#پارت49
مچ دستم رو فشار داد و کنار گوشم پچ زد:
- یعنی خودت از شباهتمون متوجه نمیشی؟
این دفعه دستم رو روی دستش گذاشتم و درحالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بهش گفتم؛
- چ...چرا من رو اینجا آوردی؟ چرا مافیا شدی؟ چرا تو داداش منی؟ اصلا از کجا معلوم باشی؟
من رو کشید و داخل یکی از اتاق ها کرد، کمرم رو کوبوند به کمد پشت سرم، دستانش رو دوطرف سرم قرار داد؛
- تو من رو نخواستی، تو من رو به مسعود دوزاری ترجیح دادی. به خاطر تو من از خونوادم دور شدم.
با ترس بهش زل زدم؛
- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سالمون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی میشد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به اینکه داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه میکنه از پلهها بالا رفتم، در اتاقها رو یکی یکی باز کردم، که احساس کردم صدای جیغ یگانه رو شنیدم.
خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سینا باعث شد که دستم روی دستگیره بمونه؛
- من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم، من و تو، اما اما مامان و بابا اول تو رو نجات دادن.
یگانه پوزخندی حرصی زد؛
- بابا تو خیلی عقدهای هستی، حالا بالاخره تو رو هم نجات دادن دیگه.
سینا داد کشید:
- نه! من رو یک مرد غریبه نجات داد.
صدای سیلی خوردن رو شنیدم که یگانه با گریه گفت:
- خب اصلاً مرد غریبه، چرا تو...
سینا نگذاشت حرف بزنه؛
- یگانه اون مسعود اون موقع ۱۵سالش بود، به تو گفت که بگی من مردم، تو هم گفتی بعدش میدونی چیشد؟
یگانه سکوت کرد که سینا بلندتر داد زد:
- لال شدی؟ میدونی چیشد؟
یگانه از ترس به لکنت افتاد:
- نه...ن...چ...شد؟
سینا نفسش رو با حرص بیرون داد؛
- بگذار بهت بگم، من افتادم دست چندتا بچه دزد، میخواستن کلیهام رو دربیارن، اما از شانس خوبم یا بدم رئیسشون زنش نازا بود، بچه دار نمیشد، از من خوشش اومد و گفت میخواد من رو بزرگ کنه.
یگانه صدای هقهقهاش بلند شد و داد زد:
- نگو... دیگه نگو... .
سینا با ضرب بلندش کرد و کوبیدش به دیوار؛
- داستان هنوز ادامه داره، فکر کنم تا اینجای داستان قربانی شدن بکارتت به دست ویلیام منصفانه باشه.
یگانه با گریه نالید:
- این منصفانه نیست، تو کلیهات رو از دست ندادی، بعدهم من بچه بودم، مسعود بهم خط داده خب.
یگانه رو دوباره کوبید به کمد و غرید:
- کلیه از دست ندادم ولی غرورم خورد شد تو زندگی با اون زن و شوهر سادیسمی، سادیسم میدونی چیه؟ اشکال نداره کنار ویلیام میفهمی زندگی با یک سادیسمی یعنی چی.
دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم، در اتاق رو باز کردم، یگانه با ل*ب و دهن خونی به حالت زانو افتاده بود، زانوی سینا رو گرفت و داد زد:
- تو رو خدا سینا من خواهرتم، من رو ببخش، من پنج سالم بود فقط.
سینا کنارش نشست بوسی روی گونش کاشت و گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو، تقاص کارهات رو که ازت گرفتم نجات میدم.
دلم از این همه بیرحمی سینا به درد اومد، سینا خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- اگر الان از اینجا نبریش، نمیزارم دیگه انگشتت بهش بخوره.
پوزخندی زد و بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
مچ دستم رو فشار داد و کنار گوشم پچ زد:
- یعنی خودت از شباهتمون متوجه نمیشی؟
این دفعه دستم رو روی دستش گذاشتم و درحالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بهش گفتم؛
- چ...چرا من رو اینجا آوردی؟ چرا مافیا شدی؟ چرا تو داداش منی؟ اصلا از کجا معلوم باشی؟
من رو کشید و داخل یکی از اتاق ها کرد، کمرم رو کوبوند به کمد پشت سرم، دستانش رو دوطرف سرم قرار داد؛
- تو من رو نخواستی، تو من رو به مسعود دوزاری ترجیح دادی. به خاطر تو من از خونوادم دور شدم.
با ترس بهش زل زدم؛
- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سالمون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی میشد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به اینکه داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه میکنه از پلهها بالا رفتم، در اتاقها رو یکی یکی باز کردم، که احساس کردم صدای جیغ یگانه رو شنیدم.
خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سینا باعث شد که دستم روی دستگیره بمونه؛
- من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم، من و تو، اما اما مامان و بابا اول تو رو نجات دادن.
یگانه پوزخندی حرصی زد؛
- بابا تو خیلی عقدهای هستی، حالا بالاخره تو رو هم نجات دادن دیگه.
سینا داد کشید:
- نه! من رو یک مرد غریبه نجات داد.
صدای سیلی خوردن رو شنیدم که یگانه با گریه گفت:
- خب اصلاً مرد غریبه، چرا تو...
سینا نگذاشت حرف بزنه؛
- یگانه اون مسعود اون موقع ۱۵سالش بود، به تو گفت که بگی من مردم، تو هم گفتی بعدش میدونی چیشد؟
یگانه سکوت کرد که سینا بلندتر داد زد:
- لال شدی؟ میدونی چیشد؟
یگانه از ترس به لکنت افتاد:
- نه...ن...چ...شد؟
سینا نفسش رو با حرص بیرون داد؛
- بگذار بهت بگم، من افتادم دست چندتا بچه دزد، میخواستن کلیهام رو دربیارن، اما از شانس خوبم یا بدم رئیسشون زنش نازا بود، بچه دار نمیشد، از من خوشش اومد و گفت میخواد من رو بزرگ کنه.
یگانه صدای هقهقهاش بلند شد و داد زد:
- نگو... دیگه نگو... .
سینا با ضرب بلندش کرد و کوبیدش به دیوار؛
- داستان هنوز ادامه داره، فکر کنم تا اینجای داستان قربانی شدن بکارتت به دست ویلیام منصفانه باشه.
یگانه با گریه نالید:
- این منصفانه نیست، تو کلیهات رو از دست ندادی، بعدهم من بچه بودم، مسعود بهم خط داده خب.
یگانه رو دوباره کوبید به کمد و غرید:
- کلیه از دست ندادم ولی غرورم خورد شد تو زندگی با اون زن و شوهر سادیسمی، سادیسم میدونی چیه؟ اشکال نداره کنار ویلیام میفهمی زندگی با یک سادیسمی یعنی چی.
دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم، در اتاق رو باز کردم، یگانه با ل*ب و دهن خونی به حالت زانو افتاده بود، زانوی سینا رو گرفت و داد زد:
- تو رو خدا سینا من خواهرتم، من رو ببخش، من پنج سالم بود فقط.
سینا کنارش نشست بوسی روی گونش کاشت و گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو، تقاص کارهات رو که ازت گرفتم نجات میدم.
دلم از این همه بیرحمی سینا به درد اومد، سینا خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- اگر الان از اینجا نبریش، نمیزارم دیگه انگشتت بهش بخوره.
پوزخندی زد و بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
کد:
#پارت49
مچ دستم رو فشار داد و کنار گوشم پچ زد:
- یعنی خودت از شباهتمون متوجه نمیشی؟
این دفعه دستم رو روی دستش گذاشتم و درحالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بهش گفتم؛
- چ...چرا من رو اینجا آوردی؟ چرا مافیا شدی؟ چرا تو داداش منی؟ اصلا از کجا معلوم باشی؟
من رو کشید و داخل یکی از اتاق ها کرد، کمرم رو کوبوند به کمد پشت سرم، دستانش رو دوطرف سرم قرار داد؛
- تو من رو نخواستی، تو من رو به مسعود دوزاری ترجیح دادی. به خاطر تو من از خونوادم دور شدم.
با ترس بهش زل زدم؛
- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سالمون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی میشد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به اینکه داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه میکنه از پلهها بالا رفتم، در اتاقها رو یکی یکی باز کردم، که احساس کردم صدای جیغ یگانه رو شنیدم.
خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سینا باعث شد که دستم روی دستگیره بمونه؛
- من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم، من و تو، اما اما مامان و بابا اول تو رو نجات دادن.
یگانه پوزخندی حرصی زد؛
- بابا تو خیلی عقدهای هستی، حالا بالاخره تو رو هم نجات دادن دیگه.
سینا داد کشید:
- نه! من رو یک مرد غریبه نجات داد.
صدای سیلی خوردن رو شنیدم که یگانه با گریه گفت:
- خب اصلاً مرد غریبه، چرا تو...
سینا نگذاشت حرف بزنه؛
- یگانه اون مسعود اون موقع ۱۵سالش بود، به تو گفت که بگی من مردم، تو هم گفتی بعدش میدونی چیشد؟
یگانه سکوت کرد که سینا بلندتر داد زد:
- لال شدی؟ میدونی چیشد؟
یگانه از ترس به لکنت افتاد:
- نه...ن...چ...شد؟
سینا نفسش رو با حرص بیرون داد؛
- بگذار بهت بگم، من افتادم دست چندتا بچه دزد، میخواستن کلیهام رو دربیارن، اما از شانس خوبم یا بدم رئیسشون زنش نازا بود، بچه دار نمیشد، از من خوشش اومد و گفت میخواد من رو بزرگ کنه.
یگانه صدای هقهقهاش بلند شد و داد زد:
- نگو... دیگه نگو... .
سینا با ضرب بلندش کرد و کوبیدش به دیوار؛
- داستان هنوز ادامه داره، فکر کنم تا اینجای داستان قربانی شدن بکارتت به دست ویلیام منصفانه باشه.
یگانه با گریه نالید:
- این منصفانه نیست، تو کلیهات رو از دست ندادی، بعدهم من بچه بودم، مسعود بهم خط داده خب.
یگانه رو دوباره کوبید به کمد و غرید:
- کلیه از دست ندادم ولی غرورم خورد شد تو زندگی با اون زن و شوهر سادیسمی، سادیسم میدونی چیه؟ اشکال نداره کنار ویلیام میفهمی زندگی با یک سادیسمی یعنی چی.
دیگه بیشتر از این نتونستم تحمل کنم، در اتاق رو باز کردم، یگانه با ل*ب و دهن خونی به حالت زانو افتاده بود، زانوی سینا رو گرفت و داد زد:
- تو رو خدا سینا من خواهرتم، من رو ببخش، من پنج سالم بود فقط.
سینا کنارش نشست بوسی روی گونش کاشت و گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو، تقاص کارهات رو که ازت گرفتم نجات میدم.
دلم از این همه بیرحمی سینا به درد اومد، سینا خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- اگر الان از اینجا نبریش، نمیزارم دیگه انگشتت بهش بخوره.
پوزخندی زد و بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
#یگانه
#انجمن_تک_رمان