کامل شده رمان موقعیت صفر | زینب گرگین کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت18

"حامی"
هنوز هم شوکه‌ام! نگاه‌ام را به طبقه بالا که صدای دادهای پر از دردش می‌آید می‌کشم... . این‌که از درد در حال جان دادن است و نیاز به مسکن دارد، برایم مهم نیست! این برایم مهم است که یک زن چه‌جوری حاضر است از زیبایی‌اش بگذرد تا بهش دست زده نشود؟ مگر هنوز هم همچین دخترهایی وجود دارند؟ او می‌تونست مثل دو نفر قبلی مهراد را انتخاب کند و هم ل*ذت ببرد و هم سالم و زیبا بماند اما... .
کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم. مو لای درزش نرفت! حتی یک کلمه هم نگفت...با این‌که به او گفتم اسید است... .
صدای شکستن از بالا می‌آید، نگاه‌ام را به گل‌میز و مجله‌ی روی آن می‌دهم. در اتاقش را قفل کردم و همه‌ی اهل عمارت از آوردن مسکن برایش منع شدند. باید درد بکشد تا بداند شرافت داشتن برای مملکتی که ارزش برایش قائل نیست بیهوده است. منی که آن‌همه در برابر این مملکت شرافت قائل شدم و آخرش هم با اولدنگی، از همه‌چیز محرومم کردند، چه‌ شد؟
من فقط آنی شدم که تهمتش بر رویم نشست! تقاص آن‌همه سال خدمت صادقانه را با یک تهمت مزخرف دادند. پوزخندی کنج لَبم می‌نشیند.
- فکر می‌کنم براش کافیه؛ وقتش نیست تمومش کنی؟
نگاه‌ام را به سمت مهراد می‌کشم. برای هر کسی دلسوزی نمی‌کرد! تکیه دستم را به پشتی مبل می‌دهم و در نگاه‌اش چشم تنگ می‌کنم.
- بهت هشدار داده بودم که فریب زن‌ها رو نخوری، نه؟
مهراد عصبی شقیقه‌اش را می‌فشارد و نگاه‌اش را به سمت سالن بالا می‌کشد.
- شاید باورت نشه، اما واسه این‌که حاضر نشده من رو انتخاب کنه براش احترام قائلم... .
حرف حق که جواب نداشت! دستم را به معنای برو در هوا تکان دادم.
سرم را بین دستم فشردم...خیلی عجیب است...این دختر برایم تازگی داره!
***
"یاس"

گرمای آفتاب روی پو*ست صورتم را حس می‌کنم. آهسته لای پلکم را باز می‌کنم. همه‌چیز محو است! آخرین چیزی که یادم می‌آمد درد وحشت‌ناک پایم بود... .
وسط اتاق ایستاده بودم و سَرِ، دردم را می‌فشردم!
در اتاق باز شد و من به شخصی که وارد اتاق شد نا‌خواسته یورش بردم، به س*ی*نه و بازویش مشت می‌زدم و او مچ دو دست من را گرفته بود!
دستم را روی سرم می‌گذارم و محکم فشار می‌دهم. سرم سنگین است!
و بعدش من را محکم به آغوشش کشید و توی گوشم هی هیش‌هیش می‌کرد...صدایش هنوز توی سرم می‌چرخد!
وقتی سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی جدی و اخم‌های درهم حامی خشکم زد. از ترس...ترسی که ناخواسته ازش به دلم افتاده بود...به دل من، دختر شجاع!
عقب‌عقب رفتم که بی‌توجه به طرف پاتختی رفت و با برداشتن لیوان آب همراه یک قرص به سمتم آمد! آن‌قدر ازش ترسیده بودم که بی‌چون و چرا قرص را خوردم و به طرف تخت رفتم. زیر پتو قایم شدم تا برود اما نرفت!
تازه داشتم هوشیاریم را به دست می‌آوردم. نگاه‌ام را از لوستر ماه شکل اتاق پایین می‌کشم و با گذر کردن از تصویر متحرک به ساعت سفید ضلع کناری‌اش می‌رسم... ده و نیم صبح!
درد را حس نمی‌کنم!
پتو را محکم از روی خودم کنار می‌زنم و پایم را بلند می‌کنم که با دیدن باند سفیدی که روی پایم بسته شده نگاه‌ام را تنگ می‌کنم و حامی را می‌بینم که روی مبل راحتی به خواب رفته است! شوکه تنم را بالا می‌کشم و به تاج تخت می‌چسبم. دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش را؟

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

اینجاست که شاعر می فرماید:
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب، چرایی؟

کد:
#پارت18
"حامی"
هنوز هم شوکه‌ام! نگاه‌ام را به طبقه بالا که صدای دادهای پر از دردش می‌آید می‌کشم... . این‌که از درد در حال جان دادن است و نیاز به مسکن دارد، برایم مهم نیست! این برایم مهم است که یک زن چه‌جوری حاضر است از زیبایی‌اش بگذرد تا بهش دست زده نشود؟ مگر هنوز هم همچین دخترهایی وجود دارند؟ او می‌تونست مثل دو نفر قبلی مهراد را انتخاب کند و هم ل*ذت ببرد و هم سالم و زیبا بماند اما... .
کلافه شقیقه‌ام را می‌فشارم. مو لای درزش نرفت! حتی یک کلمه هم نگفت...با این‌که به او گفتم اسید است... .
صدای شکستن از بالا می‌آید، نگاه‌ام را به گل‌میز و مجله‌ی روی آن می‌دهم. در اتاقش را قفل کردم و همه‌ی اهل عمارت از آوردن مسکن برایش منع شدند. باید درد بکشد تا بداند شرافت داشتن برای مملکتی که ارزش برایش قائل نیست بیهوده است. منی که آن‌همه در برابر این مملکت شرافت قائل شدم و آخرش هم با اولدنگی، از همه‌چیز محرومم کردند، چه‌ شد؟
من فقط آنی شدم که تهمتش بر رویم نشست! تقاص آن‌همه سال خدمت صادقانه را با یک تهمت مزخرف دادند. پوزخندی کنج لَبم می‌نشیند.
- فکر می‌کنم براش کافیه؛ وقتش نیست تمومش کنی؟
نگاه‌ام را به سمت مهراد می‌کشم. برای هر کسی دلسوزی نمی‌کرد! تکیه دستم را به پشتی مبل می‌دهم و در نگاه‌اش چشم تنگ می‌کنم.
- بهت هشدار داده بودم که فریب زن‌ها رو نخوری، نه؟
مهراد عصبی شقیقه‌اش را می‌فشارد و نگاه‌اش را به سمت سالن بالا می‌کشد.
- شاید باورت نشه، اما واسه این‌که حاضر نشده من رو انتخاب کنه براش احترام قائلم... .
حرف حق که جواب نداشت! دستم را به معنای برو در هوا تکان دادم.
سرم را بین دستم فشردم...خیلی عجیب است...این دختر برایم تازگی داره!
***
"یاس"

گرمای آفتاب روی پو*ست صورتم را حس می‌کنم. آهسته لای پلکم را باز می‌کنم. همه‌چیز محو است! آخرین چیزی که یادم می‌آمد درد وحشت‌ناک پایم بود... .
وسط اتاق ایستاده بودم و سَرِ، دردم را می‌فشردم!
در اتاق باز شد و من به شخصی که وارد اتاق شد نا‌خواسته یورش بردم، به س*ی*نه و بازویش مشت می‌زدم و او مچ دو دست من را گرفته بود!
دستم را روی سرم می‌گذارم و محکم فشار می‌دهم. سرم سنگین است!
و بعدش من را محکم به آغوشش کشید و توی گوشم هی هیش‌هیش می‌کرد...صدایش هنوز توی سرم می‌چرخد!
 وقتی سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی جدی و اخم‌های درهم حامی خشکم زد. از ترس...ترسی که ناخواسته ازش به دلم افتاده بود...به دل من، دختر شجاع!
عقب‌عقب رفتم که بی‌توجه به طرف پاتختی رفت و با برداشتن لیوان آب همراه یک قرص به سمتم آمد! آن‌قدر ازش ترسیده بودم که بی‌چون و چرا قرص را خوردم و به طرف تخت رفتم. زیر پتو قایم شدم تا برود اما نرفت!
تازه داشتم هوشیاریم را به دست می‌آوردم. نگاه‌ام را از لوستر ماه شکل اتاق پایین می‌کشم و با گذر کردن از تصویر متحرک به ساعت سفید ضلع کناری‌اش می‌رسم... ده و نیم صبح!
درد را حس نمی‌کنم!
پتو را محکم از روی خودم کنار می‌زنم و پایم را بلند می‌کنم که با دیدن باند سفیدی که روی پایم بسته شده نگاه‌ام را تنگ می‌کنم و حامی را می‌بینم که روی مبل راحتی به خواب رفته است! شوکه تنم را بالا می‌کشم و به تاج تخت می‌چسبم. دم خروسش را باور کنم یا قسم حضرت عباسش را؟

[HASH=19670]#موقعیت_صفر[/HASH]
[HASH=19685]#زینب_گرگین[/HASH]
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]

اینجاست که شاعر می فرماید:
"دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب، چرایی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت19

نگاه غم زده‌ام به سینی غذاست! قشنگ ضرب المثل دوستی خاله خرسه را به وصف کشیده‌اند...نگاه‌ام بلند می‌شود و با عبور از پیچک‌هایی که دور حصار آلاچیق سنگی سفید زیبا کشیده شده‌اند به نم‌های نشسته روی شاخه‌های خشک شده و اندک برگ‌هایی که دارد می‌رسم.
شال بافت طوسی را روی سرم می‌کشم تا از سوز باد عصر در امان بمانم...دختری به ظاهر خدمت‌کار اما نگهبان کنارم ایستاده و لحظه‌ای تنهایم نمی‌گذارد!
دستم را روی صورتم می‌کشم و سرم را روی زانوی جمع شده‌ام می‌گذارم...صدای پای مردانه‌ای دارد به این سمت می‌آید و قطعاً کسی نیست جز مهراد.
حضورش را کنارم حس می‌کنم. دست‌هایش که روی نرده‌های پشت سرم می‌نشیند ناخواسته کمی می‌لرزم و ازش فاصله می‌گیرم.
- هنوز درد داری؟
آهسته لای چشمانم را باز می‌کنم. نیم نگاهی به چهره‌ی غرق در افقش می‌اندازم:
- از من فاصله بگیر.
دست‌های مهراد از پشت کمرم بلند می‌شود، پا روی پا می‌اندازد و دستش را هم روی آن...
- بهت هشدار داده بودم.
اصلاً حال و حوصله‌ی گنگ‌بازی‌هایش را نداشتم. آن دخترک تخس و سرتقم به فجیع‌ترین شکل ممکن سر بریده شده بود! درست همان زمان که آب شدن ذره به ذره گوشت پایم را و سوختن استخوان ساقم را دیدم. نگاه‌ام به سمت ویلچر می‌چرخد، چه کسی فکرش را می‌کرد، قهرمان دوی ماراتن پاهایش را از دست بدهد؟ بغض می‌کنم. چانه‌ام می‌لرزد.
نگاه مهراد روی ظرف دست نزده زرشک پلو و مرغ می‌نشیند:
- می‌خوای اعتصاب کنی؟
تلخ می‌خندم و تیرگی بغض درون گلویم را به سختی پایین می‌فرستم...حالم از وضع اسف‌بارم به‌هم می خورد! من و این همه خاری محال است...من و ترحم دیگران محال است. من همانم که کل دخترهای خانواده با حسرت پشت سرم صحبت می‌کردند؟ همان که همیشه مقتدر سرش را بالا می‌گرفت و مانند یک مرد کنار پدرش می‌ایستاد تا نداشتن پسر را حس نکند؟ همان که عمه‌هایش جرعت نداشتند برای پسرهایشان خواستگاری کنند؟
نم نشسته در نگاه‌ام را با نوک انگشت می‌گیرم و نگاه‌ام را به بوته‌های بلند کنار دیوار می‌دهم:
- نمی‌خوام صحبت کنم.
مهراد می‌خندد! آرام و متین...بدون هیچ حسی.
- الان شبیه یه دختر بچه چهار ساله شدی که عروسکش رو ازش گرفتن.
عصبی موهای خرمایی‌ام را زیر دستمال سفید می‌برم و به طرف مهرادی که در ست طوسی‌اش، اندامش زیباتر نمایش داده می‌شود برمی‌گردم. زیپ سویشرتش باز است و تیشرت سفید جذب زیرش و آن زنجیر نقره‌ی زیبا پیداست.
- میشه تمومش کنی؟
دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌برد. نگاه‌ام را می‌گیرم و به روبه‌رو خیره می‌شوم...یک نخ سیگار مشکی با خط طلایی مقابلم قرار می‌گیرد که عصبی با سرعت به طرفش برمی‌گردم.
- به من میاد معتاد باشم؟
مهراد می‌خندد و همان نخ را بین لَب‌هایش می‌گذارد. فندک طرح شیر زیبایی را از جیب سویشرت بیرون می‌کشد و با کنج لَب‌های بالا رفته‌اش آن را با صدای "تق" آرامی که می‌دهد روشن می‌کند.
سیگار را بین انگشت اشاره و وسطش می‌گیرد و آرام می‌خندد.
- نه.
انگار فقط زورم به او می‌رسد. چشم‌هایم را گرد می‌کنم و پر حرص نگاه‌اش می‌کنم.
- پس چرا بهم تعارف می‌کنی؟ مریضی؟
به سختی جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و سیگار را به لَب‌هایش می‌رساند. یک کام عمیق از سیگار می‌گیرد و دودش را حلقه‌حلقه، با کج‌کردن سرش در جهت مخالف من بیرون می‌دهد...
- می‌دونی اولین دختری هستی که حامی به جای این‌که تا صبح تو تختش باشه، رو مبلش بوده؟
به درک، الان چه‌ کنم؟ جایزه‌ی نوبل مرد شریف جهان را به او بدهم؟ یا او را نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش منفی کنم؟ بی‌حوصله نگاه از او می‌گیرم و به تنه‌ی تقریباً خشک درخت مقابلم می‌دهم.
- به‌من‌چه.
باز هم خنده‌ی آرام مهراد. امروز زیادی می‌خندید! مهراد پاهایش را روی میز وسط آلاچیق می‌گذارد، درست کنار سینی طلایی غذا! چه‌قدر این آدم بی‌شعور است!
- من و تو می‌تونیم باهم دوستای خوبی باشیم.
دستم را زیر ب*غ*ل می‌زنم و تکیه کمرم را به نرده می‌دهم. برمی‌گردم به سمتش و در آسمان بی‌خیال نگاه‌اش چشم تنگ می‌کنم.
- اگه من نخوام چی می‌شه؟
مهراد می‌خندد و نگاه‌اش را از من می‌گیرد. پوکی به سیگارش می‌زند و آن را در حالی که هنوز روشن است به سنگ سفید صندلی می‌فشارد و خاموشش می‌کند.
- باز هم من هوات رو دارم.
و بعد با چشمکی به سمتم می‌چرخد. او و برادرش و ک*ثافت‌های پنهانی‌شان باهم به جهنم بروند!


#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت19




نگاه غم زده‌ام به سینی غذاست! قشنگ ضرب المثل دوستی خاله خرسه را به وصف کشیده‌اند...نگاه‌ام بلند می‌شود و با عبور از پیچک‌هایی که دور حصار آلاچیق سنگی سفید زیبا کشیده شده‌اند به نم‌های نشسته روی شاخه‌های خشک شده و اندک برگ‌هایی که دارد می‌رسم.
شال بافت طوسی را روی سرم می‌کشم تا از سوز باد عصر در امان بمانم...دختری به ظاهر خدمت‌کار اما نگهبان کنارم ایستاده و لحظه‌ای تنهایم نمی‌گذارد!
دستم را روی صورتم می‌کشم و سرم را روی زانوی جمع شده‌ام می‌گذارم...صدای پای مردانه‌ای دارد به این سمت می‌آید و قطعاً کسی نیست جز مهراد.
حضورش را کنارم حس می‌کنم. دست‌هایش که روی نرده‌های پشت سرم می‌نشیند ناخواسته کمی می‌لرزم و ازش فاصله می‌گیرم.
- هنوز درد داری؟
آهسته لای چشمانم را باز می‌کنم. نیم نگاهی به چهره‌ی غرق در افقش می‌اندازم:
- از من فاصله بگیر.
دست‌های مهراد از پشت کمرم بلند می‌شود، پا روی پا می‌اندازد و دستش را هم روی آن...
- بهت هشدار داده بودم.
اصلاً حال و حوصله‌ی گنگ‌بازی‌هایش را نداشتم. آن دخترک تخس و سرتقم به فجیع‌ترین شکل ممکن سر بریده شده بود! درست همان زمان که آب شدن ذره به ذره گوشت پایم را و سوختن استخوان ساقم را دیدم. نگاه‌ام به سمت ویلچر می‌چرخد، چه کسی فکرش را می‌کرد، قهرمان دوی ماراتن پاهایش را از دست بدهد؟ بغض می‌کنم. چانه‌ام می‌لرزد.
نگاه مهراد روی ظرف دست نزده زرشک پلو و مرغ می‌نشیند:
- می‌خوای اعتصاب کنی؟
تلخ می‌خندم و تیرگی بغض درون گلویم را به سختی پایین می‌فرستم...حالم از وضع اسف‌بارم به‌هم می خورد! من و این همه خاری محال است...من و ترحم دیگران محال است. من همانم که کل دخترهای خانواده با حسرت پشت سرم صحبت می‌کردند؟ همان که همیشه مقتدر سرش را بالا می گرفت و مانند یک مرد کنار پدرش می‌ایستاد تا نداشتن پسر را حس نکند؟ همان که عمه‌هایش جرعت نداشتند برای پسرهایشان خواستگاری کنند؟
نم نشسته در نگاه‌ام را با نوک انگشت می‌گیرم و نگاه‌ام را به بوته‌های بلند کنار دیوار می‌دهم:
- نمی‌خوام صحبت کنم.
مهراد می‌خندد! آرام و متین...بدون هیچ حسی.
- الان شبیه یه دختر بچه چهار ساله شدی که عروسکش رو ازش گرفتن.
عصبی موهای خرمایی‌ام را زیر دستمال سفید می‌برم و به طرف مهرادی که در ست طوسی‌اش، اندامش زیباتر نمایش داده می‌شود برمی‌گردم. زیپ سویشرتش باز است و تیشرت سفید جذب زیرش و آن زنجیر نقره‌ی زیبا پیداست.
- می‌شه تمومش کنی؟
دست‌هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می‌برد. نگاه‌ام را می‌گیرم و به روبه‌رو خیره می‌شوم...یک نخ سیگار مشکی با خط طلایی مقابلم قرار می‌گیرد که عصبی با سرعت به طرفش برمی‌گردم.
- به من میاد معتاد باشم؟
مهراد می‌خندد و همان نخ را بین لَب‌هایش می‌گذارد. فندک طرح شیر زیبایی را از جیب سویشرت بیرون می‌کشد و با کنج لَب‌های بالا رفته‌اش آن را با صدای "تق" آرامی که می‌دهد روشن می‌کند.
سیگار را بین انگشت اشاره و وسطش می‌گیرد و آرام می‌خندد.
- نه.
انگار فقط زورم به او می‌رسد. چشم‌هایم را گرد می‌کنم و پر حرص نگاه‌اش می‌کنم.
- پس چرا بهم تعارف می‌کنی؟ مریضی؟
به سختی جلوی خنده‌اش را می‌گیرد و سیگار را به لَب‌هایش می‌رساند. یک کام عمیق از سیگار می‌گیرد و دودش را حلقه‌حلقه، با کج‌کردن سرش در جهت مخالف من بیرون می‌دهد...
- می‌دونی اولین دختری هستی که حامی به جای این‌که تا صبح تو تختش باشه، رو مبلش بوده؟
به درک، الان چه‌ کنم؟ جایزه‌ی نوبل مرد شریف جهان را به او بدهم؟ یا او را نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش منفی کنم؟ بی‌حوصله نگاه از او می‌گیرم و به تنه‌ی تقریباً خشک درخت مقابلم می‌دهم.
- به‌من‌چه.
باز هم خنده‌ی آرام مهراد. امروز زیادی می‌خندید! مهراد پاهایش را روی میز وسط آلاچیق می‌گذارد، درست کنار سینی طلایی غذا! چه‌قدر این آدم بی‌شعور است!
- من و تو می‌تونیم باهم دوستای خوبی باشیم.
دستم را زیر ب*غ*ل می‌زنم و تکیه کمرم را به نرده می‌دهم. بر می‌گردم به سمتش و در آسمان بی‌خیال نگاه‌اش چشم تنگ می‌کنم.
- اگه من نخوام چی می‌شه؟
مهراد می‌خندد و نگاه‌اش را از من می‌گیرد. پوکی به سیگارش می‌زند و آن را در حالی که هنوز روشن است به سنگ سفید صندلی می‌فشارد و خاموشش می‌کند.
- باز هم من هوات رو دارم.
و بعد با چشمکی  به سمتم می‌چرخد. او و برادرش و ک*ثافت‌های پنهانی‌شان باهم به جهنم بروند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت20

نیاز به دوش داشتم اما با وضع پاهایم باید خیلی احتیاط می‌کردم! عصا را زیر بغلم می‌زنم و با کشیدن روسری‌ام ان را روی پافر می‌اندازم و به سمت در سرویس حرکت می‌کنم. در سفید ام‌دی‌‌افی را باز می‌کنم و ورودم مساوی می‌شود با دیدن یک محیط مربع شکل بزرگ که دورش شیشه بود و درونش وان و شیر دوش ست سنگی زیبا! با یک ردیف انواع خوشبو کننده و ابرسان و شامپوی بَدن... نگاه‌ام می‌چرخد و در انتهای سرویس یه توالت فرنگی سفید و روشویی می‌بینم.
همه‌چیز برق می‌زند! روی سنگ سفید کرسی مانند، که به زیبای در دو طرف انتهایی‌اش تراشکاری شده می‌نشینم و به سختی لباس‌هایم را بیرون می‌کشم. کشان‌کشان، فشارم را روی پای راستم می‌اندازم و وارد اتاقک زیبا و لاکچری می‌شوم...این‌ها زندگی می‌کنند ماهم زندگی می‌کنیم!
در سنگ سفید وان می‌نشینم و شیر دوش را باز می‌کنم... پای چپم را بیرون می‌گذارم و کج توی وان دراز می‌کشم و ریزش قطرات اب نگاه می‌کنم. چشم می‌بندم و اجازه میدم که اب، به سرعت بر جسمم پیشی بگیرد. بدنم کم کم به روی اب می‌اید و از گرمای مطبوع اب کرخت و سست می‌شود. کل تنم را کثافط گرفته بود! بدون چشم باز کردن دست دراز می‌کنم و یکی از خوشبو کننده‌ها را برمی‌دارم. کمی از ان را توی اب می‌ریزم و بعد هم شامپوی ب*دن را《که مردانه است اما مهم نیست》 برمی‌دارم و درون اب می‌ریزم.
با دستم خوب در اب حل می‌کنم تا جایی که کف، کل سطع بدنم را می‌پوشاند.
لبخند عمیقی از حس خوبی که زیر پوستم گزیده و باعث گزگز کردنش شده می‌کشم و شیر اب را می‌بندم.
نفسم را حبس می‌کنم و با احتیاط، جوری که پای سوخته‌ام وارد اب نشود تنم را زیر اب می‌کشم و چشم می‌بندم.
همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و فقط قلپ‌قلپ هوایی است که گوش‌ها و بینی‌ام بیرون می‌رود. ارامش زیر اب را با ارامش اسمان هم نمی‌شود مقایسه کرد!
سکوت...سکوت...سکوت...مگر لِذت بخش‌تر از توهم وجود دارد؟
پشت سیاهی نگاه‌ام اقیانوس را تصور می‌کنم...عروس‌های دریایی جاویدان و مخوف! ماهی هایی که دسته به دسته شنا می‌کنند...نهنگ‌ها، کوسه و لاک‌پشت‌ها...همه‌چیز اقیانوس زیباست.
با کشیده شدن ناگهانی‌ام به بالای اب چشم‌هایم سریع گرد می‌شود و همین که روی اب می‌رسم با تمام توان جیغ می‌کشم که صدایم صدا‌ها چرخ در بین سنگهای مرمر سرویس می‌خورد. سریع خودم را زیرآب می‌کشم و مژه‌های سنگین و خیسم را به زور باز می‌کنم و خیره می‌شوم به نگاه شوکه‌ی حامی...دستم ناخواسته روی نقاط حساس بدنم می‌نشیند و جیغ می‌کشم:
-برو بیروننن.
دست پاچه، نگاهی به اطراف می‌اندازد و با دو دست به موهایش چنگ می‌اندازد. با نگاه‌ای عمیقی به چشم‌های سرخ شده بخاطر شوینده‌ام؛ عقب گرد می‌کند و از در اتاق من از حمام بیرون می‌رود.
ضربان قلبم سرسام آور می‌کوبد و کل تنم نبض شده. لعنت بهش...معده‌ام بخاطر استرس یک‌باره‌ای که گرفته‌ام به سوزش می‌افتد و عصبی نفسم را بیرون می‌دهم و دوباره زیر اب می‌روم.

***

"حامی"

مشت عصبی و کلافه‌ام رو به دیوار می‌کوبم! این چه کاری بود من کردم؟ اگه حالا توهم برش داره چی؟ شقیقه‌ام رو می‌فشارم روی پافر طوسی می‌نشینم《فقط یک لحظه با شنیدن اب حواسم از این‌که این سرویس مشترکه پرت شد و فکر کردم خدمه اب رو باز گذاشتن! رفتم شیر اب رو ببندم که دیدم شیشه‌ی حموم رو بخار گرفته، متعجب خودم رو به حموم رسوندم که با دیدن پای سوخته و بیرون افتاده‌ی یاس از اب و تنی که از زیر اب بیرون نمی‌اومد، یک لحظه ترس از این‌که خودکشی کرده باشه و هیچی جز دردسر ازش عایدم نشده، هول کردم و بالا کشیدمش!
نیتم این بود؛ اما با دیدن ب*دن خیس و کف نشسته‌اش و جیغی که کشید...》
عصبی چشمام رو می‌فشارم و هرچی فکر منفی توی سرم اومده رو پس می‌زنم...لعنتی، اصلا بهش نمی‌اومد همچین هیکلی رو زیر اون همه لباس قایم می‌کرده باشه!
سیکس پکش از مال منم بهتر بود...عصبی مشتم را به دیوار می‌کوبم بلند می‌شوم، ببین دارم به چی فکر می‌کنم! به خودت بیا حامی.
به طرف خروجی در اتاقش می‌روم و از حرص، محکم می‌کوبمش؛ انگار می‌خواهم با کوبیدن این بی‌نوا افکار و صَحنه‌ای که در مغزم هک شده سرکوب کنم!

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

تازه اول چل چل زمستونه، خدا عاقبت منو با این دوتا بخیر کنه 😂🔪

کد:
#پارت20
نیاز به دوش داشتم اما با وضع پاهایم باید خیلی احتیاط می‌کردم! عصا را زیر بغلم می‌زنم و با کشیدن روسری‌ام ان را روی پافر می‌اندازم و به سمت در سرویس حرکت می‌کنم. در سفید ام‌دی‌‌افی را باز می‌کنم و ورودم مساوی می‌شود با دیدن یک محیط مربع شکل بزرگ که دورش شیشه بود و درونش وان و شیر دوش ست سنگی زیبا! با یک ردیف انواع خوشبو کننده و ابرسان و شامپوی بَدن... نگاه‌ام می‌چرخد و در انتهای سرویس یه توالت فرنگی سفید و روشویی می‌بینم.
همه‌چیز برق می‌زند! روی سنگ سفید کرسی مانند، که به زیبای در دو طرف انتهایی‌اش تراشکاری شده می‌نشینم و به سختی لباس‌هایم را بیرون می‌کشم. کشان‌کشان، فشارم را روی پای راستم می‌اندازم و وارد اتاقک زیبا و لاکچری می‌شوم...این‌ها زندگی می‌کنند ماهم زندگی می‌کنیم!
در سنگ سفید وان می‌نشینم و شیر دوش را باز می‌کنم... پای چپم را بیرون می‌گذارم و کج توی وان دراز می‌کشم و ریزش قطرات اب نگاه می‌کنم. چشم می‌بندم و اجازه میدم که اب، به سرعت بر جسمم پیشی بگیرد. بدنم کم کم به روی اب می‌اید و از گرمای مطبوع اب کرخت و سست می‌شود. کل تنم را کثافط گرفته بود! بدون چشم باز کردن دست دراز می‌کنم و یکی از خوشبو کننده‌ها را برمی‌دارم. کمی از ان را توی اب می‌ریزم و بعد هم شامپوی ب*دن را《که مردانه است اما مهم نیست》 برمی‌دارم و درون اب می‌ریزم.
با دستم خوب در اب حل می‌کنم تا جایی که کف، کل سطع بدنم را می‌پوشاند.
لبخند عمیقی از حس خوبی که زیر پوستم گزیده و باعث گزگز کردنش شده می‌کشم و شیر اب را می‌بندم.
نفسم را حبس می‌کنم و با احتیاط، جوری که پای سوخته‌ام وارد اب نشود تنم را زیر اب می‌کشم و چشم می‌بندم.
همه‌چیز در تاریکی فرو می‌رود و فقط قلپ‌قلپ هوایی است که گوش‌ها و بینی‌ام بیرون می‌رود. ارامش زیر اب را با ارامش اسمان هم نمی‌شود مقایسه کرد!
سکوت...سکوت...سکوت...مگر لِذت بخش‌تر از توهم وجود دارد؟
پشت سیاهی نگاه‌ام اقیانوس را تصور می‌کنم...عروس‌های دریایی جاویدان و مخوف! ماهی هایی که دسته به دسته شنا می‌کنند...نهنگ‌ها، کوسه و لاک‌پشت‌ها...همه‌چیز اقیانوس زیباست.
با کشیده شدن ناگهانی‌ام به بالای اب چشم‌هایم سریع گرد می‌شود و همین که روی اب می‌رسم با تمام توان جیغ می‌کشم که صدایم صدا‌ها چرخ در بین سنگهای مرمر سرویس می‌خورد. سریع خودم را زیرآب می‌کشم و مژه‌های سنگین و خیسم را به زور باز می‌کنم و خیره می‌شوم به نگاه شوکه‌ی حامی...دستم ناخواسته روی نقاط حساس بدنم می‌نشیند و جیغ می‌کشم:
-برو بیروننن.
دست پاچه، نگاهی به اطراف می‌اندازد و با دو دست به موهایش چنگ می‌اندازد. با نگاه‌ای عمیقی به چشم‌های سرخ شده بخاطر شوینده‌ام؛ عقب گرد می‌کند و از در اتاق من از حمام بیرون می‌رود.
ضربان قلبم سرسام آور می‌کوبد و کل تنم نبض شده. لعنت بهش...معده‌ام بخاطر استرس یک‌باره‌ای که گرفته‌ام به سوزش می‌افتد و عصبی نفسم را بیرون می‌دهم و دوباره زیر اب می‌روم.

***

"حامی"

مشت عصبی و کلافه‌ام رو به دیوار می‌کوبم! این چه کاری بود من کردم؟ اگه حالا توهم برش داره چی؟ شقیقه‌ام رو می‌فشارم روی پافر طوسی می‌نشینم《فقط یک لحظه با شنیدن اب حواسم از این‌که این سرویس مشترکه پرت شد و فکر کردم خدمه اب رو باز گذاشتن! رفتم شیر اب رو ببندم که دیدم شیشه‌ی حموم رو بخار گرفته، متعجب خودم رو به حموم رسوندم که با دیدن پای سوخته و بیرون افتاده‌ی یاس از اب و تنی که از زیر اب بیرون نمی‌اومد، یک لحظه ترس از این‌که خودکشی کرده باشه و هیچی جز دردسر ازش عایدم نشده، هول کردم و بالا کشیدمش!
نیتم این بود؛ اما با دیدن ب*دن خیس و کف نشسته‌اش و جیغی که کشید...》
عصبی چشمام رو می‌فشارم و هرچی فکر منفی توی سرم اومده رو پس می‌زنم...لعنتی، اصلا بهش نمی‌اومد همچین هیکلی رو زیر اون همه لباس قایم می‌کرده باشه!
سیکس پکش از مال منم بهتر بود...عصبی مشتم را به دیوار می‌کوبم بلند می‌شوم، ببین دارم به چی فکر می‌کنم! به خودت بیا حامی.
به طرف خروجی در اتاقش می‌روم و از حرص، محکم می‌کوبمش؛ انگار می‌خواهم با کوبیدن این بی‌نوا افکار و صَحنه‌ای که در مغزم هک شده سرکوب کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت21


"یاس"
باورم نمی‌شود! مرا دید، مرا دید...حالا چگونه می‌توانم با او چشم در چشم شوم؟ با چه امیدی نفس بکشم؟ چند تقه که به در می‌خورد از رژه رفتن می‌ایستم، تکیه بدنم را به عصا می‌دهم و به در خیره می‌شوم. ضربان قلبم ناخواسته بالا می‌رود، اگر حامی باشد چه؟
با احتیاط و ارام خم می‌شوم، دستم را روی زمین می‌گذارم تا پای پشت در را ببینم...روی زمین دراز کش می‌شوم و یک جفت کفش کالج مشکی براق را از فاصله‌ی کوچک بین در می‌بینم.
اب دَهانم را با احتیاط فرو می‌دهم و بلند می‌شوم. شومیز بافت سبز بهاری را صاف می‌کنم که تا دو وجب بالای زانویم می‌رسد.
- بفرمایید.
در ارام باز می‌شود و من سرا پا چشم شده‌ام ببینم چه کسی از این در داخل می‌شود! یزدان، مهراد یا...یا حامی؟
لَبم را می‌گزم و کمی سرم را کج می‌کنم که با دیدن اخم‌های در هم حامی که دست در جیب فرو برده سرخ می‌شوم! اگر بگویم اولین بار است دروغ نداده‌ام...سرم را زیر می‌‌اندازم و خیره به شلوار بگ سفید می‌شوم تا از نگاه‌اش طفره بروم.
- می‌خوای خودتو بکشی؟ بگو خودم می‌کشمت.
در گیر گوشه‌ی شال سفید می‌شوم و همه‌اش تصور زمانی که مرا از توی وان بیرون کشیده و نگاه شوکه و کلافه‌اش که روی بدنم چرخیده در سرم می‌چرخد و نمی‌توانم حرف بزنم. کاش هرچه زودتر از این‌جا برود...
- دارم با تو صحبت می‌کنم، سر تو بالا بگیر.
نگا‌ه‌ام را اهسته از شلوار جین مشکی‌اش عبور می‌دهم و با نگاه‌گذری بین کت چرم زیبا و تیشرت سفید جذبش به گر*دن کشیده‌اش می‌رسم. سیب گلویش غیر طبیعی تکان می‌خورد!
بخدا دیگر بالا‌تر از این نمی‌توانم، اگر در چشم‌هایش نگاه کنم؛ اب می‌شوم.
- چیکار کردم؟
حامی، با چند قدم بلند فاصله را صفر می‌کند، به سختی حس مزخرفی که دارد قلبم را از جا می‌کند کنترل می‌کنم و سرم را اهسته بالاتر می‌کشم...می‌بینم که با دیدن نگاه خیره‌ام که به سختی ان را بالا نگه داشته‌ام، نگاه‌اش یک رنگ دیگری می‌گیرد. کمی دست پاچگی و فراموشی حرفی که می‌خواست بزند را متوجه می‌شوم.
دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و این‌که دارد فکر می‌کند مشهود است...یک‌دفعه تیز به طرفم برمی‌گردد:
- چرا غذا نمی‌خوری؟
دوست داشتم بگویم مال حرام را دوست ندارم اما حقیقت دیگر جرعت این حرف‌ها را ندارم! لَب می‌گزم و برای این‌که هر چه زودتر برود بحث را خاتمه می‌دهم:
- می‌خورم.
اما او انگار دلش می‌خواست حرف بزند...نگاه‌اش را در اجزای صورتم به گردش انداخت، حالا بر احوالاتش مسلطتر شده! شده همان حامی مرموز ناشناخته. دستش را روی گونه‌ام می‌گذارد که تمام سلول‌های حسی بدنم یک‌جا به تحرک می‌افتد و تکانی می‌خورم. چشم‌هایم را عصبی می‌بندم و کلافه زیر لَب می‌گویم:
- به من دست نزن!
انگار پای اعتقاداتم که وسط می‌اید هنوز هم یک دنیا خیره سری ان پشت جمع شده...چشم باز می‌کنم، شرم و حیا و هرچه حس دخترانه دارم را پس می‌زنم. هر چه گستاخی دارم در نگاه‌ام می‌ریزم و خیره می‌شوم به چشم‌های براق حامی که تای ابرویش بالا می‌رود:
- اگه بزنم چی می‌شه؟
دوست ندارم فقط حرف بزنم. برای همین در یک حرکت ناگهانی تمام توانم را به پای راستم می‌دهم و وزنم را روی عصا می‌اندازم.
پایم با تمام توان ترموسات مبارکش را مورد هدف قرار می‌دهد و چهره‌ام با جمع شدن صورت و خم شدن کمرش؛ با ل*ذت کش می‌اید. می‌بینم زوزه کشیدن و خم شدن کمرش را...نفسش پس رفته و صورتش کبود می‌شود. با ل*ذت فقط خیره نگاه‌اش می‌کنم، می‌خواهم تا اخر عمر زجر کشیدنش را ببینم.
با احتیاط خودم را خم می‌کنم و در گوشش زمزمه می‌کنم:
- یا منو بکش، یا به ازای هر اسیبی که بهم برسونی مراقب خودت باش!
با زانو روی زمین می‌افتد...ک*بودی چهره‌اش کم‌کم دارد نگرانم می‌کند اما درک، اصلا برود بمیرد...با دیدن نفس حبس شده‌اش، کمی از سر موضع خود پایین می‌ایم...چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و به طرف در می‌روم.
- مهراد.
صدای فریادم در سالن می‌پیچد و قطعا به پایین رسیده که مهراد ان‌طور سراسیمه از پله‌ها بالا می‌اید.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

الهم العجل الولیک الفرج 😂💔


کد:
#پارت21
"یاس"
باورم نمی‌شود! مرا دید، مرا دید...حالا چگونه می‌توانم با او چشم در چشم شوم؟ با چه امیدی نفس بکشم؟ چند تقه که به در می‌خورد از رژه رفتن می‌ایستم، تکیه بدنم را به عصا می‌دهم و به در خیره می‌شوم. ضربان قلبم ناخواسته بالا می‌رود، اگر حامی باشد چه؟
با احتیاط و ارام خم می‌شوم، دستم را روی زمین می‌گذارم تا پای پشت در را ببینم...روی زمین دراز کش می‌شوم و یک جفت کفش کالج مشکی براق را از فاصله‌ی کوچک بین در می‌بینم.
اب دَهانم را با احتیاط فرو می‌دهم و بلند می‌شوم. شومیز بافت سبز بهاری را صاف می‌کنم که تا دو وجب بالای زانویم می‌رسد.
- بفرمایید.
در ارام باز می‌شود و من سرا پا چشم شده‌ام ببینم چه کسی از این در داخل می‌شود! یزدان، مهراد یا...یا حامی؟
لَبم را می‌گزم و کمی سرم را کج می‌کنم که با دیدن اخم‌های در هم حامی که دست در جیب فرو برده سرخ می‌شوم! اگر بگویم اولین بار است دروغ نداده‌ام...سرم را زیر می‌‌اندازم و خیره به شلوار بگ سفید می‌شوم تا از نگاه‌اش طفره بروم.
- می‌خوای خودتو بکشی؟ بگو خودم می‌کشمت.
در گیر گوشه‌ی شال سفید می‌شوم و همه‌اش تصور زمانی که مرا از توی وان بیرون کشیده و نگاه شوکه و کلافه‌اش که روی بدنم چرخیده در سرم می‌چرخد و نمی‌توانم حرف بزنم. کاش هرچه زودتر از این‌جا برود...
- دارم با تو صحبت می‌کنم، سر تو بالا بگیر.
نگا‌ه‌ام را اهسته از شلوار جین مشکی‌اش عبور می‌دهم و با نگاه‌گذری بین کت چرم زیبا و تیشرت سفید جذبش به گر*دن کشیده‌اش می‌رسم. سیب گلویش غیر طبیعی تکان می‌خورد!
بخدا دیگر بالا‌تر از این نمی‌توانم، اگر در چشم‌هایش نگاه کنم؛ اب می‌شوم.
- چیکار کردم؟
حامی، با چند قدم بلند فاصله را صفر می‌کند، به سختی حس مزخرفی که دارد قلبم را از جا می‌کند کنترل می‌کنم و سرم را اهسته بالاتر می‌کشم...می‌بینم که با دیدن نگاه خیره‌ام که به سختی ان را بالا نگه داشته‌ام، نگاه‌اش یک رنگ دیگری می‌گیرد. کمی دست پاچگی و فراموشی حرفی که می‌خواست بزند را متوجه می‌شوم.
دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و این‌که دارد فکر می‌کند مشهود است...یک‌دفعه تیز به طرفم برمی‌گردد:
- چرا غذا نمی‌خوری؟
دوست داشتم بگویم مال حرام را دوست ندارم اما حقیقت دیگر جرعت این حرف‌ها را ندارم! لَب می‌گزم و برای این‌که هر چه زودتر برود بحث را خاتمه می‌دهم:
- می‌خورم.
اما او انگار دلش می‌خواست حرف بزند...نگاه‌اش را در اجزای صورتم به گردش انداخت،  حالا بر احوالاتش مسلطتر شده! شده همان حامی مرموز ناشناخته. دستش را روی گونه‌ام می‌گذارد که تمام سلول‌های حسی بدنم یک‌جا به تحرک می‌افتد و تکانی می‌خورم. چشم‌هایم را عصبی می‌بندم و کلافه زیر لَب می‌گویم:
- به من دست نزن!
انگار پای اعتقاداتم که وسط می‌اید هنوز هم یک دنیا خیره سری ان پشت جمع شده...چشم باز می‌کنم، شرم و حیا و هرچه حس دخترانه دارم را پس می‌زنم. هر چه گستاخی دارم در نگاه‌ام می‌ریزم و خیره می‌شوم به چشم‌های براق حامی که تای ابرویش بالا می‌رود:
- اگه بزنم چی می‌شه؟
دوست ندارم فقط حرف بزنم. برای همین در یک حرکت ناگهانی تمام توانم را به پای راستم می‌دهم و وزنم را روی عصا می‌اندازم.
پایم با تمام توان ترموسات مبارکش را مورد هدف قرار می‌دهد و چهره‌ام با جمع شدن صورت و خم شدن کمرش؛ با ل*ذت کش می‌اید. می‌بینم زوزه کشیدن و خم شدن کمرش را...نفسش پس رفته و صورتش کبود می‌شود. با ل*ذت فقط خیره نگاه‌اش می‌کنم، می‌خواهم تا اخر عمر زجر کشیدنش را ببینم.
با احتیاط خودم را خم می‌کنم و در گوشش زمزمه می‌کنم:
- یا منو بکش، یا به ازای هر اسیبی که بهم برسونی مراقب خودت باش!
با زانو روی زمین می‌افتد...ک*بودی چهره‌اش کم‌کم دارد نگرانم می‌کند اما درک، اصلا برود بمیرد...با دیدن نفس حبس شده‌اش، کمی از سر موضع خود پایین می‌ایم...چشم‌هایم را در کاسه می‌چرخانم و به طرف در می‌روم.
- مهراد.
صدای فریادم در سالن می‌پیچد و قطعا به پایین رسیده که مهراد ان‌طور سراسیمه از پله‌ها بالا می‌اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت22

باور کنید، یک سر سوزن هم برایم ارزش ندارد که مانند شیر زخمی با من در افتاده! دلم، انگار که یک لیوان بزرگ اب یخ تگری خورده است؛ همین قدر خنک.
- واقعا این چه کار احمقانه‌ای بود؟
برای مهرادی که پشت میز بیلیارد قرار گرفته چشم در کاسه می‌چرخانم و روی میز می‌نشینم، مهراد هم که اصلا خر کیست؟ به من چه می‌خواهد بیلیارد بازی کند.
- بهش گفتم بهم دست نزنه، اما زد...
مهراد نرم می‌خندد و چشم‌هایش کلافه و براق روی منی می‌نشیند که جایی نشستم که مانع افتادن توپ در سوراخ و امتیاز گیری اوست!
- نزدیک بود از پدر بودن محرومش کنی، اون وقت دیگه بلایی سرت می‌اورد که خود خدا هم جلو دارش نبود.
بیخیال شانه می‌دهم و به جکوزی کنج سالن خیره می‌شوم:
- فوقش مرگ بابا!
مهراد، چوب بیلیارد را روی میز رها می‌کند و به سمت اب پرتقالش که روی گل میز کنار مبل راحتی قرار گرفته می‌رود.
- احمقی اگر فکر کنی اون خلاصت می‌کنه، با این کاری که کردی روزی هزار بار ارزوی مرگ رو به دلت می‌زاره.
گازی به سیب می‌زنم و پاهایم در هوا تکان می‌خورد.
- به درک، منم بلدم وطن فروش حروم خور رو جزغاله کنم.
مهراد، اهسته و متین، در حالی که در یک دست نوشیدَنی دارد و دست دیگرش در جیب جین مشکی‌اش است به سمتم می‌اید. خیره در نگاه‌م می‌شود...
- تو هیچی از حامی نمی‌دونی! قضاوتش نکن.
کمی، فقط کمی‌ها...‌از این‌که مهراد طرف او را می‌گرد دلخور می‌شوم. اخم‌هایم شدید در هم می‌رود و از روی میز پایین می‌ایم:
- من صد‌ها نفر مثل حامی رو دیدم ناراحت نشو اما همه‌شون یه سری ادم بَد مَست حروم خورن که واسه پول هر کاری می‌کنن . فکر می‌کردم باهم دوستیم!
و بعد به او پشت می‌کنم و مسیر خروجی سالن را در پیش می‌گیرم.
- حامی فرق داره، خودت یه روز متوجه خواهی شد!
متوقف می‌شوم. کمی سرم به جهت او خم می‌شود و با پوزخند زدنی مسیر باقی مانده را طی می‌کنم.

***

"حامی"

برای تخلیه اعصابم مجبور شده بودم دوباره این دخترک نچسب را تحمل کنم. نفس‌نفس می‌زنم و محکم به کمرش چنگ می‌ندازم که جیغش بلند می‌شود.
عصبی در حالی که نفسام بریده‌بریده شده تو گوشش پچ می‌زنم:
- جیغ بزن، سرو‌صدا کن...
و دخترک، سریع اطاعت می‌کند.
می‌خواهم روان ان یاغی چشم دریده را بهم بریزم، خواب شب را بر او حرام می‌کنم...به مرز جنون می رسانمش.
تند تند بر بَدن دخترک می‌کوبم که تا می‌تواند جیغ بکشد.
طولی نمی‌کشد که صدای مشت‌های یاس و پشت بندش صدای حرصی‌اش می‌اید:
- اروم باشینننن.
دستم را به نشانه‌ی سکوت بر دهانم می‌گذارم تا دخترک بشاش مقابلم خفه خون بگیرد...
لبخند بزرگ در چشمانش حالم را بهم می‌زند. چهره‌ام در هم می‌رود و اهسته به سمت در سرویس بهداشتی مشترک می‌روم. بی‌صدا در را باز می‌کنم و به طرف دری که در اتاق یاس باز می‌شود قدم برمی‌دارم.
دستم که روی در می‌نشیند زمزمه‌هایش را می‌شنوم:
- خاک تو سر هول وحشی بیشعورش کنن! بگو چخبره هر شب هرشب، سیرمونی نداری.
دلم می‌خواست به خشن‌ترین شکل ممکن بر اعتقاد مزخرفش می‌تازیدم تا بار بعد بداند جرعت داشتن حد و مرز دارد! تا بار بعد جایگاه گرگ و شیر را بداند. دخترک احمقِ کودن.
در سرویس او را اهسته باز می‌کنم. از لای در می‌بینم که دارد سویشرتش را از تن می‌کند... با دیدن نیم تنه جذب سفید، به قوس کمر و ان چال کمر لعنتی‌اش نگاه می‌کنم... دل می‌گوید بروم و کار را یکسره کنم تا بداند پا روی دم شیر گذاشتن یعنی چه، زر زر مفت برای من کردن یعنی چه!
در سرویس را باز می‌کنم و با چشم های تنگ شده، به حالت شیری که کمین کرده وارد اتاقش می‌شوم...
یک قدم به سمتش برمی‌دارم که با وحشت سریع می‌چرخد و با چشم‌های گرد شده جیغ می‌کشد.
جیغ که سهل است، شیپور هم دیگر نمی‌تواند نجاتت دهد، ستوان احمق! دست به سمت کمر شلوار می‌برم و با چشم‌های تنگ شده و اخم‌های در هم به اویی که عقب‌عقب می‌رود خیره می‌شوم:
- می‌خواهم بهت اسیب برسونم ببینم می‌خواهی چه گلی به سرت بگیری...
با یک حرکت تیشرت سفیدم را از سرم بیرون می‌کشم...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

#ادامه_دارد...
خدایا من چیکار کنم از دست این دوتا :|

کد:
#پارت22
باور کنید، یک سر سوزن هم برایم ارزش ندارد که مانند شیر زخمی با من در افتاده! دلم، انگار که یک لیوان بزرگ اب یخ تگری خورده است؛ همین قدر خنک.
- واقعا این چه کار احمقانه‌ای بود؟
برای مهرادی که پشت میز بیلیارد قرار گرفته  چشم در کاسه می‌چرخانم و روی میز می‌نشینم، مهراد هم که اصلا خر کیست؟ به من چه می‌خواهد بیلیارد بازی کند.
- بهش گفتم بهم دست نزنه، اما زد...
مهراد نرم می‌خندد و چشم‌هایش کلافه و براق روی منی می‌نشیند که جایی نشستم که مانع افتادن توپ در سوراخ و امتیاز گیری اوست!
- نزدیک بود از پدر بودن محرومش کنی، اون وقت دیگه بلایی سرت می‌اورد که خود خدا هم جلو دارش نبود.
بیخیال شانه می‌دهم و به جکوزی کنج سالن خیره می‌شوم:
- فوقش مرگ بابا!
مهراد، چوب بیلیارد را روی میز رها می‌کند و به سمت اب پرتقالش که روی گل میز کنار مبل راحتی قرار گرفته می‌رود.
- احمقی اگر فکر کنی اون خلاصت می‌کنه، با این کاری که کردی روزی هزار بار ارزوی مرگ رو به دلت می‌زاره.
گازی به سیب می‌زنم و پاهایم در هوا تکان می‌خورد.
- به درک، منم بلدم وطن فروش حروم خور رو جزغاله کنم.
مهراد، اهسته و متین، در حالی که در یک دست نوشیدَنی دارد و دست دیگرش در جیب جین مشکی‌اش است به سمتم می‌اید. خیره در نگاه‌م می‌شود...
- تو هیچی از حامی نمی‌دونی! قضاوتش نکن.
کمی، فقط کمی‌ها...‌از این‌که مهراد طرف او را می‌گرد دلخور می‌شوم. اخم‌هایم شدید در هم می‌رود و از روی میز پایین می‌ایم:
- من صد‌ها نفر مثل حامی رو دیدم ناراحت نشو اما همه‌شون یه سری ادم بَد مَست حروم خورن که واسه پول هر کاری می‌کنن . فکر می‌کردم باهم دوستیم!
و بعد به او پشت می‌کنم و مسیر خروجی سالن را در پیش می‌گیرم.
- حامی فرق داره، خودت یه روز متوجه خواهی شد!
متوقف می‌شوم. کمی سرم به جهت او خم می‌شود و با پوزخند زدنی مسیر باقی مانده را طی می‌کنم.

***

"حامی"

برای تخلیه اعصابم مجبور شده بودم دوباره این دخترک نچسب را تحمل کنم. نفس‌نفس می‌زنم و محکم به کمرش چنگ می‌ندازم که جیغش بلند می‌شود.
عصبی در حالی که نفسام بریده‌بریده شده تو گوشش پچ می‌زنم:
- جیغ بزن، سرو‌صدا کن...
و دخترک، سریع اطاعت می‌کند.
می‌خواهم روان ان یاغی چشم دریده را بهم بریزم، خواب شب را بر او حرام می‌کنم...به مرز جنون می رسانمش.
تند تند بر بَدن  دخترک می‌کوبم که تا می‌تواند جیغ بکشد.
طولی نمی‌کشد که صدای مشت‌های یاس و پشت بندش صدای حرصی‌اش می‌اید:
- اروم باشینننن.
دستم را به نشانه‌ی سکوت بر دهانم می‌گذارم تا دخترک بشاش مقابلم خفه خون بگیرد...
لبخند بزرگ در چشمانش حالم را بهم می‌زند. چهره‌ام در هم می‌رود و اهسته به سمت در سرویس بهداشتی مشترک می‌روم. بی‌صدا در را باز می‌کنم و به طرف دری که در اتاق یاس باز می‌شود قدم برمی‌دارم.
دستم که روی در می‌نشیند زمزمه‌هایش را می‌شنوم:
- خاک تو سر هول وحشی بیشعورش کنن! بگو چخبره هر شب هرشب، سیرمونی نداری.
دلم می‌خواست به خشن‌ترین شکل ممکن بر اعتقاد مزخرفش می‌تازیدم تا بار بعد بداند جرعت داشتن حد و مرز دارد! تا بار بعد جایگاه گرگ و شیر را بداند. دخترک احمقِ کودن.
در سرویس او را اهسته باز می‌کنم. از لای در می‌بینم که دارد سویشرتش را از تن می‌کند... با دیدن نیم تنه جذب سفید، به قوس کمر و ان چال کمر لعنتی‌اش نگاه می‌کنم... دل می‌گوید بروم و کار را یکسره کنم تا بداند پا روی دم شیر گذاشتن یعنی چه، زر زر مفت برای من کردن یعنی چه!
در سرویس را باز می‌کنم و با چشم های تنگ شده، به حالت شیری که کمین کرده وارد اتاقش می‌شوم...
یک قدم به سمتش برمی‌دارم که با وحشت سریع می‌چرخد و با چشم‌های گرد شده جیغ می‌کشد.
جیغ که سهل است، شیپور هم دیگر نمی‌تواند نجاتت دهد، ستوان احمق! دست به سمت کمر شلوار می‌برم و با چشم‌های تنگ شده و اخم‌های در هم به اویی که عقب‌عقب می‌رود خیره می‌شوم:
- می‌خواهم بهت اسیب برسونم ببینم می‌خواهی چه گلی به سرت بگیری...
با یک حرکت تیشرت سفیدم را از سرم بیرون می‌کشم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت23

"یاس"

سریع دست می‌اندازم و با برداشتن سویشرت پشتم رو به سمت اون می‌کنم. مشغول پوشیدن لباس میشم:
- یه لحظه صبر کن بعدش صحبت می‌کنیم.
با بالا کشیدن زیپ سویشرت سریع دستمال هم بر می‌دارم و در حین گره دادنش به طرف قیافه‌ی گارد گرفته‌ی حامی برمی‌گردم؛ تای ابروش بالا پریده و چشم تنگ کرده. گلوم رو صاف می‌کنم و دستام رو پشت سرم چفت می‌کنم:
- می‌دونم که تو اهل انتخاب دادنی! می‌شنوم...
پوزخند می‌زند. دست در جیب شلوارک مشکی می‌برد و هر قدم که نزدیک می‌اید من با خودم فکر می‌کنم چه گوهی باید بخورم! و فکر کنم این لبخند مسخره‌ی روی صورتم به خوبی این دغدغه‌ام رو مشخص می‌کنه.
چشماش رو مشکوک تنگ می‌کنه و یک قدم فاصله باقی مونده رو پر می‌کنه...یک قدم عقب‌تر میرم که می‌چسبم به دیوار اما هنوز هم اون لبخند مضحکم رو دارم. فحش پدر مادر برای یک وطن فروش که مشکلی نداره نه؟
- نکنه می‌خوای باور کنم که اون پسی رفتن و لرزیدنت برای پوششت بود؟
کنج لَبم رو متفکر به داخل دَهانم می‌کشم.
جایی که من ازش میام این اتفاق‌ها که یک مرد، یابو برش داره زیاد می‌اوفته اما این‌بار، هم فرق داره هم حقیقتاً من کمی ترسیده‌ام.
- نود درصدش اره، اخه من احمق زیاد دیدم، اون ده درصدم بخاطر حضور ناگهانیت بود!
حامی، می‌خندد و خیره در نگاهم دست می‌اندازد و گلویم را می‌فشارد.
- این جسارتت رو خیلی دوست دارم ستوان.
کم‌کم فشار دستش رو روی گلوم بیشتر می‌کنه و من فقط خیره به رگ‌های ابی بر امده روی پو*ست سفیدشم! ولی لامصب بَدن خوبی داره...مخصوصا با اون تتوی شیر روی بازوش.
- می‌خوای چیکار کنی؟
فاصله صفر می‌شود و دست‌هایش اهسته از گلویم سُر می‌خورد. با گذشتن از بازو، مچ دستم را اسیر و ان را بالای سرم قفل می‌کند.
سرش را خم می‌کند و در گوشم اهسته با صدای خماری پچ می‌زند:
- همون کاری که تو کردی اما نشد...
مکث می‌کند. فاصله کم و نفس‌های داغش ناخواسته من اماتور رو کرخت می‌کرد. عصبی چشمام روی هم می‌اوفته.
اهسته ادامه میده:
- با این تفاوت که مال من میشه!
لرزی ناخواسته از تَنم می‌گذرد. اما زِر مال زدنه دیگه... می‌خندم. کمی خودم رو جابه‌جا می‌کنم اما دستام رو جوری قفل کرده که با هیچ ترفندی نمیشه ازادش کرد.
- تو عادت نداری زیر حرفت بزنی...
حامی نرم می‌خندد.
مانند خودم!
دستم را پایین‌تر می‌کشد و ارنجم زاویه نود درجه می‌گیرد. با لبخند بزرگی به چشم‌های ابی براقش خیره می‌شوم.
حکایت من و حامی، حکایت فرمانده وظیفه شناس و سربازی که نمی‌خواد یاد بگیره و مرتب سر پست خواب میره!
- منو باش پسر خوب، من یه تیکه پشمم که دست و پا در اورده، یه ماهی هم تو عملیات بودم حسابی اباد شده. میل خودته اما چنگی به دل نمی‌زنم.
چشم‌هایش ناخواسته می‌خندد و چین می‌افتد. می‌خواهد جلوی خنده‌اش را بگیرد و من این را از فشردن لَب‌هایش بهم می‌فهمم.
گمان می‌کنم که برای یک لحظه از حالت شکاری‌اش خارج شده!
لَبم را می‌گزم تا از خنده‌ی منحصر به فردش خنده‌ام نگیرد. تقصیر من چیست که دردهایم همه جوک است!
- حیف چشمات رو مسموم کنی، من فقط بخاطر خودت میگم.
دست‌هایم را رها می‌کند و یک قدم عقب می‌رود. احساس می‌کنم یادش رفته برای چه به این‌جا امده! هنوز هم ته خنده‌اش را دارد.
- خیال نکن بیخیالت شدم...ستوان!
چشم در کاسه می‌چرخانم و دستم را در جیب می‌برم. منتظر نگاهش می‌کنم تا اتاق را ترک کند اما...یک قدم عقب رفته را جلو می‌اید و با خم کردن سرش خیره در چشم‌هایم می‌شود.
متعجب نگاهش می‌کنم که در عرض چشم بر هم زدنی داغی لَب هایش تا مغز سرم را می‌سوزاند.
چشم هایم گرد می‌شود و با تمام توان او را عقب هول می‌دهم، با انزجار دستم را روی لَبم می‌کشم و خیسی کثیفش را پاک می‌کنم.
ناخواسته جیغ می‌کشم و به مچ خیس شده.ام خیره می‌شوم.

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

آی آی آی ا*و*ف ا*و*ف ا*و*ف 😂😂

کد:
#پارت23
"یاس"

سریع دست می‌اندازم و با برداشتن سویشرت پشتم رو به سمت اون می‌کنم. مشغول پوشیدن لباس میشم:
- یه لحظه صبر کن بعدش صحبت می‌کنیم.
با بالا کشیدن زیپ سویشرت سریع دستمال هم بر می‌دارم و در حین گره دادنش به طرف قیافه‌ی گارد گرفته‌ی حامی برمی‌گردم؛ تای ابروش بالا پریده و چشم تنگ کرده. گلوم رو صاف می‌کنم و دستام رو پشت سرم چفت می‌کنم:
- می‌دونم که تو اهل انتخاب دادنی! می‌شنوم...
پوزخند می‌زند. دست در جیب شلوارک مشکی می‌برد و هر قدم که نزدیک می‌اید من با خودم فکر می‌کنم چه گوهی باید بخورم! و فکر کنم این لبخند مسخره‌ی روی صورتم به خوبی این دغدغه‌ام رو مشخص می‌کنه.
چشماش رو مشکوک تنگ می‌کنه و یک قدم فاصله باقی مونده رو پر می‌کنه...یک قدم عقب‌تر میرم که می‌چسبم به دیوار اما هنوز هم اون لبخند مضحکم رو دارم. فحش پدر مادر برای یک وطن فروش که مشکلی نداره نه؟
- نکنه می‌خوای باور کنم که اون پسی رفتن و لرزیدنت برای پوششت بود؟
کنج لَبم رو متفکر به داخل دَهانم می‌کشم.
جایی که من ازش میام این اتفاق‌ها که یک مرد، یابو برش داره زیاد می‌اوفته اما این‌بار، هم فرق داره هم حقیقتاً من کمی ترسیده‌ام.
- نود درصدش اره، اخه من احمق زیاد دیدم، اون ده درصدم بخاطر حضور ناگهانیت بود!
حامی، می‌خندد و خیره در نگاهم دست می‌اندازد و گلویم را می‌فشارد.
- این جسارتت رو خیلی دوست دارم ستوان.
کم‌کم فشار دستش رو روی گلوم بیشتر می‌کنه و من فقط خیره به رگ‌های ابی بر امده روی پو*ست سفیدشم! ولی لامصب بَدن خوبی داره...مخصوصا با اون تتوی شیر روی بازوش.
- می‌خوای چیکار کنی؟
فاصله صفر می‌شود و دست‌هایش اهسته از گلویم سُر می‌خورد. با گذشتن از بازو، مچ دستم را اسیر و ان را بالای سرم قفل می‌کند.
سرش را خم می‌کند و در گوشم اهسته با صدای خماری پچ می‌زند:
- همون کاری که تو کردی اما نشد...
مکث می‌کند. فاصله کم و نفس‌های داغش ناخواسته من اماتور رو کرخت می‌کرد. عصبی چشمام روی هم می‌اوفته.
اهسته ادامه میده:
- با این تفاوت که مال من میشه!
لرزی ناخواسته از تَنم می‌گذرد. اما زِر مال زدنه دیگه... می‌خندم. کمی خودم رو جابه‌جا می‌کنم اما دستام رو جوری قفل کرده که با هیچ ترفندی نمیشه ازادش کرد.
- تو عادت نداری زیر حرفت بزنی...
حامی نرم می‌خندد.
مانند خودم!
دستم را پایین‌تر می‌کشد و ارنجم زاویه نود درجه می‌گیرد. با لبخند بزرگی به چشم‌های ابی براقش خیره می‌شوم.
حکایت من و حامی، حکایت فرمانده وظیفه شناس و سربازی که نمی‌خواد یاد بگیره و مرتب سر پست خواب میره!
- منو باش پسر خوب، من یه تیکه پشمم که دست و پا در اورده، یه ماهی هم تو عملیات بودم حسابی اباد شده. میل خودته اما چنگی به دل نمی‌زنم.
چشم‌هایش ناخواسته می‌خندد و چین می‌افتد. می‌خواهد جلوی خنده‌اش را بگیرد و من این را از فشردن لَب‌هایش بهم می‌فهمم.
گمان می‌کنم که برای یک لحظه از حالت شکاری‌اش خارج شده!
لَبم را می‌گزم تا از خنده‌ی منحصر به فردش خنده‌ام نگیرد. تقصیر من چیست که دردهایم همه جوک است!
- حیف چشمات رو مسموم کنی، من فقط بخاطر خودت میگم.
دست‌هایم را رها می‌کند و یک قدم عقب می‌رود. احساس می‌کنم یادش رفته برای چه به این‌جا امده! هنوز هم ته خنده‌اش را دارد.
- خیال نکن بیخیالت شدم...ستوان!
چشم در کاسه می‌چرخانم و دستم را در جیب می‌برم. منتظر نگاهش می‌کنم تا اتاق را ترک کند اما...یک قدم عقب رفته را جلو می‌اید و با خم کردن سرش خیره در چشم‌هایم می‌شود.
متعجب نگاهش می‌کنم که در عرض چشم بر هم زدنی داغی لَب هایش تا مغز سرم را می‌سوزاند.
چشم هایم گرد می‌شود و با تمام توان او را عقب هول می‌دهم، با انزجار دستم را روی لَبم می‌کشم و خیسی کثیفش را پاک می‌کنم.
ناخواسته جیغ می‌کشم و به مچ خیس شده.ام خیره می‌شوم.

[CODE]
["SPOILER]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت24

کاری می‌کردم مرغای اسمون هم به حالش مجلس عزا بگیرن! هیچکس تا حالا به خودش همچین جرعتی نداده بود و اون مردک خر وطن فروش، بر لَبی بُوسِه زد که خاک وطن رو ب*و*سیدِه بود.
دندان می‌سابم و پر از حرص وارد اشپز خونه میشم. با چند نفس عمیق سعی در حفظ ارامشم را دارم تا مبادا عصبانیتم بر سر بی‌گناهی خالی بشه.
یک خانم مسن، با چهره‌ی غربی مشغول هم زدن خورشت و یک دختر جوان که چهره‌ی بیش از حد جدی داره، اب پرتقال می‌گیره.
- ناهار حامی رو من براش می‌برم.
چهره‌ی متعجب پیرزن به سمت من می‌چرخه، نگاه‌م روی زنجیر سلیب گر*دن و لباس فرم سفیدش می‌اوفته. دامن چین‌دار مشکی و پاهای تپلی سفید!
از چشمای درشت یشمیش که بگذری پو*ست زیادی سفیدش و موهای روشنش به راحتی غربی بودنش رو لو میده.
- اما دخترم اقا فقط غذا رو از دست من می‌خورند. بخاطر امنیتشون این قانون وضع شده.
چهره‌ام رو در هم می‌کشم و چشم می‌بندم. کنترل خشمم تو این حالت مثل کنترل نارنجکی که ضامنش کشیده شده.
اخمام توی هم میره و با لحنی که سعی دارم محکم و جدی باشه شمرده‌شمرده حرف می‌زنم:
- همین که گفتم! مشکلی داری با اقات صحبت کن.
خیلی مشخصه که به هر دری برای خلاصی می‌زنم؟ پیرزن علامت سلیب رو روی سینِه و سرش رسم می‌کنه و با چشم‌های گرد شده در حالی که زیر لَب زمزمه‌هایی داره مشغول غذاش میشه.
دخترک جوان، با همان لباس فرم و چهره‌ی جدی لیوان بزرگ اب پرتقال رو روی کانتر می‌زاره...چهره‌اش به افغان‌ها می‌خورد اما پوشش ازاد و موهای قهوه‌ای دم اسبی بالای سر بسته‌اش چیز دیگه‌ای می‌گفت:
- بهتر است برای‌ای رقم خود را بزرگ نگیری. اقا ملاحظه را تا حدی مناسب می‌داند...
پس افغان! به‌به چشمم روشن، انگار از من خیره سر تر زیاد هست. با چشم‌های تنگ شده، از کفش‌های پاشنه بلند تا پاهای برنز و لباس فرم تنگ سفید مشکی‌اش را از نظر می‌گذرانم. لبخند محوی می‌زنم و در کمال ارامش تکیه ارنجم را به کانتر می‌دهم:
- به تو مربوط نمیشه عسلم.
زیر چشمی نگاه‌م می‌کند و دستش را به دامن کوتاهش می‌کشد.
- مراقب باش، زبانت سرت را بر باد می‌دهد.
لَبم را پر حرص می‌گزم. روی مخم راه می‌رفت! از ادم‌های روی مخی بدم می‌اید، دلم می‌خواهد سر از تنشون جدا کنم. دستم را مشت می‌کنم تا پای چشم‌های قهوه‌ای‌اش نشیند.
- توهم مراقب باش، من چیزی برای از دست دادن ندارم.
خنده‌ی پوکرش را اصلا دوست ندارم. پر غیض برایش چشم تنگ می‌کنم که مهراد، مانند جن بو داده درست مقابل نگاه‌م قرار می‌گیرد و با نگاه مضطربی سر تا پای شومیز سفید گل افتاب‌گردان‌دار و شلوار راسته‌ی ابر بادی سفید را از نظر می‌گذارند:
- زود باش یاس باید بریم.
بی‌حوصله نگاهی سرسری از جین لیش تا پیراهن جذب سفید و جلیقه‌ی سورمه‌ایش می‌ندازم و تکیه‌ی کمرم رو از کانتر برمی‌دارم.
- چیشده؟
نگاهش بشدت مضطرب و کلافه است! و این کمی نگران و مشوشم می‌کرد. چنگی به موهاش می‌ندازه، عصبی خیره در نگاه‌م میشه و صداش رو بالا می‌بره:
- بهت گفتم باید بریم.
از صدای فریادش ناخواسته می‌لرزم. با چشم‌های گرد شده در نگاه سرخ شده‌اش خیره می‌مونم.
نمی‌فهمم چی میشه اما تا به خودم میام دستام محکم توسط مهراد کشیده میشه. مسیری که داره می‌کشوندم اشناست...به طرف زیرزمینی می‌رفت که حامی روی پاهام اسید ریخت! چشمام ناخواسته با ترس گرد میشه. تا می‌خوام حرفی بزنم صدای پر از غیض مهراد رو می‌شنوم:
-خوب گوشات رو باز کن یاس، نه وقت لجبازی نه بچه بازی...اگه می‌خوای برده جِنسی یه مشت عرب نشی بهتره که لال‌شی و همون‌جا بمونی...
از چند تا پله به سرعت پایین می‌ریم و بعد همون در اهنی که شباهت زیادی به در انفرادی داره.
در رو با کلیدی که توی قفلش باز می‌کنه و من رو به داخل اتاق بیست متری هول میده.
نگاه شوکه‌ام را به چشمای سرخش میدم، نمی‌فهمم چی ان قدر بهمش ریخته...
- صدات در بیاد خفه‌ات می‌کنم یاس!
اهسته پلک می‌زنم و با بسته شدن محکم در فلزی و پیچش صداش تو اتاق پلکم می‌پره...


#ادامه_دارد

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت24
کاری می‌کردم مرغای اسمون هم به حالش مجلس عزا بگیرن! هیچکس تا حالا به خودش همچین جرعتی نداده بود و اون مردک خر وطن فروش، بر لَبی بُوسِه زد که خاک وطن رو ب*و*سیدِه بود.
دندان می‌سابم و پر از حرص وارد اشپز خونه میشم. با چند نفس عمیق سعی در حفظ ارامشم را دارم تا مبادا عصبانیتم بر سر بی‌گناهی خالی بشه.
یک خانم مسن، با چهره‌ی غربی مشغول هم زدن خورشت و یک دختر جوان که چهره‌ی بیش از حد جدی داره، اب پرتقال می‌گیره.
- ناهار حامی رو من براش می‌برم.
چهره‌ی متعجب پیرزن به سمت من می‌چرخه، نگاه‌م روی زنجیر سلیب گر*دن و لباس فرم سفیدش می‌اوفته. دامن چین‌دار مشکی و پاهای تپلی سفید!
از چشمای درشت یشمیش که بگذری پو*ست زیادی سفیدش و موهای روشنش به راحتی غربی بودنش رو لو میده.
- اما دخترم اقا فقط غذا رو از دست من می‌خورند. بخاطر امنیتشون این قانون وضع شده.
چهره‌ام رو در هم می‌کشم و چشم می‌بندم. کنترل خشمم تو این حالت مثل کنترل نارنجکی که ضامنش کشیده شده.
اخمام توی هم میره و با لحنی که سعی دارم محکم و جدی باشه شمرده‌شمرده حرف می‌زنم:
- همین که گفتم! مشکلی داری با اقات صحبت کن.
خیلی مشخصه که به هر دری برای خلاصی می‌زنم؟ پیرزن علامت سلیب رو روی سینِه و سرش رسم می‌کنه و با چشم‌های گرد شده در حالی که زیر لَب زمزمه‌هایی داره مشغول غذاش میشه.
دخترک جوان، با همان لباس فرم و چهره‌ی جدی لیوان بزرگ اب پرتقال رو روی کانتر می‌زاره...چهره‌اش به افغان‌ها می‌خورد اما پوشش ازاد و موهای قهوه‌ای دم اسبی بالای سر بسته‌اش چیز دیگه‌ای می‌گفت:
- بهتر است برای‌ای رقم خود را بزرگ نگیری. اقا ملاحظه را تا حدی مناسب می‌داند...
پس افغان! به‌به چشمم روشن، انگار از من خیره سر تر زیاد هست. با چشم‌های تنگ شده، از کفش‌های پاشنه بلند تا پاهای برنز و لباس فرم تنگ سفید مشکی‌اش را از نظر می‌گذرانم. لبخند محوی می‌زنم و در کمال ارامش تکیه ارنجم را به کانتر می‌دهم:
- به تو مربوط نمیشه عسلم.
زیر چشمی نگاه‌م می‌کند و دستش را به دامن کوتاهش می‌کشد.
- مراقب باش، زبانت سرت را بر باد می‌دهد.
لَبم را پر حرص می‌گزم. روی مخم راه می‌رفت! از ادم‌های روی مخی بدم می‌اید، دلم می‌خواهد سر از تنشون جدا کنم. دستم را مشت می‌کنم تا پای چشم‌های قهوه‌ای‌اش نشیند.
- توهم مراقب باش، من چیزی برای از دست دادن ندارم.
خنده‌ی پوکرش را اصلا دوست ندارم. پر غیض برایش چشم تنگ می‌کنم که مهراد، مانند جن بو داده درست مقابل نگاه‌م قرار می‌گیرد و با نگاه مضطربی سر تا پای شومیز سفید گل افتاب‌گردان‌دار و شلوار راسته‌ی ابر بادی سفید را از نظر می‌گذارند:
- زود باش یاس باید بریم.
بی‌حوصله نگاهی سرسری از جین لیش تا پیراهن جذب سفید و جلیقه‌ی سورمه‌ایش می‌ندازم و تکیه‌ی کمرم رو از کانتر برمی‌دارم.
- چیشده؟
نگاهش بشدت مضطرب و کلافه است! و این کمی نگران و مشوشم می‌کرد. چنگی به موهاش می‌ندازه، عصبی خیره در نگاه‌م میشه و صداش رو بالا می‌بره:
- بهت گفتم باید بریم.
از صدای فریادش ناخواسته می‌لرزم. با چشم‌های گرد شده در نگاه سرخ شده‌اش خیره می‌مونم.
 نمی‌فهمم چی میشه اما تا به خودم میام دستام محکم توسط مهراد کشیده میشه. مسیری که داره می‌کشوندم اشناست...به طرف زیرزمینی می‌رفت که حامی روی پاهام اسید ریخت! چشمام ناخواسته با ترس گرد میشه. تا می‌خوام حرفی بزنم صدای پر از غیض مهراد رو می‌شنوم:
-خوب گوشات رو باز کن یاس، نه وقت لجبازی نه بچه بازی...اگه می‌خوای برده جِنسی یه مشت عرب نشی بهتره که لال‌شی و همون‌جا بمونی...
از چند تا پله به سرعت پایین می‌ریم و بعد همون در اهنی که شباهت زیادی به در انفرادی داره.
در رو با کلیدی که توی قفلش باز می‌کنه و من رو به داخل اتاق بیست متری هول میده.
نگاه شوکه‌ام را به چشمای سرخش میدم، نمی‌فهمم چی ان قدر بهمش ریخته...
- صدات در بیاد خفه‌ات می‌کنم یاس!
اهسته پلک می‌زنم و با بسته شدن محکم در فلزی و پیچش صداش تو اتاق پلکم می‌پره...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت25

"حامی"
مهراد، دست در جیب جین لی سورمه ای اش، با لبخند کج مخصوصش، در حالی که چشم هایش تهدید گر روی من نیم نگاهی میزند، می چرخد و به طرف سائب بر می گردد .
لبخندش بزرگ می شود و با گشودن دست هایش وارد سالن می شود.
- خوش اومدی رفیق
اصلا رفاقت بین این دو موج میزند! ارواح عمه اشان.
سائب، با همان قد میانه و هیکل متوسطش، چهره‌ی مردانه‌ی خوبی دارد.
مقابل مهراد بلند می شود و با لبخند عمیقی که بر پو*ست سبزه اش کش می اید برایش اغوش می گشاید :
- مگر می شد تولد حبیبم نیایم!
حالم از ته لهجه ی عربی اش بهم می خورد و ناخواسته صورتم حالت خنده ی عجیبی به خود می گیرد؛ چیزی در مایه های تحمل برای درهم نشدن چهره ام.
مهراد در اغوش سائب، سخت فشرده می شود و من نگاهم خیره به نگاه ه*یزْ زیر چشمی سائب، روی خدمه ی جوان و زیبای افغان خانه است.
با تمام بی توجه ای هایم به مسائل غیرت یک مرد ایرانی، حالم از چشم چرانی های مردک بهم می خورد... هر کس که در این خانه است اموال من محسوب می شود و من هم عادت شریک شدن با کسی را ندارم.
- قدمت به چشم شازده، بشین از خودت پذیرایی کن.
سائب، درحالی که هنوز هم نگاه خیره اش روی پاهای عُریان دختر است، روی مبل دو نفره می نشیند و به زور از دخترک دل می کند.
سرش را بالا می کشد و به مهراد می دهد، من فقط دلم می خواهد تک تک حالت های این شاهزاده مفت خور عربی را صورت جلسه بگیرم.
مهراد، روی مبل تک نفره مقابل سائب می نشیند و با نیم نگاهی به خدمه در خواست پذیرایی می کند.
نگاهم روی لباس سفید عربی بلند و پاهای پر موی بر*ه*نه سائب می چرخد.
ان دمپایی پاشنه بلند چرم عربیا!
اگر مهمان ما نبود و با این لباس در افغانستان پا می گذاشت، طالبان تکه تکه اش می کردند...
- گفتم هم سری به رفیق قدیمی بزنیم هم چک قبلی رو نقد کنیم.
ابرویم با تمسخر بالا می پرد! دست هایم اهرم روی زانویم می شود و به سمت سائب می چرخم :
- پس شاهزاده به طمع دختری که مهراد سر میز ق*مار بهش باخته قدم رنجه فرموده.
صدای قهقه ی منزجر کننده ی سائب بالا می رود و لَب های کبود گشادش تا بنا نیش کش می اید؛ جر نخورد صلوات بفرست.
سائب به زور خنده اش را جمع می کند و با دستی که بر سر عادت بر پایش می کوبد، چشم های قهوه ایش رو به نگاه تنگ شده ام می‌دوزد:
- اخ، حامی تو همیشه زود حرف رو می‌گیری! من عاشق این حُسن توام پسر.
ردیف دندونای کامپوزیتم رو براش به نمایش میزارم و جوری به دختره ی افغان خیره میشم که دستش میاد و عقب گرد می کنه تا سالن پذیرایی رو ترک کنه.
نگاه خیره ی سائب تا خروج از سالن اون رو بدرقه می کنه و بعد به طرف مهراد عقب گرد می کنه.
- اما اصلش برای تولد دوست عزیزم بوده...
اره اونم چه دوستی! دوست کاباره و میز قُمار و پا*ر*تی های گرم عربستان...
مهراد، نگاهش کمی سرخ و پر تهدید روی من می چرخه... نکنه اون قدر خر که فکر کرده بدون اینکه از اون ستوان احمق اطلاعاتی بدست بیارم ردش می کنم بره!؟ هه، آقا رو.. من کار ها دارم با این دختره ی خیره سر.
مهراد تکیه کمرش رو به پشتی مبل لجنی میده و با کنج لَب های بالا رفته خیره در نگاه سائب میشه :
- مگه کم دورت ریخته که طمع به یک دونه ی من داری؟
دست های سائب در هوا تکان می خورد و با ل*ذت چشم هایش را می بندد. انگار دارد به یک چیز شیرین تصور می کند :
- لا.. لا... لا... هیچ دختری نمی تونه جای پستی بلندی ها و سفیدی یه دختر ایرونی رو بگیره.
دستم، اهسته مشت میشه و لبخندم همراه با سابیدن دندونام خیره به چشم های درشت بسته ی سائب بر میگرده. اینکه تا این حد دوتا مَرد ایرانی رو بی غیرت حساب میکنه که از ناموسشون اینجوری با ل*ذت حرف بزنه عذابم میده... هنوز هم اون پشت ها حامی سه سال پیش، وجود داره و گه گاهی فاصله نقاب و خودش رو صفر می کنه.
می بینم که پلک مهراد، پر از خشم می پره و نگاه درشت شده اش، سرخِ سرخِ... قطعا اونی که دختر محبوبش، توسط یه عرب، مورد ازار جِنسی و قتل قرار گرفته؛ شنیدن این حرف ها و کنترل خودش عذاب اور تر از منِ...
سائب، همچنان، در حالی که با اب تاب، در هوا اندام ساعت شنی مانندی را رسم می کند، با ل*ذت ادامه می دهد :
- دخترای ایرانی فراموش نمیشن ... از لوندای اوروپایی و بورای روسی دلربا ترن.
دیگه داشت زیاده روی می کرد. چند تقه به در سالن پذیرای، سائب رو از رویای کثیفی که غرقش شده بیرون می کشه. مهراد نخ سیگاری از جیب جینش درمیاره و من، با جمع کردن اعصاب متشنجم به در خیره میشم :
- بیا تو.
دخترک افغان سر به زیر وارد اتاق میشه، وقتی رو به من و پشت به سائب، به نشونه ی احترام خم میشه، چشم های ستاره چین و براق سائب، اخم هام رو عجیب قفل می کنه؛ هوس باز حروم زاده.
- اقا، دختری که گفته بودید برای شاهزاده سائب اماده کردید رو طبق دستور، توی زیر زمین بردم.
برای یک لحظه، رد شدن یه شوک عمیق از کل تنم رو حس می کنم. من کی همچین کاری کردم؟ نگاه متعجبم روی مهراد می چرخه که بفهمم قضیه چیه اما با دیدن نگاه پر از خشم و خط و نشون کشیدن مهراد تازه دوهزاری دستم میاد. چشمم روشن!

#ادامه_دارد

دلم می خواد دختری ع*و*ضی رو خفه کنم 🙂🔪🔪🔪

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان


کد:
#پارت25
"حامی"
مهراد، دست در جیب جین لی سورمه ای اش،  با لبخند کج مخصوصش، در حالی که چشم هایش تهدید گر روی من نیم نگاهی میزند، می چرخد و به طرف سائب بر می گردد .
لبخندش بزرگ می شود و با گشودن دست هایش وارد سالن می شود.
- خوش اومدی رفیق
اصلا رفاقت بین این دو موج میزند! ارواح عمه اشان.
سائب، با همان قد میانه و هیکل متوسطش، چهره‌ی مردانه‌ی خوبی دارد.
مقابل مهراد بلند می شود و با لبخند عمیقی که بر پو*ست سبزه اش کش می اید برایش اغوش می گشاید :
- مگر می شد تولد حبیبم نیایم!
حالم از ته لهجه ی عربی اش بهم می خورد و ناخواسته صورتم حالت خنده ی عجیبی به خود می گیرد؛ چیزی در مایه های تحمل برای درهم نشدن چهره ام.
مهراد در اغوش سائب، سخت فشرده می شود و من نگاهم خیره به نگاه ه*یزْ زیر چشمی سائب، روی خدمه ی جوان و زیبای افغان خانه است.
با تمام بی توجه ای هایم به مسائل غیرت یک مرد ایرانی، حالم از چشم چرانی های مردک بهم می خورد... هر کس که در این خانه است اموال من محسوب می شود و من هم عادت شریک شدن با کسی را ندارم.
- قدمت به چشم شازده، بشین از خودت پذیرایی کن.
سائب، درحالی که هنوز هم نگاه خیره اش روی پاهای عُریان دختر است، روی مبل دو نفره می نشیند و به زور از دخترک دل می کند.
سرش را بالا می کشد و به مهراد می دهد، من فقط دلم می خواهد تک تک حالت های این شاهزاده مفت خور عربی را صورت جلسه بگیرم.
مهراد، روی مبل تک نفره مقابل سائب می نشیند و با نیم نگاهی به خدمه در خواست پذیرایی می کند.
نگاهم روی لباس سفید عربی بلند و پاهای پر موی بر*ه*نه سائب می چرخد.
ان دمپایی پاشنه بلند چرم عربیا!
اگر مهمان ما نبود و با این لباس در افغانستان پا می گذاشت، طالبان تکه تکه اش می کردند...
- گفتم هم سری به رفیق قدیمی بزنیم هم چک قبلی رو نقد کنیم.
ابرویم با تمسخر بالا می پرد! دست هایم اهرم روی زانویم می شود  و به سمت سائب می چرخم :
- پس شاهزاده به طمع دختری که مهراد سر میز ق*مار بهش باخته قدم رنجه فرموده.
صدای قهقه ی منزجر کننده ی سائب بالا می رود و لَب های کبود گشادش تا بنا نیش کش می اید؛ جر نخورد صلوات بفرست.
سائب به زور خنده اش را جمع می کند و با دستی که بر سر عادت بر پایش می کوبد، چشم های قهوه ایش رو به نگاه تنگ شده ام می‌دوزد:
- اخ، حامی تو همیشه زود حرف رو می‌گیری! من عاشق این حُسن توام پسر.
ردیف دندونای کامپوزیتم رو براش به نمایش میزارم و جوری به دختره ی افغان خیره میشم که دستش میاد و عقب گرد می کنه تا سالن پذیرایی رو ترک کنه.
نگاه خیره ی سائب تا خروج از سالن اون رو بدرقه می کنه و بعد به طرف مهراد عقب گرد می کنه.
- اما اصلش برای تولد دوست عزیزم بوده...
اره اونم چه دوستی! دوست کاباره و میز قُمار و پا*ر*تی های گرم عربستان...
مهراد، نگاهش کمی سرخ و پر تهدید روی من می چرخه... نکنه اون قدر خر که فکر کرده بدون اینکه از اون ستوان احمق اطلاعاتی بدست بیارم ردش می کنم بره!؟ هه، آقا رو.. من کار ها دارم با این دختره ی خیره سر.
مهراد تکیه کمرش رو به پشتی مبل لجنی میده و با کنج لَب های بالا رفته خیره در نگاه سائب میشه :
- مگه کم دورت ریخته که طمع به یک دونه ی من داری؟
دست های سائب در هوا تکان می خورد و با ل*ذت چشم هایش را می بندد. انگار دارد به یک چیز شیرین تصور می کند :
- لا.. لا... لا... هیچ دختری نمی تونه جای پستی بلندی ها و سفیدی یه دختر ایرونی رو بگیره.
دستم، اهسته مشت میشه و لبخندم همراه با سابیدن دندونام خیره به چشم های درشت بسته ی سائب بر میگرده. اینکه تا این حد دوتا مَرد ایرانی رو بی غیرت حساب میکنه که از ناموسشون اینجوری با ل*ذت حرف بزنه عذابم میده... هنوز هم اون پشت ها حامی سه سال پیش، وجود داره و گه گاهی فاصله نقاب و خودش رو صفر می کنه.
می بینم که پلک مهراد، پر از خشم می پره و نگاه درشت شده اش، سرخِ سرخِ... قطعا اونی که دختر محبوبش، توسط یه عرب، مورد ازار جِنسی و قتل قرار گرفته؛ شنیدن این حرف ها و کنترل خودش عذاب اور تر از منِ...
سائب، همچنان، در حالی که با اب تاب، در هوا اندام ساعت شنی مانندی را رسم می کند، با ل*ذت ادامه می دهد :
- دخترای ایرانی فراموش نمیشن ... از لوندای اوروپایی و بورای روسی دلربا ترن.
دیگه داشت زیاده روی می کرد. چند تقه به در سالن پذیرای، سائب رو از رویای کثیفی که غرقش شده بیرون می کشه. مهراد نخ سیگاری از جیب جینش درمیاره و من، با جمع کردن اعصاب متشنجم به در خیره میشم :
- بیا تو.
دخترک افغان سر به زیر وارد اتاق میشه، وقتی رو به من و پشت به سائب، به نشونه ی احترام خم میشه، چشم های ستاره چین و براق سائب، اخم هام رو عجیب قفل می کنه؛ هوس باز حروم زاده.
- اقا، دختری که گفته بودید برای شاهزاده سائب اماده کردید رو طبق دستور، توی زیر زمین بردم.
برای یک لحظه، رد شدن یه شوک عمیق از کل تنم رو حس می کنم. من کی همچین کاری کردم؟ نگاه متعجبم روی مهراد می چرخه که بفهمم قضیه چیه اما با دیدن نگاه پر از خشم و خط و نشون کشیدن مهراد تازه دوهزاری دستم میاد. چشمم روشن!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت26

"یاس"

نگاهم از تخت دو نفره ی سفید ساده، می گذرد و با عبور از دیوار سیمانی سخت و خشن به ان میز گردان منفور می رسد که فل حال ساکن است!
حس عجیبی از اون میز لعنتی بهم داده میشه، حسی مثل ترس و تنفر توام با ضعف...
دستم اهسته روی پاچه شلوار سفید ابر و بادی می نشیند. نگاهم را به طرف دست راستم می کشم و پاچه گشاد شلوار را تا نیمه های ساقم بالا می کشم. انقدر با احتیاط که گویی کودکی که می خواهد ترسش را شناسایی کند.
با نمایان شدن ان فرو رفتگی زشت و جمع شده چهره ام در هم می شود و سریع پارچه را رها می کنم. خاک بر سر حامی و خشونت های نامتعادلش کنند، اما راهی جلوی پایم گذاشته که هرگز گمش نکنم... تا زمانی که پای بر صورتش نکوبم سر جا نمی نشینم!... اع، این دیالوگ مختار، تو زندان به بن عفیف نبود؟ چرا فکر کنم.
عصبی نیم خنده ای می کنم و با تاسف سرم را تکان می دهم.
نگاهم بالا کشیده می شود و روی عقربه های ساعت می نشیند.
تیک... تاک... تیک... تاک...
ثانیه ها در پی هم می روند و انگار با اینکه خبر دارند این مسیر قرار است بار ها و بار ها و بار ها تکرار شود، نه خسته می شوند و نه کند!
نگاهم را به طرف تخت ساده ی کنج اتاق می کشانم... معلوم نیست این تخت شاهد جان کندن چند دختر بوده! خاک بر سر حامی، نمی توانست مانند فیلم سیصد و شصت و پنج روز، عاشق من بشود و برای بدست اوردنم خود را پاره کند؟ البته ان قسمت های صح*نه دار فیلم را فاکتور بگیرد، اخر اینجا جمهوری اسلامی است.
با صدای "تق" مانندی که از در فلزی بی رنگ اتاق می اید نا خواسته کل تنم حس می شود و به سمت در بر می گردد.
مشتاق بودم دلیل این اسارت از جانب مهراد را بدانم، ان هم انقدر یکهویی و با عجله!
در اهسته باز می شود و اول از همه، سایه سه مرد که وسطی ان ها کوتاه تر بود بر اتاق خیمه می زند و پشت بندش...سه مرد که دوتای ان اشنا و تقریبا شبیه و سومی!
اهسته از دمپای عربی قهوه ای رنگ و پاهای کلفت مو دارش بالا می ایم و با گذر از لباس سفید و ساده بلندش تا سر بند سفید_قرمز و لَب های گشادش می رسم.
یعنی برای اینکه مرا بفروشد در اتاق انداخت؟ نگاه شوکه ام رو تا چهره ی اخم کرده ی مهراد و بی تفاوت و لبخند دار حامی بالا می کشم. پس کرم از درخت بوده!
مثل حامی لبخند می زنم و نگاهم رو به طرف چشم های درشت و قهوه ای غریبه، با ان شکم بر امده و دست های انگشتر یاقوت دار پر مو می کشم. قیافه اش به تنهایی قابل تحمل بود....
- اما من کلی حرف برای گفتن داشتم اقای قاضی !
نگاه ترکیب شده با اندکی التماسم رو به حامی می دوزم. حاضرم بمیرم اما دست یه عرب عیاش نیوفتم... فکر کنم حامی فهمید بدترین شکنجه برای من چیه و احسنت بر ذهن نداشته و بی غیرتش.
حامی با خنده دست در جیب شلوار پارچه ای مشکی اش می برد و روی پاشنه به طرف مرد عرب بر می گردد :
- خوب شاهزاده، اینم بدهی برادرم، فقط قبل بردنش باید یکم باهاش حرف بزنم؛ چموشه! می ترسم خاطر شاهزاده رو مکدر کنه.
می بینم خط و نشون کشیدن مهراد، لبخند بزرگ مرد عرب و "احسن" "احسن" گفتنش را... برای مرد عرب لبخند زشتی می زنم و با چشم های تیز کرده به طرف حامی بر می گردم. خیره نگاهم می کند، دلم می خواهد چهره ی متین و ارامش را و ان چشم های مردانه ی اسمانی را به فجیع ترین شکل ممکن منفجر کنم! یا با کلاشینکف دو تیر بر چشم و دو تیر در لَب سرخ بالا و پاینی اش بزنم.
حامی با لبخند مرموزی کرابات مشکی زیبایش را شل می کند و دستی به یقه پیراهن جذب سفیدش می زند.
به طرف تخت می رود و نشستن روی ان، پاهایش را روی هم می اندازد :
- حرف واسه گفتن داری یا کار برای کردن؟
این جمله انحراف داشت یا ذهن تسمه پاره کرده من مریض بود را نمی دانم اما...
- اون رو که توی خواب ببینی اما خب، من و تو حرفای زیادی برای رد و بدل شدن داریم.
کمی صدایم را مرموز می کنم تا کنجکاویش بلند شود.
- مثلا لابد دوست داری از پرونده پونصد و هفت شعبه که راجب قاچاق ارز باخبر بشی... حتما دوست داری بدونی اعترافات امثال تو در زندان چی بوده و پلیس دنبال کیه!
می خندد. مرموز و مقدار زیادی شیطانی که با چهره ی ارام و متینش، یک پارادوکس تمام معناست.
- بچه این راهی که می خوای بری من پیمانکارش بودم!
جمله ی سنگین و زیبایی بود. نباید هوش اون رو دست کم می گرفتم، تو فقره ی قبلی ثابت کرد که نمیشه دستش انداخت.
- معامله می کنیم باهم! من با اون عرب نمیرم و تو در عوض یک اطلاعات بدست میاری...
حامی می خندد و در سکوت کامل، با همان لبخند حرص درارش خیره نگاهم می کند. من از بیکاری و عجز به شمردن رگه های سورمه ای چشمش افتاده ام!
- اینجوری که نگام می کنی دلم می خواد خفت کنم!
حامی می خندد از روی تخت بلند می شود. مقابلم رژه می رود و متفکر دستی کنج لَبش می کشد :
- خب، من می تونم جای تو اون دختر افغان رو بدم به شازده و دهنش رو ببندم اما اون شب های جمعه از خجالت من در میاد و نبودش کارم رو لنگ می کنه.
از ان جمله ها بود که با شنیدن صغری کبری َش، باید تا فیها خالدونش را می خواندی...
فرق اینکه زیر دست یک مَرد ایرانی عفتم را از دست بدهم تا اینکه زیر دست یک مَرد عرب عفتم را از دست بدهم؛ چیست؟
دندان می سابم و پر از خشم به نگاه خیره در افقش از جا بلند می شوم.
- نظرت راجع به اینکه منو بکشی چیه؟
چشم تنگ می کند و با لبخند به طرفم بر می گردد. خم می شود روی صورتم و ردیف دندان های زیبای کامپوزیتش را به نمایش می گذارد.
- خوبه!
دست در پشت کمر شلوار می برد و با بیرون کشیدن اسلحه اش ان را روی سر من می گذارد :
- اتفاقا داشتی حوصلم رو سَر می بردی، حرف مفیدی هم که نمیزنی.
جدی در نگاهش خیره می شوم و با لبخند شانه بالا می دهم :
- پس ماشه رو بکش!
و او می کشد. کمی پاهایم سست می شود و نگاهم نا مطمعن...



#ادامه_دارد

کلا از قدیم گفتن دوتا شیر تو یه پادشاهی نمیگنجن😂

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

کد:
#پارت26
"یاس"

نگاهم از تخت دو نفره ی سفید ساده، می گذرد و با عبور از دیوار سیمانی سخت و خشن به ان میز گردان منفور می رسد که فل حال ساکن است!
حس عجیبی از اون میز لعنتی بهم داده میشه، حسی مثل ترس و تنفر توام با ضعف...
دستم اهسته روی پاچه شلوار سفید ابر و بادی می نشیند. نگاهم را به طرف دست راستم می کشم و پاچه گشاد شلوار را تا نیمه های ساقم بالا می کشم. انقدر با احتیاط که گویی کودکی که می خواهد ترسش را شناسایی کند.
با نمایان شدن ان فرو رفتگی زشت و جمع شده چهره ام در هم می شود و سریع پارچه را رها می کنم. خاک بر سر حامی و خشونت های نامتعادلش کنند، اما راهی جلوی پایم گذاشته که هرگز گمش نکنم... تا زمانی که پای بر صورتش نکوبم سر جا نمی نشینم!... اع، این دیالوگ مختار، تو زندان به بن عفیف نبود؟ چرا فکر کنم.
عصبی نیم خنده ای می کنم و با تاسف سرم را تکان می دهم.
نگاهم بالا کشیده می شود و روی عقربه های ساعت می نشیند.
تیک... تاک... تیک... تاک...
ثانیه ها در پی هم می روند و انگار با اینکه خبر دارند این مسیر قرار است بار ها و بار ها و بار ها تکرار شود، نه خسته می شوند و نه کند!
نگاهم را به طرف تخت ساده ی کنج اتاق می کشانم... معلوم نیست این تخت شاهد جان کندن چند دختر بوده! خاک بر سر حامی، نمی توانست مانند فیلم سیصد و شصت و پنج روز، عاشق من بشود و برای بدست اوردنم خود را پاره کند؟ البته ان قسمت های صح*نه دار فیلم را فاکتور بگیرد، اخر اینجا جمهوری اسلامی است.
با صدای "تق" مانندی که از در فلزی بی رنگ اتاق می اید نا خواسته کل تنم حس می شود و به سمت در بر می گردد.
مشتاق بودم دلیل این اسارت از جانب مهراد را بدانم، ان هم انقدر یکهویی و با عجله!
در اهسته باز می شود و اول از همه، سایه سه مرد که وسطی ان ها کوتاه تر بود بر اتاق خیمه می زند و پشت بندش...سه مرد که دوتای ان اشنا و تقریبا شبیه و سومی!
اهسته از دمپای عربی قهوه ای رنگ و پاهای کلفت مو دارش بالا می ایم و با گذر از لباس سفید و ساده بلندش تا سر بند سفید_قرمز و لَب های گشادش می رسم.
یعنی برای اینکه مرا بفروشد در اتاق انداخت؟ نگاه شوکه ام رو تا چهره ی اخم کرده ی مهراد و بی تفاوت و لبخند دار حامی بالا می کشم. پس کرم از درخت بوده!
مثل حامی لبخند می زنم و نگاهم رو به طرف چشم های درشت و قهوه ای غریبه، با ان شکم بر امده و دست های انگشتر یاقوت دار پر مو می کشم. قیافه اش به تنهایی قابل تحمل بود....
- اما من کلی حرف برای گفتن داشتم اقای قاضی !
نگاه ترکیب شده با اندکی التماسم رو به حامی می دوزم. حاضرم بمیرم اما دست یه عرب عیاش نیوفتم... فکر کنم حامی فهمید بدترین شکنجه برای من چیه و احسنت بر ذهن نداشته و بی غیرتش.
حامی با خنده دست در جیب شلوار پارچه ای مشکی اش می برد و روی پاشنه به طرف مرد عرب بر می گردد :
- خوب شاهزاده، اینم بدهی برادرم، فقط قبل بردنش باید یکم باهاش حرف بزنم؛ چموشه! می ترسم خاطر شاهزاده رو مکدر کنه.
می بینم خط و نشون کشیدن مهراد، لبخند بزرگ مرد عرب و "احسن" "احسن" گفتنش را... برای مرد عرب لبخند زشتی می زنم و با چشم های تیز کرده به طرف حامی بر می گردم. خیره نگاهم می کند، دلم می خواهد چهره ی متین و ارامش را و ان چشم های مردانه ی اسمانی را به فجیع ترین شکل ممکن منفجر کنم! یا با کلاشینکف دو تیر بر چشم و دو تیر در لَب سرخ بالا و پاینی اش بزنم.
حامی با لبخند مرموزی کرابات مشکی زیبایش را شل می کند و دستی به یقه پیراهن جذب سفیدش می زند.
به طرف تخت می رود و نشستن روی ان، پاهایش را روی هم می اندازد :
- حرف واسه گفتن داری یا کار برای کردن؟
این جمله انحراف داشت یا ذهن تسمه پاره کرده من مریض بود را نمی دانم اما...
- اون رو که توی خواب ببینی اما خب، من و تو حرفای زیادی برای رد و بدل شدن داریم.
کمی صدایم را مرموز می کنم تا کنجکاویش بلند شود.
- مثلا لابد دوست داری از پرونده پونصد و هفت شعبه که راجب قاچاق ارز باخبر بشی... حتما دوست داری بدونی اعترافات امثال تو در زندان چی بوده و پلیس دنبال کیه!
می خندد. مرموز و مقدار زیادی شیطانی که با چهره ی ارام و متینش، یک پارادوکس تمام معناست.
- بچه این راهی که می خوای بری من پیمانکارش بودم!
جمله ی سنگین و زیبایی بود. نباید هوش اون رو دست کم می گرفتم، تو فقره ی قبلی ثابت کرد که نمیشه دستش انداخت.
- معامله می کنیم باهم! من با اون عرب نمیرم و تو در عوض یک اطلاعات بدست میاری...
حامی می خندد و در سکوت کامل، با همان لبخند حرص درارش خیره نگاهم می کند. من از بیکاری و عجز به شمردن رگه های سورمه ای چشمش افتاده ام!
- اینجوری که نگام می کنی دلم می خواد خفت کنم!
حامی می خندد از روی تخت بلند می شود. مقابلم رژه می رود و متفکر دستی کنج لَبش می کشد :
- خب، من می تونم جای تو اون دختر افغان رو بدم به شازده و دهنش رو ببندم اما اون شب های جمعه از خجالت من در میاد و نبودش کارم رو لنگ می کنه.
از ان جمله ها بود که با شنیدن صغری کبری َش، باید تا فیها خالدونش را می خواندی...
فرق اینکه زیر دست یک مَرد ایرانی عفتم را از دست بدهم تا اینکه زیر دست یک مَرد عرب عفتم را از دست بدهم؛ چیست؟
دندان می سابم و پر از خشم به نگاه خیره در افقش از جا بلند می شوم.
- نظرت راجع به اینکه منو بکشی چیه؟
چشم تنگ می کند و با لبخند به طرفم بر می گردد. خم می شود روی صورتم و ردیف دندان های زیبای کامپوزیتش را به نمایش می گذارد.
- خوبه!
دست در پشت کمر شلوار می برد و با بیرون کشیدن اسلحه اش ان را روی سر من می گذارد :
- اتفاقا داشتی حوصلم رو سَر می بردی، حرف مفیدی هم که نمیزنی.
جدی در نگاهش خیره می شوم و با لبخند شانه بالا می دهم :
- پس ماشه رو بکش!
و او می کشد. کمی پاهایم سست می شود و نگاهم نا مطمعن...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت27

قلبم در دهانم می کوبد و سرم پر شده از هیاهوی سرمای ماشه ای که روی پیشانی ام قرار گرفته. چشم هایم را بر هم می فشارم و دست هایم را مشت می کنم تا نبینم سر خوردن دست هایش به روی ماشه را...
- حــــامـــــــی!
با شنیدن صدای شوکه و کشیده ی مهراد نگاهم را باز و خیره به چهار چوب کوچک در می دوزم. دست هایش در هوا خشک شده بود و نگاه شوکه اش گرد شده روی اسلحه...
- سائب میگه باید زودتر دختر رو با خودم ببرم، اگه بکشیش سائب رو از دست خواهی داد.
حامی، متفکر ضامن اسلحه را می زند و ان را کنج لَبش می گذارد :
- زجر کشیدن این بزمچه به من چه؟ چرا باید برای اینکه زجر نکشه چاه نفتی مثل سائب رو از دست بدم؟
و بعد همان نگاه متفکر را جوری به من می دهد که انگار جواب می خواد :
- ها؟ چرا...
کلافه چشم هایم را می بندم و دستم را مشت می کنم. عجز، از تک تک موهای بلند شده دستم شروع می شود و به فشرده شدن لَب و دندانم به هم ختم می شود.
تمام فشاری که به بدنم وارد شده با جمله ی " سگ خورد" و مشتی که با تمام توان به بازویش می زنم بیرون می دهم و در نگاه بشاشش چشم گشاد می کنم:
- اون ع*و*ضی رو رد کن بره باهم کنار میایم.
لبخند پیروز و بزرگش، چشم های تنگ شده و چشمکی که می زند، همه دست به دست هم می دهند تا من ان انگشت وسط لعنتی را که به سختی کنترلش می کردم، پر حرص نشانش دهم. و خب... باقی اش بماند بهتر است! در همین جمله خلاصه اش کنم که قهقه ی حامی سقف را شکاف می دهد و چهره ی مهراد از تعجب دارد جر می خورد.
حامی به سختی و باهمان ته مانده های خنده اش دست در جیب می برد و خیلی ریلکس اتاق را ترک می کند. اصلا انگار کل جهان هم به یک طرف این بشر نیست!
پوکر و به مقدار زیادی عصبی روی ان صندلی لعنتی کذایی می نشینم و شقیقه ام را سخت می فشارم. دلم می خواهد تمام اخلاق گند حرص درارش را یکجا بالا بیاورم و در فاضلاب بریزم.
صدای ناباور مهراد، مانند کشیدن تیغ بر شیشه روی اعصابم می رود :
- تو واقعا می خوای به حامی پا بدی؟
دلم می خواهد با تمام توان فریاد بکشم به حامی "گُه" می دهم. اما خب، حیا مانع می شود این قدر پرده دریده شوم. فقط پر از خشم نگاهش می کنم و پر حرص فریاد می کشم :
- مگه تو رفیقم نیستی؟ پس افسار برادر عوضیتو بکش.
مهراد کلافه پیشانی اش را می فشارد. در سرم طبل می کوبند؛ عده ای در دلم می رقصند و عده ای بر مغزم رژه می روند. حامی خوب تکه ایست، کدام خری می تواند این را انکار کند؟ اما من تمام عمر نزد پدرم مشق عفت و حیا نکردم که پاکدامنی ام را به سگی وطن فروش چون حامی بدهم.
- بزار این حرومی از اینجا بره باهاش حرف میزنم.
از لای مژه هایم می بینم مهراد کلافه تکیه زده به دیوار سیمانی اتاق را...
پلکم نا خواسته می پرد. سرم را محکم بین دست هایم می فشرم و نفس عمیق می کشم.
برای یک لحظه از درون فرو می ریزم و چهره ام را عجز و التماس در بر می گیرد. لَبم به پایین سُر می خورد و بغضم بالا می اید. خسته شدم از بس احتیاط کردم... دلم لَک زده برای خونه ی خلوت و دنج مون.
خدایا، گرچند حس می کنم اگه کل چهارده معصوم وصد و بیست و چهار هزار پیامبرت رو به صف بکشم راه خلاصی وجود نداره اما کمکم کن...

#موقعیت_صفر
#زینب_گرگین
#انجمن_تک_رمان

طفلک دخترم دیگه به اینجاش رسیده. :/
من چکنم با اون هار ز*ب*ون نفهم که دست رد بهش نخورده.
کد:
#پارت27
قلبم در دهانم می کوبد و سرم پر شده از هیاهوی سرمای ماشه ای که روی پیشانی ام قرار گرفته. چشم هایم را بر هم می فشارم و دست هایم را مشت می کنم تا نبینم سر خوردن دست هایش به روی ماشه را...
- حــــامـــــــی!
با شنیدن صدای شوکه و کشیده ی مهراد نگاهم را باز و خیره به چهار چوب کوچک در می دوزم. دست هایش در هوا خشک شده بود و نگاه شوکه اش گرد شده روی اسلحه...
- سائب میگه باید زودتر دختر رو با خودم ببرم، اگه بکشیش سائب رو از دست خواهی داد.
حامی، متفکر ضامن اسلحه را می زند و ان را کنج لَبش می گذارد :
- زجر کشیدن این بزمچه به من چه؟ چرا باید برای اینکه زجر نکشه چاه نفتی مثل سائب رو از دست بدم؟
و بعد  همان نگاه متفکر را جوری به من می دهد که انگار جواب می خواد :
- ها؟ چرا...
کلافه چشم هایم را می بندم و دستم را مشت می کنم. عجز، از تک تک موهای بلند شده دستم شروع می شود و به فشرده شدن لَب و دندانم به هم ختم می شود.
تمام فشاری که به بدنم وارد شده با جمله ی " سگ خورد" و مشتی که با تمام توان به بازویش می زنم بیرون می دهم و در نگاه بشاشش چشم گشاد می کنم:
- اون ع*و*ضی رو رد کن بره باهم کنار میایم.
لبخند پیروز و بزرگش، چشم های تنگ شده و چشمکی که می زند، همه دست به دست هم می دهند تا من ان انگشت وسط لعنتی را که به سختی کنترلش می کردم، پر حرص نشانش دهم. و خب... باقی اش بماند بهتر است! در همین جمله خلاصه اش کنم که قهقه ی حامی سقف را شکاف می دهد و چهره ی مهراد از تعجب دارد جر می خورد.
حامی به سختی و باهمان ته مانده های خنده اش دست در جیب می برد و خیلی ریلکس اتاق را ترک می کند. اصلا انگار کل جهان هم به یک طرف این بشر نیست!
پوکر و به مقدار زیادی عصبی روی ان صندلی لعنتی کذایی می نشینم و شقیقه ام را سخت می فشارم. دلم می خواهد تمام اخلاق گند حرص درارش را یکجا بالا بیاورم و در فاضلاب بریزم.
صدای ناباور مهراد، مانند کشیدن تیغ بر شیشه روی اعصابم می رود :
- تو واقعا می خوای به حامی پا بدی؟
دلم می خواهد با تمام توان فریاد بکشم به حامی "گُه" می دهم. اما خب، حیا مانع می شود این قدر پرده دریده شوم. فقط پر از خشم نگاهش می کنم و پر حرص فریاد می کشم :
- مگه تو رفیقم نیستی؟ پس افسار برادر عوضیتو بکش.
مهراد کلافه پیشانی اش را می فشارد. در سرم طبل می کوبند؛ عده ای در دلم می رقصند و عده ای بر مغزم رژه می روند. حامی خوب تکه ایست، کدام خری می تواند این را انکار کند؟ اما من تمام عمر نزد پدرم مشق عفت و حیا نکردم که پاکدامنی ام را به سگی وطن فروش چون حامی بدهم.
- بزار این حرومی از اینجا بره باهاش حرف میزنم.
از لای مژه هایم می بینم مهراد کلافه تکیه زده به دیوار سیمانی اتاق را...
پلکم نا خواسته می پرد. سرم را محکم بین دست هایم می فشرم و نفس عمیق می کشم.
برای یک لحظه از درون فرو می ریزم و چهره ام را عجز و التماس در بر می گیرد. لَبم به پایین سُر می خورد و بغضم بالا می اید. خسته شدم از بس احتیاط کردم... دلم لَک زده برای خونه ی خلوت و دنج مون.
خدایا، گرچند حس می کنم اگه کل چهارده معصوم وصد و بیست و چهار هزار پیامبرت رو به صف بکشم راه خلاصی وجود نداره اما کمکم کن...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا