• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان بیگانه شناس/ یگانه جان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت49

مچ دستم رو فشار داد و کنار گوشم پچ زد:
- یعنی خودت از شباهت‌مون متوجه نمیشی؟
این دفعه دستم رو روی دستش گذاشتم و درحالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بهش گفتم؛
- چ...چرا من رو این‌جا آوردی؟ چرا مافیا شدی؟ چرا تو داداش منی؟ اصلا از کجا معلوم باشی؟
من رو کشید و داخل یکی از اتاق ها کرد، کمرم رو کوبوند به کمد پشت سرم، دستانش رو دوطرف سرم قرار داد؛
- تو من رو نخواستی، تو من رو به مسعود دوزاری ترجیح دادی. به خاطر تو من از خونوادم دور شدم.
با ترس بهش زل زدم؛
- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سال‌مون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی می‌شد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به این‌که داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه می‌کنه از پله‌ها بالا رفتم، در اتاق‌ها رو یکی یکی باز کردم، که احساس کردم صدای جیغ یگانه رو شنیدم.
خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سینا باعث شد که دستم روی دستگیره بمونه؛
- من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم، من و تو، اما اما مامان و بابا اول تو رو نجات دادن.
یگانه پوزخندی حرصی زد؛
- بابا تو خیلی عقده‌ای هستی، حالا بالاخره تو رو هم نجات دادن دیگه.
سینا داد کشید:
- نه! من رو یک مرد غریبه نجات داد.
صدای سیلی خوردن رو شنیدم که یگانه با گریه گفت:
- خب اصلاً مرد غریبه، چرا تو...
سینا نگذاشت حرف بزنه؛
- یگانه اون مسعود اون موقع ۱۵سالش بود، به تو گفت که بگی من مردم، تو هم گفتی بعدش می‌دونی چی‌شد؟
یگانه سکوت کرد که سینا بلندتر داد زد:
- لال شدی؟ می‌دونی چی‌شد؟
یگانه از ترس به لکنت افتاد:
- نه...ن...چ...شد؟
سینا نفسش رو با حرص بیرون داد؛
- بگذار بهت بگم، من افتادم دست چندتا بچه دزد، می‌خواستن کلیه‌ام رو دربیارن، اما از شانس خوبم یا بدم رئیس‌شون زنش نازا بود، بچه دار نمی‌شد، از من خوشش اومد و گفت می‌خواد من رو بزرگ کنه.
یگانه صدای هق‌هق‌هاش بلند شد و داد زد:
- نگو... دیگه نگو... .
سینا با ضرب بلندش کرد و کوبیدش به دیوار؛
- داستان هنوز ادامه داره، فکر کنم تا این‌جای داستان قربانی شدن بکارتت به دست ویلیام منصفانه باشه.
یگانه با گریه نالید:
- این منصفانه نیست، تو کلیه‌ات رو از دست ندادی، بعدهم من بچه بودم، مسعود بهم خط داده خب.
یگانه رو دوباره کوبید به کمد و غرید:
- کلیه از دست ندادم ولی غرورم خورد شد تو زندگی با اون زن و شوهر سادیسمی، سادیسم می‌دونی چیه؟ اشکال نداره کنار ویلیام می‌فهمی زندگی با یک سادیسمی یعنی چی.
دیگه بیش‌تر از این نتونستم تحمل کنم، در اتاق رو باز کردم، یگانه با ل*ب و دهن خونی به حالت زانو افتاده بود، زانوی سینا رو گرفت و داد زد:
- تو رو خدا سینا من خواهرتم، من رو ببخش، من پنج سالم بود فقط.
سینا کنارش نشست بوسی روی گونش کاشت و گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو، تقاص کارهات رو که ازت گرفتم نجات میدم.
دلم از این همه بی‌رحمی سینا به درد اومد، سینا خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- اگر الان از این‌جا نبریش، نمی‌زارم دیگه انگشتت بهش بخوره.
پوزخندی زد و بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
کد:
#پارت49

مچ دستم رو فشار داد و کنار گوشم پچ زد:
- یعنی خودت از شباهت‌مون متوجه نمیشی؟
این دفعه دستم رو روی دستش گذاشتم و درحالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود بهش گفتم؛
- چ...چرا من رو این‌جا آوردی؟ چرا مافیا شدی؟ چرا تو داداش منی؟ اصلا از کجا معلوم باشی؟
من رو کشید و داخل یکی از اتاق ها کرد، کمرم رو کوبوند به کمد پشت سرم، دستانش رو دوطرف سرم قرار داد؛
- تو من رو نخواستی، تو من رو به مسعود دوزاری ترجیح دادی. به خاطر تو من از خونوادم دور شدم.

با ترس بهش زل زدم؛
- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سال‌مون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی می‌شد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به این‌که داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه می‌کنه از پله‌ها بالا رفتم، در اتاق‌ها رو یکی یکی باز کردم، که احساس کردم صدای جیغ یگانه رو شنیدم.
خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای سینا باعث شد که دستم روی دستگیره بمونه؛
- من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم، من و تو، اما اما مامان و بابا اول تو رو نجات دادن.

یگانه پوزخندی حرصی زد؛
- بابا تو خیلی عقده‌ای هستی، حالا بالاخره تو رو هم نجات دادن دیگه.

سینا داد کشید:
- نه! من رو یک مرد غریبه نجات داد.
صدای سیلی خوردن رو شنیدم که یگانه با گریه گفت:
- خب اصلاً مرد غریبه، چرا تو...
سینا نگذاشت حرف بزنه؛
- یگانه اون مسعود اون موقع ۱۵سالش بود، به تو گفت که بگی من مردم، تو هم گفتی بعدش می‌دونی چی‌شد؟

یگانه سکوت کرد که سینا بلندتر داد زد:
- لال شدی؟ می‌دونی چی‌شد؟
یگانه از ترس به لکنت افتاد:
- نه...ن...چ...شد؟

سینا نفسش رو با حرص بیرون داد؛
- بگذار بهت بگم، من افتادم دست چندتا بچه دزد، می‌خواستن کلیه‌ام رو دربیارن، اما از شانس خوبم یا بدم رئیس‌شون زنش نازا بود، بچه دار نمی‌شد، از من خوشش اومد و گفت می‌خواد من رو بزرگ کنه.

یگانه صدای هق‌هق‌هاش بلند شد و داد زد:
- نگو... دیگه نگو... .
سینا با ضرب بلندش کرد و کوبیدش به دیوار؛
- داستان هنوز ادامه داره، فکر کنم تا این‌جای داستان قربانی شدن بکارتت به دست ویلیام منصفانه باشه.

یگانه با گریه نالید:
- این منصفانه نیست، تو کلیه‌ات رو از دست ندادی، بعدهم من بچه بودم، مسعود بهم خط داده خب.

یگانه رو دوباره کوبید به کمد و غرید:
- کلیه از دست ندادم ولی غرورم خورد شد تو زندگی با اون زن و شوهر سادیسمی، سادیسم می‌دونی چیه؟ اشکال نداره کنار ویلیام می‌فهمی زندگی با یک سادیسمی یعنی چی.

دیگه بیش‌تر از این نتونستم تحمل کنم، در اتاق رو باز کردم، یگانه با ل*ب و دهن خونی به حالت زانو افتاده بود، زانوی سینا رو گرفت و داد زد:
- تو رو خدا سینا من خواهرتم، من رو ببخش، من پنج سالم بود فقط.

سینا کنارش نشست بوسی روی گونش کاشت و گفت:
- نگران نباش خواهر کوچولو، تقاص کارهات رو که ازت گرفتم نجات میدم.

دلم از این همه بی‌رحمی سینا به درد اومد، سینا خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- اگر الان از این‌جا نبریش، نمی‌زارم دیگه انگشتت بهش بخوره.

پوزخندی زد و بدون توجه به من از اتاق بیرون رفت.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : یگانه

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت50

یگانه با حالی گرفته روی زمین افتاده بود، دستش رو گرفتم و بلندش کردم، با ترس نگاهم کرد که این من رو وحشی‌تر کرد، دستم رو پس زد و گفت:
- ولم کن آشغال! از همتون متنفرم.

با یک حرکت پرتش کردم روی تخت، تا خواست بلند بشه سنگینی جسمم رو روش انداختم، با کمربند دستش رو به دو طرف تخت بستم، چشماش اشکی شد، پوزخندی بهش زدم:
- تو این همه اشک رو از کجا میاری دختر؟

به سختی حرف زد:
- چ...چی...چیز.... میش...بهم...دست نزنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ!

با اشک نگاهم کرد، دست بردم سمت گونه‌هاش، با پشت دست نوازشش کردم؛
- نترس عزیزم! شب خوبی میشه برات
نفس‌نفس می‌زد، با وحشت سعی کرد دستاش رو آزاد کنه که من سیلی محکمی تو گوشش زدم، دست بردم سمت لباسش که داد زد:
- باشه باشه، هرکاری دوست داری باهام بکن ولی قبلش صیغم کن! محرم بشیم، لطفاً.

کنار تخت نشستم، تموم بدنش شروع به لرزیدن کرد که خیلی ترسناک کنار گوشش پچ زدم:
- می‌دونی وقتی صیغت کنم، دیگه هیچی جلودارم نیست؟ هروقت و هرجا که بخوام باید در اختیارم باشی؟

تند تند سر تکون داد؛
- باشه مهم نیست.

لبخندی زدم، گوشی رو بیرون آوردم و جمله عربی رو خوندم، با گفتن قبلت که گفت، نفسش منظم شد، اصلاً نفهمیدم دلیلش چیه، به سمتش حمله کردم که از ترس چشم بست، کنار گوشش گفتم:
- اگر دختر خوبی باشی، بهت قول میدم که حتی محضریش هم می‌کنیم. فقط ناموساً جفتک ننداز.

شوک زده نگاهم کرد، از ل*ب هایش شروع کردم که یک دفعه به خودش اومد، مثل جنون زده‌ها دستش رو تکون داد و جیغ کشید، از روی تخت بلند شدم، در کمد رو باز کردم، سرنگ رو از پلاستیک بیرون آوردم که صداش بلند شد:
- دستام رو باز کن، ع*و*ضی بازش کن میگم.

ماده‌ای که ساخت خودم بود و داخل ظرف ریخته بودم رو توی سرنگ کشیدم، این ماده رو در دوران تحصیلم کشف کردم، طرف رو به نوعی گیجی می‌برد، یعنی انسان مغزش نیمه فعال می‌شد و اختیارش رو از دست می‌داد، با زدن این آمپول یگانه اختیار و کنترل بدنش دست من می‌افتاد.

به سمتش رفتم، هم‌چنان تقلا می‌کرد، با دیدن آمپول توی دستم سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی در یک حرکت ناگهانی بهش حمله کردم و آمپول رو توی بازوش فرو کردم. چشماش مثل برق گرفته ها باز شد، کم کم بدنش بی حس شد، تقلاهاش از کار افتاد و دست‌هاش شل شد، از کشوی زیر تخت، شلاق رو بیرون آوردم و روبه یگانه گفتم:
- امروز سه تا خطا کردی، اول با دنیل بدون اجازه من حرف زدی، دوم بدون اجازه من تو آ*غ*و*ش دوستت رفتی و با اونم حرف زدی، سوم بدون این که منتظر اجازه‌ای از طرف من باشی، اومدی بالا، چهارم با سینا اومدی تو اتاق.

شلاق رو زمین کوبیدم، صداش تو کل عمارت پیچید، خنده‌ای کردم و گفتم:
- می‌بینی چقدر خطاکاری؟ باید تنبیه بشی دوست داری؟

بدون این که متوجه باشه چی می‌گه سر تکون داد و گفت:
- آره دوست دارم.
لباسش رو تو تنش پاره کردم؛
- چی دوست داری؟
چشماش بی‌اختیار باز و بسته می‌شدند، نالید:
- هرچی تو بخوای.
لپش رو کشیدم و گفتم:
- هر ضربه ۲۰تایی هست، تو هم ۴تا کار خطا داشتی پس با احتساب میشه ۸۰ضربه اسپنک می‌خوای؟

فقط سرتکون داد، از فرصت استفاده کردم و به پشت خوابوندمش، به حدی زدمش که صدای دردش بلندشد، کبود شد قشنگ، شلاق رو کنار گذاشتم و کشیدمش سمت خودم و دست بردم لای موهاش و موهای فرفری‌اش رو کشیدم که جیغش بلند شد؛
- نه... ویلیام نه...درد دارم.
بهش تو جهی نکردم و مشغول کار خودم شدم.
______________________________________
صبح بیدار شدم، با دیدن ب*دن عر*یان و کبود یگانه، لبخندی روی ل*بم نشست، مثل جنازه افتاده بود و مطمئناً تا شب به هوش نمی‌اومد، این که دوشیزه بود و اولین‌بارش رو با خودم تجربه کرده بود، باعث می‌شد رضایت کل وجودم رو در برگیرد.
از جا بلند شدم، لباس‌هام رو پوشیدم، قبل رفتن نگاهی به یگانه انداختم و بوسی روی پیشونی‌اش زدم.
باعجله از پله‌ها پایین رفتم، رافائل کنار در ایستاده بود، با دیدن من لبخند زد:
- صبح بخیر آقا
در جوابش سری تکون دادم و به سمت در رفتم، ولی با پاشنه پا سمتش برگشتم؛
- رافائل به الینا بسپار لباس تن این دختره کنه و بیست چهاری حواست رو بده بهش، یک وقت خودکشی نکنه.
- چشم آقا.
تأکیدوار انگشتم رو تکون دادم؛
- رافائل خودت بهش حواست باشه کسی و نفرستی سراغش.
دوباره سر تکون داد:
- چشم رئیس، خیال‌تون راحت‌.
از عمارت بیرون رفتم، راننده با دیدن من در ماشین رو باز کرد، خودش پشت ماشین نشست، سیگاری رو از توی جیبم بیرون آوردم:
- برو شرکت جیمز!
راننده چشمی گفت و ماشین رو به حرکت درآورد، توی ماشین با فکر به این که اون دختر توسط من زن شد خندم گرفت.
اسلحه رو از جیبم بیرون کشیدم و عربده زدم:
- جیمز؟ جیمز؟
جیمز و اون مادمازل بیرون اومدن، اسلحه رو گرفتم روی سر مادمازل و گفتم:
- نگفتم موی دماغ من نشو؟ نگفتم با رابین‌هود بازی برام دردسر درست نکن؟
جیمز دستش رو به نرده‌ها گرفت و در حالی‌که با خونسردی پله‌ها رو دوتا یکی می‌کرد، اومد پایین و گفت:
- داداش چرا عصبی میشی، چیز که زیاده دختر؟
معلوم بود زیاد م*ست کرده، حالش خوش نبود، چون تلو تلو می‌خورد، هلش دادم که زمین خورد؛
- انقدر م*ست کردی نمی‌فهمی اطرافت چه خبره، بدبخت این دختر می‌تونه برگ برنده ما باشه، حالا هی تو آدم بفرست بکشنش.
دستش رو به لبه کاناپه گرفت و با مستی گفت:
- کدوم برگ برنده داداش؟
تحمل این حجم از ک*ثافت بودن رو نداشتم، با اسلحه به هوا شلیک کردم، که انگار به خودش اومد، از جا پرید و گفت:
- هی هیچی نمی‌گم تو هم زر زر کن.
یقش رو گرفتم، چسبوندمش به دیوار، از پشت سر فهمیدم مادمازل داره بهم نزدیک میشه، با پا از پشت کوبیدم تو شکمش که از درد افتاد، با یک ضربه کار جفت‌شون رو تموم کردم. سمت طبقه بالا رفتم، تمام مدارک رو از گاوصندوق برداشتم، لپ‌تاپ رو کش رفتم و رو به راننده کردم؛
- باید سریع‌تر بریم از این‌جا.
به سرعت سوار ماشین شدیم، گوشی همراهم به صدا دراومد، تلفن رو جواب دادم:
- بله؟
....
- عه تویی؟ چه عجب یاد ما کردی.
....
- کی می‌رسی فرودگاه؟
....
- باشه بابا، میان دنبالت.
....
- حالا تو بیا حرف می‌زنیم.
....
- آره خواهرشه ولی مثل این‌که رو دست خوردیم.
....
تلفن رو قطع کردم، تماس بعدی از جانب رافائل وصل شد؛
- الو رئیس؟
- بگو رافائل!
رافائل نفسش رو کلافه بیرون داد؛
- این دختره، حال خوشی نداره، تا الان سه بار به هوش اومده، حالش بد شده و دوباره خوابیده.
کلافه پوفی می‌کشم؛
- دکتر بیار بالاسرش، ببینه چه مرگشه خب.
کمی مکث می‌کنه؛
- دکتر آوردیم، گفت حاملس!
با صدای بلندی داد می‌زنم؛
- چی؟ حامله؟
رافائل با حالتی غمگین ادامه داد:
- ولی متأسفانه بچه مرد.
کد:
#پارت50

یگانه با حالی گرفته روی زمین افتاده بود، دستش رو گرفتم و بلندش کردم، با ترس نگاهم کرد که این من رو وحشی‌تر کرد، دستم رو پس زد و گفت:
- ولم کن آشغال! از همتون متنفرم.

با یک حرکت پرتش کردم روی تخت، تا خواست بلند بشه سنگینی جسمم رو روش انداختم، با کمربند دستش رو به دو طرف تخت بستم، چشماش اشکی شد، پوزخندی بهش زدم:
- تو این همه اشک رو از کجا میاری دختر؟

به سختی حرف زد:
- چ...چی...چیز.... میش...بهم...دست نزنی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ!

با اشک نگاهم کرد، دست بردم سمت گونه‌هاش، با پشت دست نوازشش کردم؛
- نترس عزیزم! شب خوبی میشه برات
نفس‌نفس می‌زد، با وحشت سعی کرد دستاش رو آزاد کنه که من سیلی محکمی تو گوشش زدم، دست بردم سمت لباسش که داد زد:
- باشه باشه، هرکاری دوست داری باهام بکن ولی قبلش صیغم کن! محرم بشیم، لطفاً.

کنار تخت نشستم، تموم بدنش شروع به لرزیدن کرد که خیلی ترسناک کنار گوشش پچ زدم:
- می‌دونی وقتی صیغت کنم، دیگه هیچی جلودارم نیست؟ هروقت و هرجا که بخوام باید در اختیارم باشی؟

تند تند سر تکون داد؛
- باشه مهم نیست.

لبخندی زدم، گوشی رو بیرون آوردم و جمله عربی رو خوندم، با گفتن قبلت که گفت، نفسش منظم شد، اصلاً نفهمیدم دلیلش چیه، به سمتش حمله کردم که از ترس چشم بست، کنار گوشش گفتم:
- اگر دختر خوبی باشی، بهت قول میدم که حتی محضریش هم می‌کنیم. فقط ناموساً جفتک ننداز.

شوک زده نگاهم کرد، از ل*ب هایش شروع کردم که یک دفعه به خودش اومد، مثل جنون زده‌ها دستش رو تکون داد و جیغ کشید، از روی تخت بلند شدم، در کمد رو باز کردم، سرنگ رو از پلاستیک بیرون آوردم که صداش بلند شد:
- دستام رو باز کن، ع*و*ضی بازش کن میگم.

ماده‌ای که ساخت خودم بود و داخل ظرف ریخته بودم رو توی سرنگ کشیدم، این ماده رو در دوران تحصیلم کشف کردم، طرف رو به نوعی گیجی می‌برد، یعنی انسان مغزش نیمه فعال می‌شد و اختیارش رو از دست می‌داد، با زدن این آمپول یگانه اختیار و کنترل بدنش دست من می‌افتاد.

به سمتش رفتم، هم‌چنان تقلا می‌کرد، با دیدن آمپول توی دستم سعی کرد خودش رو عقب بکشه ولی در یک حرکت ناگهانی بهش حمله کردم و آمپول رو توی بازوش فرو کردم. چشماش مثل برق گرفته ها باز شد، کم کم بدنش بی حس شد، تقلاهاش از کار افتاد و دست‌هاش شل شد، از کشوی زیر تخت، شلاق رو بیرون آوردم و روبه یگانه گفتم:
- امروز سه تا خطا کردی، اول با دنیل بدون اجازه من حرف زدی، دوم بدون اجازه من تو آ*غ*و*ش دوستت رفتی و با اونم حرف زدی، سوم بدون این که منتظر اجازه‌ای از طرف من باشی، اومدی بالا، چهارم با سینا اومدی تو اتاق.

شلاق رو زمین کوبیدم، صداش تو کل عمارت پیچید، خنده‌ای کردم و گفتم:
- می‌بینی چقدر خطاکاری؟ باید تنبیه بشی دوست داری؟

بدون این که متوجه باشه چی می‌گه سر تکون داد و گفت:
- آره دوست دارم.
لباسش رو تو تنش پاره کردم؛
- چی دوست داری؟
چشماش بی‌اختیار باز و بسته می‌شدند، نالید:
- هرچی تو بخوای.
لپش رو کشیدم و گفتم:
- هر ضربه ۲۰تایی هست، تو هم ۴تا کار خطا داشتی پس با احتساب میشه ۸۰ضربه اسپنک می‌خوای؟

فقط سرتکون داد، از فرصت استفاده کردم و به پشت خوابوندمش، به حدی زدمش که صدای دردش بلندشد، کبود شد قشنگ، شلاق رو کنار گذاشتم و کشیدمش سمت خودم و دست بردم لای موهاش و موهای فرفری‌اش رو کشیدم که جیغش بلند شد؛
- نه... ویلیام نه...درد دارم.
بهش تو جهی نکردم و مشغول کار خودم شدم.
____

صبح بیدار شدم، با دیدن ب*دن عر*یان و کبود یگانه، لبخندی روی ل*بم نشست، مثل جنازه افتاده بود و مطمئناً تا شب به هوش نمی‌اومد، این که دوشیزه بود و اولین‌بارش رو با خودم تجربه کرده بود، باعث می‌شد رضایت کل وجودم رو در برگیرد.

از جا بلند شدم، لباس‌هام رو پوشیدم، قبل رفتن نگاهی به یگانه انداختم و بوسی روی پیشونی‌اش زدم.

باعجله از پله‌ها پایین رفتم، رافائل کنار در ایستاده بود، با دیدن من لبخند زد:
- صبح بخیر آقا

در جوابش سری تکون دادم و به سمت در رفتم، ولی با پاشنه پا سمتش برگشتم؛
- رافائل به الینا بسپار لباس تن این دختره کنه و بیست چهاری حواست رو بده بهش، یک وقت خودکشی نکنه.

- چشم آقا.
تأکیدوار انگشتم رو تکون دادم؛
- رافائل خودت بهش حواست باشه کسی و نفرستی سراغش.
دوباره سر تکون داد:
- چشم رئیس، خیال‌تون راحت‌.

از عمارت بیرون رفتم، راننده با دیدن من در ماشین رو باز کرد، خودش پشت ماشین نشست، سیگاری رو از توی جیبم بیرون آوردم:
- برو شرکت جیمز!
راننده چشمی گفت و ماشین رو به حرکت درآورد، توی ماشین با فکر به این که اون دختر توسط من زن شد خندم گرفت.
اسلحه رو از جیبم بیرون کشیدم و عربده زدم:
- جیمز؟ جیمز؟
جیمز و اون مادمازل بیرون اومدن، اسلحه رو گرفتم روی سر مادمازل و گفتم:
- نگفتم موی دماغ من نشو؟ نگفتم با رابین‌هود بازی برام دردسر درست نکن؟
جیمز  دستش رو به نرده‌ها گرفت و در حالی‌که با
 خونسردی پله‌ها رو دوتا یکی می‌کرد، اومد پایین و گفت:
- داداش چرا عصبی میشی، چیز که زیاده دختر؟

معلوم بود زیاد م*ست کرده، حالش خوش نبود، چون تلو تلو می‌خورد، هلش دادم که زمین خورد؛
- انقدر م*ست کردی نمی‌فهمی اطرافت چه خبره، بدبخت این دختر می‌تونه برگ برنده ما باشه، حالا هی تو آدم بفرست بکشنش.

دستش رو به لبه کاناپه گرفت و با مستی گفت:
- کدوم برگ برنده داداش؟

تحمل این حجم از ک*ثافت بودن رو نداشتم، با اسلحه به هوا شلیک کردم، که انگار به خودش اومد، از جا پرید و گفت:
- هی هیچی نمی‌گم تو هم زر زر کن.

یقش رو گرفتم، چسبوندمش به دیوار، از پشت سر فهمیدم مادمازل داره بهم نزدیک میشه، با پا از پشت کوبیدم تو شکمش که از درد افتاد، با یک ضربه کار جفت‌شون رو تموم کردم. سمت طبقه بالا رفتم، تمام مدارک رو از گاوصندوق برداشتم، لپ‌تاپ رو کش رفتم و رو به راننده کردم؛
- باید سریع‌تر بریم از این‌جا.

به سرعت سوار ماشین شدیم، گوشی همراهم به صدا دراومد، تلفن رو جواب دادم:
- بله؟
....

- عه تویی؟ چه عجب یاد ما کردی.

....

- کی می‌رسی فرودگاه؟

....

- باشه بابا، میان دنبالت.

....

- حالا تو بیا حرف می‌زنیم.

....

- آره خواهرشه ولی مثل این‌که رو دست خوردیم.

....

تلفن رو قطع کردم، تماس بعدی از جانب رافائل وصل شد؛
- الو رئیس؟
- بگو رافائل!
رافائل نفسش رو کلافه بیرون داد؛
- این دختره، حال خوشی نداره، تا الان سه بار به هوش اومده، حالش بد شده و دوباره خوابیده.

کلافه پوفی می‌کشم؛
- دکتر بیار بالاسرش، ببینه چه مرگشه خب.
کمی مکث می‌کنه؛
- دکتر آوردیم، گفت حاملس!
با صدای بلندی داد می‌زنم؛
- چی؟ حامله؟
رافائل با حالتی غمگین ادامه داد:
- ولی متأسفانه بچه مرد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت51
مغزم سوت می‌کشه، گوشی رو قطع می‌کنم، باعجله از پله‌ها بالا می‌رم، در اتاق رو باز می‌کنم، می‌بینم که یگانه دستش رو به دیوار گرفته و سعی داره بلند بشه، دستش رو می‌گیرم و زمین می‌زنمش؛
- چرا کشتیش؟
یگانه تو چشمام زل می‌زنه:
- بچه‌ای که قراره تو پدرش باشی رو نمی‌خوام، بچه‌ای که قراره پدرش ویلیام ویلنسون قاچاقچی باشه رو نمی‌خوام.

توی گوشش می‌زنم، صورتش رو برمی گردونه سمتم و داد می‌کشه:
- دیگه هیچی برام مهم نیست، دیگه هربلایی تونستی سرم آوردی، فقط می‌ترسیدم دخترونگیم از بین بره که رفت، ازت نمی‌ترسم.

پوزخندی می‌زنم، با یک حرکت به دیوار می‌چسبونمش، دست می‌اندازم دورگلوش، رنگش هر لحظه کبودتر میشه که با ضرب دستم رو از گلوش برمی‌دارم، هوا بهش برمی‌گرده، نفس عمیقی می‌کشه، دستم رو دو طرف صورتش می‌گذارم و نیشخندی می‌زنم؛
- ببین دخترجون، فکر نکن چون دخترونگیت رو از دست دادی می‌تونی برام شیرشی، من روزی صدتا دختر قاچاق می‌کنم، تو که عددی نیستی، پس بهتره خفه شی خب؟

یگانه بی حرف نگاهم می‌کنه که داد می‌کشم:
- نشنیدم جوابت رو.
متقابلاً پوزخند می‌زنه:
- خودت گفتی بهتره خفه شم.
خنده‌ام می‌گیرد، که از چشمش دور نمی‌مونه، یک دست لباس سمتش می‌گیرم؛
- بپوش بریم.
یک دفعه با دست می‌زنه وسط پیشونیش، متعجب نگاهش می‌کنم که می‌گه:
- ما دیشب زن و شوهر شدیم آره؟
شیطون نگاهش می‌کنم؛
- چجورم.
اخم می‌کنه؛
- منظورم اینه که دیشب ص*ی*غه محرمیت خوندی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون می‌دهم، لبخند می‌زنه، لباس رو از دستم می‌گیرد و می‌خواهد بره که بازوش رو می‌گیرم؛
- همین‌جا جلوی من عوض کن عزیزم.
با استرس نگاهم می‌کند ولی بازهم حرفی نمی‌زند، جلوی من لباس رو عوض می‌کند، من مات اندامش می‌مونم، این دختر اگر توی معاملات بود قطعا سرش دعوا بود.
لباس رو که عوض می‌کنه، دستش رو می‌گیرم و به جلو هلش می‌دهم، رافائل با دیدن ما تعجب می‌کنه و با خنده می‌گه:
- عه پس بالاخره تونستین مثل دوتا متمدن باهم به تفاهم برسید

قبل از این‌که حرفی بزنم، یگانه لحنش رو حرصی کرد؛

- به آدمی که با زور و قلدری کارش رو پیش ببره متمدن نمیگن، میگن دیکتاتور.

رافائل خندید و گفت:
- به خودی زدی بچه!
کد:
#پارت51
مغزم سوت می‌کشه، گوشی رو قطع می‌کنم، باعجله از پله‌ها بالا می‌رم، در اتاق رو باز می‌کنم، می‌بینم که یگانه دستش رو به دیوار گرفته و سعی داره بلند بشه، دستش رو می‌گیرم و زمین می‌زنمش؛
- چرا کشتیش؟
یگانه تو چشمام زل می‌زنه:
- بچه‌ای که قراره تو پدرش باشی رو نمی‌خوام، بچه‌ای که قراره پدرش ویلیام ویلنسون قاچاقچی باشه رو نمی‌خوام.

توی گوشش می‌زنم، صورتش رو برمی گردونه سمتم و داد می‌کشه:
- دیگه هیچی برام مهم نیست، دیگه هربلایی تونستی سرم آوردی، فقط می‌ترسیدم دخترونگیم از بین بره که رفت، ازت نمی‌ترسم.

پوزخندی می‌زنم، با یک حرکت به دیوار می‌چسبونمش، دست می‌اندازم دورگلوش، رنگش هر لحظه کبودتر میشه که با ضرب دستم رو از گلوش برمی‌دارم، هوا بهش برمی‌گرده، نفس عمیقی می‌کشه، دستم رو دو طرف صورتش می‌گذارم و نیشخندی می‌زنم؛
- ببین دخترجون، فکر نکن چون دخترونگیت رو از دست دادی می‌تونی برام شیرشی، من روزی صدتا دختر قاچاق می‌کنم، تو که عددی نیستی، پس بهتره خفه شی خب؟

یگانه بی حرف نگاهم می‌کنه که داد می‌کشم:
- نشنیدم جوابت رو.
متقابلاً پوزخند می‌زنه:
- خودت گفتی بهتره خفه شم.
خنده‌ام می‌گیرد، که از چشمش دور نمی‌مونه، یک دست لباس سمتش می‌گیرم؛
- بپوش بریم.
یک دفعه با دست می‌زنه وسط پیشونیش، متعجب نگاهش می‌کنم که می‌گه:
- ما دیشب زن و شوهر شدیم آره؟
شیطون نگاهش می‌کنم؛
- چجورم.
اخم می‌کنه؛
- منظورم اینه که دیشب ص*ی*غه محرمیت خوندی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون می‌دهم، لبخند می‌زنه، لباس رو از دستم می‌گیرد و می‌خواهد بره که بازوش رو می‌گیرم؛
- همین‌جا جلوی من عوض کن عزیزم.
با استرس نگاهم می‌کند ولی بازهم حرفی نمی‌زند، جلوی من لباس رو عوض می‌کند، من مات اندامش می‌مونم، این دختر اگر توی معاملات بود قطعا سرش دعوا بود.
لباس رو که عوض می‌کنه، دستش رو می‌گیرم و به جلو هلش می‌دهم، رافائل با دیدن ما تعجب می‌کنه و با خنده می‌گه:
- عه پس بالاخره تونستین مثل دوتا متمدن باهم به تفاهم برسید

قبل از این‌که حرفی بزنم، یگانه لحنش رو حرصی کرد؛

- به آدمی که با زور و قلدری کارش رو پیش ببره متمدن نمیگن، میگن دیکتاتور.

رافائل خندید و گفت:
- به خودی زدی بچه
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا