه انطرف تر میرود و چه میشود کرد، به قولا کل نَفُسِ ذائقه الموت!
قلبم دارد دنده ام را چاک میدهد و اشک دیدم را تار...
#پارت78
مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.
البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.
و صد البته، حامی که...