#پارت53
***
دانای کل: یگانه با فشار دست ویلیام داخل ماشین هل داده شد، هردو در فکر بودند، یگانه به این فکر بود که باید راهی برای فرار بیندیشد ولی ویلیام به فکر این بود که این دختر پتانسیل شکنجههای قبل از خواب رو داره یانه، ویلیام عجیب به حرفهای سینا فکر میکرد، یعنی سینا خواهرش رو نمیخواست؟...
#پارت52
با جدیت سمت یگانه برگشتم و گفتم:
- کسی به تو اجازه داد حرف بزنی؟
بغض کرد و سرش رو پایین انداخت، بازوش رو گرفتم و سمت ماشین بردمش، توی ماشین انداختمش، پشت فرمون نشستم و محکم روی فرمون کوبیدم:
- ببین... اعصاب آدم رو خورد نکنی راحت نمیشی؟
دلخور نگاهم کرد و گفت؛
- خب مگه...
دستم رو بالا...
#پارت51
مغزم سوت میکشه، گوشی رو قطع میکنم، باعجله از پلهها بالا میرم، در اتاق رو باز میکنم، میبینم که یگانه دستش رو به دیوار گرفته و سعی داره بلند بشه، دستش رو میگیرم و زمین میزنمش؛
- چرا کشتیش؟
یگانه تو چشمام زل میزنه:
- بچهای که قراره تو پدرش باشی رو نمیخوام، بچهای که قراره پدرش...
#پارت50
یگانه با حالی گرفته روی زمین افتاده بود، دستش رو گرفتم و بلندش کردم، با ترس نگاهم کرد که این من رو وحشیتر کرد، دستم رو پس زد و گفت:
- ولم کن آشغال! از همتون متنفرم.
با یک حرکت پرتش کردم روی تخت، تا خواست بلند بشه سنگینی جسمم رو روش انداختم، با کمربند دستش رو به دو طرف تخت بستم، چشماش...
...- چی...می...گی؟
داد زد؛
- من برادر دوقلوی توأم، وقتی پنج سالمون بود، من و تو توی یک آتش سوزی گیر افتادیم...
***
ویلیام:
زمان زیادی میشد که یگانه رفته بود طبقه بالا، با فکر این که نکنه فرار کرده باشه، خانم جیمز سمج رو کنار زدم و بدون توجه به اینکه داره با چشمان حدقه زده بهم نگاه میکنه از...
...ویلیام پشت بلندگو اعلام کرد:
- مدتی هست که وارد ر*اب*طه شدم.
بعد اشارهای به من کرد و من رو توی آ*غ*و*ش خودش انداخت و گفت:
- این شما و این رل من، یگانه.
همه دست زدن، صدای سوت بالا رفت، عق بهم نشسته بود، به بهانهی اینکه حالم داره بهم میخوره، جمع رو ترک کردم و سمت پلهها رفتم.
از پلهها بالا...
...بلند شدن،
یکی از پسرها جلو اومد، دستش رو سمت من دراز کرد؛
- من دنیل هستم، از آشناییتون خوشبختم.
بدون اینکه باهاش دست بدم، لبخند زدم؛
- منم یگانه هستم.
دنیل با لبخندی مصنوعی عقب رفت، من هم با کشیده شدن دستم توسط ویلیام به دنبالش کشیده شدم، دخترها و پسرها باهم توی ب*غ*ل هم بودن، کم کم مهمون...
...قتل هامون رو دیدیم، بابای الینا، وای نکن...
خندهاش میگیره ولی توجهی بهم نمیکنه و دستش رو تکون میده که داد میزنم:
- بعد فرهاد ما رو آورد لندن، از روزی هم که اومدیم لندن ما فقط کتک خوردیم، ف... فرهاد بهم گفت که باید دوست دختر تو بشم و براش اطلاعات ببرم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
...خصمانه نگاهم میکند، از ترسش سرم رو زیر میاندازم، که فرهاد بلند داد میزند؛
- سینا پارسا برگشته
اینم خواهرشه.
با چشمانی گرد شده به جفتشون نگاه میکنم، ویلیام همچنان تو صورت فرهاد دقیق شده، همه حواسشون به فرهاده، پس فرار میکنم که مچ دستم توسط نامیک اسیر میشه.
#بیگانه_شناس
#یگانه...
#پارت44
یگانه:
تمام تنم مثل بید میلرزید، از انباری میخواد خارج بشه که بازوش رو میگیرم؛
- وی...وی.. لیام...ن...نرو...
دندونهام از شدت سرما بهم میخورد، بازوش رو از دستم بیرون میکشه و هلم میده که به زمین پرت میشم؛
- خفه شو! اگر دختر خوبی باشی، یک روز بیشتر توی این وضعیت نگهت نمیدارم.
دستی...