- تاریخ ثبتنام
- 2021-01-06
- نوشتهها
- 4,666
- لایکها
- 15,047
- امتیازها
- 193
- سن
- 20
- کیف پول من
- 110,400
- Points
- 449
روزی بارانی و سرد در شهرِ گیریندِل، آنا و مادرش به کاخ خانم بارکر دعوت شده بودند. خانم لیندا با فنجانی کوچک در دستانش درحال مشاهده برخورد قطرات ریز باران به پنجره بود و آرزو میکرد تا آمدن میهمانانش شدت نیابد. پس از مدتی، خدمتکار آمدنِ میهمانان را به خانم لیندا خبر داد. لورا با موهای دماسبی به طرف ورودی کاخ دوید، در همان حالت که با شادمانی راه میرفت موهایش بالا و پایین میرفتند.
خانم لیا همراه با دخترش به داخل آمدند. لیندا با خوشرویی و لبخند از حضور آن دو استقبال کرد و گفت:
- باران داشت شدت میگرفت. خوشحالم که به سلامت رسیدید.
خانم لیا با لبخند دلنشینی گفت:
- لیندا جان! پیداست که بسیار نگران ما بودی.
خانم لیندا دستانش را بر روی موهای فرفری آنا کشید، لبخندی به کودک زد و گفت:
- مگر ممکن است نگران شما و آنا جان نشوم؟
خانم لیا لبخندی زد و دوست صمیمیاش را در آ*غ*و*ش گرفت. سپس خم شد و صورت لورا را در دستانش گرفت و گفت:
- سلام دختر کوچولوی من.
بعد از کلی احوال پرسی خانم لیندا میهمانانش را به سالن پذیرایی دعوت کرد و با آنها مشغول به نوشیدن چایِ گرم در هوای بارانی شد.
کمی آنا به اتاق دوستش رفت و با یکدیگر مشغول بازی شدند که بناگاه رعد و برقی هوش از سرِ آنها پراند. لورا با ترس زیر ملحفه قایم شد تا در برابر آن صدای وحشتناک از خود مراقبت کند. همان لحظه دستان کوچک و لطیف دوستش را حس کرد.
آنا با مهربانی و صدای بچگانهاش گفت:
- چیزی نیست لورا، یک رعدوبرق ساده بود. من در کنارت هستم.
لورا با ترس از سنگرش بیرون آمد و تنها دوستش را ب*غ*ل کرد. با آنکه خواهر و یا برادری نداشت؛ اما آنا جای خالی آنها را پر کرده بود.
همان لحظه به دختر روبهرویش نگریست. فرقی با بچگیاش نداشت. فقط زیباتر و بزرگتر شده بود؛ و البته شجاع تر.
برای چه به یاد چنین خاطرهای افتاد؟
آنا با لبخندی دلنشین به دوستش نگاه کرد. به راستی شجاعتر از آنی بود که فکر میکرد. مربی با افتخار به شاگرد دلیرش نگاه کرد، حتماً با خود میگفت هیچ یک از خاندانِ آزای چنین شاگردی را نداشتند و به همین دلیل به خود نیز افتخار میکرد. اِداورد و پسرها با خجالتی به یکدیگر نگاه میکردند و از آن طرف خانمِ آزای با نگاهی شرمسار آنها را سرکوب کرد. آنا دستهایش را کنار هم گذاشت و آماده شروع تمرین شد.
مربی به ناطورِ داوطلب نگاه و به طرفش حرکت کرد. دستانش را گرفت و گفت:
- چشمانت را ببند و تصور کن. به این فکر کن که جادو از دستانت جاری میشود.
لورا با دلواپسی به دوستش نگاه کرد. نگران آن نبود که نتواند انجامش دهد؛ بلکه از این نگران بود که آسیب ببیند. لورا و مادرش میدانستند که آنا ب*دنِ ضعیفی دارد. اما نسبت به شجاعتش چیزی از او کم نمیکرد. آنا چشمانش را بست و غرق در تصور آن جادو شد. نفسهایش را آرام کرد و دست راستش را بین آسمان و زمین قرار داد تا جایی برای خروجِ جادو بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمیکرد. در همانلحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
#پارت17
#رمان_ناظور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
خانم لیا همراه با دخترش به داخل آمدند. لیندا با خوشرویی و لبخند از حضور آن دو استقبال کرد و گفت:
- باران داشت شدت میگرفت. خوشحالم که به سلامت رسیدید.
خانم لیا با لبخند دلنشینی گفت:
- لیندا جان! پیداست که بسیار نگران ما بودی.
خانم لیندا دستانش را بر روی موهای فرفری آنا کشید، لبخندی به کودک زد و گفت:
- مگر ممکن است نگران شما و آنا جان نشوم؟
خانم لیا لبخندی زد و دوست صمیمیاش را در آ*غ*و*ش گرفت. سپس خم شد و صورت لورا را در دستانش گرفت و گفت:
- سلام دختر کوچولوی من.
بعد از کلی احوال پرسی خانم لیندا میهمانانش را به سالن پذیرایی دعوت کرد و با آنها مشغول به نوشیدن چایِ گرم در هوای بارانی شد.
کمی آنا به اتاق دوستش رفت و با یکدیگر مشغول بازی شدند که بناگاه رعد و برقی هوش از سرِ آنها پراند. لورا با ترس زیر ملحفه قایم شد تا در برابر آن صدای وحشتناک از خود مراقبت کند. همان لحظه دستان کوچک و لطیف دوستش را حس کرد.
آنا با مهربانی و صدای بچگانهاش گفت:
- چیزی نیست لورا، یک رعدوبرق ساده بود. من در کنارت هستم.
لورا با ترس از سنگرش بیرون آمد و تنها دوستش را ب*غ*ل کرد. با آنکه خواهر و یا برادری نداشت؛ اما آنا جای خالی آنها را پر کرده بود.
همان لحظه به دختر روبهرویش نگریست. فرقی با بچگیاش نداشت. فقط زیباتر و بزرگتر شده بود؛ و البته شجاع تر.
برای چه به یاد چنین خاطرهای افتاد؟
آنا با لبخندی دلنشین به دوستش نگاه کرد. به راستی شجاعتر از آنی بود که فکر میکرد. مربی با افتخار به شاگرد دلیرش نگاه کرد، حتماً با خود میگفت هیچ یک از خاندانِ آزای چنین شاگردی را نداشتند و به همین دلیل به خود نیز افتخار میکرد. اِداورد و پسرها با خجالتی به یکدیگر نگاه میکردند و از آن طرف خانمِ آزای با نگاهی شرمسار آنها را سرکوب کرد. آنا دستهایش را کنار هم گذاشت و آماده شروع تمرین شد.
مربی به ناطورِ داوطلب نگاه و به طرفش حرکت کرد. دستانش را گرفت و گفت:
- چشمانت را ببند و تصور کن. به این فکر کن که جادو از دستانت جاری میشود.
لورا با دلواپسی به دوستش نگاه کرد. نگران آن نبود که نتواند انجامش دهد؛ بلکه از این نگران بود که آسیب ببیند. لورا و مادرش میدانستند که آنا ب*دنِ ضعیفی دارد. اما نسبت به شجاعتش چیزی از او کم نمیکرد. آنا چشمانش را بست و غرق در تصور آن جادو شد. نفسهایش را آرام کرد و دست راستش را بین آسمان و زمین قرار داد تا جایی برای خروجِ جادو بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمیکرد. در همانلحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
کد:
روزی بارانی و سرد در شهرِ گیریندِل، آنا و مادرش به کاخ خانم بارکر دعوت شده بودند. خانم لیندا با فنجانی کوچک در دستانش درحال مشاهده برخورد قطرات ریز باران به پنجره بود و آرزو میکرد تا آمدن میهمانانش شدت نیابد. پس از مدتی، خدمتکار آمدنِ میهمانان را به خانم لیندا خبر داد. لورا با موهای دماسبی به طرف ورودی کاخ دوید، در همان حالت که با شادمانی راه میرفت موهایش بالا و پایین میرفتند.
خانم لیا همراه با دخترش به داخل آمدند. لیندا با خوشرویی و لبخند از حضور آن دو استقبال کرد و گفت:
- باران داشت شدت میگرفت. خوشحالم که به سلامت رسیدید.
خانم لیا با لبخند دلنشینی گفت:
- لیندا جان! پیداست که بسیار نگران ما بودی.
خانم لیندا دستانش را بر روی موهای فرفری آنا کشید، لبخندی به کودک زد و گفت:
- مگر ممکن است نگران شما و آنا جان نشوم؟
خانم لیا لبخندی زد و دوست صمیمیاش را در آ*غ*و*ش گرفت. سپس خم شد و صورت لورا را در دستانش گرفت و گفت:
- سلام دختر کوچولوی من.
بعد از کلی احوال پرسی خانم لیندا میهمانانش را به سالن پذیرایی دعوت کرد و با آنها مشغول به نوشیدن چایِ گرم در هوای بارانی شد.
کمی آنا به اتاق دوستش رفت و با یکدیگر مشغول بازی شدند که بناگاه رعد و برقی هوش از سرِ آنها پراند. لورا با ترس زیر ملحفه قایم شد تا در برابر آن صدای وحشتناک از خود مراقبت کند. همان لحظه دستان کوچک و لطیف دوستش را حس کرد.
آنا با مهربانی و صدای بچگانهاش گفت:
- چیزی نیست لورا، یک رعدوبرق ساده بود. من در کنارت هستم.
لورا با ترس از سنگرش بیرون آمد و تنها دوستش را ب*غ*ل کرد. با آنکه خواهر و یا برادری نداشت؛ اما آنا جای خالی آنها را پر کرده بود.
همان لحظه به دختر روبهرویش نگریست. فرقی با بچگیاش نداشت. فقط زیباتر و بزرگتر شده بود؛ و البته شجاع تر.
برای چه به یاد چنین خاطرهای افتاد؟
آنا با لبخندی دلنشین به دوستش نگاه کرد. به راستی شجاعتر از آنی بود که فکر میکرد. مربی با افتخار به شاگرد دلیرش نگاه کرد، حتماً با خود میگفت هیچ یک از خاندانِ آزای چنین شاگردی را نداشتند و به همین دلیل به خود نیز افتخار میکرد. اِداورد و پسرها با خجالتی به یکدیگر نگاه میکردند و از آن طرف خانمِ آزای با نگاهی شرمسار آنها را سرکوب کرد. آنا دستهایش را کنار هم گذاشت و آماده شروع تمرین شد.
مربی به ناطورِ داوطلب نگاه و به طرفش حرکت کرد. دستانش را گرفت و گفت:
- چشمانت را ببند و تصور کن. به این فکر کن که جادو از دستانت جاری میشود.
لورا با دلواپسی به دوستش نگاه کرد. نگران آن نبود که نتواند انجامش دهد؛ بلکه از این نگران بود که آسیب ببیند. لورا و مادرش میدانستند که آنا ب*دنِ ضعیفی دارد. اما نسبت به شجاعتش چیزی از او کم نمیکرد. آنا چشمانش را بست و غرق در تصور آن جادو شد. نفسهایش را آرام کرد و دست راستش را بین آسمان و زمین قرار داد تا جایی برای خروجِ جادو بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمیکرد. در همانلحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
#رمان_ناظور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: