#پارت87
صورتم، پر از نفرت مچاله میشود.
به خودم میلرزم و چشم هایم، به یکباره پر از اشک میشود.
پر از التماس و پرسش، سرم به طرف امیر میچرخد.
نمیتوانست این کار را با من بکند! نه حالا که بیگناه ترین ادم این داستان من بودم.
غدهی تیره ای فلجم میکند و تصویر مات امیر، مات تر میشود:
- بخاطر...
#پارت87
می خواستم عکس را ببینم اما حامی نگذاشت!
دوربین را در دستان پیروز دیاکو گذاشته و حینی که یک سری حرف ها را در کمال جدیت با هم رد و بدل کردند، دست دادند.
سوار همان هلی کوپتر، که در حیاط بزرگ و برهوت خانه بود، شده بودیم و بعد از حدود سه ساعت و نیم پرواز، روی پنت هاوس عمارت حامی فرود امدیم...