.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت18
"حامی"
هنوز هم شوکهام! نگاهام را به طبقه بالا که صدای دادهای پر از دردش میآید میکشم... . اینکه از درد در حال جان دادن است و نیاز به مسکن دارد، برایم مهم نیست! این برایم مهم است که یک زن چهجوری حاضر است از زیباییاش بگذرد تا بهش دست زده نشود؟ مگر هنوز هم همچین دخترهایی وجود دارند؟ او میتونست مثل دو نفر قبلی مهراد را انتخاب کند و هم ل*ذت ببرد و هم سالم و زیبا بماند اما... .
کلافه شقیقهام را میفشارم. مو لای درزش نرفت! حتی یک کلمه هم نگفت...با اینکه به او گفتم اسید است... .
صدای شکستن از بالا میآید، نگاهام را به گلمیز و مجلهی روی آن میدهم. در اتاقش را قفل کردم و همهی اهل عمارت از آوردن مسکن برایش منع شدند. باید درد بکشد تا بداند شرافت داشتن برای مملکتی که ارزش برایش قائل نیست بیهوده است. منی که آنهمه در برابر این مملکت شرافت قائل شدم و آخرش هم با اولدنگی، از همهچیز محرومم کردند، چه شد؟
من فقط آنی شدم که تهمتش بر رویم نشست! تقاص آنهمه سال خدمت صادقانه را با یک تهمت مزخرف دادند. پوزخندی کنج لَبم مینشیند.
- فکر میکنم براش کافیه؛ وقتش نیست تمومش کنی؟
نگاهام را به سمت مهراد میکشم. برای هر کسی دلسوزی نمیکرد! تکیه دستم را به پشتی مبل میدهم و در نگاهاش چشم تنگ میکنم.
- بهت هشدار داده بودم که فریب زنها رو نخوری، نه؟
مهراد عصبی شقیقهاش را میفشارد و نگاهاش را به سمت سالن بالا میکشد.
- شاید باورت نشه، اما واسه اینکه حاضر نشده من رو انتخاب کنه براش احترام قائلم... .
حرف حق که جواب نداشت! دستم را به معنای برو در هوا تکان دادم.
سرم را بین دستم فشردم...خیلی عجیب است...این دختر برایم تازگی داره!
***
"یاس"
گرمای آفتاب روی پو*ست صورتم را حس میکنم. آهسته لای پلکم را باز میکنم. همهچیز محو است! آخرین چیزی که یادم میآمد درد وحشتناک پایم بود... .
وسط اتاق ایستاده بودم و سَرِ، دردم را میفشردم!
در اتاق باز شد و من به شخصی که وارد اتاق شد ناخواسته یورش بردم، به س*ی*نه و بازویش مشت میزدم و او مچ دو دست من را گرفته بود!
دستم را روی سرم میگذارم و محکم فشار میدهم. سرم سنگین است!
و بعدش من را محکم به آغوشش کشید و توی گوشم هی هیشهیش میکرد...صدایش هنوز توی سرم میچرخد!
وقتی سرم را بلند کردم با دیدن چهرهی جدی و اخمهای درهم حامی خشکم زد. از ترس...ترسی که ناخواسته ازش به دلم افتاده بود...به دل من، دختر شجاع!
عقبعقب رفتم که بیتوجه به طرف پاتختی رفت و با برداشتن لیوان آب همراه یک قرص به سمتم آمد! آنقدر ازش ترسیده بودم که بیچون و چرا قرص را خوردم و به طرف تخت رفتم. زیر پتو قایم شدم تا برود اما نرفت!
تازه داشتم هوشیاریم را به دست میآوردم. نگاهام را از لوستر ماه شکل اتاق پایین میکشم و با گذر کردن از تصویر متحرک به ساعت سفید ضلع کناریاش میرسم... ده و نیم صبح!
درد را حس نمیکنم!
پتو را محکم از روی خودم کنار میزنم و پایم را بلند میکنم که با دیدن باند سفیدی که روی پایم بسته شده نگاهام را تنگ میکنم و حامی را میبینم که روی مبل راحتی به خواب رفته است! شوکه تنم را بالا میکشم و به تاج تخت میچسبم. دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش را؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
اینجاست که شاعر می فرماید:
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب، چرایی؟
"حامی"
هنوز هم شوکهام! نگاهام را به طبقه بالا که صدای دادهای پر از دردش میآید میکشم... . اینکه از درد در حال جان دادن است و نیاز به مسکن دارد، برایم مهم نیست! این برایم مهم است که یک زن چهجوری حاضر است از زیباییاش بگذرد تا بهش دست زده نشود؟ مگر هنوز هم همچین دخترهایی وجود دارند؟ او میتونست مثل دو نفر قبلی مهراد را انتخاب کند و هم ل*ذت ببرد و هم سالم و زیبا بماند اما... .
کلافه شقیقهام را میفشارم. مو لای درزش نرفت! حتی یک کلمه هم نگفت...با اینکه به او گفتم اسید است... .
صدای شکستن از بالا میآید، نگاهام را به گلمیز و مجلهی روی آن میدهم. در اتاقش را قفل کردم و همهی اهل عمارت از آوردن مسکن برایش منع شدند. باید درد بکشد تا بداند شرافت داشتن برای مملکتی که ارزش برایش قائل نیست بیهوده است. منی که آنهمه در برابر این مملکت شرافت قائل شدم و آخرش هم با اولدنگی، از همهچیز محرومم کردند، چه شد؟
من فقط آنی شدم که تهمتش بر رویم نشست! تقاص آنهمه سال خدمت صادقانه را با یک تهمت مزخرف دادند. پوزخندی کنج لَبم مینشیند.
- فکر میکنم براش کافیه؛ وقتش نیست تمومش کنی؟
نگاهام را به سمت مهراد میکشم. برای هر کسی دلسوزی نمیکرد! تکیه دستم را به پشتی مبل میدهم و در نگاهاش چشم تنگ میکنم.
- بهت هشدار داده بودم که فریب زنها رو نخوری، نه؟
مهراد عصبی شقیقهاش را میفشارد و نگاهاش را به سمت سالن بالا میکشد.
- شاید باورت نشه، اما واسه اینکه حاضر نشده من رو انتخاب کنه براش احترام قائلم... .
حرف حق که جواب نداشت! دستم را به معنای برو در هوا تکان دادم.
سرم را بین دستم فشردم...خیلی عجیب است...این دختر برایم تازگی داره!
***
"یاس"
گرمای آفتاب روی پو*ست صورتم را حس میکنم. آهسته لای پلکم را باز میکنم. همهچیز محو است! آخرین چیزی که یادم میآمد درد وحشتناک پایم بود... .
وسط اتاق ایستاده بودم و سَرِ، دردم را میفشردم!
در اتاق باز شد و من به شخصی که وارد اتاق شد ناخواسته یورش بردم، به س*ی*نه و بازویش مشت میزدم و او مچ دو دست من را گرفته بود!
دستم را روی سرم میگذارم و محکم فشار میدهم. سرم سنگین است!
و بعدش من را محکم به آغوشش کشید و توی گوشم هی هیشهیش میکرد...صدایش هنوز توی سرم میچرخد!
وقتی سرم را بلند کردم با دیدن چهرهی جدی و اخمهای درهم حامی خشکم زد. از ترس...ترسی که ناخواسته ازش به دلم افتاده بود...به دل من، دختر شجاع!
عقبعقب رفتم که بیتوجه به طرف پاتختی رفت و با برداشتن لیوان آب همراه یک قرص به سمتم آمد! آنقدر ازش ترسیده بودم که بیچون و چرا قرص را خوردم و به طرف تخت رفتم. زیر پتو قایم شدم تا برود اما نرفت!
تازه داشتم هوشیاریم را به دست میآوردم. نگاهام را از لوستر ماه شکل اتاق پایین میکشم و با گذر کردن از تصویر متحرک به ساعت سفید ضلع کناریاش میرسم... ده و نیم صبح!
درد را حس نمیکنم!
پتو را محکم از روی خودم کنار میزنم و پایم را بلند میکنم که با دیدن باند سفیدی که روی پایم بسته شده نگاهام را تنگ میکنم و حامی را میبینم که روی مبل راحتی به خواب رفته است! شوکه تنم را بالا میکشم و به تاج تخت میچسبم. دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش را؟
#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان
اینجاست که شاعر می فرماید:
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب، چرایی؟
کد:
#پارت18
"حامی"
هنوز هم شوکهام! نگاهام را به طبقه بالا که صدای دادهای پر از دردش میآید میکشم... . اینکه از درد در حال جان دادن است و نیاز به مسکن دارد، برایم مهم نیست! این برایم مهم است که یک زن چهجوری حاضر است از زیباییاش بگذرد تا بهش دست زده نشود؟ مگر هنوز هم همچین دخترهایی وجود دارند؟ او میتونست مثل دو نفر قبلی مهراد را انتخاب کند و هم ل*ذت ببرد و هم سالم و زیبا بماند اما... .
کلافه شقیقهام را میفشارم. مو لای درزش نرفت! حتی یک کلمه هم نگفت...با اینکه به او گفتم اسید است... .
صدای شکستن از بالا میآید، نگاهام را به گلمیز و مجلهی روی آن میدهم. در اتاقش را قفل کردم و همهی اهل عمارت از آوردن مسکن برایش منع شدند. باید درد بکشد تا بداند شرافت داشتن برای مملکتی که ارزش برایش قائل نیست بیهوده است. منی که آنهمه در برابر این مملکت شرافت قائل شدم و آخرش هم با اولدنگی، از همهچیز محرومم کردند، چه شد؟
من فقط آنی شدم که تهمتش بر رویم نشست! تقاص آنهمه سال خدمت صادقانه را با یک تهمت مزخرف دادند. پوزخندی کنج لَبم مینشیند.
- فکر میکنم براش کافیه؛ وقتش نیست تمومش کنی؟
نگاهام را به سمت مهراد میکشم. برای هر کسی دلسوزی نمیکرد! تکیه دستم را به پشتی مبل میدهم و در نگاهاش چشم تنگ میکنم.
- بهت هشدار داده بودم که فریب زنها رو نخوری، نه؟
مهراد عصبی شقیقهاش را میفشارد و نگاهاش را به سمت سالن بالا میکشد.
- شاید باورت نشه، اما واسه اینکه حاضر نشده من رو انتخاب کنه براش احترام قائلم... .
حرف حق که جواب نداشت! دستم را به معنای برو در هوا تکان دادم.
سرم را بین دستم فشردم...خیلی عجیب است...این دختر برایم تازگی داره!
***
"یاس"
گرمای آفتاب روی پو*ست صورتم را حس میکنم. آهسته لای پلکم را باز میکنم. همهچیز محو است! آخرین چیزی که یادم میآمد درد وحشتناک پایم بود... .
وسط اتاق ایستاده بودم و سَرِ، دردم را میفشردم!
در اتاق باز شد و من به شخصی که وارد اتاق شد ناخواسته یورش بردم، به س*ی*نه و بازویش مشت میزدم و او مچ دو دست من را گرفته بود!
دستم را روی سرم میگذارم و محکم فشار میدهم. سرم سنگین است!
و بعدش من را محکم به آغوشش کشید و توی گوشم هی هیشهیش میکرد...صدایش هنوز توی سرم میچرخد!
وقتی سرم را بلند کردم با دیدن چهرهی جدی و اخمهای درهم حامی خشکم زد. از ترس...ترسی که ناخواسته ازش به دلم افتاده بود...به دل من، دختر شجاع!
عقبعقب رفتم که بیتوجه به طرف پاتختی رفت و با برداشتن لیوان آب همراه یک قرص به سمتم آمد! آنقدر ازش ترسیده بودم که بیچون و چرا قرص را خوردم و به طرف تخت رفتم. زیر پتو قایم شدم تا برود اما نرفت!
تازه داشتم هوشیاریم را به دست میآوردم. نگاهام را از لوستر ماه شکل اتاق پایین میکشم و با گذر کردن از تصویر متحرک به ساعت سفید ضلع کناریاش میرسم... ده و نیم صبح!
درد را حس نمیکنم!
پتو را محکم از روی خودم کنار میزنم و پایم را بلند میکنم که با دیدن باند سفیدی که روی پایم بسته شده نگاهام را تنگ میکنم و حامی را میبینم که روی مبل راحتی به خواب رفته است! شوکه تنم را بالا میکشم و به تاج تخت میچسبم. دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش را؟
[HASH=19670]#موقعیت_صفر[/HASH]
[HASH=19685]#زینب_گرگین[/HASH]
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
اینجاست که شاعر می فرماید:
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب، چرایی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: