کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت56

#رها

نمی‌دانم چند ساعت است در راهیم، اما سَرم را از شیشه بیرون اورده ام؛ افتاب تازه و هوای مطلوب را به عمق جان می‌فرستم و بعد از گذشت یک ماه، دوباره معنای زنده بودن را به یاد می‌اورم.
صدای اهنگ ترکی، بلند تر می‌شود و من، فقط از سوز صدای زن و ریتم ملایم موزیک ل*ذت می‌برم.
صدرا، مرتب از اینه ب*غ*ل خود و اینه ی طرف من، پشت سرمان را نگاه می‌کند و هیچ نمی‌گوید.
افتاب از میان درخت های سر به فلک کشیده ی جاده ی منتهی به روستایی که خانه عمه احترام است، بیرون می‌امد و صدای چه چه بلبل ها و پرنده هایی که دسته‌ای در اسمان پرواز می‌کردند، یک حس طراوت همراه با لبخند را روی لَبم می‌نشاند و مرا، از فکر کردن به تشویش صدرا باز می‌داشت.
- کافیه رها جان، لطفا سرتو بیار داخل، داریم به روستا نزدیک می‌شیم.
سرم اهسته به طرف او می‌چرخد، لبخندم کش می‌اید و همزمان، بادی که به زیر روسری ام می‌افتد، موهای شل بسته ام را، از زیر روسری در می‌اورد و میان هوا به پرواز می‌نشیند.
حتی ان ها هم از قفس ازاد شدن!
موهایم از بند کش‌مویم رها می‌شوند و من غرق حس ناب گذر کردن باد از میان موهایم، می‌شوم و باعث بسته شدن چشم هایم می‌شود:
- فقط چند دقیقه دیگه.
جاده خلوت تر از انی بود که فکر می‌کردم. هوا مطلوب تر از انی بود که حدس می‌زدم، صدرا قول داده بود که وقتی به روستایشان برسیم، مرا حسابی می‌چرخاند و حتی اسب سواری یادم می‌دهد.
مادرش از صبح تا الان بیش از صد بار زنگ زده و بی‌تاب رسیدن ماست. پرسیده بود که برای ناهار چه دوست دارم تا خودش برایم درست کند! این اولین عمه ایست که شبیه خاله است. همین قدر مهربان و دلسوز.
از طرز فکر خودم خنده ام می‌گیرد؛ عمه شبیه خاله دیگر چیست؟ خدایا تو این حرف ها را نادیده بگیر.
با اکراه و نارضایتی، سرم را به داخل ماشین می‌اورم و صاف می‌شینم.
به‌شدت کنجکاو و مشتاق دیدن خطه ای هستم که شاید دریایش رنگ و بوی خاطرات بوشهر را برایم زنده کند!
- صدرا اونجا کوه و جنگلم هست؟
نیم نگاهی به چهره ام می‌اندازد و با دیدن چشم های مشتاق و ذوق درونش، ناخواسته می‌خندد.
- همه چیو باهم می‌خوای؟ کوه، جنگل، دریا؟
پر از شوق به نشان مثبت سرم را بالا و پایین می‌کنم و ملتمس به چشم هایش نگاه می‌کنم:
- بگو هست صدرا... .
قهقه اش بلند می‌شود و نگاهش را به دو راهی مقابلش می‌کشد.
- چیه نکنه می‌خوای خدابشم خلق کنم؟ خب کوه نیست ولی جنگل روی یه تپه خیلی بزرگ شبیه کوه. به جاش دریاچه هست، ابشار هست، البته از روستا دوره ولی هست.
شوق زده، با چشم هایی که شبیه قلب شده دستم را بهم می‌کوبم و به جاده ی خاکی که دو طرفش را درخت های بلند اسیر کرده نگاه می‌کنم.
- ستاره رفته شهر، الان تو ویلا فقط مامانمه و شوکت خانم، منم عصر باید برم شهر و شبم دیر میام ولی بهت قول میدم که تو ویلا اصلا حوصله ات سر نمیره.
متعجب به طرفش می‌چرخم و پشت چشم نازک می‌کنم:
- چیه نکنه توهم می‌خوای قفل و زنجیرم کنی؟ من اومدم اینجا توی همچین بهشت بکری، برم بشینم پیش دوتا پیرزن غیبت کنم؟ پای منو قفل کنی پرواز می‌کنم میرم بیرون.
ته گلو می‌خندد و همانگونه که به جلو خیره است موهایم را در هم میریزد.
از اینه ب*غ*ل خودش به پشت سرمان نگاه می‌کند و با همان خنده به طرفش بر می‌گردد:
- اگه قول بدی کفشت از پر باشه که کسی صدای پاتو نشنوه اونجوری میتونی همش بیرون باشی.
دو پهلو حرف می‌زند.
منظورش این است، در چشم نباشم و بی سر و صدا بیرون بروم! از روی غیرت و تعصب نگفته، حرفش بیشتر رنگ و بوی ترس دارد تا تعصب.
درست می‌نشینم. موهایم را جمع می‌کنم و بالا سرم محکم می‌بندم که باعث کشیده تر شدن چشم هایم می‌شود.
روسری را روی سَرم می‌اندازم و با یاد اوری اینکه به جز این لباس چروک شده لباس دیگری ندارم، بادم می‌خوابد:
- صدرا... .
نیم نگاه متعجب و نگرانی به طرفم می اندازد و دوباره چشم به جاده می‌دهد:
- جانم؟ اتفاقی افتاده؟
کلافه دستی به پیشانی ام می‌کشم و به خاکی که از دو طرف ماشین بلند شده نگاه می‌کنم:
- لباس ندارم که.
لبخند محوی می‌زند و با دیدن جوان سوار بر الاغی که چوبش را پشت گ*ردنش گذاشته و دستش روی چوبش افتاده، بوقی میزند و جوان هم متقابلا دست بلند می‌کند و با خنده یک حالت احترام نظامی می‌گذارد.
از جوان که می‌خواهد رد شود سرعتش را کم می‌کند تا خاک به خوردش ندهد و اهسته نیم نگاهی به من می‌اندازد:
- می‌خریم، فعلا یه چند تا دست لباس نو ستاره خریده از اونا استفاده کن، پنجشنبه که اومد باهم بریم بخرین.
سری تکان میدهم و با رسیدن به ورودی روستا، لبخندم ناخواسته کش می‌آید.
عطر زندگی را، همه جا می‌شود دید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت57


صدرا در طرف من را باز می‌کند و این حد از جنتلمنی این مرد، حرام زنش باشد، از گلویش پایین نرود! همین است که هست.
با خنده، سیس ملکه انگلیس را می‌گیرم و از ماشین پیاده می‌شوم.
حیاط پر از درخت های پرتقال و سیب است! عطر شکوفه ها و طروات درخت ها، باهم در آمیخته شده و جانم را جلا می‌دهد.
خاک نم دار است و سبزه ها خیس، نمی‌دانم باران امده یا ابیاری شده اما حس خوبی دارد.
از روی سنگ فرش ها به طرف ورودی ویلا حرکت می‌کنم و با دیدن خانه دوبلکس سنگ نمایی که تقریبا پانصد متری باید باشد ابرویم بالا میپرد.
مدرنی را به دل طبیعیت اورده اند، ان وقت اعتصام در دل تهران به ان بزرگی در عمارتی کلاسیک زندگی می‌کند.
کمی که جلوتر می‌روم، از پشت ان ستون قطور سنگی که به ایوان طبقه بالا می‌رسد، احترام را، با قد خمیده و چهره ی پر از شوق می‌بینم.
چشم هایم، از شال سورمه ای تا کت و دامن طوسی کوتاهش را، یک دور تا پایین می‌رود و دوباره به نگاه روشنش باز می‌گردد.
مهم نیست که چقدر از او دورم! پر از شوق و با صدای بلندی تمام هیجاناتم را به او منتقل می‌کنم:
- سلام عمه جونم.
خنده های نمکی و شیرینش حالم را خوب می‌کند.
اغوشش را برایم باز می‌کند و من اماده ی یک مشت و مال حسابی در اغوشش هستم.
انقدر مرا می‌فشارد که جای دنده چهار و شیشم عوض می‌شود.

***

پیراهن سفید بلندی که تا زیر زانویم می‌امد و تقریبا در ان گم شده بودم را، با بستن یک کمربند چرم قهوه ای جمع و جور کردم و برای پوشیدن پاهای بر*ه*نه ام، شلوار جورابی قهوه ای را از لباس هایی که ستاره خریده بود کش رفتم. البته، اجازه گرفته بودم و اوهم با رضایت کامل داده بود.
پایین لباس چین داشت و استین هایش کمی پف بود و در مچ دستم، جمع شده و دکمه می‌خورد.
گشاد است و خنک، اما واقعا قشنگ است! باید اعتراف کنم از سلیقه اش خوشم امد.
شال کرم را روی موهای بازم انداختم و تا انجا که توانستم پوشیدگی را بخاطر جو روستا رعایت کردم.
الان هم اگر خدا بخواهد پشت میز عصرانه، وسط باغ نشسته ام و زیر نگاه های خیره و پر از عشق احترام، مشغول خوردن کیک شکلاتی هستیم که به سفارش من شوکت خانم درست کرده بود.
تکه ای از کیک را درون دَهانم می‌گذارم و در همان حالت که هنوز دهانم را نبسته ام به طرف صدرا بر می‌گردم.
با دیدن قیافه من، نمی‌تواند خودش را کنترل کند و به ناگاه زیر خنده می‌زند و دماغم را بین دو انگشتش می‌کشد.
دَهانم را می‌بندم و با لبخندی که از روی لَبم کنار نمی‌رود، مشغول جویدن بافت نرم و اسفنجی کیک می‌شوم.
لامصب زیر زبانم اب می‌شود و تلخی و شیرینی شکلات باهم حالم را دگرگون می‌کند.
چرا کنار این خانواده حالم جور دیگریست؟ چرا احساس کشش و ن*زد*یک*ی به انها داشتم؟ همان گونه که اعتصام عمویم می‌شود، احترام عمه ام است، اما آنقدر که احترام را دوست دارم و کنارش ارامم، به اندازه ی یک سر سوزن از اعتصام خوشم نمی‌اید.
- می‌خوام قبل رفتنم تو رو ببرم به جنگل، پس بهتره زود عصرونتو خلاصه کنی.
سریع از پشت میز بلند می‌شوم و با گزیدن لَب هایم، سعی می‌کنم چشم هایی که شبیه قلب شده‌اند را کنترل کنم.
- همین الان بریم.
ابرو بالا می‌اندازد و ناباور و با لبخند کجی از پشت میز بلند می‌شود.
- واقعا حضورت تو این خونه لازم بود، خیلی وقته اینجوری انرژی به تَنم منتقل نکرده بودن.
لبخندم کش می‌اید و برای نگاه پر محبتش، پشت چشم نازک می‌کنم و گر*دن می‌شکنم.
قهقه می‌زند و باز می‌خواهد موهایم را بهم بریزد که سرم را عقب می‌کشم:
- تورو خدا الکتریسیته ایجاد نکن، بره بالا کسی نمیتونه جمعش کنه.
با ته خنده هایش به احترام خیره می‌شود و منم، ناخواسته به طرف عمه بر می‌گردم که با دیدن اشک چشم هایش، لبخندم اهسته جمع می‌شود.
اب دَهانم را فرو می‌دهم و سعی می‌کنم خودم را جمع و جور کنم. حتما یاد پدرم افتاده! ولی واقعا پدرم لقمه ی دَهان سوزی برای این همه عزا داری بعد از گذشت هفت ماه و خورده ای نیست. نمی‌توانم بخاطر خ*را*ب شدن و تباه کردن کودکی ام از او حساب پس بگیرم اما می‌توانم به راحتی بگویم که با اینکه اندکی او را دوست داشتم اما از مرگش هم انقدر ها ناراحت نیستم. ذاتا بود و نبودش انچنان تاثیری در زندگی من نداشت! جز اینکه هر شب را با صدای دعوا های او با مادرم و شنیدن نیاز ها و خواسته هایش سر نمی‌کنم.
- ببخش عمه جان، قصد ناراحت کردنتو نداشتم، نمی‌خواستم شمارو یاد برادرتون بندازم.
نمی‌دانم چرا اخم های صدرا در هم می‌رود و خنده هایش، به یکباره جایش را به کلافگی و اندکی هم بی اعصابی می‌دهد:
- بریم رها، یه چیزای هست که تو نمیدونی، دلیل ناراحتی مادرم تو نیستی.
دست های صدرایی که به طرف من دراز شده را می‌گیرم و به دنبال او به طرف خروجی ویلا حرکت می‌کنیم.
من واقعا دیگر طاقت این همه سوال را ندارم. چرا یکی به من نمی‌گوید این جا چه خبر است؟ من چه چیزی را نمی‌دانم؟ این خاندان چه دارند که زن هایشان را اسیر خانه می‌کنند؟ دردشان چیست که این همه محتاط بیرون می‌روند؟ اصلا چکاره اند که انقدر ثروت دارند؟ من واقعا از کنجکاوی میمرم اگر نفهمم.
هنوز زیاد از عمه دور نشده ایم که صدای بلندش می‌اید.
- صدرا... .
صدرا به طرف مادرش، که از پشت میز چوبی بلند شده بر می‌گردد.
نگاه احترام به گونه ایست که انگار التماس می‌کند!
- پسرم اگر حرفی بزنی هیچ وقت نمی‌تونم بخشمت.
متحیر از این همه علامت سوال، به رگ های بر امده گر*دن صدرا نگاه می‌کنم و دندان سابیدن هایش! به خنده های پر حرصِ کج، و سری که پر از خشم بالا و پایین می‌کند.
- بریم رها.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت58

خانه های اینجا اصولا سنگ و ساروج است؛ با حیاط های بزرگ و حصار های چوبی! حیاط هایشان پر از مرغ و خروس است و هر چند گاهی می‌شود گاو هایی که در گوشه و کنار مشغول چریدن هستند را دید.
همه جا پر از زمین های کشاورزی است که زیر کشت برنج رفته اند و میان ان ها، می‌شود زمین های شخم زده خالی یا باغ پرتقال را هم دید.
مردم اینجا پوشش اصیل خود را حفظ کرده اند و جمع صمیمی قهوه خانه و مردمش، حس خوبی را به ادم منتقل می‌کرد.
اسمان ابری بود و بوی خاک باران خورده را نسیم ملایم عصر به صورت ادم می‌کوبید و قدرت عطر طبیعت را به رخ می‌کشید.
نفس عمیقی می‌کشم و به جاده ی باریک خاکی که در وسط دو زمین شخم زده خالی بود و به یک خانه می رسید نگاه می‌کنم.
پشت خانه، شروع جنگل بود و بافت حاصلخیز را به راحتی می‌شد دید.
- کجا می‌ریم صدرا؟
با لبخند محوی، همان گونه که به خانه خیره است و می‌خواهد موبایلش را در بیاورد، جواب من را هم می‌دهد.
- می‌ریم اسب سواری.
نمی‌توانم شادی شوکی که به تَنم وارد شده را کنترل کنم و ناخواسته جیغ خفیفی از خوشحالی می‌کشم :
- شوخــــی میکنی!؟
به معنای نه ابرویش را بالا می‌اندازد و موبایلش را در گوشش می‌گذارد.
در جایم نمی‌گنجم و فقط بالا و پایین می‌شوم.
اسب... اسب خیلی خوب است، وای لامصب خیلی دوست داشتم سوار به شوم.
- سلام عمو محمود، خونه ای؟ مهمون نمی‌خوای؟
نمی‌دانم فرد پشت خط چه می‌گوید که لبخند صدرا کش می‌اید و نیم نگاهی به من می‌اندازد:
- اوردمش عمو، درو باز کن که بلاخره قولمو عملی کردم.
دوپهلو حرف می‌زند و من را، برای برداشت هر معنی از حرفش ازاد می‌گذارد.
راجب من با شخص پشت موبایل صحبت کرده بود؟ ابرو های بالا رفته ام را جمع می‌کنم.
ماشین مقابل دیوار اجری خانه می‌ایستد و همزمان، در قرمز رنگ خانه هم باز می‌شود.
پیرمردی حدودا شصت و خورده ای ساله، با اندامی تکیده و کلاه سفیدی که نشان از حاجی بودنش می‌دهد بین در ایستاده.
لباس سفید گشاد به تن دارد و جلیقه ی گشاد مشکی. نگاهم به طرف انگشت های لاغر کشیده اش می چرخد که تسبیح یاقوت ابی رنگ افتاده روی شلوار پارچه ای مشکی اش را می‌چرخاند.
دیده اید بعضی ادم ها یک عطر خاصی دارند؟ لبخند های این مرد بوی مهربانی می‌دهد!
دماغ قوز دار و چشم های درشت قهوه ایش، چهره ی دلنشین و ارامی برایش به ارمغان اورده بود و کک های روی گونه اش او را کمی با نمک نمود می‌داد.
دست از نگاه کردن به او بر می‌دارم و اهسته در ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم.
نگاه مردی که صدرا عمو محمود خوانده بود، خیره به قد و بالای من است و با یک حسرت خاصی به من نگاه می‌کند که هیچ معنی اش را نمی‌فهمم.
- خوش اومدی دخترم.
شالم را جلو می‌کشم و با لبخند محوی سر تکان می‌دهم:
- سلام اقا محمود.
صدرا به طرف اقا محمود می‌رود و با در اغوش کشیدنش، چیزی در گوشش زمزمه می‌کند که هر لحظه مرا نسبت به شناخت این مرد کنجکاو تر می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت59

میان حیاط ایستاده ام و با لبخندی که از زیبایی بکر حیاط از لَبم جمع نمی‌شود، دور خودم می‌چرخم و به گل پیچ هایی که سایه بان درست کرده اند نگاه می‌کنم.
یک سایه با پایه چوبی و پوششی از انگور و گل پیچ! یک طناب را به دو طرف یکی از چوب هایش وصل کرده بودند و تاب باصفایی، در گوشه ترین نقطه‌ی دنج حیاط درست شده بود.
در ان طرف حیاط یک اسطبل کوچک بود با دو اسب، یکی مشکی و دیگری سفید.
کف حیاط را سنگ فرش پوشانده بودند و باغچه های گل رز و محمدی که دور تا دور حیاط را گرفته بود، به فضا روح و عطر می‌دادند.
بوی عطر گل ها و خاک نم دار، صدای چه چه گنجشک هایی که روی درخت سرو گوشه ی حیاط بازی می‌کنند و شیه اسب ها، همه باهم دست به یکی کرده اند تا یک حالتی بین مستی و نئشگی به دست بیاورم.
نفس عمیقی می‌کشم و چشم می‌بندم.
صدرا و ان مرد، درون اسطبل باهم حرف می‌زنند و من برای اولین بار، هیچ کنجکاو نیستم بدانم چه می‌گویند.
به طرف تاب می‌روم و حینی که می‌خواهم بنشینم، به کرسی بلند خانه که یک حالت ایوان مانند مقابلش ایجاد شده نگاه می‌کنم.
یک تخت چوبی و میز چوبی که سماور و ظرف میوه روی ان گذاشته شده. باورم نمی‌شود که این حرف را بزنم، اما من حاضرم تا اخر عمرم قید همه چیزم را بزنم و حینی که تارک دنیا می‌شوم در این خانه با صفا زندگی کنم.
- رها.
با شنیدن صدای صدرا، روی تاب می‌نشینم و به اویی خیره می‌شوم که با لبخند به اسب ها اشاره می‌کند یعنی کدامش را می‌خواهم.
لبخندم کش می‌اید و برای کنترل کردن ذوق بی‌نهایتم، لَبم را می‌گزم.
حس خاصی نسبت به ان اسب مشکی داشتم. حسی مانند اشنایی و ارامش!
- مشکیه.
ابرو های صدرا متعجب بالا می‌رود و ناباور رو به مرد می‌کند و چیزی زمزمه می‌کند.
صدرا، دستی به یال های بلند اسب می‌کشد و با گرفتن افسارش، ان را به طرف من می‌اورد.
قامت رعنای اسب که نمایان می‌شود، همه چیزی یادم می‌رود.
اندامش، تنومند و رشید است و موهای بلند یالش که در هوا می‌رقصد، زیبا ترین صح*نه ی زندگی را به ارمغان می‌اورد.
ناخواسته از روی تاب بلند می‌شوم. تاب را در حالی که باد تکان می‌دهد رها می‌کنم.
به طرف اسب می‌روم و حینی که یک حس غریبی کل تَنم را در بر کشیده، قصد ارتباط برقرار کردن با او را دارم و دستم را به طرف پیشانی اش دراز می‌کنم.
به مقابل اسب که می‌رسم، هم من وهم صدرا می‌ایستیم.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
چشم های اسب، مشکی مشکی است و نگاهش، انگار حرف دارد. چه می‌گوید این اسب؟ چه می‌خواهد از من؟ دستم هنوز درون هواست که سر اسب، اهسته به دستم می‌چسبد و سرش را تکان می‌دهد که باعث می‌شود یک حالت نوازش کردن داشته باشد.
کل وجودم می‌لرزد.
انگار این اسب مرا می‌شناسد!
- عمو جان بلدی سوار بشی؟
چشم هایم، میخ نگاه اسب است و اصلا نمی‌دانم این سوال از کجا می‌اید:
- اون منو میشناسه! با اینکه تا حالا منو ندیده. چجوری؟
سکوت که میانشان حاکم می‌شود، نگاه متعجب و پر از سوالم به طرف اخم های درهم صدرا می‌چرخد:
- اگه چیزی باشه که به من مربوطه، چرا بهم نمیگی؟
پوف کلافه ای می‌کشد و زین چرم را از روی زمین بلند می‌کند وروی کمر اسب می‌گذارد.
کمی خم می‌شود تا کمربند چرم زیر شکم زین را ببند و به جای صدرا، اقا محمود جوابم را می‌دهد:
- دخترم کمی صبر داشته باش، خدا جای حق نشسته، به زودی همه چیز مشخص میشه. این اسبم در واقع مال توعه، دقیقا وقتی پنج سالت بود به دنیا اومد، از همون موقع که دنیا اومد قرار بود برای تو باشه. اسمش شایاست، بابات اسمشو گذاشته.
تای ابرویم متعجب بالا می‌رود.
پس چرا هیچ‌وقت هیچ حرفی از وجود این اسب با من زده نشد؟
به طرف چهارپایه ای که صدرا زیر اسب گذاشته تا سوار به‌شوم، می‌روم.
اخرش می‌فهمیدم این راز سر به مهر چیست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت60

کمی طول کشیده بود تا قلقلش دستم بیاید اما واقعا حس خوبی داشت! صدرا افسار اسب را کنترل می‌کرد و من دوست داشتم با او بتازم و کمی دور به‌شوم.
کمی تنهایی با این رفیق اشنا را دلم می‌خواست.
افسار را، با اعتماد کامل از دست صدرا می‌کشم و لبخندی به صورت نگرانش می‌زنم:
- مگه تو نمی‌خواستی بری شهر؟ نیم ساعت یا یک ساعت دیگه اذان مغرب هوا تاریک میشه، تو برو منم پیش اقا محمود میمونم، دم دمای تاریکی میرم خونه، اسبم می‌برم بعدا خودت بیار.
نیم نگاهی به اقا محمود می‌اندازد و با دیدن لبخند اطمینان بخش او، دستی بین موهایش می‌کشد و چشم تنگ می‌کند:
- شیطنت که نمی‌کنی مگه نه؟
لبخندم، ناخواسته شیطانی کش می‌اید و نگاه از چشم های مچ گیرانه اش می‌گیرم و پر از التماس به اقا محمود می‌دهم:
- شما بهش یه چیزی بگین.
اقا محمود با خنده های متین و ارامش به صدرا خیره می‌شود:
- باور کن اگه به پدرش رفته باشه حتی اگه توهم بمونی کاری که می‌خواد انجام بده رو میکنه، تو برو، من سعی می‌کنم منصرفش کنم، ولی قول نمیدم.
متعجب از این حد از شناخت یک غریبه نسبت به وجود من و پدری که اصلا از این اخلاق ها نداشت، برای رفتن صدرا، با همان چشم های درشت شده خودم را مظلوم می‌کنم.
با اخم چشم تنگ می‌کند و به جای حرف زدن زمزمه می‌کند:
- جایی نرو.
و من اصلا نمی‌توانم قول بدهم.
صدرا، دست در جیب جینش، به طرف ماشینش می‌رود و من از پشت به پیراهن تقریبا گشاد سبز تیره اش خیره می‌شوم و با نگاهم او را بدرقه می‌کنم.
در ماشین را باز می‌کند و نگاه اخرش که به من می‌افتد نگرانی را به وضوح در ان می‌بینم.
برای اطمینان خاطرش، لبخندی ارامی می‌زنم و همین که در ماشین می‌نشیند، بلند او را صدا می‌زنم:
- ممنون صدرا.
دستی تکان می‌دهد و با بستن در ماشین، حینی که هنوز هم نگاهش به من است، دنده عقب می‌گیرد و ماشین را دور می‌دهد.
هنوز هم نگاهش را حس می‌کنم با اینکه لحظه به لحظه دور تر می‌شود اما هنوز هم نگران و نامطمئن است.
- بابا جان، لطفا جای دور نرو، جنگل اینجا شکارچی داره ادم نا اهل داره، حیوون وحشی داره... منو شرمنده صدرا نکن دخترم.
و چه کسی می‌تواند نیش گشاد مرا جمع کند؟ دلم می‌خواست بپرم بغلش و م*اچ محکمی به گونه اش به زنم.
- مرسی عمو محمود، زود بر می‌گردم.
به رفتن صدرا نگاه می‌کند به طرف ما می‌اید.
شایا به دنبال اویی که به طرف پشت خانه می‌رود حرکت می‌کند و می‌رود و من، پر از شوق یال هایش را نوازش می‌کنم.
از کنار دیوار اجری حیاط، یک مسیر باریکی علف سبز نشده بود و معلوم بود از این مسیر تردد می‌شود. خاکش سفت بود و فشرده شده.
- ببین دخترم، جنگل بزرگه، اگر گم شدی خیلی سخته پیدات کنیم، هرجا گم شدی سعی کن یه جای خالی پیدا کنی اتیش روشن کنی که دودش رو ببینم و بیایم پیدات کنیم، اگر از مسیر خاکی بیرون نری گم نمیشی ولی شرط احتیاطه بدونی.
دست در جیب می‌برد و فندک نارنجی رنگی را به طرفم دراز می‌کند و من اصلا نمی‌توانم هیجانم را کنترل کنم.
- جنگل اینجا جنگل بانی نداره، وسط جنگل یه کلبه است که مال کربلایی حسن، هرکی شب تو جنگل بمونه این مسیر رو دنبال میکنه میره به اون کلبه تا از خطر حیوونا در امان باشه. بابا جان تورو به خدا منو شرمنده نکن، مراقب خودت باش.
لبخندی می‌زنم و با گرفتن فندک، ان را در جیب پیراهن سفیدم می‌گذارم.
- شایا خودش راه بلده، فقط مراقب باش از چیزی نترسه که تنهات بذاره.
سر شایا را نوازش می‌کنم و بی تاب، اهسته پایم را به شکم شایا می‌زنم و حرکت می‌کنم:
- مراقبم عمو محمود، ممنونم ازت.
دستی تکان می‌دهد و من با لبخندی نگاه از او می‌گیرم وراهی که میان درختان به طرف بالا می‌رفت را دنبال می‌کنم.
صدای پرندگان مختلف از جمله دارکوب و یک نوای عجیبی که تا به حال نشنیده بودم، از جنگل به گوش می‌رسد.
لبخندم تا انجا که می‌تواند کش می‌اید و با گذشتن از خانه عمو محمود، کمی به حرکتمان سرعت می‌دهم که شایا شیه می‌کشد.
انگار مخالف تند رفتن است! وای من دلم کمی تاخت می‌خواست.
راه به میان جنگل می‌پیچد و دیگر خانه عمو محمود پیدا نیست.
بافت جنگل فشرده است و سر سبزی و حیات را در همه جایش می‌شد دید.
شایا، با خیال راحت یورتمه می‌رود و من، ل*ذت می‌برم از این بالا و پایین شدن.
با اطمینان از اینکه او راه بلد است، سرم را بالا می‌کشم وبه درخت های بلند و شاخه های درهم تنیده اشان نگاه می‌کنم.
اصولا باید زود برگردم چون اگر شب به شود موبایل هم همراهم نیست، در این تاریکی، روح خالی می‌کنم و رو به موت می‌شوم، بعد هم سعادت اجباری دیدن ملک الموت عزیز را به دست می‌اورم.
با خیال راحت از اینکه کسی نیست، شالم را در می‌اورم و کش موهایم را باز می‌کنم.
موهایم تا کمر اسب می‌رسد و با حرکت های او و بالا وپایین شدن هایش، بالا و پایین می‌شود و حس خوب تارزان بودن را به تَنم منتقل می‌کند.
مسیر از حالت سر بالایی خارج می‌شود و به راست می‌پیچد.
حالا که شیب نیست می‌شود کمی تندرفت ها؟ البته که می‌شود! هیچ کاری برای رهای افشار نشد ندارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت61

حس خوب زنده بودن!
صدای ضربان قلبم در گوشم می‌پیچید و برخورد باد با صورتم باعث می‌شد که چشم هایم را ببندم و فقط به ل*ذت عبور انها از بین موهایم فکر کنم.
صدای اب می‌اید و چه چه پرندگان جنگلی... بوی خاک می‌اید و طروات و شادابی اب.
به نفس نفس افتاده ام و نمی‌توانم خنده هایم را کنترل کنم.
این حس خوب را فقط باید تجربه کرد.
احساس می‌کردم می‌توانم پرواز کنم.
شایا خیلی تند می‌رفت و جرعت رها کردن افسارش را نداشتم وگرنه خیلی دوست داشتم دست هایم را باز کنم.
این حس را، با هیچ پول و ثروتی نمی‌شود به دست اورد.
تا به حال طعم زندگی را نچشیده بودم اما حالا با کل وجودم ان را لمس کرده ودر اغوش کشیده ام.
"هعی" می‌کشم و افسار را به گر*دن شایا می‌زنم که تند تر به ‌رود.
نیم ساعت_چهل دقیقه ای می‌شود امده ام، می‌دانم باید برگردم اما دلم نمی‌اید این طبیعیت زیبا را رها کنم. دلم ازادی می‌خواهد، اکسیژن می‌خواهد، خنده های بی‌دغدغه الانم را... فقط کمی زنده بودن می‌خواهم، زیاد است؟
اهسته اهسته و با اکراه، از سرعت اسب می‌کاهم و با کشیدن افسارش سعی در کنترل کردنش را دارم.
با همان لبخند بزرگی که جمع نمی‌شود، چشم باز می‌کنم و با دیدن منظره سمت راستم نفسم می‌برد.
من اینجا چه می‌کردم؟
شایا، در لَبه ی یک دره ی خیلی بزرگ داشت تاخت می‌کرد و صدای ابشار می‌امد!
بیش از هزار متر ارتفاع داشت و بافت جنگلی پایین دره باعث می‌شد یک سر سبز نمود کند.
به خورشیدی که اخرین نفس هایش را می‌کشید و در حال غروب کردن بود خیره می‌شوم.
ضربان قلبم هنوز بالاست و عرق به تیره ی کمرم نشسته.
- من اینجا چه غلطی می‌کنم؟
به شایا خیره می‌شوم و احمق بازی هایم را گر*دن او می‌اندازم:
- من خر خواستم بیام تو چرا اومدی پسر؟ نکنه از جون جفتمون سیر شدی ها؟
شیه می‌کشد و با تکان دادن سرش، چند یورتمه ریز و رژه وار می‌رود. خنده ام می‌گیرد و دستی به یالش می‌کشم:
- بیخیال پسر، شوخی می‌کنم، تهش مرگه دیگه، یا می‌رفتیم خونه یا سردخونه، ولی باز می‌ارزید.
افسار را به طرف جنگل می‌کشم و می‌خواهم بر گردم که در اوج ناباوری، متوجه می‌شوم هیچ راه خاکی وجود ندارد.
بادم به یکباره خالی می‌شود و عصبی چشم هایم را می‌فشارم.
- حالا چه خاکی توی سرمون کنیم شایا؟ تو راهو بلدی؟
خم می‌شوم و به چشم هایش نگاه می‌کنم که با دیدن نگاه پوکر و ارامش این حس که دارد می‌گوید : تر زدی خواهرم، قشنگ به گوشت و خونم می‌چسبد. موهایم در هوا می رقصد و مغزم به ته سرم می ریزد.
و من واقعا دیوانه ام که بیخیال و سرمست از این نگاه می‌خندم.
خورشید داشت غروب می‌کرد و هوا داشت تاریک می‌شد.
حالا چگونه باید اتش درست می‌کردم؟
از اسب پایین می‌ایم وبا گرفتن افسارش، او را به طرف تنه‌ تنومند درخت پیری که در ن*زد*یک*ی امان بود می‌کشم. هم زمان که موهایم را مرتب می‌کنم ادا می‌ایم:
- باور کن شایا من هیچ مشکلی ندارم که شبو اینجا سَربکنم. تو که نمی ترسی ها؟
شیه می‌کشد و کمی دو پای جلویش را بلند می‌کند که باعث می‌شود به طرفش بر گردم و محکم افسار را بگیرم.
- رفیق نیمه راه نشو دیگه، اگه راهو بلدی که باهم بریم، اگه بلد نیستی اذیت نکن.
بر می‌گردم که با دیدن جوان رعنایی که یک دوربین عکاسی حرفه ای به دور گ*ردنش است، و یک کوله ی مشکی به کمر دارد، جیغم ناخواسته به هوا می‌رود و به شایا می‌چسبم.
راست است که جنگل حور و پری دارد؟
سریع به پاهایش نگاه می‌کنم تا ببینم جن است یا ادمی که با دیدن کتونی های اسپرت سفیدش، خیالم راحت می‌شود و نفس عمیقی می‌کشم.
سرم را، اهسته از جین مشکی اش بالا می‌کشم.
عجب پر و پاچه ای دارد لامصب! نگاهم، از جینش گذر می‌کند و به پیراهن گشاد کرمش می‌رسد.
چه خوش فرم است پدر صلواتی! نگاهم از گر*دن بلند و برنز اش، با ان سیبک بر امده، بالا می‌اید و به استخوان زاویه دار فکش می‌رسد.
چند دقیقه دیگر ادامه بدهم ضعف می‌کنم.
نگاهم کمی بالا می‌اید و به لَب های خوش فرم و گونه بر جسته اش می‌رسد.
یا حسین، حتی اگر پاهم داشته باشد این حد از زیبایی، طبیعی نیست! از بهشت امده مرا با خودش ببرد. نکند ملک الموت است؟ ای جانم!
کمی دیگر نگاهم را بالا می‌کشم که در چشم های خوش حالت سبز وحشی اش قفل می‌شود.
نفسم بند می‌اید. نگاهش با جنگل وحشی پشت سرش، تناسب خاصی ایجاد کرده.
فرم صورتش خیلی ریلکس است و ابرو های حالت دار مشکی اش، کمی اخم شده.
تار موی مشکی رنگی، در پیشانی اش افتاده و باد ان را به بازی می‌گیرد.
با دیدن موهایش، تازه یاد برهنگی موهایم می‌افتم و سریع شالم را از دور کمرم باز می‌کنم و روی موهایم می‌اندازم. بگذار حداقل حین دیدار با ملک الموت گناه کار از دنیا نروم.
دوربین چرا اورده؟ نکند مانند زندان، قبل از وارد شدن عکس می‌گیرند؟ از نیم رخ و تمام رخ و این داستان ها دیگر... .
- خیلی از خونه دور شدی خانم کوچولو. هوا داره تاریک میشه.
لامصب عجب صدایی دارد، شبیه گوینده های اینستا ست!
یکی مرا بگیرد تا ضعف نکرده ام.
لَبم را تر می‌کنم و دست هایم به دور افسار شایا مشت می‌شود. راستش را به‌خواهید می‌ترسم! حتی اگر ملک الموت باشد.
- شما از کجا در اومدید دیگه! اگر اجازه بدید می‌خواستم برگردم خونه.
شانه بالا می‌اندازد و به پهنای رعب اور جنگل اشاره می‌کند.
- بفرمایید.
زانویم خالی می‌کند. از کجا بروم؟ دَهانم خشک می‌شود و استرس حضور این حوری زیبا رو، جانم را به لَبم می‌رساند. خیلی عذاب اور و سخت است که این را بگویم اما:
- راستش گم شدم.
برای یک ثانیه لَبش شکل لبخند می‌گیرد و دوباره به حالت عادی بر می‌گردد.
می‌دانم قیافه ام خیلی مسخره شده! حتما نوک بینی ام سرخ شده و لپ هایی که باد کرده ام رنگ گرفته. لَبم را بهم می‌فشارم و سعی می‌کنم از نگاه حق به جانبش فرار کنم.
- خب خنده نداره دیگه، اعتراف کردم، گم شدم.
دستی میان موهایش می‌کشد و من واقعا دیگر تحمل این حد از کراش بودن این بشر را ندارم. از همین حالا تا ابد این ادم کراش من است! فرم صورتش شباهت زیبایی به تونی مفهود دارد و این امر، منی را که روی تونی کراش داشتم را، سست می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت62

کنج لَب هایش، کج شده و حالت خندیدنش خیلی خاص است!
- من فردا بر‌می‌گردم.
بادم خالی می‌شود. پوف عصبی می‌کشم و حینی که چشم هایم را می‌بندم و سرم را به عقب خم می‌کنم، به اسمان دو هوا ی تاریک و روشن خیره می‌شوم:
- صدرا منو میکشه اگه عماد بفهمه حلق آویزم می‌کنه، چرا من انقدر صاحب پیدا کردم خدایا؟
شایا شیه می‌کشد و بی تاب است! نمی‌دانم چرا... .
- اهل کدوم روستایی؟
هوا هر لحظه تاریک تر می‌شد و من واقعا نمی‌توانستم وقتم را کنار او هدر بدهم:
- باید یه راهی پیدا کنم برگردم. شب نرم خونه مجبورم برگردم تهران، و من اینو نمی‌خوام، و شما داری وقت گران بهای منو می‌گیری.
کنج لَبش کج می‌شود.
اخم هایم در هم می‌رود و با کشیدن افسار شایا دل را به دریا می‌زنم:
- بیا بریم پسر، ما شانس نداریم یهو دیدی ملک الموت بود از تاریکی شب سواستفاده کرد جفتمونو برد جهنم.
صدای خنده‌ی ناباور و آرام جوان می‌اید و من واقعا مثل سگ ترسیده ام. چه خاکی باید روی سرم بریزم؟
وارد جنگل می‌شوم و من، بدون هیچ اطلاعی از سر و ته جنگل، فقط به مسیرم ادامه می‌دهم.
- کجا می‌خوای بری؟ شب تو جنگل میمونی به جای ملک الموت خرس میاد جونت رو می‌گیره.
به طوری که نبیند ادایش را در می‌اورم و بدون اینکه برگردم به راهم ادامه می‌دهم.
هوا واقعا دارد تاریک می‌شود؛ به گونه ای که من سیصد متر جلوترم را نمی‌بینم.
- من اسیبی بهت نمی‌رسونم.
محکم افسار شایا را می‌گیرم و به حرف هایش اهمیتی نمی‌دهم.
صدای پایش می‌اید و من، کم کم دارم از وجود یک نر بالغ در کنار خودم، ان هم در این جنگل ناکجا اباد و تاریکی هوا، مثل سگ می‌ترسم. نمی‌خواهم خاطرات تلخ و مزخرف دوباره یقه ام را بگیرد و اینده و حالم را به گند به کشد.
- چرا انقدر به مرگ مشتاقی؟
چرا انقدر برای جان من تلاش می‌کند؟ به او چه اصلا؟ به قدم هایم سرعت می‌دهم و به طرفش برمی‌گردم تا بگویم به او ربطی ندارد، که ناگهان زیر پایم خالی می‌شود و با پیچ خوردن پایم، شترق از پشت سر روی زمین می‌افتم.
دنیا دور سرم می‌چرخد و چشم هایم تار می‌بیند. اخ مادر! کجایی ببینی کاش مرا نزاده بودی که از روز اول جز بدبختی هیچ نکشیده ام.
چشم هایم سیاهی می‌رود و حالت ضعف و سستی کل جانم را در بر کشیده.
توان بلند شدن ندارم.
- حالت خوبه؟
کمی لای پلک هایم را باز می‌کنم و چهره ی ارام و خونسردش را بالای جنازه ام می‌بینم.
کل سرم قلب شده و یک نفس می‌کوبد.
- اگه دست از سرم برداری خوب میشم.
شانه بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت، با در اوردن چراغ قوه ی بزرگی از درون کولی اش، به طرف مخالف من می‌رود.
فکر کن رها، عاقل باش، طرف عقده ای نیست، با این قیافه ای که داره مشخصه حسابی به اون جاش رسیده اند، عقده ی تو رو که نداره؟
اگر به رود از ترس سکته می‌کنم! در این تاریکی شب چه خاکی می‌خواهم به سرم بریزم؟
حرصی دندان می‌سابم و دستی به سر دردمندم می‌کشم.
بلند می‌شوم و با دیدن اویی که همین گونه به راهش ادامه می‌دهد کمی صدایم را بالا می‌برم تا به شنود:
- صبر کن.
می‌ایستد اما بر نمی‌گردد.
به سختی از روی زمین بلند می‌شوم و با چهره ی مچاله شده خاک ها را از سر و کولم می‌تکانم. گندش بزنند! ابرو و حیثیتم خاک شد. از کی انقدر دست و پا چلفتی شده ام؟
افسار شایا را می‌گیرم و لنگ زنان، به طرفش می‌روم:
- شبو کجا می‌خوای بمونی؟ من باید زنگ بزنم.
به طرفم بر می‌گردد.
دست در جیب جینش می‌برد و چراغ قوه را روی صورتم می‌گیرد که باعث می‌شود حرصی چشم هایم را ببندم:
- بگیرش اون طرف.
نور را پایین می‌کشد.
تاریکی بر همه جا غالب شده و این واقعا جنگل را ترسناک می‌کند. هر لحظه در انتظارم از پشت درخت ها، زنی با لباس سر تا پا سفید و موهای بلند، با چشم های سرخ و ناخن های بلند بیرون بیاید.
سریع خودم را به او می‌رسانم و نیم نگاهی به نگاه خیره اش که صورتم را کنکاش می‌کند می‌اندازم:
- چرا نگاه میکنی؟
شانه بالا می‌اندازد و سرش را به طرف پاهایم خم می‌کند. به پای راستم که در هوا گرفته ام خیره می‌شود، دوباره سرش را بالا می‌کشد و به چشم هایم نگاه می‌کند.
چشم هایش برق می‌زنند! ارامش صورتش، کمی ترسم را نسبت به نر بودنش می‌ریخت.
- سوار اسبت شو، من افسارشو می‌کشم، راهو بلدم.
مجبور بودم، وگرنه هیچ حس خوبی نسبت به او نداشتم. حس می‌کنم بازی می‌کند! ادا در می‌اورد...چه می‌دانم. به چهره اش می اید سرد و ارام باشد، کمی هم خشن، ولی نمی‌خواهد این را نشان بدهد. نمی‌دانم چرا!
با اکراه به طرف شایا می‌روم، نور را روی زین می‌گیرد و با هر جان کندنی که هست، پای فلج شده ام را روی زین می‌گذارم، درد استخوان سوزش را تحمل می‌کنم و با گرفتن کمر شایا، خودم را بالا می‌کشم.
خودم را روی اسب صاف می‌کنم و گ*ردنش را می‌گیرم.
جوان، افسار را می‌گیرد و نور را به جلویش می‌اندازد و به راه می‌افتد.
چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم با استرسی که دارد مغزم را پوک می‌کند مقابله کنم.
عمه احترام از نگرانی دق می‌کند! اگر عماد بفهمد از تهران بر می‌دارد و مرا خَر کش کنان به عمارت برمی‌گرداند. صدرا هیچ وقت دیگر به من اعتماد نمی‌کند.
این چه غلطی بود که من کردم!؟
خودم استرس داشتم، صدای جیرجیک ها و هو هوی بادی که در بین درختان می‌پیچید، با صدای هر از گاه جغدی که می‌امد، ترس را به انتهایی ترین درجه رسانده بود و واقعا طاقت ساکت ماندن نداشتم.
- اسمت چیه؟
هیچ نمی‌گوید و به مسیرش ادامه می‌دهد. واقعا دارد مرا می‌ترساند! باید میمردم اما به این غریبه اعتماد نمی‌کردم.
- امیر والا.
لَبم به لبخند کش می‌اید و دست خودم نیست که فکت های همیشگی در ذهنم زنده می‌شود:
- دویست شیشم داری؟
صورتش را نمی‌بینم اما حس می‌کنم لبخند زده.
کمی طول می‌کشد تا جوابم را بدهد :
- اره.
تای ابرویم بالا می‌پرد و قطعا پرسیدن سوال بعدی خیلی بی حیایی می‌خواهد.
خیلی خودم را می‌خورم تا سوال بعدی مربوط به امیر ها را از او نپرسم که بلاخره خود به حرف می‌اید:
- نترس، گزینه اخریو نیستم.
کمی مکث می‌کند و صدای زمزمه ارامش را می‌شنوم:
- حداقل واسه دختر بچه ها.
لَبم را می‌گزم. خاک بر سرم، حتما باید ابروی خودم را کیلو کنم؟ حالا هرچی می‌خواهم قاشق قاشق ابرو جمع کنم و کیلو کیلو دور بریزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت63

مقابل یک کلبه چوبی زیبا، که دور تا دورش با چراغ نورانی شده می‌ایستد.
کلبه ایوان دارد و از سطح زمین بالا تر ساخته شده و پله می‌خورد.
تقریبا باید شصت یا هفتاد متری باشد و از بیرون واقعا زیباست. فکر نمی‌کردم کربلایی حسنی که عمو محمود می‌گفت، این چنین خوش سلیقه باشد. بیشتر به یک جای بیغوله که فقط یک سرپناه ست فکر می‌کردم تا همچین هنر زیبای چوبی... .
پرده های سفید رنگش از پشت پنجره پیداست، گلدان های شمعدانی قرمز رنگ، به کلبه نما می‌داد و لبخند روی لَبم می‌نشاند.
- دم کربلایی گرم! عجب جایی درست کرده.
صدای خونسرد و ارام امیر توجه ام را جلب می‌کند:
- کلبه کربلایی وسط جنگل کنار درختای گردوئه، اینجا کلبه منه.
ابرویم متعجب بالا می‌رود. تنهایی وسط این جنگل درندشت زندگی می‌کرد؟ نمی‌ترسید؟ شب را چگونه به صبح می‌رساند؟ حیوانات وحشی را چه می‌کرد؟ ترسم نسبت به این جوان غریبه ی مرموز بیشتر می‌شود. باور کن ادمی نیست! نمی‌دانم جن است یا پری اما ادمی نیست. هیچ انسان عاقلی به این زیبایی، در وسط این جنگل زندگی نمی‌کند.
اسب را به طرف ستون چوبی ایوان کلبه می‌برد و افسارش را می‌بندد.
با پای سالمم، از روی اسب پایین می‌ایم وهمین که پای پیچ خورده ام به زمین بر خورد می‌کند، دلم ضعف می‌رود و چهره ام مچاله می‌شود.
- اخ.
امیر نیم نگاهی به من می‌اندازد و به طرف پله ها می‌رود:
- بیا داخل یه مسکن بهت بدم تا فردا روستا برات جا بندازن.
به طرف در کلبه می‌رود و کلید کوچکی را از درون جیبش خارج می‌کند و مشغول باز کردن در می‌شود.
نرده های چوبی ایوان را می‌گیرم و لنگ لنگ زنان به طرف پله ها حرکت می‌کنم.
امیر در کلبه را باز می‌کند و بدون اینکه منتظر من بماند، به داخل می‌رود.
با تاسف سری تکان دهم و زیر لَب، جد اندر جد بی‌فرهنگش را در قبر جابه جا می‌کنم و همان گونه که بالا برده بر سر چوب کرده ام به یکبار ول می‌کنم تا درون قبر بیوفتند.
پایم را روی پله اول می‌گذارم و وزنم را روی ان می‌اندازم و خودم را بالا می‌کشم.
نیم نگاهی به دو صندلی و میز گرد چوبی که درون ایوان است می‌اندازم. ولی لامصب عجب کلبه رمانتیکی درست کرده.
از دو پله دیگر، گذر می‌کنم و با رسیدن به ایوان، نفس عمیقی می‌کشم و نگاه نگرانی به شایا می‌اندازم:
- اگر ترسیدی شیه بکش من بیام پیشت باشه پسر قشنگم؟
سری تکان می‌دهد و پایش را روی زمین می‌کشد.
لابد فهمیده دیگر!
شانه بالا می‌اندازم و به طرف در کلبه می‌روم.
هنوز وارد نشده ام اما بوی عطر خاصی که از درون کلبه می‌امد، شامه ام را نوازش می‌کرد. کمی تلخ و سرد است! مارک است اما نمی‌دانم کدام برند سازنده این میکس فوق العاده است.
وارد می‌شوم و اولین چیزی که مقابلم قرار می‌گیرد، عکسی فوق العاده زیبا و بزرگ شده، از ابشار و دره است!
سرم را پایین می‌کشم که با دیدن تخت دو نفره ای که چهار طرفش را پرده ی سفید گرفته ابرویم بالا می‌پرد. من می‌گویم این بشر خیلی رمانتیک است شما باور نمی‌کنید! تازه، روی پاتختی چوبی اش شمع گذاشته با یک قاب عکس از دختر زیبایی که می‌خندید.
پس عاشق هم هست! شاید عکس زنش باشد ها؟
قدم دیگری به داخل کلبه می‌گذارم و سرم به طرف راست ان می‌چرخد.
بک مبل دو نفره ی راحتی کرم رنگ، یک میز چوبی و تلویزیون ال سی دی که به دیوار زده.
دور تا دور دیوار را با سلیقه ی تمام، عکس های بزرگ و کوچکی از طبیعت بکر اطراف زده و بعضی هایشان دنباله دارند.
مثلا از پرنده ای که کنار جوجه هایش است، در سه حالت متفاوت عکس گرفته و در سه اندازه متفاوت چاپ کرده.
فرش دست بافت کوچکی با طرح های سنتی که بیشتر زمینه قرمز_ سفید_ کرم دارند، زیر میز چوبی پهن شده و روی میز را سه گلدان تزینی سنگی و یک شمع دان پایه بلند سنگی گرفته اند.
عجب سلیقه ای دارد! خوشم امد.
به سمت چپ می‌چرخم که دو در توجه ام را جلب می‌کند و کنار ان دو در، اشپز خانه کوچک و نقلی جمع جوری وجود داشت.
در یکی از اتاق ها باز می‌شود و امیر، با همان چهره ی ارام، از سر تا پا و از پا تا سر مرا بر انداز می‌کند.
- واسه شام چی‌میخوری؟
کد بانو هم که هست! ماشالا به این مرد همه چیز تمام. ولی زشت است که من مهمان ناخونده اش شده باشم و زحمت شام درست کردن را هم به او بدهم.
- اگه اجازه بدی وسایلی که می‌خوام رو بده تا خودم شام درست کنم، حداقل یه جوری لطفتو جبران کنم.
به طرف در کلبه می‌رود و وقتی که ان را می‌بندد، به چشم هایم خیره می‌شود:
- من مجبورم به خاطر حیوونا در رو قفل کنم، تو مشکلی نداری؟
چرا! من مثل سگ دارم لرزه می‌روم. ولی مگر می‌توانم حرفی بزنم؟ بزاق دَهانم را به سختی فرو می‌دهم و نگاهم را از چشم های سبز وحشی اش می‌دزدم:
- نه.
در را قفل می‌کند و کلید را درون جیب جینش می‌گذارد.
- می‌خوام کنسرو لوبیا گرم کنم، اگر می‌خوری برای توهم بذارم، اگر نه که مجبوری تخم مرغ بخوری.
مرا باش! گفتم کد بانوست؟ غلط کردم. حالا این به کنار، واقعا لوبیا خطریست، چگونه شب را با فکر اینکه هر لحظه معده ام باد خالی کند و ابرویم بر باد هوا به رود صبح کنم؟
- ممنون گرسنه نیستم.
شانه بالا می‌اندازد و حین ماساژ دادن گ*ردنش، چشم می‌بندد.
- میل خودته.
احساس می‌کنم گ*ردنش، دارد اذیتش می‌کند.
- حالت خوبه؟
اهسته چشمش را باز می‌کند و به طرف اشپز خانه می‌رود:
- واسه شب می‌تونی روی همون مبل به‌خوابی؟ من اینجا تشک ندارم، فقط یه ملافه اضافی دارم .
کمی مهموان نوازی بد نیست، نه؟ نفس عمیقی می‌کشم و دستی به مبل می‌کشم. حرف قلب و دهانم اصلا یکی نیست.
- همین جا خوبه، ممنون. ملافه هم نباشه مشکلی نیست، سردم نمیشه.
خم می‌شود و از کابینت کنار سینک، یک قوطی کنسرو را در می‌اورد.
- نگفتی اهل کدوم روستایی!؟
نگاهم را به صحفه ی مشکی و خاموش تلویزیون می‌دهم و شانه ام را به تاج مبل تکیه می‌دهم:
- من از شش تا هفده سالگی بوشهر بودم، طی یه سری اتفاقات، یک ماه قبل مجبور شدم بیام تهران خونه عموم، و طی یک سری اتفاقات دیگه، امروز صبح مجبور شدم بیام خونه عمم، اسم روستاشون رو بلد نیستم، ندیدم جایی نوشته باشه.
ماهیتابه را روی گ*از صحفه ای گذارد و حین روشن کردن گ*از، روغن را درون ظرف می‌ریزد و به طرف من می‌چرخد.
یک نگاه عمیق و کنکاش گر به چشم هایم می‌اندازد:
- کل زندگیت طی یک سری اتفاقات بوده، مگه نه؟
خنده ام می‌گیرد. خب، انتظار ندارد کل زندگی ام را برای اوی غریبه روی دایره بریزم که! عجب پررو شده اند مردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت64

واکنش طبیعی بدنم است که برای شناختن محیط انقدر به همه چیز نگاه می‌کنم.
نمی‌خواستم فکر کند فوضولم برای همین هر سوالی که به من مربوط نمی‌شد را به پشت ذهنم می‌فرستادم.
امیر، دسته ماهیتابه را می‌گیرد و ان را روی اپن می‌گذارد.
صندلی را عقب می‌کشد و با اکراه مشغول خوردن لوبیایش می‌شود.
- گفتی هفده سالته!؟
سری به نشان مثبت تکان می‌دهم و به کتابخانه چوبی مربع شکل که در دیوار زده شده خیره می‌شوم.
کلی کتاب قطور انگلیسی و ایرانی دارد که از نویسنده های بزرگ و شاعر های نامی کشور است! ایدا و شاملو دارد و من واقعا نمی‌توانم حد رمانتیکی این بشر را تشخیص دهم.
کتاب های جلال ال احمد و سیمین دانشور را دارد و مشخص است، این ادم به زوج های ادبیاتی کشور علاقه خاصی دارد.
- مدرسه رو تموم کردی؟
انگار او از من کنجکاو تر بود. نیم نگاهی به چشم های بیخیالش می‌اندازم و چشم می‌بندم:
- امسال دیپلم انسانی رو گرفتم، می‌خوام برم دانشگاه، ولی فعلا اسیر قوم الظالمین شدم. یه پسر عمو دارم شبیه مجسمه ابوالهول، اگه اسم دانشگاه رو بیاری فلفلی میشه. البته، عموی اتیشیمم که فقط منتظر یه تق تا منفجر بشه رو نباید دست کم گرفت.
لبخند کج بامزه ای می‌زند و نمی‌دانم به چه فکر می‌کند.
- اسمت چیه خانم کوچولو؟
اخم هایم در هم می‌رود و با دَهن کج شده به او نگاه می‌کنم:
- خانم کوچولو برای اون دخترایی که تو هفده سالگی دنبال تاپ خرسی و موهای خرگوشی ان، من از شش سالگی بچگیمو ازم گرفتن لباس ادم بزرگارو تَنم کردن. البته من چرا فکمو خسته می‌کنم، تو که نمی‌فهمی.
خیلی سعی دارد جلوی لبخندش را بگیرد اما نمی‌تواند. حق به جانب دستم را از هم باز می‌کنم و جبهه می‌گیرم:
- چیه؟ به چی می‌خندی؟
به هر سختی که هست خنده اش را جمع می‌کند و لَب می‌گزد.
- البته البته، خانم بزرگ.
او که نمی‌داند من چه چیز هایی را تجربه کرده ام. بدم می‌اید از لفظ خانم کوچولو... خیلی لوس است! آه. دستم را زیر بغلم می‌زنم و با نفس عمیقی حرصم را کنترل می‌کنم.
- خانوم بزرگ من شمارو چی صدا بزنم؟
چقدر سوال می‌پرسید، اینکه دست مرا بسته است! حالا بگذار سوال هایش تمام به‌شود رویش را کم می‌کنم، باید تا فیها خالدونش را بپرسم.
- رها، رها افشار.
می‌بینم که اخم هایش، برای یک لحظه در هم می‌رود و غذایش درون گلویش می‌پرد.
به سرفه می‌افتد و رنگش عوض می‌شود.
نگران بلند می‌شوم و لنگ زنان به طرف اشپز خانه می‌روم تا از مردنش جلو گیری کنم.
سریع خودم را به سینک می‌رسانم و از بالای ان، لیوان شیشه ای را بیرون می‌کشم و با باز کردن در یخچال ده فوت، به دنبال ظرف اب می‌گر*دن که با دیدن بطری اب معدنی لبخندی می‌ زنم و سریع محتویات لیوان را پر می‌کنم:
- یه چند لحظه صبر کن الان از خفه شدن نجاتت میدم.
سریع لیوان را به طرف اویی که سرخ شده می‌برم. خودم هم تشنه ام، لیوان را کنار ماهیتابه امیر می‌گذارم و بطری اب معدنی را بالا می‌گیرم هنوز یک قلپی که ریخته ام قورت نداده ام که صدای " نه" فریاد مانند او، باعث می‌شود در گلویم بپرد و هرچه درون شکمم است به هم بپیچد.
تازه متوجه سوزش و گازی که معده ام را خراش داده می‌شوم.
متعجب به بطری اب معدنی و قیافه شوکه امیر نگاه می‌کنم.
صدایش بخاطر لوبیایی که در گلویش پریده خش دار شده :
- یه چهل و خورده ای روزی از نماز خوندن افتادی.
حالا من که سعادتت نماز خواندن نداشتم ولی تا به حال زهرماری نخورده بودم.
شروع می‌کنم به سرفه کردن و بطری را به طرف امیر می‌گیرم و اوهم با خنده ی ته گلویی که نمی‌تواند کنترلش کند، بطری را از من می‌گیرد.
کمرم از شدت سرفه خم می‌شود و کل وجودم به هم پیچیده.
خدایا یک بار هم که شده من انقدر آبرو ریزی نکنم، چه می‌شود قربانت بروم؟ با خنده از پشت میز بلند می‌شود و چند ضربه ارام به کمرم به زند:
- خیلی خب حالا، کشتی خودتو.
به طرف بطری شیشه ای که روی سینک گذاشته یورش می‌برم و می‌خواهم با خوردن اب، زهر ماری را بشورم ببرم که امیر محکم مچ دستم را می‌گیرد و شیشه را بالا می‌برد:
- این دیگه دوزش خیلی بالاست به درد تو نمی‌خوره.
برای قطره ای اب له له می‌زدم و او نمی‌توانست خنده اش را کنترل کند.
به طرف یخچال می‌رود و تنگ شیشه ای را بیرون می‌کشد.
لیوان استوانه شکلی را از بالا سینک بر می‌دارد و با پر کردن ان به طرفم می‌گیرد.
سریع لیوان را از دستش می‌گیرم و یک نفس ان را سر می‌کشم.
نفس عمیقی که با پایین اوردن لیوان می‌کشم، باعث سست شدن بَدن و کش امدن لبخندم می‌شود.
- اخیش!
سد کنترل امیر می‌شکند و منفجر می‌شود.
می‌دانم قیافه ام خیلی مسخره می‌شود... می‌دانم خیلی دلقکم اما باور کنید دست خودم نیست.
به قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش روانه شده نگاه می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم تا س*ی*نه ام صاف کند.
با دست کشیدن به صورتش، خنده های خاص و دل فریبش را جمع می‌کند و حتی هنوز هم شانه هایش از پس لرزه ان می‌لرزد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت65

ملافه را از دست امیر می‌گیرم و معذب لَب هایم را بهم می‌فشرم. مغزم هشدار می‌دهد امیر ها خطرناکند.
یعنی مغز من که هیچ، کل عالم هشدار می‌دهد. ماشالله، خدا نسلشان را زیاد کند، نصف جمعیت ایران را تشکیل داده اند و انسان های زیادی عمرشان را صرف این کرده اند که بفهمند امیر هایی که پیراهن سفید می‌پوشند و دویست شیش هم دارند، خیلی خطرناکند.
او بی تفاوت و خونسرد به طرف تختش می‌رود و من، با احتیاط و اکراه، به طرف مبل دو نفره می‌روم.
ترس از او، یک طرف و ترس از این جنگل وحشی یک طرف!
واقعا نمی‌توانستم با این ترس شب را سحر کنم.
موبایلش را از روی پاتختی بر می‌دارد و نگاهم به دوربین هایش که می‌افتد، متوجه می‌شوم اخرین مدل ایفون را در دست دارد. خدا لعنتش کند، من هم ایفون می‌خواهم. چرا کسی برای رضای خداهم که شده برای من ایفون نمی‌خرد؟
روی مبل می‌نشینم و اهسته، خودم را جمع می‌کنم و دراز می‌کشم.
خواب به چشم هایم نمی‌اید و حس بدی نسبت به امشب دارم.
می‌خواهد لامپ را خاموش کند که با چشم های گرد شده، پر التماس خودم را مظلوم می‌کنم:
- لطفا روشن باشه!.
نیم نگاهی به چشم هایم می‌اندازد و با نفس عمیقی، به طرف در خروجی کلبه می‌رود، قفلش را باز می‌کند و موبایلش را در گوشش می‌گذارد.
- بهم بگو داری چه غلطی می‌کنی؟
از کلبه بیرون می‌رود. با نفس عمیقی، خودم را جمع می‌کنم و سرم را به تاج مبل می‌چسبانم.
به عمه هم زنگ نزدم! اگر صدرا به خانه بیاید و مرا نبیند، چه می‌کند؟ احتمال دارد دوباره بتوانم از خانه بیرون بیایم؟
بزاقم را، به سختی فرو می‌دهم و با بستن چشم هایم، سعی دارم اتفاقات بد را از ذهنم دور کنم.
امیر که برگشت به صدرا زنگ می‌زنم. اما من که شماره اش را بلد نیستم! فقط شماره ی عماد را حفظم که ان هم اگر بفهمد احتمال زنده بودنم به زیر صفر می‌رسد. مخصوصا اگر بفهمد با یک جوان غریبه قرار است شب را به صبح برسانم.
خدا شاهد است که همین الان از تهران حرکت می‌کند و شده با بالگرد می اید و مرا بر می‌گرداند.
لَب می‌گزم و با انگشت هایم ور می‌روم. ولی بخاطر عمه و قلب پیرش هم که شده، به هر نحوی که هست باید او را خبر دار کنم. شده با عماد سر و کله بزنم! اصلا شاید امیر کسی را در روستا داشته باشد که بتواند به عمه خبر سلامتی مرا برساند، ها؟
از روی مبل بلند می‌شوم و به طرف خروجی کلبه حرکت می‌کنم.
می‌دانم فردا که برگردم جنگ جهانیست. ولی چاره ای نیست، باید چوب حماقتم را بخورم.
پوف کلافه ای برای دفن استرس می‌کشم و از کلبه بیرون می‌ایم.
نگاهم به تاریکی جنگل که می‌افتد، روح از تنم می‌رود و به ناگاه ضعف می‌کنم.
نور مهتاب شب چهارده، اسمان را روشن کرده بود و انواع و اقسام اجرام آسمانی و کوکب های بزرگ و کوچک در اسمان دیده می‌شد.
خیلی زیبا بود!
قدم دیگری بیرون می‌روم که صدای پچ مانند امیر به گوشم می‌رسد.
- بهت گفتم سایه به سایه تعقیبش کن. از نفس کشیدناشم با خبر شو.
مکث می‌کند و خشونت صدایش، حس بدی به گوشتم تزریق می‌کند. نکند اوهم یکی بدتر از عماد است که برای خواهر یا مادر و شاید اصلا برای زن خودش به پا گذاشته! یعنی می‌شود؟
چهره ام مچاله می‌شود و با اکراه به طرف شایا حرکت می‌کنم.
صداها کمی واضح تر می‌شود:
- دهنت رو ببند عذر بد تر از گناه واسه من نیار. شش سال آزگار از عمرمو هدر ندادم که پای اشتباه تو بره.
این دیگر بحث تعصب و غیرت و دنبال زن و خواهر بودن نیست! حرف هایش، بوی خشم و انتقام دارد.
اما به چه دلیل؟ از کدام بدبخت فلک زده؟
شایا با دیدن من شیه می‌کشد و با صدای شایا، صدای امیر هم قطع می‌شود.
به من ربطی نداشت ها، ولی وای به حال ان کس که سر و کارش به امیر افتاده! دلم به حالش می‌سوزد.
صدای پای امیر، و سپس خود او می‌اید.
با اخم های درهم و چهره ی بی روحی به چشم هایم خیره می‌شود و من، تمام تلاشم را برای اینکه بتوانم حرف بزنم به کار می‌گیرم.
- چیزه، من... می‌خواستم ببینم کسی رو... کسی رو تو روستا نداری به عمم اینا خبر بده؟ اسم عمم احترام افشار، اسم پسرشم صدرا افشار اگر بپرسه راحت پیدا میکنه.
با نگاه عمیقی به من، موبایلش را روشن می‌کند و در لیست مخاطبینش می‌رود:
- برو تو هوا سرده، من خودم زنگ میزنم.
اما هرچه هم در ظاهر خشن و بی رحم نمود کند، دلش مهربان و رحیم است! لبخند محوی از این توجه، به لَبم می‌نشیند و بی چون و چرا به طرف در کلبه می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا