• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان بیگانه شناس/ یگانه جان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت نهم:
نمی‌دونم چقدر گذشت که با تکونی که به زنجیرها خورد از خواب بلندشدم، نگاهم تو نگاه سرد حامد گره خورد. زنجیرها رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بلندشو!
جای دستبند زنجیر روی دستم مونده بود، کمی مکث کردم که حامد یقه‌ام رو گرفت و گفت:
- دیگه تکرار نکنم.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم، حامد لباسم رو از پشت گرفت و من رو پرت کرد جلوی پای فرهاد و اصلان، ساناز هم یک گوشه تو خودش جمع شده بود و اشک می‌ریخت، اصلان هم کنارش ایستاده بود فرهاد کمی جلوتر بود.
دوتا بادیگارد غول پیکر هم پشت سر ما ایستادن، داد زدم:
- چرا اینجوری می‌کنید؟ یا بکشیدمون یا بزارید بریم.
فرهاد لگدی به شکمم زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه که داد می‌زنی؟
با حرص به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
- تو قول دادی اگر بفهمی ما هیچ کاره‌ایم بزاری بریم.
پوزخندی زد و گفت:
- اولاً من قول ندادم بزارم بری، گفتم بعد از این‌که فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم می‌گیرم. تصمیم این شد که هیچ‌جا نرید شما.
ساناز با گریه پرسید:
- اونوقت چرا؟
فرهاد سمتش برگشت و گفت:
- چون قتل هامون رو دیدین، چون چهره حامد و من رو دیدین.
چند دقیقه فضا رو سکوت فرا گرفت که پرسیدم:
- خب، پس حداقل بگو این کشتی داره کجا میره؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- لندن.
هیچی نگفتم ولی این رو خوب می‌فهمیدم که توی وضعیت خوبی نیستیم. ساناز شدت گریه‌هاش بیشتر شد که با کتکی که از اصلان خورد ساکت شد.
فرهاد ادامه داد:
- شما قراره پیش ما زندگی کنید، پس باید عضوی از ما بشید و برای ما کار کنید.
من و ساناز باهم گفتیم:
- چه کاری؟
حامد چند قدم نزدیک ما شد و گفت:
- هر کاری که ما بخوایم، جیب‌بری، دزدی، رفاقت برای منفعت و...، ضمنأ کل کارهای کشتی مثل تمیزیش، اتوی لباس های ما، آشپزی، ماساژ هم با شما دوتاست.
ساناز خیلی سریع گفت:
- باشه.
اما من خیلی مغرور بودم، اصلاً در شأن خودم نمی‌دیدم که بخوام قبول کنم ولی انگار اصلان ذهنم رو خوند که گفت:
- اگر قبول کنید که ماهم برای امنیتتون هرکار می‌کنیم ولی اگر فکر فرار به سرتون بزنه و یا نافرمانی کنید اونوقت زندگیتون جهنم می‌کنیم.
من که تا اون لحظه توی سکوت بودم، کمی که گذشت گفتم:
- الان تکلیف ما دوتا چیه؟ قراره در این لحظه چکار کنیم؟
انگار انتظار این برخورد رو از من نداشتن که فرهاد گفت:
- اول صبر می‌کنیم تا الینا دختر همایون خان خائن برسه، هرکس هم یک دختر رو بر می‌داره و خودش می‌دونه اون دختر.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- این برای منه.
بعد دوباره ادامه داد:
- تاوقتی که برسیم لندن، تمام کارای کشتی و ما رو باید انجام بدین، بقیش رو وقتی که رسیدیم میگم.
کد:
پارت نهم:
نمی‌دونم چقدر گذشت که با تکونی که به زنجیرها خورد از خواب بلندشدم، نگاهم تو نگاه سرد حامد گره خورد. زنجیرها رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بلندشو!
جای دستبند زنجیر روی دستم مونده بود، کمی مکث کردم که حامد یقه‌ام رو گرفت و گفت:
- دیگه تکرار نکنم.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم، حامد لباسم رو از پشت گرفت و من رو پرت کرد جلوی پای فرهاد و اصلان، ساناز هم یک گوشه تو خودش جمع شده بود و اشک می‌ریخت، اصلان هم کنارش ایستاده بود فرهاد کمی جلوتر بود.
دوتا بادیگارد غول پیکر هم پشت سر ما ایستادن، داد زدم:
- چرا اینجوری می‌کنید؟ یا بکشیدمون یا بزارید بریم.
فرهاد لگدی به شکمم زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه که داد می‌زنی؟
با حرص به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
- تو قول دادی اگر بفهمی ما هیچ کاره‌ایم بزاری بریم.
پوزخندی زد و گفت:
- اولاً من قول ندادم بزارم بری، گفتم بعد از این‌که  فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم می‌گیرم. تصمیم این شد که هیچ‌جا نرید شما.
ساناز با گریه پرسید:
- اونوقت چرا؟
فرهاد سمتش برگشت و گفت:
- چون قتل هامون رو دیدین، چون چهره حامد و من رو دیدین.
چند دقیقه فضا رو سکوت فرا گرفت که پرسیدم:
- خب، پس حداقل بگو این کشتی داره کجا میره؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- لندن.
هیچی نگفتم ولی این رو خوب می‌فهمیدم که توی وضعیت خوبی نیستیم. ساناز شدت گریه‌هاش بیشتر شد که با کتکی که از اصلان خورد ساکت شد.
فرهاد ادامه داد:
- شما قراره پیش ما زندگی کنید، پس باید عضوی از ما بشید و برای ما کار کنید.
من و ساناز باهم گفتیم:
- چه کاری؟
حامد چند قدم نزدیک ما شد و گفت:
- هر کاری که ما بخوایم، جیب‌بری، دزدی، رفاقت برای منفعت و...، ضمنأ کل کارهای کشتی مثل تمیزیش، اتوی لباس های ما، آشپزی، ماساژ هم با شما دوتاست.
ساناز خیلی سریع گفت:
- باشه.
اما من خیلی مغرور بودم، اصلاً در شأن خودم نمی‌دیدم که بخوام قبول کنم ولی انگار اصلان ذهنم رو خوند که گفت:
- اگر قبول کنید که ماهم برای امنیتتون هرکار می‌کنیم ولی اگر فکر فرار به سرتون بزنه و یا نافرمانی کنید اونوقت زندگیتون جهنم می‌کنیم.
من که تا اون لحظه توی سکوت بودم، کمی که گذشت گفتم:
- الان تکلیف ما دوتا چیه؟ قراره در این لحظه چکار کنیم؟
انگار انتظار این برخورد رو از من نداشتن که فرهاد گفت:
- اول صبر می‌کنیم تا الینا دختر همایون خان خائن  برسه، هرکس هم یک دختر رو بر می‌داره و خودش می‌دونه اون دختر.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- این برای منه.
بعد دوباره ادامه داد:
- تاوقتی که برسیم لندن، تمام کارای کشتی و ما رو باید انجام بدین، بقیش رو وقتی که رسیدیم میگم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : یگانه

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت دهم:
بعد از اتمام حرف فرهاد، دستم رو به زمین گرفتم تا بلندشم ولی با فشار اسلحه‌ای که از پشت به کمرم وارد شد دوباره روی زمین افتادم.
فرهاد و اصلان و ساناز رفتن ولی من هنوز فشار اسلحه رو حس می‌کردم. دست بردم و توی یک حرکت ناگهانی اسلحه رو از دست حامد بیرون کشیدم، خیلی از حرکت من متعجب شده بود، اسلحه رو به سمتشون گرفتم، حامد آروم آروم جلو اومد و گفت:
- اونو بدش به من.
سر تکون دادم و گفتم:
- نه به هیچ وجه!
یک قدم دیگه جلو اومد که جیغ کشیدم:
- جلو نیا وگرنه شلیک می‌کنم.
حامد دستاش رو بالای سرش برد و آروم آروم بهم نزدیک شد، دستام می‌لرزید، توی یک حرکت ناگهانی اسلحه رو بالا بردم و شلیک کردم.
تیر به بازوی راست حامد خورد، با شنیده شدن صدای شلیک گلوله فرهاد و اصلان خودشون رو با عجله به ما رسوندن، فرهاد داد زد:
- بندازش.
اما من نمی‌خواستم بهش گوش بدم، ساناز شوکه داشت بهم نگاه می‌کرد.
چشم‌هام رو بستم که یک‌بار دیگه شلیک کنم، اما همین که دستم رو روی ماشه گذاشتم، از پشت سر با دستمالی که روی دهنم قرار گرفت، به حالت زانو روی زمین افتادم. اصلان اسلحه رو از لابه لای انگشتم بیرون کشید. فرهاد با نگرانی سمت حامد رفت و گفت:
- حامد...حامد خوبی؟
حامد سری تکون داد که فرهاد با صدای بلندی که رعشه به جون آدم می‌انداخت داد زد:
- سریع زنگ بزنید دکتر بیاد، این دختره‌ی نمک نشناس رو هم ببرید تو اتاق من زندانیش کنید تا خودم به خدمتش برسم.
دیگه داشتم از حال می‌رفتم، فشار زیادی رو تحمل کرده بودم، سه روزی بود که هیچی نخورده بودم.
چشم‌هام کم کم بسته شد و من روی زمین افتادم.
***
فرهاد:
حامد خون زیادی از دستش رفته بود و توان تکون خوردن نداشت، باید دکتر خبر می‌کردیم. از طرفی هم نمی‌تونستیم بیشتر از این توی ایران بمونیم. این دختره‌ی ع*و*ضی هم همین رو می‌خواست. باید همین امروز حرکت می‌کردیم. به هر زوری که شد دکتر رو آوردیم، دکتر با دقت شروع به معاینه حامد کرد، گلوله رو از دستش با یک جراحی سرپایی بیرون آورد، نسخه‌ای نوشت و رو به من گفت:
- حالشون خوبه، یک هفته باید استراحت کنند اون هم با مراقبت شبانه روزی.
لبخندی به ل*بم اومد. از فکری که توسرم بود. خوب می‌دونستم با این دختر چموش چه کار کنم. تا از این غلطا نکنه.
دکتر رفت. کشتی رو به حرکت درآوردیم. حالا وقت جواب پس دادن بود.
با دستور من الینا هم اومد پیشمون، اون یگانه رو هم آوردیم بیرون. حامد که به شدت از یگانه شکار بود، با خشم بهش نگاه کرد و با نفرت ازش پرسید:
- چرا این کار رو کردی؟
یگانه هم با پررویی زل زد توی چشماش و گفت:
- چون از همتون بدم میاد. ازتون متنفرم.
سیلی محکمی توی گوش یگانه خوابوندم، طوری که صداش توی کشتی منعکس شد و یگانه از شدت ضربه توی ب*غ*ل الینا افتاد.
یگانه رو بلند کردم و بهش گفتم:
- توی این یک هفته تمام کارهای حامد رو خودت انجام میدی. اصلاً یک هفته چیه تا زمانی که خودش تشخیص بده خوب شده.
کد:
پارت دهم:
بعد از اتمام حرف فرهاد، دستم رو به زمین گرفتم تا بلندشم ولی با فشار اسلحه‌ای که از پشت به کمرم وارد شد دوباره روی زمین افتادم.
فرهاد و اصلان و ساناز رفتن ولی من هنوز فشار اسلحه رو حس می‌کردم. دست بردم و توی یک حرکت ناگهانی اسلحه رو از دست حامد بیرون کشیدم، خیلی از حرکت من متعجب شده بود، اسلحه رو به سمتشون گرفتم، حامد آروم آروم جلو اومد و گفت:
- اونو بدش به من.
سر تکون دادم و گفتم:
- نه به هیچ وجه!
یک قدم دیگه جلو اومد که جیغ کشیدم:
- جلو نیا وگرنه شلیک می‌کنم.
حامد دستاش رو بالای سرش برد و آروم آروم بهم نزدیک شد، دستام می‌لرزید، توی یک حرکت ناگهانی اسلحه رو بالا بردم و شلیک کردم.
تیر به بازوی راست حامد خورد، با شنیده شدن صدای شلیک گلوله فرهاد و اصلان خودشون رو با عجله به ما رسوندن، فرهاد داد زد:
- بندازش.
اما من نمی‌خواستم بهش گوش بدم، ساناز شوکه داشت بهم نگاه می‌کرد.
چشم‌هام رو بستم که یک‌بار دیگه شلیک کنم، اما همین که دستم رو روی ماشه گذاشتم، از پشت سر با دستمالی که روی دهنم قرار گرفت، به حالت زانو روی زمین افتادم. اصلان اسلحه رو از لابه لای انگشتم بیرون کشید. فرهاد با نگرانی سمت حامد رفت و گفت:
- حامد...حامد خوبی؟
حامد سری تکون داد که فرهاد با صدای بلندی که رعشه به جون آدم می‌انداخت داد زد:
- سریع زنگ بزنید دکتر بیاد، این دختره‌ی نمک نشناس رو هم ببرید تو اتاق من زندانیش کنید تا خودم به خدمتش برسم.
دیگه داشتم از حال می‌رفتم، فشار زیادی رو تحمل کرده بودم، سه روزی بود که هیچی نخورده بودم.
چشم‌هام کم کم بسته شد و من روی زمین افتادم.
***
فرهاد:
حامد خون زیادی از دستش رفته بود و توان تکون خوردن نداشت، باید دکتر خبر می‌کردیم. از طرفی هم نمی‌تونستیم بیشتر از این توی ایران بمونیم. این دختره‌ی ع*و*ضی هم همین رو می‌خواست. باید همین امروز حرکت می‌کردیم. به هر زوری که شد دکتر رو آوردیم، دکتر با دقت شروع به معاینه حامد کرد، گلوله رو از دستش با یک جراحی سرپایی بیرون آورد، نسخه‌ای نوشت و رو به من گفت:
- حالشون خوبه، یک هفته باید استراحت کنند اون هم با مراقبت شبانه روزی.
لبخندی به ل*بم اومد. از فکری که توسرم بود. خوب می‌دونستم با این دختر چموش چه کار کنم. تا از این غلطا نکنه.
دکتر رفت. کشتی رو به حرکت درآوردیم. حالا وقت جواب پس دادن بود.
با دستور من الینا هم اومد پیشمون، اون یگانه رو هم آوردیم بیرون. حامد که به شدت از یگانه شکار بود، با خشم بهش نگاه کرد و با نفرت ازش پرسید:
- چرا این کار رو کردی؟
یگانه هم با پررویی زل زد توی چشماش و گفت:
- چون از همتون بدم میاد. ازتون متنفرم.
سیلی محکمی توی گوش یگانه خوابوندم، طوری که صداش توی کشتی منعکس شد و یگانه از شدت ضربه توی ب*غ*ل الینا افتاد.
یگانه رو بلند کردم و بهش گفتم:
- توی این یک هفته تمام کارهای حامد رو خودت انجام میدی. اصلاً یک هفته چیه تا زمانی که خودش تشخیص بده خوب شده.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت یازدهم:
از جا بلند شد و با حرص رو به من گفت:
- چکار باید انجام بدم؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هر چی حامد بخواد و من.
با چشم‌های به خون نشسته رو به ساناز برگشت و گفت:
- بیا ساناز خانم، اومدیم روی کشتی، خوردی حالا، بهت نگفتم ما شانس نداریم، یا گیر قاچاقچی انسان می‌افتیم یا دزد دریایی؟ خب اینم نتیجش.
ساناز با گریه سمتش پرواز کرد و گفت:
- ببخشید، من اشتباه کردم، ولی واقعاً نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
یگانه هم محکم توی آغوشش فشرد که اصلان از هم جداشون کرد.
حامد نگاهی به یگانه انداخت و گفت:
- من یک لیوان آب می‌خوام.
یگانه رفت که آب بیاره ولی وسط راه برگشت و گفت:
- اوممم ولی آشپزخونه کجاست؟ و آب کجاست؟ آب خنک یا ولرم؟
حامد با دست به انتهای سالن کشتی اشاره کرد و گفت:
- اون آشپزخونه است، بقیه رو هم پیدا کن خودت.
یگانه هم راه افتاد و به آشپزخونه رفت. الینا بی حال گفت:
- این منصفانه نیست، هم من رو آوردی اینجا هم بابام رو کشتی؟
پوزخندی زدم بهش که اصلان گفت:
- همینه که هست، تو فقط یک کلفتی اینجا، مثل این دوتا.
الینا هم داشت اشک می‌ریخت و غصه می‌خورد.
ساناز داشت اصلان رو ماساژ می‌داد، واقعا باورم نمی‌شد که این دختر انقدر زودتسلیم بشه.
درهمون لحظه یگانه با یک لیوان آب اومد و آب رو به دست حامد داد و کنار تخت حامد نشست.
دستش رو روی سر حامد گذاشت و بعد بلند شد. یک تشت آب آورد و دستمال خیس روی سر حامد گذاشت. بعد هم حامد در حالی که دست یگانه رو محکم توی دستش گرفته بود خوابید.
با خوابیدن حامد دست یگانه رو گرفتم و سر میز غذا بردم، اون رو کنار خودم نشوندم، وقتی که مشغول خوردن شد، از پشت سر دست بردم و...
یگانه خواست دستم رو پس بزنه که سرش رو خوابوندم روی میز و دوتا دست‌هاش رو کنار سرش گذاشتم، موهای فرفریش توی صورتش ریخت که گفتم:
- یک‌بار دیگه بخوای به من یا کسی آسیب بزنی، همین‌جا جلوی همه کار نیمه تمومم رو تموم می‌کنم فهمیدی؟
با صدای گرفته‌ای که به خاطر فشاری بود که به دست‌ها و صورتش وارد می‌کردم گفت:
- بله فهمیدم.
روی صندلی تکیه دادم و از پشت لباسش رو کشیدم و اون رو توی بغلم انداختم. بین بازوهای ورزشکاری من که قرار گرفت، مثل یک جوجه بود توی چنگال گرگ.
خواست خودش رو از دست من رها کنه که کنار گوشش پچ زدم:
- برات بهتره جم نخوری و گرنه تهدیدم رو برات عملی می‌کنم.
اون هم در حالی که اشک می‌ریخت، دیگه دست از تلاش برداشت.
چند قاشقی از پاستای روی میز برداشتم و سمت دهنش نزدیک کردم، با حرص دهنش رو باز کرد. از روی بدجنسی داروی بیهوشی توی نوشیدنیش ریختم و به خوردش دادم.
برای بی‌هوشیش هم برنامه ها داشتم.
کمی بعد سرش گیج رفت و در همون حال توی بغلم از حال رفت.
دستی به سرش کشیدم و با حالت مسخره در حالی که نگاهش می‌کردم بهش گفتم:
- آخی کوچولو، تو هنوز نفهمیدی که با کی طرفی نه؟
بغلش کردم و بردمش روی تخت، چند ب*وسه از ل*ب هاش کردم. لباسش رو عوض کردم، یک کت و دامن صورتی تنش کردم با یک ساپورت رنگ پا.
روی تخت کنارش لم دادم و چندتا سیلی محکم به صورتش زدم. بعدهم که مطمئن شدم خوابه خواستم تا دکمه‌های لباسم رو باز کنم که کنارش دراز بکشم که تکون خورد. یک لحظه شوکه شدم. بلند شد روی تخت نشست با سردرگمی بهم نگاه کرد و گفت:
- من کجام؟
خیلی متعجب گفتم:
- روی تخت کنار من.
در حالی که چشم‌هاش درحال بسته شدن بود گفت:
- مرسی عشقم.
بعد دوباره روی تخت دراز کشید و خوابش برد.
کد:
پارت یازدهم:
از جا بلند شد و با حرص رو به من گفت:
- چکار باید انجام بدم؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هر چی حامد بخواد و من.
با چشم‌های به خون نشسته رو به ساناز برگشت و گفت:
- بیا ساناز خانم، اومدیم روی کشتی، خوردی حالا، بهت نگفتم ما شانس نداریم، یا گیر قاچاقچی انسان می‌افتیم یا دزد دریایی؟ خب اینم نتیجش.
ساناز با گریه سمتش پرواز کرد و گفت:
- ببخشید، من اشتباه کردم، ولی واقعاً نمی‌خواستم این‌طوری بشه.
یگانه هم محکم توی آغوشش فشرد که اصلان از هم جداشون کرد.
حامد نگاهی به یگانه انداخت و گفت:
- من یک لیوان آب می‌خوام.
یگانه رفت که آب بیاره ولی وسط راه برگشت و گفت:
- اوممم ولی آشپزخونه کجاست؟ و آب کجاست؟ آب خنک یا ولرم؟
حامد با دست به انتهای سالن کشتی اشاره کرد و گفت:
- اون آشپزخونه است، بقیه رو هم پیدا کن خودت.
یگانه هم راه افتاد و به آشپزخونه رفت. الینا بی حال گفت:
- این منصفانه نیست، هم من رو آوردی اینجا هم بابام رو کشتی؟
پوزخندی زدم بهش که اصلان گفت:
- همینه که هست، تو فقط یک کلفتی اینجا، مثل این دوتا.
الینا هم داشت اشک می‌ریخت و غصه می‌خورد.
ساناز داشت اصلان رو ماساژ می‌داد، واقعا باورم نمی‌شد که این دختر انقدر زودتسلیم بشه.
درهمون لحظه یگانه با یک لیوان آب اومد و آب رو به دست حامد داد و کنار تخت حامد نشست.
دستش رو روی سر حامد گذاشت و بعد بلند شد. یک تشت آب آورد و دستمال خیس روی سر حامد گذاشت. بعد هم حامد در حالی که دست یگانه رو محکم توی دستش گرفته بود خوابید.
با خوابیدن حامد دست یگانه رو گرفتم و سر میز غذا بردم، اون رو کنار خودم نشوندم، وقتی که مشغول خوردن شد، از پشت سر دست بردم و...
یگانه خواست دستم رو پس بزنه که سرش رو خوابوندم روی میز و دوتا دست‌هاش رو کنار سرش گذاشتم، موهای فرفریش توی صورتش ریخت که گفتم:
- یک‌بار دیگه بخوای به من یا کسی آسیب بزنی، همین‌جا جلوی همه کار نیمه تمومم رو تموم می‌کنم فهمیدی؟
با صدای گرفته‌ای که به خاطر فشاری بود که به دست‌ها و صورتش وارد می‌کردم گفت:
- بله فهمیدم.
روی صندلی تکیه دادم و از پشت لباسش رو کشیدم و اون رو توی بغلم انداختم. بین بازوهای ورزشکاری من که قرار گرفت، مثل یک جوجه بود توی چنگال گرگ.
خواست خودش رو از دست من رها کنه که کنار گوشش پچ زدم:
- برات بهتره جم نخوری و گرنه تهدیدم رو برات عملی می‌کنم.
اون هم در حالی که اشک می‌ریخت، دیگه دست از تلاش برداشت.
چند قاشقی از پاستای روی میز برداشتم و سمت دهنش نزدیک کردم، با حرص دهنش رو باز کرد. از روی بدجنسی داروی بیهوشی توی نوشیدنیش ریختم و به خوردش دادم.
برای بی‌هوشیش هم برنامه ها داشتم.
کمی بعد سرش گیج رفت و در همون حال توی بغلم از حال رفت.
دستی به سرش کشیدم و با حالت مسخره در حالی که نگاهش می‌کردم بهش گفتم:
- آخی کوچولو، تو هنوز نفهمیدی که با کی طرفی نه؟
بغلش کردم و بردمش روی تخت، چند ب*وسه از ل*ب هاش کردم. لباسش رو عوض کردم، یک کت و دامن صورتی تنش کردم با یک ساپورت رنگ پا.
روی تخت کنارش لم دادم و چندتا سیلی محکم به صورتش زدم. بعدهم که مطمئن شدم خوابه خواستم تا دکمه‌های لباسم رو باز کنم که کنارش دراز بکشم که تکون خورد. یک لحظه شوکه شدم. بلند شد روی تخت نشست با سردرگمی بهم نگاه کرد و گفت:
- من کجام؟
خیلی متعجب گفتم:
- روی تخت کنار من.
در حالی که چشم‌هاش درحال بسته شدن بود گفت:
- مرسی عشقم.
بعد دوباره روی تخت دراز کشید و خوابش برد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت دوازدهم:
از این واکنشی که نشون داد، خندم گرفت، روی تخت دراز کشیدم که صدای موبایلم بلند شد، تلفن رو جواب دادم، که صدای پر از خشم نامیک گوشم رو کر کرد؛
- فرهاددددددد؟
دستم رو روی حالت بلندگوی صدا گذاشتم تا یگانه بیدار نشه و آروم گفتم:
- چی‌شده مگه؟
پوزخند عصبی زد و گفت:
- چرا اون دوتا دختر رو داری با خودت میاری لندن؟ نمی‌گی برامون شر میشه؟
پوفی کلافه کشیدم و گفتم:
- الله الله، چیه؟ نکنه فکر کردی که تو عقلت می‌رسه ولی من عقلم نمی‌رسه.
کمی از خشم صداش کم شد و گفت:
- الان می‌خوای بگی دلیل داری؟
خواستم جواب بدم که دیدم یگانه از جا بلند شد و با دیدن اینکه کنار من روی تخت دراز کشیده جیغ کشید و گفت:
- من چرا اینجام؟ تو با من چی‌کار کردی؟
از روی تخت بلند شدم که از اتاق برم بیرون، دوباره داد کشید:
- می‌گم چه بلایی سرم آوردی؟
با چشمان سرخ شده از خشم نگاهش کردم و با عصبانیت غریدم:
- منم می‌گم خفه شو! وگرنه خودم با دستای خودم خفت می‌کنم.
این رو گفتم و از اتاق خارج شدم.
صدای نامیک رو از پشت تلفن شنیدم که با خنده گفت:
- زبونش رو بریدی؟
این یک ضرب المثل بین من و نامیک بود و زمانی به کار می‌رفت که با یه دختر کاری می‌کردیم که تمام آرزوهای دخترانه‌اش به باد می‌رفت.
خیلی سرد و جدی گفتم:
- نه. فعلا از دمش شروع کردم.
دوباره لحنش جدی شد و پرسید:
- نگفتی برنامت چیه؟
یگانه با خشم از اتاق بیرون اومد و در رو با ضرب پشت سرش بست.
- نامیک بهت ایمیل می‌زنم.
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. یگانه بدون توجه به من از کنارم رد شد و سمت حامد رفت.
***
دانای کل:
یگانه عصبی شده بود و یک نفر را می‌خواست که عصبانیتش را سرش خالی کند.
سمت حامد رفت، حامد با لبخند به یگانه نگاه کرد، یگانه خیلی سرد وجدی رو به حامد گفت:
- به چیزی نیاز نداری؟
حامد سرفه‌ای کرد و گفت:
- یک آب گرم برام بیار!
یگانه سمت آشپزخونه رفت، کمی آب یخ به همراه آب شیرین کن برداشت و برای حامد آورد.
در این لحظه یاد ساناز افتاد، با کنجکاوی رو به حامد کرد و پرسید:
- ساناز...کجاست؟
حامد خنده‌ای کرد، دلش به حال به مهربونی و سادگی دختر سوخت، برای همین در یک کلمه جواب داد:
- اون حالش از تو بهتره، به فکر خودت باش.
یگانه دوباره پرسید:
- ببین اون پسره فرهاد گفت داریم می‌ریم لندن خب؟
حامد در حالی که آب گرم را یک نفس هورت می‌کشید گفت:
- خب؟
یگانه گفت:
- خب کی می‌رسیم؟
حامد با چشم‌های مشکی زل زد به صورت یگانه و گفت:
- یک ماه دیگه.
کد:
پارت دوازدهم:
از این واکنشی که نشون داد، خندم گرفت، روی تخت دراز کشیدم که صدای موبایلم بلند شد، تلفن رو جواب دادم، که صدای پر از خشم نامیک گوشم رو کر کرد؛
- فرهاددددددد؟
دستم رو روی حالت بلندگوی صدا گذاشتم تا یگانه بیدار نشه و آروم گفتم:
- چی‌شده مگه؟
پوزخند عصبی زد و گفت:
- چرا اون دوتا دختر رو داری با خودت میاری لندن؟ نمی‌گی برامون شر میشه؟
پوفی کلافه کشیدم و گفتم:
- الله الله، چیه؟ نکنه فکر کردی که تو عقلت می‌رسه ولی من عقلم نمی‌رسه.
کمی از خشم صداش کم شد و گفت:
- الان می‌خوای بگی دلیل داری؟
خواستم جواب بدم که دیدم یگانه از جا بلند شد و با دیدن اینکه کنار من روی تخت دراز کشیده جیغ کشید و گفت:
- من چرا اینجام؟ تو با من چی‌کار کردی؟
از روی تخت بلند شدم که از اتاق برم بیرون، دوباره داد کشید:
- می‌گم چه بلایی سرم آوردی؟
با چشمان سرخ شده از خشم نگاهش کردم و با عصبانیت غریدم:
- منم می‌گم خفه شو! وگرنه خودم با دستای خودم خفت می‌کنم.
این رو گفتم و از اتاق خارج شدم.
صدای نامیک رو از پشت تلفن شنیدم که با خنده گفت:
- زبونش رو بریدی؟
این یک ضرب المثل بین من و نامیک بود و زمانی به کار می‌رفت که با یه دختر کاری می‌کردیم که تمام آرزوهای دخترانه‌اش به باد می‌رفت.
خیلی سرد و جدی گفتم:
- نه. فعلا از دمش شروع کردم.
دوباره لحنش جدی شد و پرسید:
- نگفتی برنامت چیه؟
یگانه با خشم از اتاق بیرون اومد و در رو با ضرب پشت سرش بست.
- نامیک بهت ایمیل می‌زنم.
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم. یگانه بدون توجه به من از کنارم رد شد و سمت حامد رفت.
***
دانای کل:
یگانه عصبی شده بود و یک نفر را می‌خواست که عصبانیتش را سرش خالی کند.
سمت حامد رفت، حامد با لبخند به یگانه نگاه کرد، یگانه خیلی سرد وجدی رو به حامد گفت:
- به چیزی نیاز نداری؟
حامد سرفه‌ای کرد و گفت:
- یک آب گرم برام بیار!
یگانه سمت آشپزخونه رفت، کمی آب یخ به همراه آب شیرین کن برداشت و برای حامد آورد.
در این لحظه یاد ساناز افتاد، با کنجکاوی رو به حامد کرد و پرسید:
- ساناز...کجاست؟
حامد خنده‌ای کرد، دلش به حال به مهربونی و سادگی دختر سوخت، برای همین در یک کلمه جواب داد:
- اون حالش از تو بهتره، به فکر خودت باش.
یگانه دوباره پرسید:
- ببین اون پسره فرهاد گفت داریم می‌ریم لندن خب؟
حامد در حالی که آب گرم را یک نفس هورت می‌کشید گفت:
- خب؟
یگانه گفت:
- خب کی می‌رسیم؟
حامد با چشم‌های مشکی زل زد به صورت یگانه و گفت:
- یک ماه دیگه.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت سیزدهم:
یگانه هم وقتی دید حامد از سوال جواب دادن خوشش نمی‌آید، با اندوه به حامد نگاه کرد و گفت:
- ممنون، اگر چیزی خواستی بهم بگو.
حامد حتی جوابش را نداد و با دست اشاره کرد که می‌تونی بری.
یگانه هم روی کاناپه لم داد، حتی حوصله تلویزیون دیدن رو هم نداشت، در خودش جمع شد که گریه کند، فرهاد جلوی او ایستاد و گفت:
- شما دخترها جز گریه کاری بلد نیستید؟
یگانه آرام سرش را بالا آورد و گفت:
- حوصله‌ام سر رفته، ساناز رو معلوم نیست کجا بردین، خودتون هم که ما رو توی کشتی زندانی کردید و اخلاق هم ندارید آدم دوتا سوال بپرسه ، من تنهایی چی‌کار کنم؟
جافرهاد خندید، آن‌قدر خندید که حتی توجه حامد به اون‌ها جلب شد، فرهاد کنار یگانه روی کاناپه نشست و گفت:
- همیشه برای رفع تنهایی چی‌کار می‌کردی؟
یگانه هم جواب داد:
- وقتی که داداشم بود، همیشه سر به سرم می‌گذاشت و بعضی اوقات هم با هم می‌رفتیم بیرون، وقتی هم حوصله نداشت هم با ساناز می اومدیم بیرون. اگر ساناز هم نبود داستان می‌نوشتم یا طراحی می‌کردم.
فرهاد نگاهی به یگانه انداخت که یگانه دست فرهاد رو محکم گرفت و گفت:
- آقا فرهاد میشه با خانوادم حرف بزنم؟
فرهاد دستش را از دست یگانه بیرون کشید و با حرص گفت:
- باز بهت رو دادم پرو شدی؟
یگانه بازوی فرهاد رو کشید و گفت:
- به خدا نمی‌گم کجام؟ به خدا گوش میدم به حرفت.
فرهاد تلفن رو سمت یگانه گرفت، دستش را دور گر*دن یگانه حلقه کرد و گفت:
- فقط ده دقیقه!
یگانه خوشحال سری تکون داد و شماره مادرش را که از حفظ بود گرفت.
تلفن بعد از خوردن دو بوق وصل شد:
صدای مادرش آمد؛
- بله؟
یگانه با ذوق جواب داد:
- سلام مامان.
مادرش از پشت تلفن داد زد:
- یگانه تماس گرفته، دردونه‌ام تماس گرفته.
صدای جیغ و داد مسعود و مهسا و پدرش نیز آمد.
مادرش پرسید:
- یگانه مادر کجایی؟ اومدیم کیش دنبالت ولی گفتن خوابگاه نیومدی.
یگانه نگاهی به فرهاد انداخت و درحالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:
- یادته می‌گفتم می‌خوام برم از طرح دو مدرکی لندن و کیش استفاده کنم؟
مادرش گفت:
- الان لندنی؟
یگانه گفت:
- نه مادرجان من تو راه لندنم.
مادرش ادامه داد:
- من می‌دونستم تو به هدفت می‌رسی، فقط من رو بی‌خبر نگذار.
در این لحظه پدرش گوشی‌ را گرفت و گفت:
- دخترم، این دختر آقای مهراد هم پیش توئه؟
یگانه دوباره به فرهاد نگاه کرد و گفت:
- آره، چطور مگه؟
پدرش ادامه داد:
- آقای مهراد گفته آخرین بار خواستید سوار کشتی بشین، از اون موقع پیداتون نیست.
یگانه کمی فکر کرد و گفت:
- آره خب، ساناز شیطنتش گل کرده بود سوار کشتی شدیم، اتفاقا این صاحبای کشتی هم با یک برخورد بدی ما رو انداختن بیرون ولی بعدش یک بلیط گرفتیم برای لندن.
پدر ادامه داد:
- باشه پس من به آقای مهراد خبر میدم.
در این لحظه مسعود گوشی را گرفت و با صدای آروم گفت:
- یگانه من که می‌دونم تو همه این حرفات دروغ بود، توی دردسر افتادی ولی نمیتونی ازمون کمک بخوای.
یگانه با ترس گفت:
- چ...چی؟...
مسعود ادامه داد:
- اما خواهر قشنگم، توی هر شرایطی که باشی حتی اگر دختر نباشی هم ما پشت‌توایم.
یگانه اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت:
- مرسی داداش، به مهساها سلام برسون.
گوشی رو قطع کرد.
کد:
پارت سیزدهم:
یگانه هم وقتی دید حامد از سوال جواب دادن خوشش نمی‌آید، با اندوه به حامد نگاه کرد و گفت:
- ممنون، اگر چیزی خواستی بهم بگو.
حامد حتی جوابش را نداد و با دست اشاره کرد که می‌تونی بری.
یگانه هم روی کاناپه لم داد، حتی حوصله تلویزیون دیدن رو هم نداشت، در خودش جمع شد که گریه کند، فرهاد جلوی او ایستاد و گفت:
- شما دخترها جز گریه کاری بلد نیستید؟
یگانه آرام سرش را بالا آورد و گفت:
- حوصله‌ام سر رفته، ساناز رو معلوم نیست کجا بردین، خودتون هم که ما رو توی کشتی زندانی کردید و اخلاق هم ندارید آدم دوتا سوال بپرسه ، من تنهایی چی‌کار کنم؟
جافرهاد خندید، آن‌قدر خندید که حتی توجه حامد به اون‌ها جلب شد، فرهاد کنار یگانه روی کاناپه نشست و گفت:
- همیشه برای رفع تنهایی چی‌کار می‌کردی؟
یگانه هم جواب داد:
- وقتی که داداشم بود، همیشه سر به سرم می‌گذاشت و بعضی اوقات هم با هم می‌رفتیم بیرون، وقتی هم حوصله نداشت هم با ساناز می اومدیم بیرون. اگر ساناز هم نبود داستان می‌نوشتم یا طراحی می‌کردم.
فرهاد نگاهی به یگانه انداخت که یگانه دست فرهاد رو محکم گرفت و گفت:
- آقا فرهاد میشه با خانوادم حرف بزنم؟
فرهاد دستش را از دست یگانه بیرون کشید و با حرص گفت:
- باز بهت رو دادم پرو شدی؟
یگانه بازوی فرهاد رو کشید و گفت:
- به خدا نمی‌گم کجام؟ به خدا گوش میدم به حرفت.
فرهاد تلفن رو سمت یگانه گرفت، دستش را دور گر*دن یگانه حلقه کرد و گفت:
- فقط ده دقیقه!
یگانه خوشحال سری تکون داد و شماره مادرش را که از حفظ بود گرفت.
تلفن بعد از خوردن دو بوق وصل شد:
صدای مادرش آمد؛
- بله؟
یگانه با ذوق جواب داد:
- سلام مامان.
مادرش از پشت تلفن داد زد:
- یگانه تماس گرفته، دردونه‌ام تماس گرفته.
صدای جیغ و داد مسعود و مهسا و پدرش نیز آمد.
مادرش پرسید:
- یگانه مادر کجایی؟ اومدیم کیش دنبالت ولی گفتن خوابگاه نیومدی.
یگانه نگاهی به فرهاد انداخت و درحالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت:
- یادته می‌گفتم می‌خوام برم از طرح دو مدرکی لندن و کیش استفاده کنم؟
مادرش گفت:
- الان لندنی؟
یگانه گفت:
- نه مادرجان من تو راه لندنم.
مادرش ادامه داد:
- من می‌دونستم تو به هدفت می‌رسی، فقط من رو بی‌خبر نگذار.
در این لحظه پدرش گوشی‌ را گرفت و گفت:
- دخترم، این دختر آقای مهراد هم پیش توئه؟
یگانه دوباره به فرهاد نگاه کرد و گفت:
- آره، چطور مگه؟
پدرش ادامه داد:
- آقای مهراد گفته آخرین بار خواستید سوار کشتی بشین، از اون موقع پیداتون نیست.
یگانه کمی فکر کرد و گفت:
- آره خب، ساناز شیطنتش گل کرده بود سوار کشتی شدیم، اتفاقا این صاحبای کشتی هم با یک برخورد بدی ما رو انداختن بیرون ولی بعدش یک بلیط گرفتیم برای لندن.
پدر ادامه داد:
- باشه پس من به آقای مهراد خبر میدم.
در این لحظه مسعود گوشی را گرفت و با صدای آروم گفت:
- یگانه من که می‌دونم تو همه این حرفات دروغ بود، توی دردسر افتادی ولی نمیتونی ازمون کمک بخوای.
یگانه با ترس گفت:
- چ...چی؟...
مسعود ادامه داد:
- اما خواهر قشنگم، توی هر شرایطی که باشی حتی اگر دختر نباشی هم ما پشت‌توایم.
یگانه اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت:
- مرسی داداش، به مهساها سلام برسون.
گوشی رو قطع کرد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت چهاردهم:
فرهاد گوشی را از دست یگانه بیرون کشید، سیم‌کارت آن را بیرون آورد و پرت کرد سمت دیگر.
***
یک ماه بعد:
یگانه:
بالاخره به لندن رسیدیم، کشتی کنار اسکله ایستاد، توی این یک ماه دیگه اخلاق های حامد و اصلان دستم اومده بود و فهمیدم که خیلی هم بد نیستن ولی هنوز با فرهاد کنار نیومده بودم، از هر فرصتی برای تحقیر و تخریب من استفاده می‌کرد.
هوا سرد بود و دلچسب. باد خنکی به سرم خورد و موهای فرفری‌ام رو از زیر مقنعه بیرون می‌داد.
فرهاد با عجله به سمتم اومد و بازوم رو محکم گرفت و از کشتی پیاده کرد. ساناز و اصلان، حامد و الینا پشت سر ما بودند.
از درد فشرده شدن بازوم توسط فرهاد نالیدم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟ دستم شکست.
اما اون اهمیت نداد، سوئیچ رو از جیبش درآورد و لیموزین مشکی رنگش رو روشن کرد.
سرم رو خم کرد ومن رو داخل ماشین پرت کرد.
اصلان و حامد به ما رسیدن، فرهاد شیشه سمت من رو پایین داد و گفت:
- شما برید عمارت، منم این دختر رو می‌برم به جایی که تعلق داره.
رنگ از چهره حامد پرید ولی اصلان خنده‌ای کرد و گفت:
- آره داداش ببرش.
نمی‌دونم چرا این‌ها این‌قدر عجیب بودند.
فرهاد پاش روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد، سرعتش به حدی بالا بود که من دستم رو به دستگیره بالای ماشین گرفتم و مدام جیغ می‌زدم.
بالاخره کنار یک قبرستون سرد و یخ زده ایستاد، صدای عجیبی توی قبرستون می‌اومد. دستانم شروع به لرزش کرد، از شدت ترس بازوی فرهاد رو چسبیدم. فرهاد دست من رو پس زد و سرد گفت:
- می‌دونی چرا این قبرها کنده شدن؟
سر تکون دادم و گفتم:
- نه
فرهاد خیلی سرد و جدی گفت:
- چون یا می‌خواستن به من خیانت کنن یا زیادی از کارام سر در آوردن.
دست روی قبری گذاشت و گفت:
- مثلا سینا پارسا، عموی تو...
نفسم حبس شد و گفتم:
- عموی من؟ تو...تو... عموی من رو به قتل رسوندی؟ آره؟
دستش رو به نشونه هیس روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس!
ناخودآگاه مثل ماهی دهانم باز و بسته شد، اسلحه رو از لباسش بیرون کشید و گفت:
- خب...خب... توهم دوست داری به عموی عزیز تر از جانت به پیوندی؟
از روی ترس چشم بستم، که با لگدی من رو، روی قبر عمو انداخت و گفت:
- اما می‌تونی انتخاب کنی که با من باشی یا به آ*غ*و*ش مرگ بری. هوم؟
کد:
پارت چهاردهم:
فرهاد گوشی را از دست یگانه بیرون کشید، سیم‌کارت آن را بیرون آورد و پرت کرد سمت دیگر.
***
یک ماه بعد:
یگانه:
بالاخره به لندن رسیدیم، کشتی کنار اسکله ایستاد، توی این یک ماه دیگه اخلاق های حامد و اصلان دستم اومده بود و فهمیدم که خیلی هم بد نیستن ولی هنوز با فرهاد کنار نیومده بودم، از هر فرصتی برای تحقیر و تخریب من استفاده می‌کرد.
هوا سرد بود و دلچسب. باد خنکی به سرم خورد و موهای فرفری‌ام رو از زیر مقنعه بیرون می‌داد.
فرهاد با عجله به سمتم اومد و بازوم رو محکم گرفت و از کشتی پیاده کرد. ساناز و اصلان، حامد و الینا پشت سر ما بودند.
از درد فشرده شدن بازوم توسط فرهاد نالیدم و گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟ دستم شکست.
اما اون اهمیت نداد، سوئیچ رو از جیبش درآورد و لیموزین مشکی رنگش رو روشن کرد.
سرم رو خم کرد ومن رو داخل ماشین پرت کرد.
اصلان و حامد به ما رسیدن، فرهاد شیشه سمت من رو پایین داد و گفت:
- شما برید عمارت، منم این دختر رو می‌برم به جایی که تعلق داره.
رنگ از چهره حامد پرید ولی اصلان خنده‌ای کرد و گفت:
- آره داداش ببرش.
نمی‌دونم چرا این‌ها این‌قدر عجیب بودند.
فرهاد پاش روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد، سرعتش به حدی بالا بود که من دستم رو به دستگیره بالای ماشین گرفتم و مدام جیغ می‌زدم.
بالاخره کنار یک قبرستون سرد و یخ زده ایستاد، صدای عجیبی توی قبرستون می‌اومد. دستانم شروع به لرزش کرد، از شدت ترس بازوی فرهاد رو چسبیدم. فرهاد دست من رو پس زد و سرد گفت:
- می‌دونی چرا این قبرها کنده شدن؟
سر تکون دادم و گفتم:
- نه
فرهاد خیلی سرد و جدی گفت:
- چون یا می‌خواستن به من خیانت کنن یا زیادی از کارام سر در آوردن.
دست روی قبری گذاشت و گفت:
- مثلا سینا پارسا، عموی تو...
نفسم حبس شد و گفتم:
- عموی من؟ تو...تو... عموی من رو به قتل رسوندی؟ آره؟
دستش رو به نشونه هیس روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس!
ناخودآگاه مثل ماهی دهانم باز و بسته شد، اسلحه رو از لباسش بیرون کشید و گفت:
- خب...خب... توهم دوست داری به عموی عزیز تر از جانت به پیوندی؟
از روی ترس چشم بستم، که با لگدی من رو،  روی قبر عمو انداخت و گفت:
- اما می‌تونی انتخاب کنی که با من باشی یا به آ*غ*و*ش مرگ بری. هوم؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت پانزدهم:
زدم زیر گریه، با لگد سعی داشت که من رو خفه کنه، اما هق هق من بیشتر می‌شد، اسلحه رو، روی سرم گذاشت و گفت:
- تا سه می‌شمارم انتخاب کن...
از ترس آب دهنم رو قورت دادم که ادامه داد:
- یک‌...
پی در پی اشک می‌ریختم که داد زد:
- دو...
ترس داشتم، با حالت چهار دست و پا روی زمین افتادم،
فرهاد با گلوله به آسمون شلیک کرد، پاهام سست شده بود، دوباره داد زد:
- این هم شد..
جیغ کشیدم:
- نه...من نمی‌خوام بمیرم.
فرهاد اسلحه رو در جیبش گذاشت، دست نوازشی به سرم کشید و گفت:
- آفرین، خیلی دختر عاقلی هستی عزیزم...
دستم رو گرفت که بلندم کنه ولی پاهام به زمین چسبیده بود، اشک می‌ریختم، یقه‌ی لباسم رو گرفت و من رو از جا بلند کرد، با چشمان آبی رنگش بهم زل زد و گفت:
- از این لحظه به بعد برای تمام کارات از من باید اجازه بگیری، حتی مردنت.
نفسم توی س*ی*نه حبس شد که داد زد:
- فهمیدی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و با لرزشی که توی صدام بود و اون هم ناشی از ترس بود گفتم:
- ب...له...بله.
خندید و من رو سوار لیموزینش کرد و باهم سمت عمارت راه افتادیم.
وقتی به عمارت رسیدیم، دست من رو محکم گرفت و وارد سالن کرد. ساناز با دیدن من با ترس سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟ چرا لباس‌هات خاکیه؟ چرا دستات می‌لرزه؟
خ
سری تکون دادم و گفتم:
- چون حالم بده.
ساناز خواست حرفی بزنه که اصلان اون رو عقب کشید و گفت:
- دیدی که الان حالش خوبه، مابقی به تو ربطی نداره‌.
یک مرد جوون قدبلند، باموهای کوتاه طلایی، چشمای آبی، بهش می‌خورد انگلیسی باشه جلو اومد و با پوزخند به من گفت:
- فکر کنم شما یگانه همون دختر جسور ز*ب*ون دراز باشید. درسته؟
من هم متقابلاً پوزخندی زدم و گفتم:
- من هم فکر می‌کنم شما آقای نامیک همون کلاغ خبر رسون باشید. درسته؟
ز*ب*ون درازی من خیلی بهش برخورد و با حرص گفت:
- پس جفتمون خیلی باهوشیم.
دیگه چیزی نگفتم، نگاهم به عمارت باشکوه افتاد، مجسمه‌های گوناگون در دوطرف پله‌ها گذاشته شده بود. پله‌ها مارپیچ تا طبقه بالا می‌رفت. به بالا نگاه کردم، نزدیک به ده تا اتاق طبقه بالا بود و ده تا اتاق طبقه پایین. مطمئناً همه مستره( مستر یعنی اتاق خوابی که دارای حمام و دستشویی هست.)
درها حفاظت شده بود، نمی‌دونم نامیک همون مرد انگلیسی نژاد فکرم رو خوند یا نه که سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
- بهتره سعی کنی عاقل باشی و روزای خوبی رو برای خودت توی این عمارت بسازی وگرنه با کارهای احمقانه این عمارت باشکوه می‌شه شکنجه گاه عظیمت.
شاید اون روز درک درستی از حرف نامیک نداشتم ولی با هربار فرارم، بیشتر از قبل این جمله رو با گوشت و استخونم حس کردم.
فرهاد جلوی همه ایستاد و گفت:
- این دختر از این به بعد...
نگاهی به من کرد که با ترس بهش چشم دوخته بودم و ادامه داد:
- خدمتگزار و خدمتکار منه، جزئی از اموال و دارایی منه. کسی حق نداره توی مسائل بین من و اون دخالت کنه.
سرم رو از روی تاسف براش تکون دادم و توی دلم گفتم:
- خاک بر سرت! حداقل میگفتی زن منه، مثل این فیلما من فاز دپ برمی داشتم.
کد:
پارت پانزدهم:
زدم زیر گریه، با لگد سعی داشت که من رو خفه کنه، اما هق هق من بیشتر می‌شد، اسلحه رو، روی سرم گذاشت و گفت:
- تا سه می‌شمارم انتخاب کن...
از ترس آب دهنم رو قورت دادم که ادامه داد:
- یک‌...
پی در پی اشک می‌ریختم که داد زد:
- دو...
ترس داشتم، با حالت چهار دست و پا روی زمین افتادم،
فرهاد با گلوله به آسمون شلیک کرد، پاهام سست شده بود، دوباره داد زد:
- این هم شد..
جیغ کشیدم:
- نه...من نمی‌خوام بمیرم.
فرهاد اسلحه رو در جیبش گذاشت، دست نوازشی به سرم کشید و گفت:
- آفرین، خیلی دختر عاقلی هستی عزیزم...
دستم رو گرفت که بلندم کنه ولی پاهام به زمین چسبیده بود، اشک می‌ریختم، یقه‌ی لباسم رو گرفت و من رو از جا بلند کرد، با چشمان آبی رنگش بهم زل زد و گفت:
- از این لحظه به بعد برای تمام کارات از من باید اجازه بگیری، حتی مردنت.
نفسم توی س*ی*نه حبس شد که داد زد:
- فهمیدی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و با لرزشی که توی صدام بود و  اون هم  ناشی از ترس بود گفتم:
- ب...له...بله.
خندید و من رو سوار لیموزینش کرد و باهم سمت عمارت راه افتادیم.
وقتی به عمارت رسیدیم، دست من رو محکم گرفت و وارد سالن کرد. ساناز  با دیدن من با ترس سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟ چرا لباس‌هات خاکیه؟ چرا دستات می‌لرزه؟
خ
سری تکون دادم و گفتم:
- چون حالم بده.
ساناز خواست حرفی بزنه که اصلان اون رو عقب کشید و گفت:
- دیدی که الان حالش خوبه، مابقی به تو ربطی نداره‌.
یک مرد جوون قدبلند، باموهای کوتاه طلایی، چشمای آبی، بهش می‌خورد انگلیسی باشه جلو اومد و با پوزخند به من گفت:
- فکر کنم شما یگانه همون دختر جسور ز*ب*ون دراز باشید. درسته؟
من هم متقابلاً پوزخندی زدم و گفتم:
- من هم فکر می‌کنم شما آقای نامیک همون کلاغ خبر رسون باشید. درسته؟
 ز*ب*ون درازی من خیلی بهش برخورد و با حرص گفت:
- پس جفتمون خیلی باهوشیم.
دیگه چیزی نگفتم، نگاهم به عمارت باشکوه افتاد، مجسمه‌های گوناگون در دوطرف پله‌ها  گذاشته شده بود. پله‌ها مارپیچ تا طبقه بالا می‌رفت. به بالا نگاه کردم، نزدیک به ده تا اتاق طبقه بالا بود و ده تا اتاق طبقه پایین. مطمئناً همه مستره( مستر یعنی اتاق خوابی که دارای حمام و دستشویی هست.)
درها حفاظت شده بود، نمی‌دونم نامیک همون مرد انگلیسی نژاد فکرم رو خوند یا نه که سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
- بهتره سعی کنی عاقل باشی و  روزای خوبی رو برای خودت توی این عمارت بسازی وگرنه با کارهای احمقانه این عمارت باشکوه می‌شه شکنجه گاه عظیمت.
شاید اون روز درک درستی از حرف نامیک نداشتم ولی با هربار فرارم، بیشتر از قبل این جمله رو با گوشت و استخونم حس کردم.
فرهاد جلوی همه ایستاد و گفت:
- این دختر از این به بعد...
نگاهی به من کرد که با ترس بهش چشم دوخته بودم و ادامه داد:
 - خدمتگزار و خدمتکار منه، جزئی از اموال و دارایی منه. کسی حق نداره توی مسائل بین من و اون دخالت کنه.
سرم رو از روی تاسف براش تکون دادم و توی دلم گفتم:
- خاک بر سرت! حداقل میگفتی زن منه، مثل این فیلما من فاز دپ برمی داشتم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت شانزدهم:
- ولی این خلاف قوانینه.
من متعجب سمت صدا برگشتم، زنی حدوداً چهل ساله، با صورت خوش فرم رو دیدم، که به سمت من و فرهاد اومد...
چهره‌ی اون زن خیلی برام آشنا می‌زد، جلو اومد، دست من رو محکم گرفت و گفت:
- این دختر حقی برای اینجا بودن نداره فرهاد.
فرهاد اون رو هل داد سمت دیوار و دستانش رو کنار صورت زن گذاشت و گفت:
- این حق رو من تعیین می‌کنم یا تو؟
زن در حالی که سعی می‌کرد از دست فرهاد خلاص بشه گفت:
- تو... ولی جریان سینا رو فراموش نکردی که؟ درس نشده برات؟
فرهاد بلند توی صورتش داد زد:
- خفه شو آلا، خفه شو!
زن با صدای بلند داد زد:
- من خفه شم؟ قوانین این عمارت رو تا الان فقط به خاطر من تونستی دور بزنی. همین الان این دختر باید بمیره.
فرهاد خواست چیزی بگه که داد کشیدم:
- بس کنید!
هر دو شون سمت من برگشتن که با چشمان خیس و گریون ادامه دادم:
- سر چی دعوا می‌کنید؟ مرگ و زندگی من؟ مگه مهمه؟
یقه‌ی فرهاد رو گرفتم و داد زدم:
- مگه مرگ و زندگی یک بی‌گناه برای تو مهمه؟ اگه مهمه چرا وقتی فهمیدی همه‌چی سوءتفاهم بود نگذاشتی بریم هان؟
یقه‌ی فرهاد رو ول کردم و درحالی که اشک می‌ریختم سمت اون زن رفتم، درست مقابلش ایستادم، با گریه بهش نگاه کردم و گفتم:
- فکر می‌کنی الان حالم خوبه؟ فکر می‌کنی من از سر دلخوشی پا به این خونه گذاشتم؟
زن مات و مبهوت نگاهم می‌کرد که جلوی پاش زانو زدم و با اشک ادامه دادم:
- اگر فکر می‌کنی با مردن من راحت میشی، اگر فکر می‌کنی زندگی توی این عمارت با مرگ برام فرقی نداره، باشه. من رو بکش.
فرهاد دستم رو گرفت که بلندم کنه که داد کشیدم:
- دست کثیفت رو به من نزن!
فرهاد با یک نگاه عصبی دستش رو از من برداشت که دوباره رو به زن ادامه دادم:
- چرا معطلی پس؟ بزن...
مگه دم از خلاف قوانین نمی‌زدی؟ خب بزن لعنتی.

تمام بدنم می‌لرزید، اصلا حال خوبی نداشتم که زن دستم رو گرفت و من رو بلند کرد، با اشک بهش نگاه کردم، زن دستم رو محکم فشار داد و گفت:
- امیدوارم از این که یک فرصت بهت دادم پشیمونم نکنی دخترجون.
نگاهش کردم و با حال گرفته گفتم:
- کاش من رو همین الان می‌کشتی؟
زن من رو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- بسه عزیزم، بسه!
فقط نگاهش کردم، فرهاد با عصبانیت دستم رو گرفت و من رو از پله‌ها بالا برد، در اتاقی رو باز کرد و من رو داخل اتاق انداخت، بعد هم از اتاق خارج شد، در رو هم پشت سرش قفل کرد.
سمت در رفتم و داد زدم:
- فرهاد در رو بازکن! چرا من رو اینجا آوردی؟ ولم کن نامرد.

کد:
- ولی این خلاف قوانینه.
من متعجب سمت صدا برگشتم، زنی حدوداً چهل ساله، با صورت خوش فرم رو دیدم، که به سمت من و فرهاد اومد...
چهره‌ی اون زن خیلی برام آشنا می‌زد، جلو اومد، دست من رو محکم گرفت و گفت:
- این دختر حقی برای اینجا بودن نداره فرهاد.
فرهاد اون رو هل داد سمت دیوار و دستانش رو کنار صورت زن گذاشت و گفت:
- این حق رو من تعیین می‌کنم یا تو؟
زن در حالی که سعی می‌کرد از دست فرهاد خلاص بشه گفت:
- تو... ولی جریان سینا رو فراموش نکردی که؟ درس نشده برات؟
فرهاد بلند توی صورتش داد زد:
- خفه شو آلا، خفه شو!
زن با صدای بلند داد زد:
- من خفه شم؟ قوانین این عمارت رو تا الان فقط به خاطر من تونستی دور بزنی. همین الان این دختر باید بمیره.
فرهاد خواست چیزی بگه که داد کشیدم:
- بس کنید!
هر دو شون سمت من برگشتن که با چشمان خیس و گریون ادامه دادم:
- سر چی دعوا می‌کنید؟ مرگ و زندگی من؟ مگه مهمه؟
یقه‌ی فرهاد رو گرفتم و داد زدم:
- مگه مرگ و زندگی یک بی‌گناه برای تو مهمه؟ اگه مهمه چرا وقتی فهمیدی همه‌چی سوءتفاهم بود نگذاشتی بریم هان؟
یقه‌ی فرهاد رو ول کردم و درحالی که اشک می‌ریختم سمت اون زن رفتم، درست مقابلش ایستادم، با گریه بهش نگاه کردم و گفتم:
- فکر می‌کنی الان حالم خوبه؟ فکر می‌کنی من از سر دلخوشی پا به این خونه گذاشتم؟
زن مات و مبهوت نگاهم می‌کرد که جلوی پاش زانو زدم و با اشک ادامه دادم:
- اگر فکر می‌کنی با مردن من راحت میشی، اگر فکر می‌کنی زندگی توی این عمارت با مرگ برام فرقی نداره، باشه. من رو بکش.
فرهاد دستم رو گرفت که بلندم کنه که داد کشیدم:
- دست کثیفت رو به من نزن!
فرهاد با یک نگاه عصبی دستش رو از من برداشت که دوباره رو به زن ادامه دادم:
- چرا معطلی پس؟ بزن...
مگه دم از خلاف قوانین نمی‌زدی؟ خب بزن لعنتی.

تمام بدنم می‌لرزید، اصلا حال خوبی نداشتم که زن دستم رو گرفت و من رو بلند کرد، با اشک بهش نگاه کردم، زن دستم رو محکم فشار داد و گفت:
- امیدوارم از این که یک فرصت بهت دادم پشیمونم نکنی دخترجون.
نگاهش کردم و با حال گرفته گفتم:
- کاش من رو همین الان می‌کشتی؟
زن من رو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:
- بسه عزیزم، بسه!
فقط نگاهش کردم، فرهاد با عصبانیت دستم رو گرفت و من رو از پله‌ها بالا برد، در اتاقی رو باز کرد و من رو داخل اتاق انداخت، بعد هم از اتاق خارج شد، در رو هم پشت سرش قفل کرد.
سمت در رفتم و داد زدم:
- فرهاد در رو بازکن! چرا من رو اینجا آوردی؟ ولم کن نامرد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت هفدهم:
فرهاد:
در اتاق رو از پشت قفل کردم، کلید رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم، نامیک، اصلان و حامد، آلا و دخترها این‌جا بودند که روی مبل لم دادم و گفتم:
- وای این دختر زیادی غر می‌زنه‌. باید واسش یه فکری کنم.
بعد به پشت سر برگشتم و گفتم:
- حامد، اصلان، به دخترها اتاقشون رو نشون بدین.
اصلان و حامد دخترها رو پیش یگانه بردند که آلا گفت:
- این دختر رو چرا این‌جا آوردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون به دردمون می‌خوره.
آلا یک فنجان قهوه برای خودش ریخت، فنجان رو بین انگشت‌های چهارم و پنجم دست راستش گرفت، درحالی که ل*ب‌هاش رو به سمت فنجان نزدیک می‌کرد گفت:
- مثلاً به چه درد می‌خوره؟
به افق نگاه کردم، لبخندی بین ل*ب‌هام جا گرفت و گفتم:
- ویلیام خان.
آلا متعجب نگاهم کرد و گفت:
- نکنه می‌خوای بگی که این دختر رو می‌خوای طعمه کنی؟
خندیدم و گفتم:
- طعمه که نه... ولی بدمم نمیاد از این طریق جفت‌شون رو گوش مالی بدم.
نامیک خودش رو کنارم روی مبل پرت کرد، پاهاش رو روی هم انداخت و روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی از این دختر استفاده می‌کنی تا به ویلیام خان برسی و ضعفش رو کشف کنی، بعد هم یگانه رو با فکر این که شریک جرمته میگیری توی دستات درسته؟
آلا ادای دست زدن رو درآورد و گفت:
- آفرین! فرهاد، فقط نمی‌دونم به این که هر کسی نمی‌تونه وارد تشکیلات بشه فکر کردی یا نه؟
نگاهی کوتاه بهش انداختم که سرش رو پایین انداخت، حامد و اصلان اومدن که حامد گفت:
- این یگانه عجب دختر وحشی‌ای هستا، تا رفتیم تو اتاق که سر بزنیم بهش پرید به ما که ما رو بزنه ولی خب...
با چشمانی باز شده نگاهشون کردم که حامد نگاهی به اصلان انداخت و گفت:
- البته اصلان هم یک جوری زد تو گوشش که بی‌هوش روی تخت افتاد.
با شنیدن این جمله، به سرعت از جا پریدم، دستم رو به نرده‌ها گرفتم و پله‌ها رو دوتا یکی کردم و سمت اتاق رفتم، کلید رو توی در چرخوندم که دیدم یگانه بی‌هوش روی تخت افتاده.
سمتش رفتم و بهش نگاهی انداختم.
سرخی صورت یگانه و رد انگشتان دست مردونه، واقعی بودن حرف حامد رو نشون می‌داد.
روی تخت نشستم، سر یگانه از بالش افتاد، دستم رو زیر سرش بردم و سرش رو روی بالش گذاشتم.
کنارش دراز کشیدم و پیامی برای نامیک ارسال کردم.
بعد هم کم‌کم چشم بستم و خوابم برد.
نمی‌دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم، دیدم یگانه نیست، دوباره از جا پریدم که برم دنبالش ولی وقتی خوب نگاه کردم، دیدم داره نماز می‌خونه، برام عجیب بود که این دختر توی این شرایط داره نماز می‌خونه.
بالا سرش ایستادم، همین که نمازش رو خوند، دستش رو کشیدم که تو ب*غ*ل من افتاد.
خواست خودش رو از بغلم بیرون بکشه که محکم فشارش دادم و گفتم:
- اگر احمق نباشی، اینجا بهت سخت نمی‌گذره.
پوزخندی زد و گفت:
- منظورت اگر احمق باشی هست دیگه؟
فقط نگاهش کردم که خودش رو از حصار آ*غ*و*ش من بیرون کشید و سمت پله‌ها رفت، من هم دنبالش رفتم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت هفدهم:
فرهاد:
در اتاق رو از پشت قفل کردم، کلید رو برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم، نامیک، اصلان و حامد، آلا و دخترها اون‌جا بودند که روی مبل لم دادم و گفتم:
- وای این دختر زیادی غر می‌زنه‌. باید واسش یه فکری کنم.
بعد به پشت سر برگشتم و گفتم:
- حامد، اصلان، به دخترها اتاقشون رو نشون بدین.
اصلان و حامد دخترها رو پیش یگانه بردند که آلا گفت:
- این دختر رو چرا این‌جا آوردی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چون به دردمون می‌خوره.
آلا یک فنجان قهوه برای خودش ریخت، فنجان رو بین انگشت‌های چهارم و پنجم دست راستش گرفت، درحالی که ل*ب‌هاش رو به سمت فنجان نزدیک می‌کرد گفت:
- مثلاً به چه درد می‌خوره؟
به افق نگاه کردم، لبخندی بین ل*ب‌هام جا گرفت و گفتم:
- ویلیام خان.
آلا متعجب نگاهم کرد و گفت:
- نکنه می‌خوای بگی که این دختر رو می‌خوای طعمه کنی؟
خندیدم و گفتم:
- طعمه که نه... ولی بدمم نمیاد از این طریق جفت‌شون رو گوش مالی بدم.
نامیک خودش رو کنارم روی مبل پرت کرد، پاهاش رو روی هم انداخت و روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی از این دختر استفاده می‌کنی تا به ویلیام خان برسی و ضعفش رو کشف کنی، بعد هم یگانه رو با فکر این که شریک جرمته میگیری توی دستات درسته؟
آلا ادای دست زدن رو درآورد و گفت:
- آفرین! فرهاد، فقط نمی‌دونم به این که هرکسی نمی‌تونه وارد تشکیلات بشه فکر کردی یا نه؟
نگاهی کوتاه بهش انداختم که سرش رو پایین انداخت، حامد و اصلان اومدن که حامد گفت:
- این یگانه عجب دختر وحشی‌ای هستا، تا رفتیم  تو اتاق که سر بزنیم بهش پرید به ما که ما رو بزنه ولی خب... .
با چشمانی باز  شده نگاهشون کردم که حامد نگاهی به اصلان انداخت و گفت:
- البته اصلان هم یک جوری زد تو گوشش که بی‌هوش روی تخت افتاد.
با شنیدن این جمله، به سرعت از جا پریدم، دستم رو به نرده‌ها گرفتم و پله‌ها رو دوتا یکی کردم و سمت اتاق رفتم، کلید رو توی در چرخوندم که دیدم یگانه بی‌هوش روی تخت افتاده.
سمتش رفتم و بهش نگاهی انداختم.
سرخی صورت یگانه و رد انگشتان دست مردونه، واقعی بودن حرف حامد رو نشون می‌داد.
روی تخت نشستم، سر یگانه از بالش افتاد، دستم رو زیر سرش بردم و سرش رو روی بالش گذاشتم.
کنارش دراز کشیدم و پیامی برای نامیک ارسال کردم.
بعد هم کم‌کم چشم بستم و خوابم برد.
نمی‌دونم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم، دیدم یگانه نیست، دوباره از جا پریدم که برم دنبالش ولی وقتی خوب نگاه کردم، دیدم داره نماز می‌خونه، برام عجیب بود که این دختر توی این شرایط داره نماز می‌خونه.
بالا سرش ایستادم، همین که نمازش رو خوند، دستش رو کشیدم که تو ب*غ*ل من افتاد.
خواست خودش رو از بغلم بیرون بکشه که محکم فشارش دادم و گفتم:
- اگر احمق نباشی، اینجا بهت سخت نمی‌گذره.
پوزخندی زد و گفت:
- منظورت اگر احمق باشی هست دیگه؟
فقط نگاهش کردم که خودش رو از حصار آ*غ*و*ش من بیرون کشید و سمت پله‌ها رفت، من هم دنبالش رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت هجدهم:

با یگانه از پله‌ها پایین اومدیم، آلا روی کاناپه لم داده بود و روزنامه می‌خوند، روزنامه رو پایین آورد و با دیدن ما از جا بلند شد و سمت‌مون اومد، یگانه متعجب به من چشم دوخته بود، آلا درحالی که یگانه رو خطاب قرار می‌داد رو به من گفت:

- فرهادم، پسرم، امروز قراره ساعت۸ خبرنگارها بیان مصاحبه، درباره این دخترها چی می‌خوای بهشون بگی؟ با این سر و وضع اصلا مناسب نیستن که جلوی دوربین دیده بشن؟

اصلاً به فکر خبرنگارها نبودم، محکم با دست وسط پیشونی‌ام کوبیدم که آلا به زور دستم رو گرفت و گفت:

- آروم باش پسرم.

دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و داد زدم:

- چی رو آروم باش مادر من؟ الان چه خاکی بریزم توی سرم.

یگانه با شنیدن کلمه مادر از من چشمانش گرد شد و یک‌دفعه زد زیر خنده، من و آلا نگاهش کردیم ولی اون از خنده دست بر نمی‌داشت، نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:

- مرض به چی می‌خندی؟

کم‌کم لبخند از صورتش محو شد و گفت:

- واقعا مادرته؟ بیشتر بهش می‌خوره دخترت باشه.

آلا از این تعریف یگانه خیلی خوشش اومد، دستی به موهای بلند قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:

- مرسی عزیزم!

نگاهی عاقل اندر سفیه به هردوشون انداختم و با داد نامیک رو صدا زدم و گفتم:

- نامیک؟ نامیک؟

یگانه از صدای من از جا پرید و عقب عقب رفت، نامیک از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

- چیه؟

نگاهی به یگانه کردم و گفتم:

- ببر واسش لباس بگیر!

نامیک لبخند بدجنسی روی یگانه زد، درحالی که نگاهش به یگانه بود گفت:

- پس اون دوتا چی؟

کلافه پوفی کشیدم و گفتم:

- اونا الان با حامد و اصلان بیرونن، بهشون میگم بخرن.

یگانه با حرص رو به من گفت:

- چرا رفتن بیرون؟ آره دیگه من اینجا زجر کش میشم اونا میرن عشق و حال.

با دست به نامیک اشاره‌ای کردم که یگانه رو کشید و برد از در بیرون.

***

یگانه:

نامیک دستم رو گرفت و کشید، تقلا می‌کردم خودم رو از دستش نجات بدم، اما اون چون یقه‌ام رو گرفته بود و زورش بیشتر از من بود توان این کار رو نداشتم. سمت یک لندکروز مشکی رفت، راننده که پسرکچل و هیکلی و قدبلندی بود در عقب ماشین رو باز کرد و نامیک من رو هل داد توی ماشین و خودش هم سوار شد.

توی ماشین نشستم، اصلا یک چیز عجیبی بود، صندلی‌ها بزرگ، مثل یک تخت بود که میشد توش خوابید، حتی حتی...میشد برای مدت‌ها این تو زندگی کرد. تلویزیون داشت، محو ماشین شده بودم که نامیک سیگارش رو روشن کرد، پاهاش رو دراز کرد و با نیشخند گفت:

- بالا بچه بیا ماساژش بده.

به حالت چندش چشمام رو ریز کردم و گفتم:

- چی؟ من؟

رو به راننده گفت:

- برو سمت مرکز خریدHarrod(هرودو)

راننده هم استارت ماشین رو زد، نامیک به پاهاش اشاره کرد ولی بازهم من ازجام بلندنشدم، با دستش من رو سمت خودش کشید، سیگار رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

- می‌دونی من با آدم‌های گستاخ چکار می‌کنم؟

با ترس سرم رو به نشونه نه تکون دادم که توی یک حرکت سیگار رو توی کف دستم خاموش کرد، جیغ کشیدم، محکم توی دهنم زد، اشک از چشمام جاری شد که گفت:

- البته به تو چون تازه واردی خیلی سخت نمی‌گیرم عزیزم.

با اشک بهش اشاره کردم که بشکنی توی هوا زد و گفت:
- آهان اینم بگم که بعد از هر نافرمانی، مجازات سخت تر میشه.
مثلاً الآن باید جلوی من زانو بزنی و اون‌وقت پاهام رو ماساژ بدی به علاوه این که این کار رو هرزمان با من هستی باید انجام بدی.
با ترس جلوی پاهاش زانو زدم، پاهاش رو بالا آورد، کفش رو از پاهاش درآوردم و با گریه گفتم:
- من ماساژ بلد نیستم.
کد:
پارت هجدهم:

با یگانه از پله‌ها پایین اومدیم، آلا روی کاناپه لم داده بود و روزنامه می‌خوند، روزنامه رو پایین آورد و با دیدن ما از جا بلند شد و سمت‌مون اومد، یگانه متعجب به من چشم دوخته بود، آلا درحالی که یگانه رو خطاب قرار می‌داد رو به من گفت:

- فرهادم، پسرم، امروز قراره ساعت۸ خبرنگارها بیان مصاحبه، درباره این دخترها چی می‌خوای بهشون بگی؟ با این سر و وضع اصلا مناسب نیستن که جلوی دوربین دیده بشن؟

اصلاً به فکر خبرنگارها نبودم، محکم با دست وسط پیشونی‌ام کوبیدم که آلا به زور دستم رو گرفت و گفت:

- آروم باش پسرم.

دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و داد زدم:

- چی رو آروم باش مادر من؟ الان چه خاکی بریزم توی سرم.

یگانه با شنیدن کلمه مادر از من چشمانش گرد شد و یک‌دفعه زد زیر خنده، من و آلا نگاهش کردیم ولی اون از خنده دست بر نمی‌داشت، نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:

- مرض به چی می‌خندی؟

کم‌کم لبخند از صورتش محو شد و گفت:

- واقعا مادرته؟ بیشتر بهش می‌خوره دخترت باشه.

آلا از این تعریف یگانه خیلی خوشش اومد، دستی به موهای بلند قهوه‌ای رنگش کشید و گفت:

- مرسی عزیزم!

نگاهی عاقل اندر سفیه به هردوشون انداختم و با داد نامیک رو صدا زدم و گفتم:

- نامیک؟ نامیک؟

یگانه از صدای من از جا پرید و عقب عقب رفت، نامیک از توی آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

- چیه؟

نگاهی به یگانه کردم و گفتم:

- ببر واسش لباس بگیر!

نامیک لبخند بدجنسی روی یگانه زد، درحالی که نگاهش به یگانه بود گفت:

- پس اون دوتا چی؟

کلافه پوفی کشیدم و گفتم:

- اونا الان با حامد و اصلان بیرونن، بهشون میگم بخرن.

یگانه با حرص رو به من گفت:

- چرا رفتن بیرون؟ آره دیگه من اینجا زجر کش میشم اونا میرن عشق و حال.

با دست به نامیک اشاره ای کردم که یگانه رو کشید و برد از در بیرون.

***

یگانه:

نامیک دستم رو گرفت و کشید، تقلا می‌کردم خودم رو از دستش نجات بدم، اما اون چون یقه‌ام رو گرفته بود و زورش بیشتر از من بود توان این کار رو نداشتم. سمت یک لندکروز مشکی رفت، راننده که پسرکچل و هیکلی و قدبلندی بود در عقب ماشین رو باز کرد و نامیک من رو هل داد توی ماشین و خودش هم سوار شد.

توی ماشین نشستم، اصلا یک چیز عجیبی بود، صندلی‌ها بزرگ، مثل یک تخت بود که میشد توش خوابید، حتی حتی...میشد برای مدت‌ها این تو زندگی کرد. تلویزیون داشت، محو ماشین شده بودم که نامیک سیگارش رو روشن کرد، پاهاش رو دراز کرد و با نیشخند گفت:

- بالا بچه بیا ماساژش بده.

به حالت چندش چشمام رو ریز کردم و گفتم:

- چی؟ من؟

رو به راننده گفت:

- برو سمت مرکز خریدHarrod(هرودو)

راننده هم استارت ماشین رو زد، نامیک به پاهاش اشاره کرد ولی بازهم من ازجام بلندنشدم، با دستش من رو سمت خودش کشید، سیگار رو جلوی صورتم گرفت و گفت:

- می‌دونی من با آدم‌های گستاخ چکار می‌کنم؟

با ترس سرم رو به نشونه نه تکون دادم که توی یک حرکت سیگار رو توی کف دستم خاموش کرد، جیغ کشیدم، محکم توی دهنم زد، اشک از چشمام جاری شد که گفت:

- البته به تو چون تازه واردی خیلی سخت نمی‌گیرم عزیزم.

با اشک بهش اشاره کردم که بشکنی توی هوا زد و گفت:
- آهان اینم بگم که بعد از هر نافرمانی، مجازات سخت تر میشه.
مثلاً الآن باید جلوی من زانو بزنی و اون‌وقت پاهام رو ماساژ بدی به علاوه این که این کار رو هرزمان با من هستی باید انجام بدی.
با ترس جلوی پاهاش زانو زدم، پاهاش رو بالا آورد، کفش رو از پاهاش درآوردم و با گریه گفتم:
- من ماساژ بلد نیستم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا