کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت78

مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.
البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.
و صد البته، حامی که چشم هایش با سرعت هزار، دارد محتوای یک پوشه، با کاور بی رنگ را می خواند.
پوشه ای که نام ان، با خط سرخ زیبایی، نوشته شده" شاعرسرخ ".
بالای سَر یزدان می روم و حینی که پماد را با نوک انگشتم پهن می کنم با نگاه تنگ شده ای به ان تتوی عجیب خیره می‌مانم .
یک مار کبری که دُم خود را می خورد و از این حرکت یک دایره تشکیل شده! حامی ناباور و متعجب، روی مبل می افتد و پرونده را روی میزش می گذارد:
- خودشه
فقط سعی دارم بفهمم منظورشان چیست؟ و راجب چه چیزی صحبت می کنند. یک مَرد بی هوش، با یک تتوی عجیب، چه چیزی دارد که اینگونه انها را بهم ریخته.
- میشه یکی به مَنم توضیح بده؟
حامی به موهایش چنگ می اندازد و آرنجش را تکیه گاه پیشانی اش می کند.
- لعنتی... میدونستم.
یزدان بلند می شود و با حالت نگرانی به چهره ام خیره می ماند. رو به مَن است اما مقصد کلامش حامیست :
- اصلان بهش گفته.
و بعد رو به حامی می کند. گیج و سر در گم از این هزار تویی که ساخته اند نگاهی بین جفتشان رَد و بدل می کنم:
- من هیچ کاری نکردم، چرا باید یک نفر بخواد مَن رو بکشه؟ نکنه ادم اصلان؟
حامی پوزخندی می زند. سر تا پایم را از نظر می گذارند:
- اون مایه شو نداره همچین کاری کنه. این ادم، از طرف یه نفر که با چغلی اصلان متوجه حضورت شده. و این خیلی بَده!
چهره ام متعجب مچاله می شود. از چه چیزی سخن می گفت؟ ان یه نَفر کیست که اینگونه انها را ترسانده؟ مگر حامی هم در نقش این ادم که اولدرم الودرمش گوش فلک را کَر می کند می ترسد؟
- هر کاری یه صنفی داره، شاعر سرخ قدیمی ترین شاغل این کاره بخاطر همین ریس این صنفِ شد. و بعد این شغل به نسل بعد از اون رسیده، همه اونایی که وارد این حرفه میشن به این خانواده احترام می ذارند و ازشون پیروی می کنند و حالا ریس متوجه شده که یه نفر که از قضا حامی راد یه پلیس رو اورده توی خونه اش.
تک خندی به یزدان می زنم. چقدر جالب، نمی دانستم... و خاک بَر سَر من که انقدر ذوق زده ام.
- یعنی همه ی خلافکارا؟
یزدان جدی در چشم هایم خیره می شود:
- نه، فقط تولید کننده ها و فروشنده های عمده ایرانی.
کنجکاو، روی میز می نشینم و با نیم نگاهی به کتابخانه ی پر بار و سبک کلاسیک حامی، دوباره رو به یزدان می کنم :
- خوب الان چه اتفاقی می افته؟
حامی از پشت میز بلند می شود و دست در جیب می بَرد:
- فقط این نیست، من مطمعنم اصلان بهش گفته حامی عاشق دخترست، وگرنه این کار رو نمی کرد.
منی که سر تا پایم پر از هیجان و ذوق شده ام به مکالمه ی ان دو خیره می شوم. لَب می گزم و پر از هیجان دستم را بهم می کوبم:
- وای چقدر جالب، حالا چرا بهش لقب شاعر سرخ رو دادن؟
یزدان، روی زانو می نشیند و چشم های جنازه مردک غول تشنی که کف سالن افتاده را با دستمال سفیدی می بندد.
- چون خیلی رفتاراش شاعرانه است و سرخش هم بخاطر اینکه مَرگ شاعرانه ای رقم میزنه.
پر ذوق دستم را بهم می کوبم :
- عالیه.
حامی متعجب و عصبی تک خندی می زند:
- عالیه؟ اون می خواد تو رو و احتمالا منو، بکشه چون فکر میکنه مَن عاشق یه پلیس شدم!
چیزی درون دِلم فرو می ریزد.
حامی می گوید او فکر می کند... نمی گوید من دوست دارم، می گوید او فکر می کند.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت78



مانند وقوع یک زلزله، اشوب به پا شده. در عرض ده دقیقه، همه چیز به هم ریخته و ارامش کسل کننده عمارت جایش را به یک جو مضطرب و مشوش داده.

البته نه برای مَنی که فقط گلوی نازنین بریده شده ام را پماد می زنم؛ برای یزدانی که عصبی و مضطرب، به تتوی عجیب روی بازوی مَرد خیره است.

و صد البته، حامی که چشم هایش با سرعت هزار، دارد محتوای یک پوشه، با کاور بی رنگ را می خواند.

پوشه ای که نام ان، با خط سرخ زیبایی، نوشته شده" شاعر سرخ ".

بالای سَر یزدان می روم و حینی که پماد را با نوک انگشتم پهن می کنم با نگاه تنگ شده ای به ان تتوی عجیب خیره می‌مانم .

یک مار کبری که دُم خود را می خورد و از این حرکت یک دایره تشکیل شده! حامی ناباور و متعجب، روی مبل می افتد و پرونده را روی میزش می گذارد:

- خودشه

فقط سعی دارم بفهمم منظورشان چیست؟ و راجب چه چیزی صحبت می کنند. یک مَرد بی هوش، با یک تتوی عجیب، چه چیزی دارد که اینگونه انها را بهم ریخته.

- میشه یکی به مَنم توضیح بده؟

حامی به موهایش چنگ می اندازد و آرنجش را تکیه گاه پیشانی اش می کند.

- لعنتی... میدونستم.

یزدان بلند می شود و با حالت نگرانی به چهره ام خیره می ماند. رو به مَن است اما مقصد کلامش حامیست :

- اصلان بهش گفته.

و بعد رو به حامی می کند. گیج و سر در گم از این هزار تویی که ساخته اند نگاهی بین جفتشان رَد و بدل می کنم:

- من هیچ کاری نکردم، چرا باید یک نفر بخواد مَن رو بکشه؟ نکنه ادم اصلان؟

حامی پوزخندی می زند. سر تا پایم را از نظر می گذارند:

- اون مایه شو نداره همچین کاری کنه. این ادم، از طرف یه نفر که با چغلی اصلان متوجه حضورت شده. و این خیلی بَده!

چهره ام متعجب مچاله می شود. از چه چیزی سخن می گفت؟ ان یه نَفر کیست که اینگونه انها را ترسانده؟ مگر حامی هم در نقش این ادم که اولدرم الودرمش گوش فلک را کَر می کند می ترسد؟

- هر کاری یه صنفی داره، شاعر سرخ قدیمی ترین شاغل این کاره بخاطر همین ریس این صنفِ شد. و بعد این شغل به نسل بعد از اون رسیده، همه اونایی که وارد این حرفه میشن به این خانواده احترام می ذارند و ازشون پیروی می کنند و حالا ریس متوجه شده که یه نفر که از قضا حامی راد یه پلیس رو اورده توی خونه اش.

تک خندی به یزدان می زنم. چقدر جالب، نمی دانستم... و خاک بَر سَر من که انقدر ذوق زده ام.

- یعنی همه ی خلافکارا؟

یزدان جدی در چشم هایم خیره می شود:

- نه، فقط تولید کننده ها و فروشنده های عمده ایرانی.

کنجکاو، روی میز می نشینم و با نیم نگاهی به کتابخانه ی پر بار و سبک کلاسیک حامی، دوباره رو به یزدان می کنم :

- خوب الان چه اتفاقی می افته؟

حامی از پشت میز بلند می شود و دست در جیب می بَرد:

- فقط این نیست، من مطمعنم اصلان بهش گفته حامی عاشق دخترست، وگرنه این کار رو نمی کرد.

منی که سر تا پایم پر از هیجان و ذوق شده ام به مکالمه ی ان دو خیره می شوم. لَب می گزم و پر از هیجان دستم را بهم می کوبم:

- وای چقدر جالب، حالا چرا بهش لقب شاعر سرخ رو دادن؟

یزدان، روی زانو می نشیند و چشم های جنازه مردک غول تشنی که کف سالن افتاده را با دستمال سفیدی می بندد.

- چون خیلی رفتاراش شاعرانه است و سرخش هم بخاطر اینکه مَرگ شاعرانه ای رقم میزنه.

پر ذوق دستم را بهم می کوبم :

- عالیه.

حامی متعجب و عصبی تک خندی می زند:

- عالیه؟ اون می خواد تو رو و احتمالا منو، بکشه چون فکر میکنه مَن عاشق یه پلیس شدم!

چیزی درون دِلم فرو می ریزد.

حامی می گوید او فکر می کند... نمی گوید من دوست دارم، می گوید او فکر می کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت79



اصلا برایم مهم نیست که یک روانی رمانتیک قصد کشتنم را دارد. این برایم مهم است، که حامی گفته "او فکر می کند" و کار مَن انجا سخت تر می شود که نمی توانم یقه ی او را بگیرم و در صورتش فریاد بکشم که چرا بازی ام داده؟نمی دانم چگونه خودم را از ان کتابخانه لعنتی به کنار مادام رسانده ام تا کار احمقانه ای به سرم نزند.
کلافه به حرکت عصبی انگشت هایم روی میز اشپز خانه ادامه می دهم و به حرف های مادام گوش می کنم :
- الهی خیر نبینه، به خاک سیاه بشینه. اخه کی دلش میاد این بلا رو سر تو بیاره؟
حالم انقدر دَرهم ریخته و خَراب است که حوصله ی دَهان باز کردنم ندارم.
حس عذاب اوری دَر کل جانم پیچیده، یعنی... یعنی من به حامی علاقه پیدا کرده ام؟ نه، نه... غیر ممکن است! این چیز ها مسخره بازی مشتی نوجووان بیش نیست. عشق چه معنی می دهد؟ من... من فقط به بودن او و کار هایش عادت کرده ام. همین، کاملا هم طبیعی است.
محکم به سَرم می کوبم... نه عادی نیست، دارم خودم را گول می زنم. مَن خَر به او و زبان بازی هایش... خندیدنش... عطر خاص تَنش... هیکل زیبا و روی فرمش... استایل مردانه و ان تار موی دَر پیشانی اش؛ دل داده بودم. مَن خَر قافیه ی بازی را به همان تار مو باختم! خاک بر سَر من.
- وا، مادر چرا همچین میکنی؟
چشم باز می کنم و رو به قیافه ی نگران و وا رفته مادام لبخند کجی میزنم :
- تو سَرم جنگه مادام، جنگ! دلم می خواد مغزمو تیلیت کنم تا انقدر زرت و زرت فکرای بیخود نکنه.
چهره اش، نگران به پایین کش می اید و با گذاشتن ملاقه در جای مخصوصش؛ با پیشبند سفید روی لباسش، دستش را خشک می کند.
- چرا؟ چیشده؟
نمی توانم. نمی دانم چرا، اما انگار زَبان لامصبم نمی چرخد که بگوید: دوستش دارم. نمی خواهم این باخت بزرگ را باور کنم... این که مَن به حامی دلداده باشم اصلا خوب نیست. اصلا... مَن، با یک قلب و یک حرفه به این عمارت امدم و حالا رسما خلع سلاح شده ام. نه قلبم را دارم و نه حرفه ام را و نه عقلم...
با دو دستم سَرم را نگه می دارم و روی لیوان نیمه خالی مقابلم چت می کنم.
- چیزی نیست مادام.
کار مَن را ببین... منی که یک عمر اطرافیانم را از عشق حذر می دادم حالا دچارش شده ام و... و فکر می کنم اوضاع قلبم تقریبا داغان است.
مانند یک فَرد که وقتی به خود می اید که می بیند تا فک در باتلاق فرو رفته و حالا هر کاری کند فقط منجر به غرق شدن زود ترش می شود.
- یاس اینجایی؟
با شنیدن صدای یزدان، اهسته بر میگردم به طرف ورودی اشپز خانه و لبخند کجی می زنم :
- انقدر کوچکم که نمی بینیم؟
یزدان، بی توجه به حرفم دست در جیب می برد و با بیرون کشیدن یک کاغذ اچار ان را به طرفم می گیرد.
- بَد نیست یه نگاهی به این برگه بندازی، حدس می زنم مشکل از اون چیزی که فکر می کردیم حاد تره.
اهسته، از روی صندلی بلند می شوم و با گرفتن برگه، نگاهم به سر تیتر ان می چرخد و ناخواسته با لحن متعجبی ان را می خوانم:
- تقدیم به تو یاس عزیزم!؟
چهره ام متعجب و کج بالا می اید و به یزدانی که جدی نگاهم می کند خیره می مانم:
- مطمعنید این یارو سلامت روانی داره؟
یزدان شانه بالا می دهد و دست در جیب جین مشکی اش می برد.
- ادامه اش رو بخون.
نگاهم دوباره روی خط چاپ شده برگه می چرخد.
( سلام یاس عزیزم. یحتمل زمانی این برگه به دستت رسیده که کار شهاب عزیزم را یکسره کرده اید. می دانم ان دو احمق حسابی شخصیت من را برایت گند کشیده اند. اما خُب... مهم نیست، حضوری صحبت می کنیم. بی صبرانه منتظر دیدار دوباره ات هستم عزیزم.)
چهره ام مچاله می شود و ناباور می خندم. برگه را بالا می گیرم و رو به یزدان تکانش می دهم:
- شوخی میکنی؟
به جای یزدان، حامی که وارد اشپز خانه می شود جوابم را می دهد:
- نه، اما من خیلی مشتاقم بدونم دیدار قبلیتون کجا بوده؟
سر تا پای حامی را از نظر می گذرانم، از پیراهن چهارخانه قرمز_مشکی تا جین زاپ دار مشکی اش...
از او رو می گیرم و با لبخند کجی به یزدان نگاه می کنم. از همین حالا، دیگر صحبت حرف من با او نیست... نمی دانم تا دوماه اینده می توانم این حس را در خود خفه کنم یا نه اما باید تلاش خودم را می کردم.
- مَن اصلا این روانی رو نمیشناسم... ازشم نمی ترسم، این حرفشم تیری تو تاریکی بوده.
حامی پوزخند می زند و مشت سنگینش، عصبی روی سنگ سفید اشپز خانه فرود می اید.
تقریبا اماده انفجار است. عصبی، از بین دندان هایش غرش می کند:
- تر نزن به اعصاب من، فکر کن ببین واسه این یارو قر و فر نیومدی؟
اشاره اش به داستان اصلان است.
اما برای من که مهم نیست، هر چه می خواهد زر زر کند. رو به یزدان می کنم و جدی شمرده شمرده کلمات را ادا می کنم:
- من اصلا از وجود همچین شخصیتی با خبر نبودم.


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت79







اصلا برایم مهم نیست که یک روانی رمانتیک قصد کشتنم را دارد. این برایم مهم است، که حامی گفته "او فکر می کند" و کار مَن انجا سخت تر می شود که نمی توانم یقه ی او را بگیرم و در صورتش فریاد بکشم که چرا بازی ام داده؟نمی دانم چگونه خودم را از ان کتابخانه لعنتی به کنار مادام رسانده ام تا کار احمقانه ای به سرم نزند.

کلافه به حرکت عصبی انگشت هایم روی میز اشپز خانه ادامه می دهم و به حرف های مادام گوش می کنم :

- الهی خیر نبینه، به خاک سیاه بشینه. اخه کی دلش میاد این بلا رو سر تو بیاره؟

حالم انقدر دَرهم ریخته و خَراب است که حوصله ی دَهان باز کردنم ندارم.

حس عذاب اوری دَر کل جانم پیچیده، یعنی... یعنی من به حامی علاقه پیدا کرده ام؟ نه، نه... غیر ممکن است! این چیز ها مسخره بازی مشتی نوجووان بیش نیست. عشق چه معنی می دهد؟ من... من فقط به بودن او و کار هایش عادت کرده ام. همین، کاملا هم طبیعی است.

محکم به سَرم می کوبم... نه عادی نیست، دارم خودم را گول می زنم. مَن خَر به او و زبان بازی هایش... خندیدنش... عطر خاص تَنش... هیکل زیبا و روی فرمش... استایل مردانه و ان تار موی دَر پیشانی اش؛ دل داده بودم. مَن خَر قافیه ی بازی را به همان تار مو باختم! خاک بر سَر من.

- وا، مادر چرا همچین میکنی؟

چشم باز می کنم و رو به قیافه ی نگران و وا رفته مادام لبخند کجی میزنم :

- تو سَرم جنگه مادام، جنگ! دلم می خواد مغزمو تیلیت کنم تا انقدر زرت و زرت فکرای بیخود نکنه.

چهره اش، نگران به پایین کش می اید و با گذاشتن ملاقه در جای مخصوصش؛ با پیشبند سفید روی لباسش، دستش را خشک می کند.

- چرا؟ چیشده؟

نمی توانم. نمی دانم چرا، اما انگار زَبان لامصبم نمی چرخد که بگوید: دوستش دارم. نمی خواهم این باخت بزرگ را باور کنم... این که مَن به حامی دلداده باشم اصلا خوب نیست. اصلا... مَن، با یک قلب و یک حرفه به این عمارت امدم و حالا رسما خلع سلاح شده ام. نه قلبم را دارم و نه حرفه ام را و نه عقلم...

با دو دستم سَرم را نگه می دارم و روی لیوان نیمه خالی مقابلم چت می کنم.

- چیزی نیست مادام.

کار مَن را ببین... منی که یک عمر اطرافیانم را از عشق حذر می دادم حالا دچارش شده ام و... و فکر می کنم اوضاع قلبم تقریبا داغان است.

مانند یک فَرد که وقتی به خود می اید که می بیند تا فک در باتلاق فرو رفته و حالا هر کاری کند فقط منجر به غرق شدن زود ترش می شود.

- یاس اینجایی؟

با شنیدن صدای یزدان، اهسته بر میگردم به طرف ورودی اشپز خانه و لبخند کجی می زنم :

- انقدر کوچکم که نمی بینیم؟

یزدان، بی توجه به حرفم دست در جیب می برد و با بیرون کشیدن یک کاغذ اچار ان را به طرفم می گیرد.

- بَد نیست یه نگاهی به این برگه بندازی، حدس می زنم مشکل از اون چیزی که فکر می کردیم حاد تره.

اهسته، از روی صندلی بلند می شوم و با گرفتن برگه، نگاهم به سر تیتر ان می چرخد و ناخواسته با لحن متعجبی ان را می خوانم:

- تقدیم به تو یاس عزیزم!؟

چهره ام متعجب و کج بالا می اید و به یزدانی که جدی نگاهم می کند خیره می مانم:

- مطمعنید این یارو سلامت روانی داره؟

یزدان شانه بالا می دهد و دست در جیب جین مشکی اش می برد.

- ادامه اش رو بخون.

نگاهم دوباره روی خط چاپ شده برگه می چرخد.

( سلام یاس عزیزم. یحتمل زمانی این برگه به دستت رسیده که کار شهاب عزیزم را یکسره کرده اید. می دانم ان دو احمق حسابی شخصیت من را برایت گند کشیده اند. اما خُب... مهم نیست، حضوری صحبت می کنیم. بی صبرانه منتظر دیدار دوباره ات هستم عزیزم.)

چهره ام مچاله می شود و ناباور می خندم. برگه را بالا می گیرم و رو به یزدان تکانش می دهم:

- شوخی میکنی؟

به جای یزدان، حامی که وارد اشپز خانه می شود جوابم را می دهد:

- نه، اما من خیلی مشتاقم بدونم دیدار قبلیتون کجا بوده؟

سر تا پای حامی را از نظر می گذرانم، از پیراهن چهارخانه قرمز_مشکی تا جین زاپ دار مشکی اش...

از او رو می گیرم و با لبخند کجی به یزدان نگاه می کنم. از همین حالا، دیگر صحبت حرف من با او نیست... نمی دانم تا دوماه اینده می توانم این حس را در خود خفه کنم یا نه اما باید تلاش خودم را می کردم.

- مَن اصلا این روانی رو نمیشناسم... ازشم نمی ترسم، این حرفشم تیری تو تاریکی بوده.

حامی پوزخند می زند و مشت سنگینش، عصبی روی سنگ سفید اشپز خانه فرود می اید.

تقریبا اماده انفجار است. عصبی، از بین دندان هایش غرش می کند:

- تر نزن به اعصاب من، فکر کن ببین واسه این یارو قر و فر نیومدی؟

اشاره اش به داستان اصلان است.
اما برای من که مهم نیست، هر چه می خواهد زر زر کند. رو به یزدان می کنم و جدی شمرده شمرده کلمات را ادا می کنم:

- من اصلا از وجود همچین شخصیتی با خبر نبودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت80

هی می خواهم نگاهش نکنم، هی بوی عطر لعنتی اش چراغ و چشمک می فرستد. هی سرم را به طرف یزدان می کشم، هی صدای لعنتی اش مثل اهن ربا مَرا به طرف خود می کشد :
- این مسئله بازی نیست یاس، پای جون جفتمون در میونه، بهتره جدی باشی و خوب فکر کنی.
دم و باز دم عمیق و کلافه ای می کشم و شقیقه ام را می فشارم :
- مَن حتی نمی فهمم چه شکلیه که بخوام فکر کنم دیدمش یا نه؟!
یزدان به حامی نگاه می کند و حامی، متفکر دستی پشت کله اش می کشد :
- منم پدرشو دیدم اما خُب دو سالی میشه پدرش مُرده.
یزدان، انگار این همه فشار ذهنی را طاقت نمی اورد. به طرف صندلی پشت میز می رود و با عقب کشیدن ان، جدی می نشیند.
- یه جای کار مشکل داره، اخرین عضو این خانواده توی این حرفه نیست. اگر اشتباه نکنم چند سال پیش بود خبرش پخش شد که خودش رو کنار کشیده و بغیر از اون هیچ شخصی برای جایگزینی پدرش نبوده. پس کی این نامه رو فرستاده؟
عجب هزار توی گنگی ساخته اند اینها... بیخیال شانه بالا می اندازم. معده ام تا توی حلقم سوزش شدید دارد و مغزم گورمپ گورمپ می کوبد؛ وضعیت قلب لعنتی ام فی الحال تنها دغدغه ام است... انقدر درگیر این شوک شده ام که دوست ندارم به هیچ چیز دیگری جز این فکر کنم.
می خواهم اشپز خانه را ترک کنم و در یک گوشه به حال خودم بمیرم :
- بلاخره خودش میاد می فهمیم دیگه.
می خواهم اشپز خانه را ترک کنم که حامی عصبی دستم را می گیرد و مرا به کنار خود می کشد. سرش را خم می کند و عصبی در گوشم پچ می زند:
- نمی‌فهمم چه مرگت شده، اما بخاطر جون خودتم که شده بهتره مغز پوکت رو کار بندازی.
حالم از این لحن پر از تحقیرش بهم می خورد. هر چه نفرت دارم در چشم هایم می ریزم و خیره می شوم به چشم های اسمانی خمار از خشمش، نفسم در سینِه ام حبس می شود و عصبانیتم، جایش را به یک بهت می دهد... تازه می فهمم چقدر خَر بوده ام که سعی در انکار حسی داشتم که جانم را گرفته، نه فقط قلبم را... کنج لَبم بالا می رود.
با صدای پر عشوه ای، اهسته در گوشش پچ میزنم :
- نگران نباش عزیزم، اتفاقی برای تو نمی افته.
می بینم که گره انگشت هایش دور دستم محکم تر می شود. کنج لَبم، بدجنس بالا می رود و اهسته لاله ی گوشش را می*ب*وسم. بگذار کمی هم مانند خودش از این حربه های کثیف استفاده کنیم.
عصبی دندان می سابد و بازویم را رها می کند :
- ازم دور نشو...
دست به کمر می زنم و ناباور می خندم. به مرز جنون رسیده ام، هنوز هم دارد طوری وانمود می کند که انگار اره، او مجنون است و من لیلی... چرا انقدر علاقه به خَر حساب کردن من دارد را نمی دانم.
- چرا می خوای جوری رفتار کنی که من باور کنم یه عاشق نگرانی؟خسته شدم از این وضعیت حال بهم زن، تموم کن این بازی کثیف رو.
یزدان، متعجب به لحن بالا رفته من گوش می کند و حامی عصبی به موهایش چنگ می اندازد :
- چه مرگت شده تو ؟
نمی توانم این همه فشار روی قلبم و فکری که توی سرم است را تحمل کنم. این بغض لامصب هم که نمی دانم از کدام جهنم دره ای بالا امده... فکر اینکه حامی، به جز من برای کس دیگری باشد؛ داشت روانی ام می کرد، باید می گفتم، حتی اگر اندک ابرویم بر باد می رفت. عصبی جیغ می کشم و با تمام توان فریاد می کشم :
- میدونی چه مرگم شده؟ من خَر فکر می کردم دوستم داری، مَن احمق دل دادم به توی ع*و*ضی و حالا می فهمم این کارات همش بازی بوده.
حس عذاب اوری گلویم را می فشارد. حالت تهوه و یخ زدگی انگشت هایم را حس می کنم. در نگاه ناباور و شوکه اش، لبخندی تلخی می زنم و می خواهم بروم که صدای اهسته اش را می شنوم :
- بازی نیست.(من واقعا صبا رو دوست دارم Saba.N راضی شدی؟)
به گوش هایم شک می کنم. صدای خودش بود؟



#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

بلاخره بچم اعتراف کرد :)


کد:
#پارت80



هی می خواهم نگاهش نکنم، هی بوی عطر لعنتی اش چراغ و چشمک می فرستد. هی سرم را به طرف یزدان می کشم، هی صدای لعنتی اش مثل اهن ربا مَرا به طرف خود می کشد :

- این مسئله بازی نیست یاس، پای جون جفتمون در میونه، بهتره جدی باشی و خوب فکر کنی.

دم و باز دم عمیق و کلافه ای می کشم و شقیقه ام را می فشارم :

- مَن حتی نمی فهمم چه شکلیه که بخوام فکر کنم دیدمش یا نه؟!

یزدان به حامی نگاه می کند و حامی، متفکر دستی پشت کله اش می کشد :

- منم پدرشو دیدم اما خُب دو سالی میشه پدرش مُرده.

یزدان، انگار این همه فشار ذهنی را طاقت نمی اورد. به طرف صندلی پشت میز می رود و با عقب کشیدن ان، جدی می نشیند.

- یه جای کار مشکل داره، اخرین عضو این خانواده توی این حرفه نیست. اگر اشتباه نکنم چند سال پیش بود خبرش پخش شد که خودش رو کنار کشیده و بغیر از اون هیچ شخصی برای جایگزینی پدرش نبوده. پس کی این نامه رو فرستاده؟

عجب هزار توی گنگی ساخته اند اینها... بیخیال شانه بالا می اندازم. معده ام تا توی حلقم سوزش شدید دارد و مغزم گورمپ گورمپ می کوبد؛ وضعیت قلب لعنتی ام فی الحال تنها دغدغه ام است... انقدر درگیر این شوک شده ام که دوست ندارم به هیچ چیز دیگری جز این فکر کنم.

می خواهم اشپز خانه را ترک کنم و در یک گوشه به حال خودم بمیرم :

- بلاخره خودش میاد می فهمیم دیگه.

می خواهم اشپز خانه را ترک کنم که حامی عصبی دستم را می گیرد و مرا به کنار خود می کشد. سرش را خم می کند و عصبی در گوشم پچ می زند:

- نمی‌فهمم چه مرگت شده، اما بخاطر جون خودتم که شده بهتره مغز پوکت رو کار بندازی.

حالم از این لحن پر از تحقیرش بهم می خورد. هر چه نفرت دارم در چشم هایم می ریزم و خیره می شوم به چشم های اسمانی خمار از خشمش، نفسم در سینِه ام حبس می شود و عصبانیتم، جایش را به یک بهت می دهد... تازه می فهمم چقدر خَر بوده ام که سعی در انکار حسی داشتم که جانم را گرفته، نه فقط قلبم را... کنج لَبم بالا می رود.
با صدای پر عشوه ای، اهسته در گوشش پچ میزنم :

- نگران نباش عزیزم، اتفاقی برای تو نمی افته.

می بینم که گره انگشت هایش دور دستم محکم تر می شود. کنج لَبم، بدجنس بالا می رود و اهسته لاله ی گوشش را می*ب*وسم. بگذار کمی هم مانند خودش از این حربه های کثیف استفاده کنیم.
عصبی دندان می سابد و بازویم را رها می کند :

- ازم دور نشو...

دست به کمر می زنم و ناباور می خندم. به مرز جنون رسیده ام، هنوز هم دارد طوری وانمود می کند که انگار اره، او مجنون است و من لیلی... چرا انقدر علاقه به خَر حساب کردن من دارد را نمی دانم.

- چرا می خوای جوری رفتار کنی که من باور کنم یه عاشق نگرانی؟خسته شدم از این وضعیت حال بهم زن، تموم کن این بازی کثیف رو.

یزدان، متعجب به لحن بالا رفته من گوش می کند و حامی عصبی به موهایش چنگ می اندازد :

- چه مرگت شده تو ؟

نمی توانم این همه فشار روی قلبم و فکری که توی سرم است را تحمل کنم. این بغض لامصب هم که نمی دانم از کدام جهنم دره ای بالا امده... فکر اینکه حامی، به جز من برای کس دیگری باشد؛ داشت روانی ام می کرد، باید می گفتم، حتی اگر اندک ابرویم بر باد می رفت. عصبی جیغ می کشم و با تمام توان فریاد می کشم :

- میدونی چه مرگم شده؟ من خَر فکر می کردم دوستم داری، مَن احمق دل دادم به توی ع*و*ضی و حالا می فهمم این کارات همش بازی بوده.

حس عذاب اوری گلویم را می فشارد. حالت تهوه و یخ زدگی انگشت هایم را حس می کنم. در نگاه ناباور و شوکه اس، لبخندی تلخی می زنم و می خواهم بروم که صدای اهسته اش را می شنوم :

- بازی نیست.
به گوش هایم شک می کنم. صدای خودش بود؟


زینب نوشت :یه مشت عقاب دور هم جمع شدیم به لاو دادن اینا نگاه میکنیم :/ ولی بچه ها... بهش گفت :)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت81


هنوز هم همان خروجی اشپز خانه خشک مانده ام... رفتن یزدان و نفس های کلافه حامی را حس کرده بودم و هنوز هم توان تکان خوردنم نیست...
یکی برایم تفسیر کند. او چه گفت؟
یادم رفته چگونه نفس می کشند... تقریبا قلبم از کار افتاده و بدنم مانند میت یخ بسته.
دَهانم را باز می کنم تا حرفی بزنم اما تار های صوتی ام از کار افتاده اند. دستم را تکیه گاه کانتر می کنم تا نیوفتم... حس می کنم بَدنم خالی کرده است.
همه جا در یک حباب فرو رفته و انگار زمان دُرست بعد از ان جمله ایستاده.
ربات وار به طرفش بر می گردم و با همان نگاه ناباور در چشم های دو دو زن و کلافه اش خیره می مانم.
یک چیز سنگی بزرگ دَر گلویم گیر کرده و راه تَنفسم را بسته.
حامی، ساعدش را روی پیشانی اش می گذارد و انگار گیج و سردرگم باشد پی در پی و بی معنی شروع به حرف زدن می کند :
- خُب راستش... خودمم فکر می کردم... من و تو... از اولم فقط قصدم...
دستم را به نشان سکوت بالا می گیرم.
اشک به چشم هایم سوزن می زند و نم نمک همه چیز تار می شود. ناباور و شوکه دستم را روی دَهنم می گذارم و لَبم به لبخند کش می اید.
آدرنالین خونم بشدت بالا رفته و قلبم ناگهانی دارد خون را پمپاژ می کند.
سیبک گلوی حامی سخت تکان می خورد و دستش بین موهایش می خزد. نرم و ناباور می خندم و یک قدم باقی مانده را بر می دارم.
خیره می شوم در چشم هایش و اهسته پچ میزنم :
- اینجای داستان تو باید منو بِبوسی.
حامی تک خند ناباوری می زند و دستش را دو طرف صورتم می گذارد. سرش را خم می کند و مانند همیشه، چنان با تبحر لَب هایم را اسیر می کند که ان خوی وحشی ام بالا می اید و به موهایش چنگ می اندازم.
چشم می بندم و پاهایم را دور تَنش حلقه می کنم و دستم را دور گَردنش می اندازم.

***

انگار یک رویای عمیق... باورم نمی شود که من همان دختر پنج ماه پیش و حامی همان پسرک شیطانی که مرا فریب داد باشد.
متفکر سَرم را از روی مهر بر می دارم و چت می کنم روی نقطه ای نا معلوم. نمی دانم اخر و عاقبت این احساس چه می شود اما بقول حامی: گور پدر همه چیز و همه کس، از حالا لِذت ببریم، کی فردا را دیده؟
با صدای برخورد چیزی مانند نوک پرنده به شیشه ی اتاق، به طرف پنجره بر می گردم و با چیزی که می بینم ناخواسته جیغ می کشم و همانگونه که روی زمینم، عقب عقب می روم.
اصلا دَست خودم نیست که از ته دلم و بلند نام حامی را صدا می زنم و انقدر عقب می روم تا به گوشه ی دیوار می چسبم.
همان مَرد چشم کور، در حالی که طناب کلفتی دور گَردنش پیچیده در هوا معلق است و تاب می خورد. با بر خورد دستش به پنجره صدای تق تق انگشرش در اتاق می پیچید و قلب مَن همزمان با ان صدا در سَرم می کوبید.
دَر اتاق یک دفعه باز می شود و من همان گونه با چشم های بسته خودم را درون چادر گل گلی روی سَرم می کشم جیغ می زنم.
صدای نگران و مضطرب حامی، که به سمتم می اید و سریع مرا در اغوش می کشد در گوشم می نشیند:
- هیش... یاس، اروم باش.
چادر را از روی سَرم پایین می کشم و مبهوت به جسم بی جان ان طرف پنجره نگاه می کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

ماهم یه مشت عقاب نشستیم به لاو دادن این دوتا نگاه می‌کنیم :|

کد:
#پارت81





هنوز هم همان خروجی اشپز خانه خشک مانده ام... رفتن یزدان و نفس های کلافه حامی را حس کرده بودم و هنوز هم توان تکان خوردنم نیست...

یکی برایم تفسیر کند. او چه گفت؟

یادم رفته چگونه نفس می کشند... تقریبا قلبم از کار افتاده و بدنم مانند میت یخ بسته.

دَهانم را باز می کنم تا حرفی بزنم اما تار های صوتی ام از کار افتاده اند. دستم را تکیه گاه کانتر می کنم تا نیوفتم... حس می کنم بَدنم خالی کرده است.

همه جا در یک حباب فرو رفته و انگار زمان دُرست بعد از ان جمله ایستاده.

ربات وار به طرفش بر می گردم و با همان نگاه ناباور در چشم های دو دو زن و کلافه اش خیره می مانم.

یک چیز سنگی بزرگ دَر گلویم گیر کرده و راه تَنفسم را بسته.

حامی، ساعدش را روی پیشانی اش می گذارد و انگار گیج و سردرگم باشد پی در پی و بی معنی شروع به حرف زدن می کند :

- خُب راستش... خودمم فکر می کردم... من و تو... از اولم فقط قصدم...

دستم را به نشان سکوت بالا می گیرم.

اشک به چشم هایم سوزن می زند و نم نمک همه چیز تار می شود. ناباور و شوکه دستم را روی دَهنم می گذارم و لَبم به لبخند کش می اید.

آدرنالین خونم بشدت بالا رفته و قلبم ناگهانی دارد خون را پمپاژ می کند.

سیبک گلوی حامی سخت تکان می خورد و دستش بین موهایش می خزد. نرم و ناباور می خندم و یک قدم باقی مانده را بر می دارم.

خیره می شوم در چشم هایش و اهسته پچ میزنم :

- اینجای داستان تو باید منو بِبوسی.

حامی تک خند ناباوری می زند و دستش را دو طرف صورتم می گذارد. سرش را خم می کند و مانند همیشه، چنان با تبحر لَب هایم را اسیر می کند که ان خوی وحشی ام بالا می اید و به موهایش چنگ می اندازم.

چشم می بندم و پاهایم را دور تَنش حلقه می کنم و دستم را دور گَردنش می اندازم.



***



انگار یک رویای عمیق... باورم نمی شود که من همان دختر پنج ماه پیش و حامی همان پسرک شیطانی که مرا فریب داد باشد.

متفکر سَرم را از روی مهر بر می دارم و چت می کنم روی نقطه ای نا معلوم. نمی دانم اخر و عاقبت این احساس چه می شود اما بقول حامی: گور پدر همه چیز و همه کس، از حالا لِذت ببریم، کی فردا را دیده؟

با صدای برخورد چیزی مانند نوک پرنده به شیشه ی اتاق، به طرف پنجره بر می گردم و با چیزی که می بینم ناخواسته جیغ می کشم و همانگونه که روی زمینم، عقب عقب می روم.

اصلا دَست خودم نیست که از ته دلم و بلند نام حامی را صدا می زنم و انقدر عقب می روم تا به گوشه ی دیوار می چسبم.

همان مَرد چشم کور، در حالی که طناب کلفتی دور گَردنش پیچیده در هوا معلق است و تاب می خورد. با بر خورد دستش به پنجره صدای تق تق انگشرش در اتاق می پیچید و قلب مَن همزمان با ان صدا در سَرم می کوبید.

دَر اتاق یک دفعه باز می شود و من همان گونه با چشم های بسته خودم را درون چادر گل گلی روی سَرم می کشم جیغ می زنم.

صدای نگران و مضطرب حامی، که به سمتم می اید و سریع مرا در اغوش می کشد در گوشم می نشیند:

- هیش... یاس، اروم باش.

چادر را از روی سَرم پایین می کشم و مبهوت به جسم بی جان ان طرف پنجره نگاه می کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت82

دست حامی به طرف اسلحه اش سر می خورد و منی که پشت سَر او پناه گرفته ام تمام سعی ام را برای کنترل ضربان قلبم می کنم.
با شنیدن صدای زنگ عمارت به طبقه ی پایین امده بودیم و حالا تقریبا نزدیک دَر عمارت هستیم.
چشم هایم را به هم می فشارم و لَب می گزم :
- حامی بهتر نیست منتظر یزدان باشی؟
دوباره صدای زنگ در عمارت می پیچد.
حامی عصبی یک دستش را مقابل من می گذارد و به طرف دَر حرکت می کند.
- پشتم بمون.
به تیشرت سفیدش چنگ می اندازم... در قلبم ولوله ای به پا شده.
- اگه بلایی سرت بیارن چی!؟
حامی کلافه به موهایش چنگ می اندازد و به طرفم بر می گردد :
- به شدت نیاز دارم اون یاس گستاخ درونتو خبر کنی.
راست می گوید، چه بلایی سَر مَن امده؟ مگر نه من همان یاس بختیاری قدیم هستم؟ خودم را جمع می کنم و با صاف کردن گلویم، چاقویی که در جیب حامی فرو رفته را بیرون می کشم و با گام های استوار، در حالی که گارد گرفته ام به سمت دَر حرکت می کنم.
تا حامی می خواهد چیزی بگوید روی پاشنه بلند می شوم و از توی چشمی، مقابل دَر را می بینم که طبق انتظارم خالیست... حامی به ان طرف دَر می چسبد و با نفس های عمیق و مسلط به مَن نگاه می کند.
دستم، اهسته روی دَر می نشیند و با باز کردن ان، به طور محسوسی پشت در قایم می شوم.
هیچ کس وارد نمی شود!
- بچه های خوب، بهتره اون اسباب بازیا رو زمین بزارید، من برای کشتن شما نیومدم.
ضربان قلبم بالا می رود و متعجب از صدای اشنایی که در سالن پیچیده به حامی خیره می شوم که ماشه کلتش را می کشد.
هر چه صدای گیرای مردانه را بررسی می کنم به هیچ جایی نمی رسم اما مطمعنم ان را قبلا زیاد شنیده ام.
یک پا، اهسته داخل عمارت می اید و من با کج کردن سرم، خیره می شوم به برق کالج مشکی و جوراب مشکی اش... اهسته نگاهم را بالا می کشم و به خط اتوی خشک شلوار پارچه ای مشکی می رسم.
نگاهم را از ان پا به حامی می دهم ببینم می خواهد چکند...
- بچه های خوب، شما دو نفرید و من سی و پنج نفر... یاس قشنگم، بیا برون عزیزم، من اسیبی بهت نمی رسونم.
این حرف هایش چه معنایی دارد؟ نکند از من می خواهد با چادر گلداری که جلویش دوخته شده و کشش از روی چادر پشت سرم رفته به دیدارش بروم؟ به خدا که سکته می کند.
تمام توانم بر این است، صدای لامصبم جدی و محکم باشد.
- صدات اشناست...
خنده ی ارام او می اید و پشت بندش، یک جوان میانه بالا، با اندامی مردانه و متوسط، پشت به من وارد سالن می شود. چشم هایم، از کمربند چرم قهوه ای و جیلقه ی مشکی اش می گذرد و روی گَردن کشیده و موهای مشکی بالا زده اش می چرخد.
بزاقم را به سختی فرو می دهم و به حامی که پر از خشم ضامن کلتش را می کشد نگاه می کنم.
هم قد حامیست، با این تفاوت که حامی، اندامی باشگاهی دارد و او خدادای کمی پشت شانه اش پهن است.
- سلام حامی جان.
حامی، حینی که کلت را پرت می کند دست در جیب می بَرد و پوزخند می زند:
- حرفتو بزن.
با چرخیدن جوان به طرفم، رنگ از رخم می پرد و خیره میمانم به چشم های مشکی اشنای تنگ شده اش.
- سلام خانوم دردسر ساز.
از لحن مارموزش نفسم پس می رود و هر چه می گردم تا بین او و فرمانده ی بسیج سر به زیر و یقه چفت مسجدمان نکته ی اشتراکی پیدا کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم. ناباور و پر از شوک نگاهش می کنم، چاقو از بین انگشت های شل شده ام می افتد و با دو ضربه بر زمین می خوابد.
- دیاکو؟
تک خند زیبایی می زند و با یک گام بلند فاصله را بر می دارد. سرش را کج می کند و نگاه نافذ مشکی اش مانند سیاه چال مرا به درون خودش می کشد :
- حاج علی چطوره؟
این دیوث همان دیاکویست که کل محل سر پاکی اش قسم می خورند؟ همان که محله ی مذهبی ما کل جانشان را می کنند تا دخترشان را به او بیندازند؟ همان که پدر و مادرش در تصادف مُرده و در خانه ی کوچک ته کوچه ما زندگی می کند؟ همان که هنگام رفتن به مَسجد، با سَر زیر و پر از شرم به مَن سلام می کرد؟ نه... نه... این ممکن نیست.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان



کد:
#پارت82



دست حامی به طرف اسلحه اش سر می خورد و منی که پشت سَر او پناه گرفته ام تمام سعی ام را برای کنترل ضربان قلبم می کنم.

با شنیدن صدای زنگ عمارت به طبقه ی پایین امده بودیم و حالا تقریبا نزدیک دَر عمارت هستیم.

چشم هایم را به هم می فشارم و لَب می گزم :

- حامی بهتر نیست منتظر یزدان باشی؟

دوباره صدای زنگ در عمارت می پیچد.

حامی عصبی یک دستش را مقابل من می گذارد و به طرف دَر حرکت می کند.

- پشتم بمون.

به تیشرت سفیدش چنگ می اندازم... در قلبم ولوله ای به پا شده.

- اگه بلایی سرت بیارن چی!؟

حامی کلافه به موهایش چنگ می اندازد و به طرفم بر می گردد :

- به شدت نیاز دارم اون یاس گستاخ درونتو خبر کنی.

راست می گوید، چه بلایی سَر مَن امده؟ مگر نه من همان یاس بختیاری قدیم هستم؟ خودم را جمع می کنم و با صاف کردن گلویم، چاقویی که در جیب حامی فرو رفته را بیرون می کشم و با گام های استوار، در حالی که گارد گرفته ام به سمت دَر حرکت می کنم.

تا حامی می خواهد چیزی بگوید روی پاشنه بلند می شوم و از توی چشمی، مقابل دَر را می بینم که طبق انتظارم خالیست... حامی به ان طرف دَر می چسبد و با نفس های عمیق و مسلط به مَن نگاه می کند.

دستم، اهسته روی دَر می نشیند و با باز کردن ان، به طور محسوسی پشت در قایم می شوم.
هیچ کس وارد نمی شود!

- بچه های خوب، بهتره اون اسباب بازیا رو زمین بزارید، من برای کشتن شما نیومدم.

ضربان قلبم بالا می رود و متعجب از صدای اشنایی که در سالن پیچیده به حامی خیره می شوم که ضامن کلتش را می کشد.

هر چه صدای گیرای مردانه را بررسی می کنم به هیچ جایی نمی رسم اما مطمعنم ان را قبلا زیاد شنیده ام.

یک پا، اهسته داخل عمارت می اید و من با کج کردن سرَم، خیره می شوم به برق کالج مشکی و جوراب مشکی اش... اهسته نگاهم را بالا می کشم و به خط اتوی خشک شلوار پارچه ای مشکی می رسم.

نگاهم را از ان پا به حامی می دهم ببینم می خواهد چکند...

- بچه های خوب، شما دو نفرید و من سی و پنج نفر... یاس قشنگم، بیا برون عزیزم، من اسیبی بهت نمی رسونم.

این حرف هایش چه معنایی دارد؟ نکند از من می خواهد با چادر گلداری که جلویش دوخته شده و کشش از روی چادر پشت سرم رفته به دیدارش بروم؟ به خدا که سکته می کند.

تمام توانم بر این است، صدای لامصبم جدی و محکم باشد.

- صدات اشناست...

خنده ی ارام او می اید و پشت بندش، یک جوان بلند بالا، با اندامی مردانه و متوسط، پشت به من وارد سالن می شود. چشم هایم، از کمربند چرم قهوه ای و جیلقه ی مشکی اش می گذرد و روی گَردن کشیده و موهای مشکی بالا زده اش می چرخد.

بزاقم را به سختی فرو می دهم و به حامی که پر از خشم ضامن کلتش را می کشد نگاه می کنم.

هم قد حامیست، با این تفاوت که حامی، اندامی باشگاهی دارد و او خدادای کمی پشت شانه اش پهن است.

- سلام حامی جان.

حامی، حینی که کلت را پرت می کند دست در جیب می بَرد و پوزخند می زند:

- حرفتو بزن.

با چرخیدن جوان به طرفم، رنگ از رخم می پرد و خیره میمانم به چشم های مشکی اشنای تنگ شده اش.

- سلام خانوم دردسر ساز.

از لحن مارموزش نفسم پس می رود و هر چه می گردم تا بین او و فرمانده ی بسیج سر به زیر و یقه چفت مسجدمان نکته ی اشتراکی پیدا کنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم. ناباور و پر از شوک نگاهش می کنم، چاقو از بین انگشت های شل شده ام می افتد و با دو ضربه بر زمین می خوابد.

- دیاکو؟

تک خند زیبایی می زند و با یک گام بلند فاصله را بر می دارد. سرش را کج می کند و نگاه نافذ مشکی اش مانند سیاه چال مرا به درون خودش می کشد :

- حاج علی چطوره؟

این دیوث همان دیاکویست که کل محل سر پاکی اش قسم می خورند؟ همان که محله ی مذهبی ما کل جانشان را می کنند تا دخترشان را به او بیندازند؟ همان که پدر و مادرش در تصادف مُرده و در خانه ی کوچک ته کوچه ما زندگی می کند؟ همان که هنگام رفتن به مَسجد، با سَر زیر و پر از شرم به مَن سلام می کرد؟ نه... نه... این ممکن نیست.

زینب نوشت:بچه ها این صرفا یه شخصیت، قصد توهین به هیچ کس رو ندارم... این فقط یه شخصیت منفیه، همین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت83

آه، لامصب زندگی من راهم که بر اساس فیلم هندی نوشته اند... چه سرنوشت مزخرفیست!
سوار بر هلی کوپتر شده بودیم و همراه حامی و ان دیوث روباه صفت به یک شهر دیگر و احتمالا یک کشور دیگر امده بودیم.
اینها چگونه با هلی کوپتر از مرز ها رد میشوند؟ مجوزی...برج پروازی...مرز هوایی! انگار قوانین این دنیا برای انهایی که هنجار شکن هستند؛ نیست.
نیم نگاهی به سراسر خانه که نهایت هفتاد متریست می اندازم؛ شاید کل محتویات ان، یک اشپز خانه کوچک، یک مبل دو نفره، یک گل میز و تلویزیون باشد...
من و حامی روی مبل نشسته ایم و ان ک*ثافت مقابل ماست... شاید فوق فوق سنش سی و پنج باشد.
یکی از بادیگار هایش مقابل من و حامی قهوه می گذارد و دیاکو، در نهایت ادب و خوش رویی، با لبخندی از او تشکر می کند.
با انگشتم وَر می روم و به چادر گل گلی ام خیره می شوم؛ ابرو حیثیت برایم نمانده. فقط کم مانده دیاکو با همین چادر مرا وادار کند تا روی شیشه ها، با پاهای بر*ه*نه، هندی برقصم و به طرف حامی بروم! تصورش هم افتضاح است، افتضاح...
- ببخشید من مجبور شدم یکم دست به خشونت بزنم تا بتونم وارد عمارتت بشم.
اهسته نیم نگاهی به دیاکویی که حامی را مقصد قرار داده می اندازم. حامی جوری تخس نشسته که انگار ماشین اسباب بازی را از یک پسر پنج ساله گرفته ای. دیاکو رو به من می کند و با لبخند دست هایش را در یک دیگر قفل می کند :
- اوازه دلیری هایت به گوشمان رسیده...
لبخند مسخره ای میزنم و حرصی در نگاه مشکی اش خیره می شوم :
- خیلی خوبه، چون الان بشدت نیاز دارم سر و تهت رو یکی کنم. این همه راه مارو اوردی اینجا که چی؟ میخوای منو بکشی؟
مکث می کنم. حرصی به پیشانی ام می کوبم و دست به پهلو میزنم:
-من نمیفهمم چرا همه دنبال کشتن منن، یکی هم بیاد بگه میخوام ببرت سواحل قناری، این بنز براتو، این بی ام و براتو...چه شانسی من دارم نمیفهمم!
دیاکو سر مَستانه از لحن پر حرص من می خندد.
چال لبخندی بین ته ریش های مشکی اش جا خوش کرده... خدایا، من چه گناهی به درگاهت کرده ام انقدر مرا ه*یز افریدی؟ با سوزشش شدید رانم نگاهم را از دیاکو به چهره ی پر غضب و تهدید گر حامی می دهم.
با چشم هایش هزاران هزار روش زجر اور کشتنم را یاد اوری می کند و بعد اهسته اما محکم جلوی چادر را می کشد که باعث می شود سرم تا اخرین حد خم شود.
چرا نمی گذارد از این نقاشی زیبا ل*ذت ببریم؟
- توی محله خیلی سر به زیری دختر حاج علی، چه زبونی اون زیر قائم کرده بودی... حالا هم که مزاحم حامی ما شدی.
مشت حامی که از چادرم رها می شود، متعجب سر بلند می کنم و به دیاکو خیره می شوم :
- من؟ من غلط بکنم مزاحم کسی باشم! من فقط یک ماه دیگه مهمون حامی هستم، مگه نه حامی؟
رو به حامی می کنم تا تایید کند اما او با کنج لَب های بالا رفته دست دور کمرم می اندازد :
- من که نمی تونم زن حامله ام رو ول کنم به امون خدا! کجا میخوای بری عسلم؟
با چشم های گرد شده از این تعارض اخلاقی کمی خودم را عقب می کشم. حامی رو به دیاکو می کند و دستی که دور کمر من انداخته، سفت می فشارد تا کامل به تَنش بچسبم:
- یاس هیچ خطری نداره، استعفا داده.
با پا به شلوار پارچه ای مشکی اش میزنم شاید دست از سوراخ کردن پهلویم بردارد. و نتیجه اش می شود فشار بیشتر او...
- یاس مثل اتیش زیر خاکستره... الان خاموشش کردی اما با یه فوت گُر می‌گیره. میدونم که این ادا اطوارای عشق و عاشقیت همه اش نقشه اس، حالا بهتره بیخیالش بشی، بذارش اینجا و با یکی زیباتر از یاس برگرد.
حامی، تک خند ناباوری میزند و به من نگاه می کند:
- نمیخوای از تموم اون شبای پر حرارتی که باهم داشتیم حرف بزنی؟
خون به گونه هایم هجوم می اورد و محکم بر صورتم می کوبم. یعنی خلق خدا باید بداند که حامی مرا... ای خدا، حیف که اسلام دست و پایم را بسته و نمی توانم خود لفظ را به کار ببرم.
سریع به کوچه ی علی چپ میزنم تا از جواب دادن به سوال حامی طفره بروم.
رو به دیاکو می کنم و شاکی چشم تنگ می کنم :
- توی محله ی ما چه غلطی میکردی؟ نکنه بلایی سر بچه ها اورده باشی؟
دیاکو از روی مبل تک نفره مقابلم بلند می شود و به طرفم می اید.
مانند علم مقابلم می ایستد و از بالا نگاهم می کند :
- یکی از بچه هامون عاشق یکی از دخترای محلتون بود، بخاطر اون چهل کیلویی می خواست منو به پلیس لو بده، مجبور شدم یه چند مدتی خودم رو توی زحمت بندازم تا بتونم به ارزوش برسونمش...
تک خندی میزنم و بلند می شوم. سرم تا روی سینِه اش می رسد و باید آرتروز گر*دن بگیرم تا نگاهش کنم :
- فکر کردی من خَرم؟ نگاه نکن الان تو بند حامی موندم... خودم خواستم. من برم تهران ابروی توی بی شرف رو تو قوطی می کنم...
دیاکو بلند می خندد.
صدای خنده ی سرمَتش در خانه ی کوچک می پیچد و با همان ته خندی زیبایش رو به حامی می کند که حرصی به من خیره شده :
- چجوری اولدرم اولدرم کردنای این فسقل بچه رو تحمل میکنی!؟
حامی تکیه کمرش را به مبل می دهد و زیر چشمی، پر از حرص نگاهم می کند:
- به سختی!
دیاکو می خواهد دست دور کمرم بیندازد که با عقب رفتنم پاییم پشت مبل گیر می کند و تقریبا در اغوش حامی می افتم.
از خدا خواسته دست دور کمرم می اندازد و مرا همان جور که لم داده، در اغوشش قفل می کند.
به دست های در هوا خشک شده ی دیاکو نگاه می کنم و ابرو بالا می اندازم :
- سرتو بنداز زیر فرمانده، زشته برای تو به نا*مح*رم دست بزنی! راستشو بگو به غیر اون زری که زدی تو محله ی ما چیکار میکردی؟
دیاکو، با لبخندی، دست خشک شده در هوایش را به جیب می فرستد :
- کی به محله ی مذهبی شما شک می کرد؟ برای حکمرانی کردن بهترین موقعیت رو داشت.
ک*ثافت پست را ببین! حرصی دستم را مشت می کنم و اب دَهانم را مقابلش تُف می کنم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت83



آه، لامصب زندگی من راهم که بر اساس فیلم هندی نوشته اند... چه سرنوشت مزخرفیست!

سوار بر هلی کوپتر شده بودیم و همراه حامی و ان دیوث روباه صفت به یک شهر دیگر و احتمالا یک کشور دیگر امده بودیم.

اینها چگونه با هلی کوپتر از مرز ها رد میشوند؟ مجوزی...برج پروازی...مرز هوایی! انگار قوانین این دنیا برای انهایی که هنجار شکن هستند؛ نیست.

نیم نگاهی به سراسر خانه که نهایت هفتاد متریست می اندازم؛ شاید کل محتویات ان، یک اشپز خانه کوچک، یک مبل دو نفره، یک گل میز و تلویزیون باشد...

من و حامی روی مبل نشسته ایم و ان ک*ثافت مقابل ماست... شاید فوق فوق سنش سی و پنج باشد.

یکی از بادیگار هایش مقابل من و حامی قهوه می گذارد و دیاکو، در نهایت ادب و خوش رویی، با لبخندی از او تشکر می کند.

با انگشتم وَر می روم و به چادر گل گلی ام خیره می شوم؛ ابرو حیثیت برایم نمانده. فقط کم مانده دیاکو با همین چادر مرا وادار کند تا روی شیشه ها، با پاهای بر*ه*نه، هندی برقصم و به طرف حامی بروم! تصورش هم افتضاح است، افتضاح...

- ببخشید من مجبور شدم یکم دست به خشونت بزنم تا بتونم وارد عمارتت بشم.

اهسته نیم نگاهی به دیاکویی که حامی را مقصد قرار داده می اندازم. حامی جوری تخس نشسته که انگار ماشین اسباب بازی را از یک پسر پنج ساله گرفته ای. دیاکو رو به من می کند و با لبخند دست هایش را در یک دیگر قفل می کند :

- اوازه دلیری هایت به گوشمان رسیده...

لبخند مسخره ای میزنم و حرصی در نگاه مشکی اش خیره می شوم :

- خیلی خوبه، چون الان بشدت نیاز دارم سر و تهت رو یکی کنم. این همه راه مارو اوردی اینجا که چی؟ میخوای منو بکشی؟

مکث می کنم. حرصی به پیشانی ام می کوبم و دست به پهلو میزنم:

-من نمیفهمم چرا همه دنبال کشتن منن، یکی هم بیاد بگه میخوام ببرت سواحل قناری، این بنز براتو، این بی ام و براتو...چه شانسی من دارم نمیفهمم!

دیاکو سر مَستانه از لحن پر حرص من می خندد.

چال لبخندی بین ته ریش های مشکی اش جا خوش کرده... خدایا، من چه گناهی به درگاهت کرده ام انقدر مرا ه*یز افریدی؟ با سوزشش شدید رانم نگاهم را از دیاکو به چهره ی پر غضب و تهدید گر حامی می دهم.

با چشم هایش هزاران هزار روش زجر اور کشتنم را یاد اوری می کند و بعد اهسته اما محکم جلوی چادر را می کشد که باعث می شود سرم تا اخرین حد خم شود.
چرا نمی گذارد از این نقاشی زیبا ل*ذت ببریم؟

- توی محله خیلی سر به زیری دختر حاج علی، چه زبونی اون زیر قائم کرده بودی... حالا هم که مزاحم حامی ما شدی.

مشت حامی که از چادرم رها می شود، متعجب سر بلند می کنم و به دیاکو خیره می شوم :

- من؟ من غلط بکنم مزاحم کسی باشم! من فقط یک ماه دیگه مهمون حامی هستم، مگه نه حامی؟

رو به حامی می کنم تا تایید کند اما او با کنج لَب های بالا رفته دست دور کمرم می اندازد :

- من که نمی تونم زن حامله ام رو ول کنم به امون خدا! کجا میخوای بری عسلم؟

با چشم های گرد شده از این تعارض اخلاقی کمی خودم را عقب می کشم. حامی رو به دیاکو می کند و دستی که دور کمر من انداخته، سفت می فشارد تا کامل به تَنش بچسبم:

- یاس هیچ خطری نداره، استعفا داده.

با پا به شلوار پارچه ای مشکی اش میزنم شاید دست از سوراخ کردن پهلویم بردارد. و نتیجه اش می شود فشار بیشتر او...

- یاس مثل اتیش زیر خاکستره... الان خاموشش کردی اما با یه فوت گُر می‌گیره. میدونم که این ادا اطوارای عشق و عاشقیت همه اش نقشه اس، حالا بهتره بیخیالش بشی، بذارش اینجا و با یکی زیباتر از یاس برگرد.

حامی، تک خند ناباوری میزند و به من نگاه می کند:

- نمیخوای از تموم اون شبای پر حرارتی که باهم داشتیم حرف بزنی؟

خون به گونه هایم هجوم می اورد و محکم بر صورتم می کوبم. یعنی خلق خدا باید بداند که حامی مرا... ای خدا، حیف که اسلام دست و پایم را بسته و نمی توانم خود لفظ را به کار ببرم.

سریع به کوچه ی علی چپ میزنم تا از جواب دادن به سوال حامی طفره بروم.

رو به دیاکو می کنم و شاکی چشم تنگ می کنم :

- توی محله ی ما چه غلطی میکردی؟ نکنه بلایی سر بچه ها اورده باشی؟

دیاکو از روی مبل تک نفره مقابلم بلند می شود و به طرفم می اید.

مانند علم مقابلم می ایستد و از بالا نگاهم می کند :

- یکی از بچه هامون عاشق یکی از دخترای محلتون بود، بخاطر اون چهل کیلویی می خواست منو به پلیس لو بده، مجبور شدم یه چند مدتی خودم رو توی زحمت بندازم تا بتونم به ارزوش برسونمش...

تک خندی میزنم و بلند می شوم. سرم تا روی سینِه اش می رسد و باید آرتروز گر*دن بگیرم تا نگاهش کنم :

- فکر کردی من خَرم؟ نگاه نکن الان تو بند حامی موندم... خودم خواستم. من برم تهران ابروی توی بی شرف رو تو قوطی می کنم...

دیاکو بلند می خندد.

صدای خنده ی سرمَتش در خانه ی کوچک می پیچد و با همان ته خندی زیبایش رو به حامی می کند که حرصی به من خیره شده :

- چجوری اولدرم اولدرم کردنای این فسقل بچه رو تحمل میکنی!؟

حامی تکیه کمرش را به مبل می دهد و زیر چشمی، پر از حرص نگاهم می کند:

- به سختی!

دیاکو می خواهد دست دور کمرم بیندازد که با عقب رفتنم پاییم پشت مبل گیر می کند و تقریبا در اغوش حامی می افتم.

از خدا خواسته دست دور کمرم می اندازد و مرا همان جور که لم داده، در اغوشش قفل می کند.

به دست های در هوا خشک شده ی دیاکو نگاه می کنم و ابرو بالا می اندازم :

- سرتو بنداز زیر فرمانده، زشته برای تو به نا*مح*رم دست بزنی! راستشو بگو به غیر اون زری که زدی تو محله ی ما چیکار میکردی؟

دیاکو، با لبخندی، دست خشک شده در هوایش را به جیب می فرستد :

- کی به محله ی مذهبی شما شک می کرد؟ برای حکمرانی کردن بهترین موقعیت رو داشت.

ک*ثافت پست را ببین! حرصی دستم را مشت می کنم و اب دَهانم را مقابلش تُف می کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت84

عصبی با انگشتم روی زمین ضرب گرفته و به نقطه ای نامعلوم خیره مانده ام. حامی هم مانند اجل معلق زیر چشمی و پر غیض نگاهم می کند.
طاقت خیرگی نگاهش را نمی اورم و حرصی در صورتش می غرم:
- چرا یه جوری نگام میکنی انگار اب دریاچه ارومیه هم من قورت دادم؟
حامی پوزخندی می زند و سرش را به طرف مخالفم کج می کند:
- کم کم دارم به اینکه تو باعث و بانی تمام بدبختی های مردم ایرانی شک می کنم!
پوکر از سر جایم بلند می شوم و به او که روی مبل تک نفره نشسته نگاه می کنم. همش چهار ساعت در یک سوئیت کوچک حبس شده و اینگونه دارد بی قراری می کند.
- خیلی بیشعوری حامی!
کج کج نگاهم می کند... خوب چیست؟ نکند انتظار دارد ل*خت شوم و عربی برقصم تا حوصله ی اولیا حضرت سر جایش بیاید!
- بیا برو نترس، اگه شکنجمم کنه نمیگم تو کی هستی.
کلافه دست در موهایش می برد و من ه*یز دوباره نگاهم روی ماهیچه های خوش فرمش سر می خورد.
- نمیفهمم چی ازت می خواد!
بی حوصله خودم را روی دسته ی مبلش ولو می کنم و خیره به لامپ صد ولت سقف می شوم :
- خونمو... جونمو... کو...
با نگاه پر غضب حامی با احتیاط ادامه می دهم :
- کوچمونو.
تک خندی از نگاه پر غضبش میزنم و حینی که دست هایم دور گ*ردنش حلقه می شود حیا را کنار می گذارم و روی پایش می نشینم :
- اخم نکن بهت نمیاد.
نیم نگاهی به من که نزدیک به جای حساسش نشسته ام می اندازد و ان نگاه عجیب را اهسته تا چشم هایم بالا می کشد:
- میدونی عاقبت این کار چیه مگه نه؟
شیطانی ل*ب می گزم و کمی سرم را به طرفش خم می کنم :
- جرعتشو نداری...
تک خند خاص همیشگی اش را میزند و دستش دور تنم قفل می شود.
چشم هایش خمار روی هم می افتد و اهسته تنم را جلو تر می کشد:
- امتحان کن.
ل*ب می گزم. حس عجیبی درون دلم فرو می‌ریزد.
- زشته حامی نکن!
با تیغه ی بینی اش روی گردنم منها رسم می کند. صدایش، دو رگه و خش دار گوشم را نوازش می کند:
- نمیزاری بکنم که...
خون به گونه هایم سرازیر می شود و حرصی، با تک خندی به شانه اش می کوبم :
- الحق بی حیاتر از تو خودتی..
نرم می خندد و با ب*وس*یدن فکم سرش را عقب می کشد. تکیه سرم را، به تر قوه اش می اندازم و چشم می بندم.
یک حس مزخرف کثیف، از دلم می گذرد. یک حس مانند اینکه " اخر این کار چیست؟"
- حامی؟
دست های مردانه اش، نوازش وار روی سرم می نشیند:
- جان حامی...
بزاقم را به سختی فرو می دهم و سرم را به گ*ردنش می کشم:
- نگران این حسم، نگران این ر*اب*طه ام!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت84



عصبی با انگشتم روی زمین ضرب گرفته و به نقطه ای نامعلوم خیره مانده ام. حامی هم مانند اجل معلق زیر چشمی و پر غیض نگاهم می کند.

طاقت خیرگی نگاهش را نمی اورم و حرصی در صورتش می غرم:

- چرا یه جوری نگام میکنی انگار اب دریاچه ارومیه هم من قورت دادم؟

حامی پوزخندی می زند و سرش را به طرف مخالفم کج می کند:

- کم کم دارم به اینکه تو باعث و بانی تمام بدبختی های مردم ایرانی شک می کنم!

پوکر از سر جایم بلند می شوم و به او که روی مبل تک نفره نشسته نگاه می کنم. همش چهار ساعت در یک سوئیت کوچک حبس شده و اینگونه دارد بی قراری می کند.

- خیلی بیشعوری حامی!

کج کج نگاهم می کند... خوب چیست؟ نکند انتظار دارد ل*خت شوم و عربی برقصم تا حوصله ی اولیا حضرت سر جایش بیاید!

- بیا برو نترس، اگه شکنجمم کنه نمیگم تو کی هستی.

کلافه دست در موهایش می برد و من ه*یز دوباره نگاهم روی ماهیچه های خوش فرمش سر می خورد.

- نمیفهمم چی ازت می خواد!

بی حوصله خودم را روی دسته ی مبلی که حامی رویش نشسته ولو می کنم و خیره به لامپ صد ولت سقف می شوم :

- خونمو... جونمو... کو...

با نگاه پر غضب حامی با احتیاط ادامه می دهم :

- کوچمونو.

تک خندی از نگاه پر غضبش میزنم و حینی که دست هایم دور گ*ردنش حلقه می شود حیا را کنار می گذارم و روی پایش می نشینم :

- اخم نکن بهت نمیاد.

نیم نگاهی به من که نزدیک به جای حساسش نشسته ام می اندازد و ان نگاه عجیب را اهسته تا چشم هایم بالا می کشد:

- میدونی عاقبت این کار چیه مگه نه؟

شیطانی ل*ب می گزم و کمی سرم را به طرفش خم می کنم :

- جرعتشو نداری...

تک خند خاص همیشگی اش را میزند و دستش دور تنم قفل می شود.

چشم هایش خمار روی هم می افتد و اهسته تنم را جلو تر می کشد:

- امتحان کن.

ل*ب می گزم. حس عجیبی درون دلم فرو می‌ریزد.

- زشته حامی نکن!

با تیغه ی بینی اش روی گردنم منها رسم می کند. صدایش، دو رگه و خش دار گوشم را نوازش می کند:

- نمیزاری بکنم که...

خون به گونه هایم سرازیر می شود و حرصی، با تک خندی به شانه اش می کوبم :

- الحق بی حیاتر از تو خودتی..

نرم می خندد و با ب*وس*یدن فکم سرش را عقب می کشد. تکیه سرم را، به تر قوه اش می اندازم و چشم می بندم.

یک حس مزخرف کثیف، از دلم می گذرد. یک حس مانند اینکه " اخر این کار چیست؟"

- حامی؟

دست های مردانه اش، نوازش وار روی سرم می نشیند:

- جان حامی...
و بنگ! فرو می‌پاشم. 
جانم می‌رود.... بزاقم را به سختی فرو می دهم و سرم را به گ*ردنش می کشم:

- نگران این حسم، نگران این ر*اب*طه ام!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت85

نرم می خندد و مانند همیشه بی تفاوت می گوید از حالا ل*ذت ببرم، از حس خوبی که به من می دهد و الحمدالله اعتماد به نفس این بشر مانند همیشه سقف اسمان را می شکافد.
از روی پای حامی بلند می شوم، پایین پایش، روی زمین می نشینم و بی حوصله به در خیره می مانم :
- راستی حامی، حال مادرت چطوره؟
غرق در فکر می شود و خیره می ماند در صورتم... نگاهم از حاله ی موی طلایی در پیشانی بلندش، اهسته به طرف چشم های اسمانی خیره شده به گوشه ی چادرم می چرخد...
- باید به خدای شما توکل کرد.
سرم را روی زانویش می گذارم و غرق می شوم در یاد نگاه مهربان مادرش... انگار دنیا از این که خوب هایش را بچزاند حال می کند.
- تو قبر پدر بی پدرش انگار من عنتر منترشم.
نرم می خندم و به قیافه کج حامی که این حرف را زده نگاه می کنم :
- عین بچه پنج ساله میمونی حامی، یکی بخاطر شکمت یکی وقتی بیکاری اصلا حوصله نداری.
چشم تنگ می کند و شیطانی می خندد:
- مورد سومم وقتی که بل...
ف را که میگوید تا فرحزادش می روم و حرصی بر سرش می کوبم.
- یه ذره حیا داشته باش.
می خندد...
از همان ها که بند از دلم رها می کند و مَست و مدهوشش می مانی... از همان لعنتی ها!
با چرخش کلید در دَر اتاق تمام شش دنگ حواسم به سمت در می چرخد.
در باز می شود و دیده، اصلا پسندیده نمی شود.
ان ک*ثافت، با یک دوربین حرفه ای در دست وارد اتاق می شود. من با دیدن لبخند محو مردانه اش چهره ام مچاله می شود و همان جا روی زمین خودم را به طرف پشت پاهای حامی می کشم.
- احوال گلم چطوره؟
دست می اندازم و با باز کردن پاهای حامی، سرم را از بین پاهایش بیرون می برم.
رو به دیاکو سرم را بلند می کنم و چهره در هم می کشم:
- چیه ک*ثافت، نکنه اومدی دوربینتو کنی تو استینم!؟
دیاکو می خندد و دو گام بلند به طرف ما می اید:
- نه لاو، اومدم راه نجاتتون رو بدم.
گیج به چهره ی حامی نگاه می کنم. قیافه اش بیش‌ از حد جدی و تخس شده.
- اتاق دوربین داره؟
دیاکو نیم نگاهی به سه کنج می اندازد. سَر از رمزی حرف زدنشان در نمی‌آورم و ترجیح می دهم فعلا هیچ نگویم.
دیاکو، نیم نگاهی به حامی می اندازد و با لبخند کجی، دوربین را روی گل میز مقابلش می گذارد و من با نزدیک شدن او، پاهای حامی را می بندم تا مرا نبیند.
- ریسکش برای تو بالاست، بزار میدم یکی دیگه اینکارو کنه.
دست حامی روی دوربین می نشیند.
نگاهم از رگ های ب*ر*جسته حامی به طرف چهره اش می چرخد.
- مطمعنم اون قدر بی میل به پخش شدن عکس لختش هست که نزاره چهره ی من پخش بشه.
چهره ی حامی از پایین منظره ی دیگریست... کنج ل*بش بالا می رود و اهسته سرش را به طرف من خم می کند.
- ولد چموش من عاقل تر از این حرفاست.
یا ابالفضل علمدار....

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت85



نرم می خندد و مانند همیشه بی تفاوت می گوید از حالا ل*ذت ببرم، از حس خوبی که به من می دهد و الحمدالله اعتماد به نفس این بشر مانند همیشه سقف اسمان را می شکافد.

از روی پای حامی بلند می شوم، پایین پایش، روی زمین می نشینم و بی حوصله به در خیره می مانم :

- راستی حامی، حال مادرت چطوره؟

غرق در فکر می شود و خیره می ماند در صورتم... نگاهم از حاله ی موی طلایی در پیشانی بلندش، اهسته به طرف چشم های اسمانی خیره شده به گوشه ی چادرم می چرخد...

- باید به خدای شما توکل کرد.

سرم را روی زانویش می گذارم و غرق می شوم در یاد نگاه مهربان مادرش... انگار دنیا از این که خوب هایش را بچزاند حال می کند.

- تو قبر پدر بی پدرش انگار من عنتر منترشم.

نرم می خندم و به قیافه کج حامی که این حرف را زده نگاه می کنم :

- عین بچه پنج ساله میمونی حامی، یکی بخاطر شکمت یکی وقتی بیکاری اصلا حوصله نداری.

چشم تنگ می کند و شیطانی می خندد:

- مورد سومم وقتی که بلنـ...

ف را که میگوید تا فرحزادش می روم و حرصی بر سرش می کوبم.

- یه ذره حیا داشته باش.

می خندد...
از همان ها که بند از دلم رها می کند و مَست و مدهوشش می مانی... از همان لعنتی ها!
با چرخش کلید در دَر اتاق تمام شش دنگ حواسم به سمت در می چرخد.
در باز می شود و دیده، اصلا پسندیده نمی شود.
ان ک*ثافت، با یک دوربین حرفه ای در دست وارد اتاق می شود. من با دیدن لبخند محو مردانه اش چهره ام مچاله می شود و همان جا روی زمین خودم را به طرف پشت پاهای حامی می کشم.

- احوال گلم چطوره؟

دست می اندازم و با باز کردن پاهای حامی، سرم را از بین پاهایش بیرون می برم.

رو به دیاکو سرم را بلند می کنم و چهره در هم می کشم:

- چیه ک*ثافت، نکنه اومدی دوربینتو کنی تو استینم!؟

دیاکو می خندد و دو گام بلند به طرف ما می اید:

- نه لاو، اومدم راه نجاتتون رو بدم.

گیج به چهره ی حامی نگاه می کنم. قیافه اش بیش‌ از حد جدی و تخس شده.

- اتاق دوربین داره؟

دیاکو نیم نگاهی به سه کنج می اندازد. سَر از رمزی حرف زدنشان در نمی‌آورم و ترجیح می دهم فعلا هیچ نگویم.

دیاکو، نیم نگاهی به حامی می اندازد و با لبخند کجی، دوربین را روی گل میز مقابلش می گذارد و من با نزدیک شدن او، پاهای حامی را می بندم تا مرا نبیند.

- ریسکش برای تو بالاست، بزار میدم یکی دیگه اینکارو کنه.

دست حامی روی دوربین می نشیند.
نگاهم از رگ های ب*ر*جسته حامی به طرف چهره اش می چرخد.

- مطمعنم اون قدر بی میل به پخش شدن عکس لختش هست که نزاره چهره ی من پخش بشه.

چهره ی حامی از پایین منظره ی دیگریست... کنج ل*بش بالا می رود و اهسته سرش را به طرف من خم می کند.

- ولد چموش من عاقل تر از این حرفاست.

یا ابالفضل علمدار....
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت86

جیغ می کشم و به جهت مخالف حامی می دوم.
- فکرشو از سرت بنداز بیرون! من میمیرم ولی نمیذارم عکس تن مادر زادم زیر تو، دست اینا باشه.
عصبی نوچی می کند و یک خیز به طرف من میزند که خود را در اشپز کوچک خانه می اندازم.
- بهم اعتماد کن.
به طرفم می اید که از ان طرف ستون به طرف مبل ها می دوم :
- نمی خــــواااام...
حامی انگار می خواهد بچه ای را گول بزند چهره اش را عجق وجق می کند :
- صبر کن عمو، صبر کن قول میدم برگشتیم خونه برات نا نا بخرم.
حرصی دست به کمر میزنم و جیغ می کشم :
- حامیییی!
نرم می خند. دوربین را اهسته روی تنها کابینت اشپز خانه می گذارد :
- جان دل حامی.
سست می شوم... گفته بودم تا چه حد پای صدای او که وسط باشد بی جنبه ام؟ ل*بم به پایین کش می اید کشان کشان به طرفش می روم.
سَرم را به س*ی*نه اش تکیه می دهم و اهسته بر پهنای عضله هایش مشت می زنم.
- من نمی خوام.
دست دور تَنم می اندازد و مرا به خود می چسباند.
روی موهایم را می ب*و*سَد و سَرم را نوازش می کند:
- مگه من خودم بی غیرتم ولد چموشمو به تماشا بزارم. فقط خیالم راحته که تا کاری نکنی کسی این عکس رو نمی بینه. مثل یه جور چک ضمانت می مونه.
لباسش را در چنگ می فشارم و بالا و پایین می کنم.
- نمی خوام تو...
مکث که می کنم، سرم را از سینِه اش فاصله می دهد و منتظر نگاهم می کند:
- نمی خوای من...؟ نکنه میترسی لختتو ببینم بُلَ...
محکم بر سینِه اش می کوبم و ازاو فاصله می گیرم.
می خندد و با شانه بالا انداختنی دست در جیب می برد.
- البته حق داری، قطعا من کارمو می کنم.
کج کج و حرصی نگاهش می کنم.
- دیگه چی؟
می خندد و با استفاده از غفلت من، در یک لحظه تنم را از پشت قفل می کند.
منی که تقلا برای رهایی می کنم را به گوشه اتاق می کشد و اهسته در گوشم پچ می زند :
- به ل*ذت لحظه اش فکر کن، اون دوربین فقط از ب*ا*س*ن گوگولی من و ساق پای تو عکس می‌گیره.
شوکه سرم جمع می شود.
حامی است و مهارت خاص کثیفش...
من نمی دانم چه شد که ده دقیقه بعدش عر*یان بودم، فقط می دانم اول پیشانی ام را بوسیده بود و دستش روی تنم می رقصید.
فقط می دانم اهسته چادر را از سرم در اورده و ان زبان چربش انقدر در گوشم لالایی خواند که من همه چیز و همه کس را فراموش کنم....
فقط می فهمم که من شوکه و منتظر به او نگاه می کردم و او مانند یک کتلت روی شعله مرا این ور و ان ور می کرد...
فقط می دانم که قرار بر یک عکس بود اما چهل دقیقه بعدش هردو جنازه شده بودیم.
من... من فقط می دانم او کار کشته است.
کار کشته ای که یک روز جانم را به شیرینی تقدیمش می کنم.

امان از دست حامی😂

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت86



جیغ می کشم و به جهت مخالف حامی می دوم.

- فکرشو از سرت بنداز بیرون! من میمیرم ولی نمیذارم عکس تن مادر زادم زیر تو، دست اینا باشه.

عصبی نوچی می کند و یک خیز به طرف من میزند که خود را در اشپز کوچک خانه می اندازم.

- بهم اعتماد کن.

به طرفم می اید که از ان طرف ستون به طرف مبل ها می دوم :

- نمی خــــواااام...

حامی انگار می خواهد بچه ای را گول بزند چهره اش را عجق وجق می کند :

- صبر کن عمو، صبر کن قول میدم برگشتیم خونه برات نا نا بخرم.

حرصی دست به کمر میزنم و جیغ می کشم :

- حامیییی!

نرم می خند. دوربین را اهسته روی تنها کابینت اشپز خانه می گذارد :

- جان دل حامی.

سست می شوم... گفته بودم تا چه حد پای صدای او که وسط باشد بی جنبه ام؟ ل*بم به پایین کش می اید کشان کشان به طرفش می روم.

سَرم را به س*ی*نه اش تکیه می دهم و اهسته بر پهنای عضله هایش مشت می زنم.

- من نمی خوام.

دست دور تَنم می اندازد و مرا به خود می چسباند.

روی موهایم را می ب*و*سَد و سَرم را نوازش می کند:

- مگه من خودم بی غیرتم ولد چموشمو به تماشا بزارم. فقط خیالم راحته که تا کاری نکنی کسی این عکس رو نمی بینه. مثل یه جور چک ضمانت می مونه.

لباسش را در چنگ می فشارم و بالا و پایین می کنم.

- نمی خوام تو...

مکث که می کنم، سرم را از سینِه اش فاصله می دهد و منتظر نگاهم می کند:

- نمی خوای من...؟ نکنه میترسی لختتو ببینم بُلَ...

محکم بر سینِه اش می کوبم و ازاو فاصله می گیرم.

می خندد و با شانه بالا انداختنی دست در جیب می برد.

- البته حق داری، قطعا من کارمو می کنم.

کج کج و حرصی نگاهش می کنم.

- دیگه چی؟

می خندد و با استفاده از غفلت من، در یک لحظه تنم را از پشت قفل می کند.

منی که تقلا برای رهایی می کنم را به گوشه اتاق می کشد و اهسته در گوشم پچ می زند :

- به ل*ذت لحظه اش فکر کن، اون دوربین فقط از ب*ا*س*ن گوگولی من و ساق پای تو عکس می‌گیره.

شوکه سرم جمع می شود.

حامی است و مهارت خاص کثیفش...

من نمی دانم چه شد که ده دقیقه بعدش عر*یان بودم، فقط می دانم اول پیشانی ام را بوسیده بود و دستش روی تنم می رقصید.

فقط می دانم اهسته چادر را از سرم در اورده و ان زبان چربش انقدر در گوشم لالایی خواند که من همه چیز و همه کس را فراموش کنم....

فقط می فهمم که من شوکه و منتظر به او نگاه می کردم و او مانند یک کتلت روی شعله مرا این ور و ان ور می کرد...

فقط می دانم که قرار بر  یک عکس بود اما چهل دقیقه بعدش هردو جنازه شده بودیم.

من... من فقط می دانم او کار کشته است.

کار کشته ای که یک روز جانم را به شیرینی تقدیمش می کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت87
می خواستم عکس را ببینم اما حامی نگذاشت!
دوربین را در دستان پیروز دیاکو گذاشته و حینی که یک سری حرف ها را در کمال جدیت با هم رد و بدل کردند، دست دادند.
سوار همان هلی کوپتر، که در حیاط بزرگ و برهوت خانه بود، شده بودیم و بعد از حدود سه ساعت و نیم پرواز، روی پنت هاوس عمارت حامی فرود امدیم.
بعد گذشت یک ساعت به گونه ای همه چیز به روال عادی برگشته بود که انگار نه انگار!
دیاکو به جای ان سی نفری که کشته بود، سی نفر تنومند تر فرستاده ...
و خلاصه که انگار نه شتری امده و نه شتری رفته!
از همان بدو ورودمان به خانه بوی خورشت سبزی مادام، مشاممان را نوازش کرده و حسابی از شرمندگی شکممان در امده بودیم.
با فرود امدن پای سنگین حامی روی رانم چشم های خسته ام را اهسته باز می کنم و به چهره ی غرق خوابش خیره می شوم.
انگار کوه کنده لامصب!
دست می اندازم زیر پایش تا بلندش کنم که دستش هم به مزاحمت پایش اضافه می شود و روی شکمم فرود می اید :
- ترو قران بخواب دختر...
صدایش دو رگه و خش دار است.
نگاهم روی ته ریش های قهوه ای و لَب های بر جسته اش می چرخد.
انگار به صد زحمت لَب گشوده!
- دست و پاتو بردار، انگار خَر افتاده روم.
از عمد وزن نیم تنه اش را روی منی که به شکم خوابیده ام می اندازد که نفسم در س*ی*نه حبس می شود...
می خواهم اعتراض کنم که با یافتن منبع بوی عطرش سرم را بالا می کشم و نبض گ*ردنش را عمیق می بویم.
لامصب بی پدر، این عطر را چه کسی ساخته؟
با صدای تحلیل رفته ای اهسته دستم را بر سینِه اش می گذارم :
- دارم خفه میشم.
چند دقیقه طول می کشد تا مرا کامل زیر دست و پایش قفل کند و اهسته نجوا بکند :
- عادت کن!
فقط همین؟ عادت بکنم به وزن صد کیلیویی تنش؟ حیف که انقدر خسته هستم که توان بحث کردن ندارم وگرنه...
زر مفت می زنم، من از پس زبان او بر نمی ایم!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت87

می خواستم عکس را ببینم اما حامی نگذاشت!
فقط می‌دانم که به قول خودش: ب*ا*س*ن گوگولی او، و تنها ساق و نیم رخ من و او در آمده. 
دوربین را در دستان پیروز دیاکو گذاشته و حینی که یک سری حرف ها را در کمال جدیت با هم رد و بدل کردند، دست دادند.

سوار همان هلی کوپتر، که در حیاط بزرگ و برهوت خانه بود، شده بودیم و بعد از حدود سه ساعت و نیم پرواز، روی پنت هاوس عمارت حامی فرود امدیم.

بعد گذشت یک ساعت به گونه ای همه چیز به روال عادی برگشته بود که انگار نه انگار!

دیاکو به جای ان سی نفری که کشته بود، سی نفر تنومند تر فرستاده ...

و خلاصه که انگار نه شتری امده و نه شتری رفته!

از همان بدو ورودمان به خانه بوی خورشت سبزی مادام، مشاممان را نوازش کرده و حسابی از شرمندگی شکممان در امده بودیم.

با فرود امدن پای سنگین حامی روی رانم چشم های خسته ام را اهسته باز می کنم و به چهره ی غرق خوابش خیره می شوم.

انگار کوه کنده لامصب!

دست می اندازم زیر پایش تا بلندش کنم که دستش هم به مزاحمت پایش اضافه می شود و روی شکمم فرود می اید :

- ترو قران بخواب دختر...

صدایش دو رگه و خش دار است.

نگاهم روی ته ریش های قهوه ای و لَب های بر جسته اش می چرخد.
انگار به صد زحمت لَب گشوده!

- دست و پاتو بردار، انگار خَر افتاده روم.

از عمد وزن نیم تنه اش را روی منی که به شکم خوابیده ام می اندازد که نفسم در س*ی*نه حبس می شود...

می خواهم اعتراض کنم که با یافتن منبع بوی عطرش سرم را بالا می کشم و نبض گ*ردنش را عمیق می بویم.
لامصب بی پدر، این عطر را چه کسی ساخته؟
با صدای تحلیل رفته ای اهسته دستم را بر سینِه اش می گذارم :

- دارم خفه میشم.

چند دقیقه طول می کشد تا مرا کامل زیر دست و پایش قفل کند و اهسته نجوا بکند :

- عادت کن!

فقط همین؟ عادت بکنم به وزن صد کیلویی تنش؟ حیف که انقدر خسته هستم که توان بحث کردن ندارم وگرنه...

زر مفت می زنم، من از پس زبان او بر نمی ایم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا