پارت نهم:
نمیدونم چقدر گذشت که با تکونی که به زنجیرها خورد از خواب بلندشدم، نگاهم تو نگاه سرد حامد گره خورد. زنجیرها رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بلندشو!
جای دستبند زنجیر روی دستم مونده بود، کمی مکث کردم که حامد یقهام رو گرفت و گفت:
- دیگه تکرار نکنم.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم، حامد لباسم رو از پشت گرفت و من رو پرت کرد جلوی پای فرهاد و اصلان، ساناز هم یک گوشه تو خودش جمع شده بود و اشک میریخت، اصلان هم کنارش ایستاده بود فرهاد کمی جلوتر بود.
دوتا بادیگارد غول پیکر هم پشت سر ما ایستادن، داد زدم:
- چرا اینجوری میکنید؟ یا بکشیدمون یا بزارید بریم.
فرهاد لگدی به شکمم زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه که داد میزنی؟
با حرص به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
- تو قول دادی اگر بفهمی ما هیچ کارهایم بزاری بریم.
پوزخندی زد و گفت:
- اولاً من قول ندادم بزارم بری، گفتم بعد از اینکه فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم میگیرم. تصمیم این شد که هیچجا نرید شما.
ساناز با گریه پرسید:
- اونوقت چرا؟
فرهاد سمتش برگشت و گفت:
- چون قتل هامون رو دیدین، چون چهره حامد و من رو دیدین.
چند دقیقه فضا رو سکوت فرا گرفت که پرسیدم:
- خب، پس حداقل بگو این کشتی داره کجا میره؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- لندن.
هیچی نگفتم ولی این رو خوب میفهمیدم که توی وضعیت خوبی نیستیم. ساناز شدت گریههاش بیشتر شد که با کتکی که از اصلان خورد ساکت شد.
فرهاد ادامه داد:
- شما قراره پیش ما زندگی کنید، پس باید عضوی از ما بشید و برای ما کار کنید.
من و ساناز باهم گفتیم:
- چه کاری؟
حامد چند قدم نزدیک ما شد و گفت:
- هر کاری که ما بخوایم، جیببری، دزدی، رفاقت برای منفعت و...، ضمنأ کل کارهای کشتی مثل تمیزیش، اتوی لباس های ما، آشپزی، ماساژ هم با شما دوتاست.
ساناز خیلی سریع گفت:
- باشه.
اما من خیلی مغرور بودم، اصلاً در شأن خودم نمیدیدم که بخوام قبول کنم ولی انگار اصلان ذهنم رو خوند که گفت:
- اگر قبول کنید که ماهم برای امنیتتون هرکار میکنیم ولی اگر فکر فرار به سرتون بزنه و یا نافرمانی کنید اونوقت زندگیتون جهنم میکنیم.
من که تا اون لحظه توی سکوت بودم، کمی که گذشت گفتم:
- الان تکلیف ما دوتا چیه؟ قراره در این لحظه چکار کنیم؟
انگار انتظار این برخورد رو از من نداشتن که فرهاد گفت:
- اول صبر میکنیم تا الینا دختر همایون خان خائن برسه، هرکس هم یک دختر رو بر میداره و خودش میدونه اون دختر.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- این برای منه.
بعد دوباره ادامه داد:
- تاوقتی که برسیم لندن، تمام کارای کشتی و ما رو باید انجام بدین، بقیش رو وقتی که رسیدیم میگم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
نمیدونم چقدر گذشت که با تکونی که به زنجیرها خورد از خواب بلندشدم، نگاهم تو نگاه سرد حامد گره خورد. زنجیرها رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بلندشو!
جای دستبند زنجیر روی دستم مونده بود، کمی مکث کردم که حامد یقهام رو گرفت و گفت:
- دیگه تکرار نکنم.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم، حامد لباسم رو از پشت گرفت و من رو پرت کرد جلوی پای فرهاد و اصلان، ساناز هم یک گوشه تو خودش جمع شده بود و اشک میریخت، اصلان هم کنارش ایستاده بود فرهاد کمی جلوتر بود.
دوتا بادیگارد غول پیکر هم پشت سر ما ایستادن، داد زدم:
- چرا اینجوری میکنید؟ یا بکشیدمون یا بزارید بریم.
فرهاد لگدی به شکمم زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه که داد میزنی؟
با حرص به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
- تو قول دادی اگر بفهمی ما هیچ کارهایم بزاری بریم.
پوزخندی زد و گفت:
- اولاً من قول ندادم بزارم بری، گفتم بعد از اینکه فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم میگیرم. تصمیم این شد که هیچجا نرید شما.
ساناز با گریه پرسید:
- اونوقت چرا؟
فرهاد سمتش برگشت و گفت:
- چون قتل هامون رو دیدین، چون چهره حامد و من رو دیدین.
چند دقیقه فضا رو سکوت فرا گرفت که پرسیدم:
- خب، پس حداقل بگو این کشتی داره کجا میره؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- لندن.
هیچی نگفتم ولی این رو خوب میفهمیدم که توی وضعیت خوبی نیستیم. ساناز شدت گریههاش بیشتر شد که با کتکی که از اصلان خورد ساکت شد.
فرهاد ادامه داد:
- شما قراره پیش ما زندگی کنید، پس باید عضوی از ما بشید و برای ما کار کنید.
من و ساناز باهم گفتیم:
- چه کاری؟
حامد چند قدم نزدیک ما شد و گفت:
- هر کاری که ما بخوایم، جیببری، دزدی، رفاقت برای منفعت و...، ضمنأ کل کارهای کشتی مثل تمیزیش، اتوی لباس های ما، آشپزی، ماساژ هم با شما دوتاست.
ساناز خیلی سریع گفت:
- باشه.
اما من خیلی مغرور بودم، اصلاً در شأن خودم نمیدیدم که بخوام قبول کنم ولی انگار اصلان ذهنم رو خوند که گفت:
- اگر قبول کنید که ماهم برای امنیتتون هرکار میکنیم ولی اگر فکر فرار به سرتون بزنه و یا نافرمانی کنید اونوقت زندگیتون جهنم میکنیم.
من که تا اون لحظه توی سکوت بودم، کمی که گذشت گفتم:
- الان تکلیف ما دوتا چیه؟ قراره در این لحظه چکار کنیم؟
انگار انتظار این برخورد رو از من نداشتن که فرهاد گفت:
- اول صبر میکنیم تا الینا دختر همایون خان خائن برسه، هرکس هم یک دختر رو بر میداره و خودش میدونه اون دختر.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- این برای منه.
بعد دوباره ادامه داد:
- تاوقتی که برسیم لندن، تمام کارای کشتی و ما رو باید انجام بدین، بقیش رو وقتی که رسیدیم میگم.
کد:
پارت نهم:
نمیدونم چقدر گذشت که با تکونی که به زنجیرها خورد از خواب بلندشدم، نگاهم تو نگاه سرد حامد گره خورد. زنجیرها رو باز کرد و با خشم رو به من گفت:
- بلندشو!
جای دستبند زنجیر روی دستم مونده بود، کمی مکث کردم که حامد یقهام رو گرفت و گفت:
- دیگه تکرار نکنم.
سری تکون دادم و از روی تخت پایین اومدم، حامد لباسم رو از پشت گرفت و من رو پرت کرد جلوی پای فرهاد و اصلان، ساناز هم یک گوشه تو خودش جمع شده بود و اشک میریخت، اصلان هم کنارش ایستاده بود فرهاد کمی جلوتر بود.
دوتا بادیگارد غول پیکر هم پشت سر ما ایستادن، داد زدم:
- چرا اینجوری میکنید؟ یا بکشیدمون یا بزارید بریم.
فرهاد لگدی به شکمم زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه که داد میزنی؟
با حرص به فرهاد نگاه کردم و گفتم:
- تو قول دادی اگر بفهمی ما هیچ کارهایم بزاری بریم.
پوزخندی زد و گفت:
- اولاً من قول ندادم بزارم بری، گفتم بعد از اینکه فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم میگیرم. تصمیم این شد که هیچجا نرید شما.
ساناز با گریه پرسید:
- اونوقت چرا؟
فرهاد سمتش برگشت و گفت:
- چون قتل هامون رو دیدین، چون چهره حامد و من رو دیدین.
چند دقیقه فضا رو سکوت فرا گرفت که پرسیدم:
- خب، پس حداقل بگو این کشتی داره کجا میره؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- لندن.
هیچی نگفتم ولی این رو خوب میفهمیدم که توی وضعیت خوبی نیستیم. ساناز شدت گریههاش بیشتر شد که با کتکی که از اصلان خورد ساکت شد.
فرهاد ادامه داد:
- شما قراره پیش ما زندگی کنید، پس باید عضوی از ما بشید و برای ما کار کنید.
من و ساناز باهم گفتیم:
- چه کاری؟
حامد چند قدم نزدیک ما شد و گفت:
- هر کاری که ما بخوایم، جیببری، دزدی، رفاقت برای منفعت و...، ضمنأ کل کارهای کشتی مثل تمیزیش، اتوی لباس های ما، آشپزی، ماساژ هم با شما دوتاست.
ساناز خیلی سریع گفت:
- باشه.
اما من خیلی مغرور بودم، اصلاً در شأن خودم نمیدیدم که بخوام قبول کنم ولی انگار اصلان ذهنم رو خوند که گفت:
- اگر قبول کنید که ماهم برای امنیتتون هرکار میکنیم ولی اگر فکر فرار به سرتون بزنه و یا نافرمانی کنید اونوقت زندگیتون جهنم میکنیم.
من که تا اون لحظه توی سکوت بودم، کمی که گذشت گفتم:
- الان تکلیف ما دوتا چیه؟ قراره در این لحظه چکار کنیم؟
انگار انتظار این برخورد رو از من نداشتن که فرهاد گفت:
- اول صبر میکنیم تا الینا دختر همایون خان خائن برسه، هرکس هم یک دختر رو بر میداره و خودش میدونه اون دختر.
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- این برای منه.
بعد دوباره ادامه داد:
- تاوقتی که برسیم لندن، تمام کارای کشتی و ما رو باید انجام بدین، بقیش رو وقتی که رسیدیم میگم.
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: