پارت سی و نهم:
زن اسمم رو گفت، بعد تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بهم اشاره کرد داخل بشم.
وارد اتاق شدم، مبلهای راحتی طوسی گذاشته شده بود، مردی قدبلند، چهارشونه، کت و شلواری روبهروی من ایستاده بود، با دست من رو دعوت به نشستن کرد، روی مبل نشستم، مرد ز*ب*ون بازی به نظر میومد، بهم لبخند زد؛
- خب...مشکلتون رو بفرمایید.
از شدت استرس پاهام رو تکون میدادم، دستانم بالا و پایین میپریدن، سرفهای برای صاف کردن صدام کردم؛
- خب...میخواستم...چیزه... .
مرد چشماش رو ریز کرد، بهم چشم دوخت، که آب دهنم رو از زور استرس قورت دادم؛
- باشه... یعنی... میخوام با خانوادم تماس بگیرم که ایرانن.
ابرویی بالا انداخت؛
- چرا؟
نفسنفس زدم؛
- چون تا حالا نشده باهاشون حرف بزنم.
یکمی به چهرم دقیق نگاه کرد، تلفن رو جلوم گرفت؛
- زنگ بزن!
لبخندی بهش تحویل دادم، شماره خونه رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب دادند؛
- الو؟
اشک از چشمم سرازیر شد، چقدر دلتنگشون بودم.
دوباره صدای مسعود بلند شد؛
- بله؟
با درد نالیدم؛
- داداش؟
کمی مکث کرد، شاید شوکه شده بود فقط؛
- یگانه خودتی؟ تو کجایی؟
با هقهق جوابش رو دادم؛
- من تو لندنم، توروخدا بیا من رو از اینجا ببر، دارم میمیرم.
مسعود خیلی بهت زده و با مهربونی باهام حرف زد؛
- باشه میام فدات بشم من. کجای لندنی؟ چرا؟
نگاهم به مرد کتو شلواری افتاد که بدون توجه به من گوشی دستش بود، نالیدم؛
- داداش من توی دردسر بدی افتادم، گیر چندتا خلافکار و مافیای قاچاق اسلحه افتادم، فرهاد گارا، نامیک گارا، ویلیام ویلنسون. این اسمها یادت باشه.
گوشی رو قطع کردم، از جام بلند شدم که مرد داد زد؛
- کجا تشریف میبرین؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- ببخشید مزاحمتون شدم، روز خوش.
با تکون دادن دستش بدرقم کرد، به سرعت سوار اتومبیل شدم، هنوز جایی رو نداشتم، تصمیم گرفتم که تا شب توی خیابون ها بچرخم و شب یک جا بایستم.
کنار یک سوپرمارکت دیگه ایستادم، مقداری آب معدنی، آبمیوه و کیک خریدم. ساعت حدوداً ۲ نیمه شب بود، از ماشین پیاده شدم، در کشویی عقب رو باز کردم، روی یکی از صندلیها دراز کشیدم. خیلی خسته بودم.
***
ویلیام:
بعد از شلیکی که بهم کرد، کشونکشون خودم رو به بیرون رسوندم، دیدم راننده افتاده و سوئیچ نیست. تلفن رو برداشتم و با رافائل تماس گرفتم؛
- ا...الو...رافا...ئل؟
رافائل با نگرانی؛
- چی شده رئیس؟
با درد نالیدم؛
- ب...یا، GPS رو روشن کردم.
این رو گفتم و کنار دیوار افتادم، خون زیادی از دستم میرفت، دخترهی نمک به حروم، ویلیام نیستم اگر آدمت نکنم.
چشمام درحال بسته شدن بود که رافائل اومد، کنارم نشست و داد زد:
- رئیس؟ خوبی رئیس؟
سری تکون دادم، رافائل من رو بلند کرد، دستم رو کنار دوشش گذاشت؛
- رئیس اون دختره کجاست؟
با شنیدن اسمش داد زدم؛
- خونش حلاله، رافائل پیداش کنم، زنده زنده چالش میکنم.
- باشه رئیس.
من رو سوار ماشین کرد؛
- رئیس ماشین رو هم برده؟
با درد فریاد زدم؛
- آخ! رافائل آره برده، حرف نزن، من رو ببر بیمارستان، اون دختر رو تا فردا عصر بهم برسون.
- چشم.
پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و من رو به بیمارستان رسوند، درد داشتم، بخش مراقبتهای ویژه بستری شدم و به سرعت تمام پزشکان دورم ریختند. انقدر زخمم عمیق نبود ولی خب نیاز به جراحی داشت. دکتر با روپوش سبز بالای سرم ایستاد، پنس رو برداشت، اول اطراف ناحیه زخمو با بتادین شست
وقتی ناحیه رو ضدعفونی کرد، پنس رو با حرارت ضد عفونی کرده بود برای در آورد ساچمه استفاده کردو بعد با گ*از استریل محل زخم رو تمیز کرد و بست.
چشم هام رو بستم.
***
- رئیس؟ رئیس؟
چشم باز کردم، گیج نگاهش کردم؛
- چیه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد؛
- دختره نزدیکای سفارت ایران دیده شده.
با حرص رو تخت نشستم و داد زدم ؛
- چی؟
رافائل کنارم نشست و گفت؛
- فکر میکنم فرهاد اون سمت آشنا داشته باشه.
پوزخند زدم؛
- که چی؟ از فردا بگه عرضه نگهداری یک دختر نداشتی؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
زن اسمم رو گفت، بعد تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بهم اشاره کرد داخل بشم.
وارد اتاق شدم، مبلهای راحتی طوسی گذاشته شده بود، مردی قدبلند، چهارشونه، کت و شلواری روبهروی من ایستاده بود، با دست من رو دعوت به نشستن کرد، روی مبل نشستم، مرد ز*ب*ون بازی به نظر میومد، بهم لبخند زد؛
- خب...مشکلتون رو بفرمایید.
از شدت استرس پاهام رو تکون میدادم، دستانم بالا و پایین میپریدن، سرفهای برای صاف کردن صدام کردم؛
- خب...میخواستم...چیزه... .
مرد چشماش رو ریز کرد، بهم چشم دوخت، که آب دهنم رو از زور استرس قورت دادم؛
- باشه... یعنی... میخوام با خانوادم تماس بگیرم که ایرانن.
ابرویی بالا انداخت؛
- چرا؟
نفسنفس زدم؛
- چون تا حالا نشده باهاشون حرف بزنم.
یکمی به چهرم دقیق نگاه کرد، تلفن رو جلوم گرفت؛
- زنگ بزن!
لبخندی بهش تحویل دادم، شماره خونه رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب دادند؛
- الو؟
اشک از چشمم سرازیر شد، چقدر دلتنگشون بودم.
دوباره صدای مسعود بلند شد؛
- بله؟
با درد نالیدم؛
- داداش؟
کمی مکث کرد، شاید شوکه شده بود فقط؛
- یگانه خودتی؟ تو کجایی؟
با هقهق جوابش رو دادم؛
- من تو لندنم، توروخدا بیا من رو از اینجا ببر، دارم میمیرم.
مسعود خیلی بهت زده و با مهربونی باهام حرف زد؛
- باشه میام فدات بشم من. کجای لندنی؟ چرا؟
نگاهم به مرد کتو شلواری افتاد که بدون توجه به من گوشی دستش بود، نالیدم؛
- داداش من توی دردسر بدی افتادم، گیر چندتا خلافکار و مافیای قاچاق اسلحه افتادم، فرهاد گارا، نامیک گارا، ویلیام ویلنسون. این اسمها یادت باشه.
گوشی رو قطع کردم، از جام بلند شدم که مرد داد زد؛
- کجا تشریف میبرین؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- ببخشید مزاحمتون شدم، روز خوش.
با تکون دادن دستش بدرقم کرد، به سرعت سوار اتومبیل شدم، هنوز جایی رو نداشتم، تصمیم گرفتم که تا شب توی خیابون ها بچرخم و شب یک جا بایستم.
کنار یک سوپرمارکت دیگه ایستادم، مقداری آب معدنی، آبمیوه و کیک خریدم. ساعت حدوداً ۲ نیمه شب بود، از ماشین پیاده شدم، در کشویی عقب رو باز کردم، روی یکی از صندلیها دراز کشیدم. خیلی خسته بودم.
***
ویلیام:
بعد از شلیکی که بهم کرد، کشونکشون خودم رو به بیرون رسوندم، دیدم راننده افتاده و سوئیچ نیست. تلفن رو برداشتم و با رافائل تماس گرفتم؛
- ا...الو...رافا...ئل؟
رافائل با نگرانی؛
- چی شده رئیس؟
با درد نالیدم؛
- ب...یا، GPS رو روشن کردم.
این رو گفتم و کنار دیوار افتادم، خون زیادی از دستم میرفت، دخترهی نمک به حروم، ویلیام نیستم اگر آدمت نکنم.
چشمام درحال بسته شدن بود که رافائل اومد، کنارم نشست و داد زد:
- رئیس؟ خوبی رئیس؟
سری تکون دادم، رافائل من رو بلند کرد، دستم رو کنار دوشش گذاشت؛
- رئیس اون دختره کجاست؟
با شنیدن اسمش داد زدم؛
- خونش حلاله، رافائل پیداش کنم، زنده زنده چالش میکنم.
- باشه رئیس.
من رو سوار ماشین کرد؛
- رئیس ماشین رو هم برده؟
با درد فریاد زدم؛
- آخ! رافائل آره برده، حرف نزن، من رو ببر بیمارستان، اون دختر رو تا فردا عصر بهم برسون.
- چشم.
پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و من رو به بیمارستان رسوند، درد داشتم، بخش مراقبتهای ویژه بستری شدم و به سرعت تمام پزشکان دورم ریختند. انقدر زخمم عمیق نبود ولی خب نیاز به جراحی داشت. دکتر با روپوش سبز بالای سرم ایستاد، پنس رو برداشت، اول اطراف ناحیه زخمو با بتادین شست
وقتی ناحیه رو ضدعفونی کرد، پنس رو با حرارت ضد عفونی کرده بود برای در آورد ساچمه استفاده کردو بعد با گ*از استریل محل زخم رو تمیز کرد و بست.
چشم هام رو بستم.
***
- رئیس؟ رئیس؟
چشم باز کردم، گیج نگاهش کردم؛
- چیه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد؛
- دختره نزدیکای سفارت ایران دیده شده.
با حرص رو تخت نشستم و داد زدم ؛
- چی؟
رافائل کنارم نشست و گفت؛
- فکر میکنم فرهاد اون سمت آشنا داشته باشه.
پوزخند زدم؛
- که چی؟ از فردا بگه عرضه نگهداری یک دختر نداشتی؟
کد:
پارت سی و نهم:
زن اسمم رو گفت، بعد تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بهم اشاره کرد داخل بشم.
وارد اتاق شدم، مبلهای راحتی طوسی گذاشته شده بود، مردی قدبلند، چهارشونه، کت و شلواری روبهروی من ایستاده بود، با دست من رو دعوت به نشستن کرد، روی مبل نشستم، مرد ز*ب*ون بازی به نظر میومد، بهم لبخند زد؛
- خب...مشکلتون رو بفرمایید.
از شدت استرس پاهام رو تکون میدادم، دستانم بالا و پایین میپریدن، سرفهای برای صاف کردن صدام کردم؛
- خب...میخواستم...چیزه... .
مرد چشماش رو ریز کرد، بهم چشم دوخت، که آب دهنم رو از زور استرس قورت دادم؛
- باشه... یعنی... میخوام با خانوادم تماس بگیرم که ایرانن.
ابرویی بالا انداخت؛
- چرا؟
نفسنفس زدم؛
- چون تا حالا نشده باهاشون حرف بزنم.
یکمی به چهرم دقیق نگاه کرد، تلفن رو جلوم گرفت؛
- زنگ بزن!
لبخندی بهش تحویل دادم، شماره خونه رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب دادند؛
- الو؟
اشک از چشمم سرازیر شد، چقدر دلتنگشون بودم.
دوباره صدای مسعود بلند شد؛
- بله؟
با درد نالیدم؛
- داداش؟
کمی مکث کرد، شاید شوکه شده بود فقط؛
- یگانه خودتی؟ تو کجایی؟
با هقهق جوابش رو دادم؛
- من تو لندنم، توروخدا بیا من رو از اینجا ببر، دارم میمیرم.
مسعود خیلی بهت زده و با مهربونی باهام حرف زد؛
- باشه میام فدات بشم من. کجای لندنی؟ چرا؟
نگاهم به مرد کتو شلواری افتاد که بدون توجه به من گوشی دستش بود، نالیدم؛
- داداش من توی دردسر بدی افتادم، گیر چندتا خلافکار و مافیای قاچاق اسلحه افتادم، فرهاد گارا، نامیک گارا، ویلیام ویلنسون. این اسمها یادت باشه.
گوشی رو قطع کردم، از جام بلند شدم که مرد داد زد؛
- کجا تشریف میبرین؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- ببخشید مزاحمتون شدم، روز خوش.
با تکون دادن دستش بدرقم کرد، به سرعت سوار اتومبیل شدم، هنوز جایی رو نداشتم، تصمیم گرفتم که تا شب توی خیابون ها بچرخم و شب یک جا بایستم.
کنار یک سوپرمارکت دیگه ایستادم، مقداری آب معدنی، آبمیوه و کیک خریدم. ساعت حدوداً ۲ نیمه شب بود، از ماشین پیاده شدم، در کشویی عقب رو باز کردم، روی یکی از صندلیها دراز کشیدم. خیلی خسته بودم.
***
ویلیام:
بعد از شلیکی که بهم کرد، کشونکشون خودم رو به بیرون رسوندم، دیدم راننده افتاده و سوئیچ نیست. تلفن رو برداشتم و با رافائل تماس گرفتم؛
- ا...الو...رافا...ئل؟
رافائل با نگرانی؛
- چی شده رئیس؟
با درد نالیدم؛
- ب...یا، GPS رو روشن کردم.
این رو گفتم و کنار دیوار افتادم، خون زیادی از دستم میرفت، دخترهی نمک به حروم، ویلیام نیستم اگر آدمت نکنم.
چشمام درحال بسته شدن بود که رافائل اومد، کنارم نشست و داد زد:
- رئیس؟ خوبی رئیس؟
سری تکون دادم، رافائل من رو بلند کرد، دستم رو کنار دوشش گذاشت؛
- رئیس اون دختره کجاست؟
با شنیدن اسمش داد زدم؛
- خونش حلاله، رافائل پیداش کنم، زنده زنده چالش میکنم.
- باشه رئیس.
من رو سوار ماشین کرد؛
- رئیس ماشین رو هم برده؟
با درد فریاد زدم؛
- آخ! رافائل آره برده، حرف نزن، من رو ببر بیمارستان، اون دختر رو تا فردا عصر بهم برسون.
- چشم.
پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و من رو به بیمارستان رسوند، درد داشتم، بخش مراقبتهای ویژه بستری شدم و به سرعت تمام پزشکان دورم ریختند. انقدر زخمم عمیق نبود ولی خب نیاز به جراحی داشت. دکتر با روپوش سبز بالای سرم ایستاد، پنس رو برداشت، اول اطراف ناحیه زخمو با بتادین شست
وقتی ناحیه رو ضدعفونی کرد، پنس رو با حرارت ضد عفونی کرده بود برای در آورد ساچمه استفاده کردو بعد با گ*از استریل محل زخم رو تمیز کرد و بست.
چشم هام رو بستم.
***
- رئیس؟ رئیس؟
چشم باز کردم، گیج نگاهش کردم؛
- چیه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد؛
- دختره نزدیکای سفارت ایران دیده شده.
با حرص رو تخت نشستم و داد زدم ؛
- چی؟
رافائل کنارم نشست و گفت؛
- فکر میکنم فرهاد اون سمت آشنا داشته باشه.
پوزخند زدم؛
- که چی؟ از فردا بگه عرضه نگهداری یک دختر نداشتی؟
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: