• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

درحال تایپ رمان بیگانه شناس/ یگانه جان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت بیست و نهم:
فرهاد گونه‌ام رو با دستش نوازش کرد، خودم رو عقب کشیدم، خندید، وقتی می‌خندید بیشتر حالم ازش بهم می‌خورد، چون جذابتر می‌شد، دستم رو گرفت که د*اغ شدم، من رو سمت خودش کشید و خیلی مرموز در گوشم پچ زد؛
- یک مدت قراره دوست دختر یکی بشی و برام اطلاعات بیاری.
با اخم خودم رو عقب کشیدم؛
- من این کار رو نمی‌کنم.
پوزخندی زد؛
- جدی می‌فرمایید؟ سر مصاحبه هم همین‌ها رو می‌گفتید!
از روی تخت بلند شدم و داد زدم ؛
- آره. جدی می‌فرمایم، اما من خر، من احمق، به خاطر ساناز و الینا اون کار رو انجام دادم، راضی شدم به مصاحبه ولی چی‌شد؟
فرهاد دست به س*ی*نه نشسته بود وبا تمسخر نگاهم می‌کرد؛
- بابا بی‌خیال، دخترجون این حرفا بهت نمی‌خوره، بیا پایین از منبر، حاج آقا ناراحت میشه‌ها.
با حرص ادامه دادم؛
- من خر، من نفهم، من خنگ به خاطر ساناز و الینا کوتاه اومدم ولی اونا دارن توی این عمارت عشق و حال می‌کنن، تنها کسی که این‌جا حالش بده منم.
فرهاد دوباره پوزخندی زد و من رو مسخره کرد؛
- خب پس مشکل تویی عزیزم.
با جسارت تمام سمتش رفتم، انگشت اشاره‌ام رو به نشونه تهدید سمتش گرفتم؛
- ولی دیگه نمی‌ذارم، تموم شد، اصلاً اجازه نمی‌دم اعتقاداتم رو ازم بگیرید، من نه دوست دختر کسی میشم، نه می‌تونید من رو به زور دوست دختر کسی کنید.
بعد از گفتن این حرف‌ها، قلبم درد گرفت، دو زانو روی زمین افتادم، دستم روی قلبم گذاشتم و به نفس نفس افتادم.
فرهاد زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، من رو روی تخت نشوند، این حجم از استرس و عصبانیت برای قلبم خوب نبود، فرهاد آب بهم داد، آب رو یک نفس سرکشیدم،فرهاد کمرم رو ماساژ داد؛
- ببین من می‌تونم از طریق همین قلبت هم مجبورت کنم، نیازی نیست با جون دوستات تهدیدت کنم.
اومدم داد بزنم که فرهاد دستش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیش! هیچی نگو، الان حالت خوب نیست، دوباره راجبش حرف می‌زنیم.
آروم دستش رو برداشت، زدم زیر گریه؛
- ولم کنید! دست از سرم بردارید، یا من رو بکشید یا بزارید برم. چقدر شما پست و نامردید.
فرهاد عصبی شد، چشمانش سرخ شد، در اتاق رو با ضرب بست، کمربندش رو باز کرد، اون رو محکم بالا برد و به زمین کوبید. بدنم قفل کرد، اصلاً نمی‌تونستم از خودم واکنشی نشون بدم، دستم رو کشید و روی زمین پرتم کرد، کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو، روی کمرم فرود آورد، تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که به کمر بخوابم و صورتم رو مخفی کنم. جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربه رو محکم‌تر زد؛
- اگر صدات دربیاد محکم‌تر و بیشتر می‌زنم.
ضربه بعدی روی رون پام فرود اومد، دوباره جیغ کشیدم، تمام بدنم به یک‌باره شروع به لرزیدن کرد، اما انگار فرهاد نه تنها ترس من براش مهم نبود، بلکه ازش ل*ذت می‌برد.ضربات بعدی محکم‌تر و شدیدتر می‌شدن، صدای گریه ساناز و الینا رو از پشت در می‌شنیدم؛
- تو رو خدا فرهاد نزنش، فرهاد گناه داره. تازه حالش خوب شده.
اما اون بدون توجه به اونا کارش رو انجام می‌داد، ضربات بعدی و بعدی و بعدی... ،
داشتم از حال می‌رفتم که فرهاد آب توی صورتم ریخت، کمربند رو پرت کرد بالا سر من، که برخورد کرد با آینه، آینه فرو ریخت و شیشه‌هاش تو پام رفت. فرهاد به زور بلندم کرد، من رو روی تخت خوابوند، شیشه‌ها رو از پام در آورد، لپم رو کشید و لبخند بدجنسی زد؛
- بخواب عزیزم، فردا باید بری پیش دوست پسرت.
دستش روی چشمام کشید، از بی‌حالی و ضعف توان مقاومت نداشتم و خوابم برد.
کد:
پارت بیست و نهم:

فرهاد گونه‌ام رو با دستش نوازش کرد، خودم رو عقب کشیدم، خندید، وقتی می‌خندید بیشتر حالم ازش به هم می‌خورد، چون جذاب‌تر می‌شد، دستم رو گرفت که د*اغ شدم، من رو سمت خودش کشید و خیلی مرموز در گوشم پچ زد؛

- یک مدت قراره دوست دختر یکی بشی و برام اطلاعات بیاری.

با اخم خودم رو عقب کشیدم؛

- من این کار رو نمی‌کنم.

پوزخندی زد؛

- جدی می‌فرمایید؟ سر مصاحبه هم همین‌ها رو می‌گفتید!

از روی تخت بلند شدم و داد زدم ؛

- آره. جدی می‌فرمایم، اما من خر، من احمق، به خاطر ساناز و الینا اون کار رو انجام دادم، راضی شدم به مصاحبه ولی چی‌شد؟

فرهاد دست به س*ی*نه نشسته بود وبا تمسخر نگاهم می‌کرد؛

- بابا بی‌خیال، دخترجون این حرفا بهت نمی‌خوره، بیا پایین از منبر، حاج آقا ناراحت میشه‌ها.

با حرص ادامه دادم؛

- من خر، من نفهم، من خنگ به خاطر ساناز و الینا کوتاه اومدم ولی اونا دارن توی این عمارت عشق و حال می‌کنن، تنها کسی که این‌جا حالش بده منم.

فرهاد دوباره پوزخندی زد و من رو مسخره کرد؛

- خب پس مشکل تویی عزیزم.

با جسارت تمام سمتش رفتم، انگشت اشاره‌ام رو به نشونه تهدید سمتش گرفتم؛

- ولی دیگه نمی‌ذارم، تموم شد، اصلاً اجازه نمی‌دم اعتقاداتم رو ازم بگیرید، من نه دوست دختر کسی میشم، نه می‌تونید من رو به زور دوست دختر کسی کنید.

بعد از گفتن این حرف‌ها، قلبم درد گرفت، دو زانو روی زمین افتادم، دستم روی قلبم گذاشتم و به نفس‌نفس افتادم.

فرهاد زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، من رو روی تخت نشوند، این حجم از استرس و عصبانیت برای قلبم خوب نبود، فرهاد آب بهم داد، آب رو یک نفس سرکشیدم،فرهاد کمرم رو ماساژ داد؛

- ببین من می‌تونم از طریق همین قلبت هم مجبورت کنم، نیازی نیست با جون دوستات تهدیدت کنم.

اومدم داد بزنم که فرهاد دستش رو روی دهنم گذاشت؛

- هیش! هیچی نگو، الان حالت خوب نیست، دوباره راجبش حرف می‌زنیم.

آروم دستش رو برداشت، زدم زیر گریه؛

- ولم کنید! دست از سرم بردارید، یا من رو بکشید یا بزارید برم. چقدر شما پست و نامردید.

فرهاد عصبی شد، چشمانش سرخ شد، در اتاق رو با ضرب بست، کمربندش رو باز کرد، اون رو محکم بالا برد و به زمین کوبید. بدنم قفل کرد، اصلاً نمی‌تونستم از خودم واکنشی نشون بدم، دستم رو کشید و روی زمین پرتم کرد، کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو، روی کمرم فرود آورد، تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که به کمر بخوابم و صورتم رو مخفی کنم. جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربه رو محکم‌تر زد؛

- اگر صدات دربیاد محکم‌تر و بیشتر می‌زنم.

ضربه بعدی روی رون پام فرود اومد، دوباره جیغ کشیدم، تمام بدنم به یک‌باره شروع به لرزیدن کرد، اما انگار فرهاد نه تنها ترس من براش مهم نبود، بلکه ازش ل*ذت می‌برد.ضربات بعدی محکم‌تر و شدیدتر می‌شدن، صدای گریه ساناز و الینا رو از پشت در می‌شنیدم؛

- تو رو خدا فرهاد نزنش، فرهاد گناه داره. تازه حالش خوب شده.

اما اون بدون توجه به اونا کارش رو انجام می‌داد، ضربات بعدی و بعدی و بعدی... ،

داشتم از حال می‌رفتم که فرهاد آب توی صورتم ریخت، کمربند رو پرت کرد بالا سر من، که برخورد کرد با آینه، آینه فرو ریخت و شیشه‌هاش تو پام رفت. فرهاد به زور بلندم کرد، من رو روی تخت خوابوند، شیشه‌ها رو از پام در آورد، لپم رو کشید و لبخند بدجنسی زد؛

- بخواب عزیزم، فردا باید بری پیش دوست پسرت.

دستش روی چشمام کشید، از بی‌حالی وضعف توان مقاومت نداشتم و خوابم برد.
#بیگانه‌شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : یگانه

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی‌ام:
با ب*دن درد شدیدی چشم باز کردم، آروم آروم از روی تخت پایین اومدم، پاهام درد می‌کرد، دست به دیوار گرفتم و در رو باز کردم، بالای پله‌ها نشستم، آلا با دیدن این‌که من از درد بالای پله نشستم، به سمتم اومد، نگاهش به رنگ پریده صورتم افتاد، به دستان کبودم افتاد، زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، باهم از پله‌ها پایین رفتیم، نامیک با دیدن من در اون وضعیت پوزخندی زد و کنارم نشست، خیلی آروم در گوشم پچ زد:
- مگه بهت نگفتم برای زندگی کنار آدم بدها باید چی‌کار کنی؟
آلا یک لیوان شربت برام آورد و دستان سرد و کبودم رو توی دستش گرفت و گفت:
- چی‌شده؟ چرا زدتت؟
جرعه‌ای از شربت رو نوشیدم، لیوان رو بین انگشتان دستم گرفتم، به نقطه نامعلومی خیره شدم؛
- بهم گفت باید دوست دختر یکی بشم و براش اطلاعات بیارم، من قبول نکردم، باهم بحثمون شد، بهش گفتم پست نامرد، اونم تا تونست کتکم زد.
الینا دستم رو ب*و*سید؛
- الهی بمیرم برات. تو طاقت این همه درد رو نداری، ضعیفی، ضعیف.
نامیک حرفی نزد، نه کار فرهاد رو تأیید کرد، نه تکذیب.
- آشغال، ولم کن.
با شنیده شدن صدای ساناز به سمتش برگشتم، با دیدن من خودش رو به سرعت بهم رسوند، اشک می‌ریخت؛
- یگانه... یگانه... بی‌چاره شدم.
همین‌طور اشک می‌ریخت و توی سرش می‌زد، سوالی نگاهش کردم که ادامه داد؛
- حاملم.
- چی؟
به حدی شوکه شده بودم که حد نداشت، ساناز با گریه ادامه داد؛
- اصلان ع*و*ضی، بهم دست زد، من می‌خوام بندازمش ولی اصلان میگه اگر تو قبول نکنی که دوست دختر ویلیام بشی و براشون اطلاعات بیاری، نمی‌ذاره.به یک‌بار هم راضی نشد، تا خود صبح من رو بی عفت کرد.
دهانم رو باز کردم که بگم یعنی چی که، با کشیده شدن موهای ساناز خفه شدم، اصلان دست به کمر ایستاد، که به زور پا شدم و با ته مانده جونم نالیدم:
- چرا؟ انقدر نامرد و ع*و*ضی هستید شما؟
اصلان با دست من رو به عقب هل داد که روی زمین افتادم، یک لحظه شوکه شد، فکر نمی‌کرد آن‌قدر کم توان باشم.
نامیک خونسرد، پماد رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بخوای و نخوای زندگی‌تون همینه، بهتر از این هم نمیشه، هرچی بیشتر مقاومت کنی، خبرهای بدتری می‌شنوی یگانه جون.
جون رو با لحن بدی کشید، سرم رو پایین انداختم، دو راهی بدی بود، بی آبرویی ساناز یا خودم. می‌دونستم نامیک و فرهاد به این سادگی بی‌خیال نمیشن.
نامیک با یک ضرب من روی زمین خوابوند، آلا توی صورتش زد؛
- چی‌کار می‌کنی نامیک؟
نامیک چاقو رو به صورتم نزدیک کرد؛
- صورتت رو پایین میارم اگر حرف داداش فرهاد رو زمین بندازی.
اصلان لگد محکمی به کمرم زد، نامیک پماد رو برای آلا پرت کرد؛
- این رو براش بزن، یک روزه خوب میشه، هم ک*بودی‌هاش می‌ره هم جای زخماش.
آلا پماد رو گرفت، من رو بلند کرد و سمت اتاق شاهانه خودش برد، روی تخت خوابیدم، لباسم رو بالا زد، با دیدن ک*بودی های کمرم زیر گریه زد، متعجب ازش پرسیدم؛
- چرا هوامو داری؟ چرا برام ناراحت میشی؟
سرش رو پایین انداخت؛
- چون من زن عموت هستم، چون دقیقاً همین اتفاقات برام افتاده.
دستم رو گرفت و نوازش کرد، شروع کرد به ماساژ دادن کمرم با پماد و تعریف کردن؛
- تقریباً ده سال پیش بود که با سینا اومدیم لندن، برای مأموریت کاری، من و سینا با هلیا و هانا، نمی‌دونم یادت مونده یا نه ولی سینا تو رو خیلی دوست داشت.
منتظر به حرف‌هاش گوش دادم؛
- فرهاد و خانوادش یک باند مافیای حرفه‌ای هستن، توی همه کاری هم دست دارن، البته به جز قاچاق انسان. با هوش و ذکاوت سینا به خونشون راه پیدا کردیم، سینا ده‌تا از کله‌ گنده‌ها و سرانشون رو دستگیر کرد، با پلیس اینترپل هماهنگ شد این‌ها رو تحویل دادن، خب پدر و مادر فرهاد و نامیک، پدر و مادر اصلان و حامد هم جزو همون سران بودند که تحویل داده شدن. نصف زندگی‌شون از هم پاچید، همه چی خوب پیش رفت، سینا مدارک رو پیدا کرد، اسناد رو رو کرد، همشون توی دادگاه محاکمه شدن، اما اونا محکوم شدن به نه سال حبس. نه اعدام.
روی تخت نشستم و بهش چشم دوختم؛
- چجوری مدارک رو پیدا کرد؟ بعدش چی‌شد؟
آهی کشید؛
- خب الان فرهاد سی و دو سالشه ولی اون موقع یک جوون بیست و دو ساله بود که خیلی ساده بود، سینا رو هم دوست داشت، از طریق اون. یک روز بعد محاکمه...
به این‌جای حرفش که رسید، در اتاق باز شد، فرهاد با چهره برافروخته وسط چهارچوب در دیده شد، داد زد:
- گمشید بیاید پایین، کارتون دارم.
کد:
پارت سی‌ام:
با ب*دن درد شدیدی چشم باز کردم، آروم آروم از روی تخت پایین اومدم، پاهام درد می‌کرد، دست به دیوار گرفتم و در رو باز کردم، بالای پله‌ها نشستم، آلا با دیدن این‌که من از درد بالای پله نشستم، به سمتم اومد، نگاهش به رنگ پریده صورتم افتاد، به دستان کبودم افتاد، زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، باهم از پله‌ها پایین رفتیم، نامیک با دیدن من در اون وضعیت پوزخندی زد و کنارم نشست، خیلی آروم در گوشم پچ زد:
- مگه بهت نگفتم برای زندگی کنار آدم بدها باید چی‌کار کنی؟
آلا یک لیوان شربت برام آورد و دستان سرد و کبودم رو توی دستش گرفت و گفت:
- چی‌شده؟ چرا زدتت؟
جرعه‌ای از شربت رو نوشیدم، لیوان رو بین انگشتان دستم گرفتم، به نقطه نامعلومی خیره شدم؛
- بهم گفت باید دوست دختر یکی بشم و براش اطلاعات بیارم، من قبول نکردم، باهم بحثمون شد، بهش گفتم پست نامرد، اونم تا تونست بهم کتک زد.
الینا دستم رو ب*و*سید؛
- الهی بمیرم برات. تو طاقت این همه درد رو نداری، ضعیفی، ضعیف.
نامیک حرفی نزد، نه کار فرهاد رو تأیید کرد، نه تکذیب.
- آشغال، ولم کن.
با شنیده شدن صدای ساناز به سمتش برگشتم، با دیدن من خودش رو به سرعت بهم رسوند، اشک می‌ریخت؛
- یگانه... یگانه... بی‌چاره شدم.
همین‌طور اشک می‌ریخت و توی سرش می‌زد، سوالی نگاهش کردم که ادامه داد؛
- حاملم.
- چی؟
به حدی شوکه شده بودم که حد نداشت، ساناز با گریه ادامه داد؛
- اصلان ع*و*ضی، بهم دست زد، من می‌خوام بندازمش ولی اصلان میگه اگر تو قبول نکنی که دوست دختر ویلیام بشی و براشون اطلاعات بیاری، نمی‌ذاره.به یک‌بار هم راضی نشد، تا خود صبح من رو بی عفت کرد.
دهانم رو باز کردم که بگم یعنی چی که، با کشیده شدن موهای ساناز خفه شدم، اصلان دست به کمر ایستاد، که به زور پا شدم و با ته مانده جونم نالیدم:
- چرا؟ انقدر نامرد و ع*و*ضی هستید شما؟
اصلان با دست من رو به عقب هل داد که روی زمین افتادم، یک لحظه شوکه شد، فکر نمی‌کرد آن‌قدر کم توان باشم.
نامیک خونسرد، پماد رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بخوای و نخوای زندگی‌تون همینه، بهتر از این هم نمیشه، هرچی بیشتر مقاومت کنی، خبرهای بدتری می‌شنوی یگانه جون.
جون رو با لحن بدی کشید، سرم رو پایین انداختم، دو راهی بدی بود، بی آبرویی ساناز یا خودم. می‌دونستم نامیک و فرهاد به این سادگی بی‌خیال نمیشن.
نامیک با یک ضرب من روی زمین خوابوند، آلا توی صورتش زد؛
- چی‌کار می‌کنی نامیک؟
نامیک چاقو رو به صورتم نزدیک کرد؛
- صورتت رو پایین میارم اگر حرف داداش فرهاد رو زمین بندازی.
اصلان لگد محکمی به کمرم زد، نامیک پماد رو برای آلا پرت کرد؛
- این رو براش بزن، یک روزه خوب میشه، هم ک*بودی‌هاش می‌ره هم جای زخماش.
آلا پماد رو گرفت، من رو بلند کرد و سمت اتاق شاهانه خودش برد، روی تخت خوابیدم، لباسم رو بالا زد، با دیدن ک*بودی های کمرم زیر گریه زد، متعجب ازش پرسیدم؛
- چرا هوامو داری؟ چرا برام ناراحت میشی؟
سرش رو پایین انداخت؛
- چون من زن عموت هستم، چون دقیقاً همین اتفاقات برام افتاده.
دستم رو گرفت و نوازش کرد، شروع کرد به ماساژ دادن کمرم با پماد و تعریف کردن؛
- تقریباً ده سال پیش بود که با سینا اومدیم لندن، برای مأموریت کاری، من و سینا با هلیا و هانا، نمی‌دونم یادت مونده یا نه ولی سینا تو رو خیلی دوست داشت.
منتظر به حرف‌هاش گوش دادم؛
- فرهاد و خانوادش یک باند مافیای حرفه‌ای هستن، توی همه کاری هم دست دارن، البته به جز قاچاق انسان. با هوش و ذکاوت سینا به خونشون راه پیدا کردیم، سینا ده‌تا از کله‌ گنده‌ها و سرانشون رو دستگیر کرد، با پلیس اینترپل هماهنگ شد  این‌ها رو تحویل دادن، خب پدر و مادر فرهاد و نامیک، پدر و مادر اصلان و حامد هم جزو همون سران بودند که تحویل داده شدن. نصف زندگی‌شون از هم پاچید، همه چی خوب پیش رفت، سینا مدارک رو پیدا کرد، اسناد رو رو کرد، همشون توی دادگاه محاکمه شدن، اما اونا محکوم شدن به نه سال حبس. نه اعدام.
روی تخت نشستم و بهش چشم دوختم؛
- چجوری مدارک رو پیدا کرد؟ بعدش چی‌شد؟
آهی کشید؛
- خب الان فرهاد سی و دو سالشه ولی اون موقع یک جوون  بیست و دو ساله بود که خیلی ساده بود، سینا رو هم دوست داشت، از طریق اون. یک روز بعد محاکمه...
به این‌جای حرفش که رسید، در اتاق باز شد، فرهاد با چهره برافروخته وسط چهارچوب در دیده شد، داد زد:
- گم‌شید بیاید پایین، کارتون دارم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و یکم:
هزار سوال نهفته توی ذهنم به وجود اومد، با قرار گرفتن دستم توی دست آلا به خودم اومدم، نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهش اعتماد کنم و حس خوبی ازش نمی‌گرفتم. از پله‌ها پایین رفتیم، دختری با قد متوسط، موهای بلند و صاف طلایی، که کت و دامن صورتی پوشیده بود، سمتم اومد، دستش رو دراز کرد سمتم؛
- سلام من سارا هستم.
لبخندی زورکی زدم و باهاش دست دادم؛
- منم یگانه هستم.
ماریا سمت‌مون اومد و با خنده گفت؛
- نهار آمادست! تشریف بیارید.
همه سمت میز رفتن ولی من همون‌جا ایستادم، هیچ کس نگفت که چرا نمیای، خب براشون مهم نبود. نمی‌دونم چرا ساناز و الینا هم نبودند، پشتم رو به همشون کردم، به سمت در خروجی عمارت رفتم که صدای نکره نامیک بلند شد؛
- کجا به سلامتی؟
بدون این‌که به عقب برگردم پوزخندی زدم؛
- دارم میرم هوا بخورم.
حرفی نزد، با حالی گرفته وارد باغ عمارت شدم، یک تاب بزرگ خانوادگی وسط باغ بود، روی تاب نشستم و درحالی‌که خودم رو تاب می‌دادم با خودم درگیر بودم، حرف‌های آلا خیلی مبهم بود، عمو سینا الان مرده یا زنده است؟ بعد اگر آلا زن عموی من باشه چرا این‌جا است؟ هلیا و هلنا کجان؟ چطوری میشه که زن عمو میشه مادر فرهاد؟
حالم خوب نبود، دوباره چشم‌هام تر شد، دوتا دستام رو، روی صورتم گذاشتم و به حال خودم زار زدم.
***
فرهاد:
امروز روز خیلی خوبی بود برام، با پدرم و عمو ملاقات کردم و فهمیدم به زودی بیرون میان.
وقتی یگانه از عمارت بیرون رفت، کسی رو پشت سرش فرستادم که حواسش بهش باشه.
سارا با ترس نگاهم کرد، مدام با قاشق غذایش بازی می‌کرد، زیر چشمی حواسش بهم بود؛
- فرهاد؟
دست از غذا کشیدم، با حرص بهش چشم دوختم؛
- بنال!
سعی داشت حرفش رو مزه مزه کنه؛
- این دخترِ...یگانه... چیز... نفرست پیش ویلیام.
سرش رو به سرعت پایین انداخت، بعد از جریان فرارش، جرعت نگاه کردن به صورت من رو نداشت. احمد با دو خودش رو به میز رسوند؛
- آقا آقا...دختره از حال رفت.
از سر میز پاشدم، یگانه رو، روی دستاش انداخت، از پله‌ها بالا رفت، می‌خواست یگانه رو به اتاق ببرد که داد زدم؛
- نه... ببرش انبار.
سارا و آلا متعجب بهم نگاه کردن، دهانشون مثل ماهی باز و بسته می‌شد ولی جرأت حرف زدن نداشتن‌.

و بعد از گفتن این حرف دوباره بادیگارد راهش رو کج کرد و به سمت انبار رفت. یگانه رو، روی صندلی چوبی ته انبار انداخت، دست‌هاش رو به صندلی بست و از اتاق بیرون‌ رفت. صدای قدم‌هام توی سکوت انبار شنیده می‌شد.صندلی را دور زدم و رو به روی یگانه ایستادم. هنوز بی‌هوش بود، سیلی محکمی
در گوشش نواختم که با ترس بیدار شد.
چشمان ترسیده‌ی یگانه بر روی کفش های ورنی نوک تیز و مشکی رنگم که انگار همین چند دقیقه ی پیش واکس خورده بود به سمت بالا کشیده شد.
یگانه با دیدن من وحشت زده ل*ب زد؛
- ب...باز...م...بازم...می‌خوای کتکم بزنی؟
پوزخندی بهش زدم، جلوی پاهاش زانو زدم، با چهار انگشت دستم زیر چونش رو گرفتم و بالا آوردم.
این باعث شد که نگاه ترسیده یگانه با چشمای سبز درنده من گره بخوره.
نفس نفس می‌زد، هرم نفس‌هاش به صورتم می‌خورد، سکوت کرده بود، از شدت ترس چشمانش رو بست که با بدجنسی به وسایل روی دیوار اشاره کردم؛
- اینا رو می‌بینی؟
با دیدن انباری که سراسرش رنگ قرمز بود و انواع وسایل شکنجه روی دیوار نصب شده بود، مظلوم نگاهم کرد؛
- من...من...می‌ترسم.
از روی زمین بلند شدم، خاک شلوارم رو تکون دادم و کنار گوشش پچ زدم؛
- حالا بیشتر از اینا می‌ترسی یا این‌که دوست دختر ویلیام بشی؟
کد:
پارت سی و یکم:
هزار سوال نهفته توی ذهنم به وجود اومد، با قرار گرفتن دستم توی دست آلا به خودم اومدم، نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم بهش اعتماد کنم و حس خوبی ازش نمی‌گرفتم. از پله‌ها پایین رفتیم، دختری با قد متوسط، موهای بلند و صاف طلایی، که کت و دامن صورتی پوشیده بود، سمتم اومد، دستش رو دراز کرد سمتم؛
- سلام من سارا هستم.
لبخندی زورکی زدم و باهاش دست دادم؛
- منم یگانه هستم.
ماریا سمت‌مون اومد و با خنده گفت؛
- نهار آمادست! تشریف بیارید.
همه سمت میز رفتن ولی من همون‌جا ایستادم، هیچ کس نگفت که چرا نمیای، خب براشون مهم نبود. نمی‌دونم چرا ساناز و الینا هم نبودند، پشتم رو به همشون کردم، به سمت در  خروجی عمارت رفتم که صدای نکره نامیک بلند شد؛
- کجا به سلامتی؟
بدون این‌که به عقب برگردم پوزخندی زدم؛
- دارم میرم هوا بخورم.
حرفی نزد، با حالی گرفته وارد باغ عمارت شدم، یک تاب بزرگ خانوادگی وسط باغ بود، روی تاب نشستم و درحالی‌که خودم رو تاب می‌دادم با خودم درگیر بودم، حرف‌های آلا خیلی مبهم بود،  عمو سینا الان مرده یا زنده است؟ بعد اگر آلا زن عموی من باشه چرا این‌جا است؟ هلیا و هلنا کجان؟ چطوری میشه که زن عمو میشه مادر فرهاد؟
حالم خوب نبود، دوباره چشم‌هام تر شد،  دوتا دستام رو، روی صورتم گذاشتم و به حال خودم زار زدم.
***
فرهاد:
امروز روز خیلی خوبی بود برام، با پدرم و عمو ملاقات کردم و فهمیدم به زودی بیرون میان.
وقتی یگانه از عمارت بیرون رفت، کسی رو پشت سرش فرستادم که حواسش بهش باشه.
سارا با ترس نگاهم کرد، مدام با قاشق غذایش بازی می‌کرد، زیر چشمی حواسش بهم بود؛
- فرهاد؟
دست از غذا کشیدم، با حرص بهش چشم دوختم؛
- بنال!
سعی داشت حرفش رو مزه مزه کنه؛
- این دخترِ...یگانه... چیز... نفرست پیش ویلیام.
سرش رو به سرعت پایین انداخت، بعد از جریان فرارش، جرعت نگاه کردن به صورت من رو نداشت. احمد با دو خودش رو به میز رسوند؛
- آقا آقا...دختره از حال رفت.
از سر میز پاشدم،  یگانه رو، روی دستاش انداخت، از پله‌ها بالا رفت، می‌خواست یگانه رو به اتاق ببرد که داد زدم؛
- نه... ببرش انبار.
سارا و آلا متعجب بهم نگاه کردن، دهانشون مثل ماهی باز و بسته می‌شد ولی جرأت حرف زدن نداشتن‌.

و بعد از گفتن این حرف دوباره بادیگارد راهش رو کج کرد و به سمت انبار رفت. یگانه رو، روی صندلی چوبی ته انبار انداخت، دست‌هاش رو به صندلی بست و از اتاق بیرون‌ رفت. صدای قدم‌هام توی سکوت انبار شنیده می‌شد.صندلی را دور زدم  و رو به روی یگانه  ایستادم. هنوز بی‌هوش بود، سیلی محکمی
در گوشش نواختم که با ترس بیدار شد.
چشمان ترسیده‌ی یگانه  بر روی کفش های ورنی نوک تیز و مشکی رنگم که انگار همین چند دقیقه ی پیش واکس خورده بود به سمت بالا کشیده شد.
یگانه با دیدن من وحشت زده ل*ب زد؛
- ب...باز...م...بازم...می‌خوای کتکم بزنی؟
پوزخندی بهش زدم، جلوی پاهاش زانو زدم، با چهار انگشت دستم زیر چونش رو گرفتم و بالا آوردم.
این باعث شد که نگاه ترسیده یگانه با چشمای سبز درنده من گره بخوره.
نفس نفس می‌زد، هرم نفس‌هاش به صورتم می‌خورد، سکوت کرده بود، از شدت ترس چشمانش رو بست که با بدجنسی به وسایل روی دیوار اشاره کردم؛
- اینا رو می‌بینی؟
با دیدن انباری که سراسرش رنگ قرمز بود و انواع وسایل شکنجه روی دیوار نصب شده بود، مظلوم نگاهم کرد؛
- من...من...می‌ترسم.
از روی زمین بلند شدم، خاک شلوارم رو تکون دادم و کنار گوشش پچ زدم؛
- حالا بیشتر از اینا می‌ترسی یا این‌که دوست دختر ویلیام بشی؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و دوم:
مردد نگاهم کرد، من در ترسوندن دختر جماعت استاد بودم، از بچگی تفریحم این بود که دنبال دخترها می‌کردم و می‌خواستم بترسونمشون.
یک‌بار جلوی مدرسه دخترونه رفتم، وقتی دخترها از دبیرستان بیرون می‌اومدن با آمپول دنبال‌شون کردم، هم سارا تنها دختری بود که گیر من افتاد
ومن اگر پدرش نرسیده بود، بهش آمپول رو زده بودم.حتی پارتنرهام بعد از دوهفته باهام بهم می‌زدن، چون خوی وحشی زیادی داشتم که خارج از تحملشون بود.
انبری که روی دیوار بود رو برداشتم و با همون بدجنسی نگاهش کردم؛
- مثلا این انبر،
انبر رو جلوی صورتش چندبار باز و بسته کردم؛
- می‌تونه زبونت رو ببره.
دستم رو به سمت وسیله بعدی بردم که با گریه داد زد؛
- نگو ...نگو.... باشه... قبول می‌کنم.
آروم آروم پشت سرش رفتم، گیج شده نگاهم می‌کرد، دستش رو باز کردم، مچ دست‌هاش رو که به خاطر بسته شدن به صندلی قرمز شده بود رو ماساژ داد. صندلی رو از ته انبار جلو کشیدم و رو به روش نشستم، از ترس سرش رو پایین انداخت که لبخندی بهش زدم؛
- اولاً سرت رو بیار بالا، خوشم نمیاد وقتی با کسی حرف می‌زنم سرش پایین باشه، ثانیاً خوب گوش کن ببین چی میگم.
سرش رو بالا آورد، به چشمام نگاه کرد که مشغول توضیح دادن بهش شدم.

دو روزی از قبول کردن یگانه برای اجرای نقشه‌ام می‌گذشت، به خاطر کتک‌هایی که بهش زده بودم، دو روز با هر زحمت که بچه‌ها تونسته بودن قرار با ویلیام رو عقب انداخته بودن. یگانه کلافه بود، اصلان روی مبل دونفره با ساناز نشسته بود، دستش رو دور کمر ساناز حلقه کرده بود و اون رو در حصار کشید. ساناز به‌خاطر شرایط بارداری ناخواسته‌اش و دلش می‌خواست بچه رو بندازه حال روحی خوبی نداشت و مدام سعی داشت خودش رو از دست اصلان نجات بده.
حامد گوشه‌ای نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.
سارا درحال آرایش کردن یگانه بود، پیامی از ناشناس برام ارسال شد؛
"امیدوارم کلکی تو کارت نباشه، فرهاد گارا، من همه چیز رو می‌دونم.
ویلیام ویلسون"
گوشی رو با عصبانیت سمت کاناپه پرت کردم؛
- لعنتی! لعنت بهت
سارا با خوشحالی ساختگی دست یگانه رو گرفت و سمت من آورد و با لبخندی مصنوعی زد؛
- این هم از دختر خوشگل‌مون.
سرم رو بالا آوردم، یگانه با شومیز و دامن سبز کم‌رنگ ایستاد، یک کیف سبز هم روی دوشش انداخته بود، موهایش رو به صورت سوسکی جلوش انداخته بود، یگانه از خجالت نگاهم دست برد شالش رو جلو کشید که دستش رو گرفتم، خیره نگاهم کرد که ل*ب زدم؛
- همین‌جوری خوبه.
یگانه محلی نداد، شالش رو جلو کشید، با استرس به همراه سارا از عمارت بیرون رفت. لحظه‌آخر ملتمسانه نگاهم کرد؛
- باید برم؟
جوابی ندادم و رو ازش برگردوندم.
***
یگانه:
با سارا از عمارت خارج شدیم، استرس زیادی داشتم، با توضیحاتی که که فرهاد و سارا بهم دادند، ترس از رو به روشدن با ویلیام داشتم. جلوی در ایستادم، یک BMW مشکی رنگ جلوم توقف کرد، راننده که پسر جوونی بود، که کچل بود و عینک دودی به چشمش زده بود، شیشه رو پایین داد؛
- خانم یگانه؟
چنگی از ترس به کف دست انداختم؛
- خودم هستم.
لبخندی زد؛
- از طرف آقا فرهاد هستید دیگه؟ من از سمت ویلیام ویلسون هستم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم، که از ماشین پیاده شد، در سمت عقب ماشین رو باز کرد برام؛
- بفرمایید.
با قدم‌های لرزان سمت صندلی عقب ماشین رفتم، سوار ماشین شدم.
واییی باورم نمی‌شد سوار همچین ماشینی شدم.
کد:
پارت سی و دوم:
مردد نگاهم کرد، من در ترسوندن دختر جماعت استاد بودم، از بچگی تفریحم این بود که دنبال دخترها می‌کردم و می‌خواستم بترسونمشون.
یک‌بار جلوی مدرسه دخترونه رفتم، وقتی دخترها از دبیرستان بیرون می‌اومدن با آمپول دنبال‌شون کردم، هم سارا تنها دختری بود که گیر من افتاد
ومن اگر پدرش نرسیده بود، بهش آمپول رو زده بودم.حتی پارتنرهام بعد از دوهفته باهام بهم می‌زدن، چون خوی وحشی زیادی داشتم که خارج از تحملشون بود.
انبری که روی دیوار بود رو برداشتم و با همون بدجنسی نگاهش کردم؛
- مثلا این انبر،
انبر رو جلوی صورتش چندبار باز و بسته کردم؛
- می‌تونه زبونت رو ببره.
دستم رو به سمت وسیله بعدی بردم که با گریه داد زد؛
- نگو ...نگو.... باشه... قبول می‌کنم.
آروم آروم پشت سرش رفتم، گیج شده نگاهم می‌کرد، دستش رو باز کردم،  مچ  دست‌هاش رو که به خاطر بسته شدن به صندلی قرمز شده بود رو ماساژ داد. صندلی رو از ته انبار جلو کشیدم و رو به روش نشستم، از ترس سرش رو پایین انداخت که لبخندی بهش زدم؛
- اولاً سرت رو بیار بالا، خوشم نمیاد وقتی با کسی حرف می‌زنم سرش پایین باشه، ثانیاً خوب گوش کن ببین چی میگم.
سرش رو بالا آورد، به چشمام نگاه کرد که مشغول توضیح دادن بهش شدم.

دو روزی از قبول کردن یگانه برای اجرای نقشه‌ام می‌گذشت، به خاطر کتک‌هایی که بهش زده بودم، دو روز با هر زحمت که بچه‌ها تونسته بودن قرار با ویلیام رو  عقب انداخته بودن. یگانه کلافه بود، اصلان روی مبل دونفره با ساناز نشسته بود، دستش رو دور کمر ساناز حلقه کرده بود و اون رو در حصار کشید. ساناز به‌خاطر شرایط بارداری ناخواسته‌اش و دلش می‌خواست بچه رو بندازه حال روحی خوبی نداشت و مدام سعی داشت خودش رو از دست اصلان نجات بده.
حامد گوشه‌ای نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.
سارا درحال آرایش کردن یگانه بود، پیامی از ناشناس برام ارسال شد؛
"امیدوارم کلکی تو کارت نباشه، فرهاد گارا، من همه چیز رو می‌دونم.
ویلیام ویلسون"
گوشی رو با عصبانیت سمت کاناپه پرت کردم؛
- لعنتی! لعنت بهت
سارا با خوشحالی ساختگی دست یگانه رو گرفت و سمت من آورد و با لبخندی مصنوعی زد؛
- این هم از دختر خوشگل‌مون.
سرم رو بالا آوردم، یگانه با شومیز و دامن سبز کم‌رنگ ایستاد، یک کیف سبز هم روی دوشش انداخته بود، موهایش رو به صورت سوسکی جلوش انداخته بود، یگانه از خجالت نگاهم  دست برد شالش رو جلو کشید که دستش رو گرفتم، خیره نگاهم کرد که ل*ب زدم؛
- همین‌جوری خوبه.
یگانه محلی نداد، شالش رو جلو کشید، با استرس به همراه سارا از عمارت بیرون رفت. لحظه‌آخر ملتمسانه نگاهم کرد؛
- باید برم؟
جوابی ندادم و   رو ازش برگردوندم.
***
یگانه:
با سارا از عمارت خارج شدیم، استرس زیادی داشتم، با توضیحاتی که که فرهاد و سارا بهم دادند، ترس از رو به روشدن با ویلیام داشتم. جلوی در ایستادم، یک BMW مشکی رنگ جلوم توقف کرد، راننده که پسر جوونی بود، که کچل بود و عینک دودی به چشمش زده بود، شیشه رو پایین داد؛
- خانم یگانه؟
چنگی از ترس به کف دست انداختم؛
- خودم هستم.
لبخندی زد؛
- از طرف آقا فرهاد هستید دیگه؟ من از سمت ویلیام ویلسون هستم.
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم، که از ماشین پیاده شد، در سمت عقب ماشین رو باز کرد برام؛
- بفرمایید.
با قدم‌های لرزان سمت صندلی عقب ماشین رفتم، سوار ماشین شدم.
واییی باورم نمی‌شد سوار همچین ماشینی شدم.

#بیگانه‌شناس
#یگانه
#انجمن-تک-رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و سوم
با دیدن مرد روبه‌روم قلبم توی دهنم اومد، یک مرد۳۲ ساله، با موهای طلایی، چشم آبی و صورتی خشن بود.
دستم رو گرفت و من رو سمت خودش کشوند.با یک حرکت توی بغلش جا گرفتم. من میون بازوهای ورزشکاری و تنومندش مانند یک بچه بودم. کمی نگذشت که ماشین توقف کرد، روبه روی یک عمارت ایستاد، اصلاً باورم نمی‌شد که دارم همچین چیزهایی رو می‌بینم، یک عمارت بزرگ انگلیسی، که جلوی عمارت یک حوضچه بسیار زیبا بود. مرد ۳۲ ساله دستم رو گرفت، من رو داخل عمارت برد، با لگدی که ازش خوردم روی زمین افتادم، مرد نگاهم کرد؛
- خب... خب... خب، اسم، فامیل و سنت.
با حس ترس جواب دادم؛
- من یگانه هستم، یگانه پارسا، ۲۲ سالمه .
دستم رو کشید و روی مبل انداخت، دستاش رو دورم حلقه کرد؛
- خب این‌جا قانون داره، قانون اول: هیچ کاری بدون اجازه من انجام نمیدی، حتی حق آب خوردنم بدون اجازه‌ام نداری.
با ترس بهش چشم دوختم که ادامه داد؛
- قانون دوم؛ فکر فرار رو از اون مغز فندقیت بیرون می‌کنی.
با گفتن این حرف چندبار توی سرم زد، که جوابش رو دادم؛
- نزن.
خشمگین نگاهم کرد؛
- قانون سوم؛ من هرطور دوست داشته باشم با تو رفتار می‌کنم و تو حق اعتراض نداری.
از شدت جدیتش دستام شروع به لرزیدن کرد؛
- قانون چهارم؛ نافرمانی، دروغ و خیانت رو با بدترین شکل ممکن پاسخ میدم.
آهی از ته دل کشیدم:
- چشم آقای ویلیام.
نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد؛
- آقای ویلیام؟ تعبیر جالبی بود.
دستش رو توی آ*غ*و*ش من محکم‌تر کرد؛
- خب بریم اتاق خواب هوم؟
هیستریک بدنم شروع به لرزیدن کرد، توی آغوشش مثل موبایلی که روی ویبره باشه می‌لرزیدم، رنگ نگاهش به من تغییر کرد، محکم بازوم رو فشار داد؛
- دختر جون تو اصلاً می‌دونی چرا این‌جایی؟
نفس‌نفس می‌زدم، از جا بلند شد، یک لیوان آب برام ریخت و لیوان رو سمتم گرفت؛
- حالت خوبه؟ ببینمت.
لیوان رو از دستش گرفتم، نفس عمیق کشیدم و توی چشم‌های آبی رنگش زل زدم؛
- ببخشید آقا، من ناراحتی قلبی دارم.
متعجب سری تکون داد؛
- مگه دفعه اولته که ادای تنگ‌ها رو در میاری؟
در حالی‌که یک قلوپ آب رو دوباره سر کشیدم؛
- ببخشید ولی متوجه منظورتون نمیشم.
کنارم روی کاناپه نشست، دستم رو توی دستش گرفت؛
- نگفتی می‌دونی چرا این‌جایی؟
با اشک بهش خیره شدم؛
- نمی‌دونم، بهم گفتن من باید دوست دختر شما باشم.
به سمت من برگشت، توی چشم‌هام زل زد؛
- خب بگو چی بهت گفتن.
سرم رو پایین انداختم که سرم بالا آورد، مجبورم کرد به چشم‌هاش زل بزنم؛
- هیچ حرکتی نکن. فقط حرف بزن.
از جدیت تو کلامش ترسیدم و خودم رو باختم؛
- آقا فرهاد بهم گفت من باید دوست دختر مطیع شما باشم. هرچی می‌گین بگم چشم. حتی با اجازه شما آب بخورم و...
نگذاشت حرفم رو ادامه بدم؛
- تو چرا قبول کردی؟
زدم زیر گریه، با اشکی که توی چشم‌هام بود حقیقت رو گفتم، که ای کاش هرگز نمی‌گفتم، شاید همون باعث شد خیلی بدبخت‌تر از اینی که بودم بشم؛
- من... مجبور شدم آقا.
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم؛
- دوستام پیشش‌اند، گفت می‌کشه و این که بی‌آبروشون می‌کنه، بعدهم گفت زبونم رو از حلقومم بیرون می‌کشه.
ویلیام اول متعجب به من نگاه کرد، بعد قهقهه بلندی زد، به حدی که صدای خنده‌اش داشت من رو کر می‌کرد، بعد از چند دقیقه خندیدن، چشم‌هاش رو ریز کرد؛
- خب الان تو ب*ا*کره‌ای؟
سری به نشونه تأیید تکون دادم که درگوشم پچ زد؛
- همونی هستی که می‌خواستم.
کد:
پارت سی و سوم
با دیدن مرد روبه‌روم قلبم توی دهنم اومد، یک مرد۳۲ ساله، با موهای طلایی، چشم آبی و صورتی خشن بود.
دستم رو گرفت و من رو سمت خودش کشوند.با یک حرکت توی بغلش جا گرفتم. من میون بازوهای ورزشکاری و تنومندش مانند یک بچه بودم. کمی نگذشت که ماشین توقف کرد، روبه روی یک عمارت ایستاد، اصلاً باورم نمی‌شد که دارم همچین چیزهایی رو می‌بینم، یک عمارت بزرگ انگلیسی، که جلوی عمارت یک حوضچه بسیار زیبا بود. مرد ۳۲ساله دستم رو گرفت، من رو داخل عمارت برد، با لگدی که ازش خوردم روی زمین افتادم، مرد نگاهم کرد؛
- خب... خب... خب، اسم، فامیل و سنت.
با حس ترس جواب دادم؛
- من یگانه هستم، یگانه پارسا، ۲۲, سالمه .
دستم رو کشید و روی مبل انداخت، دستاش رو دورم حلقه کرد؛
- خب این‌جا قانون داره، قانون اول: هیچ کاری بدون اجازه من انجام نمیدی، حتی حق آب خوردنم بدون اجازه‌ام نداری.
با ترس بهش چشم دوختم که ادامه داد؛
- قانون دوم؛ فکر فرار رو از اون مغز فندقیت بیرون می‌کنی.
با گفتن این حرف چندبار توی سرم زد، که جوابش رو دادم؛
- نزن.
خشمگین نگاهم کرد؛
- قانون سوم؛ من هرطور دوست داشته باشم با تو رفتار می‌کنم و تو حق اعتراض نداری.
از شدت جدیش دستام شروع به لرزیدن کرد؛
- قانون چهارم؛ نافرمانی، دروغ و خیانت رو با بدترین شکل ممکن پاسخ میدم.
آهی از ته دل کشیدم:
- چشم آقای ویلیام.
نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد؛
- آقای ویلیام؟ تعبیر جالبی بود.
دستش رو توی آ*غ*و*ش من محکم‌تر کرد؛
- خب بریم اتاق خواب هوم؟
هیستریک بدنم شروع به لرزیدن کرد، توی آغوشش مثل موبایلی که روی ویبره باشه می‌لرزیدم، رنگ نگاهش به من تغییر کرد، محکم بازوم رو فشار داد؛
- دختر جون تو اصلاً می‌دونی چرا این‌جایی؟
نفس‌نفس می‌زدم، از جا بلند شد، یک لیوان آب برام ریخت و لیوان رو سمتم گرفت؛
- حالت خوبه؟ ببینمت.
لیوان رو از دستش گرفتم، نفس عمیق کشیدم و توی چشم‌های آبی رنگش زل زدم؛
- ببخشید آقا، من ناراحتی قلبی دارم.
متعجب سری تکون داد؛
- مگه دفعه اولته که ادای تنگ‌ها رو در میاری؟
در حالی‌که یک قلوپ آب رو دوباره سر کشیدم؛
- ببخشید ولی متوجه منظورتون نمیشم.
کنارم روی کاناپه نشست، دستم رو توی دستش گرفت؛
- نگفتی می‌دونی چرا این‌جایی؟
با اشک بهش خیره شدم؛
- نمی‌دونم، بهم گفتن من باید دوست دختر شما باشم.
به سمت من برگشت، توی چشم‌هام زل زد؛
- خب بگو چی بهت گفتن.
سرم رو پایین انداختم که سرم بالا آورد، مجبورم کرد به چشم‌هاش زل بزنم؛
- هیچ حرکتی نکن. فقط حرف بزن.
از جدیت تو کلامش ترسیدم و خودم رو باختم؛
- آقا فرهاد بهم گفت من باید دوست دختر مطیع شما باشم. هرچی می‌گین بگم چشم. حتی با اجازه شما آب بخورم و...
نگذاشت حرفم رو ادامه بدم؛
- تو چرا قبول کردی؟
زدم زیر گریه، با اشکی که توی چشم‌هام بود حقیقت رو گفتم، که ای کاش هرگز نمی‌گفتم، شاید همون باعث شد خیلی بدبخت‌تر از اینی که بودم بشم؛
- من... مجبور شدم آقا.
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم؛
- دوستام پیششن، گفت می‌کشه و این که بی‌آبروشون می‌کنه، بعدهم گفت زبونم رو از حلقومم بیرون می‌کشه.
ویلیام اول متعجب به من نگاه کرد، بعد قهقهه بلندی زد، به حدی که صدای خنده‌اش داشت من رو کر می‌کرد، بعد از چند دقیقه خندیدن، چشم‌هاش رو ریز کرد؛
- خب الان تو ب*ا*کره‌ای؟
سری به نشونه تأیید تکون دادم که درگوشم پچ زد؛
- همونی هستی که می‌خواستم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و چهارم:
هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم، فقط سعی کردم دستم رو از توی بازوهای قدرتمندش بیرون بکشم؛
- دردم گرفت، میشه ول کنی؟
نگاهی به دستم کرد که از شدت فشاری که بهش اومده بود، سرخ شده بود، خندید؛
- فکرکنم، یکم زیاده روی کردم.
نیم نگاهی بهش کردم؛
- فقط یکم؟
پوزخندی زد و سرم رو کاملاً سمت خودش برگردوند؛
- کم من با تو فرق داره بچه.
لبخندی زدم، از کنارم بلند شد و روبه‌روم نشست؛
- خب مثل این‌که تو با بقیه دخترهایی که پیشم بودن فرق داری، بزار چندتا چیز رو برات روشن کنم.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و بهش گوش دادم؛
- خب ببین از اونجایی که تو دختری، فکر می‌کنم یکم برات سخت باشه که بخوای از دستش بدی هوم؟
سرم رو تکون دادم؛
- خیلی ناراحت کننده است.
بشکنی زد و ادامه داد؛
- ببین بچه جون من سادیسم دارم، وقتی عصبی میشم هیچی نمی‌فهمم و طرفم رو به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کنم.
چیزی درون قلبم فشرده شد؛
- ولی اگر هر چیزی که می‌خوام رو اطاعت کنی و انجام بدی، هیچ اتفاقی بدی برات نمیوفته و توهم دختر می‌مونی البته فعلاً.از حرفام، کتک‌هام ناراحت نشو، طبق میل من زندگی کن، این‌جا رو که هیچی کل لندن رو برات بهشت می‌کنم.
آب دهنم رو قورت دادم؛
- چشم.
انگشتش رو به حالت لایک نشونم داد و از جا بلند شد؛
- رافائل؟رافائل؟
مرد جوونی با دو خودش رو به ما رسوند، مرد کچل بود، قد بلند و هیکلی، چشم و ابرو مشکی، ویلیام دست روی شونه‌اش گذاشت؛
- وظایفش رو بهش بگو، برای فردا شب هم آمادش کن.
با لکنتی که ناشی از ترس بود، دست ویلیام رو گرفتم؛
- ف...فردا...شب...چه خبره؟
ویلیام عصبی دستش رو از دستم بیرون کشید و از سالن خارج شد. رافائل انگشتش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیس! رئیس خوشش نمیاد.
از روی کاناپه بلند شدم، رافائل من رو به اتاق بالا برد، وارد اتاق شدیم، یک اتاق بسیار مجلل بود، اتاق خواب مستر( مستر یعنی اتاق خوابی که دارای حمام و سرویس بهداشتی هست) با انواع وسایل مجلل و لوکس. رافائل سمت کمد لباس رفت، در کمد رو باز کرد؛
- این‌ها لباس‌هایی هست که به دستور آقا خریده شدن، هرزمان بخوای می‌تونی ازشون استفاده کنی، البته رنگ و مدل رو آقا بهت میگن.
انواع شومیز دامن، لباس شب، لباس عروس، بارونی، پوتین،شنل، لباس راحتی، مانتو، پالتو و...کفش‌هایی با پاشنه۱۵سانتی. کیف‌های ست با لباس و کفش.
کشوی زیر کمد رو بیرون کشید؛
- این جواهرات رو حتماً باید استفاده کنی، اصلاً استفاده نکنی تنبیه میشی. ضمن این‌که اگر گم بشن بیچاره میشی.
بعد پشت میز تحریری که توی اتاق بود نشست؛
- ساعت خوابیدن و بیدار شدنت دست رئیسه، شب‌ها کنار رئیس می‌خوابی، تازمانی‌که نگفته می‌تونی بخوابی حق بستن چشمت رو نداری. رئیس باید اجازه تمام کارهات رو صادر کنه، حتی اون میگه چقدر و چی بخوری. حق رأی و اعتراض نداری.
اخم کردم و با حرص بهش توپیدم؛
- یعنی چی آخه؟ حتی یک حیوون هم وقتی اذیت بشه اعتراض می‌کنه، یک الاغ رو اگه اذیت کنی جفتک میندازه، نخواد غذا نمی‌خوره، بعد شما به من می‌گی حق آزادی رو از خودم بگیرم.
رافائل متاسف سری تکون می‌ده، بلند میشه از جاش چرخی توی اتاق میزنه؛
- خب می‌تونی امتحان کنی، ولی می‌دونی آخرین‌باری که دوست دختر رئیس ازش نافرمانی کرد چی‌شد؟
بالب‌های لرزون جواب می‌دهم؛
- چی...چی...شد؟
ترسناک نگاهم می‌کنه، به سمت صورتم خم میشه؛
- تا دوهفته توی اسطبل اسب‌ها بسته شده بود و با اونا غذا می‌خورد.
چشمام نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، رافائل خوشحال از این‌که من رو ترسونده لبخند می‌زنه، کنارم می‌نشینه؛
- آقا دوست داره دوست دخترش تحصیل کنه، رشته تو چی بوده؟
آروم و با حسرت ل*ب می‌زنم؛
- هنر، فیلمنامه نویسی.
با دستش بهم لایک نشون میده، یک جعبه رو از زیر تخت بیرون می‌کشه، در جعبه رو باز می‌کنه، با دیدن وسایل کپ می‌کنم، دستبند، شلاق، قلاده، کمربند، ظرف غذای سگ، دهن‌بند.
رافائل که ترس رو در چشمم می‌بینه، خودش حرف می‌زنه؛
- هروقت خواستی دروغ بگی، خیانت کنی، فرار کنی و نافرمانی کنی، به این جعبه نگاه کن، یادت بیوفته قراره این شکلی تنبیه بشی.
کد:
پارت سی و چهارم:
هیچ حرفی نداشتم که بهش بزنم، فقط سعی کردم دستم رو از توی بازوهای قدرتمندش بیرون بکشم؛
- دردم گرفت، میشه ول کنی؟
نگاهی به دستم کرد که از شدت فشاری که بهش اومده بود، سرخ شده بود، خندید؛
- فکرکنم، یکم زیاده روی کردم.
نیم نگاهی بهش کردم؛
- فقط یکم؟
پوزخندی زد و سرم رو کاملاً سمت خودش برگردوند؛
- کم من با تو فرق داره بچه.
لبخندی زدم، از کنارم بلند شد و روبه‌روم نشست؛
- خب مثل این‌که تو با بقیه دخترهایی که پیشم بودن فرق داری، بزار چندتا چیز رو برات روشن کنم.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و بهش گوش دادم؛
- خب ببین از اونجایی که تو دختری، فکر می‌کنم یکم برات سخت باشه که بخوای از دستش بدی هوم؟
سرم رو تکون دادم؛
- خیلی ناراحت کننده است.
بشکنی زد و ادامه داد؛
- ببین بچه جون من سادیسم دارم، وقتی عصبی میشم هیچی نمی‌فهمم و طرفم رو به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌کنم.
چیزی درون قلبم فشرده شد؛
- ولی اگر هر چیزی که می‌خوام رو اطاعت کنی و انجام بدی، هیچ اتفاقی بدی برات نمیوفته و توهم دختر می‌مونی البته فعلاً.از حرفام، کتک‌هام ناراحت نشو، طبق میل من زندگی کن، این‌جا رو که هیچی کل لندن رو برات بهشت می‌کنم.
آب دهنم رو قورت دادم؛
- چشم.
انگشتش رو به حالت لایک نشونم داد و از جا بلند شد؛
- رافائل؟رافائل؟
مرد جوونی با دو خودش رو به ما رسوند، مرد کچل بود، قد بلند و هیکلی، چشم و ابرو مشکی، ویلیام دست روی شونه‌اش گذاشت؛
- وظایفش رو بهش بگو، برای فردا شب هم آمادش کن.
با لکنتی که ناشی از ترس بود، دست ویلیام رو گرفتم؛
- ف...فردا...شب...چه خبره؟
ویلیام عصبی دستش رو از دستم بیرون کشید و از سالن خارج شد. رافائل انگشتش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیس! رئیس خوشش نمیاد.
از روی کاناپه بلند شدم، رافائل من رو به اتاق بالا برد، وارد اتاق شدیم، یک اتاق بسیار مجلل بود، اتاق خواب مستر( مستر یعنی اتاق خوابی که دارای حمام و سرویس بهداشتی هست) با انواع وسایل مجلل و لوکس. رافائل سمت کمد لباس رفت، در کمد رو باز کرد؛
- این‌ها لباس‌هایی هست که به دستور آقا خریده شدن، هرزمان بخوای می‌تونی ازشون استفاده کنی، البته رنگ و مدل رو آقا بهت میگن.
انواع شومیز دامن، لباس شب، لباس عروس، بارونی، پوتین،شنل، لباس راحتی، مانتو، پالتو و...کفش‌هایی با پاشنه۱۵سانتی. کیف‌های ست با لباس و کفش.
کشوی زیر کمد رو بیرون کشید؛
- این جواهرات رو حتماً باید استفاده کنی، اصلاً استفاده نکنی تنبیه میشی. ضمن این‌که اگر گم بشن بیچاره میشی.
بعد پشت میز تحریری که توی اتاق بود نشست؛
- ساعت خوابیدن و بیدار شدنت دست رئیسه، شب‌ها کنار رئیس می‌خوابی، تازمانی‌که نگفته می‌تونی بخوابی حق بستن چشمت رو نداری. رئیس باید اجازه تمام کارهات رو صادر کنه، حتی اون میگه چقدر و چی بخوری. حق رأی و اعتراض نداری.
اخم کردم و با حرص بهش توپیدم؛
- یعنی چی آخه؟ حتی یک حیوون هم وقتی اذیت بشه اعتراض می‌کنه، یک الاغ رو اگه اذیت کنی جفتک میندازه، نخواد غذا نمی‌خوره، بعد شما به من می‌گی حق آزادی رو از خودم بگیرم.
رافائل متاسف سری تکون می‌ده، بلند میشه از جاش چرخی توی اتاق میزنه؛
- خب می‌تونی امتحان کنی، ولی می‌دونی آخرین‌باری که دوست دختر رئیس ازش نافرمانی کرد چی‌شد؟
بالب‌های لرزون جواب می‌دهم؛
- چی...چی...شد؟
ترسناک نگاهم می‌کنه، به سمت صورتم خم میشه؛
- تا دوهفته توی اسطبل اسب‌ها بسته شده بود و با اونا غذا می‌خورد.
چشمام نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، رافائل خوشحال از این‌که من رو ترسونده لبخند می‌زنه، کنارم می‌نشینه؛
- آقا دوست داره دوست دخترش تحصیل کنه، رشته تو چی بوده؟
آروم و با حسرت ل*ب می‌زنم؛
- هنر، فیلمنامه نویسی.
با دستش بهم لایک نشون میده، یک جعبه رو از زیر تخت بیرون می‌کشه، در جعبه رو باز می‌کنه، با دیدن وسایل کپ می‌کنم، دستبند، شلاق، قلاده، کمربند، ظرف غذای سگ، دهن‌بند.
رافائل که ترس رو در چشمم می‌بینه، خودش حرف می‌زنه؛
- هروقت خواستی دروغ بگی، خیانت کنی، فرار کنی و نافرمانی کنی، به این جعبه نگاه کن، یادت بیوفته قراره این شکلی تنبیه بشی.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و پنجم:
دستش رو به دستگیره در گرفت و رفت، اصلاً برام قابل هضم نبود، سرم رو بین دستام گرفتم و گریه کردم.
_____________________
دانای کل:
یگانه بعد از سپری کردن چند روز سخت و دردناک بالاخره فرصت پیدا کرد بخوابه، چشمش رو بست و روی تخت دراز کشید، انگار این بشر حرف‌های رافائل رو جدی نگرفته بود.
ویلیام در شرکتش نشسته بود، چهره معصوم دخترک ایرانی زبان دیوانه‌اش کرده بود، از طرفی مطمئن بود که طعمه‌اش مناسب اوست و از طرفی چون معرف اون فرهاد گارا بود باید احتیاط می‌کرد.
- نظر شما چیه آقای ویلنسون؟
ویلیام نگاهی به پراژکتور می‌کنه، کمی دیگر پرونده رو بالا و پایین می‌کنه و با اکراه پرونده رو روی میز می‌گذارد؛
- خب... معمولاً من با شرکت‌های قوی قرارداد می‌بندم، این‌ها نمی‌تونه من رو راضی کنه.
زن روبه‌رویش کمر بسته تا او را راضی کند؛
- ولی آقای ویلنسون این‌ها زیباترین دخترها، از بهترین کشورهاست، کشورهایی مثل آلمان، برزیل، سوئد و استرالیا، زیباترین زنان در این کشورها هستن.
ویلیام کلافه دستی توی موهایش می‌برد، حوصله کلنجار رفتن را ندارد؛
- ببین دوشیزه... .
دست‌هایش را به هم می‌زند و با پوزخند نگاهش می‌کند؛
- البته اگر تا الان دوشیزه مونده باشی... .
زن دست‌هایش را مشت می‌کند ویلیام خوشحال از عصبی کردن اون ادامه می‌دهد؛
- مادمازل فی‌فی، پرنسس، سیندرلا، زیبای خفته، من این‌ها رو نمی‌خوام، برو به رئیست بگو اگر بخواد با رابین‌هود بازیاش من رو به دردسر بندازه، معشوقه خودش رو برمی‌دارم.
زن کاملاً ترسیده است، با این حال سعی می‌کند خودش رو جمع کند، از روی صندلی بلند می‌شود؛
- روز بخیر آقای ویلنسون.
ویلیام پوفی می‌کشد، گوشی رو برمی‌دارد و سعی می‌کند بدون عصبانیت با فرهاد تماس برقرار کند.
فرهاد روی مبل دراز کشیده، کوشی‌اش زنگ می‌خورد، با دیدن نام ویلیام چهره‌اش درهم می‌شود، تماس رو متصل می‌کند؛
- What happened Mr. William called?
( چی‌شده جناب ویلیام تماس گرفتن؟)
پوزخند حرصی ویلیام رو حس می‌کند؛
Shut your mouth, Farhad, I am waiting for you tomorrow night as usual.
( ببند دهنتو فرهاد، به رسم همکاری فردا شب منتظرتم)
متقابلاً پوزخند می‌زند؛
Did you like my gift?
(از کادوی من خوشت اومد؟)
ویلیام در حالی‌که روی صندلی‌اش تاب می‌خورد، تحقیرآمیز مکالمه رو ادامه می‌دهد؛
Yes, you had an untouched gift.
(آره.کادوی دست نخورده‌ای داشتی)
فرهاد دیگر طاقت نمی‌آورد، درست است که سینا به او بدکرده بود، ولی فکر این که دختر برادر سینا... .
کمی سکوت پشت خط برقرار می‌شود و بعد هم صدای بوق در گوش فرهاد زنگ می‌خورد.
ساناز نگاهش به فرهاد می‌افتد، با دو خودش رو به فرهاد می‌رسونه؛
- فرهاد فرهاد یگانه خوبه؟
فرهاد ساناز رو هل می‌دهد؛
- همین مونده به تو جواب پس بدم، زنیکه.
ساناز کم نمی‌آورد و دنبالش می‌رود؛
- بگو... بگو... حالش خوبه؟
فرهاد روی پاشنه پا برمی‌گردد؛
- شاید دوستت دیگه دختر نباشه هوم؟
ساناز با ترس سقوط می‌کند و با دو دست بر سرش می‌کوبد
کد:
پارت سی و پنجم:
دستش رو به دستگیره در گرفت و رفت، اصلاً برام قابل هضم نبود، سرم رو بین دستام گرفتم و گریه کردم.
_____________________
دانای کل:
یگانه بعد از سپری کردن چند روز سخت و دردناک بالاخره فرصت پیدا کرد بخوابه، چشمش رو بست و روی تخت دراز کشید، انگار این بشر حرف‌های رافائل رو جدی نگرفته بود.
ویلیام در شرکتش نشسته بود، چهره معصوم دخترک ایرانی زبان دیوانه‌اش کرده بود، از طرفی مطمئن بود که طعمه‌اش مناسب اوست و از طرفی چون معرف اون فرهاد گارا بود باید احتیاط می‌کرد.
- نظر شما چیه آقای ویلنسون؟
ویلیام نگاهی به پراژکتور می‌کنه، کمی دیگر پرونده رو بالا و پایین می‌کنه و با اکراه پرونده رو روی میز می‌گذارد؛
- خب... معمولاً من با شرکت‌های قوی قرارداد می‌بندم، این‌ها نمی‌تونه من رو راضی کنه.
زن روبه‌رویش کمر بسته تا او را راضی کند؛
- ولی آقای ویلنسون این‌ها زیباترین دخترها، از بهترین کشورهاست، کشورهایی مثل آلمان، برزیل، سوئد و استرالیا، زیباترین زنان در این کشورها هستن.
ویلیام کلافه دستی توی موهایش می‌برد، حوصله کلنجار رفتن را ندارد؛
- ببین دوشیزه... .
دست‌هایش را به هم می‌زند و با پوزخند نگاهش می‌کند؛
- البته اگر تا الان دوشیزه مونده باشی... .
زن دست‌هایش را مشت می‌کند ویلیام خوشحال از عصبی کردن اون ادامه می‌دهد؛
- مادمازل فی‌فی، پرنسس، سیندرلا، زیبای خفته، من این‌ها رو نمی‌خوام، برو به رئیست بگو اگر بخواد با رابین‌هود بازیاش من رو به دردسر بندازه، معشوقه خودش رو برمی‌دارم.
زن کاملاً ترسیده است، با این حال سعی می‌کند خودش رو جمع کند، از روی صندلی بلند می‌شود؛
- روز بخیر آقای ویلنسون.
ویلیام پوفی می‌کشد، گوشی رو برمی‌دارد و سعی می‌کند بدون عصبانیت با فرهاد تماس برقرار کند.
فرهاد روی مبل دراز کشیده، کوشی‌اش زنگ می‌خورد، با دیدن نام ویلیام چهره‌اش درهم می‌شود، تماس رو متصل می‌کند؛
- What happened Mr. William called?
( چی‌شده جناب ویلیام تماس گرفتن؟)
پوزخند حرصی ویلیام رو حس می‌کند؛
Shut your mouth, Farhad, I am waiting for you tomorrow night as usual.
( ببند دهنتو فرهاد، به رسم همکاری فردا شب منتظرتم)
متقابلاً پوزخند می‌زند؛
Did you like my gift?
(از کادوی من خوشت اومد؟)
ویلیام در حالی‌که روی صندلی‌اش تاب می‌خورد، تحقیرآمیز مکالمه رو ادامه می‌دهد؛
Yes, you had an untouched gift.
(آره.کادوی دست نخورده‌ای داشتی)
فرهاد دیگر طاقت نمی‌آورد، درست است که سینا به او بدکرده بود، ولی فکر این که دختر برادر سینا... .
کمی سکوت پشت خط برقرار می‌شود و بعد هم صدای بوق در گوش فرهاد زنگ می‌خورد.
ساناز نگاهش به فرهاد می‌افتد، با دو خودش رو به فرهاد می‌رسونه؛
- فرهاد فرهاد یگانه خوبه؟
فرهاد ساناز رو هل می‌دهد؛
- همین مونده به تو جواب پس بدم، زنیکه.
ساناز اما کم نمی‌آورد و به دنبالش می‌رود؛
- بگو...بگو... یگانه چطوره؟
فرهاد روی پاشنه پا برمی‌گردد؛
- شاید دیگه دوستت دختر نباشه هان؟
ساناز با ترس سقوط می‌کند، با دو دست برسرش می‌کوبد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و ششم:
یگانه همچنان روی تخت خوابیده است، دستگیره در تکون می‌خورد، الینا وارد اتاق می‌شود و یگانه رو بیدار می‌کند؛
- هی پاشو!
یگانه با چشمان بسته می‌نالد؛
- ولم کن مهسا، خوابم میاد.
الینا دوباره یگانه رو تکون می‌دهد؛
- یگانه پاشو احمق، الان ویلیام میاد ها.
با شنیدن اسم ویلیام یگانه از جا می‌پرد؛
- هان چی‌شده؟ چی‌ میگی؟
الینا کنارش می‌نشینه و دست یگانه رو می‌گیره؛
- ببین الان صورتت رو آب بزن، کم‌کم ویلیام پیداش میشه، ببین سعی کن تا اعتمادش رو جلب کنی.
بعد الینا از روی تخت بلند میشه و سمت کمد میره، لباسی رو روی تخت می‌اندازه؛
- این رو بپوش، ویلیام این سبکی دوست داره.
یگانه نگاهی به لباس می‌اندازد و با اکراه لباس رو برمی‌دارد؛
- ولی این... ساپورت نداره؟
الینا با مهربونی نگاهش می‌کند؛
- این دامنش زیادی بلنده دیگه، ببین شر میشه.
یگانه ابرویی بالا می‌اندازد؛
- ولی من...
الینا در اتاق رو می‌بنده؛
- بخدا منم مثل تو بودم وهستم، اهل حلال و حرام، محرم و نا*مح*رم. بپوش دیگه.
یگانه بالاخره بلند میشه ولباس رو می‌پوشه، اما نگاهی به کمد می‌اندازه و لحظه آخر یک ساپورت در میاره و اون رو می‌پوشه. دامن به حدی بلند بود که ساپورتش پیدا نباشه.
الینا لبخندی می‌زنه، می‌خواد از اتاق خارج بشه که در اتاق توسط ویلیام باز میشه، یگانه و الینا از ترس هم دیگه رو ب*غ*ل می‌کنند، ویلیام آروم آروم سمت اون‌ها میره، الینا رو از یگانه جدا می‌کنه؛
- شما هم رو می‌شناسید؟
یگانه دستش رو مشت می‌کند؛
- نه تازه آشنا شدیم.
ایلیا با غضب نگاهش می‌کند؛
- اجازه دادم حرف بزنی؟
یگانه نفرتش رو توی چشماش می‌ریزه؛
- با من درست حرف بزن، یک روزی پشیمون‌تون می‌کنم، هم تو رو، هم اون فرهاد ع*و*ضی، نامیک و همتون رو به زمین گرم می‌زنم.
یگانه این رو میگه و از جلوی چشمان بهت زده ویلیام دور میشه، الینا همچنان با ترس به ویلیام خیره شده، ویلیام نفس عمیقی می‌کشه، با عصبانیت از اتاق بیرون می‌زنه، توی یک حرکت مچ یگانه رو می‌گیره و می‌شکنه.
جیغ یگانه بالا میره، ویلیام محکم توی دهنش می‌کوبه؛
- خفه شو! آشغال.
اون رو به بیرون عمارت می‌برد، یگانه همچنان اشک می‌ریزه.
ویلیام می‌اندازتش توی ماشین که یگانه دوباره دستش رو می‌گیرد و با گریه تند تند حرف می‌زند؛
- تو رو خدا ویلیام، بهم گوش کن، من... من... هنوز توی شوک هستم، فرهاد خیلی اذیتم کرده، بخدا زبونم رو گفت می‌بره، یک روز قبلش انقدر کتکم زد که تمام تنم کبوده، روزای قبل‌ترش هم کم و بیش کتک خوردم، تحقیر شدم، تو رو خدا بهم فرصت بده.
پس از گفتن حرف‌هایش نفسی عمیق می‌کشد، هنوز بازوهای ویلیام در دستش است، ویلیام نگاهی به دستش می‌اندازد و بازوهایش رو از دستش بیرون می‌کشد.
با این‌که حرف‌های یگانه قانعش کرده ولی تا این دختر را سرجایش ننشاند آرام نمی‌گیرد، سوئیچ را می‌چرخاند، پا روی پدال گ*از می‌گذارد و با سرعت۱۲۰حرکت می‌کند، یگانه می‌ترسد؛
- تو رو خدا، آروم‌تر، من هنوز آرزو دارم.
ویلیام خشمگین نگاهش می‌کند، یگانه حرف در دهنش می‌ماسد، جلوی عمارت فرهاد می‌ایستد، یگانه رو به زور از ماشین پیاده می‌کند، زنگ عمارت رو می‌زند و صدای ماریا پخش می‌شود؛
- بله؟
ویلیام با صدای دورگه‌ای از خشم پاسخ می‌دهد؛
- باز کن ویلیامم.
ماریا در را می‌زند، ویلیام با زور دست یگانه رو می‌کشد و به داخل عمارت می‌برد. فرهاد با دیدن ویلیام و یگانه شوک زده از جا بلند می‌شود، ویلیام یگانه رو به سمت فرهاد هل می‌دهد؛
- این دختره حالیش نیست که باید به حرف من گوش بده فرهاد.
فرهاد دستش را بالا می‌برد و سیلی محکمی در گوش یگانه می‌زند؛
- جمع کن خودت رو دختر، تو هیچ جایی بین ما نداری.
یگانه دستش را به گونه سمت راستش می‌گذارد که سرخ شده، ساناز جلو می‌آید؛
- یگانه خوبی؟
یگانه پوزخندی می‌زند؛
- بچت رو انداختی؟
ساناز با اشک سری به نشونه تایید تکون می‌دهد؛
- تا چند روز دیگه می‌ریم برای سقط جنین.
فرهاد یگانه رو سمت ویلیام هل می‌دهد؛
- هرکاری مختاری که باهاش انجام بدی.
ویلیام لحظه‌ای از رفتار تندش پشیمان می‌شود، به چشم خرد شدن یگانه را می‌بیند و صدای شکستن قلبش را می‌تواند بشنود.
اما یگانه از اعماق قلبش، با نفرت حرف می‌زند؛
- باشه فرهاد خان، دیگه حتی اگه ویلیام دست و پامو بشکنه هم پام رو این‌جا نمی‌زارم، مگر برای کشتن تو... .
دستش رو به نشونه تهدید سمت فرهاد می‌گیرد؛
- یک روز انتقام تمام این رفتارهاتون رو می‌گیرم، این قصه این‌جا تموم نمیشه... .
فرهاد جا می‌خورد، جدیت رو در چشمان یگانه می‌بیند، ویلیام دست یگانه را می‌گیرد؛
- جایی برای موندن نداری، پس حاضری قوانین من رو بپذیری و باهام بیای؟
کد:
پارت سی و ششم:
یگانه همچنان روی تخت خوابیده است، دستگیره در تکون می‌خورد، الینا وارد اتاق می‌شود و یگانه رو بیدار می‌کند؛
- هی پاشو!
یگانه با چشمان بسته می‌نالد؛
- ولم کن مهسا، خوابم میاد.
الینا دوباره یگانه رو تکون می‌دهد؛
- یگانه پاشو احمق، الان ویلیام میاد ها.
با شنیدن اسم ویلیام یگانه از جا می‌پرد؛
- هان چی‌شده؟ چی‌ میگی؟
الینا کنارش می‌نشینه و دست یگانه رو می‌گیره؛
- ببین الان صورتت رو آب بزن، کم‌کم ویلیام پیداش میشه، ببین سعی کن تا اعتمادش رو جلب کنی.
بعد الینا از روی تخت بلند میشه و سمت کمد میره، لباسی رو روی تخت می‌اندازه؛
- این رو بپوش، ویلیام این سبکی دوست داره.
یگانه نگاهی به لباس می‌اندازد و با اکراه لباس رو برمی‌دارد؛
- ولی این... ساپورت نداره؟
الینا با مهربونی نگاهش می‌کند؛
- این دامنش زیادی بلنده دیگه، ببین شر میشه.
یگانه ابرویی بالا می‌اندازد؛
- ولی من...
الینا در اتاق رو می‌بنده؛
- بخدا منم مثل تو بودم وهستم، اهل حلال و حرام، محرم و نا*مح*رم. بپوش دیگه.
یگانه بالاخره بلند میشه ولباس رو می‌پوشه، اما نگاهی به کمد می‌اندازه و لحظه آخر یک ساپورت در میاره و اون رو می‌پوشه. دامن به حدی بلند بود که ساپورتش پیدا نباشه.
الینا لبخندی می‌زنه، می‌خواد از اتاق خارج بشه که در اتاق توسط ویلیام باز میشه، یگانه و الینا از ترس هم دیگه رو ب*غ*ل می‌کنند، ویلیام آروم آروم سمت اون‌ها میره، الینا رو از یگانه جدا می‌کنه؛
- شما هم رو می‌شناسید؟
یگانه دستش رو مشت می‌کند؛
- نه تازه آشنا شدیم.
ایلیا با غضب نگاهش می‌کند؛
- اجازه دادم حرف بزنی؟
یگانه نفرتش رو توی چشماش می‌ریزه؛
- با من درست حرف بزن، یک روزی پشیمون‌تون می‌کنم، هم تو رو، هم اون فرهاد ع*و*ضی، نامیک و همتون رو به زمین گرم می‌زنم.
یگانه این رو میگه و از جلوی چشمان بهت زده ویلیام دور میشه،  الینا همچنان با ترس به ویلیام خیره شده، ویلیام  نفس عمیقی می‌کشه، با عصبانیت از اتاق بیرون می‌زنه، توی یک حرکت مچ یگانه رو می‌گیره و می‌شکنه.
جیغ یگانه بالا میره، ویلیام محکم توی دهنش می‌کوبه؛
- خفه شو! آشغال.
اون رو به بیرون عمارت می‌برد، یگانه همچنان اشک می‌ریزه.
ویلیام می‌اندازتش توی ماشین که یگانه دوباره دستش رو می‌گیرد و با گریه تند تند حرف می‌زند؛
- تو رو خدا ویلیام، بهم گوش کن، من... من... هنوز توی شوک هستم، فرهاد خیلی اذیتم کرده، بخدا زبونم رو گفت می‌بره، یک روز قبلش انقدر کتکم زد که تمام تنم کبوده، روزای قبل‌ترش هم کم و بیش کتک خوردم، تحقیر شدم، تو رو خدا بهم فرصت بده.
پس از گفتن حرف‌هایش نفسی عمیق می‌کشد، هنوز بازوهای ویلیام در دستش است، ویلیام نگاهی به دستش می‌اندازد و بازوهایش رو از دستش بیرون می‌کشد.
با این‌که حرف‌های یگانه قانعش کرده ولی تا این دختر را سرجایش ننشاند آرام نمی‌گیرد، سوئیچ را می‌چرخاند، پا روی پدال گ*از می‌گذارد و با سرعت۱۲۰حرکت می‌کند، یگانه می‌ترسد؛
- تو رو خدا، آروم‌تر، من هنوز آرزو دارم.
ویلیام خشمگین نگاهش می‌کند، یگانه حرف در دهنش می‌ماسد، جلوی عمارت فرهاد می‌ایستد، یگانه رو به زور از ماشین پیاده می‌کند، زنگ عمارت رو می‌زند و صدای ماریا پخش می‌شود؛
- بله؟
ویلیام با صدای دورگه‌ای از خشم پاسخ می‌دهد؛
- باز کن ویلیامم.
ماریا در را می‌زند، ویلیام با زور دست یگانه رو می‌کشد و به داخل عمارت می‌برد. فرهاد با دیدن ویلیام و یگانه شوک زده از جا بلند می‌شود، ویلیام یگانه رو به سمت فرهاد هل می‌دهد؛
- این دختره حالیش نیست که باید به حرف من گوش بده فرهاد.
فرهاد دستش را بالا می‌برد و سیلی محکمی در گوش یگانه می‌زند؛
- جمع کن خودت رو دختر، تو هیچ جایی بین ما نداری.
یگانه دستش را به گونه سمت راستش می‌گذارد که سرخ شده، ساناز جلو می‌آید؛
- یگانه خوبی؟
یگانه پوزخندی می‌زند؛
- بچت رو انداختی؟
ساناز با اشک سری به نشونه تایید تکون می‌دهد؛
- تا چند روز دیگه می‌ریم برای سقط جنین.
فرهاد یگانه رو سمت ویلیام هل می‌دهد؛
- هرکاری مختاری که باهاش انجام بدی.
ویلیام لحظه‌ای از رفتار تندش پشیمان می‌شود، به چشم خردشدن یگانه را می‌بیند و صدای شکستن قلبش را می‌تواند بشنود.
اما یگانه از  اعماق قلبش، با نفرت حرف می‌زند؛
- باشه فرهاد خان، دیگه حتی اگه ویلیام دست و پامو بشکنه هم پام رو این‌جا نمی‌زارم،  مگر برای کشتن تو... .
دستش رو به نشونه تهدید سمت فرهاد می‌گیرد؛
- یک روز انتقام تمام این رفتارهاتون رو می‌گیرم، این قصه این‌جا تموم نمیشه... .
فرهاد جا می‌خورد، جدیت رو در چشمان یگانه می‌بیند، ویلیام دست یگانه را می‌گیرد؛
- جایی برای موندن نداری، پس حاضری قوانین من رو بپذیری و باهام بیای؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و هفتم:
یگانه فقط توی سکوت نگاهش می‌کند، دستش رو از توی دست ویلیام بیرون می‌کشد؛
- اگر چاره‌ای جز این داشتم نه حاضر نبودم.
یگانه رو به فرهاد نگاه می‌کند، پر نفرت و با درد و شاید حتی التماس.
فرهاد این‌بار نمی‌تواند نگاهش کند، نگاه یگانه عجیب اون رو یاد آخرین نگاه سینا پارسا انداخت، سینایی که نمی‌دونست کجاست.
ویلیام بر حسب عادت از شدت عصبانیت دستش رو مشت کرد و به دیوار کوبید، یگانه مانند بچه ماتم زده روی زمین افتاد و جلوی پای ویلیام زانو زد:
- من رو ببر، از اینجا ببر، حالم بهم می‌خوره از اینایی که این‌جا هستند.
آلا هم فقط نظاره‌گر این جریان است، یگانه می‌خواهد از عمارت بیرون برود که ساناز با گریه روی زمین می‌افتد؛
- یگانه نرو...من به جز تو کسی رو ندارم، تو رو خدا حداقل اگر میری بهم بگو که قید من رو نمی‌زنی؟
یگانه با شتاب برمی‌گردد و ساناز رو ب*غ*ل می‌کند، ویلیام و فرهاد متعجب نگاه می‌کنن، یگانه زیر گوش ساناز پچ می‌زند؛
- نگران نباش نجات پیدا می‌کنیم خب؟
ساناز یگانه رو می‌فشارد، با کشیده شدن دست یگانه توسط ویلیام از ساناز جدا می‌شود.
هردو سوار ماشین می‌شوند، یگانه اما تصمیمش را گرفته تا این مرد را به جنون برساند؛
- اجازه میدی بخوابم؟
ویلیام با خشم نگاهش می‌کند؛
- بمیر!
یگانه دست در داشبرد می‌برد چاقویی را از توی داشبورد بیرون می‌آورد و می‌خواهد به سمت قلبش ببرد که ویلیام عصبی ترمز می‌کند و چاقو رو از دست یگانه بیرون می‌کشد؛
- چه غلطی داری می‌کنی؟
***
یگانه:
با درد چشم باز کردم، اتاق تاریک بود، دستام به تاج تخت بسته شده بودن، تلخندی زدم، چه ساده بودم که فکر می‌کردم همه این‌ها خوابی بیش نبوده.
تحقیر‌های فرهاد، ویلیام، حرف‌های ساناز همش واقعی بود؟ توی اون تاریکی مطلق یک جفت چشم آبی برق زد، خواستم جیغ بکشم که دستش روی دهنم گذاشت؛
- هیس! ویلیام... .
نفس راحتی کشیدم، چراغ آباژور رو زد، دستش رو از روی دهنم برداشت، کاملاً ساکت شدم؛
- امشب خیلی اذیت شدی نه؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم؛
- خیلی
لبخندی می‌زنه و زمزمه می‌کنه؛
- عوضش یادمی‌گیری، برده بودن رو میفهمی.
***
صبح با صدای مردونه‌ای بیدار شدم؛
- بسه دختر، خواب بسه.
با غرولند از جا بلند می‌شوم، نگاهم که با ویلیام تلاقی می‌کند از جا می‌پرم، سرم رو پایین می‌اندازم؛
- سلام آقای ویلیام، صبح بخیر.
لباسی رو جلوم می‌گیرد؛
- تا چهار دقیقه دیگه این تنت باشه و بیرون باشی.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت، به لباس نگاه کردم، یک لباس انگلیسی اصیل بود، یک پیراهن انگلیسی و رسمی اصیل. یک زیرکتی سفید رنگ با آستین‌های ابرو بادی بود، بعد کت و دامن مشکی رنگ بود که وسطش کمربند می‌خورد.
اون رو پوشیدم، یک شال ست سفید هم انداختم به همراه ساپورت مشکی پوشیدم. ویلیام وقتی من رو دید ابرویی بالا انداخت، دورم چرخید؛
- شال نمی‌خواد.
بهش توجه نکردم که شال رو از سرم کشید و به حیاط عمارت رفتیم. ویلیام من رو داخل ماشین کرد، خودش هم کنارم نشست، پاش روی پای دیگرش انداخت، با غرور به راننده دستور داد؛
- راه بیوفت.
دستش رو جای جای بدنم حرکت داد که داد کشیدم؛
- به من دست نزن.
بدون توجه بهم به کارش ادامه داد؛
- برات یک سورپرایز دارم.
دستش داشت به جاهای خطرناک می‌رفت، سرنگی رو از توی جیبش بیرون آورد و با بدجنسی نگاهم کرد؛
- من برای آزادی و خصوصاً آزادی زنان ارزش زیادی قائلم.
من رو توی آغوشش کشید؛
- به‌خاطر همین هم بهت حق انتخاب میدم.
با ترس و اشک نگاهش کردم؛
- یا خودت رو کاملاً در اختیارم قرار می‌دی جسمی و روحی یا روزانه یک سرنگ هروئین بهت تزریق می‌کنم.
خواستم از توی آغوشش بیام بیرون که نگذاشت، سرنگ رو بهم نزدیک کرد که هق‌هق کردم؛
- در اختیارت، من در اختیارت.
سرنگ رو از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد، من رو توی آغوشش محکم‌تر فشرد، دستش به سمت قسمت‌های حساس بدنم می‌رفت که التماسش کردم؛
- آقای ویلیام حداقل الان نه، توی خیابون نه.
لپم رو کشید و خنده‌ای کرد؛
- دوست داری اولین‌بارت رمانتیک باشه؟
خودم رو کمی بالا کشیدم که جفت دستاش رو توی شکمم قفل کرد؛
- تا من نخوام هیچ حرکتی نمی‌تونی بزنی.
نفس کم آوردم؛
- ویلیام خان، ما محرمم نیستیم.
ب*وسه‌ای روی پیشونیم زد؛
- من یک رگم ایرانیه، بهت قول میدم ص*ی*غه‌ات کنم.
حلقه دستش رو محکم‌تر کرد؛
- می‌دونی امتیاز تو چیه؟
با ترس بهش نگاه کردم؛
- اومم امتیاز تو در اصل چهره و اندامته، اندام تو حتی از باربی هم قشنگ‌تره بیبی و... .
ماشین ایستاد، راننده در رو باز کرد، ویلیام از پشت سرم بلند شد که روی زمین افتادم، من رو با یک حرکت بلند کرد و از ماشین پیاده شدیم.
کد:
پارت سی و هفتم:
یگانه فقط توی سکوت نگاهش می‌کند، دستش رو از توی دست ویلیام بیرون می‌کشد؛
- اگر چاره‌ای جز این داشتم نه حاضر نبودم.
یگانه رو به فرهاد نگاه می‌کند، پر نفرت و بادرد و شاید حتی التماس.
فرهاد این‌بار نمی‌تواند نگاهش کند، نگاه یگانه عجیب اون رو یاد آخرین نگاه سینا پارسا انداخت، سینایی که نمی‌دونست کجاست.
ویلیام بر حسب عادت از شدت عصبانیت دستش رو مشت کرد و به دیوار کوبید، یگانه مانند بچه ماتم زده روی زمین افتاد و جلوی پای ویلیام زانو زد:
- من رو ببر، از اینجا ببر، حالم بهم میخوره از اینایی که این‌جا هستند.
آلا هم فقط نظاره‌گر این جریان است، یگانه می‌خواهد از عمارت بیرون برود که ساناز با گریه روی زمین می‌افتد؛
- یگانه نرو...من به جز تو کسی رو ندارم، تو رو خدا حداقل اگر میری بهم بگو که قید من رو نمی‌زنی؟
یگانه با شتاب برمی‌گردد و ساناز رو ب*غ*ل می‌کند، ویلیام و فرهاد متعجب نگاه می‌کنن، یگانه زیر گوش ساناز پچ می‌زند؛
- نگران نباش نجات پیدا می‌کنیم خب؟
ساناز یگانه رو می‌فشارد، با کشیده شدن دست یگانه توسط ویلیام از ساناز جدا می‌شود.
هردو سوار ماشین می‌شوند، یگانه اما تصمیمش را گرفته تا این مرد را به جنون برساند؛
- اجازه میدی بخوابم؟
ویلیام با خشم نگاهش می‌کند؛
- بمیر!
یگانه دست در داشبرد می‌برد چاقویی را از توی داشبورد بیرون می‌آورد و می‌خواهد به سمت قلبش ببرد که ویلیام عصبی ترمز می‌کند و چاقو رو از دست یگانه بیرون می‌کشد؛
- چه غلطی داری می‌کنی؟
***
یگانه:
با درد چشم باز کردم، اتاق تاریک بود، دستام به تاج تخت بسته شده بودن، تلخندی زدم، چه ساده بودم که فکر می‌کردم همه این‌ها خوابی بیش نبوده.
تحقیر‌های فرهاد، ویلیام، حرف‌های ساناز همش واقعی بود؟ توی اون تاریکی مطلق یک جفت چشم آبی برق زد، خواستم جیغ بکشم که دستش روی دهنم گذاشت؛
- هیس! ویلیام...
نفس راحتی کشیدم، چراغ آباژور رو زد، دستش رو از روی دهنم برداشت، کاملاً ساکت شدم؛
- امشب خیلی اذیت شدی نه؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم؛
- خیلی
لبخندی می‌زنه و زمزمه می‌کنه؛
- عوضش یادمی‌گیری، برده بودن رو میفهمی.
***
صبح با صدای مردونه‌ای بیدار شدم؛
- بسه دختر، خواب بسه.
با غرولند از جا بلند می‌شوم، نگاهم که با ویلیام تلاقی می‌کند از جا می‌پرم، سرم رو پایین می‌اندازم؛
- سلام آقای ویلیام، صبح بخیر.
لباسی رو جلوم می‌گیرد؛
- تا چهار دقیقه دیگه این تنت باشه و بیرون باشی.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت، به لباس نگاه کردم، یک لباس انگلیسی اصیل بود، یک پیراهن انگلیسی و رسمی اصیل. یک زیرکتی سفید رنگ با آستین‌های ابرو بادی بود، بعد کت و دامن مشکی رنگ بود که وسطش کمربند می‌خورد.
اون رو پوشیدم، یک شال ست سفید هم انداختم به همراه ساپورت مشکی پوشیدم. ویلیام وقتی من رو دید ابرویی بالا انداخت، دورم چرخید؛
- شال نمیخواد.
بهش توجه نکردم که شال رو از سرم کشید و به حیاط عمارت رفتیم. ویلیام من رو داخل ماشین کرد، خودش هم کنارم نشست، پاش روی پای دیگرش انداخت، با غرور به راننده دستور داد؛
- راه بیوفت.
دستش رو جای جای بدنم حرکت داد که داد کشیدم؛
- به من دست نزن.
بدون توجه بهم به کارش ادامه داد؛
- برات یک سورپرایز دارم.
دستش داشت به جاهای خطرناک می‌رفت، سرنگی رو از توی جیبش بیرون آورد و با بدجنسی نگاهم کرد؛
- من برای آزادی  و خصوصاً آزادی زنان ارزش زیادی قائلم.
من رو توی آغوشش کشید؛
- به‌خاطر همین هم بهت حق انتخاب می‌دم.
با ترس و اشک نگاهش کردم؛
- یا خودت رو کاملاً در اختیارم قرار می‌دی جسمی و روحی یا روزانه یک سرنگ هروئین بهت تزریق می‌کنم.
خواستم از توی آغوشش بیام بیرون که نگذاشت، سرنگ رو بهم نزدیک کرد که هق‌هق کردم؛
- در اختیارت، من در اختیارت.
سرنگ رو از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد، من رو توی آغوشش محکم‌تر فشرد، دستش به سمت قسمت‌های حساس بدنم می‌رفت که التماسش کردم؛
- آقای ویلیام حداقل الان نه، توی خیابون نه.
لپم رو کشید و خنده‌ای کرد؛
- دوست داری اولین‌بارت رمانتیک باشه؟
خودم رو کمی بالا کشیدم که جفت دستاش رو توی شکمم قفل کرد؛
- تا من نخوام هیچ حرکتی نمی‌تونی بزنی.
نفس کم آوردم؛
- ویلیام خان، ما محرمم نیستیم.
ب*وسه‌ای روی پیشونیم زد؛
- من یک رگم ایرانیه، بهت قول میدم ص*ی*غه‌ات کنم.
حلقه دستش رو محکم‌تر کرد؛
- می‌دونی امتیاز تو چیه؟
با ترس بهش نگاه کردم؛
- اومم امتیاز تو در اصل چهره و اندامته، اندام تو حتی از باربی هم قشنگ‌تره بیبی و...
ماشین ایستاد،  راننده در رو باز کرد، ویلیام از پشت سرم بلند شد که روی زمین افتادم، من رو با یک حرکت بلند کرد و از ماشین پیاده شدیم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
593
امتیازها
63
کیف پول من
2,826
Points
275
پارت سی و هشتم:
نمی‌دونم مگه چقدر ما تو راه بودیم، آخه رسیده بودیم به یک جنگل، که در از دار و درخت بود، یک ویلای بزرگ اون‌جا بود، حس خوبی ازش نمی‌گرفتم، وارد ویلا شدیم، تمام بدنم می‌لرزید، حیاطش بسیار بزرگ بود، ولی برخلاف اون عمارتش، تمام درخت‌های این‌جا خشکیده بود، کلی برگ روی زمین ریخته بود، مثل عمارت‌های نفرین شده بود، با فشاری که ویلیام به دستم وارد کرد، به سالن اصلی پرت شدم، ویلیام در یک حرکت لباس رو از تنش کند، با ترس دستم رو به گوشه در گرفتم و از جا بلند شدم، بهم آروم آروم نزدیک شد، تمام بدنم به لرزش افتاد، مچ دستم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد، طی یک حرکت ناگهانی روی من افتاد، به نفس‌نفس افتادم، دستم رو به سمت کمر شلوارش بردم، فکر کرد که می‌خوام شروع کننده خودم باشم برای همین خودش رو آزاد کرد که اسلحه رو از توی جیب شلوارش بیرون کشیدم و به دستش شلیک کردم، صدای پر از دردش بلند شد؛
- آخ!
از جا پریدم، به سرعت شروع به دویدن کردم، راننده سمتم اومد که به قلبش شلیک کردم، خودم از حرکت‌های خودم در عجب بودم، به سمتش رفتم، از توی جیبش سوئیچ ماشین رو برداشتم، پریدم پشت ماشین، ماشین رو استارت زدم، توی ایران گواهینامه گرفته بودم ولی پشت ماشین تا حالا ننشسته بودم. نفس عمیقی کشیدم. با شتاب از همه رد میشدم. ماشین دنده اتومات بود، فقط کافی بود، با پدال و فرمون کارکنم. توی دلم فقط با خدا حرف می‌زدم؛
- خدایا غلط کردم، خدایا بی‌عفت نشم.
بدتر از همه این بود که حتی نمی‌دونستم کجا باید برم، اگر یکی مثل فرهاد من رو می‌دید که...
صدای گوشی اومد، ترسیده به گوشی نگاه کردم، گوشی راننده بود، گوشی رو از شیشه پنجره پرت کردم به بیرون.
کمی جلوتر یک سوپرمارکت بود، ایستادم، در داشبورد رو باز کردم یک کیف پول برداشتم و با ترس طرف سوپری رفتم و نالیدم؛
- Hello sir, I want something to eat
(سلام آقا، من کمی خوراکی می‌خوام.)
احمق بودم که توی این حال هم به فکر شکمم بودم؟ با پول حرام؟
مرد پرسید؟
- what?
(چی؟)
با ترس ل*ب زدم؛
- Whatever it is, it doesn't matter
(هرچی باشه مهم نیست.)
چندتا پفک و چیپس و کیک و آبمیوه روی پیشخوان گذاشت، سه دلار بهش دادم و به سمت اتومبیل رفتم. به سرعت توی اتومبیل نشستم، ماشین رو به حرکت درآوردم، گیج شده بودم، اصلاً کجا باید می‌رفتم. اعصابم به حدی خورد بود که فقط روی فرمون می‌زدم، همین‌طور مستقیم رفتم، با خودم گفتم؛
- مستقیم میرم، هرچه بادا باد.
وقتی به انتهای یک کوچه رسیدم، چشمم خورد به یک ساختمان که نه یک چیزی شبیه به هلدینگ بزرگ، کمی که بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که بله، اون جا سفارت ایران در لندنه، مثل فنر از ماشین پریدم پایین. با قدم‌های بلند به سمت سفارت رفتم.
وقتی وارد سفارت شدم، زنی پشت میز نشسته بود، شال حریری روی سرش انداخته بود، با اکراه نگاهی به من انداخت؛
- عزیزم وقت قبلی داشتید؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم؛
- نه ولی کارم مهمه، تو رو خدا بگو که کارم مهمه.
تلفن رو برداشت و با حرص صحبت کرد؛
- خشایار خان یک دختری اومدن میگن باید حتما ببینه شما رو.
....
- چشم!
زن دوباره نگاهم کرد؛
- اسم‌تون؟
لبخند کمرنگی زدم؛
- یگانه پارسا.
کد:
پارت سی و هشتم:

نمی‌دونم مگه چقدر ما تو راه بودیم، آخه رسیده بودیم به یک جنگل، که در از دار و درخت بود، یک ویلای بزرگ اونجا بود، حس خوبی ازش نمی‌گرفتم، وارد ویلا شدیم، تمام بدنم می‌لرزید، حیاطش بسیار بزرگ بود، ولی برخلاف اون عمارتش، تمام درخت‌های این‌جا خشکیده بود، کلی برگ روی زمین ریخته بود، مثل عمارت‌های نفرین شده بود، با فشاری که ویلیام به دستم وارد کرد، به سالن اصلی پرت شدم، ویلیام در یک حرکت لباس رو از تنش کند، با ترس دستم رو به گوشه در گرفتم و از جا بلند شدم، بهم آروم آروم نزدیک شد، تمام بدنم به لرزش افتاد، مچ دستم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد، طی یک حرکت ناگهانی روی من افتاد، به نفس‌نفس افتادم، دستم رو به سمت کمر شلوارش بردم، فکر کرد که می‌خوام شروع کننده خودم باشم برای همین خودش رو آزاد کرد که اسلحه رو از توی جیب شلوارش بیرون کشیدم و به دستش شلیک کردم، صدای پر از دردش بلند شد؛

- آخ!

از جا پریدم، به سرعت شروع به دویدن کردم، راننده سمتم اومد که به قلبش شلیک کردم، خودم از حرکت‌های خودم در عجب بودم، به سمتش رفتم، از توی جیبش سوئیچ ماشین رو برداشتم، پریدم پشت ماشین، ماشین رو استارت زدم، توی ایران گواهینامه گرفته بودم ولی پشت ماشین تا حالا ننشسته بودم. نفس عمیقی کشیدم. با شتاب از همه رد میشدم. ماشین دنده اتومات بود، فقط کافی بود، با پدال و فرمون کارکنم. توی دلم فقط با خدا حرف می‌زدم؛

- خدایا غلط کردم، خدایا بی‌عفت نشم.

بدتر از همه این بود که حتی نمی‌دونستم کجا باید برم، اگر یکی مثل فرهاد من رو می‌دید که...

صدای گوشی اومد، ترسیده به گوشی نگاه کردم، گوشی راننده بود، گوشی رو از شیشه پنجره پرت کردم به بیرون.

کمی جلوتر یک سوپرمارکت بود، ایستادم، در داشبورد رو باز کردم یک کیف پول برداشتم و با ترس طرف سوپری رفتم و نالیدم؛

- Hello sir, I want something to eat

(سلام آقا، من کمی خوراکی می‌خوام.)

احمق بودم که توی این حال هم به فکر شکمم بودم؟ با پول حرام؟

مرد پرسید؟

- what?

(چی؟)

با ترس ل*ب زدم؛

- Whatever it is, it doesn't matter

(هرچی باشه مهم نیست.)

چندتا پفک و چیپس و کیک و آبمیوه روی پیشخوان گذاشت، سه دلار بهش دادم و به سمت اتومبیل رفتم. به سرعت توی اتومبیل نشستم، ماشین رو به حرکت درآوردم، گیج شده بودم، اصلاً کجا باید می‌رفتم. اعصابم به حدی خورد بود که فقط روی فرمون می‌زدم، همین‌طور مستقیم رفتم، با خودم گفتم؛

- مستقیم میرم، هرچه بادا باد.

وقتی به انتهای یک کوچه رسیدم، چشمم خورد به یک ساختمان که نه یک چیزی شبیه به هلدینگ بزرگ، کمی که بیشتر دقت کردم، متوجه شدم که بله، اون جا سفارت ایران در لندنه، مثل فنر از ماشین پریدم پایین. با قدم‌های بلند به سمت سفارت رفتم.

وقتی وارد سفارت شدم، زنی پشت میز نشسته بود، شال حریری روی سرش انداخته بود، با اکراه نگاهی به من انداخت؛

- عزیزم وقت قبلی داشتید؟

سرم رو به نشونه منفی تکون دادم؛

- نه ولی کارم مهمه، تو رو خدا بگو که کارم مهمه.

تلفن رو برداشت و با حرص صحبت کرد؛

- خشایار خان یک دختری اومدن میگن باید حتما ببینه شما رو.

....

- چشم!

زن دوباره نگاهم کرد؛

-  اسم‌تون؟

لبخند کمرنگی زدم؛

- یگانه پارسا.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا