کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت28

در سوییت کوچک را باز می‌کند.
خانه فقط با نور شمع‌های کوچک و بزرگ روشن است و همه جا پر از گلبرگ سرخ و بادکنک‌های پر شده از گ*از هلیوم است.
قلبم درد دارد.
ابتین و حامی از ذهنم دور نمی‌شوند...
شئ سنگ مانندی بیخ گلویم را چسبیده و احساس غربت، تمامم را در بر گرفته...
دلم اغوش پدرم و خانه قدیمی امان را می‌خواهد...
دلم خنده‌های بعد از پایان ماموریت را می‌خواهد...
کی این سناریوی عذاب اور لعنتی تمام خواهد شد؟
کی قلب صد چاک شده من به ارامش می‌رسد؟
همه چیز در حاله‌ای از ابهام فرو رفته و من، خود را میان سیاهی عمیقی می‌یابم.
دلم یک نور می‌خواهد، به وسعت برق شادی در چشم های ابتین.
خسته‌ام! نمی‌دانم این کلمه را در این یک ماه چند بار با خود تکرار کرده ام، اما خسته‌ام، به اندازه‌ای که هر سی روز این یک ماه، یک سال بگذرد و من شصت ساله شده باشم.
دستی روی کمرم می‌نشیند و اهسته مشغول باز کردن دکمه‌های لباس عروس بسیار ساده می‌شود.
قلبم فرو می‌ریزد.
یک حال، مانند مردن دارم....
می‌بینم که روحم دارد از جسمم می‌گریزد و تمام تلاش‌های من برای دوری از این مرد غریبه، امروز پوچ می‌شود.
بوی خیانت را با گوشت و خونم حس می‌کنم.
حالت تهوع و سردرد دارم...
ب*وسه‌ی ارامی به روی سر شانه بر*ه*نه‌ام می‌نشیند و دست‌های بزرگ، اهسته سر شانه لباس را به طرف پایین می‌کشد.
صدای نفس‌های عمیق دنیل، در مغزم می‌نشیند!
- من... .
صدایم می‌لرزد و اشک در چشم‌هایم هم...
دلم به وسعت تمام بدبختی‌های که کشیده‌ام گریه می‌خواهد!
لَب‌های گرم دنیل را، در نزدیک گوشم حس می‌کنم...
گرمای نفس‌هایش، پوستم را می‌سوزاند:
- تو چی زیبای من؟
او حرف زده و من، صدای اعزرائیل را می‌شنیدم... .
او نفس کشیده و من، سوزش اتش را حس می‌کردم...
حالم خوب نیست!
اهسته دستم را به پشانی‌ام می‌گذارم و لرزش لَب‌هایم را با گزیدن ان کنترل می‌کنم:
- حالم خوب نیست!
بی‌توجه و ارام است.
می‌بوسد! از گردنم تا انتهای استخوان ترقوه شانه راستم...
کل جانم در اتش است.
نفسم بریده بریده می‌شود و زانوهایم سست می‌کند.
کاش می‌شد قبری در این‌جا می‌کندم و این جان بی‌جان را در زیر خاک می‌انداختم.
خدایا، صدایم را می‌شنوی؟ من دست‌های این مرد را نمی‌خواهم!
خدایا صدایم را می‌شنوی؟ من لَب‌های این مرد را نمی‌خواهم!
خدایا، صدایم را می‌شنوی؟ من این جان گران‌بها را نمی‌خواهم... .
***
«حامی»

گمان می‌کنم اخرین دانه پاکت باشد! اما مگر مهم است؟ سیگار را اهسته بین لَب‌هایم می‌گذارم و فندک طلایی را زیر ان روشن می‌کنم.
حالم گرفته! یک حس بد در کل جانم پیچیده...
انگار اتفاق بدی افتاده باشد...
انگار برای عزیزی قرار است اتفاقی بیوفتد، یا افتاده... نمی‌دانم... حال مزخرفیست.
با دست ازادم سیگار را می‌گیرم و پوک عمیقی به ان می‌زنم.
آن‌قدر عمیق که کل جانم همراه ان بسوزد...
به اتش سرخ فندک و شعله کشیدن ان به سمت بالا خیره‌ام...
درست در بالا‌ترین نقطه‌ای که می‌تواند برسد خاموش می‌شود... مانند زندگی من!
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته در فندک را می‌بندم.
خیره می‌شوم به اسمان دلگیر پاییز و ابرهای تیره‌اش...
دلم به وسعت همین اسمان باریدن می‌خواهد!

کد:
[HASH=3578]#پارت28[/HASH]

در سوییت کوچک را باز می‌کند.
خانه فقط با نور شمع‌های کوچک و بزرگ روشن است و همه جا پر از گلبرگ سرخ و بادکنک‌های پر شده از گ*از هلیوم است.
قلبم درد دارد.
ابتین و حامی از ذهنم دور نمی‌شوند...
شئ سنگ مانندی بیخ گلویم را چسبیده و احساس غربت، تمامم را در بر گرفته...
دلم اغوش پدرم و خانه قدیمی امان را می‌خواهد...
دلم خنده‌های بعد از پایان ماموریت را می‌خواهد...
کی این سناریوی عذاب اور لعنتی تمام خواهد شد؟
کی قلب صد چاک شده من به ارامش می‌رسد؟
همه چیز در حاله‌ای از ابهام فرو رفته و من، خود را میان سیاهی عمیقی می‌یابم.
دلم یک نور می‌خواهد، به وسعت برق شادی در چشم های ابتین.
خسته‌ام! نمی‌دانم این کلمه را در این یک ماه چند بار با خود تکرار کرده ام، اما خسته‌ام، به اندازه‌ای که هر سی روز این یک ماه، یک سال بگذرد و من شصت ساله شده باشم.
دستی روی کمرم می‌نشیند و اهسته مشغول باز کردن دکمه‌های لباس عروس بسیار ساده می‌شود.
قلبم فرو می‌ریزد.
یک حال، مانند مردن دارم....
می‌بینم که روحم دارد از جسمم می‌گریزد و تمام تلاش‌های من برای دوری از این مرد غریبه، امروز پوچ می‌شود.
بوی خیانت را با گوشت و خونم حس می‌کنم.
حالت تهوع و سردرد دارم...
ب*وسه‌ی ارامی به روی سر شانه بر*ه*نه‌ام می‌نشیند و دست‌های بزرگ، اهسته سر شانه لباس را به طرف پایین می‌کشد.
صدای نفس‌های عمیق دنیل، در مغزم می‌نشیند!
- من... .
صدایم می‌لرزد و اشک در چشم‌هایم هم...
دلم به وسعت تمام بدبختی‌های که کشیده‌ام گریه می‌خواهد!
لَب‌های گرم دنیل را، در نزدیک گوشم حس می‌کنم...
گرمای نفس‌هایش، پوستم را می‌سوزاند:
- تو چی زیبای من؟
او حرف زده و من، صدای اعزرائیل را می‌شنیدم... .
او نفس کشیده و من، سوزش اتش را حس می‌کردم...
حالم خوب نیست!
اهسته دستم را به پشانی‌ام می‌گذارم و لرزش لَب‌هایم را با گزیدن ان کنترل می‌کنم:
- حالم خوب نیست!
بی‌توجه و ارام است.
می‌بوسد! از گردنم تا انتهای استخوان ترقوه شانه راستم...
کل جانم در اتش است.
نفسم بریده بریده می‌شود و زانوهایم سست می‌کند.
کاش می‌شد قبری در این‌جا می‌کندم و این جان بی‌جان را در زیر خاک می‌انداختم.
خدایا، صدایم را می‌شنوی؟ من دست‌های این مرد را نمی‌خواهم!
خدایا صدایم را می‌شنوی؟ من لَب‌های این مرد را نمی‌خواهم!
خدایا، صدایم را می‌شنوی؟ من این جان گران‌بها را نمی‌خواهم... .

***

«حامی»

گمان می‌کنم اخرین دانه پاکت باشد! اما مگر مهم است؟ سیگار را اهسته بین لَب‌هایم می‌گذارم و فندک طلایی را زیر ان روشن می‌کنم.
حالم گرفته! یک حس بد در کل جانم پیچیده...
انگار اتفاق بدی افتاده باشد...
انگار برای عزیزی قرار است اتفاقی بیوفتد، یا افتاده... نمی‌دانم... حال مزخرفیست.
با دست ازادم سیگار را می‌گیرم و پوک عمیقی به ان می‌زنم.
آن‌قدر عمیق که کل جانم همراه ان بسوزد...
به اتش سرخ فندک و شعله کشیدن ان به سمت بالا خیره‌ام...
درست در بالا‌ترین نقطه‌ای که می‌تواند برسد خاموش می‌شود... مانند زندگی من!
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته در فندک را می‌بندم.
خیره می‌شوم به اسمان دلگیر پاییز و ابرهای تیره‌اش...
دلم به وسعت همین اسمان باریدن می‌خواهد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت29

"یاس"

صدای هق هق‌هایم در بین سنگ سرد حمام می‌پیچد.
چنان لیف را به بدنم می‌کشم که چند جای ان خون روانه شده... .
می‌خواهم رد دست‌هایش را پاک کنم...
می‌خواهم اثار این جرم را پاک کنم؛ اما نمی‌شود...
نفسم بالا نمی‌اید و من دیگر توان ادامه دادن ندارم.
کل جانم به هم پیچده...
صدای نفس‌های کشدار او در گوشم زنده می‌شود!
جیغ می‌کشم و محکم گوش‌هایم را می‌فشارم.
سَرم را به دیوار می‌کوبم تا تصویر چشم‌های خمار و تَن خیمه زده اش پاک شود...
جیغ می‌کشم تا صدای نفس‌های او از بین برود اما نمی‌شود...
نمی‌شود...
نمی‌شود...
زانو‌هایم دیگر تاب تحمل نمی‌اوردند...
صدای فشار اب و هق هق‌های بی‌جان من در هم می‌پیچده و این عزا را سنگین‌تر می‌کند...
تکیه تَن بی‌جانم را به دیوار می‌دهم و زانوهایم را در اغوشم جمع می‌کنم.
دستم را روی لَبم می‌کشم تا گرمای لَب‌های کثیفش پاک شود...
پو*ست لَبم گز گز می‌کند و مغز ع*و*ضی‌ام نیم رخ روشن شده با نور چراغ خواب را یاد اوری می‌کند.
عوق می‌زنم و کل جانم را در بین سنگ‌های سرد حمام بالا می‌اورم.
بَدنم یخ زده...
رنگ به رو ندارم و چند جایی از بدنم زخم شده...
دستم را اهسته روی شکمم می‌گذارم...
عزیز دردانه‌ام بی‌قراری می‌کند.
این را از دل دردهای شدیدی که در جانم نشسته می‌فهمم...
چشم می‌بندم و تکیه سرم را به سنگ سرد می‌دهم.
کل جانم دارد می‌سوزد...
چگونه باید رد گرمای تنش را پاک کرد؟
کدام اب سرد اتش لَب هایش را خاموش می‌کند؟ کل جانم می‌سوزد...
کل جانم می‌سوزد.
سرم را به دیوار می‌کوبم...
یک بار...
دو بار...
سه بار...
تمام نمی‌شود...
نه فکر او و نه این گرما و نه این جنایت...
اثارش تا قیام قیامت گریبان گیر من خواهد بود...
حالم از خودم بهم می‌خورد...
من یک ع*و*ضی تمام بها بودم...
ناخنم را در گوشت رانم فرو می‌کنم...
شاید یک کابوس باشد، ها؟
یعنی می‌شود تمام شود؟
می‌شود بیدار شوم و ببینم تمام این سال‌ها یک خواب طولانی بوده؟
چند تقه به در سرویس می‌خورد و پشت بندش صدای نکره و نگران دنیل می‌اید.
خنجر می‌کشد بر تمام ارزو‌هایم...
- رستا حالت خوبه؟
صدایش در بین دیوار می‌پیچد...
در مغزم فرو می‌رود و جانم را خراش می‌دهد...
نه، خوب نیستم... من فقط می‌خواهم برگردم...
برگردم به همان روز های کودکی که تنها دغدغه ام قبولی در دانشکده کوثر بود... .
- رستا.
مشت به در می‌زند و خود را به دَر می‌کوبد.
حنجره‌ام را از دست داده‌ام! شاید هم مرده باشم، ها؟ خدا را چه دیدی؟
مشت‌هایش به در پی در پی می‌شود و صدایش بالا می‌رود:
- رستا بیا درو باز کن... .
طاقتم تاب می‌شود و از عمق جانم جیغ می‌کشم:
- ولم کن، حالم ازت بهم می‌خوره ع*و*ضی... .
مشتم را به سنگ سخت کف حمام می‌کوبم و به جانم می‌خرم هرچه این حرف عواقب داشته باشد...
به جانم می‌خرم و کاش لال می‌شدم...
کاش...
کاش لال می‌شدم!

کد:
#پارت29

"یاس"

صدای هق هق‌هایم در بین سنگ سرد حمام می‌پیچد.
چنان لیف را به بدنم می‌کشم که چند جای ان خون روانه شده... .
می‌خواهم رد دست‌هایش را پاک کنم...
می‌خواهم اثار این جرم را پاک کنم؛ اما نمی‌شود...
نفسم بالا نمی‌اید و من دیگر توان ادامه دادن ندارم.
کل جانم به هم پیچده...
صدای نفس‌های کشدار او در گوشم زنده می‌شود!
جیغ می‌کشم و محکم گوش‌هایم را می‌فشارم.
سَرم را به دیوار می‌کوبم تا تصویر چشم‌های خمار و تَن خیمه زده اش پاک شود...
جیغ می‌کشم تا صدای نفس‌های او از بین برود اما نمی‌شود...
نمی‌شود...
نمی‌شود...
زانو‌هایم دیگر تاب تحمل نمی‌اوردند...
صدای فشار اب و هق هق‌های بی‌جان من در هم می‌پیچده و این عزا را سنگین‌تر می‌کند...
تکیه تَن بی‌جانم را به دیوار می‌دهم و زانوهایم را در اغوشم جمع می‌کنم.
دستم را روی لَبم می‌کشم تا گرمای لَب‌های کثیفش پاک شود...
پو*ست لَبم گز گز می‌کند و مغز ع*و*ضی‌ام نیم رخ روشن شده با نور چراغ خواب را یاد اوری می‌کند.
عوق می‌زنم و کل جانم را در بین سنگ‌های سرد حمام بالا می‌اورم.
بَدنم یخ زده...
رنگ به رو ندارم و چند جایی از بدنم زخم شده...
دستم را اهسته روی شکمم می‌گذارم...
عزیز دردانه‌ام بی‌قراری می‌کند.
این را از دل دردهای شدیدی که در جانم نشسته می‌فهمم...
چشم می‌بندم و تکیه سرم را به سنگ سرد می‌دهم.
کل جانم دارد می‌سوزد...
چگونه باید رد گرمای تنش را پاک کرد؟
کدام اب سرد اتش لَب هایش را خاموش می‌کند؟ کل جانم می‌سوزد...
کل جانم می‌سوزد.
سرم را به دیوار می‌کوبم...
یک بار...
دو بار...
سه بار...
تمام نمی‌شود...
نه فکر او و نه این گرما و نه این جنایت...
اثارش تا قیام قیامت گریبان گیر من خواهد بود...
حالم از خودم بهم می‌خورد...
من یک ع*و*ضی تمام بها بودم...
ناخنم را در گوشت رانم فرو می‌کنم...
شاید یک کابوس باشد، ها؟
یعنی می‌شود تمام شود؟
می‌شود بیدار شوم و ببینم تمام این سال‌ها یک خواب طولانی بوده؟
چند تقه به در سرویس می‌خورد و پشت بندش صدای نکره و نگران دنیل می‌اید.
خنجر می‌کشد بر تمام ارزو‌هایم...
- رستا حالت خوبه؟
صدایش در بین دیوار می‌پیچد...
در مغزم فرو می‌رود و جانم را خراش می‌دهد...
نه، خوب نیستم... من فقط می‌خواهم برگردم...
برگردم به همان روز های کودکی که تنها دغدغه ام قبولی در دانشکده کوثر بود... .
- رستا.
مشت به در می‌زند و خود را به دَر می‌کوبد.
حنجره‌ام را از دست داده‌ام! شاید هم مرده باشم، ها؟ خدا را چه دیدی؟
مشت‌هایش به در پی در پی می‌شود و صدایش بالا می‌رود:
- رستا بیا درو باز کن... .
طاقتم تاب می‌شود و از عمق جانم جیغ می‌کشم:
- ولم کن، حالم ازت بهم می‌خوره ع*و*ضی... .
مشتم را به سنگ سخت کف حمام می‌کوبم و به جانم می‌خرم هرچه این حرف عواقب داشته باشد...
به جانم می‌خرم و کاش لال می‌شدم...
کاش...
کاش لال می‌شدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت30

" حامی"

کلت را اهسته زیر کمربندم می‌گذارم و نقطه‌ای را که یزدان نشانم داده بود از نظر می‌گذرانم.
- کارخونه رب گوجه متروکه‌ای که اطراف شهر اراکه درسته؟
یزدان ماژیکش را بر می‌دارد و دور مکان دیگری را خط می‌کشد:
- درسته و اینم یک خونه‌ی ویلایی توی لواسانه، این دوتا مکان محل امن دیاکو برای نگه داری گروگاناشن، اون ادمی که باهاش صحبت کردم گفت ابتین از اولم پیش دیاکو بوده اما جاشو نمی‌دونست.
متفکر به نقشه خیره می‌شوم.
اسم روستا های نزدیک به کارخانه و تصاویر از دور گرفته شده از ساختمان را از نظر می‌گذرانم.
- فقط یک نکته وجود داره، ما باید همزمان به دو محل حمله کنیم، قبل از این‌که خبر به گوش دیاکو برسه باید داستانو جمع کنیم، نباید بفهمه اتک زدیم بهش.
اخم‌هایم درهم می‌رود و کلافه گوشه‌ی ابرویم را ماساژ می‌دهم:
- چند درصد امکان داره فیلم ساختگی بوده باشه؟
یزدان، نخ سیگار مشکی را بین لَب‌هایش می‌گذارد و جدی به صحفه‌ی شیشه‌ای مقابلش و عکس‌ها و نقشه‌های روی ان خیره می‌شود:
- با توجه به شناخت هر دومون از یاس، و این‌که ابتین پیش دیاکو گروگانه، صد در صد اون فیلم ساختگی بوده. یا حداقل یک داستانی پشتش بوده... من الان دوماه در به در دنبال این ماجرام، مطمعنم یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! چند باری با دقت اون فیلم رو دیدم، یاس باردار بود حامی، یک زن که بچه یک ماه و نیمه به شکم داره ان‌قدر شکمش فرو رفته نیست.
دست‌هایم اهسته مشت می‌شود.
دوماه می‌گذرد!... معلوم نیست دیاکوی ع*و*ضی چه بلایی سر زن و فرزندم اورده...
او را می‌کشتم، حتی اگر بعد از ان ایران برای همیشه برایم نا امن می‌شد.
- بچه‌ها اماده شدن؟
یزدان دست در جیب جلیقه مشکی‌اش می‌برد و با دست دیگرش کلت طلایی مخصوصش را از روی میز بر می‌دارد؛ مقابل صورتش قرار می‌دهد و با لبخند کجی به من خیره می‌شود و کلت را زیر کمربندش می‌گذارد:
- دلم برای کمی اکشن تنگ شده بود.
لبخند کجی می‌زنم و کت طوسی را از روی میز برمی‌دارم:
- بریم.
***
" یاس"
به دنیل نگاه می‌کنم، زیادی تلخ شده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم، هرگز نمی‌توانم ان هدیه دیاکوی بی‌شرف را فراموش کنم.
چند ناخن کوچک خون خونی که بخاطر گفتن کلمه متنفرم به دنیل حیوان، به من هدیه داده شد.
قلبم جمع می‌شود و حالم به هم می‌ریزد.
حتی دیگر نمی‌توانم حضورش را در یک اتاق تحمل کنم.
به سمت کمد لباس‌هایش می‌رود و حینی که پشتش به من است مرا مخاطب می‌گذارد:
- از من می‌ترسی؟
از سوال ناگهانی‌اش جا می‌خورم.
متعجب و ربات وار به طرفش می‌چرخم:
- چرا این سوال رو می‌پرسی؟
با بالاتنه عر*یان به طرفم بر می‌گردد.
لبخند کجی به لَب دارد و حالش، داد می‌زند که در نوشیدن زیاده روی کرده.
- یک جوری رفتار می‌کنی انگار از ترس یکی مجبوری باهام خوب باشی.
خنده‌ام می‌گیرد.
چقدر نابغه بود... .
- اشتباه می‌کنی من از کسی نمی‌ترسم، بهت گفتم که، یک وقتای قیافه اون مردکی که بهم تعرض کرده زنده میشه میرم تو یک حالتی مثل توهم.
دستی به موهایش می‌کشد.
به مقدار زیادی اشفته و کلافه است... .
- باید بریم پیش روانشناس تو بیماریت خیلی عود کرده.
بی‌حوصله نگاهم را از او می‌گیرم و روی تخت ساده دو نفره دراز می‌کشم.
نگاهم خیره به لوستر اسپرت است.
- باشه بریم.
صدای پایش می‌اید و درست در ن*زد*یک*ی تخت متوقف می‌شود.
صدایش دو رگه و گیج است:
- بچه چطوره؟
مهر پدری در او موج می‌زند! ارواح عمه نداشته‌اش... .
- خوبه.
تنش را روی تخت می‌اندازد.
نفس‌هایش عمیق و کشدار است:
- داره یک اتفاقایی میوفته رستا.
اهسته به طرف نیم رخ فرو رفته در بالشتش می‌چرخم.
- چه اتفاقی؟
چشم های درشت میشی‌اش بسته می‌شود و صدایش تحلیل می‌رود:
- پلیس MI6 دنبالمه... .
کنج لَبم بالا می‌رود.
امیدوارم هر چه زودتر شر او را می‌کندند... .
- خیلی ساله دنبالته... .
کنج لَبش بالا می‌رود و ته گلو می‌خندد:
- یادته... .
چیزی که یادم نمی‌امد اما اهسته می‌خندم. وضعیتش اصف بار است.
- اره.
دستش را بلند می‌کند و روی صورتش می‌گذارد.
انگشت‌هایش، اهسته روی پوستم تکان می‌خورد و مثلا نوازش می‌کند... .
- این‌دفعه یک فرق بزرگ داره، خیلی بهم نزدیک شدن، یکی راپورتمو داده، ممکنه هر لحظه درگیری به وج... وجود بیاد.
صدایش تحلیل می‌رود.
نفس‌هایش ارام می‌شود و کشدار... .
به گمانم خواب رفت!

کد:
#پارت30

" حامی"

کلت را اهسته زیر کمربندم می‌گذارم و نقطه‌ای را که یزدان نشانم داده بود از نظر می‌گذرانم.
- کارخونه رب گوجه متروکه‌ای که اطراف شهر اراکه درسته؟
یزدان ماژیکش را بر می‌دارد و دور مکان دیگری را خط می‌کشد:
- درسته و اینم یک خونه‌ی ویلایی توی لواسانه، این دوتا مکان محل امن دیاکو برای نگه داری گروگاناشن، اون ادمی که باهاش صحبت کردم گفت ابتین از اولم پیش دیاکو بوده اما جاشو نمی‌دونست.
متفکر به نقشه خیره می‌شوم.
اسم روستا های نزدیک به کارخانه و تصاویر از دور گرفته شده از ساختمان را از نظر می‌گذرانم.
- فقط یک نکته وجود داره، ما باید همزمان به دو محل حمله کنیم، قبل از این‌که خبر به گوش دیاکو برسه باید داستانو جمع کنیم، نباید بفهمه اتک زدیم بهش.
اخم‌هایم درهم می‌رود و کلافه گوشه‌ی ابرویم را ماساژ می‌دهم:
- چند درصد امکان داره فیلم ساختگی بوده باشه؟
یزدان، نخ سیگار مشکی را بین لَب‌هایش می‌گذارد و جدی به صحفه‌ی شیشه‌ای مقابلش و عکس‌ها و نقشه‌های روی ان خیره می‌شود:
- با توجه به شناخت هر دومون از یاس، و این‌که ابتین پیش دیاکو گروگانه، صد در صد اون فیلم ساختگی بوده. یا حداقل یک داستانی پشتش بوده... من الان دوماه در به در دنبال این ماجرام، مطمعنم یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! چند باری با دقت اون فیلم رو دیدم، یاس باردار بود حامی، یک زن که بچه یک ماه و نیمه به شکم داره ان‌قدر شکمش فرو رفته نیست.
دست‌هایم اهسته مشت می‌شود.
دوماه می‌گذرد!... معلوم نیست دیاکوی ع*و*ضی چه بلایی سر زن و فرزندم اورده...
او را می‌کشتم، حتی اگر بعد از ان ایران برای همیشه برایم نا امن می‌شد.
- بچه‌ها اماده شدن؟
یزدان دست در جیب جلیقه مشکی‌اش می‌برد و با دست دیگرش کلت طلایی مخصوصش را از روی میز بر می‌دارد؛ مقابل صورتش قرار می‌دهد و با لبخند کجی به من خیره می‌شود و کلت را زیر کمربندش می‌گذارد:
- دلم برای کمی اکشن تنگ شده بود.
لبخند کجی می‌زنم و کت طوسی را از روی میز برمی‌دارم:
- بریم.
***
" یاس"
به دنیل نگاه می‌کنم، زیادی تلخ شده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم، هرگز نمی‌توانم ان هدیه دیاکوی بی‌شرف را فراموش کنم.
چند ناخن کوچک خون خونی که بخاطر گفتن کلمه متنفرم به دنیل حیوان، به من هدیه داده شد.
قلبم جمع می‌شود و حالم به هم می‌ریزد.
حتی دیگر نمی‌توانم حضورش را در یک اتاق تحمل کنم.
به سمت کمد لباس‌هایش می‌رود و حینی که پشتش به من است مرا مخاطب می‌گذارد:
- از من می‌ترسی؟
از سوال ناگهانی‌اش جا می‌خورم.
متعجب و ربات وار به طرفش می‌چرخم:
- چرا این سوال رو می‌پرسی؟
با بالاتنه عر*یان به طرفم بر می‌گردد.
لبخند کجی به لَب دارد و حالش، داد می‌زند که در نوشیدن زیاده روی کرده.
- یک جوری رفتار می‌کنی انگار از ترس یکی مجبوری باهام خوب باشی.
خنده‌ام می‌گیرد.
چقدر نابغه بود... .
- اشتباه می‌کنی من از کسی نمی‌ترسم، بهت گفتم که، یک وقتای قیافه اون مردکی که بهم تعرض کرده زنده میشه میرم تو یک حالتی مثل توهم.
دستی به موهایش می‌کشد.
به مقدار زیادی اشفته و کلافه است... .
- باید بریم پیش روانشناس تو بیماریت خیلی عود کرده.
بی‌حوصله نگاهم را از او می‌گیرم و روی تخت ساده دو نفره دراز می‌کشم.
نگاهم خیره به لوستر اسپرت است.
- باشه بریم.
صدای پایش می‌اید و درست در ن*زد*یک*ی تخت متوقف می‌شود.
صدایش دو رگه و گیج است:
- بچه چطوره؟
مهر پدری در او موج می‌زند! ارواح عمه نداشته‌اش... .
- خوبه.
تنش را روی تخت می‌اندازد.
نفس‌هایش عمیق و کشدار است:
- داره یک اتفاقایی میوفته رستا.
اهسته به طرف نیم رخ فرو رفته در بالشتش می‌چرخم.
- چه اتفاقی؟
چشم های درشت میشی‌اش بسته می‌شود و صدایش تحلیل می‌رود:
- پلیس MI6 دنبالمه... .
کنج لَبم بالا می‌رود.
امیدوارم هر چه زودتر شر او را می‌کندند... .
- خیلی ساله دنبالته... .
کنج لَبش بالا می‌رود و ته گلو می‌خندد:
- یادته... .
چیزی که یادم نمی‌امد اما اهسته می‌خندم. وضعیتش اصف بار است.
- اره.
دستش را بلند می‌کند و روی صورتش می‌گذارد.
انگشت‌هایش، اهسته روی پوستم تکان می‌خورد و مثلا نوازش می‌کند... .
- این‌دفعه یک فرق بزرگ داره، خیلی بهم نزدیک شدن، یکی راپورتمو داده، ممکنه هر لحظه درگیری به وج... وجود بیاد.
صدایش تحلیل می‌رود.
نفس‌هایش ارام می‌شود و کشدار... .
به گمانم خواب رفت!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت31

با احساس صدای تیر اندازی و درگیری شدید اهسته چشم باز می‌کنم.
سرم درد دارد!
دیشب تا دیر موقعه از ترس این‌که دنیل مَست و پاتیل، خطایی نکند، چشم بر هم نگذاشته بودم و حالا مغزم در حال اب شدن است.
اهسته و از بین پلک‌هایم به دنیلی که غرق در خواب، نیم رخش در بالشت فرو رفته خیره می‌شوم.
با این همه سر و صدا چرا به هیچ جایش نیست؟
در اتاق به ناگهان باز می‌شود و بنیامین، نفس نفس زنان، با یک قبضه کلاشنکوف وارد اتاق می‌شود.
خواب از سرم می‌پرد و سیخ در جایم می‌نشینم.
بنیامین قفل کرده و از شدت بالا و پایین شدن قفسه س*ی*نه‌اش حتی نمی‌تواند نفس بکشد.
منتظر و متعجب به اوی خاکی و نابه سامان خیره ام و ناخواسته استرس در جانم می‌پیچد:
- چیشده پسر؟
تکیه تَنش را به قاب در می‌دهد.
- پلیسا... .
دنیل را تکان می‌دهم.
یک بار...
دوبار...
سه بار... .
به گمانم اگر الله تعالی مدد برساند انا الا وانا الیه راجعون شده است!
هنوز رویای شیرینم را کامل نکرده‌ام که شوکه و وحشت زده چشم باز می‌کند و با یک دم عمیق نیم خیز می‌شود.
متعجب به من و بنیامین نگاه می‌کند؛ شش دنگ مغزش با سرو صدایسیت که از بیرون می‌اید.
- چی‌شده؟
داستان این هم شده داستان ان بنده خدا که تازه صبح جمعه فهمید!
- پلیسا ریختن تو عمارت باید هرچه زودتر فرار کنید.
چرا جمع می‌بندد!؟
من بی‌نوا چکاره‌ام؟
سرعت عمل دنیل فوق العاده است! انگار برای این روز اموزش دیده.
در کسری از ثانیه و با نهایت سرعت از تخت پایین می‌اید و به طرف کمد لباس‌هایش می‌دود.
بدون وسواس همیشگی تیشرت طوسی بیرون می‌کشد و در حین تَن کردن مرا مخاطب می‌گذارد؛ ان هم با فریاد!
- پاشــو... .
از تخت پایین می‌ایم، نگاهی به شومیز بلند کاربنی و شلوار بگ مشکی‌ام می اندازم، من مشکلی ندارم، دارم؟
دنیل نفس نفس زنان به طرف من می‌اید و با کشیدن دستم مرا به طرف کمد لباس‌هایش می‌کشد.
در کمدی که کنار دیوار شیشه‌ای قرار دارد را باز می‌کند و سر مجسمه عقاب طلایی رنگ را می‌چرخاند.
کمی زمین می‌لرزد و من در کمال تعجب شاهد کنار رفتن ان دیوار شیشه‌ای هستم!
***

" حامی"
صدای ارسلان در اتاق می‌پیچد و نمی‌دانم چرا ان‌قدر به رگ غیرت من لعنتی بر می‌خورد.
ان فیلم زنده می‌شود و هرچه می‌خواهم مغز کوفتی‌ام را حالی کنم که یاس نیست؛ در کتش نمی‌رود.
- ببین یزدان، من اولش با دیاکو بودم، اما هرچی نباشه به هرحال یک زمانی یاس پارتنرم بود، نمی‌گم ادم خوش غیرتی‌ام نه اما خوب، خوشمم نمیاد از این داستانا... .
با پوزخند زهر ماری دست‌های مشت شده‌ام را به دیوار می‌کوبم، دوست داشتم دندان‌های کامپوزیت ارسلان را دانه دانه با انبر می‌کشیدم و در چشم‌های وقیحش فرو می‌کردم.
یزدان با نیم نگاهی به با اخم‌های در هم شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- داستانو بگوارسلان، ازت استدلال نخواستم که چرا می‌خوای کمک کنی... .
صدای خنده‌ی ارام و کریه‌اش در سالن کتابخانه می‌پیچد:
- من هی یادم میره حامی مریضه اعصابش با این حرفا می‌ریزه بهم... .
از عمد می‌کرد؛ به خدا که از عمد می‌کرد!
مشت دوم را چنان محکم به دیوار می‌کوبم که صدای استخوان دستم را می‌شنوم.
لعنت بر پدر و مادر توی حرومی که نفس‌هایت دنیا را به گند می‌کشد!
- بابا من یک دختره دیدم لامصب خیلی شبیه یاس بود، اصلا نفهمیدم چجوری شد، رفتم سراغ یارو خواستم دق دلیمو خالی کنم شر بادیگاردش رو کندم دختره رو بردم مکانم یک دستی به سر و روش کشیدم، دیاکو هم خبر کردم اونم اومد صفاشو برد، دختره که شروع کرد حرف زدن کمی شک کردیم افتادیم دنبال یاس دیدیم اصلا سرش جای دیگه گرمه، شر دختر رو کندیم، بعد از طریق گوشیش فهمیدیم، ای دل غافل، طرف زید دنیل اسکوبار بوده!
پلکم از شدت خشم می‌پرد.
چنان با اب و تاب تعریف می‌کند که...
دارم خفه می‌شوم.
خون جلوی چشم‌هایم را گرفته! میل شدیدی دارم ارسلان بی‌شرف را خفه کنم.
طاقتم تاب می‌شود و پر از خشم فریاد می‌کشم:
- خفه شــو حرومــی... .
همه چیز به یکباره ساکت می‌شود.
صدای نفس‌هایم سکوت را می‌شکند.
- پسر، بیخیال، اروم باش! زنت مدلینه، اما بچتو نمیدونم، تو که میفهمی دیاکو به هیچکس اعتماد نداره.
موبایل را از دست یزدان می‌کشم و محکم به دیوار می‌کوبم.
دیگر نمی‌توانم صدای نحسش را تحمل کنم.

کد:
#پارت31

با احساس صدای تیر اندازی و درگیری شدید اهسته چشم باز می‌کنم.
سرم درد دارد!
دیشب تا دیر موقعه از ترس این‌که دنیل مَست و پاتیل، خطایی نکند، چشم بر هم نگذاشته بودم و حالا مغزم در حال اب شدن است.
اهسته و از بین پلک‌هایم به دنیلی که غرق در خواب، نیم رخش در بالشت فرو رفته خیره می‌شوم.
با این همه سر و صدا چرا به هیچ جایش نیست؟
در اتاق به ناگهان باز می‌شود و بنیامین، نفس نفس زنان، با یک قبضه کلاشنکوف وارد اتاق می‌شود.
خواب از سرم می‌پرد و سیخ در جایم می‌نشینم.
بنیامین قفل کرده و از شدت بالا و پایین شدن قفسه س*ی*نه‌اش حتی نمی‌تواند نفس بکشد.
منتظر و متعجب به اوی خاکی و نابه سامان خیره ام و ناخواسته استرس در جانم می‌پیچد:
- چیشده پسر؟
تکیه تَنش را به قاب در می‌دهد.
- پلیسا... .
دنیل را تکان می‌دهم.
یک بار...
دوبار...
سه بار... .
به گمانم اگر الله تعالی مدد برساند انا الا وانا الیه راجعون شده است!
هنوز رویای شیرینم را کامل نکرده‌ام که شوکه و وحشت زده چشم باز می‌کند و با یک دم عمیق نیم خیز می‌شود.
متعجب به من و بنیامین نگاه می‌کند؛ شش دنگ مغزش با سرو صدایسیت که از بیرون می‌اید.
- چی‌شده؟
داستان این هم شده داستان ان بنده خدا که تازه صبح جمعه فهمید!
- پلیسا ریختن تو عمارت باید هرچه زودتر فرار کنید.
چرا جمع می‌بندد!؟
من بی‌نوا چکاره‌ام؟
سرعت عمل دنیل فوق العاده است! انگار برای این روز اموزش دیده.
در کسری از ثانیه و با نهایت سرعت از تخت پایین می‌اید و به طرف کمد لباس‌هایش می‌دود.
بدون وسواس همیشگی تیشرت طوسی بیرون می‌کشد و در حین تَن کردن مرا مخاطب می‌گذارد؛ ان هم با فریاد!
- پاشــو... .
از تخت پایین می‌ایم، نگاهی به شومیز بلند کاربنی و شلوار بگ مشکی‌ام می اندازم، من مشکلی ندارم، دارم؟
دنیل نفس نفس زنان به طرف من می‌اید و با کشیدن دستم مرا به طرف کمد لباس‌هایش می‌کشد.
در کمدی که کنار دیوار شیشه‌ای قرار دارد را باز می‌کند و سر مجسمه عقاب طلایی رنگ را می‌چرخاند.
کمی زمین می‌لرزد و من در کمال تعجب شاهد کنار رفتن ان دیوار شیشه‌ای هستم!
***

" حامی"
صدای ارسلان در اتاق می‌پیچد و نمی‌دانم چرا ان‌قدر به رگ غیرت من لعنتی بر می‌خورد.
ان فیلم زنده می‌شود و هرچه می‌خواهم مغز کوفتی‌ام را حالی کنم که یاس نیست؛ در کتش نمی‌رود.
- ببین یزدان، من اولش با دیاکو بودم، اما هرچی نباشه به هرحال یک زمانی یاس پارتنرم بود، نمی‌گم ادم خوش غیرتی‌ام نه اما خوب، خوشمم نمیاد از این داستانا... .
با پوزخند زهر ماری دست‌های مشت شده‌ام را به دیوار می‌کوبم، دوست داشتم دندان‌های کامپوزیت ارسلان را دانه دانه با انبر می‌کشیدم و در چشم‌های وقیحش فرو می‌کردم.
یزدان با نیم نگاهی به با اخم‌های در هم شقیقه‌اش را می‌فشارد:
- داستانو بگوارسلان، ازت استدلال نخواستم که چرا می‌خوای کمک کنی... .
صدای خنده‌ی ارام و کریه‌اش در سالن کتابخانه می‌پیچد:
- من هی یادم میره حامی مریضه اعصابش با این حرفا می‌ریزه بهم... .
از عمد می‌کرد؛ به خدا که از عمد می‌کرد!
مشت دوم را چنان محکم به دیوار می‌کوبم که صدای استخوان دستم را می‌شنوم.
لعنت بر پدر و مادر توی حرومی که نفس‌هایت دنیا را به گند می‌کشد!
- بابا من یک دختره دیدم لامصب خیلی شبیه یاس بود، اصلا نفهمیدم چجوری شد، رفتم سراغ یارو خواستم دق دلیمو خالی کنم شر بادیگاردش رو کندم دختره رو بردم مکانم یک دستی به سر و روش کشیدم، دیاکو هم خبر کردم اونم اومد صفاشو برد، دختره که شروع کرد حرف زدن کمی شک کردیم افتادیم دنبال یاس دیدیم اصلا سرش جای دیگه گرمه، شر دختر رو کندیم، بعد از طریق گوشیش فهمیدیم، ای دل غافل، طرف زید دنیل اسکوبار بوده!
پلکم از شدت خشم می‌پرد.
چنان با اب و تاب تعریف می‌کند که...
دارم خفه می‌شوم.
خون جلوی چشم‌هایم را گرفته! میل شدیدی دارم ارسلان بی‌شرف را خفه کنم.
طاقتم تاب می‌شود و پر از خشم فریاد می‌کشم:
- خفه شــو حرومــی... .
همه چیز به یکباره ساکت می‌شود.
صدای نفس‌هایم سکوت را می‌شکند.
- پسر، بیخیال، اروم باش! زنت مدلینه، اما بچتو نمیدونم، تو که میفهمی دیاکو به هیچکس اعتماد نداره.
موبایل را از دست یزدان می‌کشم و محکم به دیوار می‌کوبم.
دیگر نمی‌توانم صدای نحسش را تحمل کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت32

این نقشه بوی خون گرفته! از دور به ساختمان متروکه کارخانه، که نیمه مخروبه است خیره می‌شوم و دست در جیب می‌برم.
- دستور چیه اقا؟
نیم نگاهی به یزدان و ریس ادم‌هایش می‌اندازم.
چشم تنگ می‌کنم و تیپ سر تا پا مشکی‌اش را از نظر می‌گذرانم:
- با کلانتری هماهنگ کردین که اگه گزارشی چیزی رد کردن داستان نشه؟
یزدان دست در شلوار پارچه‌ای نخودی‌اش می‌برد و تکیه به کاپوت ماشین می‌دهد:
- کلانتری هر دو منطقه هماهنگه، فقط گفتن از سائلنسر استفاده کنید تا حدالامکان مردم روستا متوجه نشن.
اهسته سرم را تکان می‌دهم و به جوان زیادی پر خیره می‌شوم:
- هر کی تو اون ساختمون کوفتیه بکشین، فقط یک نفرو زنده بذارین. اگه بچم این‌جا نبود که هیچ، اما اگه بود دوست ندارم جلوش کسی کشته بشه.
آی‌پد مشکی‌اش را در گوش می‌گذارد:
- خیالت راحت اقا.
دستش را روی ای پد می‌گذارد و با چرخیدن از من دور می‌شود.
- اینم می‌گذره.
به یزدان خیره می‌شوم.
کنج لَبم اهسته کج می‌شود و فکر مزخرفی که مانند موریانه ریشه‌های مغزم را می‌جوید، بال و پر می‌گیرد:
- اره، اما تو اوج حل شدن، زن من دوماه زید یک حیوون بوده. معلوم نیست تو این دوماه چند بار بهش...
زبانم قفل می‌شود.
بزاقم، سنگ می‌شود تا مرز خفه کردنم پیش می‌رود.
دم و باز دم عمیق یزدان، درد می‌شود روی دردم...
- تو یاسو بهتر از من می‌شناسی حامی، بخاطر بچه‌اش حاضر شد از تو بگذره! نمی‌دونم دیاکوی بی‌پدر اون رو تو چه شرایطی گذاشته، اما بهتره کمی شل بگیری، زیاد به جزییات داستان فکر نکن.
نمی‌شود لامصب!
نمی‌توانم به جزییات داستان و تَن حراج شده ناموسم فکر نکنم.
نمی‌توانم به این‌که به زن باردارم تعرض شده باشد فکر نکنم.
دست‌هایم مشت می‌شود و روی پیشانی‌ام می‌نشیند.
کاش می‌شد فکر های درونش را با بیست لیتر بنزین و یک کبریت سوزاند و همه چیز برای همیشه پاک می‌شد.

***

" یاس"

فضا خیلی خفه بود! یک راه روی زیر زمینی نمور که در سمت راست ان لوله‌های اهنی بود که اب با سرعت از آن‌ها می‌گذشت.
ارتفاع کانال به دو متر نمی‌رسید و عرض ان کمتر از یک متر بود.
احساس داشتم تَنم را در قبر گذاشته‌اند! نفس کشیدن خیلی سخت بود.
- این‌جا چه خبره دنَیل؟ قراره تا کجا این مسیرو ادامه بدیم؟
دستم را محکم می‌گیرد و مرا همراه خودش می‌کشد:
- اروم باش، نفساتو کنترل کن، این‌جا زیاد اکسیژن نیست.
و انگار با این حرف شوک بیشتری به من می‌دهد!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
تا چشم می‌بیند یک کانال بی‌انتهای به سر و ته است!
هرچه به جلو می‌رویم، صدای شلیک‌های که بیرون می‌شود بهتر به گوش می‌رسد.
ضربان قلبم بین 186 تا 200،بالا و پایین می‌رود.
فضا، تاریک، نمور و خفه است.
چنان دست‌هایم را بین دَست‌هایش فشرده که انگار می‌ترسد در هر طرف این راه روی زیر زمینی تاریک، یکی قایم شده باشد و بخواهد مرا بدزد.
دَست‌هایم را محکم از دستش می کشم که متعجب نگاهم می‌کند.
به گمانم خیال کرد حمله عصبی بهم دست داده که مرا در آ*غ*و*ش می‌کشد.
از بین دندان‌هایش پر از خشم می غرد:
- احمق نمی‌فهمی تا چه حد تو خطریم؟
خنده‌ام می گیرد.
کاش هر چه زودتر یکی این ع*و*ضی را پیدا می‌کرد تا من می‌گفتم که بابا من اینی که شما فکر می کنید نیستم!
- ولم کن.
به زور خودم را از اغوشش بیرون می کشم.
قلبم می‌سوزد!
شاید تا پنج ساله پیش حضور در چنین کانال‌هایی برایم عادی بود اما حالا هر‌گز! جلو‌تر از ان حرکت می‌کنم.
تاریکی فضا، صدای ابی که به سرعت از لوله‌های می‌گذرد و نم نشسته در جان هوا، رمقم را کشیده بود.
با شنیدن صدایی که با غلظت زیادی انگلیسی صحبت می کند، و جسم غرق شده در تاریکی مقابلم؛ کپ می کنم.
-This is the end of your life.
( اینجا پایان زندگی شماست)

کد:
#پارت32

این نقشه بوی خون گرفته! از دور به ساختمان متروکه کارخانه، که نیمه مخروبه است خیره می‌شوم و دست در جیب می‌برم.
- دستور چیه اقا؟
نیم نگاهی به یزدان و ریس ادم‌هایش می‌اندازم.
چشم تنگ می‌کنم و تیپ سر تا پا مشکی‌اش را از نظر می‌گذرانم:
- با کلانتری هماهنگ کردین که اگه گزارشی چیزی رد کردن داستان نشه؟
یزدان دست در شلوار پارچه‌ای نخودی‌اش می‌برد و تکیه به کاپوت ماشین می‌دهد:
- کلانتری هر دو منطقه هماهنگه، فقط گفتن از سائلنسر استفاده کنید تا حدالامکان مردم روستا متوجه نشن.
اهسته سرم را تکان می‌دهم و به جوان زیادی پر خیره می‌شوم:
- هر کی تو اون ساختمون کوفتیه بکشین، فقط یک نفرو زنده بذارین. اگه بچم این‌جا نبود که هیچ، اما اگه بود دوست ندارم جلوش کسی کشته بشه.
آی‌پد مشکی‌اش را در گوش می‌گذارد:
- خیالت راحت اقا.
دستش را روی ای پد می‌گذارد و با چرخیدن از من دور می‌شود.
- اینم می‌گذره.
به یزدان خیره می‌شوم.
کنج لَبم اهسته کج می‌شود و فکر مزخرفی که مانند موریانه ریشه‌های مغزم را می‌جوید، بال و پر می‌گیرد:
- اره، اما تو اوج حل شدن، زن من دوماه زید یک حیوون بوده. معلوم نیست تو این دوماه چند بار بهش...
زبانم قفل می‌شود.
بزاقم، سنگ می‌شود تا مرز خفه کردنم پیش می‌رود.
دم و باز دم عمیق یزدان، درد می‌شود روی دردم...
- تو یاسو بهتر از من می‌شناسی حامی، بخاطر بچه‌اش حاضر شد از تو بگذره! نمی‌دونم دیاکوی بی‌پدر اون رو تو چه شرایطی گذاشته، اما بهتره کمی شل بگیری، زیاد به جزییات داستان فکر نکن.
نمی‌شود لامصب!
نمی‌توانم به جزییات داستان و تَن حراج شده ناموسم فکر نکنم.
نمی‌توانم به این‌که به زن باردارم تعرض شده باشد فکر نکنم.
دست‌هایم مشت می‌شود و روی پیشانی‌ام می‌نشیند.
کاش می‌شد فکر های درونش را با بیست لیتر بنزین و یک کبریت سوزاند و همه چیز برای همیشه پاک می‌شد.

***

" یاس"

فضا خیلی خفه بود! یک راه روی زیر زمینی نمور که در سمت راست ان لوله‌های اهنی بود که اب با سرعت از آن‌ها می‌گذشت.
ارتفاع کانال به دو متر نمی‌رسید و عرض ان کمتر از یک متر بود.
احساس داشتم تَنم را در قبر گذاشته‌اند! نفس کشیدن خیلی سخت بود.
- این‌جا چه خبره دنَیل؟ قراره تا کجا این مسیرو ادامه بدیم؟
دستم را محکم می‌گیرد و مرا همراه خودش می‌کشد:
- اروم باش، نفساتو کنترل کن، این‌جا زیاد اکسیژن نیست.
و انگار با این حرف شوک بیشتری به من می‌دهد!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
تا چشم می‌بیند یک کانال بی‌انتهای به سر و ته است!
هرچه به جلو می‌رویم، صدای شلیک‌های که بیرون می‌شود بهتر به گوش می‌رسد.
ضربان قلبم بین 186 تا 200،بالا و پایین می‌رود.
فضا، تاریک، نمور و خفه است.
چنان دست‌هایم را بین دَست‌هایش فشرده که انگار می‌ترسد در هر طرف این راه روی زیر زمینی تاریک، یکی قایم شده باشد و بخواهد مرا بدزد.
دَست‌هایم را محکم از دستش می کشم که متعجب نگاهم می‌کند.
به گمانم خیال کرد حمله عصبی بهم دست داده که مرا در آ*غ*و*ش می‌کشد.
از بین دندان‌هایش پر از خشم می غرد:
- احمق نمی‌فهمی تا چه حد تو خطریم؟
خنده‌ام می گیرد.
کاش هر چه زودتر یکی این ع*و*ضی را پیدا می‌کرد تا من می‌گفتم که بابا من اینی که شما فکر می کنید نیستم!
- ولم کن.
به زور خودم را از اغوشش بیرون می کشم.
قلبم می‌سوزد!
شاید تا پنج ساله پیش حضور در چنین کانال‌هایی برایم عادی بود اما حالا هر‌گز! جلو‌تر از ان حرکت می‌کنم.
تاریکی فضا، صدای ابی که به سرعت از لوله‌های می‌گذرد و نم نشسته در جان هوا، رمقم را کشیده بود.
با شنیدن صدایی که با غلظت زیادی انگلیسی صحبت می کند، و جسم غرق شده در تاریکی مقابلم؛ کپ می کنم.
-This is the end of your life.
( اینجا پایان زندگی شماست)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت33

همه چیز در حاله‌ای از وحشت فرو رفته...
تنها چیزی که می‌شنوم ضربان سر سام اور قلبم است!
خاک بر سر من که دو کلمه انگلیسی بلد نیستم به او بفهمانم اشتباه متوجه شده و من با این مرد نیستم.
تا می‌خواهم به طرف مرد بروم که به او پناه بیاورم، دنیل، گمان می‌کند که می‌خواهم خودم را سپرش کنم! محکم دستم را می‌کشد و به پشت خودش می‌برد.
- تکون نخور رستا.
با مردک انگلیسی غیلظ حرف می‌زند و من از همان تک کلماتی که بلد بودم چیز‌های مثل پول و رشوه را متوجه می‌شوم.
دست دنیل اهسته از پشت به طرف کلتی که کمربند داشت می‌رفت!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سایه بلند قد مقابلم که از ان ان غریبه بود نگاه می‌کنم.
با دیدن تکان خوردن دست سایه، متوجه می‌شوم که می‌خواهد اسلحه بکشد و نمی‌دانم به چه دلیل این کار را می‌کنم!
واقعا نمی‌دانم چه مرگم شده بود!؟
نمی‌دانم چرا باید دنیل را به طرف دیوار هل بدهم!
وقتی به خودم می‌ایم که سوزش کتفم، تا نوک استخوان‌های انگشتم را می‌فشارد.
از بن جان فریاد می‌کشم و با کمر خم شده دستم را روی کتفم می‌گذارم.
چهره‌ام جمع می‌شود و گوشم سوت می‌کشد!
صدای فریاد دنیل و شلیک دوم در هم می‌پیچد.
چشم هایم سیاهی می‌رود و زانویم بی جان می‌شود.
می‌سوزد!
کل جانم...
***
"حامی"

پایم را درون محوطه داخلی خالی و بزرگ کارخانه می‌گذارم.
در گوشه و کنار ان به وضوح، جنازه‌های غرق در خون را می‌شد دید!
ستون‌های قطوری که با فاصله مرتب از هم قرار داشتند، کمی فضا را برای حدود و اندازه راحت تر می‌کرد.
عینکم را از روی چشمم بر می‌دارم و بین موهایم می‌گذارم.
دستم به طرف جیب کتم می‌رود و با بیرون کشیدن پاکت سیگار، به جوان لاغر اندامی که بین دوتا از بچه‌ها زانو زده نگاه می‌کنم.
کنج لَبم کج می‌شود و نخ سیگاری را با زدن چند ضربه به سَر پاکت بیرون می‌کشم.
- همه جا رو گشتیم اقا، پسرتون این‌جا نبود، فقط یک دختر بیست و خورده‌ای ساله بود که به دستور اقا یزدان گفتیم بچه‌ها برسونن هرجا می‌خواد بره.
اهسته، به معنای خوبه سری تکان می‌دهم و سیگار را بین لَب‌هایم می‌گذارم.
با گام‌های ارام و بلند به طرف جوانی می‌روم که تقریبا از ترس می‌لرزد.
فندکم را بیرون می‌کشم و همزمان با روشن کردنش، جوان را مخاطب می‌گذارم:
- چته عمو جون؟ چرا می‌لرزی؟
سیگار که روشن می‌شود، پوکی به ان می‌زنم و ان را بین دوانگشتم قرار می‌دهم.
صدای جوان لرز دارد و ضعیف است:
- منم بکشین، اگه دیاکو بفهمه دنده‌هامو بیرون می‌کشه.
کنج لَبم کج می‌شود و ته گلو می‌خندم.
لباس بافت طوسی جذب به تن داشت و کاپشن پشمی مشکی...
فاصله را بر می‌دارم و با یک گام بلند، بالای سرش می‌ایستم. صدایم در کمال جدیت، از ته گلو خارج می‌شود:
- فقط یک بار ازت می‌پرسم، پسرم کجاست؟ تو خونه ی لواسون دیاکو هم نیست.
می‌بینم که به خود می‌لرزد و سرش را زیر می‌اندازد:
- من چیزی نمی‌دونم.
سیگارم را به لَبم می‌رسانم و با تنگ کردن چشم‌هایم، قصد سوراخ کردن مغزش را دارم:
- چی می‌خوای؟ پول؟ شغل؟ زن؟ مهاجرت؟ یا مرگ؟ انتخاب با خودت عمو جون، می‌تونی بگی و از چهار تای اولی بی نیاز بشی، می‌تونی نگی و...
با تاسف به صورت کم سن و سالش نگاه می‌کنم:
- حیف بابا، تازه اول جوونیته، اصلا به مورد اخر فکر نکنیم ها؟
می‌بینم که لَب می‌گزد و دست‌هایش مشت شده.
کمی خودش را زیر دست ان دو نفری که شانه‌اش را گرفته‌اند تکان می‌دهد:
- من هیچی نمی‌فهمم! شاعر سرخ یک بار بیشتر این‌جا نیومد، اما همون یک بار که اومد یک بچه سه_ چهار ساله باهاش بود؛ دور گ*ردنش یک قلاده انداخته بود، سر و صورتشم نابود شده بود از بس جای پارگی و ک*بودی داشت.
یزدان با کف کفش محکم به کمر جوان می‌کوبد که پهن زمین می‌شود.
پلکم از شدت خشم میپرد و کل جانم در حال اتش گرفتن است!
- چشماش چه رنگی بود؟
قادر به بلند کردن سرم نیستم اما فریاد پرغضب یزدان را می‌شنوم.
کمی طول می‌کشد تا جوان دَهان باز کند و دست خودم نیست که دستم به طرف کلت جا خوش کرده در کمرم می‌رود و نمی‌گذارم حرفش کامل شود:
- ابـ....
صدای شلیک در ساختمان می‌پیچد و سکوت را می‌شکافد.
کد:
#پارت33

همه چیز در حاله‌ای از وحشت فرو رفته...
تنها چیزی که می‌شنوم ضربان سر سام اور قلبم است!
خاک بر سر من که دو کلمه انگلیسی بلد نیستم به او بفهمانم اشتباه متوجه شده و من با این مرد نیستم.
تا می‌خواهم به طرف مرد بروم که به او پناه بیاورم، دنیل، گمان می‌کند که می‌خواهم خودم را سپرش کنم! محکم دستم را می‌کشد و به پشت خودش می‌برد.
- تکون نخور رستا.
با مردک انگلیسی غیلظ حرف می‌زند و من از همان تک کلماتی که بلد بودم چیز‌های مثل پول و رشوه را متوجه می‌شوم.
دست دنیل اهسته از پشت به طرف کلتی که کمربند داشت می‌رفت!
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و سایه بلند قد مقابلم که از ان ان غریبه بود نگاه می‌کنم.
با دیدن تکان خوردن دست سایه، متوجه می‌شوم که می‌خواهد اسلحه بکشد و نمی‌دانم به چه دلیل این کار را می‌کنم!
واقعا نمی‌دانم چه مرگم شده بود!؟
نمی‌دانم چرا باید دنیل را به طرف دیوار هل بدهم!
وقتی به خودم می‌ایم که سوزش کتفم، تا نوک استخوان‌های انگشتم را می‌فشارد.
از بن جان فریاد می‌کشم و با کمر خم شده دستم را روی کتفم می‌گذارم.
چهره‌ام جمع می‌شود و گوشم سوت می‌کشد!
صدای فریاد دنیل و شلیک دوم در هم می‌پیچد.
چشم هایم سیاهی می‌رود و زانویم بی جان می‌شود.
می‌سوزد!
کل جانم...
***
"حامی"

پایم را درون محوطه داخلی خالی و بزرگ کارخانه می‌گذارم.
در گوشه و کنار ان به وضوح، جنازه‌های غرق در خون را می‌شد دید!
ستون‌های قطوری که با فاصله مرتب از هم قرار داشتند، کمی فضا را برای حدود و اندازه راحت تر می‌کرد.
عینکم را از روی چشمم بر می‌دارم و بین موهایم می‌گذارم.
دستم به طرف جیب کتم می‌رود و با بیرون کشیدن پاکت سیگار، به جوان لاغر اندامی که بین دوتا از بچه‌ها زانو زده نگاه می‌کنم.
کنج لَبم کج می‌شود و نخ سیگاری را با زدن چند ضربه به سَر پاکت بیرون می‌کشم.
- همه جا رو گشتیم اقا، پسرتون این‌جا نبود، فقط یک دختر بیست و خورده‌ای ساله بود که به دستور اقا یزدان گفتیم بچه‌ها برسونن هرجا می‌خواد بره.
اهسته، به معنای خوبه سری تکان می‌دهم و سیگار را بین لَب‌هایم می‌گذارم.
با گام‌های ارام و بلند به طرف جوانی می‌روم که تقریبا از ترس می‌لرزد.
فندکم را بیرون می‌کشم و همزمان با روشن کردنش، جوان را مخاطب می‌گذارم:
- چته عمو جون؟ چرا می‌لرزی؟
سیگار که روشن می‌شود، پوکی به ان می‌زنم و ان را بین دوانگشتم قرار می‌دهم.
صدای جوان لرز دارد و ضعیف است:
- منم بکشین، اگه دیاکو بفهمه دنده‌هامو بیرون می‌کشه.
کنج لَبم کج می‌شود و ته گلو می‌خندم.
لباس بافت طوسی جذب به تن داشت و کاپشن پشمی مشکی...
فاصله را بر می‌دارم و با یک گام بلند، بالای سرش می‌ایستم. صدایم در کمال جدیت، از ته گلو خارج می‌شود:
- فقط یک بار ازت می‌پرسم، پسرم کجاست؟ تو خونه ی لواسون دیاکو هم نیست.
می‌بینم که به خود می‌لرزد و سرش را زیر می‌اندازد:
- من چیزی نمی‌دونم.
سیگارم را به لَبم می‌رسانم و با تنگ کردن چشم‌هایم، قصد سوراخ کردن مغزش را دارم:
- چی می‌خوای؟ پول؟ شغل؟ زن؟ مهاجرت؟ یا مرگ؟ انتخاب با خودت عمو جون، می‌تونی بگی و از چهار تای اولی بی نیاز بشی، می‌تونی نگی و...
با تاسف به صورت کم سن و سالش نگاه می‌کنم:
- حیف بابا، تازه اول جوونیته، اصلا به مورد اخر فکر نکنیم ها؟
می‌بینم که لَب می‌گزد و دست‌هایش مشت شده.
کمی خودش را زیر دست ان دو نفری که شانه‌اش را گرفته‌اند تکان می‌دهد:
- من هیچی نمی‌فهمم! شاعر سرخ یک بار بیشتر این‌جا نیومد، اما همون یک بار که اومد یک بچه سه_ چهار ساله باهاش بود؛ دور گ*ردنش یک قلاده انداخته بود، سر و صورتشم نابود شده بود از بس جای پارگی و ک*بودی داشت.
یزدان با کف کفش محکم به کمر جوان می‌کوبد که پهن زمین می‌شود.
پلکم از شدت خشم میپرد و کل جانم در حال اتش گرفتن است!
- چشماش چه رنگی بود؟
قادر به بلند کردن سرم نیستم اما فریاد پرغضب یزدان را می‌شنوم.
کمی طول می‌کشد تا جوان دَهان باز کند و دست خودم نیست که دستم به طرف کلت جا خوش کرده در کمرم می‌رود و نمی‌گذارم حرفش کامل شود:
- ابـ....
صدای شلیک در ساختمان می‌پیچد و سکوت را می‌شکافد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت34

#یاس

با چشم‌های خمار و بی‌جان به جنازه‌ای که پخش زمین شده نگاه می‌کنم.
تلخ و ناباور می‌خندم و به دنیلی که نفس نفس زنان به طرفم می‌اید خیره می‌شوم.
بدون هیچ حرفی مرا روی دست‌هایش بلند می‌کند و می‌دود.
سرم، بی‌جان به سینِه‌اش تکیه می‌دهم و گوش‌هایم ناخواسته ضربان تند قلبش را ظبط می‌کند.
خسته‌ام! خسته... هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاق‌های لعنتی ان هم به این سرعت رخ بدهند.
دنیل به سمت راست می پیچد و بعد از طی کردن حدودا صد متر اهسته می‌ایستد.
قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد و از سر و رویش عرق می‌بارد.
پر از نگرانی به من خیره است و زیر لَب دارد دعا می‌کند!
درد داشتم، زیاد...
- می‌تونی سر پا وایستی؟
خون، با سرعت از بدنم می‌رود و سوزش لعنتی زخم، قلبم را می‌فشارد.
چشم هایم سیاهی می‌رود و زانو‌هایم بی جان است اما...
- اره.
مرا روی زمین می‌گذارد و زیر کتف اسیب ندیده ام را می‌گیرد.
چشم‌هایم تار می‌بیند و کند...
نمی‌دانم کلاشنکوف سنگین را از کجا پیدا می‌کند و به دستم می‌دهد اما می‌دانم که زیادی سنگین است... ان هم وقتی مجبور بودم با یک دست ان را بگیرم!
دنیل، با عجله روی سیاهی دیوار دست می‌کشد و انگار که به دنبال چیزی می‌گردد.
خم می‌شود و جایی حوالی زانویش دستش داخل یک سوراخ فرو می‌رود.
سریع روی زانو می‌نشیند و با کشیدن دستش، یک نور خفیف نمایان می‌شود.
چشم می‌بندم و گوش می‌سپرم به سنگینی و خس خس نفس‌هایم.
خدایا، می‌خواهی با این همه گناه مرا بپذیری؟
یک صدای گوش خراش میان راز و نیازم می‌پرد و بلافاصله دنیل به طرفم می‌اید و در اغوشم می‌کشد.
از زمین کنده می‌شوم و میان سیاهی خلأ مرگ و زندگی صدای نجمه وارش را می‌شنوم :
- همین جا بمون، به زودی میام پیشت.
وارد محوطه‌ای می‌شوم که حدس می‌زنم به محل درگیری نزدیک است، چون صدای شلیک های پی در پی و فریاد‌های از سر خشمشان می‌اید.
دنیل مرا روی یک جای نرم و گرم می‌گذارد.
خبری از رطوبت وحشتناک راه‌روی زیر‌زمینی و کمبود اکسیژن نیست.
هرم گرم نفس‌هایش پیشانی ام را گز گز می‌کند!
گرمای لَب‌هایش را به پیشانی‌ام می‌رساند و عمیق می‌بوسد.
- مراقب خودت باش، با دکتر برمی‌گردم.
و به سختی دستش را از زیر سرم بیرون می‌کشد و با اکراه از من فاصله می‌گیرد.
دور می‌شود و هر چه دور تر می‌شود نفس‌های من راحت تر بیرون می‌ایند.
همین که صدای بسته شدن در می‌اید فریاد از سر درد بالا می‌رود.
- اخ خـــدا... .
نفس نفس می‌زنم و کتفم را می‌فشارم و تن می‌دهم به خیسی و چسبندگی کثیف خون...
به خود می‌پیچم و دندان‌هایم از سر خشم بهم سابیده می‌شود...
کلاشنکوف، اهسته از دَستم سر می خورد و روی زمین می افتد.
جایی که گلوله خورده، بشدت سوزش دارد و به درک... کاش این تیر پایان دهنده‌ی این زندگی مزخرف پر از بالا و پایین باشد.
می شنوم صداهایشان...
صدای شلیک‌های پی در پی و مزخرف را...
من در این میدان جنگ، بین بازی کثیف آن‌ها چه می کردم؟ حداقل حالا که دیگر چیزی برای از دَست دادن نداشتم... .

کد:
#پارت34

#یاس

با چشم‌های خمار و بی‌جان به جنازه‌ای که پخش زمین شده نگاه می‌کنم.
تلخ و ناباور می‌خندم و به دنیلی که نفس نفس زنان به طرفم می‌اید خیره می‌شوم.
بدون هیچ حرفی مرا روی دست‌هایش بلند می‌کند و می‌دود.
سرم، بی‌جان به سینِه‌اش تکیه می‌دهم و گوش‌هایم ناخواسته ضربان تند قلبش را ظبط می‌کند.
خسته‌ام! خسته... هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاق‌های لعنتی ان هم به این سرعت رخ بدهند.
دنیل به سمت راست می پیچد و بعد از طی کردن حدودا صد متر اهسته می‌ایستد.
قلبش دیوانه‌وار می‌کوبد و از سر و رویش عرق می‌بارد.
پر از نگرانی به من خیره است و زیر لَب دارد دعا می‌کند!
درد داشتم، زیاد...
- می‌تونی سر پا وایستی؟
خون، با سرعت از بدنم می‌رود و سوزش لعنتی زخم، قلبم را می‌فشارد.
چشم هایم سیاهی می‌رود و زانو‌هایم بی جان است اما...
- اره.
مرا روی زمین می‌گذارد و زیر کتف اسیب ندیده ام را می‌گیرد.
چشم‌هایم تار می‌بیند و کند...
نمی‌دانم کلاشنکوف سنگین را از کجا پیدا می‌کند و به دستم می‌دهد اما می‌دانم که زیادی سنگین است... ان هم وقتی مجبور بودم با یک دست ان را بگیرم!
دنیل، با عجله روی سیاهی دیوار دست می‌کشد و انگار که به دنبال چیزی می‌گردد.
خم می‌شود و جایی حوالی زانویش دستش داخل یک سوراخ فرو می‌رود.
سریع روی زانو می‌نشیند و با کشیدن دستش، یک نور خفیف نمایان می‌شود.
چشم می‌بندم و گوش می‌سپرم به سنگینی و خس خس نفس‌هایم.
خدایا، می‌خواهی با این همه گناه مرا بپذیری؟
یک صدای گوش خراش میان راز و نیازم می‌پرد و بلافاصله دنیل به طرفم می‌اید و در اغوشم می‌کشد.
از زمین کنده می‌شوم و میان سیاهی خلأ مرگ و زندگی صدای نجمه وارش را می‌شنوم :
- همین جا بمون، به زودی میام پیشت.
وارد محوطه‌ای می‌شوم که حدس می‌زنم به محل درگیری نزدیک است، چون صدای شلیک های پی در پی و فریاد‌های از سر خشمشان می‌اید.
دنیل مرا روی یک جای نرم و گرم می‌گذارد.
خبری از رطوبت وحشتناک راه‌روی زیر‌زمینی و کمبود اکسیژن نیست.
هرم گرم نفس‌هایش پیشانی ام را گز گز می‌کند!
گرمای لَب‌هایش را به پیشانی‌ام می‌رساند و عمیق می‌بوسد.
- مراقب خودت باش، با دکتر برمی‌گردم.
و به سختی دستش را از زیر سرم بیرون می‌کشد و با اکراه از من فاصله می‌گیرد.
دور می‌شود و هر چه دور تر می‌شود نفس‌های من راحت تر بیرون می‌ایند.
همین که صدای بسته شدن در می‌اید فریاد از سر درد بالا می‌رود.
- اخ خـــدا... .
نفس نفس می‌زنم و کتفم را می‌فشارم و تن می‌دهم به خیسی و چسبندگی کثیف خون...
به خود می‌پیچم و دندان‌هایم از سر خشم بهم سابیده می‌شود...
کلاشنکوف، اهسته از دَستم سر می خورد و روی زمین می افتد.
جایی که گلوله خورده، بشدت سوزش دارد و به درک... کاش این تیر پایان دهنده‌ی این زندگی مزخرف پر از بالا و پایین باشد.
می شنوم صداهایشان...
صدای شلیک‌های پی در پی و مزخرف را...
من در این میدان جنگ، بین بازی کثیف آن‌ها چه می کردم؟ حداقل حالا که دیگر چیزی برای از دَست دادن نداشتم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت36

#حامی

چمدانم را بر می‌دارم و در نگاه خیس مادام لبخندی میزنم و لپش را می‌کشم:
- گریه نکن مادام، نمیرم دیدار عیسی مسیح که، بر می‌گردم.
مانند همیشه از این‌که اعتقاداتش را هدف شوخی می‌گذارم، ناراحت نمی‌شود!
دست های تپلش را پای چشمش می‌کشد و در بین گریه می‌خندد:
- دور از جون اقام، دست خودم نیست، من پیرزن دیگه طاقت دوری شمارو ندارم.
دست در جیب جینم می‌برم و دست دیگرم ناخواسته بین موهایم می‌رود:
- مراقب مبینا باش، یزدان نیست، بلایی سرش نیاد قلب داداش ما بشکنه، نذار زیاد دور این بادیگاردا بیاد.
چشمی می‌گوید و کاسه پر از اب در دستش را جا به جا می‌کند.
صدای فریاد مهراد می‌اید که از مادام جای جدید نو*شی*دنی ها را می‌پرسد.
لَبم اهسته کج می‌شود:
- مراقب خورد و خوراک مهرادم باش، زیاد اشغال نخوره معده اش بهم بریزه.
چمدانم را بر می‌دارم و عینکم را به چشم می‌زنم:
- مهراد من رفتم.
صدای تقریبا بلندم را می‌شنود.
جوابش کمی دیر و با صدای خش دار می‌اید:
- برو به سلامت داداش.
من که می‌دانم برای این‌که گریه نکند خود را نشان نمی‌دهد! انگار نه انگار که سی و پنج شش ساله عمر را پشت سر گذاشته! درون همان شش سالگی اش که پدرم مرا می‌زد و او گریه می‌کرد، گیر کرده.
الحق که مهراد حق خواهری و برادری را باهم برایم به جا اورد.
به طرف پله‌های ایوان و راه سنگ فرش شده میان عمارت می‌روم.
***
" یاس"

اهسته بین چشم‌هایم را باز می‌کنم.
همه چیز تار و تیره است! مانند روزگارم.
دست را حس نمی‌کنم.
صدای کند و ارام تپیدن قلبم تنها صدایسیت که می‌اید.
- بیدار شدی؟
چقدر صدایش اشناست!
حس عجیبی در تَنم می‌پیچد.
مانند فشرده شدن به یکباره قلبم.
دست هایم را گرمای سوزانی در بین مشت می‌فشارد.
کتفم تیر می‌کشد و سوزشش را، کم کم می‌توانم حس کنم.
- اخ.
دَهانم خشک و گس است.
خاطرات، کم کم زنده می‌شوند؛ دل درد وحشتناک و کمر دردی که جانم را فشرده بود زنده می‌شود.
دستم اهسته به طرف شکمم سر می‌خورد و پیچک وار به طرف پایین می‌رود.
ترس دارم از لمس ان!
از دانستن و یقین شدن حقیقتی غیر قابل انکار...
کل جانم می‌سوزد:
- بچم... .
صدای خش دار و مزخرفم را به زور می‌شنوم.
هنوز هم این صدا برایم غریب است:
- مهم نیست ارامشم، فرصت برای بچه دار شدن زیاده، تو خوب بشو...
تنها یادگار حامی‌ام را از من گرفته‌اند و می‌خواهند خوب باشم؟
درد در کل جانم می‌پیچد و با وجود شدت ان قصد در نشستن دارم اما نمی‌شود.
نمی‌شود و نهایت عجز و دردی که تَنم را در بر کشیده، صدای جیغم از بن جان بلند می‌شود و اسمان را می‌شکافد.
کودک بی‌گناهم... .

کد:
#پارت36

#حامی

چمدانم را بر می‌دارم و در نگاه خیس مادام لبخندی میزنم و لپش را می‌کشم:
- گریه نکن مادام، نمیرم دیدار عیسی مسیح که، بر می‌گردم.
مانند همیشه از این‌که اعتقاداتش را هدف شوخی می‌گذارم، ناراحت نمی‌شود!
دست های تپلش را پای چشمش می‌کشد و در بین گریه می‌خندد:
- دور از جون اقام، دست خودم نیست، من پیرزن دیگه طاقت دوری شمارو ندارم.
دست در جیب جینم می‌برم و دست دیگرم ناخواسته بین موهایم می‌رود:
- مراقب مبینا باش، یزدان نیست، بلایی سرش نیاد قلب داداش ما بشکنه، نذار زیاد دور این بادیگاردا بیاد.
چشمی می‌گوید و کاسه پر از اب در دستش را جا به جا می‌کند.
صدای فریاد مهراد می‌اید که از مادام جای جدید نو*شی*دنی ها را می‌پرسد.
لَبم اهسته کج می‌شود:
- مراقب خورد و خوراک مهرادم باش، زیاد اشغال نخوره معده اش بهم بریزه.
چمدانم را بر می‌دارم و عینکم را به چشم می‌زنم:
- مهراد من رفتم.
صدای تقریبا بلندم را می‌شنود.
جوابش کمی دیر و با صدای خش دار می‌اید:
- برو به سلامت داداش.
من که می‌دانم برای این‌که گریه نکند خود را نشان نمی‌دهد! انگار نه انگار که سی و پنج شش ساله عمر را پشت سر گذاشته! درون همان شش سالگی اش که پدرم مرا می‌زد و او گریه می‌کرد، گیر کرده.
الحق که مهراد حق خواهری و برادری را باهم برایم به جا اورد.
به طرف پله‌های ایوان و راه سنگ فرش شده میان عمارت می‌روم.
***
" یاس"

اهسته بین چشم‌هایم را باز می‌کنم.
همه چیز تار و تیره است! مانند روزگارم.
دست را حس نمی‌کنم.
صدای کند و ارام تپیدن قلبم تنها صدایسیت که می‌اید.
- بیدار شدی؟
چقدر صدایش اشناست!
حس عجیبی در تَنم می‌پیچد.
مانند فشرده شدن به یکباره قلبم.
دست هایم را گرمای سوزانی در بین مشت می‌فشارد.
کتفم تیر می‌کشد و سوزشش را، کم کم می‌توانم حس کنم.
- اخ.
دَهانم خشک و گس است.
خاطرات، کم کم زنده می‌شوند؛ دل درد وحشتناک و کمر دردی که جانم را فشرده بود زنده می‌شود.
دستم اهسته به طرف شکمم سر می‌خورد و پیچک وار به طرف پایین می‌رود.
ترس دارم از لمس ان!
از دانستن و یقین شدن حقیقتی غیر قابل انکار...
کل جانم می‌سوزد:
- بچم... .
صدای خش دار و مزخرفم را به زور می‌شنوم.
هنوز هم این صدا برایم غریب است:
- مهم نیست ارامشم، فرصت برای بچه دار شدن زیاده، تو خوب بشو...
تنها یادگار حامی‌ام را از من گرفته‌اند و می‌خواهند خوب باشم؟
درد در کل جانم می‌پیچد و با وجود شدت ان قصد در نشستن دارم اما نمی‌شود.
نمی‌شود و نهایت عجز و دردی که تَنم را در بر کشیده، صدای جیغم از بن جان بلند می‌شود و اسمان را می‌شکافد.
کودک بی‌گناهم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت37

"حامی"

عینکم را از روی چشمم بر می‌دارم و اهسته به طرف دخترک دست فروش گوشه‌ی خیابان می‌روم که کنار شیرینی‌های محلی‌اش نشسته.
عینکم را بر می‌دارم و مقابلش زانو می‌زنم:
-Hello, Uncle.(سلام عمو)
دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و موهای بلند افتاده در پیشانی‌اش را کنار می‌زند:
- Hello, here you go. (سلام بفرمایید)
اهسته کنارش روی زمین می‌نشینم.
بیست دلار از جیبم بیرون می‌کشم و کنار پول‌هایش می‌گذارم:
- Do you know where Mr. Daniel's house is, honey?
متفکر سه دانه شیرینی را درون پاکت می‌گذارد و به طرفم می‌گیرد:
- You have to continue this street to the end, the largest mansion in this town owned by Mr. Daniel Escobar, you're looking for him, right?(باید این خیابون رو تا انتها ادامه بدین، بزرگ‌ترین عمارت این شهر متعلق به اقای دنیل اسکوبار، شما دنبال اون هستید درسته؟)
لبخندی زدم و اهسته سرم را تکان دادم.
شیرینی‌ها را از دستش گرفتم و اهسته بلند شدم.
زیادی رنگی بودن خانه‌ها را دوست داشتم.
دمای مطلوبش را هم...
باید هر طور شده با یاس ملاقات می‌کردم.
چگونه‌اش را نمی‌دانم!
نمی‌دانم با این تغییر قیافه افراد دیاکو می‌توانند شناسایی‌ام کنند یا نه اما بازهم نباید ریسک کرد... .

***

"یاس"

تا به حال شده همه چیز را خاکستری‌تر از رنگ خاکستری ببینید؟ و مشکی تر از مشکی؟
یا این‌که هیچ کس و هیچ چیز را نبینید و نشنوید؟
احساس کنید درونتان را تهی کرده‌اند و یک جسد تهی و بی ثمر هستید؟
انگار زمان هم در یک نقطه ایستاده و قصد پیشرفت ندارد.
چند نفس عمیق می‌کشم و به انتهای دریا خیره می‌شوم.
همه چیز به طرز فجیعی جانم را می‌فشارد.
من قاتلم!
قاتل یک طفل سه ماه و یک کودک سه ساله...
چرا خبری از ابتین و دیاکو نیست؟
چرا دیاکوی لعنتی خبری از سلامتی کودکم نمی‌دهد؟
من که هر کاری برای ماست مالی کثافتش انجام دادم.
انگ هرز بودن و خطاکار بودن را به جان خریدم...
برای هیچ؟
هرگز!
- بختیاری، بهتر بیشتر مراقب خودت باشی، رنگ به رو نداری...
نیم نگاهی به نیم رخ اخم الود سرگرد شایان می‌اندازم:
- چجوری باید خوب باشم؟
اهسته می‌نشیند و گرمای ماسه‌های ساحل را به جان می‌خرد.
سر تا پا سیاه پوشیده.
خبری از دنیل نیست و به گفته‌ی بنیامین، برای یک معامله به ایتالیا رفته است.
- قبلا این‌جوری نبودی، روزای سخت زیادی رو تو ماموریتای از این سخت‌تر پشت سر گذاشتی، واسه بی‌عاطفه بودنت معروف بودی.
پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
فلسفه عشق و نفوذ ذره ذره ان، به جان و جسم را چگونه باید برایش معنا کرد؟
این‌که یک نفر، اهسته اهسته آن‌قدر برایت مقدس می‌شود که جان را فدای یک لحظه خندیدن و عمر را فدای یک بار بیشتر نفس کشیدنش کنی...
این را چگونه باید تعریف کرد؟
چگونه باید زیبایی اغوش و گرمای دست‌هایش را در وصف گنجاند؟
طعم زهر دلتنگی و بی‌تابی یک لحظه دیگر دیدنش را چطور؟
کافر شدنش به کیش معشوق را چطور؟
زیبایی قرار گرفتن سیاه و سفید، کنار یکدیگر را چطور؟
جان از دست رفته ام، و اسیری قلبم بین اسارت چشم هایش را چطور؟
و تمام این تعاریف را فقط می‌توانم با یک کلمه توصیف کنم:
- عشق... .

کد:
#پارت37

"حامی"

عینکم را از روی چشمم بر می‌دارم و اهسته به طرف دخترک دست فروش گوشه‌ی خیابان می‌روم که کنار شیرینی‌های محلی‌اش نشسته.
عینکم را بر می‌دارم و مقابلش زانو می‌زنم:
-Hello, Uncle.(سلام عمو)
دستی به پیشانی‌اش می‌کشد و موهای بلند افتاده در پیشانی‌اش را کنار می‌زند:
- Hello, here you go. (سلام بفرمایید)
اهسته کنارش روی زمین می‌نشینم.
بیست دلار از جیبم بیرون می‌کشم و کنار پول‌هایش می‌گذارم:
- Do you know where Mr. Daniel's house is, honey?
متفکر سه دانه شیرینی را درون پاکت می‌گذارد و به طرفم می‌گیرد:
- You have to continue this street to the end, the largest mansion in this town owned by Mr. Daniel Escobar, you're looking for him, right?(باید این خیابون رو تا انتها ادامه بدین، بزرگ‌ترین عمارت این شهر متعلق به اقای دنیل اسکوبار، شما دنبال اون هستید درسته؟)
لبخندی زدم و اهسته سرم را تکان دادم.
شیرینی‌ها را از دستش گرفتم و اهسته بلند شدم.
زیادی رنگی بودن خانه‌ها را دوست داشتم.
دمای مطلوبش را هم...
باید هر طور شده با یاس ملاقات می‌کردم.
چگونه‌اش را نمی‌دانم!
نمی‌دانم با این تغییر قیافه افراد دیاکو می‌توانند شناسایی‌ام کنند یا نه اما بازهم نباید ریسک کرد... .

***

"یاس"

تا به حال شده همه چیز را خاکستری‌تر از رنگ خاکستری ببینید؟ و مشکی تر از مشکی؟
یا این‌که هیچ کس و هیچ چیز را نبینید و نشنوید؟
احساس کنید درونتان را تهی کرده‌اند و یک جسد تهی و بی ثمر هستید؟
انگار زمان هم در یک نقطه ایستاده و قصد پیشرفت ندارد.
چند نفس عمیق می‌کشم و به انتهای دریا خیره می‌شوم.
همه چیز به طرز فجیعی جانم را می‌فشارد.
من قاتلم!
قاتل یک طفل سه ماه و یک کودک سه ساله...
چرا خبری از ابتین و دیاکو نیست؟
چرا دیاکوی لعنتی خبری از سلامتی کودکم نمی‌دهد؟
من که هر کاری برای ماست مالی کثافتش انجام دادم.
انگ هرز بودن و خطاکار بودن را به جان خریدم...
برای هیچ؟
هرگز!
- بختیاری، بهتر بیشتر مراقب خودت باشی، رنگ به رو نداری...
نیم نگاهی به نیم رخ اخم الود سرگرد شایان می‌اندازم:
- چجوری باید خوب باشم؟
اهسته می‌نشیند و گرمای ماسه‌های ساحل را به جان می‌خرد.
سر تا پا سیاه پوشیده.
خبری از دنیل نیست و به گفته‌ی بنیامین، برای یک معامله به ایتالیا رفته است.
- قبلا این‌جوری نبودی، روزای سخت زیادی رو تو ماموریتای از این سخت‌تر پشت سر گذاشتی، واسه بی‌عاطفه بودنت معروف بودی.
پوزخند تلخی کنج لَبم می‌نشیند.
فلسفه عشق و نفوذ ذره ذره ان، به جان و جسم را چگونه باید برایش معنا کرد؟
این‌که یک نفر، اهسته اهسته آن‌قدر برایت مقدس می‌شود که جان را فدای یک لحظه خندیدن و عمر را فدای یک بار بیشتر نفس کشیدنش کنی...
این را چگونه باید تعریف کرد؟
چگونه باید زیبایی اغوش و گرمای دست‌هایش را در وصف گنجاند؟
طعم زهر دلتنگی و بی‌تابی یک لحظه دیگر دیدنش را چطور؟
کافر شدنش به کیش معشوق را چطور؟
زیبایی قرار گرفتن سیاه و سفید، کنار یکدیگر را چطور؟
جان از دست رفته ام، و اسیری قلبم بین اسارت چشم هایش را چطور؟
و تمام این تعاریف را فقط می‌توانم با یک کلمه توصیف کنم:
- عشق... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت38

سه روزی از رفتن دنیل می‌گذرد.
عمارتش سوت و کور است و به دستور من کسی حق وارد شدن به عمارت را ندارد.
همه جا برایم رنگ مشکی گرفته و تمام ستون های این عمارت د*اغ دار طفل بی‌گناهم است.
هیچ جانی در تن ندارم و هیچ میلی به ادامه‌ی این زندگی، که لحظه های خوبش، روی دور تند هستند و لحظات بدش، به اسلوموشن ترین حالت ممکن می‌گذرند.
حتی خودم هم دیگر از این همه فاز دپ نشسته در زندگی ام تهوع دارم، چه برسد به دیگران!
به اخرین پیامکی که دو هفته پیش از دیاکو دریافت کرده بودم خیره می‌شوم( بچه ات سالمه).
و چقدر همین جمله ناقص کوتاه، که به ظاهر باید مسبب ارامش خیال می‌شد، جانم را به اتش کشیده بود.
نا امید و پر اضطراب انگشتم روی کیبورد می‌نشیند:
( داری بلایی سرم میاری که قید بچمو بزنم و همه چیز رو مو به مو و با جزییات کثيفش به دنیل توضیح بدم)
اخرین تیر ترکشم بود.
نمی‌دانم!
شاید درست وسط هدف قرار بگیرد و شاید تف سر بالا شود.
مغزم کار نمی‌کند.
حالم به طرز مزخرفی، شبیه معتاد‌های خمار شده؛ استخوان درد و ابریزش و سوزش چشم دارم.
بازوانم را در بر می‌کشم و تَن بی‌جانم را روی تخت ساده اسپرت می‌اندازم.
دلم می‌خواهد تمام خاطرات بدم را یک‌جا بالا بیاورم...
با احساس لرزش ضعیف موبایل، بی‌حوصله صحفه‌اش را روشن می‌کنم و ان را مقابل چشم هایم قرار می‌دهم.
یک شماره ی ناشناس است.
( ابتین مرده.)
متعجب، ناباور و شوکه... برق از سرم می‌پرد و سریع سر‌جایم می‌نشینم.
دو پیام از یک خط ناشناس، با کد ایران...
سریع پیام را باز می‌کنم و با دیدن عکسی که زیر مسیج است، روح از تنم می‌رود.
یخ می‌زنم!
قلبم، نابه سامان و دیوانه وار می‌کوبد.
جانم در حال رفتن از تن است.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
انگشت شصتم، مانند کل جانم می‌لرزد! تا بخواهم ان فلش کوفتی روی عکس را لمس کنم، قلبم از کار می‌افتد و جانم می‌رود.
چشم می‌بندم و زیر لَب، خدارا، با تمام معصومین به صف می‌کشم.
ابتین تنها هم خون باقی مانده ام بود...
خدایا، تو که دلت نمی‌امد ان را از من بگیری؟
اهسته و با نفس حبس شده، از بین پلکم به صحفه‌ی موبایل خیره می‌شوم.
بدنم، قفل می‌کند و موبایل، در بین انگشت‌هایم سنگین می‌شود.
بزاقم را، به سختی فرو دادن شیشه، پایین می‌فرستم و او، سنگ می‌شود و بالا می‌اید.
نمی‌توانم نفس بکشم.
دست قدرتمندی، گلویم را، به قصد مرگ می‌فشارد.
موبایل از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و با برخورد دردناکی که با گونه‌ام می‌کند روی تخت می‌افتد.
ان تصویر لعنتی، نه تنها در گوشی، بلکه در مغزم هک شده است!
زیرا ان را در ابعاد بزرگتر و به روی سقف می‌بینم.
به ناگهان، با یاد اوری سر جدا شده ی ابتینم کل جانم می‌سوزد و نمی‌توانم نفس بکشم.
من در خون خودم در حال غرق شدن بودم.
دست به طرف یقه ام می‌برم و با چاک دادن ان، از بن جان فریاد می‌کشم :
- خــــدا.

کد:
#پارت38

سه روزی از رفتن دنیل می‌گذرد.
عمارتش سوت و کور است و به دستور من کسی حق وارد شدن به عمارت را ندارد.
همه جا برایم رنگ مشکی گرفته و تمام ستون های این عمارت د*اغ دار طفل بی‌گناهم است.
هیچ جانی در تن ندارم و هیچ میلی به ادامه‌ی این زندگی، که لحظه های خوبش، روی دور تند هستند و لحظات بدش، به اسلوموشن ترین حالت ممکن می‌گذرند.
حتی خودم هم دیگر از این همه فاز دپ نشسته در زندگی ام تهوع دارم، چه برسد به دیگران!
به اخرین پیامکی که دو هفته پیش از دیاکو دریافت کرده بودم خیره می‌شوم( بچه ات سالمه).
و چقدر همین جمله ناقص کوتاه، که به ظاهر باید مسبب ارامش خیال می‌شد، جانم را به اتش کشیده بود.
نا امید و پر اضطراب انگشتم روی کیبورد می‌نشیند:
( داری بلایی سرم میاری که قید بچمو بزنم و همه چیز رو مو به مو و با جزییات کثيفش به دنیل توضیح بدم)
اخرین تیر ترکشم بود.
نمی‌دانم!
شاید درست وسط هدف قرار بگیرد و شاید تف سر بالا شود.
مغزم کار نمی‌کند.
حالم به طرز مزخرفی، شبیه معتاد‌های خمار شده؛ استخوان درد و ابریزش و سوزش چشم دارم.
بازوانم را در بر می‌کشم و تَن بی‌جانم را روی تخت ساده اسپرت می‌اندازم.
دلم می‌خواهد تمام خاطرات بدم را یک‌جا بالا بیاورم...
با احساس لرزش ضعیف موبایل، بی‌حوصله صحفه‌اش را روشن می‌کنم و ان را مقابل چشم هایم قرار می‌دهم.
یک شماره ی ناشناس است.
( ابتین مرده.)
متعجب، ناباور و شوکه... برق از سرم می‌پرد و سریع سر‌جایم می‌نشینم.
دو پیام از یک خط ناشناس، با کد ایران...
سریع پیام را باز می‌کنم و با دیدن عکسی که زیر مسیج است، روح از تنم می‌رود.
یخ می‌زنم!
قلبم، نابه سامان و دیوانه وار می‌کوبد.
جانم در حال رفتن از تن است.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم.
انگشت شصتم، مانند کل جانم می‌لرزد! تا بخواهم ان فلش کوفتی روی عکس را لمس کنم، قلبم از کار می‌افتد و جانم می‌رود.
چشم می‌بندم و زیر لَب، خدارا، با تمام معصومین به صف می‌کشم.
ابتین تنها هم خون باقی مانده ام بود...
خدایا، تو که دلت نمی‌امد ان را از من بگیری؟
اهسته و با نفس حبس شده، از بین پلکم به صحفه‌ی موبایل خیره می‌شوم.
بدنم، قفل می‌کند و موبایل، در بین انگشت‌هایم سنگین می‌شود.
بزاقم را، به سختی فرو دادن شیشه، پایین می‌فرستم و او، سنگ می‌شود و بالا می‌اید.
نمی‌توانم نفس بکشم.
دست قدرتمندی، گلویم را، به قصد مرگ می‌فشارد.
موبایل از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد و با برخورد دردناکی که با گونه‌ام می‌کند روی تخت می‌افتد.
ان تصویر لعنتی، نه تنها در گوشی، بلکه در مغزم هک شده است!
زیرا ان را در ابعاد بزرگتر و به روی سقف می‌بینم.
به ناگهان، با یاد اوری سر جدا شده ی ابتینم کل جانم می‌سوزد و نمی‌توانم نفس بکشم.
من در خون خودم در حال غرق شدن بودم.
دست به طرف یقه ام می‌برم و با چاک دادن ان، از بن جان فریاد می‌کشم :
- خــــدا.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا