.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت56
#رها
نمیدانم چند ساعت است در راهیم، اما سَرم را از شیشه بیرون اورده ام؛ افتاب تازه و هوای مطلوب را به عمق جان میفرستم و بعد از گذشت یک ماه، دوباره معنای زنده بودن را به یاد میاورم.
صدای اهنگ ترکی، بلند تر میشود و من، فقط از سوز صدای زن و ریتم ملایم موزیک ل*ذت میبرم.
صدرا، مرتب از اینه ب*غ*ل خود و اینه ی طرف من، پشت سرمان را نگاه میکند و هیچ نمیگوید.
افتاب از میان درخت های سر به فلک کشیده ی جاده ی منتهی به روستایی که خانه عمه احترام است، بیرون میامد و صدای چه چه بلبل ها و پرنده هایی که دستهای در اسمان پرواز میکردند، یک حس طراوت همراه با لبخند را روی لَبم مینشاند و مرا، از فکر کردن به تشویش صدرا باز میداشت.
- کافیه رها جان، لطفا سرتو بیار داخل، داریم به روستا نزدیک میشیم.
سرم اهسته به طرف او میچرخد، لبخندم کش میاید و همزمان، بادی که به زیر روسری ام میافتد، موهای شل بسته ام را، از زیر روسری در میاورد و میان هوا به پرواز مینشیند.
حتی ان ها هم از قفس ازاد شدن!
موهایم از بند کشمویم رها میشوند و من غرق حس ناب گذر کردن باد از میان موهایم، میشوم و باعث بسته شدن چشم هایم میشود:
- فقط چند دقیقه دیگه.
جاده خلوت تر از انی بود که فکر میکردم. هوا مطلوب تر از انی بود که حدس میزدم، صدرا قول داده بود که وقتی به روستایشان برسیم، مرا حسابی میچرخاند و حتی اسب سواری یادم میدهد.
مادرش از صبح تا الان بیش از صد بار زنگ زده و بیتاب رسیدن ماست. پرسیده بود که برای ناهار چه دوست دارم تا خودش برایم درست کند! این اولین عمه ایست که شبیه خاله است. همین قدر مهربان و دلسوز.
از طرز فکر خودم خنده ام میگیرد؛ عمه شبیه خاله دیگر چیست؟ خدایا تو این حرف ها را نادیده بگیر.
با اکراه و نارضایتی، سرم را به داخل ماشین میاورم و صاف میشینم.
بهشدت کنجکاو و مشتاق دیدن خطه ای هستم که شاید دریایش رنگ و بوی خاطرات بوشهر را برایم زنده کند!
- صدرا اونجا کوه و جنگلم هست؟
نیم نگاهی به چهره ام میاندازد و با دیدن چشم های مشتاق و ذوق درونش، ناخواسته میخندد.
- همه چیو باهم میخوای؟ کوه، جنگل، دریا؟
پر از شوق به نشان مثبت سرم را بالا و پایین میکنم و ملتمس به چشم هایش نگاه میکنم:
- بگو هست صدرا... .
قهقه اش بلند میشود و نگاهش را به دو راهی مقابلش میکشد.
- چیه نکنه میخوای خدابشم خلق کنم؟ خب کوه نیست ولی جنگل روی یه تپه خیلی بزرگ شبیه کوه. به جاش دریاچه هست، ابشار هست، البته از روستا دوره ولی هست.
شوق زده، با چشم هایی که شبیه قلب شده دستم را بهم میکوبم و به جاده ی خاکی که دو طرفش را درخت های بلند اسیر کرده نگاه میکنم.
- ستاره رفته شهر، الان تو ویلا فقط مامانمه و شوکت خانم، منم عصر باید برم شهر و شبم دیر میام ولی بهت قول میدم که تو ویلا اصلا حوصله ات سر نمیره.
متعجب به طرفش میچرخم و پشت چشم نازک میکنم:
- چیه نکنه توهم میخوای قفل و زنجیرم کنی؟ من اومدم اینجا توی همچین بهشت بکری، برم بشینم پیش دوتا پیرزن غیبت کنم؟ پای منو قفل کنی پرواز میکنم میرم بیرون.
ته گلو میخندد و همانگونه که به جلو خیره است موهایم را در هم میریزد.
از اینه ب*غ*ل خودش به پشت سرمان نگاه میکند و با همان خنده به طرفش بر میگردد:
- اگه قول بدی کفشت از پر باشه که کسی صدای پاتو نشنوه اونجوری میتونی همش بیرون باشی.
دو پهلو حرف میزند.
منظورش این است، در چشم نباشم و بی سر و صدا بیرون بروم! از روی غیرت و تعصب نگفته، حرفش بیشتر رنگ و بوی ترس دارد تا تعصب.
درست مینشینم. موهایم را جمع میکنم و بالا سرم محکم میبندم که باعث کشیده تر شدن چشم هایم میشود.
روسری را روی سَرم میاندازم و با یاد اوری اینکه به جز این لباس چروک شده لباس دیگری ندارم، بادم میخوابد:
- صدرا... .
نیم نگاه متعجب و نگرانی به طرفم می اندازد و دوباره چشم به جاده میدهد:
- جانم؟ اتفاقی افتاده؟
کلافه دستی به پیشانی ام میکشم و به خاکی که از دو طرف ماشین بلند شده نگاه میکنم:
- لباس ندارم که.
لبخند محوی میزند و با دیدن جوان سوار بر الاغی که چوبش را پشت گ*ردنش گذاشته و دستش روی چوبش افتاده، بوقی میزند و جوان هم متقابلا دست بلند میکند و با خنده یک حالت احترام نظامی میگذارد.
از جوان که میخواهد رد شود سرعتش را کم میکند تا خاک به خوردش ندهد و اهسته نیم نگاهی به من میاندازد:
- میخریم، فعلا یه چند تا دست لباس نو ستاره خریده از اونا استفاده کن، پنجشنبه که اومد باهم بریم بخرین.
سری تکان میدهم و با رسیدن به ورودی روستا، لبخندم ناخواسته کش میآید.
عطر زندگی را، همه جا میشود دید.
#رها
نمیدانم چند ساعت است در راهیم، اما سَرم را از شیشه بیرون اورده ام؛ افتاب تازه و هوای مطلوب را به عمق جان میفرستم و بعد از گذشت یک ماه، دوباره معنای زنده بودن را به یاد میاورم.
صدای اهنگ ترکی، بلند تر میشود و من، فقط از سوز صدای زن و ریتم ملایم موزیک ل*ذت میبرم.
صدرا، مرتب از اینه ب*غ*ل خود و اینه ی طرف من، پشت سرمان را نگاه میکند و هیچ نمیگوید.
افتاب از میان درخت های سر به فلک کشیده ی جاده ی منتهی به روستایی که خانه عمه احترام است، بیرون میامد و صدای چه چه بلبل ها و پرنده هایی که دستهای در اسمان پرواز میکردند، یک حس طراوت همراه با لبخند را روی لَبم مینشاند و مرا، از فکر کردن به تشویش صدرا باز میداشت.
- کافیه رها جان، لطفا سرتو بیار داخل، داریم به روستا نزدیک میشیم.
سرم اهسته به طرف او میچرخد، لبخندم کش میاید و همزمان، بادی که به زیر روسری ام میافتد، موهای شل بسته ام را، از زیر روسری در میاورد و میان هوا به پرواز مینشیند.
حتی ان ها هم از قفس ازاد شدن!
موهایم از بند کشمویم رها میشوند و من غرق حس ناب گذر کردن باد از میان موهایم، میشوم و باعث بسته شدن چشم هایم میشود:
- فقط چند دقیقه دیگه.
جاده خلوت تر از انی بود که فکر میکردم. هوا مطلوب تر از انی بود که حدس میزدم، صدرا قول داده بود که وقتی به روستایشان برسیم، مرا حسابی میچرخاند و حتی اسب سواری یادم میدهد.
مادرش از صبح تا الان بیش از صد بار زنگ زده و بیتاب رسیدن ماست. پرسیده بود که برای ناهار چه دوست دارم تا خودش برایم درست کند! این اولین عمه ایست که شبیه خاله است. همین قدر مهربان و دلسوز.
از طرز فکر خودم خنده ام میگیرد؛ عمه شبیه خاله دیگر چیست؟ خدایا تو این حرف ها را نادیده بگیر.
با اکراه و نارضایتی، سرم را به داخل ماشین میاورم و صاف میشینم.
بهشدت کنجکاو و مشتاق دیدن خطه ای هستم که شاید دریایش رنگ و بوی خاطرات بوشهر را برایم زنده کند!
- صدرا اونجا کوه و جنگلم هست؟
نیم نگاهی به چهره ام میاندازد و با دیدن چشم های مشتاق و ذوق درونش، ناخواسته میخندد.
- همه چیو باهم میخوای؟ کوه، جنگل، دریا؟
پر از شوق به نشان مثبت سرم را بالا و پایین میکنم و ملتمس به چشم هایش نگاه میکنم:
- بگو هست صدرا... .
قهقه اش بلند میشود و نگاهش را به دو راهی مقابلش میکشد.
- چیه نکنه میخوای خدابشم خلق کنم؟ خب کوه نیست ولی جنگل روی یه تپه خیلی بزرگ شبیه کوه. به جاش دریاچه هست، ابشار هست، البته از روستا دوره ولی هست.
شوق زده، با چشم هایی که شبیه قلب شده دستم را بهم میکوبم و به جاده ی خاکی که دو طرفش را درخت های بلند اسیر کرده نگاه میکنم.
- ستاره رفته شهر، الان تو ویلا فقط مامانمه و شوکت خانم، منم عصر باید برم شهر و شبم دیر میام ولی بهت قول میدم که تو ویلا اصلا حوصله ات سر نمیره.
متعجب به طرفش میچرخم و پشت چشم نازک میکنم:
- چیه نکنه توهم میخوای قفل و زنجیرم کنی؟ من اومدم اینجا توی همچین بهشت بکری، برم بشینم پیش دوتا پیرزن غیبت کنم؟ پای منو قفل کنی پرواز میکنم میرم بیرون.
ته گلو میخندد و همانگونه که به جلو خیره است موهایم را در هم میریزد.
از اینه ب*غ*ل خودش به پشت سرمان نگاه میکند و با همان خنده به طرفش بر میگردد:
- اگه قول بدی کفشت از پر باشه که کسی صدای پاتو نشنوه اونجوری میتونی همش بیرون باشی.
دو پهلو حرف میزند.
منظورش این است، در چشم نباشم و بی سر و صدا بیرون بروم! از روی غیرت و تعصب نگفته، حرفش بیشتر رنگ و بوی ترس دارد تا تعصب.
درست مینشینم. موهایم را جمع میکنم و بالا سرم محکم میبندم که باعث کشیده تر شدن چشم هایم میشود.
روسری را روی سَرم میاندازم و با یاد اوری اینکه به جز این لباس چروک شده لباس دیگری ندارم، بادم میخوابد:
- صدرا... .
نیم نگاه متعجب و نگرانی به طرفم می اندازد و دوباره چشم به جاده میدهد:
- جانم؟ اتفاقی افتاده؟
کلافه دستی به پیشانی ام میکشم و به خاکی که از دو طرف ماشین بلند شده نگاه میکنم:
- لباس ندارم که.
لبخند محوی میزند و با دیدن جوان سوار بر الاغی که چوبش را پشت گ*ردنش گذاشته و دستش روی چوبش افتاده، بوقی میزند و جوان هم متقابلا دست بلند میکند و با خنده یک حالت احترام نظامی میگذارد.
از جوان که میخواهد رد شود سرعتش را کم میکند تا خاک به خوردش ندهد و اهسته نیم نگاهی به من میاندازد:
- میخریم، فعلا یه چند تا دست لباس نو ستاره خریده از اونا استفاده کن، پنجشنبه که اومد باهم بریم بخرین.
سری تکان میدهم و با رسیدن به ورودی روستا، لبخندم ناخواسته کش میآید.
عطر زندگی را، همه جا میشود دید.