پارت بیست و نهم:
فرهاد گونهام رو با دستش نوازش کرد، خودم رو عقب کشیدم، خندید، وقتی میخندید بیشتر حالم ازش بهم میخورد، چون جذابتر میشد، دستم رو گرفت که د*اغ شدم، من رو سمت خودش کشید و خیلی مرموز در گوشم پچ زد؛
- یک مدت قراره دوست دختر یکی بشی و برام اطلاعات بیاری.
با اخم خودم رو عقب کشیدم؛
- من این کار رو نمیکنم.
پوزخندی زد؛
- جدی میفرمایید؟ سر مصاحبه هم همینها رو میگفتید!
از روی تخت بلند شدم و داد زدم ؛
- آره. جدی میفرمایم، اما من خر، من احمق، به خاطر ساناز و الینا اون کار رو انجام دادم، راضی شدم به مصاحبه ولی چیشد؟
فرهاد دست به س*ی*نه نشسته بود وبا تمسخر نگاهم میکرد؛
- بابا بیخیال، دخترجون این حرفا بهت نمیخوره، بیا پایین از منبر، حاج آقا ناراحت میشهها.
با حرص ادامه دادم؛
- من خر، من نفهم، من خنگ به خاطر ساناز و الینا کوتاه اومدم ولی اونا دارن توی این عمارت عشق و حال میکنن، تنها کسی که اینجا حالش بده منم.
فرهاد دوباره پوزخندی زد و من رو مسخره کرد؛
- خب پس مشکل تویی عزیزم.
با جسارت تمام سمتش رفتم، انگشت اشارهام رو به نشونه تهدید سمتش گرفتم؛
- ولی دیگه نمیذارم، تموم شد، اصلاً اجازه نمیدم اعتقاداتم رو ازم بگیرید، من نه دوست دختر کسی میشم، نه میتونید من رو به زور دوست دختر کسی کنید.
بعد از گفتن این حرفها، قلبم درد گرفت، دو زانو روی زمین افتادم، دستم روی قلبم گذاشتم و به نفس نفس افتادم.
فرهاد زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، من رو روی تخت نشوند، این حجم از استرس و عصبانیت برای قلبم خوب نبود، فرهاد آب بهم داد، آب رو یک نفس سرکشیدم،فرهاد کمرم رو ماساژ داد؛
- ببین من میتونم از طریق همین قلبت هم مجبورت کنم، نیازی نیست با جون دوستات تهدیدت کنم.
اومدم داد بزنم که فرهاد دستش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیش! هیچی نگو، الان حالت خوب نیست، دوباره راجبش حرف میزنیم.
آروم دستش رو برداشت، زدم زیر گریه؛
- ولم کنید! دست از سرم بردارید، یا من رو بکشید یا بزارید برم. چقدر شما پست و نامردید.
فرهاد عصبی شد، چشمانش سرخ شد، در اتاق رو با ضرب بست، کمربندش رو باز کرد، اون رو محکم بالا برد و به زمین کوبید. بدنم قفل کرد، اصلاً نمیتونستم از خودم واکنشی نشون بدم، دستم رو کشید و روی زمین پرتم کرد، کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو، روی کمرم فرود آورد، تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که به کمر بخوابم و صورتم رو مخفی کنم. جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربه رو محکمتر زد؛
- اگر صدات دربیاد محکمتر و بیشتر میزنم.
ضربه بعدی روی رون پام فرود اومد، دوباره جیغ کشیدم، تمام بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد، اما انگار فرهاد نه تنها ترس من براش مهم نبود، بلکه ازش ل*ذت میبرد.ضربات بعدی محکمتر و شدیدتر میشدن، صدای گریه ساناز و الینا رو از پشت در میشنیدم؛
- تو رو خدا فرهاد نزنش، فرهاد گناه داره. تازه حالش خوب شده.
اما اون بدون توجه به اونا کارش رو انجام میداد، ضربات بعدی و بعدی و بعدی... ،
داشتم از حال میرفتم که فرهاد آب توی صورتم ریخت، کمربند رو پرت کرد بالا سر من، که برخورد کرد با آینه، آینه فرو ریخت و شیشههاش تو پام رفت. فرهاد به زور بلندم کرد، من رو روی تخت خوابوند، شیشهها رو از پام در آورد، لپم رو کشید و لبخند بدجنسی زد؛
- بخواب عزیزم، فردا باید بری پیش دوست پسرت.
دستش روی چشمام کشید، از بیحالی و ضعف توان مقاومت نداشتم و خوابم برد.
#بیگانهشناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
فرهاد گونهام رو با دستش نوازش کرد، خودم رو عقب کشیدم، خندید، وقتی میخندید بیشتر حالم ازش بهم میخورد، چون جذابتر میشد، دستم رو گرفت که د*اغ شدم، من رو سمت خودش کشید و خیلی مرموز در گوشم پچ زد؛
- یک مدت قراره دوست دختر یکی بشی و برام اطلاعات بیاری.
با اخم خودم رو عقب کشیدم؛
- من این کار رو نمیکنم.
پوزخندی زد؛
- جدی میفرمایید؟ سر مصاحبه هم همینها رو میگفتید!
از روی تخت بلند شدم و داد زدم ؛
- آره. جدی میفرمایم، اما من خر، من احمق، به خاطر ساناز و الینا اون کار رو انجام دادم، راضی شدم به مصاحبه ولی چیشد؟
فرهاد دست به س*ی*نه نشسته بود وبا تمسخر نگاهم میکرد؛
- بابا بیخیال، دخترجون این حرفا بهت نمیخوره، بیا پایین از منبر، حاج آقا ناراحت میشهها.
با حرص ادامه دادم؛
- من خر، من نفهم، من خنگ به خاطر ساناز و الینا کوتاه اومدم ولی اونا دارن توی این عمارت عشق و حال میکنن، تنها کسی که اینجا حالش بده منم.
فرهاد دوباره پوزخندی زد و من رو مسخره کرد؛
- خب پس مشکل تویی عزیزم.
با جسارت تمام سمتش رفتم، انگشت اشارهام رو به نشونه تهدید سمتش گرفتم؛
- ولی دیگه نمیذارم، تموم شد، اصلاً اجازه نمیدم اعتقاداتم رو ازم بگیرید، من نه دوست دختر کسی میشم، نه میتونید من رو به زور دوست دختر کسی کنید.
بعد از گفتن این حرفها، قلبم درد گرفت، دو زانو روی زمین افتادم، دستم روی قلبم گذاشتم و به نفس نفس افتادم.
فرهاد زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، من رو روی تخت نشوند، این حجم از استرس و عصبانیت برای قلبم خوب نبود، فرهاد آب بهم داد، آب رو یک نفس سرکشیدم،فرهاد کمرم رو ماساژ داد؛
- ببین من میتونم از طریق همین قلبت هم مجبورت کنم، نیازی نیست با جون دوستات تهدیدت کنم.
اومدم داد بزنم که فرهاد دستش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیش! هیچی نگو، الان حالت خوب نیست، دوباره راجبش حرف میزنیم.
آروم دستش رو برداشت، زدم زیر گریه؛
- ولم کنید! دست از سرم بردارید، یا من رو بکشید یا بزارید برم. چقدر شما پست و نامردید.
فرهاد عصبی شد، چشمانش سرخ شد، در اتاق رو با ضرب بست، کمربندش رو باز کرد، اون رو محکم بالا برد و به زمین کوبید. بدنم قفل کرد، اصلاً نمیتونستم از خودم واکنشی نشون بدم، دستم رو کشید و روی زمین پرتم کرد، کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو، روی کمرم فرود آورد، تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که به کمر بخوابم و صورتم رو مخفی کنم. جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربه رو محکمتر زد؛
- اگر صدات دربیاد محکمتر و بیشتر میزنم.
ضربه بعدی روی رون پام فرود اومد، دوباره جیغ کشیدم، تمام بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد، اما انگار فرهاد نه تنها ترس من براش مهم نبود، بلکه ازش ل*ذت میبرد.ضربات بعدی محکمتر و شدیدتر میشدن، صدای گریه ساناز و الینا رو از پشت در میشنیدم؛
- تو رو خدا فرهاد نزنش، فرهاد گناه داره. تازه حالش خوب شده.
اما اون بدون توجه به اونا کارش رو انجام میداد، ضربات بعدی و بعدی و بعدی... ،
داشتم از حال میرفتم که فرهاد آب توی صورتم ریخت، کمربند رو پرت کرد بالا سر من، که برخورد کرد با آینه، آینه فرو ریخت و شیشههاش تو پام رفت. فرهاد به زور بلندم کرد، من رو روی تخت خوابوند، شیشهها رو از پام در آورد، لپم رو کشید و لبخند بدجنسی زد؛
- بخواب عزیزم، فردا باید بری پیش دوست پسرت.
دستش روی چشمام کشید، از بیحالی و ضعف توان مقاومت نداشتم و خوابم برد.
کد:
پارت بیست و نهم:
فرهاد گونهام رو با دستش نوازش کرد، خودم رو عقب کشیدم، خندید، وقتی میخندید بیشتر حالم ازش به هم میخورد، چون جذابتر میشد، دستم رو گرفت که د*اغ شدم، من رو سمت خودش کشید و خیلی مرموز در گوشم پچ زد؛
- یک مدت قراره دوست دختر یکی بشی و برام اطلاعات بیاری.
با اخم خودم رو عقب کشیدم؛
- من این کار رو نمیکنم.
پوزخندی زد؛
- جدی میفرمایید؟ سر مصاحبه هم همینها رو میگفتید!
از روی تخت بلند شدم و داد زدم ؛
- آره. جدی میفرمایم، اما من خر، من احمق، به خاطر ساناز و الینا اون کار رو انجام دادم، راضی شدم به مصاحبه ولی چیشد؟
فرهاد دست به س*ی*نه نشسته بود وبا تمسخر نگاهم میکرد؛
- بابا بیخیال، دخترجون این حرفا بهت نمیخوره، بیا پایین از منبر، حاج آقا ناراحت میشهها.
با حرص ادامه دادم؛
- من خر، من نفهم، من خنگ به خاطر ساناز و الینا کوتاه اومدم ولی اونا دارن توی این عمارت عشق و حال میکنن، تنها کسی که اینجا حالش بده منم.
فرهاد دوباره پوزخندی زد و من رو مسخره کرد؛
- خب پس مشکل تویی عزیزم.
با جسارت تمام سمتش رفتم، انگشت اشارهام رو به نشونه تهدید سمتش گرفتم؛
- ولی دیگه نمیذارم، تموم شد، اصلاً اجازه نمیدم اعتقاداتم رو ازم بگیرید، من نه دوست دختر کسی میشم، نه میتونید من رو به زور دوست دختر کسی کنید.
بعد از گفتن این حرفها، قلبم درد گرفت، دو زانو روی زمین افتادم، دستم روی قلبم گذاشتم و به نفسنفس افتادم.
فرهاد زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد، من رو روی تخت نشوند، این حجم از استرس و عصبانیت برای قلبم خوب نبود، فرهاد آب بهم داد، آب رو یک نفس سرکشیدم،فرهاد کمرم رو ماساژ داد؛
- ببین من میتونم از طریق همین قلبت هم مجبورت کنم، نیازی نیست با جون دوستات تهدیدت کنم.
اومدم داد بزنم که فرهاد دستش رو روی دهنم گذاشت؛
- هیش! هیچی نگو، الان حالت خوب نیست، دوباره راجبش حرف میزنیم.
آروم دستش رو برداشت، زدم زیر گریه؛
- ولم کنید! دست از سرم بردارید، یا من رو بکشید یا بزارید برم. چقدر شما پست و نامردید.
فرهاد عصبی شد، چشمانش سرخ شد، در اتاق رو با ضرب بست، کمربندش رو باز کرد، اون رو محکم بالا برد و به زمین کوبید. بدنم قفل کرد، اصلاً نمیتونستم از خودم واکنشی نشون بدم، دستم رو کشید و روی زمین پرتم کرد، کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو، روی کمرم فرود آورد، تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که به کمر بخوابم و صورتم رو مخفی کنم. جیغ بلندی کشیدم که دومین ضربه رو محکمتر زد؛
- اگر صدات دربیاد محکمتر و بیشتر میزنم.
ضربه بعدی روی رون پام فرود اومد، دوباره جیغ کشیدم، تمام بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد، اما انگار فرهاد نه تنها ترس من براش مهم نبود، بلکه ازش ل*ذت میبرد.ضربات بعدی محکمتر و شدیدتر میشدن، صدای گریه ساناز و الینا رو از پشت در میشنیدم؛
- تو رو خدا فرهاد نزنش، فرهاد گناه داره. تازه حالش خوب شده.
اما اون بدون توجه به اونا کارش رو انجام میداد، ضربات بعدی و بعدی و بعدی... ،
داشتم از حال میرفتم که فرهاد آب توی صورتم ریخت، کمربند رو پرت کرد بالا سر من، که برخورد کرد با آینه، آینه فرو ریخت و شیشههاش تو پام رفت. فرهاد به زور بلندم کرد، من رو روی تخت خوابوند، شیشهها رو از پام در آورد، لپم رو کشید و لبخند بدجنسی زد؛
- بخواب عزیزم، فردا باید بری پیش دوست پسرت.
دستش روی چشمام کشید، از بیحالی وضعف توان مقاومت نداشتم و خوابم برد.
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: