#پارت20
اهسته به طرفش برمیگردم.
میان تاریک و روشن اتاق، نیم رخ روشنش را نگاه میکنم.
خشونت چشم هایش، جایش را به یک برق ارام و مهربان داده! و این چگونه ممکن است؟
بزاقم را فرو میدهم و با دنبال کردن تار موی افتاده در پیشانی اش، به چشمش میرسم.
چشم های عجیبی دارد!
- دلم برای بوشهر تنگ شده، من به...
...به مقدار زیادی روبهروی آن قرار داشت.
- این نیز از سوپ.
باری دیگر اِدوارد رشته افکارِ لورا را پاره کرد. گویا عادتش شده بود. سپس ادامه داد:
- اگر میتوانی بقیه را باخبر کن که خوراکِ شام آمادست.
لورا بلافاصله حرفِ او را اطاعت و به طرف اتاقها حرکت کرد.
#پارت20
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت...
#پارت20
نیاز به دوش داشتم اما با وضع پاهایم باید خیلی احتیاط میکردم! عصا را زیر بغلم میزنم و با کشیدن روسریام ان را روی پافر میاندازم و به سمت در سرویس حرکت میکنم. در سفید امدیافی را باز میکنم و ورودم مساوی میشود با دیدن یک محیط مربع شکل بزرگ که دورش شیشه بود و درونش وان و شیر دوش ست...
هُوالحق!
#پارت20
#واژگون
#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
*** Hidden text: You do not have sufficient rights to view the hidden text. Visit the forum thread! ***
توی اتاقم چَمبَره زده بودم. صدای قار و قور شکمم ابرو ریزی راه انداخته بود که بیا ببین. یک ساعتی از وقتی از اتاق خان زاده امده بودم می گذشت اما بازم خبری از غذا نبود.دستی به روی شکم صافم کشیدم. صدای پای مردونه ای توی سالن می اومد. حتما خانزاده است! روسریم رو مرتب کردم و به سمت درقدم برداشتم، همین...
#پارت20
آبی به سر و صورت پاشیدم و برگشتم داخل اتاق، ساعت کار اداری خاتمه یافته بود و تقریبا نیم ساعتی برای خوردن ناهار وقت داشتیم. ناهار را در قابلمهی چودنی خانم خسینی و با چنگال خوردم. باور کنید غذا خوردن با چنگال از آب نوشیدن با لیوان هم سخت تر است؛ اما هر چه که بود حسابی دسپختش زیر دندانم...