• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان ناطور نبات|Negin_SH کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
روزی بارانی و سرد در شهرِ گیریندِل، آنا و مادرش به کاخ خانم بارکر دعوت شده بودند. خانم لیندا با فنجانی کوچک در دستانش درحال مشاهده برخورد قطرات ریز باران به پنجره بود و آرزو می‌کرد تا آمدن میهمانانش شدت نیابد. پس از مدتی، خدمتکار آمدنِ میهمانان را به خانم لیندا خبر داد. لورا با موهای دم‌اسبی به طرف ورودی کاخ دوید، در همان حالت که با شادمانی راه می‌رفت موهایش بالا و پایین می‌رفتند.
خانم لیا همراه با دخترش به داخل آمدند. لیندا با خوش‌رویی و لبخند از حضور آن دو استقبال کرد و گفت:
- باران داشت شدت می‌گرفت. خوشحالم که به سلامت رسیدید.
خانم لیا با لبخند دلنشینی گفت:
- لیندا جان! پیداست که بسیار نگران ما بودی.
خانم لیندا دستانش را بر روی موهای فرفری آنا کشید، لبخندی به کودک زد و گفت:
- مگر ممکن است نگران شما و آنا جان نشوم؟
خانم لیا لبخندی زد و دوست صمیمی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفت. سپس خم شد و صورت لورا را در دستانش گرفت و گفت:
- سلام دختر کوچولوی من.
بعد از کلی احوال پرسی خانم لیندا میهمانانش را به سالن پذیرایی دعوت کرد و با آن‌ها مشغول به نوشیدن چایِ گرم در هوای بارانی شد.
کمی آنا به اتاق دوستش رفت و با یک‌دیگر مشغول بازی شدند که بناگاه رعد و برقی هوش از سرِ آن‌ها پراند. لورا با ترس زیر ملحفه قایم شد تا در برابر آن صدای وحشتناک از خود مراقبت کند. همان لحظه دستان کوچک و لطیف دوستش را حس کرد.
آنا با مهربانی و صدای بچگانه‌اش گفت:
- چیزی نیست لورا، یک رعدوبرق ساده بود. من در کنارت هستم.
لورا با ترس از سنگرش بیرون آمد و تنها دوستش را ب*غ*ل کرد. با آن‌که خواهر و یا برادری نداشت؛ اما آنا جای خالی آن‌ها را پر کرده بود.
همان لحظه به دختر روبه‌رویش نگریست. فرقی با بچگی‌اش نداشت. فقط زیباتر و بزرگ‌تر شده بود؛ و البته شجاع تر.
برای چه به یاد چنین خاطره‌ای افتاد؟
آنا با لبخندی دلنشین به دوستش نگاه کرد. به راستی شجاع‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد. مربی با افتخار به شاگرد دلیرش نگاه کرد، حتماً با خود می‌گفت هیچ یک از خاندانِ آزای چنین شاگردی را نداشتند و به همین دلیل به خود نیز افتخار می‌کرد. اِداورد و پسرها با خجالتی به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و از آن طرف خانمِ آزای با نگاهی شرمسار آن‌ها را سرکوب کرد. آنا دست‌هایش را کنار هم گذاشت و آماده شروع تمرین شد.
مربی به ناطورِ داوطلب نگاه و به طرفش حرکت کرد. دستانش را گرفت و گفت:
- چشمانت را ببند و تصور کن. به این فکر کن که جادو از دستانت جاری می‌شود.
لورا با دلواپسی به دوستش نگاه کرد. نگران آن نبود که نتواند انجامش دهد؛ بلکه از این نگران بود که آسیب ببیند. لورا و مادرش می‌دانستند که آنا ب*دنِ ضعیفی دارد. اما نسبت به شجاعتش چیزی از او کم نمی‌کرد. آنا چشمانش را بست و غرق در تصور آن جادو شد. نفس‌هایش را آرام کرد و دست راستش را بین آسمان و زمین قرار داد تا جایی برای خروجِ جادو بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمی‌کرد. در همان‌لحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
کد:
روزی بارانی و سرد در شهرِ گیریندِل، آنا و مادرش به کاخ خانم بارکر دعوت شده بودند. خانم لیندا با فنجانی کوچک در دستانش درحال مشاهده برخورد قطرات ریز باران به پنجره بود و آرزو می‌کرد تا آمدن میهمانانش شدت نیابد. پس از مدتی، خدمتکار آمدنِ میهمانان را به خانم لیندا خبر داد. لورا با موهای دم‌اسبی به طرف ورودی کاخ دوید، در همان حالت که با شادمانی راه می‌رفت موهایش بالا و پایین می‌رفتند.
خانم لیا همراه با دخترش به داخل آمدند. لیندا با خوش‌رویی و لبخند از حضور آن دو استقبال کرد و گفت:
- باران داشت شدت می‌گرفت. خوشحالم که به سلامت رسیدید.
خانم لیا با لبخند دلنشینی گفت:
- لیندا جان! پیداست که بسیار نگران ما بودی.
خانم لیندا دستانش را بر روی موهای فرفری آنا کشید، لبخندی به کودک زد و گفت:
- مگر ممکن است نگران شما و آنا جان نشوم؟
خانم لیا لبخندی زد و دوست صمیمی‌اش را در آ*غ*و*ش گرفت. سپس خم شد و صورت لورا را در دستانش گرفت و گفت:
- سلام دختر کوچولوی من.
بعد از کلی احوال پرسی خانم لیندا میهمانانش را به سالن پذیرایی دعوت کرد و با آن‌ها مشغول به نوشیدن چایِ گرم در هوای بارانی شد.
 کمی آنا به اتاق دوستش رفت و با یک‌دیگر مشغول بازی شدند که بناگاه رعد و برقی هوش از سرِ آن‌ها پراند. لورا با ترس زیر ملحفه قایم شد تا در برابر آن صدای وحشتناک از خود مراقبت کند. همان لحظه دستان کوچک و لطیف دوستش را حس کرد.
آنا با مهربانی و صدای بچگانه‌اش گفت:
- چیزی نیست لورا، یک رعدوبرق ساده بود. من در کنارت هستم.
لورا با ترس از سنگرش بیرون آمد و تنها دوستش را ب*غ*ل کرد. با آن‌که خواهر و یا برادری نداشت؛ اما آنا جای خالی آن‌ها را پر کرده بود.
همان لحظه به دختر روبه‌رویش نگریست. فرقی با بچگی‌اش نداشت. فقط زیباتر و بزرگ‌تر شده بود؛ و البته شجاع تر.
برای چه به یاد چنین خاطره‌ای افتاد؟
آنا با لبخندی دلنشین به دوستش نگاه کرد. به راستی شجاع‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد. مربی با افتخار به شاگرد دلیرش نگاه کرد، حتماً با خود می‌گفت هیچ یک از خاندانِ آزای چنین شاگردی را نداشتند و به همین دلیل به خود نیز افتخار می‌کرد. اِداورد و پسرها با خجالتی به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و از آن طرف خانمِ آزای با نگاهی شرمسار آن‌ها را سرکوب کرد. آنا دست‌هایش را کنار هم گذاشت و آماده شروع تمرین شد.
مربی به ناطورِ داوطلب نگاه و به طرفش حرکت کرد. دستانش را گرفت و گفت:
- چشمانت را ببند و تصور کن. به این فکر کن که جادو از دستانت جاری می‌شود.
لورا با دلواپسی به دوستش نگاه کرد. نگران آن نبود که نتواند انجامش دهد؛ بلکه از این نگران بود که آسیب ببیند. لورا و مادرش می‌دانستند که آنا ب*دنِ ضعیفی دارد. اما نسبت به شجاعتش چیزی از او کم نمی‌کرد. آنا چشمانش را بست و غرق در تصور آن جادو شد. نفس‌هایش را آرام کرد و دست راستش را بین آسمان و زمین قرار داد تا جایی برای خروجِ جادو بگذارد. تمرکزش را بیشتر و دقتش را بالا برد تا خطایی پیش نیاید. نیروش را جمع و در دستانش متمرکز کرد. ذهنش خالی شده بود و به چیزی جز جادو و نیروش فکر نمی‌کرد. در همان‌لحظه خانمِ آزای از آنا فاصله گرفت و به آرامی گفت:
- حالا چشمانت را آرام باز کن.
#پارت17
#رمان_ناظور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
آنا چشمانش را آرام‌آرام باز کرد. جادو درست مقابل چشمانش بود. دست چپش را بر روی س*ی*نه‌ نهاد تا از تپش قلبش جلوگیری کند. دقیقاً همانند همان جادویی بود که لورا در قصر پادشاه تجربه‌ کرد بود. تنها فرقی که داشت این بود که همانند آفتاب زرد بود و مانند شِن ساحلی که برق می‌زد چشم‌گیر و زیبا بود. آنا با خوشحالی و هیجان به دوستش نگاه کرد. با همان تلاش اول توانست نیروش را آزاد کند. لورا با هیجان به طرفش دوید. ناگهان مربی دستانش را جلوی لورا گرفت و گفت:
- بهتر است کمی محتاطانه عمل کنید.
لورا با دستپاچگی لبخندی زد و چشمی گفت، سپس دوباره مشغولِ دیدن جادویِ آنا شد. پسران نیز با دور‌اندیشنی به آنا نزدیک شدن. از نزدیک عجیب‌تر و غیرقابل باور به نظر می‌رسید. همه محو در جادوی او شده بودند. حتی خودِ لورا، با آن‌که خودش نیز تجربه کرده بود ولی باز هم برایش زیبا و عجیب بود. سپس آنا از هردو دست‌های خود استفاده کرد و جادو را گسترش داد. ناطوران با احتیاطِ بیشتر از آنا فاصله گرفتند تا از جادویش استفاده کنند. لورا نمی‌دانست این کار درست است یا خیر؛ اما خیلی زود بود برای آن‌که بتواند همانند آبی روان جادویش را به این طرف و آن طرف ببرد. بیشتر از هر زمانِ دیگری نگران دوستش بود، نگران این بود که یک‌وقت نتواند جادویش را هدایت کند و به خود آسیب بزند. دستانش را به هم گِرِه کرد و ناخن‌هایش را در گوشتِ دستش فرو کرد. با این‌کار سعی داشت اضطراب و نگرانی‌اش را کاهش دهد؛ اما فایده‌ای نداشت. سپس لبانش را با دندان‌هایش گ*از گرفت تا به خود مسلط شود اما هنوز نگران بود. سپس سعی کرد تمام حواسش را به آنا دهد تا آرامش پیدا کند. ناگهان قلبش آرام و اضطرابش کاهش یافت. آن چیزی که با چشم می‌دید مانند خواب و رویا بود. جادوی آنا گسترش پیدا کرده بود و مانند گَردی درخشان در هوا پخش شده و در حال پرواز بود. جادو به ر*ق*ص درآمده بودند و با ریتم خاصی حرکت می‌کردند. خانم کیم دستانش را بالا برد و با یک اشاره پردهای بنفش با طرح‌های طلایی روی آن را حرکت داد و سالن را تاریک کرد. ناطوران آن‌قدر با هیجان و حیرت به جادو نگاه می‌کردند که متوجه خانمِ آزای نشدند. جادو در تاریکی بیشتر می‌درخشید. دیوید پاهای خشک شده‌اش را تکان داد و به سمت جادو رفت. دستانش را بالا برد و سعی در لمس کردنش داشت. با احتیاط نزدیک‌تر شد، با هر قدمی که برمی‌داشت یک نگاه کوتاه به آنا می‌کرد. آنا با لبخند به دیوید نگاه کرد تا به او اطمینان دهد که هیچ خطری وجود ندارد. سپس دستانش را به جادو کشید، جادو با حرکت دست دیوید به راه افتاد و پخش شد. پسر با شگفتی نگاه کرد، دهانش نیمه باز بود و چشمانش از رنگِ جادو روشن شده بود. تنها چیزی که اجازه می‌داد جوانان در آن تاریکی یک‌دیگر را ببینند جادوی آنا بود. اِدوارد و لورا نیز به جادو نزدیک شدند؛ اما جک فاصله‌اش را با جادو و آنا حفظ کرده بود. سپس خانم کیم دستش را روی شانه‌ی آنا گذاشت، به جادو نگاه کرد و در همان حالت گفت:
- زیباست. نه؟
به آنا نگاه کرد و منتظر جواب ماند. دخترک که محو جادویش شده بود گفت:
- خـ... خیلی زیباست.
خانمِ کیم بعد از جوابی که گرفت دستانش را از روی شانه‌ی دخترِ جوان برداشت و گفت:
- همانند کودکان چهار ساله‌ای که تازه به تئاتر رفته‌اند نگاه نکنید.
دیوید خودش را عقب کشید و صدایش را صاف کرد. لورا و اِدوارد نیز از نگاه کردن به جادو دست برداشتند و با احتیاط به یک‌دیگر نگریستند. خانمِ آزای با لبخند به شاگردانش نگاه کرد و گفت:
- آقای جک، چرا شما نیز امتحان نمی‌کنید؟!
جک که در انتهای سالن نزدیک به دَربِ ورودی دست به س*ی*نه ایستاده بود شوکه شد، دستانش را رها و سپس به بقیه ناطوران نگاه کرد. چشمان تک‌تک آن‌ها به او خیره شده بود و منتظر بودند او نیز از جادویش استفاده کند. تعجبی هم نداشت، جک از همه فاصله گرفته بود و اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد جک درحالِ جدا کردن خود از هم‌کارانش است. در آن لحظه آرزو می‌کرد که در زمین فرو رود. اما می‌دانست یکی از قوانین دوره‌‌ی کاراموزی عمل کردن به خواسته‌های مربی‌‌ و دستوراتِ اوست. سپس نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- چه باید کنم؟!
خانمِ آزای لبخندی زد و گفت:
- بیا نزدیک‌تر.

9b1a9423329bae655cdb07fdfbed2a54.jpg
کد:
آنا چشمانش را آرام‌آرام باز کرد. جادو درست مقابل چشمانش بود. دست چپش را بر روی س*ی*نه‌ نهاد تا از تپش قلبش جلوگیری کند. دقیقاً همانند همان جادویی بود که لورا در قصر پادشاه تجربه‌ کرد بود. تنها فرقی که داشت این بود که همانند آفتاب زرد بود و مانند شِن ساحلی که برق می‌زد چشم‌گیر و زیبا بود. آنا با خوشحالی و هیجان به دوستش نگاه کرد. با همان تلاش اول توانست نیروش را آزاد کند. لورا با هیجان به طرفش دوید. ناگهان مربی دستانش را جلوی لورا گرفت و گفت:
- بهتر است کمی محتاطانه عمل کنید.
لورا با دستپاچگی لبخندی زد و چشمی گفت، سپس دوباره مشغولِ دیدن جادویِ آنا شد. پسران نیز با دور‌اندیشنی به آنا نزدیک شدن. از نزدیک عجیب‌تر و غیرقابل باور به نظر می‌رسید. همه محو در جادوی او شده بودند. حتی خودِ لورا، با آن‌که خودش نیز تجربه کرده بود ولی باز هم برایش زیبا و عجیب بود. سپس آنا از هردو دست‌های خود استفاده کرد و جادو را گسترش داد. ناطوران با احتیاطِ بیشتر از آنا فاصله گرفتند تا از جادویش استفاده کنند. لورا نمی‌دانست این کار درست است یا خیر؛ اما خیلی زود بود برای آن‌که بتواند همانند آبی روان جادویش را به این طرف و آن طرف ببرد. بیشتر از هر زمانِ دیگری نگران دوستش بود، نگران این بود که یک‌وقت نتواند جادویش را هدایت کند و به خود آسیب بزند. دستانش را به هم گِرِه کرد و ناخن‌هایش را در گوشتِ دستش فرو کرد. با این‌کار سعی داشت اضطراب و نگرانی‌اش را کاهش دهد؛ اما فایده‌ای نداشت. سپس لبانش را با دندان‌هایش گ*از گرفت تا به خود مسلط شود اما هنوز نگران بود. سپس سعی کرد تمام حواسش را به آنا دهد تا آرامش پیدا کند. ناگهان قلبش آرام و اضطرابش کاهش یافت. آن چیزی که با چشم می‌دید مانند خواب و رویا بود. جادوی آنا گسترش پیدا کرده بود و مانند گَردی درخشان در هوا پخش شده و در حال پرواز بود. جادو به ر*ق*ص درآمده بودند و با ریتم خاصی حرکت می‌کردند. خانم کیم دستانش را بالا برد و با یک اشاره پردهای بنفش با طرح‌های طلایی روی آن را حرکت داد و سالن را تاریک کرد. ناطوران آن‌قدر با هیجان و حیرت به جادو نگاه می‌کردند که متوجه خانمِ آزای نشدند. جادو در تاریکی بیشتر می‌درخشید. دیوید پاهای خشک شده‌اش را تکان داد و به سمت جادو رفت. دستانش را بالا برد و سعی در لمس کردنش داشت. با احتیاط نزدیک‌تر شد، با هر قدمی که برمی‌داشت یک نگاه کوتاه به آنا می‌کرد. آنا با لبخند به دیوید نگاه کرد تا به او اطمینان دهد که هیچ خطری وجود ندارد. سپس دستانش را به جادو کشید، جادو با حرکت دست دیوید به راه افتاد و پخش شد. پسر با شگفتی نگاه کرد، دهانش نیمه باز بود و چشمانش از رنگِ جادو روشن شده بود. تنها چیزی که اجازه می‌داد جوانان در آن تاریکی یک‌دیگر را ببینند جادوی آنا بود. اِدوارد و لورا نیز به جادو نزدیک شدند؛ اما جک فاصله‌اش را با جادو و آنا حفظ کرده بود. سپس خانم کیم دستش را روی شانه‌ی آنا گذاشت، به جادو نگاه کرد و در همان حالت گفت:
- زیباست. نه؟
به آنا نگاه کرد و منتظر جواب ماند. دخترک که محو جادویش شده بود گفت:
- خـ... خیلی زیباست.
خانمِ کیم بعد از جوابی که گرفت دستانش را از روی شانه‌ی دخترِ جوان برداشت و گفت:
- همانند کودکان چهار ساله‌ای که تازه به تئاتر رفته‌اند نگاه نکنید.
دیوید خودش را عقب کشید و صدایش را صاف کرد. لورا و اِدوارد نیز از نگاه کردن به جادو دست برداشتند و با احتیاط به یک‌دیگر نگریستند. خانمِ آزای با لبخند به شاگردانش نگاه کرد و گفت:
- آقای جک، چرا شما نیز امتحان نمی‌کنید؟!
جک که در انتهای سالن نزدیک به دَربِ ورودی دست به س*ی*نه ایستاده بود شوکه شد، دستانش را رها و سپس به بقیه ناطوران نگاه کرد. چشمان تک‌تک آن‌ها به او خیره شده بود و منتظر بودند او نیز از جادویش استفاده کند. تعجبی هم نداشت، جک از همه فاصله گرفته بود و اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد جک درحالِ جدا کردن خود از هم‌کارانش است. در آن لحظه آرزو می‌کرد که در زمین فرو رود. اما می‌دانست یکی از قوانین دوره‌‌ی کاراموزی عمل کردن به خواسته‌های مربی‌‌ و دستوراتِ اوست. سپس نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- چه باید کنم؟!
خانمِ آزای لبخندی زد و گفت:
- بیا نزدیک‌تر.
#پارت18
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
جک نگاهی به لورا و بعد به مربی‌اش نگاه کرد. برای یک لحظه مانند کودکی شد که آماده پاسخ دادن به سوالات دبیرش نبود.
سپس با تردید قدم برداشت و آرام‌آرام به مربی نزدیک شد. با خجالت اطرافش را برانداز کرد و خود را سرگرم دیدن دیوارهای کریستالیِ سالن در تاریکی کرد. خانمِ آزای به پسرک نزدیک شد. سپس گفت:
- تو را نمی‌کُشم. بد به دلت بد راه نده.
ناطوران قهقه‌ایی زدند و جک را مورد تمسخر قرار دادند. پسرک به لورا نگاه کرد و متوجه شد او نیز درحال خندیدن است. اکنون که صورتش همانند آلبالو سرخ شده بود گفت:
- مـ...من نمی‌ترسم.
خانمِ آزای لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- می‌دانم، داشتم شوخی می‌کردم.
جک نفس عمیقی کشید و سعی داشت خود را آرام کند. سپس خانم کیم به بقیه شاگردان که همچنان درحال تماشای جادوی آنا بودند گفت:
- لورا، دیوید و اِدوارد. فکر نکنید شما را فراموش کردم. بیاید اینجا.
لورا و اِدوارد به طرف مربی حرکت کردند. دیوید نیز با همان لبخند زورکی‌اش به آن‌ها نزدیک شد. سپس یک دایره تشکیل دادند و همگی دست‌هایشان را بالا بردند. خانم کیم بیرون از دایره ایستاد و صدای خود را تا توانست پایین آورد و گفت:
- تصور کنید که جادو از دست‌هایتان به بیرون می‌رود، اما اول ذهنتان را خالی کنید.
همگی از مربی پیروی کردند. جک با نگرانی گفت:
- اما اگر نتوانم چه؟! اگر جادویی به وجود نیامد چه؟
دیوید با نگاهِ خشمگینِ خود جک را به سکوت برد. سپس با حرص نفسش را بیرون داد و سعی داشت تمرکزش را حفظ کند. خانمِ آزای پلک‌های کشیده‌یِ خود را به هم زد و با اشاره دست او را وادار به انجام کار کرد. لورا از پشتِ پلکش نوری را احساس کرد. می‌ترسید که اشتباه کرده باشد. ممکن بود منشأ نور از جادوی آنا باشد. اما تصمیم گرفت چشمانش را آرام‌آرام باز کند. باورش نمی‌شد. انعکاس نور در چشمانش نمایان شد. حتی زودتر از آنا موفق به خروج جادویش شد. با هیجان به مربی نگاه کرد. خانمِ آزای با لبخند به لورا نگاه کرد و با تکان دادنِ سرش او را تشویق کرد. کم‌کم جادوی پسران نیز همانند آن‌ها پدیدار شد. جادوی اِدوارد مانند عنصرش قرمز بود و جک مانند آب، روشن و آبی بود. دیوید به نورِ درخشانی که درحال جلب توجه بود نگاه کرد. درست رنگ خاک بود. اما برخلاف خاک درخشش زیادی داشت. اکنون تنها چیزی که سالنِ کریستالی را نورانی کرده بود جادویِ نگهبانان بود. خانمِ مربی با شگفتی به شاگردانش نگاه کرد. با همان جلسه اول توانستند نیروی خود را آزاد کنند. جادوی تک‌تکشان درحال اِدغام بود. لورا دستانِ کوچکش را حرکت داد و جادویش را به سقفِ سالن نزدیک‌تر کرد. دیوید که اکنون آرامش عجیبی داشت گفت:
- حسـ.... حس می‌کنم دست‌هایم درحال نوازش پنبه هستند.
- نرم‌تر از پنبه. هیچ چیزی در این دنیا نیست که بتواند نرمیِ این پدیده‌ی زیبا را توصیف کند.
همگی با حرف لورا موافق بودند. اصلاً قابل توصیف نبود. جک که حس می‌کرد درحال چُرت زدن است سرش تکان داد تا خواب از سرش بپرد. صدای دلنشین جادو در گوشش می‎‌چرخید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد جادو‌ها نیز صدا داشته باشند. گویا زنبورها درحال ریختن و جابه‌جاییِ گَرد گل بودند.
لورا کف دستانش را نگاه کرد. انگار که واقعا به گَرد گل دست زده باشد.اما فرقش در این بود گَردی که در کف دستانش ریخته شده بود سبز بود. دست دیگرش را بلند کرد و سر انگشتانش را به کف دستش کشید. هیچ‌چیزی حس نمی‌شد. سپس به بقیه گفت:
- کف دستانم را لمس کردم، ا...اما چیزی را حس نکردم.
آنا با تعجب به دوستش نگاه کرد. سپس گفت:
- جادو شئ نیست لورا. فقط باید با قلبت درک کنی.
سپس به جادوهایی که درحال ر*ق*ص بودند نگاه کرد. گویا آنا برای چندسال از لورا بزرگ‌تر شده بود. لورا با تعجب به دستش نگاه کرد. با خود فکر کرد که آنا حقیقت را به او گفته است. به مربی نگاه کرد، نه تنها نگهبانان؛ بلکه مربی نیز با شگفتی به جادوها نگاه می‌کرد. سپس خود را جمع‌وجور کرد و گفت:
- برویم به مرحله بعدی؟
جوانان که اکنون غرق در نیرویشان شده بودند به مربی نگاه کردند. سپس اِدوارد گفت:
- توانِ توقفش را ندارم.
خانم کیم لبخندی زد و گفت:
- با خود بگو: متوفق شو.
نگهبانان با گفتن این جمله جادوی خود را متوقف کردند. اکنون در سالن هیچ اثری از جادو نبود و همه‌جا مانند لحظه ورودشان به سالن بود. اِدوارد نفس عمیقی کشید. برای یک لحظه با خود اندیشید که اگر توقف نشود ممکن است آسیب بزند، نمی‌دانست این‌کار فقط برای دست‌گرمی بود و هدایت نکردنش هیچ آزاری به کسی نمی‌رساند.
کد:
جک نگاهی به لورا و بعد به مربی‌اش نگاه کرد. برای یک لحظه مانند کودکی شد که آماده پاسخ دادن به سوالات دبیرش نبود.
سپس با تردید قدم برداشت و آرام‌آرام به مربی نزدیک شد. با خجالت اطرافش را برانداز کرد و خود را سرگرم دیدن دیوارهای کریستالیِ سالن در تاریکی کرد. خانمِ آزای به پسرک نزدیک شد. سپس گفت:
- تو را نمی‌کُشم. بد به دلت بد راه نده.
ناطوران قهقه‌ایی زدند و جک را مورد تمسخر قرار دادند. پسرک به لورا نگاه کرد و متوجه شد او نیز درحال خندیدن است. اکنون که صورتش همانند آلبالو سرخ شده بود گفت:
- مـ...من نمی‌ترسم.
خانمِ آزای لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- می‌دانم، داشتم شوخی می‌کردم.
جک نفس عمیقی کشید و سعی داشت خود را آرام کند. سپس خانم کیم به بقیه شاگردان که همچنان درحال تماشای جادوی آنا بودند گفت:
- لورا، دیوید و اِدوارد. فکر نکنید شما را فراموش کردم. بیاید اینجا.
لورا و اِدوارد به طرف مربی حرکت کردند. دیوید نیز با همان لبخند زورکی‌اش به آن‌ها نزدیک شد. سپس یک دایره تشکیل دادند و همگی دست‌هایشان را بالا بردند. خانم کیم بیرون از دایره ایستاد و صدای خود را تا توانست پایین آورد و گفت:
- تصور کنید که جادو از دست‌هایتان به بیرون می‌رود، اما اول ذهنتان را خالی کنید.
همگی از مربی پیروی کردند. جک با نگرانی گفت:
- اما اگر نتوانم چه؟! اگر جادویی به وجود نیامد چه؟
دیوید با نگاهِ خشمگینِ خود جک را به سکوت برد. سپس با حرص نفسش را بیرون داد و سعی داشت تمرکزش را حفظ کند. خانمِ آزای پلک‌های کشیده‌یِ خود را به هم زد و با اشاره دست او را وادار به انجام کار کرد. لورا از پشتِ پلکش نوری را احساس کرد. می‌ترسید که اشتباه کرده باشد. ممکن بود منشأ نور از جادوی آنا باشد. اما تصمیم گرفت چشمانش را آرام‌آرام باز کند. باورش نمی‌شد. انعکاس نور در چشمانش نمایان شد. حتی زودتر از آنا موفق به خروج جادویش شد. با هیجان به مربی نگاه کرد. خانمِ آزای با لبخند به لورا نگاه کرد و با تکان دادنِ سرش او را تشویق کرد. کم‌کم جادوی پسران نیز همانند آن‌ها پدیدار شد. جادوی اِدوارد مانند عنصرش قرمز بود و جک مانند آب، روشن و آبی بود. دیوید به نورِ درخشانی که درحال جلب توجه بود نگاه کرد. درست رنگ خاک بود. اما برخلاف خاک درخشش زیادی داشت. اکنون تنها چیزی که سالنِ کریستالی را نورانی کرده بود جادویِ نگهبانان بود. خانمِ مربی با شگفتی به شاگردانش نگاه کرد. با همان جلسه اول توانستند نیروی خود را آزاد کنند. جادوی تک‌تکشان درحال اِدغام بود. لورا دستانِ کوچکش را حرکت داد و جادویش را به سقفِ سالن نزدیک‌تر کرد. دیوید که اکنون آرامش عجیبی داشت گفت:
- حسـ.... حس می‌کنم دست‌هایم درحال نوازش پنبه هستند.
- نرم‌تر از پنبه. هیچ چیزی در این دنیا نیست که بتواند نرمیِ این پدیده‌ی زیبا را توصیف کند.
همگی با حرف لورا موافق بودند. اصلاً قابل توصیف نبود. جک که حس می‌کرد درحال چُرت زدن است سرش تکان داد تا خواب از سرش بپرد. صدای دلنشین جادو در گوشش می‎‌چرخید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد جادو‌ها نیز صدا داشته باشند. گویا زنبورها درحال ریختن و جابه‌جاییِ گَرد گل بودند.
لورا کف دستانش را نگاه کرد. انگار که واقعا به گَرد گل دست زده باشد.اما فرقش در این بود گَردی که در کف دستانش ریخته شده بود سبز بود. دست دیگرش را بلند کرد و سر انگشتانش را به کف دستش کشید. هیچ‌چیزی حس نمی‌شد. سپس به بقیه گفت:
- کف دستانم را لمس کردم، ا...اما چیزی را حس نکردم.
آنا با تعجب به دوستش نگاه کرد. سپس گفت:
- جادو شئ نیست لورا. فقط باید با قلبت درک کنی.
سپس به جادوهایی که درحال ر*ق*ص بودند نگاه کرد. گویا آنا برای چندسال از لورا بزرگ‌تر شده بود. لورا با تعجب به دستش نگاه کرد. با خود فکر کرد که آنا حقیقت را به او گفته است. به مربی نگاه کرد، نه تنها نگهبانان؛ بلکه مربی نیز با شگفتی به جادوها نگاه می‌کرد. سپس خود را جمع‌وجور کرد و گفت:
- برویم به مرحله بعدی؟
جوانان که اکنون غرق در نیرویشان شده بودند به مربی نگاه کردند. سپس اِدوارد گفت:
- توانِ توقفش را ندارم.
خانم کیم لبخندی زد و گفت:
- با خود بگو: متوفق شو.
نگهبانان با گفتن این جمله جادوی خود را متوقف کردند. اکنون در سالن هیچ اثری از جادو نبود و همه‌جا مانند لحظه ورودشان به سالن بود. اِدوارد نفس عمیقی کشید. برای یک لحظه با خود اندیشید که اگر توقف نشود ممکن است آسیب بزند، نمی‌دانست این‌کار فقط برای دست‌گرمی بود و هدایت نکردنش هیچ آزاری به کسی نمی‌رساند.
#پارت۱۹
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
***
به سقفِ بسترِ خواب نگاه کرد. دورتادورش پرده‌ایی کشیده بود. آنجا برای لورا، جایی نرم و گرمی بود. آرام‌آرام اندیشید که بسیار زود خسته شدند. با این‌که جوان بودند همان یک‌خرده تمرین آن‌ها را کلافه کرده بود.
یادِ چَندی پیش افتاد، به یادِ نگاهی افتاد که از آن مهربانی می‌بارید. مربی‌ِشان؛ خانمِ آزای.
با خود یادآوری کرد که اَحوالشان را جویا شده بود، لبخندزد. خوشحال بود که چنین مربیِ دلسوز و پُرمِهری در کنارش است. حتی بدون آن‌که اَندکی التماس کنند که تمرین را به اِتمام برساند.
خانمِ آزای یا همان مربیِ دلسوز بدون هیچ سخنی به آن‌ها استراحت داده بود. قرار بود فردا به ادامه تَمارین بپردازند و اکنون درحال استراحت بودند.
لورا بر روی شِکم دراز کشید. دستانش را زیر سرش قرار داد و سرش را روی آن نهاد. ناگهان صدایی شنید. صدای یک قورباغه‌ای در شکمش که نشان می‌داد گرسنه شده؛ زیرا خوراکِ ظهر را نخورده بود. با خود فکر کرد که اگر اکنون در کاخِ خودشان حضور داشت آدِلاین برای ظهر چه درست کرده بود؟ ممکن بود سوپِ مرغ درست کرده باشد یا گوشتِ آب‌دار به همراه سسِ قارچ؟ با گمان کردن به غذاهای احتمالی بیشتر از قبل شکمش به صدا درآمد.
کلافه به پشت دراز کشید. تنها در جایش می‌خزید و سعی در پنهان کردن گرسنگی‌اش داشت. باری دیگر به سقفِ بسترِ خوابش خیره شد.
ناگهان بویی گُوارا و دلنشین به مشامِ او خورد. از جا پرید و موهای مُجَعدش در هوا رفتند. سرش را مانند جغد به این طرف و آن طرف چرخاند. سپس از بسترش پایین آمد و مانند سگ‌های شکاری بو را دنبال کرد.
دامنِ بلند را با دستانِ خود به بالا گرفت و پله‌ها را دوتایی گذراند، سپس دوباره رَدِ بو را دنبال کرد.
هر چه نزدیک‌تر می‌شد دِلَش بیشتر فریاد می‌زد که گرسنه است. کمی بعد وارد راهرویی شد که آشپزخانه در اِنتهای آن قرار داشت. به یادِ آن پری‌های کوچک افتاد. سپس دَرب را با احتیاط باز کرد. بدونِ آن‌که وارد اتاق شود تنها سرش را از کنارِ به داخلِ آشپزخانه هدایت کرد و سعی داشت با آرامی نگاه کند. می‌خواست بداند کدام یک از پری‌ها توانسته بود چنین بُو و عطری را در کاخ ایجاد کند. اما از آن‌چیزی که اکنون فهمیده بود شوکه شد. اِدوارد همان فرمانده‌ای که صبحانه را نیز آماده کرده بود درحال درست کردن خوراکِ شام بود. با خود فکر کرد که او یک فرمانده بود؟ شاید فرمانده‌ی آشپز بود و او اشتباه متوجه شده.
بعد از آن نگاهش به خوراک‌هایی افتاد که بر روی میزِ مرکز اتاق خودنمایی می‌کردند. مرغِ آبپز شده و سبزیجاتی که اطراف آن قرار داشت دَهانِ لورا را آب انداخته بود. حتی چهره‌ی غذا نیز او را گرسنه‌تر کرده بود. کنارِ آن مایعی زرشکی قرار داشت. چاشنی بود که بر روی مرغ ریخته می‌شد.
آرام‌آرام سرش را به جلو حرکت داد تا بتواند به خوراک‌های دیگر نگاه کند که همان لحظه صدایی او را به ترس انداخت.
- به داخل بیا لورا!
صدای اِدوارد بود. از لورا خواسته بود تا به او ملحق شود. سپس لورا با شرمندگی به داخل رفت. لبخندی با شرمساری زد و دَرب را بست.
اِدوارد برخلافِ او با لبخندی دلنشین پذیرای او شد. دستانش را با پیشبندِ گل‌دار پاک کرد. سپس به دخترک گفت:
- گرسنه‌ای؟
لورا با خجالت و دستپاچگی به او گفت:
- خیر خیر. تنها جذبِ بو و عطر شدم.
اِدوارد تک خنده‌ای تحویل او داد و باری دیگر درگیر خوراک شد. دخترِ جوان با خود فکر کرد حتماً پسرِ مو طلایی درحال گفت‌وگو با خودش است که می‌گوید این دختر نخورده است. دستانش را بر روی پیشانی‌اش زد. آبروی خود را برده بود؟
برای این‌که فراموش کند باری دیگر مشغول به دیدن خوراک‌ها شد. درکنار مرغ، سبدی پُر از انگور وجود داشت. عجیب بود. مدتی می‌شد که در کشورِ امپراطوری انگور رشد نمی‌کرد و به همین دلیل از تمدن‌ها و کشورهای دیگر وارد می‌کردند. هر فردی توان خریدش را نداشت؛ زیرا بَهای آن گِران و ارزشمند بود. اما اکنون بر روی میز به مقدار زیادی روبه‌روی آن قرار داشت.
- این نیز از سوپ.
باری دیگر اِدوارد رشته افکارِ لورا را پاره کرد. گویا عادتش شده بود. سپس ادامه داد:
- اگر می‌توانی بقیه را باخبر کن که خوراکِ شام آمادست.
لورا بلافاصله حرفِ او را اطاعت و به طرف اتاق‌ها حرکت کرد.
کد:
***
به سقفِ بسترِ خواب نگاه کرد. دورتادورش پرده‌ایی کشیده بود. آنجا برای لورا، جایی نرم و گرمی بود. آرام‌آرام اندیشید که بسیار زود خسته شدند. با این‌که جوان بودند همان یک‌خرده تمرین آن‌ها را کلافه کرده بود.
یادِ چَندی پیش افتاد، به یادِ نگاهی افتاد که از آن مهربانی می‌بارید. مربی‌ِشان؛ خانمِ آزای.
با خود یادآوری کرد که اَحوالشان را جویا شده بود، لبخندزد. خوشحال بود که چنین مربیِ دلسوز و پُرمِهری در کنارش است. حتی بدون آن‌که اَندکی التماس کنند که تمرین را به اِتمام برساند.
خانمِ آزای یا همان مربیِ دلسوز بدون هیچ سخنی به آن‌ها استراحت داده بود. قرار بود فردا به ادامه تَمارین بپردازند و اکنون درحال استراحت بودند.
لورا بر روی شِکم دراز کشید. دستانش را زیر سرش قرار داد و سرش را روی آن نهاد. ناگهان صدایی شنید. صدای یک قورباغه‌ای در شکمش که نشان می‌داد گرسنه شده؛ زیرا خوراکِ ظهر را نخورده بود. با خود فکر کرد که اگر اکنون در کاخِ خودشان حضور داشت آدِلاین برای ظهر چه درست کرده بود؟ ممکن بود سوپِ مرغ درست کرده باشد یا گوشتِ آب‌دار به همراه سسِ قارچ؟ با گمان کردن به غذاهای احتمالی بیشتر از قبل شکمش به صدا درآمد.
کلافه به پشت دراز کشید. تنها در جایش می‌خزید و سعی در پنهان کردن گرسنگی‌اش داشت. باری دیگر به سقفِ بسترِ خوابش خیره شد.
ناگهان بویی گُوارا و دلنشین به مشامِ او خورد. از جا پرید و موهای مُجَعدش در هوا رفتند. سرش را مانند جغد به این طرف و آن طرف چرخاند. سپس از بسترش پایین آمد و مانند سگ‌های شکاری بو را دنبال کرد.
دامنِ بلند را با دستانِ خود به بالا گرفت و پله‌ها را دوتایی گذراند، سپس دوباره رَدِ بو را دنبال کرد.
هر چه نزدیک‌تر می‌شد دِلَش بیشتر فریاد می‌زد که گرسنه است. کمی بعد وارد راهرویی شد که آشپزخانه در اِنتهای آن قرار داشت. به یادِ آن پری‌های کوچک افتاد. سپس دَرب را با احتیاط باز کرد. بدونِ آن‌که وارد اتاق شود تنها سرش را از کنارِ به داخلِ آشپزخانه هدایت کرد و سعی داشت با آرامی نگاه کند. می‌خواست بداند کدام یک از پری‌ها توانسته بود چنین بُو و عطری را در کاخ ایجاد کند. اما از آن‌چیزی که اکنون فهمیده بود شوکه شد. اِدوارد همان فرمانده‌ای که صبحانه را نیز آماده کرده بود درحال درست کردن خوراکِ شام بود. با خود فکر کرد که او یک فرمانده بود؟ شاید فرمانده‌ی آشپز بود و او اشتباه متوجه شده.
بعد از آن نگاهش به خوراک‌هایی افتاد که بر روی میزِ مرکز اتاق خودنمایی می‌کردند. مرغِ آبپز شده و سبزیجاتی که اطراف آن قرار داشت دَهانِ لورا را آب انداخته بود. حتی چهره‌ی غذا نیز او را گرسنه‌تر کرده بود. کنارِ آن مایعی زرشکی قرار داشت. چاشنی بود که بر روی مرغ ریخته می‌شد.
آرام‌آرام سرش را به جلو حرکت داد تا بتواند به خوراک‌های دیگر نگاه کند که همان لحظه صدایی او را به ترس انداخت.
- به داخل بیا لورا!
صدای اِدوارد بود. از لورا خواسته بود تا به او ملحق شود. سپس لورا با شرمندگی به داخل رفت. لبخندی با شرمساری زد و دَرب را بست.
اِدوارد برخلافِ او با لبخندی دلنشین پذیرای او شد. دستانش را با پیشبندِ گل‌دار پاک کرد. سپس به دخترک گفت:
- گرسنه‌ای؟
لورا با خجالت و دستپاچگی به او گفت:
- خیر خیر. تنها جذبِ بو و عطر شدم.
اِدوارد تک خنده‌ای تحویل او داد و باری دیگر درگیر خوراک شد. دخترِ جوان با خود فکر کرد حتماً پسرِ مو طلایی درحال گفت‌وگو با خودش است که می‌گوید این دختر نخورده است. دستانش را بر روی پیشانی‌اش زد. آبروی خود را برده بود؟
برای این‌که فراموش کند باری دیگر مشغول به دیدن خوراک‌ها شد. درکنار مرغ، سبدی پُر از انگور وجود داشت. عجیب بود. مدتی می‌شد که در کشورِ امپراطوری انگور رشد نمی‌کرد و به همین دلیل از تمدن‌ها و کشورهای دیگر وارد می‌کردند. هر فردی توان خریدش را نداشت؛ زیرا بَهای آن گِران و ارزشمند بود. اما اکنون بر روی میز به مقدار زیادی روبه‌روی آن قرار داشت.
- این نیز از سوپ.
باری دیگر اِدوارد رشته افکارِ لورا را پاره کرد. گویا عادتش شده بود. سپس ادامه داد:
- اگر می‌توانی بقیه را باخبر کن که خوراکِ شام آمادست.
لورا بلافاصله حرفِ او را اطاعت و به طرف اتاق‌ها حرکت کرد.
#پارت20
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
با صدایی خاموش از پلکان‌های بُلوری بالا رفت و به دَربِ زرد رنگ نزدیک شد. دستانش را روی دستگیره‌ی دَرب نهاده و با چرخشی آن را باز کرد. تاکنون واردِ اتاقِ جدیدِ آنا نشده بود. هنگامی که واردِ کاخ شدند تنها فکر و پندارِ آن‌ها به چه‌گونگی حیات‌شان در این کاخ بود.
رویَتش به دختری افتاد که پَسِ میزی نشسته و مشغول به انجام کاری بود. با بسته شدنِ دَرب آنا نیز از جایش پرید و سرش را به‌ سوی منبع آوا برد. دیدَش به دوستِ دیرین و مِهربانش افتاد. سپس از جایش برخاست و به نزد لورا رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا نیز با گمان او را نوازش کرد. اندکی بعد، آنا را از خود جدا و با چشمانی مضطرب به او چشم دوخت. دلیلِ کارِ او چیست؟ به چه علت او را در آ*غ*و*ش گرفته بود؟ دلتنگ بود؟
سپس د*ه*ان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بدون آن‌که آنا آگاه باشد سخن گفت:
- لورا، درحال کشیدنِ طراحی هستم.
دخترک که اکنون حیران شده به دوستِ خود گفت:
- طراحی؟ ولی تو ابزارش را نیاوردی. چه‌گونه؟
آنا لبخندی زد. سپس با تَلاطم گفت:
- هرچیزی که به آن تأمل کنی در این‌جا موجودیت دارد. با کمی گشتن توانستم مدادهای ویژه‌ی طراحی پیدا کنم.
لورا با شگفتی به سخن‌های او گوش‌ فرا داد. با خود اندیشید که به احتمال زیاد این کاخ فراتر از جادویی بودن است. آن‌قدر جادویی که به هر کالایی که احتیاج داشته باشند می‌توانند به سهولت آن را پیدا کنند و به‌ کارگیرند؟ سپس آنا با آوایی سرشار از هیجانی آشکارا به دوستش گفت:
- می‌خواهی مشاهده کنی؟
با اِشاره به آن‌چه‌ که روی میز بود کلامش را به اِتمام رساند. لورا با لبخندی که بر لبانش داشت به اون چشم دوخت، سپس به سمت طراحی حرکت کرد. طراحی تاکنون نیمه‌کاره بود. در سویِ چپِ کاغذ دو پرنده‌ در نزدِ یک‌دیگر بر روی شاخه‌‌ای نشسته بودند. در اِنتهای بال‌های یکی به رنگ سبز و دیگری آبی بود.
سپس با شگفتی نگاهش را دوستِ خود داد و گفت:
- بی‌نهایت زیباست! چه هنگامی به پایان می‌رسد؟
آنا که از تعریف و تمجیدِ او اکنون خرسند شده با شرمندگی گفت:
- کمی به درازا می‌کشد. اما تمام کوشش خود را برای به پایان رساندنش به کار می‌گیریم.
لورا باری دیگر به طراحی چشم دوخت. این اولین‌باری نبود که آنا این‌گونه آثاری را خلق می‌کند. کاخشان لبریز بود از استادهایی که به آنا آموزش می‌دادند. فرقی نداشت که آموزشِ ر*ق*ص باشد یا آموزشِ گلدوزی و طراحی، آنا از مهارت بنا شده بود.
لورا که سَر از طراحی برنمی‌داشت دلیل آمدنش به این‌جا را یادآوری کرد. پاک از یاد برده بود. سپس شتابان حرکت کرد و گفت:
- آنا، شام آماده‌ست.
همان‌گونه که لورا اتاق را ترک می‌کرد، دخترِ جوان با نگاهی بهت‌زده رفتنِ او را تماشا کرد.
سپس روبه‌روی اتاقِ آبی ایستاد، دستانش را بالا برده و سه مرتبه به درب کوبید. نمی‌دانست دلیل آن‌که اینک مضطرب است چیست؛ اما این را به خوبی می‌دانست که از گرسنگی درحال پیچ‌ و تاب خوردن به خود است. پس از اندکی انتظار دَرب باز شد. همان لحظه قامتِ پسری روبه‌روی درب آشکار شد. جک، با موهایی بی‌نظم‌ و ترتیب به لورا نگاه کرد. چشمانِ دریایی‌اش اکنون از خستگی ناپیدا بودند. لورا با تسریع به پسرک گفت:
- شام آمادست.
و شتابان به طرف اتاقِ دیوید رفت. با یک‌بار در زدنِ او، دیوید پدیدار شد. سپس با صدایی رسا و بلند گفت:
- شام آماده شده؟
گویا تمام مدت را فال‌گوش ایستاده و در انتظار تأییدی از طرف خبر‌ رسان بوده. لورا دستانش را به هم گره زد و با نگاهی غضب‌آلود گفت:
- آری.
دیوید با سرخوشی از اتاق خارج شده و به‌ سوی سالنِ غذاخوری حرکت کرد. در همان‌ هنگام، آنا نیز از اتاق خود بیرون آمده و با گرفتنِ دستانِ لورا به حرکت افتاد.
جک اندکی بعد از آن‌ها حرکت کرد. در راه، آنا مشغول صبحت با لورا بود. سرگرمِ گفتنِ چه‌گونگی آغازِ طراحی و پیدا کردنِ ابزار و وسایل طراحی آن شد.
دیوید نیز که ناخواسته گفت‌وگوی آن دو را شنید از آنا پرسید که چه‌گونه توانسته هر چه که خواسته بود را پیدا کند.

کد:
با صدایی خاموش از پلکان‌های بُلوری بالا رفت و به دَربِ زرد رنگ نزدیک شد. دستانش را روی دستگیره‌ی دَرب نهاده و با چرخشی آن را باز کرد. تاکنون واردِ اتاقِ جدیدِ آنا نشده بود. هنگامی که واردِ کاخ شدند تنها فکر و پندارِ آن‌ها به چه‌گونگی حیات‌شان در این کاخ بود.

رویَتش به دختری افتاد که پَسِ میزی نشسته و مشغول به انجام کاری بود. با بسته شدنِ دَرب آنا نیز از جایش پرید و سرش را به‌ سوی منبع آوا برد. دیدَش به دوستِ دیرین و مِهربانش افتاد. سپس از جایش برخاست و به نزد لورا رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. لورا نیز با گمان او را نوازش کرد. اندکی بعد، آنا را از خود جدا و با چشمانی مضطرب به او چشم دوخت. دلیلِ کارِ او چیست؟ به چه علت او را در آ*غ*و*ش گرفته بود؟ دلتنگ بود؟

سپس د*ه*ان باز کرد تا چیزی بگوید، اما بدون آن‌که آنا آگاه باشد سخن گفت:

- لورا، درحال کشیدنِ طراحی هستم.

دخترک که اکنون حیران شده به دوستِ خود گفت:

- طراحی؟ ولی تو ابزارش را نیاوردی. چه‌گونه؟

آنا لبخندی زد. سپس با تَلاطم گفت:

- هرچیزی که به آن تأمل کنی در این‌جا موجودیت دارد. با کمی گشتن توانستم مدادهای ویژه‌ی طراحی پیدا کنم.

لورا با شگفتی به سخن‌های او گوش‌ فرا داد. با خود اندیشید که به احتمال زیاد این کاخ فراتر از جادویی بودن است. آن‌قدر جادویی که به هر کالایی که احتیاج داشته باشند می‌توانند به سهولت آن را پیدا کنند و به‌ کارگیرند؟ سپس آنا با آوایی سرشار از هیجانی آشکارا به دوستش گفت:

- می‌خواهی مشاهده کنی؟

با اِشاره به آن‌چه‌ که روی میز بود کلامش را به اِتمام رساند. لورا با لبخندی که بر لبانش داشت به اون چشم دوخت، سپس به سمت طراحی حرکت کرد. طراحی تاکنون نیمه‌کاره بود. در سویِ چپِ کاغذ دو پرنده‌ در نزدِ یک‌دیگر بر روی شاخه‌‌ای نشسته بودند. در اِنتهای بال‌های یکی به رنگ سبز و دیگری آبی بود.

سپس با شگفتی نگاهش را دوستِ خود داد و گفت:

- بی‌نهایت زیباست! چه هنگامی به پایان می‌رسد؟

آنا که از تعریف و تمجیدِ او اکنون خرسند شده با شرمندگی گفت:

- کمی به درازا می‌کشد. اما تمام کوشش خود را برای به پایان رساندنش به کار می‌گیریم.

لورا باری دیگر به طراحی چشم دوخت. این اولین‌باری نبود که آنا این‌گونه آثاری را خلق می‌کند. کاخشان لبریز بود از استادهایی که به آنا آموزش می‌دادند. فرقی نداشت که آموزشِ ر*ق*ص باشد یا آموزشِ گلدوزی و طراحی، آنا از مهارت بنا شده بود.

لورا که سَر از طراحی برنمی‌داشت دلیل آمدنش به این‌جا را یادآوری کرد. پاک از یاد برده بود. سپس شتابان حرکت کرد و گفت:

- آنا، شام آماده‌ست.

همان‌گونه که لورا اتاق را ترک می‌کرد، دخترِ جوان با نگاهی بهت‌زده رفتنِ او را تماشا کرد.

سپس روبه‌روی اتاقِ آبی ایستاد، دستانش را بالا برده و سه مرتبه به درب کوبید. نمی‌دانست دلیل آن‌که اینک مضطرب است چیست؛ اما این را به خوبی می‌دانست که از گرسنگی درحال پیچ‌ و تاب خوردن به خود است. پس از اندکی انتظار دَرب باز شد. همان لحظه قامتِ پسری روبه‌روی درب آشکار شد. جک، با موهایی بی‌نظم‌ و ترتیب به لورا نگاه کرد. چشمانِ دریایی‌اش اکنون از خستگی ناپیدا بودند. لورا با تسریع به پسرک گفت:

- شام آمادست.

و شتابان به طرف اتاقِ دیوید رفت. با یک‌بار در زدنِ او، دیوید پدیدار شد. سپس با صدایی رسا و بلند گفت:

- شام آماده شده؟

گویا تمام مدت را فال‌گوش ایستاده و در انتظار تأییدی از طرف خبر‌ رسان بوده. لورا دستانش را به هم گره زد و با نگاهی غضب‌آلود گفت:

- آری.

دیوید با سرخوشی از اتاق خارج شده و به‌ سوی سالنِ غذاخوری حرکت کرد. در همان‌ هنگام، آنا نیز از اتاق خود بیرون آمده و با گرفتنِ دستانِ لورا به حرکت افتاد.

جک اندکی بعد از آن‌ها حرکت کرد. در راه، آنا مشغول صبحت با لورا بود. سرگرمِ گفتنِ چه‌گونگی آغازِ طراحی و پیدا کردنِ ابزار و وسایل طراحی آن شد.

دیوید نیز که ناخواسته گفت‌وگوی آن دو را شنید از آنا پرسید که چه‌گونه توانسته هر چه که خواسته بود را پیدا کند.

#پارت21
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
کمی بعد به تالارغذاخوری رسیدند و تنها چیزی که مانعِ گفت‌‌‌وگویِ دو دخترِ جوان با دیوید شد خوراک‌هایی بود که روی میز قرار داشتند. هرکدام از دیگری بهتر و لذیذتر به نظر می‌رسید. عطرش کلِ تالار را در خود بلعیده بود. آنا که گویا در خواب باشد با تعجب گفت:
- چنین خوراک‌هایی را چه کسی آماده کرده؟
بعد از مدتی اِدوارد آمد. همگی با نگاهشان او را دنبال کردند. به سمت میزِ غذاخوری که وسط تالار قرار داشت رفت. صندلیِ بلوری با روکِشِ بنفش را کنار زد و روی آن نشست. دیوید با لحنی که خنده از آن آشکار بود گفت:
- این‌بار نیز تو درست کردی؟
اِدوارد با چشمانی سرخوش به اون نگاه کرد، سپس گفت:
- زیبا به چشم نمی‌آید؟
جک که پیدا بود بسیار گرسنه شده و حوصله‌ی چنین سخن‌هایی را ندارد گفت:
- زیبا؟ فوق‌العادست!
اِدوارد که حالا صورتی سرخ داشت سرگرم تماشای آن‌ها شد و گفت:
- بنشینید. وقتِ شام است.
سپس همگی با هیاهو به طرف میز رفتند و بر روی صندلی‌ها نشستند. مانند ترتیبی که برای صبحانه بود لورا و آنا کنار یک‌دیگر نشسته، جک نزد دیوید و اِدوارد بالای میز نشسته بود. در این جمع او از همه بزرگ‌تر بود. سپس برخاست و برای همه تکه‌ای مرغ گذاشت و گفت:
- می‌خواهم اول طعم مرغ را بچشید.
لورا لبخند زد، شاید برای او عجیب بود. به احتمال زیاد تمرین بسیار سخت آن‌ها که البته کوچک و خسته کننده نبود برای اِدوارد بد نبود؛ زیرا آن‌قدر سرحال بود که توان طبخِ چنین خوراک‌هایی را داشته باشد. سپس همگی دستانِ خود را به کار گرفتند و تکه‌ای از مرغ را به سمت د*ه*انِ خود بردند. طعم و عطرش در کل وجودشان پخش شد.
- چه‌طور شده؟
ناگهان با صدای آشپز تمرکزشان را از دست دادند. دیوید که اکنون درحال بریدنِ تکه‌ی دیگر بود، گفت:
- عالی شده!
اِدوارد لبخندی تحویلش داد، سپس جک برای تأیید حرفِ او سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون اِدوارد.
فرمانده جوان لبخندی زد و گفت:
- این کار را وظیفه‌ی خود می‌دانم.
آنا درحال ریختن چاشنی بر روی مرغ بود که گفت:
- اِدوارد، تا به کنون نگفته بودی آن‌قدر در آشپزی زِبردست هستی.
با حرفِ آنا اِدوارد تأمل کرد. تا به کنون؟ فقط دو روز از آشناییِ آن‌ها می‌گذشت. چه چیزی را باید به یک‌دیگر می‌گفتند؟ آن‌قدر غرق در وقفِ خود با شرایط بودند که یادشان رفته بود به یک‌دیگر عادت کنند و یا علایق یک‌دیگر را بدانند. لورا با دهانی پر از مرغ و انگورهای گران‌قیمت گفت:
- فوق‌العاده شده اِدوارد.
اِدوارد یک دستش را بالا برد و روی میزِ بلوری گذاشت، سپس سرش را بر روی آن نهاد و به عنوان تکیه‌گاه از او استفاده کرد. به دشوار فهمید که او چه گفته بود. بدونِ آن‌که آگاه باشد غرق در چه‌گونگی خوردن او شد. از همان‌ موقع که وارد آشپزخانه شده پیدا بود که بسیار گرسنه است.
سپس با لحنی پندآمیز گفت:
- نوشِ‌ جانت. اما با د*ه*ان پُر سخن نگو.
لورا بدون آن‌که متوجه حرف او شود باری دیگر با د*ه*ان پُر گفت:
- چشم.
فرمانده خندید و بدون آن‌که دوباره تذکر دهد به دیگران نگاه کرد. تا به حال چنین حسی را نداشته بود. چیزی از آشناییِ او با آن جوانان نمی‌گذشت. اما چیزی که او درک می‌کرد مانند همان روزهایی بود که در کنار مادرش بود. خاطراتش وضوح کاملی نداشتند؛ اما توان فَهم آن را داشت.
بعد از اِتمام خوراک همگی باری دیگر از او تشکر کردند. درحال رفتن به اتاق‌هایشان بودند که لورا پرسید:
- اِدوارد. سوالی در ذهن داشتم که از یاد بردم.
اِدوارد که شانه به شانه‌ی او ایستاده بود گفت:
- و آن سوال چیست؟
همگی گوش‌هایشان را مانند گرگ تیز کردند تا متوجه سوالِ او شوند. سپس پرسید:
- آن انگورها. در گریندل و قلمرو به سختی تهیه و خرید می‌شود. چه‌گونه بهایِ آن را دادی؟
جک، دیوید و آنا گویا که تازه متوجه شده باشند تعجب کردند. آن‌قدر گرسنه بودند که چنین موضوعی را از یاد بردند. به راستی که چه‌گونه تهیه شده؟
اِدوارد به صراحت جواب داد:
- فقط با کمی جست‌‌وجو پیدایش کردم. برای چه پرسیدی؟
لورا با نگاهی پرسش‌گر به او چشم دوخت. دقیقاً مانند آنا. دوباره پرسید:
- یعـ... یعنی چی؟
- لورا موضوعِ راحتی‌ست. فقط به آن فکر کردم و با کمی گشتن پیدا شد. برای چه خود را درگیرش کردی؟
چشمانش را به چیزی ناپیدا دوخت. به حق که این کاخِ بلوری چیزی جز گنجینه‌ی خواسته‌ها نیست.
سپس با جوابی کوتاه گفت:
- چیزی نیست.
اِدوارد چشمانش را با گُمان از لورا گرفت. برایش سوال شده بود. چرا مسائلِ پیشِ پا افتاده برایِ او مهم بود؟ اما چیزی که لورا می‌دید پیش افتاده نبود. بلکه تا به حال چنین چیزی را ندیده بود و عجیب بود که به چه علت همکارانش اهمیت نمی‌دهند.
کد:
کمی بعد به تالارغذاخوری رسیدند و تنها چیزی که مانعِ گفت‌‌‌وگویِ دو دخترِ جوان با دیوید شد خوراک‌هایی بود که روی میز قرار داشتند. هرکدام از دیگری بهتر و لذیذتر به نظر می‌رسید. عطرش کلِ تالار را در خود بلعیده بود. آنا که گویا در خواب باشد با تعجب گفت:
- چنین خوراک‌هایی را چه کسی آماده کرده؟
بعد از مدتی اِدوارد آمد. همگی با نگاهشان او را دنبال کردند. به سمت میزِ غذاخوری که وسط تالار قرار داشت رفت. صندلیِ بلوری با روکِشِ بنفش را کنار زد و روی آن نشست. دیوید با لحنی که خنده از آن آشکار بود گفت:
-  این‌بار نیز تو درست کردی؟
اِدوارد با چشمانی سرخوش به اون نگاه کرد، سپس گفت:
- زیبا به چشم نمی‌آید؟
جک که پیدا بود بسیار گرسنه شده و حوصله‌ی چنین سخن‌هایی را ندارد گفت:
- زیبا؟ فوق‌العادست!
اِدوارد که حالا صورتی سرخ داشت سرگرم تماشای آن‌ها شد و گفت:
- بنشینید. وقتِ شام است.
سپس همگی با هیاهو به طرف میز رفتند و بر روی صندلی‌ها نشستند. مانند ترتیبی که برای صبحانه بود لورا و آنا کنار یک‌دیگر نشسته، جک نزد دیوید و اِدوارد بالای میز نشسته بود. در این جمع او از همه بزرگ‌تر بود. سپس برخاست و برای همه تکه‌ای مرغ گذاشت و گفت:
- می‌خواهم اول طعم مرغ را بچشید.
لورا لبخند زد، شاید برای او عجیب بود. به احتمال زیاد تمرین بسیار سخت آن‌ها که البته کوچک و خسته کننده نبود برای اِدوارد بد نبود؛ زیرا آن‌قدر سرحال بود که توان طبخِ چنین خوراک‌هایی را داشته باشد. سپس همگی دستانِ خود را به کار گرفتند و تکه‌ای از مرغ را به سمت د*ه*انِ خود بردند. طعم و عطرش در کل وجودشان پخش شد.
- چه‌طور شده؟
ناگهان با صدای آشپز تمرکزشان را از دست دادند. دیوید که اکنون درحال بریدنِ تکه‌ی دیگر بود، گفت:
- عالی شده!
اِدوارد لبخندی تحویلش داد، سپس جک برای تأیید حرفِ او سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون اِدوارد.
فرمانده جوان لبخندی زد و گفت:
- این کار را وظیفه‌ی خود می‌دانم.
آنا درحال ریختن چاشنی بر روی مرغ بود که گفت:
- اِدوارد، تا به کنون نگفته بودی آن‌قدر در آشپزی زِبردست هستی.
با حرفِ آنا اِدوارد تأمل کرد. تا به کنون؟ فقط دو روز از آشناییِ آن‌ها می‌گذشت. چه چیزی را باید به یک‌دیگر می‌گفتند؟ آن‌قدر غرق در وقفِ خود با شرایط بودند که یادشان رفته بود به یک‌دیگر عادت کنند و یا علایق یک‌دیگر را بدانند. لورا با دهانی پر از مرغ و انگورهای گران‌قیمت گفت:
- فوق‌العاده شده اِدوارد.
اِدوارد یک دستش را بالا برد و روی میزِ بلوری گذاشت، سپس سرش را بر روی آن نهاد و به عنوان تکیه‌گاه از او استفاده کرد. به دشوار فهمید که او چه گفته بود. بدونِ آن‌که آگاه باشد غرق در چه‌گونگی خوردن او شد. از همان‌ موقع که وارد آشپزخانه شده پیدا بود که بسیار گرسنه است.
سپس با لحنی پندآمیز گفت:
- نوشِ‌ جانت. اما با د*ه*ان پُر سخن نگو.
لورا بدون آن‌که متوجه حرف او شود باری دیگر با د*ه*ان پُر گفت:
- چشم.
فرمانده خندید و بدون آن‌که دوباره تذکر دهد به دیگران نگاه کرد. تا به حال چنین حسی را نداشته بود. چیزی از آشناییِ او با آن جوانان نمی‌گذشت. اما چیزی که او درک می‌کرد مانند همان روزهایی بود که در کنار مادرش بود. خاطراتش وضوح کاملی نداشتند؛ اما توان فَهم آن را داشت.
بعد از اِتمام خوراک همگی باری دیگر از او تشکر کردند. درحال رفتن به اتاق‌هایشان بودند که لورا پرسید:
- اِدوارد. سوالی در ذهن داشتم که از یاد بردم.
اِدوارد که شانه به شانه‌ی او ایستاده بود گفت:
- و آن سوال چیست؟
همگی گوش‌هایشان را مانند گرگ تیز کردند تا متوجه سوالِ او شوند. سپس پرسید:
- آن انگورها. در گریندل و قلمرو به سختی تهیه و خرید می‌شود. چه‌گونه بهایِ آن را دادی؟
جک، دیوید و آنا گویا که تازه متوجه شده باشند تعجب کردند. آن‌قدر گرسنه بودند که چنین موضوعی را از یاد بردند. به راستی که چه‌گونه تهیه شده؟
اِدوارد به صراحت جواب داد:
- فقط با کمی جست‌‌وجو پیدایش کردم. برای چه پرسیدی؟
لورا با نگاهی پرسش‌گر به او چشم دوخت. دقیقاً مانند آنا. دوباره پرسید:
- یعـ... یعنی چی؟
- لورا موضوعِ راحتی‌ست. فقط به آن فکر کردم و با کمی گشتن پیدا شد. برای چه خود را درگیرش کردی؟
چشمانش را به چیزی ناپیدا دوخت. به حق که این کاخِ بلوری چیزی جز گنجینه‌ی خواسته‌ها نیست.
سپس با جوابی کوتاه گفت:
- چیزی نیست.
اِدوارد چشمانش را با گُمان از لورا گرفت. برایش سوال شده بود. چرا مسائلِ پیشِ پا افتاده برایِ او مهم بود؟ اما چیزی که لورا می‌دید پیش افتاده نبود. بلکه تا به حال چنین چیزی را ندیده بود و عجیب بود که به چه علت همکارانش اهمیت نمی‌دهند.
#پارت۲۲
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
باری دیگر در بسترِ خواب رفت. نمی‌دانست چه کند اما با این‌حال به یادِ چیزی افتاد. از اتفاقاتی که اخیرأ رخ داد چیزی در دفترِ خاطراتش ننوشته بود.
برخاست و در مرکز اتاق ایستاد. پشتِ میز که نشست فهمید دفتر خاطراتش را نیاورده. نقل مکانشان آن‌قدر سریع انجام شد که فرصت برداشتن لوازمِ خود را نداشتند. آشفته سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نه قلمی داشت و نه دفتر خاطراتی که در آن بنویسد. در فکر فرو رفت. اِدوارد و آنا توانستند آن‌چیزی را که در جست‌وجویش بودند پیدا کنند؛ اما او باور نمی‌کرد. مدتی پیش بود که اِدوارد خطاب به او گفته بود چنین موضوعی اهمیتی ندارد و پیشِ پا افتاده است. اما او لوراست، این‌گونه به دنیا آمده بود. تصمیم گرفت و فکر کرد. اگر دفتر خاطراتی که در اتاقِ اوست این‌جا پیدا شود باید به بقیه بگوید. حتی این را لازم می‌دانست که آن‌ها باید از او عذرخواهی کنند. سپس ایستاد و به جست‌وجویِ دفتر خاطراتش رفت. ابتدا به سمت کِشویِ پایین تختِ‌خواب رفت؛ اما چنین چیزی آن‌جا نبود. سرش را بالا آورد و با نگاهی آشفته اتاق را زیر نظر گرفت. کجا می‌توانست باشد؟ باری دیگر جست و جو را آغاز کرد. به سمت کُمدی که دامن‌ها و لباس‌هایش در آن قرار داشت رفت. دستگیر‌ه‌ی طلایی را گرفت و با یک چرخش دَرب باز شد. نگاهش را از دامن‌ها گذراند و به کفِ کمد چشم دوخت؛ اما چیزی نبود.
به ناچار خود را روی صندلی پرت کرد و دوباره سرش را به صندلی زد. پس تنها توهمِ او بود که ذهنش را درگیر کرده بود. اکنون حق را به اِدوارد می‌دهد.
مسئله‌ای جزئی را تبدیل به رمز و چیستان کرده بود تا برای خود جوابی یابد و در آخر میهمانیِ کوچکی برای خود بگیرد که او تیز و با ذکاوت است. از خود به خنده افتاد، از کارهایی که می‌کرد. راست بود، او تا به هنگام بالغ نشده بود. دخترهای هم‌سالِ او یا ازدواج کرده‎‌اند یا همانندخانم‌های بالغ به میهمانی‌های متفاوتی می‌روند؛ البته به غیر از او و آنا که مستثنا بودند.
کمی بعد چشمانش را باز کرد. به راستی که احتیاج به دفتر خاطراتش داشت. سرش را پایین آورد و به کِشوی چوبی نگریست. چه خوب می‌شد که با باز کردنِ کِشو دفتر خاطراتش آن‌جا پیدا می‌شد. هرچند که خیالی بود ولی با خود گفت در این دنیا هرچیزی ممکن است. دست از اندیشیدن برداشت و فکرش را به عمل تبدیل کرد. کِشو را باز کرد تا از محتویات داخلش خبردار شود. اما...
چیزی که با چشمانش دید حقیقت نداشت. دفتر را بیرون آورد و روی میزِ چوبی قرار داد. دفترِ خاطرات اوست؟ جلد چرمی و نوشته‌ی روی آن که "خاطراتِ گل‌های سبز" بود شباهت این دفتر را به دفتر خاطراتِ خودش نزدیک‌تر می‌کرد. اکنون دفتر قطور را باز کرد و به نوشته‌هایی که دقیقاً با نوشته‌های او یکی بودند چشم دوخت، دفترِ خاطراتش بود. هیچ تردیدی نداشت که دفتر خاطرات او باشد. دفتر را در درستانش گرفت و به س*ی*نه‌اش فشرد. نمی‌دانست از این‎‌‌که دفتر خاطراتش نزدِ اوست شادمانی کند یا برای این‌که توانست حرفش را ثابت کند بخندد. باری دیگر به دفتر چشم دوخت و شروع به سخن گفتن با او کرد.
- دفتر خاطراتم، فکر می‌کنی اِدوارد و بقیه حرفم را باور می‌کنند؟
به چه علت برای او مهم بود که اِدوارد و بقیه ناطوران درباره او چه فکری می‌کنند؟ می‌دانست که اکنون آنا مشغولِ طراحی‌ست و بقیه یا خواب هستند یا کاری مهم‌تر دارند که باید آن برسند. در آن لحظه تنها دفتر خاطراتِ چرمی همدمِ او بود. برای ثبتِ خاطراتش به دنبال قلم و جوهر گشت. باری دیگر کِشویِ میز را دید. قلم و جوهر با یک دستمالِ طرح‌داری که کنارش بود در آن‌جا گذاشته شده بود، با این‌که دفعه‌ی قبل ‌در آن‌جا حضور نداشتند. بعد از بیرون آوردن وسایل قلم را برداشت و با آرامش در جوهرِ تازه و مشکی فرو کرد. سپس مشغول به نوشتن شد...
- خاطراتِ من: لورا بارکر"
کد:
باری دیگر در بسترِ خواب رفت. نمی‌دانست چه کند اما با این‌حال به یادِ چیزی افتاد. از اتفاقاتی که اخیرأ رخ داد چیزی در دفترِ خاطراتش ننوشته بود.

برخاست و در مرکز اتاق ایستاد. پشتِ میز که نشست فهمید دفتر خاطراتش را نیاورده. نقل مکانشان آن‌قدر سریع انجام شد که فرصت برداشتن لوازمِ خود را نداشتند. آشفته سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. نه قلمی داشت و نه دفتر خاطراتی که در آن بنویسد. در فکر فرو رفت. اِدوارد و آنا توانستند آن‌چیزی را که در جست‌وجویش بودند پیدا کنند؛ اما او باور نمی‌کرد. مدتی پیش بود که اِدوارد خطاب به او گفته بود چنین موضوعی اهمیتی ندارد و پیشِ پا افتاده است. اما او لوراست، این‌گونه به دنیا آمده بود. تصمیم گرفت و فکر کرد. اگر دفتر خاطراتی که در اتاقِ اوست این‌جا پیدا شود باید به بقیه بگوید. حتی این را لازم می‌دانست که آن‌ها باید از او عذرخواهی کنند. سپس ایستاد و به جست‌وجویِ دفتر خاطراتش رفت. ابتدا به سمت کِشویِ پایین تختِ‌خواب رفت؛ اما چنین چیزی آن‌جا نبود. سرش را بالا آورد و با نگاهی آشفته اتاق را زیر نظر گرفت. کجا می‌توانست باشد؟ باری دیگر جست و جو را آغاز کرد. به سمت کُمدی که دامن‌ها و لباس‌هایش در آن قرار داشت رفت. دستگیر‌ه‌ی طلایی را گرفت و با یک چرخش دَرب باز شد. نگاهش را از دامن‌ها گذراند و به کفِ کمد چشم دوخت؛ اما چیزی نبود.

به ناچار خود را روی صندلی پرت کرد و دوباره سرش را به صندلی زد. پس تنها توهمِ او بود که ذهنش را درگیر کرده بود. اکنون حق را به اِدوارد می‌دهد.

مسئله‌ای جزئی را تبدیل به رمز و چیستان کرده بود تا برای خود جوابی یابد و در آخر میهمانیِ کوچکی برای خود بگیرد که او تیز و با ذکاوت است. از خود به خنده افتاد، از کارهایی که می‌کرد. راست بود، او تا به هنگام بالغ نشده بود. دخترهای هم‌سالِ او یا ازدواج کرده‎‌اند یا همانندخانم‌های بالغ به میهمانی‌های متفاوتی می‌روند؛ البته به غیر از او و آنا که مستثنا بودند.

کمی بعد چشمانش را باز کرد. به راستی که احتیاج به دفتر خاطراتش داشت. سرش را پایین آورد و به کِشوی چوبی نگریست. چه خوب می‌شد که با باز کردنِ کِشو دفتر خاطراتش آن‌جا پیدا می‌شد. هرچند که خیالی بود ولی با خود گفت در این دنیا هرچیزی ممکن است. دست از اندیشیدن برداشت و فکرش را به عمل تبدیل کرد. کِشو را باز کرد تا از محتویات داخلش خبردار شود. اما...

چیزی که با چشمانش دید حقیقت نداشت. دفتر را بیرون آورد و روی میزِ چوبی قرار داد. دفترِ خاطرات اوست؟ جلد چرمی و نوشته‌ی روی آن که "خاطراتِ گل‌های سبز" بود شباهت این دفتر را به دفتر خاطراتِ خودش نزدیک‌تر می‌کرد. اکنون دفتر قطور را باز کرد و به نوشته‌هایی که دقیقاً با نوشته‌های او یکی بودند چشم دوخت، دفترِ خاطراتش بود. هیچ تردیدی نداشت که دفتر خاطرات او باشد. دفتر را در درستانش گرفت و به س*ی*نه‌اش فشرد. نمی‌دانست از این‎‌‌که دفتر خاطراتش نزدِ اوست شادمانی کند یا برای این‌که توانست حرفش را ثابت کند بخندد. باری دیگر به دفتر چشم دوخت و شروع به سخن گفتن با او کرد.

- دفتر خاطراتم، فکر می‌کنی اِدوارد و بقیه حرفم را باور می‌کنند؟

به چه علت برای او مهم بود که اِدوارد و بقیه ناطوران درباره او چه فکری می‌کنند؟ می‌دانست که اکنون آنا مشغولِ طراحی‌ست و بقیه یا خواب هستند یا کاری مهم‌تر دارند که باید آن برسند. در آن لحظه تنها دفتر خاطراتِ چرمی همدمِ او بود. برای ثبتِ خاطراتش به دنبال قلم و جوهر گشت. باری دیگر کِشویِ میز را دید. قلم و جوهر با یک دستمالِ طرح‌داری که کنارش بود در آن‌جا گذاشته شده بود، با این‌که دفعه‌ی قبل ‌در آن‌جا حضور نداشتند. بعد از بیرون آوردن وسایل قلم را برداشت و با آرامش در جوهرِ تازه و مشکی فرو کرد. سپس مشغول به نوشتن شد...

- خاطراتِ من: لورا بارکر"
#پارت23
#نگین_شرافت
#ناطور_نبات
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
- مدتی شده که قلم در دست نگرفته و برایت ننوشته‌ام...
باورت نمیشه که چه چیزهایی را گذراندم. به گمانم دو روزی شده که ناطور شده‌ام، ناطورِ گیاه. نمی‌دانی در آن لحظه چه بیمی در جانم افتاد. آنا نیز انتخاب شده بود، او ناطورِ نور و روشنایی شده. باورت می‌شود؟ من تا به کنون باور نکرده‌ام. اولین زنانی که ناطور شدند... مانند رویاست.

باری دیگر قلم را به جوهر آغشته کرد و چشمانش را به دفتر خاطراتش دوخت؛ منتظر نوشتن چیزی از طرفِ صاحبش بود. اندیشید که دیگر چه چیزهایی را باید برای او بنویسد. از اولین تمرینشان یا از دستپختِ اِدوارد و زیباییِ کاخ بُلوری؟ یا از پری‌هایی که در آشپزخانه با آن‌ها ملاقات کرد و نامشان آیِن بود؟ قلم را روی پارچه‌ی طرح‌دار قرار داد و به صندلیِ چوبی تکیه داد. سپس به بیرون چشم دوخت، بوستانی از گل‌های گوناگون روبه‌رویش وجود داشت. با نفسی عمیق ریه‌هایش را از رایحه و عطر گل‌ها پر کرد. بدون آن‌که بازدمی دهد، بوستان را نظاره کرد. دلش می‌خواست از پنجره‌ی اتاق به بیرون رود و پرواز کند به آن‌جا رود. باری دیگر به دفترِ خاطراتش نگریست. مدتی پیش بود که دلش او را می‌خواست، اما اکنون او بود که دیگر تحملش را نداشت. نه توانِ نوشتن را داشت و نه توانِ فکر کردن. خود را در مرکز بوستان تصور کرد. باید به آن‌جا می‌رفت. سپس دفتر خاطرات را در دست گرفت، از اتاق خارج شد و به طرف بوستان شتافت.
دربِ پشتی را باز کرد و وارد بوستان شد. به قدری زیبا و چشم‌گیر بود که چشم‌های دخترک توانِ دیدن آن‌ها را نداشتن. از گل‌ها و گیاهانی که در ن*زد*یک*ی کاخِ خانم لیندا بود نیز زیباتر بودند. سپس بر روی نیم‌تختی سفید نشست و مشغول به دیدن گیاهان شد. همان‌طور که دفتر خاطراتِ چرمی‌اش را ب*غ*ل کرده بود به آسمان چشم دوخت، آفتاب به غروبش نزدیک بود. آن‌قدر که محو در پیدا کردنِ دفتر خاطراتش بود، به همین خاطر فرصت از دستانش خارج شد. بدون آن‌‌که به غروبِ نارنجی فکر کند؛ عطرِ گل‌ها را بویید. ذهنش را عاری از هرگونه پریشانی و دغدغه کرد.
- این‌جا چه می‌کنی؟
آرامش و راحتی‌اش با صدای پسرکی از بین رفت. پلک‌هایش را با غضب برهم فشُرد و با تندخویی به آرامش‌ برهم‌زن چشم دوخت. با دیدن تیله‌های آبی حالت و شکلِ چهره‌اش را تغییر داد. سوالی که پسرِ جوان پرسید، سوالِ او نیز بود. سپس گفت:
- جک تو این‌جا چه می‌کنی؟
جک در همان حین که دخترِ جوان را نظاره می‌کرد به سمتش حرکت کرد و بدون آن‌که اجازه‌ای بگیرد در کنارش نشست. لورا با چشمانی پریشان به او چشم دوخت. حتماً با خود می‌گفت چه گستاخ است! نگاهش را از او گرفت و ترجیح داد تا بیشتر گل‌ها را نظاره‌گر باشد. جک با نگاهی که پیدا نبود چه اندیشه‌ای پشتش است، گفت:
- سوالم را با سوال پاسخ نده.
لورا که آگاه از کارهای او نبود با حواس‌پرتی گفت:
- آمدم تا هوایی تعویض کنم و از اکنون به بعد تو را ویرانگرِ آرامش می‌نامم.
جک با خنده‌ای که توانِ نگه‌ داشتن آن را نداشت گفت:
- ویرانگرِ آرامش؟ برای چه؟!
در پایان سخنِ خود، لبخندی به پهنای صورتش زد و به او چشم دوخت. چشمانِ جک که اکنون ویرانگرِ آرامش نام داشت از نزدیک زیباتر بود. تنها عملی که هردو مشغول به انجامش بودند نگاه کردن به یک‌دیگر بود. موهای تیره‌ی پسرک با نسیمی آهسته بر صورتش افتادند. آن‌چه که لورا درحال مشاهده‌اش بود یک انسان نبود؛ بلکه برای او شاهکاری بود که هنرمندی زبردست خلق کرده بود. کمی مکث می‌کند، چه شد؟ رخسارش را از پسر گرفت و چشمانش را از او دزدید. برای چه صورتش د*اغ شده بود؟ اصلاً باید چه می‌کرد؟ به نگرشِ او ادامه می‌داد؟ جسارتِ لورا کم‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. کمی فکر کرد، سوالی که او پرسید چه بود؟ برای چه او لقب ویرانگرِ آرامش را گرفته؟ به راستی او ویرانگر است، ویرانگر قلب و احساسات او. آری، ولی توانِ گفتن این را نداشت. سپس خود را مشغول به پاسخ کرد:
- فقط تمایل دارم این‌گونه صدایت کنم.
جک با خنده‌ی کوتاه گفت‌وگو را به پایان رساند و خود نیز مشغول به دیدنِ غروب شد. دخترک نیز در افکارش غرق شد، شاید بیشتر ترجیح می‌داد تا این کار را انجام دهد. چیزی از اولین دیدارشان نمی‌گذشت، چه‌گونه غرق در نگاهش شده بود؟ اگر ویرانگرِ آرامش اجازه‌اش را دهد، می‌خواست تمام تمرکزش را بر روی وظایفش بگذارد.

1676923227431.png
کد:
- مدتی شده که قلم در دست نگرفته و برایت ننوشته‌ام...

باورت نمیشه که چه چیزهایی را گذراندم. به گمانم دو روزی شده که ناطور شده‌ام، ناطورِ گیاه. نمی‌دانی در آن لحظه چه بیمی در جانم افتاد. آنا نیز انتخاب شده بود، او ناطورِ نور و روشنایی شده. باورت می‌شود؟ من تا به کنون باور نکرده‌ام. اولین زنانی که ناطور شدند... مانند رویاست.

باری دیگر قلم را به جوهر آغشته کرد و چشمانش را به دفتر خاطراتش دوخت؛ منتظر نوشتن چیزی از طرفِ صاحبش بود. اندیشید که دیگر چه چیزهایی را باید برای او بنویسد. از اولین تمرینشان یا از دستپختِ اِدوارد و زیباییِ کاخ بُلوری؟ یا از پری‌هایی که در آشپزخانه با آن‌ها ملاقات کرد و نامشان آیِن بود؟ قلم را روی پارچه‌ی طرح‌دار قرار داد و به صندلیِ چوبی تکیه داد. سپس به بیرون چشم دوخت، بوستانی از گل‌های گوناگون روبه‌رویش وجود داشت. با نفسی عمیق ریه‌هایش را از رایحه و عطر گل‌ها پر کرد. بدون آن‌که بازدمی دهد، بوستان را نظاره کرد. دلش می‌خواست از پنجره‌ی اتاق به بیرون رود و پرواز کند به آن‌جا رود. باری دیگر به دفترِ خاطراتش نگریست. مدتی پیش بود که دلش او را می‌خواست، اما اکنون او بود که دیگر تحملش را نداشت. نه توانِ نوشتن را داشت و نه توانِ فکر کردن. خود را در مرکز بوستان تصور کرد. باید به آن‌جا می‌رفت. سپس دفتر خاطرات را در دست گرفت، از اتاق خارج شد و به طرف بوستان شتافت.

دربِ پشتی را باز کرد و وارد بوستان شد. به قدری زیبا و چشم‌گیر بود که چشم‌های دخترک توانِ دیدن آن‌ها را نداشتن. از گل‌ها و گیاهانی که در ن*زد*یک*ی کاخِ خانم لیندا بود نیز زیباتر بودند. سپس بر روی نیم‌تختی سفید نشست و مشغول به دیدن گیاهان شد. همان‌طور که دفتر خاطراتِ چرمی‌اش را ب*غ*ل کرده بود به آسمان چشم دوخت، آفتاب به غروبش نزدیک بود. آن‌قدر که محو در پیدا کردنِ دفتر خاطراتش بود، به همین خاطر فرصت از دستانش خارج شد. بدون آن‌‌که به غروبِ نارنجی فکر کند؛ عطرِ گل‌ها را بویید. ذهنش را عاری از هرگونه پریشانی و دغدغه کرد.

- این‌جا چه می‌کنی؟

آرامش و راحتی‌اش با صدای پسرکی از بین رفت. پلک‌هایش را با غضب برهم فشُرد و با تندخویی به آرامش‌ برهم‌زن چشم دوخت. با دیدن تیله‌های آبی حالت و شکلِ چهره‌اش را تغییر داد. سوالی که پسرِ جوان پرسید، سوالِ او نیز بود. سپس گفت:

- جک تو این‌جا چه می‌کنی؟

جک در همان حین که دخترِ جوان را نظاره می‌کرد به سمتش حرکت کرد و بدون آن‌که اجازه‌ای بگیرد در کنارش نشست. لورا با چشمانی پریشان به او چشم دوخت. حتماً با خود می‌گفت چه گستاخ است! نگاهش را از او گرفت و ترجیح داد تا بیشتر گل‌ها را نظاره‌گر باشد. جک با نگاهی که پیدا نبود چه اندیشه‌ای پشتش است، گفت:

- سوالم را با سوال پاسخ نده.

لورا که آگاه از کارهای او نبود با حواس‌پرتی گفت:

- آمدم تا هوایی تعویض کنم و از اکنون به بعد تو را ویرانگرِ آرامش می‌نامم.

جک با خنده‌ای که توانِ نگه‌ داشتن آن را نداشت گفت:

- ویرانگرِ آرامش؟ برای چه؟!

در پایان سخنِ خود، لبخندی به پهنای صورتش زد و به او چشم دوخت. چشمانِ جک که اکنون ویرانگرِ آرامش نام داشت از نزدیک زیباتر بود. تنها عملی که هردو مشغول به انجامش بودند نگاه کردن به یک‌دیگر بود. موهای تیره‌ی پسرک با نسیمی آهسته بر صورتش افتادند. آن‌چه که لورا درحال مشاهده‌اش بود یک انسان نبود؛ بلکه برای او شاهکاری بود که هنرمندی زبردست خلق کرده بود. کمی مکث می‌کند، چه شد؟ رخسارش را از پسر گرفت و چشمانش را از او دزدید. برای چه صورتش د*اغ شده بود؟ اصلاً باید چه می‌کرد؟ به نگرشِ او ادامه می‌داد؟ جسارتِ لورا کم‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. کمی فکر کرد، سوالی که او پرسید چه بود؟ برای چه او لقب ویرانگرِ آرامش را گرفته؟ به راستی او ویرانگر است، ویرانگر قلب و احساسات او. آری، ولی توانِ گفتن این را نداشت. سپس خود را مشغول به پاسخ کرد:

- فقط تمایل دارم این‌گونه صدایت کنم.

جک با خنده‌ی کوتاه گفت‌وگو را به پایان رساند و خود نیز مشغول به دیدنِ غروب شد. دخترک نیز در افکارش غرق شد، شاید بیشتر ترجیح می‌داد تا این کار را انجام دهد. چیزی از اولین دیدارشان نمی‌گذشت، چه‌گونه غرق در نگاهش شده بود؟ اگر ویرانگرِ آرامش اجازه‌اش را دهد، می‌خواست تمام تمرکزش را بر روی وظایفش بگذارد.
#پارت24
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
لورا از خاموشیِ بین او و جک کلافه شده بود؛ با این‌حال در نزدش آسایش داشت. گویا تمامِ نگرانی‌هایش را از یاد برده بود. تمام دلواپسی‌ها درموردِ ناطور بودنِ او و وظایفی که حتی از سختی و دشواری‌اش باخبر نبود تمامش را از یاد برده بود. به آرامی چشمانش را چرخاند. جک پلک‌هایش را بر روی هم نهاده بود و گویا خواب است. دخترک صورتش را به او نزدیک‌تر برد.
خواب بود یا خود را به خواب زده بود؟ لورا که توان تشخیصش را نداشت نزدیک‌تر شد. می‌دانست که اگر چشمانش را باز کند کارش تمام است؛ با این‌حال متوقف نشد. در تلاش دیدنِ سیمایِ او بود؛ اما زُلف‌های کوتاه و مشکی‌اش مانعِ دیدش شده بود. با نسیمی آرام موهایِ مشکیِ جک به‌کنار رفتند. گویا درحال کمک به دخترکِ کنجکاو بودند تا او را به خواسته‌اش برسانند. اکنون چهره‌ی او به دُرستی روبه‌روی لورا قرار داشت. گویا خدایان صورتش را با ظرافت ساخته بودند. دخترک درحال تماشای او بود که یکی از چشمانِ جک به آرامی باز شد. کنجِ ل*بش به بالا حرکت کرد و اکنون درحال تماشای دختر بود. تمام مدت هوشیار بوده؟ دخترک که اکنون از خود خجالت زده و از پسرک آزرده شده بود دستانش را به هم گره کرد و مشتی نثارِ او کرد. جک با گرفتن بازوی چپِ خود خندید و با چشمانی خندان گفت:
- چه می‌کنی؟ دردم آمد!
لورا دفتر خاطراتش را محکم‌تر از قبل در دستانش فشرد و برخاست. او که اکنون خجالت زده بود خطاب به جک گفت:
- بارِ آخر باشد که چنین رفتاری می‌کنی.
جک رفتن او را تماشا کرد. دستانش را بالا برد و خواست چیزی بگوید؛ اما او رفته بود. سپس به خورشیدی که از او پنهان شده بود نگریست. آفتاب نیز همانند دختر جوان از او فراری بود. اکنون که او تنها بود خرسند نبود و آرامشِ چندانی نداشت. او بود و بوستانی که بیشتر به درختزار شباهت داشت. به گل‌هایی که روبه‌رویش قرار داشتند نگریست.
سپس با آن‌ها گفت:
- گمان کنم کردارِ صحیحی نداشتم.
سپس سرش را بر روی دستانش نهاد و موهایش را چنگ زد. افکارش گرفتارِ چیزی شده بود. دلیلش چه بود؟ چون دخترِ جوان را اذیت کرده بود؟ اصلاً برای چه باید احساساتِ یک دختر برایش اهمیت داشته باشد؟ رفتار و مَنشِ او این‌گونه بود و تمامِ کسانی که با او آشنایی داشتند از این باخبر بودند. با این‌حال پشیمان بود.
***

تیرگیِ شب در اتاقِ او از هروقتِ دیگری سیاه‌تر بود. شمع‌ها را روشن نکرده بود و مانند همیشه در تختش افتاده بود. به ماه نگریست که تابشش اجازه خواب به او نمی‌داد.
بالِشتِ نرم با روکش صورتی را در آ*غ*و*ش گرفت و به آن‌چیزی که چندی پیش اتفاق افتاد اندیشید. دلیل اعمالِ جک را نمی‌دانست و از همین بیزار بود. کلافه شده و نمی‌دانست که در مقابل یک مَرد باید چه‌ کرداری داشته باشد. او شانزده سال بیشتر نداشت و این نخستین‌باری بود که با مردان نشست و برخاست داشت. تلاش کرد تا کمی افکارش را پاک کند. اکنون زمانِ خواب بود. کمی پیش بود که آنا برای نوشیدنِ چای درکنارش بود و اکنون از نزد او رفته بود؛ با این‌حال دلش او را می‌خواست. امکانش بود که آنا به او یاری دهد و ذهنش را آرام کند. با خود اندیشید که باید نزد او رود. همین حالا؟ اگر خواب بود چه؟ دلِ بیدار کردن او و گرفتنِ رویایی که اکنون در حال مشاهده‌اش بود را نداشت. با خود فکر کرد فقط برای یک مرد که از ذهنِ او شایستگی و ارزشِ آن را ندارد نباید دوستِ خود را درگیر کند. برای روزِ دیگر نیز می‌توانست با او سخن بگوید. اما اکنون تنها باید می‌خوابید. شاید پاسخی را که به مثال درگیرش بود نزدِ پسرِ جوان باشد.
کد:
لورا از خاموشیِ بین او و جک کلافه شده بود؛ با این‌حال در نزدش آسایش داشت. گویا تمامِ نگرانی‌هایش را از یاد برده بود. تمام دلواپسی‌ها درموردِ ناطور بودنِ او و وظایفی که حتی از سختی و دشواری‌اش باخبر نبود تمامش را از یاد برده بود. به آرامی چشمانش را چرخاند. جک پلک‌هایش را بر روی هم نهاده بود و گویا خواب است. دخترک صورتش را به او نزدیک‌تر برد.
خواب بود یا خود را به خواب زده بود؟ لورا که توان تشخیصش را نداشت نزدیک‌تر شد. می‌دانست که اگر چشمانش را باز کند کارش تمام است؛ با این‌حال متوقف نشد. در تلاش دیدنِ سیمایِ او بود؛ اما زُلف‌های کوتاه و مشکی‌اش مانعِ دیدش شده بود. با نسیمی آرام موهایِ مشکیِ جک به‌کنار رفتند. گویا درحال کمک به دخترکِ کنجکاو بودند تا او را به خواسته‌اش برسانند. اکنون چهره‌ی او به دُرستی روبه‌روی لورا قرار داشت. گویا خدایان صورتش را با ظرافت ساخته بودند. دخترک درحال تماشای او بود که یکی از چشمانِ جک به آرامی باز شد. کنجِ ل*بش به بالا حرکت کرد و اکنون درحال تماشای دختر بود. تمام مدت هوشیار بوده؟ دخترک که اکنون از خود خجالت زده و از پسرک آزرده شده بود دستانش را به هم گره کرد و مشتی نثارِ او کرد. جک با گرفتن بازوی چپِ خود خندید و با چشمانی خندان گفت:
- چه می‌کنی؟ دردم آمد!
لورا دفتر خاطراتش را محکم‌تر از قبل در دستانش فشرد و برخاست. او که اکنون خجالت زده بود خطاب به جک گفت:
- بارِ آخر باشد که چنین رفتاری می‌کنی.
جک رفتن او را تماشا کرد. دستانش را بالا برد و خواست چیزی بگوید؛ اما او رفته بود. سپس به خورشیدی که از او پنهان شده بود نگریست. آفتاب نیز همانند دختر جوان از او فراری بود. اکنون که او تنها بود خرسند نبود و آرامشِ چندانی نداشت. او بود و بوستانی که بیشتر به درختزار شباهت داشت. به گل‌هایی که روبه‌رویش قرار داشتند نگریست.
سپس با آن‌ها گفت:
- گمان کنم کردارِ صحیحی نداشتم.
سپس سرش را بر روی دستانش نهاد و موهایش را چنگ زد. افکارش گرفتارِ چیزی شده بود. دلیلش چه بود؟ چون دخترِ جوان را اذیت کرده بود؟ اصلاً برای چه باید احساساتِ یک دختر برایش اهمیت داشته باشد؟ رفتار و مَنشِ او این‌گونه بود و تمامِ کسانی که با او آشنایی داشتند از این باخبر بودند. با این‌حال پشیمان بود.
***

تیرگیِ شب در اتاقِ او از هروقتِ دیگری سیاه‌تر بود. شمع‌ها را روشن نکرده بود و مانند همیشه در تختش افتاده بود. به ماه نگریست که تابشش اجازه خواب به او نمی‌داد.
بالِشتِ نرم با روکش صورتی را در آ*غ*و*ش گرفت و به آن‌چیزی که چندی پیش اتفاق افتاد اندیشید. دلیل اعمالِ جک را نمی‌دانست و از همین بیزار بود. کلافه شده و نمی‌دانست که در مقابل یک مَرد باید چه‌ کرداری داشته باشد. او شانزده سال بیشتر نداشت و این نخستین‌باری بود که با مردان نشست و برخاست داشت. تلاش کرد تا کمی افکارش را پاک کند. اکنون زمانِ خواب بود. کمی پیش بود که آنا برای نوشیدنِ چای درکنارش بود و اکنون از نزد او رفته بود؛ با این‌حال دلش او را می‌خواست. امکانش بود که آنا به او یاری دهد و ذهنش را آرام کند. با خود اندیشید که باید نزد او رود. همین حالا؟ اگر خواب بود چه؟ دلِ بیدار کردن او و گرفتنِ رویایی که اکنون در حال مشاهده‌اش بود را نداشت. با خود فکر کرد فقط برای یک مرد که از ذهنِ او شایستگی و ارزشِ آن را ندارد نباید دوستِ خود را درگیر کند. برای روزِ دیگر نیز می‌توانست با او سخن بگوید. اما اکنون تنها باید می‌خوابید. شاید پاسخی را که به مثال درگیرش بود نزدِ پسرِ جوان باشد.
#پارت۲۵
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Negin_SH

سرپرست بخش کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
4,587
لایک‌ها
14,936
امتیازها
193
سن
20
محل سکونت
سومرو
کیف پول من
80,899
Points
284
با صدای برخورد چیزی چشمانش را از هم باز کرد، کوتاه و متداول بود. تنها نورِ مهتاب به او اجازه می‌داد تا اتاقش را به خوبی ببیند. پاهای سردش را روی زمین نهاد و با همان جامه‌ی سفید و بلندی که بر تن داشت به سوی پنجره رفت. در بوستانِ سبزِ روبه‌رویش که کمی پیش در آن‌جا حضور داشت جسمی ناپیدا را دید که درحال انجام کاری بود. دزد بود؟ چشمانِ خواب‌آلودش را مالش داد تا بتواند بهتر ببیند؛ گویا اشتباه نکرده بود. به راستی که موجودی عجیب در جست‌وجوی چیزی بود. فکر می‌کند هراسان شده است. دستش را بر روی قلبش نهاد و با نگرانی به موجودِ ناشناخته خیره شد. باید چه می‌کرد؟ می‌بایست به سوی اتاق‌ هم‌کارانش می‌رفت و آن‌ها را بیدار می‌کرد؟ اما اگر حرکت بوته‌ها باشد چه؟ لورا بدون آن‌که چیزی بر روی دستانِ بر*ه*نه‌اش بندازد به سمت دربِ اتاق حرکت کرد و تصمیم گرفت به بیرون رود. از سالنِ اصلی کاخ که نسبتاً تاریک بود رد شد و به دربی که آن‌سویش بوستان بود رسید. کمی درنگ کرد، هراسیده بود اما باید می‌دید و متوجه می‌شد. سپس با بدگمانی و دستانی لرزان درب را باز کرد. سرانجام وارد بوستان شد، اکنون بهتر و کامل‌تر توانست او را نظاره کند؛ اما او چیست؟ مانند گرگینه‌ای بود که در ماهِ کامل در جست‌وجوی خوراکِ خود بود. اما مگر افسانه نبودند؟ لورا ناگهان با وحشتی که اکنون توانِ هدایتِ آن را نداشت به او نزدیک‌ شد. صدای نفس‌های سنگینِ آن موجود او را عجیب‌تر نشان می‌داد. دخترک ریه‌هایش را از هوا پر کرد؛ اما دیگر عطر گل‌ها نبودند. هوا بویِ تعفن می‌داد و بیشتر از قبل حالِ او را خ*را*ب کردند. با آن‌که تابستان است اما بدنش درحال انجماد بود و تنها چیزی که به گوشش می‌رسید صدایِ قلبش بود. سپس با صدایی لرزان گفت:
- تو کیستی؟
آن موجودِ عجیب سرش را بالا برد. لورا ناگاه از چیزی که کمی پیش نظاره‌گرش بود با فریادی کوتاه نقش بر زمین شد. زبانِ آن موجود همانندِ مار از د*ه*انِ بزرگش آویزان شد. دندان‌های بُرنده و ناهماهنگش آماده‌ی دریدنِ شکارش بودند. هیبتِ بزرگ آن موجود در تاریکیِ بوستان به خوبی هویدا بود. موجودِ چهارپا آرام‌آرام به دخترکِ هراسان نزدیک شد. دخترک به چشمانِ نداشته‌ی موجودِ تاریک نگریست. نفس‌نفس‌زنان خود را به عقب کشاند. هرچه او به عقب می‌رفت موجودِ چهارپا بیشتر به او نزدیک می‌شد. چه‌گونه از خود محافظت کند؟ سرانجام پیکرِ تیره و بزرگِ او بر روی لورا افتاد. سپس دهانش را باز کرد و آماده‌ی دریدنِ او شد. لورا که اکنون نفس‌هایش به شماره افتاده بودند را حبس کرد و با تمام توانش فریاد زد. کسی نیامد! باری دیگر تکرار کرد. اول، دوم، سوم و هیچ. گلویش درد گرفت و دیگر توانِ سخنی کوچک را نداشت. موجودِ تاریک پس از فرصتی که به دخترک داده بود به ادامه‌ کارش پرداخت. چرا تا به کنون کارش را به اتمام نرساند؟ وحشتی که درونِ لورا وجود داشت بیشتر شد. چنان ترس بر وجودش رِخنه کرده بود که بدنش به درد آمد و لرزشِ عجیبی را گرفته بود. باری دیگر فریاد زد، این‌بار چشمانش را بست و دستانش را با تمامِ توان روبه‌روی د*ه*انِ او گرفت. ناگاه موجودِ چهارپا به عقب پرتاب شد. لورا با سردرگمی و لرزشی که همچنان در بدنش ادامه داشت چشمانش را با احتیاط باز کرد. تمام قدرتش را جمع کرد و تلاش کرد تا بی‌ایستد. دستی بر جامه‌ای که اکنون خاکستری و چرک‌آلود شده بود کشید و به دشواری ایستاد. پاهایش می‌لرزیدند و توانِ تحمل وزنش را نداشتند. آن‌چیزی که روبه‌رویش بود چه بود؟ به راستی گیاهان و ریشه‌های درختان مانع از حرکت آن موجود شدند؟ لورا که اکنون با هزاران سوال مواجه شده بود با احتیاط عقب بازگشت. سرش را برگرداند و با همکارانش روبه‌رو شد. با ترسی که در چهره‌‌شان هویدا بود به سوی او دویدند تا او برسند. اِدوارد با وحشت گفت:
- چه شده؟ او چیست؟
لورا که خود نیز نمی‌دانست مات‌زده سرش را به نشانه منفی تکان داد. تک‌تک شکاف‌های پو*ستِ سخت و مشکیِ موجودِ چهارپا قابل شهود بود؛ حتی به گرگ نیز شباهت نداشت.
دیوید، جک و آنا با وحشت به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت چشم دوختند، ترس بدون هیچ درنگی به آن‌ها نیز نفوذ کرد. ناگهان گیاهان و ریشه‌های کلفتِ درختان آرام‌آرام او را رها کردند. لورا با فریادی غیر منتظره گفت:
- بروید...!
با پرتاب ناگهانی‌اش بر روی زمین سخنش ناتمام ماند. موجود اکنون سرپا ایستاده و این‌بار آماده و حاظر برای تهاجم است. ب*دنِ دخترک به درد آمده بود. نمی‌توانست سرپا بی‌ایستد. بازو‌ی راستش سوزشِ عیجبی داشت. ناگهان صدای فردی را شنید، دوستش درحال نام بردن اسم اوست؛ اما کلمات و صداها به سختی به گوشش می‌رسید. باری دیگر صدای فریاد و جیغ‌های مکرر همان زن در سرش نمایان شد. دخترک توان تحمل آن وضعیت وحشتناک را نداشت. ناگهان چشم‌اندازش تیره و تار شد و سیاهی تنها چیزی بود که می‌دید.
کد:
با صدای برخورد چیزی چشمانش را از هم باز کرد، کوتاه و متداول بود. تنها نورِ مهتاب به او اجازه می‌داد تا اتاقش را به خوبی ببیند. پاهای سردش را روی زمین نهاد و با همان جامه‌ی سفید و بلندی که بر تن داشت به سوی پنجره رفت. در بوستانِ سبزِ روبه‌رویش که کمی پیش در آن‌جا حضور داشت جسمی ناپیدا را دید که درحال انجام کاری بود. دزد بود؟ چشمانِ خواب‌آلودش را مالش داد تا بتواند بهتر ببیند؛ گویا اشتباه نکرده بود. به راستی که موجودی عجیب در جست‌وجوی چیزی بود. فکر می‌کند هراسان شده است. دستش را بر روی قلبش نهاد و با نگرانی به موجودِ ناشناخته خیره شد. باید چه می‌کرد؟ می‌بایست به سوی اتاق‌ هم‌کارانش می‌رفت و آن‌ها را بیدار می‌کرد؟ اما اگر حرکت بوته‌ها باشد چه؟ لورا بدون آن‌که چیزی بر روی دستانِ بر*ه*نه‌اش بندازد به سمت دربِ اتاق حرکت کرد و تصمیم گرفت به بیرون رود. از سالنِ اصلی کاخ که نسبتاً تاریک بود رد شد و به دربی که آن‌سویش بوستان بود رسید. کمی درنگ کرد، هراسیده بود اما باید می‌دید و متوجه می‌شد. سپس با بدگمانی و دستانی لرزان درب را باز کرد. سرانجام وارد بوستان شد، اکنون بهتر و کامل‌تر توانست او را نظاره کند؛ اما او چیست؟ مانند گرگینه‌ای بود که در ماهِ کامل در جست‌وجوی خوراکِ خود بود. اما مگر افسانه نبودند؟ لورا ناگهان با وحشتی که اکنون توانِ هدایتِ آن را نداشت به او نزدیک‌ شد. صدای نفس‌های سنگینِ آن موجود او را عجیب‌تر نشان می‌داد. دخترک ریه‌هایش را از هوا پر کرد؛ اما دیگر عطر گل‌ها نبودند. هوا بویِ تعفن می‌داد و بیشتر از قبل حالِ او را خ*را*ب کردند. با آن‌که تابستان است اما بدنش درحال انجماد بود و تنها چیزی که به گوشش می‌رسید صدایِ قلبش بود. سپس با صدایی لرزان گفت:
- تو کیستی؟
آن موجودِ عجیب سرش را بالا برد. لورا ناگاه از چیزی که کمی پیش نظاره‌گرش بود با فریادی کوتاه نقش بر زمین شد. زبانِ آن موجود همانندِ مار از د*ه*انِ بزرگش آویزان شد. دندان‌های بُرنده و ناهماهنگش آماده‌ی دریدنِ شکارش بودند. هیبتِ بزرگ آن موجود در تاریکیِ بوستان به خوبی هویدا بود. موجودِ چهارپا آرام‌آرام به دخترکِ هراسان نزدیک شد. دخترک به چشمانِ نداشته‌ی موجودِ تاریک نگریست. نفس‌نفس‌زنان خود را به عقب کشاند. هرچه او به عقب می‌رفت موجودِ چهارپا بیشتر به او نزدیک می‌شد. چه‌گونه از خود محافظت کند؟ سرانجام پیکرِ تیره و بزرگِ او بر روی لورا افتاد. سپس دهانش را باز کرد و آماده‌ی دریدنِ او شد. لورا که اکنون نفس‌هایش به شماره افتاده بودند را حبس کرد و با تمام توانش فریاد زد. کسی نیامد! باری دیگر تکرار کرد. اول، دوم، سوم و هیچ. گلویش درد گرفت و دیگر توانِ سخنی کوچک را نداشت. موجودِ تاریک پس از فرصتی که به دخترک داده بود به ادامه‌ کارش پرداخت. چرا تا به کنون کارش را به اتمام نرساند؟ وحشتی که درونِ لورا وجود داشت بیشتر شد. چنان ترس بر وجودش رِخنه کرده بود که بدنش به درد آمد و لرزشِ عجیبی را گرفته بود. باری دیگر فریاد زد، این‌بار چشمانش را بست و دستانش را با تمامِ توان روبه‌روی د*ه*انِ او گرفت. ناگاه موجودِ چهارپا به عقب پرتاب شد. لورا با سردرگمی و لرزشی که همچنان در بدنش ادامه داشت چشمانش را با احتیاط باز کرد. تمام قدرتش را جمع کرد و تلاش کرد تا بی‌ایستد. دستی بر جامه‌ای که اکنون خاکستری و چرک‌آلود شده بود کشید و به دشواری ایستاد. پاهایش می‌لرزیدند و توانِ تحمل وزنش را نداشتند. آن‌چیزی که روبه‌رویش بود چه بود؟ به راستی گیاهان و ریشه‌های درختان مانع از حرکت آن موجود شدند؟ لورا که اکنون با هزاران سوال مواجه شده بود با احتیاط عقب بازگشت. سرش را برگرداند و با همکارانش روبه‌رو شد. با ترسی که در چهره‌‌شان هویدا بود به سوی او دویدند تا او برسند. اِدوارد با وحشت گفت:
- چه شده؟ او چیست؟
لورا که خود نیز نمی‌دانست مات‌زده سرش را به نشانه منفی تکان داد. تک‌تک شکاف‌های پو*ستِ سخت و مشکیِ موجودِ چهارپا قابل شهود بود؛ حتی به گرگ نیز شباهت نداشت.
دیوید، جک و آنا با وحشت به آن‌چه که روبه‌رویشان وجود داشت چشم دوختند، ترس بدون هیچ درنگی به آن‌ها نیز نفوذ کرد. ناگهان گیاهان و ریشه‌های کلفتِ درختان آرام‌آرام او را رها کردند. لورا با فریادی غیر منتظره گفت:
- بروید...!
با پرتاب ناگهانی‌اش بر روی زمین سخنش ناتمام ماند. موجود اکنون سرپا ایستاده و این‌بار آماده و حاظر برای تهاجم است. ب*دنِ دخترک به درد آمده بود. نمی‌توانست سرپا بی‌ایستد. بازو‌ی راستش سوزشِ عیجبی داشت. ناگهان صدای فردی را شنید، دوستش درحال نام بردن اسم اوست؛ اما کلمات و صداها به سختی به گوشش می‌رسید. باری دیگر صدای فریاد و جیغ‌های مکرر همان زن در سرش نمایان شد. دخترک توان تحمل آن وضعیت وحشتناک را نداشت. ناگهان چشم‌اندازش تیره و تار شد و سیاهی تنها چیزی بود که می‌دید.
#پارت26
#ناطور_نبات
#نگین_شرافت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا