• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ رمان بیگانه شناس/ یگانه جان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
پارت سی و نهم:
زن اسمم رو گفت، بعد تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بهم اشاره کرد داخل بشم.
وارد اتاق شدم، مبل‌های راحتی طوسی گذاشته شده بود، مردی قدبلند، چهارشونه، کت و شلواری روبه‌روی من ایستاده بود، با دست من رو دعوت به نشستن کرد، روی مبل نشستم، مرد ز*ب*ون بازی به نظر میومد، بهم لبخند زد؛
- خب...مشکل‌تون رو بفرمایید.
از شدت استرس پاهام رو تکون می‌دادم، دستانم بالا و پایین می‌پریدن، سرفه‌ای برای صاف کردن صدام کردم؛
- خب...می‌خواستم...چیزه... .
مرد چشماش رو ریز کرد، بهم چشم دوخت، که آب دهنم رو از زور استرس قورت دادم؛
- باشه... یعنی... می‌خوام با خانوادم تماس بگیرم که ایرانن.
ابرویی بالا انداخت؛
- چرا؟
نفس‌نفس زدم؛
- چون تا حالا نشده باهاشون حرف بزنم.
یکمی به چهرم دقیق نگاه کرد، تلفن رو جلوم گرفت؛
- زنگ بزن!
لبخندی بهش تحویل دادم، شماره خونه رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب دادند؛
- الو؟
اشک از چشمم سرازیر شد، چقدر دلتنگ‌شون بودم.
دوباره صدای مسعود بلند شد؛
- بله؟
با درد نالیدم؛
- داداش؟
کمی مکث کرد، شاید شوکه شده بود فقط؛
- یگانه خودتی؟ تو کجایی؟
با هق‌هق جوابش رو دادم؛
- من تو لندنم، توروخدا بیا من رو از این‌جا ببر، دارم می‌میرم.
مسعود خیلی بهت زده و با مهربونی باهام حرف زد؛
- باشه میام فدات بشم من. کجای لندنی؟ چرا؟
نگاهم به مرد کت‌و شلواری افتاد که بدون توجه به من گوشی دستش بود، نالیدم؛
- داداش من توی دردسر بدی افتادم، گیر چندتا خلافکار و مافیای قاچاق اسلحه افتادم، فرهاد گارا، نامیک گارا، ویلیام ویلنسون. این اسم‌ها یادت باشه.
گوشی رو قطع کردم، از جام بلند شدم که مرد داد زد؛
- کجا تشریف می‌برین؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- ببخشید مزاحم‌تون شدم، روز خوش.
با تکون دادن دستش بدرقم کرد، به سرعت سوار اتومبیل شدم، هنوز جایی رو نداشتم، تصمیم گرفتم که تا شب توی خیابون ها بچرخم و شب یک جا بایستم.
کنار یک سوپرمارکت دیگه ایستادم، مقداری آب معدنی، آب‌میوه و کیک خریدم‌. ساعت حدوداً ۲ نیمه شب بود، از ماشین پیاده شدم، در کشویی عقب رو باز کردم، روی یکی از صندلی‌ها دراز کشیدم. خیلی خسته بودم.
***
ویلیام:
بعد از شلیکی که بهم کرد، کشون‌کشون خودم رو به بیرون رسوندم، دیدم راننده افتاده و سوئیچ نیست. تلفن رو برداشتم و با رافائل تماس گرفتم؛
- ا...الو...رافا...ئل؟
رافائل با نگرانی؛
- چی شده رئیس؟
با درد نالیدم؛
- ب...یا، GPS رو روشن کردم.
این رو گفتم و کنار دیوار افتادم، خون زیادی از دستم می‌رفت، دختره‌ی نمک به حروم، ویلیام نیستم اگر آدمت نکنم.
چشمام درحال بسته شدن بود که رافائل اومد، کنارم نشست و داد زد:
- رئیس؟ خوبی رئیس؟
سری تکون دادم، رافائل من رو بلند کرد، دستم رو کنار دوشش گذاشت؛
- رئیس اون دختره کجاست؟
با شنیدن اسمش داد زدم؛
- خونش حلاله، رافائل پیداش کنم، زنده زنده چالش می‌کنم.
- باشه رئیس.
من رو سوار ماشین کرد؛
- رئیس ماشین رو هم برده؟
با درد فریاد زدم؛
- آخ! رافائل آره برده، حرف نزن، من رو ببر بیمارستان، اون دختر رو تا فردا عصر بهم برسون.
- چشم.
پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و من رو به بیمارستان رسوند، درد داشتم، بخش مراقبت‌های ویژه بستری شدم و به سرعت تمام پزشکان دورم ریختند. انقدر زخمم عمیق نبود ولی خب نیاز به جراحی داشت. دکتر با روپوش سبز بالای سرم ایستاد، پنس رو برداشت، اول اطراف ناحیه زخمو با بتادین شست
وقتی ناحیه رو ضدعفونی کرد، پنس رو با حرارت ضد عفونی کرده بود برای در آورد ساچمه استفاده کردو بعد با گ*از استریل محل زخم رو تمیز کرد و بست.
چشم هام رو بستم.
***
- رئیس؟ رئیس؟
چشم باز کردم، گیج نگاهش کردم؛
- چیه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد؛
- دختره نزدیکای سفارت ایران دیده شده.
با حرص رو تخت نشستم و داد زدم ؛
- چی؟
رافائل کنارم نشست و گفت؛
- فکر می‌کنم فرهاد اون سمت آشنا داشته باشه.
پوزخند زدم؛
- که چی؟ از فردا بگه عرضه نگهداری یک دختر نداشتی؟
کد:
پارت سی و نهم:
زن اسمم رو گفت، بعد تلفن رو قطع کرد و با لبخندی بهم اشاره کرد داخل بشم.
وارد اتاق شدم، مبل‌های راحتی طوسی گذاشته شده بود، مردی قدبلند، چهارشونه، کت و شلواری روبه‌روی من ایستاده بود، با دست من رو دعوت به نشستن کرد، روی مبل نشستم، مرد ز*ب*ون بازی به نظر میومد، بهم لبخند زد؛
- خب...مشکل‌تون رو بفرمایید.
از شدت استرس پاهام رو تکون می‌دادم، دستانم بالا و پایین می‌پریدن، سرفه‌ای برای صاف کردن صدام کردم؛
- خب...می‌خواستم...چیزه... .
مرد چشماش رو ریز کرد، بهم چشم دوخت، که آب دهنم رو از زور استرس قورت دادم؛
- باشه... یعنی... می‌خوام با خانوادم تماس بگیرم که ایرانن.
ابرویی بالا انداخت؛
- چرا؟
نفس‌نفس زدم؛
- چون تا حالا نشده باهاشون حرف بزنم.
یکمی به چهرم دقیق نگاه کرد، تلفن رو جلوم گرفت؛
- زنگ بزن!
لبخندی بهش تحویل دادم، شماره خونه رو گرفتم، بعد از خوردن سه بوق جواب دادند؛
- الو؟
اشک از چشمم سرازیر شد، چقدر دلتنگ‌شون بودم.
دوباره صدای مسعود بلند شد؛
- بله؟
با درد نالیدم؛
- داداش؟
کمی مکث کرد، شاید شوکه شده بود فقط؛
- یگانه خودتی؟ تو کجایی؟
با هق‌هق جوابش رو دادم؛
- من تو لندنم، توروخدا بیا من رو از این‌جا ببر، دارم می‌میرم.
مسعود خیلی بهت زده و با مهربونی باهام حرف زد؛
- باشه میام فدات بشم من. کجای لندنی؟ چرا؟
نگاهم به مرد کت‌و شلواری افتاد که بدون توجه به من گوشی دستش بود، نالیدم؛
- داداش من توی دردسر بدی افتادم، گیر چندتا خلافکار و مافیای قاچاق اسلحه افتادم، فرهاد گارا، نامیک گارا، ویلیام ویلنسون. این اسم‌ها یادت باشه.
گوشی رو قطع کردم، از جام بلند شدم که مرد داد زد؛
- کجا تشریف می‌برین؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- ببخشید مزاحم‌تون شدم، روز خوش.
با تکون دادن دستش بدرقم کرد، به سرعت سوار اتومبیل شدم، هنوز جایی رو نداشتم، تصمیم گرفتم که تا شب توی خیابون ها بچرخم و شب یک جا بایستم.
 کنار یک سوپرمارکت دیگه ایستادم، مقداری آب معدنی، آب‌میوه و کیک خریدم‌. ساعت حدوداً ۲ نیمه شب بود، از ماشین پیاده شدم، در کشویی عقب رو باز کردم، روی یکی از صندلی‌ها دراز کشیدم. خیلی خسته بودم.
***
ویلیام:
بعد از شلیکی که بهم کرد، کشون‌کشون خودم رو به بیرون رسوندم، دیدم راننده افتاده و سوئیچ نیست. تلفن رو برداشتم و با رافائل تماس گرفتم؛
- ا...الو...رافا...ئل؟
رافائل با نگرانی؛
- چی شده رئیس؟
با درد نالیدم؛
- ب...یا، GPS رو روشن کردم.
این رو گفتم و کنار دیوار افتادم، خون زیادی از دستم می‌رفت، دختره‌ی نمک به حروم، ویلیام نیستم اگر آدمت نکنم.
چشمام درحال بسته شدن بود که رافائل اومد، کنارم نشست و داد زد:
- رئیس؟ خوبی رئیس؟
سری تکون دادم، رافائل من رو بلند کرد، دستم رو کنار دوشش گذاشت؛
- رئیس اون دختره کجاست؟
با شنیدن اسمش داد زدم؛
- خونش حلاله، رافائل پیداش کنم، زنده زنده چالش می‌کنم.
- باشه رئیس.
من رو سوار ماشین کرد؛
- رئیس ماشین رو هم برده؟
با درد فریاد زدم؛
- آخ! رافائل آره برده، حرف نزن، من رو ببر بیمارستان، اون دختر رو تا فردا عصر بهم برسون.
- چشم.
پاش رو روی پدال گ*از گذاشت و من رو به بیمارستان رسوند، درد داشتم، بخش مراقبت‌های ویژه بستری شدم و به سرعت تمام پزشکان دورم ریختند. انقدر زخمم عمیق نبود ولی خب نیاز به جراحی داشت. دکتر با روپوش سبز بالای سرم ایستاد، پنس رو برداشت، اول اطراف ناحیه زخمو با بتادین شست
وقتی ناحیه رو ضدعفونی کرد، پنس رو  با حرارت ضد عفونی کرده بود برای در آورد ساچمه استفاده کردو بعد با گ*از استریل محل زخم رو تمیز کرد و بست.
چشم هام رو بستم.
***
- رئیس؟ رئیس؟
چشم باز کردم، گیج نگاهش کردم؛
- چیه؟
کمی مکث کرد و ادامه داد؛
- دختره نزدیکای سفارت ایران دیده شده.
با حرص رو تخت نشستم و داد زدم ؛
- چی؟
رافائل کنارم نشست و گفت؛
- فکر می‌کنم فرهاد اون سمت آشنا داشته باشه.
پوزخند زدم؛
- که چی؟ از فردا بگه عرضه نگهداری یک دختر نداشتی؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : یگانه

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
پارت چهلم:
خشمگین نگاهش می‌کنم؛
- آخ لعنتی، سمت سفارت ایران پر از پلیسه، چجوری بریم آخه؟
رافائل می‌خواد از اتاق بیرون بره که با پیامی که دریافت می‌کنه، ابروهاش بالا می‌پره؛
- قربان، بچه‌ها رفتن سراغش ولی... .
کمی مکث می‌کند که با درد فریاد می‌زنم:
- چی‌شده؟
آب دهنش رو قورت می‌ده:
- ولی دختره با ماشین بهشون زده و فرار کرده.
عصبی می‌شوم؛
- گمشو بیرون.
با تعلل نگاهم می‌کند که داد می‌کشم؛
- بیرون.
خجالت زده از اتاق بیرون می‌رود، حالم خرابه، پرستار وارد اتاق میشه، آمپولی رو در سرمی که بهم وصل می‌زنه و با لبخند پسرکشی بهم خیره میشه؛
- آقای ویلنسون مراقب خودتون باشید.
بدون این‌که توجهی بهش کنم، سمتی خلاف اون پشت می‌کنم، پرستار پوفی می‌کشه و از اتاق خارج میشه.
هرکاری کنم خوابم نمی‌بره، یگانه و حرف‌هاش جلوی چشمم هستن،
"تو حق نداری این‌طوری باهام حرف بزنی، پشیمون‌تون می‌کنم، هم تو هم فرهاد ع*و*ضی و هم نامیک"
جدیتی که تو کلامش بود، من رو یاد سینا می‌انداخت، سینا پارسا.
***
یگانه:
تازه خوابم برده بود که صداهایی شنیدم؛
- این دختر الان تو ماشینه؟
- آره دیگه فقط آقا گفته زنده می‌خوادش.
از شیشه ماشین نگاه کردم، انگار دور بودن، سمت سفارت بودن، به سرعت پشت فرمون نشستم، ماشین راه انداختم که متأسفانه به حدی سرعتم زیاد شد که باهاشون برخورد کردم و از حال رفتن.
دیوونه شده بودم، نه جای خواب داشتم، نه وقت خواب، حتی نمی‌دونستم کجا باید برم، سمت اولین کلانتری ایستادم، از ماشین پایین پریدم، از دور مرد سیاه‌پوشی رو دیدم که سمتم اومد، با عجله فرار کردم، ولی مرد خیلی بهم نزدیک بود، حتی فرصت سوار ماشین شدن رو هم نداشتم، انقدر تند می‌دویدم که هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. دستم از پشت کشیده شد، با ترس به عقب برگشتم، مرد نقاب داشت، دست روی دهنم گذاشت؛
- هیس! بی‌صدا حرکت کن وگرنه همین‌جا دخلت رو میارم.
فقط بی‌صدا ایستاده بودم که با فشار اسلحه توی کمرم به خودم اومدم، با پاهای لرزون راه افتادم. مرد من رو توی ماشینی انداخت، چشمم رو بست، خودش هم کنارم نشست، تا توی ماشین نشستم، زدم زیر گریه؛
- خدا ازم نگذره، خدا من رو بکشه که با ساناز دوستی کردم، خدا لعنتت کنه ساناز، آخه من قد این حرفا نبودم چرا سوار کشتی شدم؟
مرد تو دهنی محکمی بهم زد، طوری‌که شوری خون رو توی دهنم احساس کردم و بهم غرید؛
- خفه شو! حوصله ندارم بچه.
خیلی خسته تر از اونی بودم که بخوام باهاش دعوا کنم، فقط یک کلمه گفتم؛
- میشه بخوابم؟
با حرص جوابم رو داد؛
- بکپ!
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم بستم.
***
- حالا مطمئنی براشون این دختر مهمه؟
- اگه مهم نبود که این همه آدم بسیج نمی‌شدن پیداش کنن.
چشمام رو باز کردم، توی شوک بودم، روی تختی افتاده بودم، بلند شدم، با دیدن همون مرد، سعی کردم چهرش رو به خاطر بسپارم،
به مرد دیگر اشاره کرد بیرون بره، کنارم روی تخت نشست، خودم رو عقب کشیدم، پوزخندی زد؛
- خیلی جالبه! تو اولین دختری هستی که من رو پس می‌زنی.
من اما مات نگاهش کردم، اصلاً من با جماعت قاچاقچی چی‌کار داشتم؟
مرد توی صورت من زل زد و خیلی جدی گفت:
- با ویلیام چه نسبتی داری؟
نیشخندی زدم:
- به تو چه؟
سیلی محکمی توی گوشم زد؛
- دختره گستاخ.
بلند داد زد:
- کارن؟ کارن؟
کارن که یک پسر جوان، قدبلند و خیلی جنتلمن بود وارد شد، مرد به من اشاره کرد؛
- این رو ببر توی انباری، ان‌قدر بزنش، تا جونش بالا بیاد.
کد:
خشمگین نگاهش می‌کنم؛
- آخ لعنتی، سمت سفارت ایران پر از پلیسه، چجوری بریم آخه؟
رافائل می‌خواد از اتاق بیرون بره که با پیامی که دریافت می‌کنه، ابروهاش بالا می‌پره؛
- قربان، بچه‌ها رفتن سراغش ولی...
کمی مکث می‌کند که با درد فریاد می‌زنم:
- چی‌شده؟
آب دهنش رو قورت می‌ده:
- ولی دختره با ماشین بهشون زده و فرار کرده.
عصبی می‌شوم؛
- گمشو بیرون.
با تعلل نگاهم می‌کند که داد می‌کشم؛
- بیرون.
خجالت زده از اتاق بیرون می‌رود، حالم خرابه، پرستار وارد اتاق میشه، آمپولی رو در سرمی که بهم وصل می‌زنه و با لبخند پسرکشی بهم خیره میشه؛
- آقای ویلنسون مراقب خودتون باشید.
بدون این‌که توجهی بهش کنم، سمتی خلاف اون پشت می‌کنم، پرستار پوفی می‌کشه و از اتاق خارج میشه.
هرکاری کنم خوابم نمی‌بره، یگانه و حرف‌هاش جلوی چشمم هستن،
"تو حق نداری این‌طوری باهام حرف بزنی، پشیمون‌تون می‌کنم، هم تو هم فرهاد ع*و*ضی و هم نامیک"
جدیتی که تو کلامش بود، من رو یاد سینا می‌انداخت، سینا پارسا.
***
یگانه:
تازه خوابم برده بود که صداهایی شنیدم؛
- این دختر الان تو ماشینه؟
- آره دیگه فقط آقا گفته زنده می‌خوادش.
از شیشه ماشین نگاه کردم، انگار دور بودن، سمت سفارت بودن، به سرعت پشت فرمون نشستم، ماشین راه انداختم که متأسفانه به حدی سرعتم زیاد شد که باهاشون برخورد کردم و از حال رفتن.
دیوونه شده بودم، نه جای خواب داشتم، نه وقت خواب، حتی نمی‌دونستم کجا باید برم، سمت اولین کلانتری ایستادم، از ماشین پایین پریدم، از دور مرد سیاه‌پوشی رو دیدم که سمتم اومد، با عجله فرار کردم، ولی مرد خیلی بهم نزدیک بود، حتی فرصت سوار ماشین شدن رو هم نداشتم، انقدر تند می‌دویدم که هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. دستم از پشت کشیده شد، با ترس به عقب برگشتم، مرد نقاب داشت، دست روی دهنم گذاشت؛
- هیس! بی‌صدا حرکت کن وگرنه همین‌جا دخلت رو میارم.
فقط بی‌صدا ایستاده بودم که با فشار اسلحه توی کمرم به خودم اومدم، با پاهای لرزون راه افتادم. مرد من رو توی ماشینی انداخت، چشمم رو بست، خودش هم کنارم نشست، تا توی ماشین نشستم، زدم زیر گریه؛
- خدا ازم نگذره، خدا من رو بکشه که با ساناز دوستی کردم، خدا لعنتت کنه ساناز، آخه من قد این حرفا نبودم چرا سوار کشتی شدم؟
مرد تو دهنی محکمی بهم زد، طوری‌که شوری خون رو توی دهنم احساس کردم و بهم غرید؛
- خفه شو! حوصله ندارم بچه.
خیلی خسته تر از اونی بودم که بخوام باهاش دعوا کنم، فقط یک کلمه گفتم؛
- میشه بخوابم؟
با حرص جوابم رو داد؛
- بکپ!
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم بستم.
***
- حالا مطمئنی براشون این دختر مهمه؟
- اگه مهم نبود که این همه آدم بسیج نمی‌شدن پیداش کنن.
چشمام رو باز کردم، توی شوک بودم، روی تختی افتاده بودم، بلند شدم، با دیدن همون مرد، سعی کردم چهرش رو به خاطر بسپارم،
به مرد دیگر اشاره کرد بیرون بره، کنارم روی تخت نشست، خودم رو عقب کشیدم، پوزخندی زد؛
- خیلی جالبه! تو اولین دختری هستی که من رو پس می‌زنی.
من اما مات نگاهش کردم، اصلاً من با جماعت قاچاقچی چی‌کار داشتم؟
مرد توی صورت من زل زد و خیلی جدی گفت:
- با ویلیام چه نسبتی داری؟
نیشخندی زدم:
- به تو چه؟
سیلی محکمی توی گوشم زد؛
- دختره گستاخ.
بلند داد زد:
- کارن؟ کارن؟
کارن که یک پسر جوان، قدبلند و خیلی جنتلمن بود وارد شد، مرد به من اشاره کرد؛
- این رو ببر توی انباری، ان‌قدر بزنش، تا جونش بالا بیاد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
پارت چهل و یکم:
نمی‌دونم چرا ز*ب*ون بی‌صاحاب من همیشه بدموقع کار می‌کرد، با حرص به مرد چشم و ابرو مشکی توپیدم:
- آره! از مردونگی فقط زور و بازوش رو دارید، تازه اونم برای یک دختر مظلوم و بی‌پناه، بزنید، خوب بزنید، ولی به خدای احد و واحد حالتون رو می‌گیرم.
مرد با ضرب از روی صندلی بلندشد، قدمی عقب رفتم که اون با نیشخندی بهم نزدیک شد؛
- که حال ما رو می‌گیری؟ چطوری؟ با کدوم قدرت؟
از حرفی که می‌زدم مطمئن نبودم:
- الان قدرت ندارم ولی بالاخره پیدا می‌کنم که.
مرد قهقهه بلندی زد، صدای خنده‌هاش پیچید توی اتاق، مات بهش نگاه کردم که گفت:
- چطوری؟ دخترجون من ده ساله توی این کارم هنوز دختری رو ندیدم که بتونه از ویلیام انتقام بگیره.
با ترس دوباره عقب رفتم که با کارن برخورد کردم، اون دست به کمر جلو اومد، که داد زدم:
- پس می‌بینی، خواهی دید، یک روز تک‌تک‌تون رو بیچاره می‌کنم.
مرد عصبی به سمتم خیز برداشت که با ترس چشم بستم؛
- ضمناً همین من زدم ویلیام رو لت و پار کردم. پس تو رو هم لت‌و پار کنم هوم؟
مرد متعجب به من نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- چطوری؟
لبخندی می‌زنم و زیرلب می‌گم:
- ان‌شاءالله در آینده نشونت میدم.
انگار حرفم رو باور نکرده، به کارن اشاره می‌کنه که در رو ببنده، کارن در رو می‌بنده و کنار اون مرد می‌نشینه، مرد نقابش رو که برمی‌دارد جیغ می‌کشم؛
- تو کی هستی؟
دست کارن روی دهنم قرار می‌گیره، ساکت میشم که دستش رو برمی‌داره، با نفرت نگاهش می‌کنم و رو به مرد سرم رو بر می‌گردونم، زیر چونم رو می‌گیره و صورتم رو می‌پیچونه؛
- من همونم که به خاطرش داری زجرکش می‌شی.
ناخودآگاه ل*ب می‌زنم؛
- سینا پارسا؟
دست می‌زند، نزدیکم می‌شود و می‌خواهد لپم رو بکشد که داد می‌زنم؛
- دست کثیفت رو به من نزن.
دست مشت شده از زور عصبانیتش رو نزدیک صورتم میاره و غلافش می‌کنه، پوزخندی می‌زنم؛
- آلا می‌گفت تو من رو خیلی دوست داشتی، می‌گفت تو عموی منی.
مات نگاهم می‌کند، این‌بار جلوی خودش رو نمی‌گیرد، سیلی محکمی حواله گوشم می‌کند؛
- هیچ وقت من تو رو دوست نداشتم و ندارم، این رو توی گوشت فرو کن.
در سکوت مطلق نگاهش می‌کنم، دستش درحال نوازش کردن گونه‌ی من هست که پسش می‌زنم؛
- دست به من نزن، من می‌خوام برم، برم پیش ویلیام.
گوشه ل*بش از پوزخندی که می‌زنه بالا می‌ره، رو به در اشاره می‌کنه؛
- کارن این رو می‌بری اتاق قرمز، به اندازه‌ای با شلاق کتکش می‌زنی که از هوش بره.
کارن سری به نشونه تأیید تکون می‌ده و من رو از اتاق خارج می‌کنه، کشون‌ کشون از پله‌ها پایین می‌بره، با گریه داد می‌زنم؛
- ولم کنید عوضیا، دست ازسرم بردارید.
کارن تاسف‌بار نگاهم می‌کند؛
- گند زدی دختر.
من رو توی انبار پرت می‌کند، شلاق رو برمی‌دارد، بالا می‌برد که داد می‌زنم؛
- صبرکن!
دست نگه می‌دارد، که خودم روی زمین می‌اندازم، صورتم رو می‌پوشونم، پوزخندی می‌زند و ضربات رو پی درپی به کمرم فرود می‌آورد.
***
ویلیام
سردرگم توی شرکت نشسته بودم، به دخترها که با غم سرشون رو پایین انداخته بودن و منتظر بودند تا ببینن کدوم از خریداران می‌برتشون نگاه کردم، اون دختری که فرهاد برام پیدا کرد، یک چیز دیگه بود.
با صدای دینگ دینگ گوشیم، از فکر بیرون اومدم، نگاهم به پیام افتاد:
"اگر یگانه رو می‌خوای تا نمرده بیا به این آدرسی که برات میفرستم، خواستی هم آدمات رو بفرست."
پیام بعدی آدرس است که ارسال میشه:
"خیابان ۲۸-۳۴ Tooley، شهر لندن SE1 2SZ"
از شنیدن آدرس بدنم یخ می‌زند، اون بی شرفا برده بودنش سیاه‌چال لندن، جایی که صدای وحشت هزار توریست روزانه می‌پیچه.
کتم رو چنگ می‌زنم، از در بیرون می‌روم که صدای ایلیاد بلند میشه؛
- اون چشم آبی رو از دست میدیا؟
پوزخندی تحویلش می‌دهم؛
- اون برای تو، به جاش یک دختر چشم درشت ایرانی پیدا میکنم.
رافائل به همراه من بلند میشه، پشت فرمون میشینه و رانندگی می‌کنه. لحظاتی بعد به سیاه‌چال لندن می‌رسیم.
یگانه بی جون روی زمین افتاده، لباس‌هاش پاره شده و خونی از گوشه ل*بش سرازیر شده بود، خشک شده. دستاش رو می‌گیرم که ک*بودی کف دستاش من رو متعجب می‌کنه. رافائل بلندش می‌کنه، روی صندلی عقب ماشین می‌گذارد.
کد:
پارت چهل و یکم:
نمی‌دونم چرا ز*ب*ون بی‌صاحاب من همیشه بدموقع کار می‌کرد، با حرص به مرد چشم و ابرو مشکی توپیدم:
- آره! از مردونگی فقط زور و بازوش رو دارید، تازه اونم برای یک دختر مظلوم و بی‌پناه، بزنید، خوب بزنید، ولی به خدای احد و واحد حالتون رو می‌گیرم.
مرد با ضرب از روی صندلی بلندشد، قدمی عقب رفتم که اون با نیشخندی بهم نزدیک شد؛
- که حال ما رو می‌گیری؟ چطوری؟ با کدوم قدرت؟
از حرفی که می‌زدم مطمئن نبودم:
- الان قدرت ندارم ولی بالاخره پیدا می‌کنم که.
مرد قهقهه بلندی زد، صدای خنده‌هاش پیچید توی اتاق، مات بهش نگاه کردم که گفت:
- چطوری؟ دخترجون من ده ساله توی این کارم هنوز دختری رو ندیدم که بتونه از ویلیام انتقام بگیره.
با ترس دوباره عقب رفتم که با کارن برخورد کردم، اون دست به کمر جلو اومد، که داد زدم:
- پس می‌بینی، خواهی دید، یک روز تک‌تک‌تون رو بیچاره می‌کنم.
مرد عصبی به سمتم خیز برداشت که با ترس چشم بستم؛
- ضمناً همین من زدم ویلیام رو لت و پار کردم. پس تو رو هم لت‌و پار کنم هوم؟
مرد متعجب به من نگاه می‌کند و می‌پرسد:
- چطوری؟
لبخندی می‌زنم و زیرلب می‌گم:
- ان‌شاءالله در آینده نشونت میدم.
انگار حرفم رو باور نکرده، به کارن اشاره می‌کنه که در رو ببنده، کارن در رو می‌بنده و کنار اون مرد می‌نشینه، مرد نقابش رو که برمی‌دارد جیغ می‌کشم؛
- تو کی هستی؟
دست کارن روی دهنم قرار می‌گیره، ساکت میشم که دستش رو برمی‌داره، با نفرت نگاهش می‌کنم و رو به مرد سرم رو بر می‌گردونم، زیر چونم رو می‌گیره و صورتم رو می‌پیچونه؛
- من همونم که به خاطرش داری زجرکش می‌شی.
ناخودآگاه ل*ب می‌زنم؛
- سینا پارسا؟
دست می‌زند، نزدیکم می‌شود و می‌خواهد لپم رو بکشد که داد می‌زنم؛
- دست کثیفت رو به من نزن.
دست مشت شده از زور عصبانیتش رو نزدیک صورتم میاره و غلافش می‌کنه، پوزخندی می‌زنم؛
- آلا می‌گفت تو من رو خیلی دوست داشتی، می‌گفت تو عموی منی.
مات نگاهم می‌کند، این‌بار جلوی خودش رو نمی‌گیرد، سیلی محکمی حواله گوشم می‌کند؛
- هیچ وقت من تو رو دوست نداشتم و ندارم، این رو توی گوشت فرو کن.
در سکوت مطلق نگاهش می‌کنم، دستش درحال نوازش کردن گونه‌ی من هست که پسش می‌زنم؛
- دست به من نزن، من می‌خوام برم، برم پیش ویلیام.
گوشه ل*بش از پوزخندی که می‌زنه بالا می‌ره، رو به در اشاره می‌کنه؛
- کارن این رو می‌بری اتاق قرمز، به اندازه‌ای با شلاق کتکش می‌زنی که از هوش بره.
کارن سری به نشونه تأیید تکون می‌ده و من رو از اتاق خارج می‌کنه، کشون‌ کشون از پله‌ها پایین می‌بره، با گریه داد می‌زنم؛
- ولم کنید عوضیا، دست ازسرم بردارید.
کارن تاسف‌بار نگاهم می‌کند؛
- گند زدی دختر.
من رو توی انبار پرت می‌کند، شلاق رو برمی‌دارد، بالا می‌برد که داد می‌زنم؛
- صبرکن!
دست نگه می‌دارد، که خودم روی زمین می‌اندازم، صورتم رو می‌پوشونم، پوزخندی می‌زند و ضربات رو پی درپی به کمرم فرود می‌آورد.
***
ویلیام
 سردرگم توی شرکت نشسته بودم، به دخترها که با غم سرشون رو پایین انداخته بودن و منتظر بودند تا ببینن کدوم از خریداران می‌برتشون نگاه کردم، اون دختری که فرهاد برام پیدا کرد، یک چیز دیگه بود.
با صدای دینگ دینگ گوشیم، از فکر بیرون اومدم، نگاهم به پیام افتاد:
"اگر یگانه رو می‌خوای تا نمرده بیا به این آدرسی که برات میفرستم، خواستی هم آدمات رو بفرست."
پیام بعدی آدرس است که ارسال میشه:
"خیابان ۲۸-۳۴ Tooley، شهر لندن SE1 2SZ"
از شنیدن آدرس بدنم یخ می‌زند، اون بی شرفا برده بودنش سیاه‌چال لندن، جایی که صدای وحشت هزار توریست روزانه می‌پیچه.
کتم رو چنگ می‌زنم، از در بیرون می‌روم که صدای ایلیاد بلند میشه؛
- اون چشم آبی رو از دست میدیا؟
پوزخندی تحویلش می‌دهم؛
- اون برای تو، به جاش یک دختر چشم درشت ایرانی پیدا میکنم.
رافائل به همراه من بلند میشه، پشت فرمون می‌شینه و رانندگی می‌کنه. لحظاتی بعد به سیاه‌چال لندن می‌رسیم.
یگانه بی جون روی زمین افتاده، لباس‌هاش پاره شده و خونی از گوشه ل*بش سرازیر شده بود، خشک شده. دستاش رو می‌گیرم که ک*بودی کف دستاش من رو متعجب می‌کنه. رافائل بلندش می‌کنه، روی صندلی عقب ماشین می‌گذاردش
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
پارت چهل و دوم:
رافائل در سکوت رانندگی می‌کند، از شیشه جلوی ماشین به بیرون نگاه می‌کنم، این دختر را باید رامش می‌کردم، اون مال من بود.
***
چندباری اتاق رو متر کردم، بی شرفا طوری زدنش که نزدیک به هفت روزه که بی‌هوشه، نگاهی به صورت نازش می‌اندازم، که احساس می‌کنم، انگشتش تکون خورد، پوزخندی می‌زنم، بعد از گذشت چند دقیقه پلک‌هاش رو به هم می‌زند و چشم باز می‌کند، روی تخت می‌نشینم و به چشمای آهویی‌اش زل می‌زنم؛
- به هوش اومدی عروسک؟
نیم خیز میشه روی تخت و نگران ل*ب می‌زنه:
- ل...لباسم... کی...عوض کرده؟
بهش نزدیک‌تر میشم و محکم توی آغوشم می‌برمش؛
- من عزیزم، مشکلی هست؟
می‌خواد حرفی بزنه ولی بغض می‌کنه و هیچ چیز نمیگه، محکم‌تر فشارش می‌دهم؛
- با خودت نگفتی تو بری چی میشه؟ اصلاً نگفتی اگر پیدات کنم، چه بلایی سرت میارم؟
در جوابم نگاهم می‌کنه، از خودم فاصله‌اش می‌دهم، با چشمان اشکی نگاهم می‌کند، زیرچونه‌اش رو می‌گیرم و سرش رو بالا میارم؛
- منتظرم باش. شب میام تا درستت کنم.
با ترس حرف می‌زند؛
- هنوز..‌. قول و قرارمون سرجاشه؟
لپش رو کشیدم؛
- نه دیگه، اون برای زمانی بود که تو تیر نزده بودی توی دستم.
ل*بش رو گ*از می‌گیره، توی یک حرکت لباس رو از تنم در میارم، قدمی خودش رو عقب می‌کشه که با دو دستم پرتش می‌کنم روی تخت، دست‌هاش رو به تاج تخت دستبند می‌زنم، با ترس شروع می‌کنه به جیغ و داد کردن، دستم رو سمت دکمه‌های لباسش می‌برم، فقط صدای جیغ‌هایش بود که در اتاق پیچید؛
- ویلیامممم؟ نه؟
چند دقیقه بعد از حال رفته بود و با دیدن ملحفه خونی فهمیدم که صاحب و مالک این دختر منم. از همین دخترهای ایرانی خوشم میومد، از این که سعی می‌کردن قبل ازدواج دوشیزه باشند،
نگاهی به چهره معصوم یگانه انداختم، از حال رفته بود ولی چشماش هم با اشک بسته شده بود. دستی به سرش کشیدم، ب*وسه‌ای روی پیشونی‌اش زدم و گفتم:
- ببخشید عزیزم ولی نباید نقطه ضعف دستم می‌دادی.
یگانه رو روی دستام انداختمش، وان رو پر از آب گرم کردم و...
بعد از این‌که دوباره سرجاش خوابوندمش، لباس‌های جدیدی تنش کردم، خودم هم خیلی خسته بودم، کنارش دراز کشیدم.
***
- چ... چی‌کار کردی؟ ویلیام؟
با صدای جیغ جیغ یگانه بیدار شدم، دستش رو محکم گرفتم و سمت خودم کشیدم، با صدای خش داری بهش گفتم:
- صبر من رو امتحان نکن عزیزم.
با گریه داد زد:
- ص...صبر؟ تو...تو داغونم کردی؟ چ...چرا؟
اون رو تو آ*غ*و*ش خودم انداختم؛
- اگر فرار نمی‌کردی این‌طوری نمی‌شد.
هق‌هق کرد که بهش گفتم:
- هیس! اگر دختر خوبی باشی، کاری می‌کنم محرمم بشی.
یک لحظه شوکه نگاهم کرد، نفسش حبس شد و بی صدا گفت:
- محرم بشیم! هرچی تو بگی، اصلاً همون دوست دخترت میشم که بدون اجازت آب نمی‌خوره ولی محرم بشیم.
محکم توی آغوشم فشارش می‌دهم؛
- فعلا بخواب، تا بعد.
انگار خودش هم خوابش میومد، با شنیدن این جمله از من، چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره.
موهای فرفری‌اش رو توی صورتش می‌ریزم، لپش رو می‌کشم؛
- من که بهت گفتم دروغ نافرمانی و خیانت رو نمی‌پذیرم.
با دیدن موهای فرفری و صورت زیباش وسوسه میشم ولی سعی می‌کنم بهش بی‌توجه باشم و چشم می‌بندم.
***
دانای کل:
سینا پارسا درست از روزی که پا به این حرفه گذاشت و عضوی از مافیا شد، تنها به فکر یگانه بود. یگانه آن‌قدر بزرگ شده بود که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت. سینا پارسا برادر یگانه پارسا، کسی که برادر دوقلوی یگانه بود ولی از اون شب نحس، شب تبعیض...
سینا برگشته بود تا زخم بزند... وقتی به یادش میاد که یگانه چطور تهدیدش کرد وقتی خودش هم مطمئن نبود:
" آره الان قدرت ندارم ولی بالاخره که به دست میارم."
ولی خواهر خودش بود، دختری باهوش؛
" تو کی هستی؟"
"کسی که تو بخاطرش داری زجر کش میشی"
"سینا پارسا؟"
پوزخندی می‌زند، چندباری کارن جلوی صورتش دست تکون می‌دهد؛
- سینا؟ سینا؟
به خوش می‌آید؛
- چیه؟
کارن پوشه‌ای زرد رنگ رو به سمتش می‌گیرد؛
- ویلیام ویلنسون. رئیس جوانی که تو کار قاچاق اسلحه، بار، فردی سادیسمی، یا شاید مازو خیستی که توی یک هفته پنج تا دوست دختر عوض می‌کنه.
ابروهای سینا بالا می‌پرد؛
- یعنی چی؟
کارن پوفی می‌کشد؛
- خب... چون از شکنجه کردن ل*ذت می‌بره این دختر رو هم فرهاد گارا بهش معرفی کرده.
سینا پوزخندی می‌زند و در فکر فرو می‌رود.
***
یگانه با ب*دن درد از جا بلند می‌شود، با دیدن لباسش که عوض شده گیج شدم، یاد ویلیام و حرفاش افتادم.
"اگر فرار نمی‌کردی این‌طوری نمیشد"
با صدای بلند زدم زیر گریه، روی زمین افتادم و فقط هق هق می‌کردم.
کد:
پارت چهل و دوم:
رافائل در سکوت رانندگی می‌کند، از شیشه جلوی ماشین به بیرون نگاه می‌کنم، این دختر را باید رامش می‌کردم، اون مال من بود.
***
چندباری اتاق رو متر کردم، بی شرفا طوری زدنش که نزدیک به هفت روزه که بی‌هوشه، نگاهی به صورت نازش می‌اندازم، که احساس می‌کنم، انگشتش تکون خورد، پوزخندی می‌زنم، بعد از گذشت چند دقیقه پلک‌هاش رو به هم می‌زند و چشم باز می‌کند، روی تخت می‌نشینم و به چشمای آهویی‌اش زل می‌زنم؛
- به هوش اومدی عروسک؟
نیم خیز میشه روی تخت و نگران ل*ب می‌زنه:
- ل...لباسم... کی...عوض کرده؟
بهش نزدیک‌تر میشم و محکم توی آغوشم می‌برمش؛
- من عزیزم، مشکلی هست؟
می‌خواد حرفی بزنه ولی بغض می‌کنه و هیچ چیز نمیگه، محکم‌تر فشارش می‌دهم؛
- با خودت نگفتی تو بری چی میشه؟ اصلاً نگفتی اگر پیدات کنم، چه بلایی سرت میارم؟
در جوابم نگاهم می‌کنه، از خودم فاصله‌اش می‌دهم، با چشمان اشکی نگاهم می‌کند، زیرچونه‌اش رو می‌گیرم و سرش رو بالا میارم؛
- منتظرم باش. شب میام تا درستت کنم.
با ترس حرف می‌زند؛
- هنوز..‌. قول و قرارمون سرجاشه؟
لپش رو کشیدم؛
- نه دیگه، اون برای زمانی بود که تو تیر نزده بودی توی دستم.
ل*بش رو گ*از می‌گیره، توی یک حرکت لباس رو از تنم در میارم، قدمی خودش رو عقب می‌کشه که با دو دستم پرتش می‌کنم روی تخت، دست‌هاش رو به تاج تخت دستبند می‌زنم، با ترس شروع می‌کنه به جیغ و داد کردن، دستم رو سمت دکمه‌های لباسش می‌برم، فقط صدای جیغ‌هایش بود که در اتاق پیچید؛
- ویلیامممم؟ نه؟
چند دقیقه بعد از حال رفته بود و با دیدن ملحفه خونی فهمیدم که صاحب و مالک این دختر منم. از همین دخترهای ایرانی خوشم میومد، از این که سعی می‌کردن قبل ازدواج دوشیزه باشند،
نگاهی به چهره معصوم یگانه انداختم، از حال رفته بود ولی چشماش هم با اشک بسته شده بود. دستی به سرش کشیدم، ب*وسه‌ای روی پیشونی‌اش زدم و گفتم:
- ببخشید عزیزم ولی نباید نقطه ضعف دستم می‌دادی.
یگانه رو روی دستام انداختمش، وان رو پر از آب گرم کردم و...
بعد از این‌که دوباره سرجاش خوابوندمش، لباس‌های جدیدی تنش کردم، خودم هم خیلی خسته بودم، کنارش دراز کشیدم.
***
- چ... چی‌کار کردی؟ ویلیام؟
با صدای جیغ جیغ یگانه بیدار شدم، دستش رو محکم گرفتم و سمت خودم کشیدم، با صدای خش داری بهش گفتم:
- صبر من رو امتحان نکن عزیزم.
با گریه داد زد:
- ص...صبر؟ تو...تو داغونم کردی؟ چ...چرا؟
اون رو تو آ*غ*و*ش خودم انداختم؛
- اگر فرار نمی‌کردی این‌طوری نمی‌شد.
هق‌هق کرد که بهش گفتم:
- هیس! اگر دختر خوبی باشی، کاری می‌کنم محرمم بشی.
یک لحظه شوکه نگاهم کرد، نفسش حبس شد و بی صدا گفت:
- محرم بشیم! هرچی تو بگی، اصلاً همون دوست دخترت میشم که بدون اجازت آب نمی‌خوره ولی محرم بشیم.
محکم توی آغوشم فشارش می‌دهم؛
- فعلا بخواب، تا بعد.
انگار خودش هم خوابش میومد، با شنیدن این جمله از من، چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره.
موهای فرفری‌اش رو توی صورتش می‌ریزم، لپش رو می‌کشم؛
- من که بهت گفتم دروغ نافرمانی و خیانت رو نمی‌پذیرم.
با دیدن موهای فرفری و صورت زیباش وسوسه میشم ولی سعی می‌کنم بهش بی‌توجه باشم و چشم می‌بندم.
***
دانای کل:
سینا پارسا درست از روزی که پا به این حرفه گذاشت و عضوی از مافیا شد، تنها به فکر یگانه بود.  یگانه آن‌قدر بزرگ شده بود که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت. سینا پارسا برادر یگانه پارسا، کسی که برادر دوقلوی یگانه بود ولی از اون شب نحس، شب تبعیض...
سینا برگشته بود تا زخم بزند... وقتی به یادش میاد که یگانه چطور تهدیدش کرد وقتی خودش هم مطمئن نبود:
" آره الان قدرت ندارم ولی بالاخره که به دست میارم."
ولی خواهر خودش بود، دختری باهوش؛
" تو کی هستی؟"
"کسی که تو بخاطرش داری زجر کش میشی"
"سینا پارسا؟"
پوزخندی می‌زند، چندباری کارن جلوی صورتش دست تکون می‌دهد؛
- سینا؟ سینا؟
به خوش می‌آید؛
- چیه؟
کارن پوشه‌ای زرد رنگ رو به سمتش می‌گیرد؛
- ویلیام ویلنسون. رئیس جوانی که تو کار قاچاق اسلحه، بار، فردی سادیسمی، یا شاید مازو خیستی که توی یک هفته پنج تا دوست دختر عوض می‌کنه.
ابروهای سینا بالا می‌پرد؛
- یعنی چی؟
کارن پوفی می‌کشد؛
- خب... چون از شکنجه کردن ل*ذت می‌بره این دختر رو هم فرهاد گارا بهش معرفی کرده.
سینا پوزخندی می‌زند و در فکر فرو می‌رود.
***
یگانه با ب*دن درد از جا بلند می‌شود، با دیدن لباسش که عوض شده گیج شدم، یاد ویلیام و حرفاش افتادم.
"اگر فرار نمی‌کردی این‌طوری نمیشد"
با صدای بلند زدم زیر گریه، روی زمین افتادم و فقط هق هق می‌کردم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
پارت چهل و سوم
یگانه از جا بلند می‌شود، بدنش ضعف دارد، می‌رود تا با لیف به جون بدنش بیوفته، سرش گیج می‌رود و دوباره زمین می‌خورد، در با شتاب باز میشه، الینا با دیدن یگانه توی اون حالت به سمتش حرکت می‌کنه؛
- خوبی؟ چی‌شده؟

یگانه با صدای ضعیفی می‌نالد:
- یک چیزی بهم بده بخورم.
الینا کسی را صدا می‌زند؛
- ماری؟ ماری؟
ماری با سرعت خودش رو به الینا می‌رسونه؛
- بله؟
الینا:
- یک بشقاب پر غذا و مخلفات بیار.
ماری از اتاق بیرون می‌ره، الینا با دیدن ملحفه خونی، دستش روی شونه یگانه می‌گذارد؛
- متاسفم!
یگانه نیشخند می‌زنه:
- این همه خودم رو در به در کردم تا این بلا سرم نیاد ولی آخرش اومد، بعد تو فقط متاسفی؟
الینا کنارش می‌نشیند، دستش رو می‌گیره؛
- می‌دونستی به من و ساناز توی کشتی دست* د*رازی شد؟
یگانه متعجب نگاهش می‌کنه و الینا ادامه می‌دهد؛
- فکر کردی چرا ساناز تو خونه اصلان موند؟

یگانه سردرگم نگاهش می‌کند، الینا دست یگانه رو می‌گیرد، بشقاب رو روی پاش می‌گذارد و قاشق رو به سمت دهن یگانه می‌برد، یگانه با تردید نگاهش می‌کند که الینا لبخند می‌زند؛
- بخور عزیزم.
یگانه قاشق رو از دستش می‌گیرد و غذا رو به دهن می‌برد، الینا شروع به تعریف کردن می‌کند؛
- ببین یگانه، تو خیلی خوش شانس تر از ما بودی، حامد به من دست* د*رازی کرد و اصلان به ساناز، اما فرهاد با تو این کار رو نکرد، چون اون موقع فقط می‌خواست تو رو به عنوان خدمتکار نگه داره.

یگانه یک چشمش به غذاست و چشم دیگرش به الینا، الینا بغض می‌کند؛
- می‌دونی قبل از تو فرهاد من رو مجبور کرد بیام بشم دوست دختر ویلیام، اون اوایل رفتار ویلیام بامن خوب بود، منم که همیشه داداشام بهم زور می‌گفتند و مادرم فوت شده بود، فقط بابام دوستم داشت، عاشق ویلیام شدم، قرار نبود این‌طوری بشه ولی شد، آقا فرهاد شرط کرده بود که اگر کار خلافی کنم و از ویلیام براش اطلاعات نبرم، یا من رو به عقد حامد...

الینا با آوردن اسم حامد بغضش می‌ترکد و گریه می‌کند، یگانه دست روی شونه‌اش می‌گذارد؛
- آروم باش! بسه تعریف نکن.

الینا از جا بلند می‌شود،ملحفه خونی رو برمی‌دارد و بدون نگاه به یگانه حرف می‌زند؛
- آب رو گرم کردم، برو حموم! ویلیام که بیاد دیگه وقت نداری.
یگانه با شنیدن اسم ویلیام بدنش هیستریک می‌لرزد، از جا بلند میشه و سمت حموم می‌ره، با دیدن حموم بزرگی که یک وان بسیار بزرگ در آن قرار داشت، یاد حمام کوچک خانه خودشان افتاد.
***
- من غلط کردم فرهاد؟ اون دختر رو برگردون.
فرهاد گلوی سارا رو می‌گیرد، لحظه لحظه رنگ سارا به ک*بودی می‌زند، نفسش لحظه‌ای می‌رود، فرهاد سارا رو به دیوار می‌کوبد و دستش رو از گلوی اون بر می‌دارد؛
- زر نزن سارا، چوب خط تو خیلی وقته پر شده، من تعیین می‌کنم که تو غلط اضافه کردی یا نه، من.
سارا به پای فرهاد می‌افتد؛
- اون گناه داره، اون نمی‌تونه طاقت بیاره.
فرهاد بی توجه بهش ازش رد میشه که سارا داد می‌زنه؛
- چرا گناه سینا رو پای اون نوشتی فرهاد؟ اصلاً حالیت هست که دیشب ویلیام اون رو با بی رحمی از دختری درآورده؟ اصلاً می‌فهمی اون دختر خیلی بی کسه، اینجا کسی رو نداره، سینا هم که به خونش تشنه است و الانم مثل عروسک دست ویلیامه.

فرهاد لگد محکمی به پهلوی سارا می‌زند؛
- به جهنم! به جهنم.

از اون‌جا دور می‌شود، در بین راه حامد رو می‌بینه که درحال خوردن قهوه است، پوزخندی می‌زند؛
- برو زنت رو بردار بیار، باید یکم عشق‌بازی کنید، آخه خیلی داره غلط اضافه می‌کنه.

حامد قهوه در گلویش می‌پرد، به سرفه می‌افتد، او الینا رو دوست داشت ولی نمی‌توانست روی حرف فرهاد حرف بیارد.

فرهاد حال حامد رو می‌بیند و از آن‌جا دور می‌شود.
***
یگانه در حمام پنجره را می‌بیند، بیرون پنجره به خیابون باز می‌شود و این یعنی اصلاً نیاز نیست با بادیگاردها رو به رو شود، کارش که تمام می‌شود، لباس می‌پوشه، وارد حموم میشه، ارتفاع زیاد هست ولی نه در اون حدی که باعث مرگش بشه، احتمال این که پاش بشکنه هم کم نیست. چهارپایه داخل حمام رو برمی‌دارد، روی اون می‌رود، پاش روی اون می‌گذارد و می‌خواهد خودش رو بالا بکشد که ناگهان چهارپایه از زیر پاش سر می‌خوره و به عقب کشیده میشه.

رنگ از صورتش می‌پرد، با دیدن ویلیام که با چشمای به خون نشسته نگاهش می‌کنه، لحظه‌ای از کارش پشیمون میشه، ویلیام اون رو روی دوشش می‌اندازد، یگانه به حدی ترسیده که صداش هم در نمیاد، ویلیام یگانه رو روی تخت پرت می‌کند، به سمتش می‌رود که یگانه جیغ می‌کشد:
- نه... نه... غلط کردم.
ویلیام دختر رو بیشتر هل می‌دهد؛
- غلط رو که کردی، الان تاوانشم میدی.
لباس‌های یگانه رو در میاورد، دوبار از روی تخت بلندش می‌کنه، یگانه با ترس بهش زل می‌زنه، ویلیام اون رو کشون کشون سمت باغ پشتی عمارت می‌برد، در انبار رو باز می‌کند، یک انبار سرد و تاریک، یگانه رو با تن عر*یان آن‌جا می‌اندازد.
کد:
#پارت43

یگانه از جا بلند می‌شود، بدنش ضعف دارد، می‌رود تا با لیف به جون بدنش بیوفته، سرش گیج می‌رود و دوباره زمین می‌خورد، در با شتاب باز میشه، الینا با دیدن یگانه توی اون حالت به سمتش حرکت می‌کنه؛
- خوبی؟ چی‌شده؟

یگانه با صدای ضعیفی می‌نالد:
- یک چیزی بهم بده بخورم.
الینا  کسی را صدا می‌زند؛
- ماری؟ ماری؟
ماری با سرعت خودش رو به الینا می‌رسونه؛
- بله؟
الینا:
- یک بشقاب پر غذا و مخلفات بیار.
ماری از اتاق بیرون می‌ره، الینا با دیدن ملحفه خونی، دستش روی شونه یگانه می‌گذارد؛
- متاسفم!
یگانه نیشخند می‌زنه:
- این همه خودم رو در به در کردم تا این بلا سرم نیاد ولی آخرش اومد، بعد تو فقط متاسفی؟
الینا کنارش می‌نشیند، دستش رو می‌گیره؛
- می‌دونستی به من و ساناز توی کشتی دست* د*رازی شد؟
یگانه متعجب نگاهش می‌کنه و الینا ادامه می‌دهد؛
- فکر کردی چرا ساناز تو خونه اصلان موند؟

یگانه سردرگم نگاهش می‌کند، الینا دست یگانه رو می‌گیرد، بشقاب رو روی پاش می‌گذارد و قاشق رو به سمت دهن یگانه می‌برد، یگانه با تردید نگاهش می‌کند که الینا لبخند می‌زند؛
- بخور عزیزم.
یگانه قاشق رو از دستش می‌گیرد و غذا رو به دهن می‌برد، الینا شروع به تعریف کردن می‌کند؛
- ببین یگانه، تو خیلی خوش شانس تر از ما بودی، حامد به من دست* د*رازی کرد و اصلان به ساناز، اما فرهاد با تو این کار رو نکرد، چون اون موقع فقط می‌خواست تو رو به عنوان خدمتکار نگه داره.

یگانه یک چشمش به غذاست و چشم دیگرش به الینا، الینا بغض می‌کند؛
- می‌دونی قبل از تو فرهاد من رو مجبور کرد بیام بشم دوست دختر ویلیام، اون اوایل رفتار ویلیام بامن خوب بود، منم که همیشه داداشام بهم زور می‌گفتند و مادرم فوت شده بود، فقط بابام دوستم داشت، عاشق ویلیام شدم، قرار نبود این‌طوری بشه ولی شد، آقا فرهاد شرط کرده بود که اگر کار خلافی کنم و از ویلیام براش اطلاعات نبرم، یا من رو به عقد حامد...

الینا با آوردن اسم حامد بغضش می‌ترکد و گریه می‌کند، یگانه دست روی شونه‌اش می‌گذارد؛
- آروم باش! بسه تعریف نکن.

الینا از جا بلند می‌شود،ملحفه خونی رو برمی‌دارد و بدون نگاه به یگانه حرف می‌زند؛
- آب رو گرم کردم، برو حموم! ویلیام که بیاد دیگه وقت نداری.
یگانه با شنیدن اسم ویلیام بدنش هیستریک می‌لرزد، از جا بلند میشه و سمت حموم می‌ره، با دیدن حموم بزرگی که یک وان بسیار بزرگ در آن قرار داشت، یاد حمام کوچک خانه خودشان افتاد.
***
- من غلط کردم فرهاد؟ اون دختر رو برگردون.
فرهاد گلوی سارا رو می‌گیرد، لحظه لحظه رنگ سارا به ک*بودی می‌زند، نفسش لحظه‌ای می‌رود، فرهاد سارا رو به دیوار می‌کوبد و دستش رو از گلوی اون بر می‌دارد؛
- زر نزن سارا، چوب خط تو خیلی وقته پر شده، من تعیین می‌کنم که تو غلط اضافه کردی یا نه، من.
سارا به پای فرهاد می‌افتد؛
- اون گناه داره، اون نمی‌تونه طاقت بیاره.
فرهاد بی توجه بهش ازش رد میشه که سارا داد می‌زنه؛
- چرا گناه سینا رو پای اون نوشتی فرهاد؟ اصلاً حالیت هست که دیشب ویلیام اون رو با بی رحمی از دختری درآورده؟ اصلاً می‌فهمی اون دختر خیلی بی کسه، اینجا کسی رو نداره، سینا هم که به خونش تشنه است و الانم مثل عروسک دست ویلیامه.

فرهاد لگد محکمی به پهلوی سارا می‌زند؛
- به جهنم! به جهنم.

از اون‌جا دور می‌شود، در بین راه حامد رو می‌بینه که درحال خوردن قهوه است، پوزخندی می‌زند؛
- برو زنت رو بردار بیار، باید یکم عشق‌بازی کنید، آخه خیلی داره غلط اضافه می‌کنه.

حامد قهوه در گلویش می‌پرد، به سرفه می‌افتد، او الینا رو دوست داشت ولی نمی‌توانست روی حرف فرهاد حرف بیارد.

فرهاد حال حامد رو می‌بیند و از آن‌جا دور می‌شود.
***
یگانه در حمام پنجره را می‌بیند، بیرون پنجره به خیابون باز می‌شود و این یعنی اصلاً نیاز نیست با بادیگاردها رو به رو شود، کارش که تمام می‌شود، لباس می‌پوشه، وارد حموم میشه،  ارتفاع زیاد هست ولی نه در اون حدی که باعث مرگش بشه، احتمال این که پاش بشکنه هم کم نیست. چهارپایه داخل حمام رو برمی‌دارد، روی اون می‌رود، پاش روی اون می‌گذارد و می‌خواهد خودش رو بالا بکشد که ناگهان چهارپایه از زیر پاش سر می‌خوره و به عقب کشیده میشه.

رنگ از صورتش می‌پرد، با دیدن ویلیام که با چشمای به خون نشسته نگاهش می‌کنه، لحظه‌ای از کارش پشیمون میشه، ویلیام اون رو روی دوشش می‌اندازد، یگانه به حدی ترسیده که صداش هم در نمیاد، ویلیام یگانه رو روی تخت پرت می‌کند، به سمتش می‌رود که یگانه جیغ می‌کشد:
- نه... نه... غلط کردم.
ویلیام دختر رو بیشتر هل می‌دهد؛
- غلط رو که کردی، الان تاوانشم میدی.
لباس‌های یگانه رو در میاورد، دوبار از روی تخت بلندش می‌کنه، یگانه با ترس بهش زل می‌زنه، ویلیام اون رو کشون کشون سمت باغ پشتی عمارت می‌برد، در انبار رو باز می‌کند، یک انبار سرد و تاریک، یگانه رو با تن عر*یان آن‌جا می‌اندازد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت44

یگانه:
تمام تنم مثل بید می‌لرزید، از انباری می‌خواد خارج بشه که بازوش رو می‌گیرم؛
- وی...وی.. لیام...ن...نرو...
دندون‌هام از شدت سرما بهم می‌خورد، بازوش رو از دستم بیرون می‌کشه و هلم می‌ده که به زمین پرت میشم؛
- خفه شو! اگر دختر خوبی باشی، یک روز بیش‌تر توی این وضعیت نگهت نمی‌دارم.
دستی به روی تنم می‌کشه و از انبار خارج میشه.
با گریه روی زمین نشستم، هوا سرد بود، پنجره انبار با صدای وحشتناکی بهم می‌خورد، من جیغ کشیدم:
- ویلیام توروخدا من رو بیار بیرون، حداقل بهم لباس بده.
- ویلیامممممم؟
صدایی از بیرون نیومد، از جا بلند شدم که پنجره رو ببندم ولی با صدای بدی بهم خورد و توجه چندتا از بادیگاردها به این سمت جلب شد که دوباره رفتم اون گوشه نشستم، به حال خودم هق زدم، تمام بدنم می‌لرزید، نه می‌تونستم بخوابم، نه جرعت بیدار موندن داشتم.
تصمیم گرفتم از این به بعد به فرار فکرنکنم، حداقل الان فکر نکنم، یک مقدار با دلش راه بیام تا حداقل بتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم.
می‌دونستم سخته، ولی باید تغییر می‌کردم، شاید اگر بچه بازی در نمی‌آوردم الان توی این وضعیت نبودم.
نگاهم به تخت گوشه انبار افتاد، لبخندی روی ل*بم نقش بست، هرچند از سالم بودن تخت مطمئن نبودم ولی یک پتوی مسافرتی سفید و نازکی هم روش بود.
روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی بدنم کشیدم، بعد از خواندن چند آیه و سوره سعی کردم بخوابم.
___
با صدای کوبش در ازجا بلند شدم، پتو رو دور خودم پیچیدم؛
- بله؟
صدای الینا بود که آروم حرف می‌زد؛
- در رو باز کن سریع.
درمونده نالیدم:
- من کلید ندارم، قفله.
الینا آروم تر گفت:
- ببین یک پنجره درب و داغون اونجا عه خب؟
با عجله گفتم:
- خب؟
الینا آروم گفت:
- برو سمتش، یک کلید هست که عکس عقابه، لای پنجره مخفی شده.
سمت پنجره رفتم، از لای پنجره کلید رو برداشتم، در رو باز کردم، الینا خودش رو داخل اتاق انداخت، با دیدن پتو که دورمنه، ترسیده به تخت نگاه کرد و گفت:
- نگو که روی اون تخت خوابیدی؟
سر تکون دادم؛
- آره اتفاقاً.
سینی که حاوی صبحانه بود رو جلوم گذاشت؛
- زود بخور باید برم.
پتویی رو از زیر سینی سمتم گرفت؛
- اینم برای توئه.
با عجله لقمه گرفتم، تند تند نان و پنیر و تخم مرغ رو در دهانم می‌گذاشتم، بعد از اتمام صبحونه الینا ظرف رو برداشت و سمت در رفت؛
- خوشبختانه یا شاید هم خیلی بدبختانه، ویلیام تو رو می‌خواد نگهداره، یعنی توی مهمونی فردا شب می‌خواد رسماً به عنوان رلش تو رو معرفی کنه.
نگاهم رو ماتم زده به در دوختم، فکر این‌که از فردا شب قرار بود بشم رسماً عروسک دست ویلیام حرصی شدم، اما دوباره به خودم نهیب زدم:
« نه، یگانه نه، تو فعلآ باید باهاش راه بیای»
چون چاره دیگه ای نداشتم، دوبار روی تخت دراز کشیدم، دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم:
- خدایا دمت گرم! آخه این مشکل بود تو دامن من انداختی؟ این سینا پارسا آخه چه خریه که هم با من فامیله هم گوش همه رو بریده هم از من بدش میاد.
خسته تر از این بودم که بخوام به چیزی فکرکنم ، دستم روی چشمام گذاشتم به عادت و سعی کردم به اتفاقات بد فکر نکنم، به این که از فردا و پس فردا باید بشم مطیع محض ویلیام فکر نکنم.
با حالی زار چشم بستم و سعی کردم به فردا و اتفاقات بدش فکر نکنم.
نمی‌دونم چقدر گذشت که با تکون خوردن پهلوم توسط کسی بیدار شدم.

یعنی کیه؟
کد:
#پارت44
یگانه:
تمام تنم مثل بید می‌لرزید، از انباری می‌خواد  خارج بشه که بازوش رو می‌گیرم؛
- وی...وی.. لیام...ن...نرو...
دندون‌هام از شدت سرما بهم می‌خورد، بازوش رو از دستم بیرون می‌کشه و هلم می‌ده که به زمین پرت میشم؛
- خفه شو! اگر دختر خوبی باشی، یک روز بیش‌تر توی این وضعیت نگهت نمی‌دارم.
دستی به روی تنم می‌کشه و از انبار خارج میشه.
با گریه روی زمین نشستم، هوا سرد بود، پنجره انبار با صدای وحشتناکی بهم می‌خورد، من جیغ کشیدم:
- ویلیام توروخدا من رو بیار بیرون، حداقل بهم لباس بده.
- ویلیامممممم؟
صدایی از بیرون نیومد، از جا بلند شدم که پنجره رو ببندم ولی با صدای بدی بهم خورد و توجه چندتا از بادیگاردها به این سمت جلب شد که دوباره رفتم اون گوشه نشستم، به حال خودم هق زدم، تمام بدنم می‌لرزید، نه می‌تونستم بخوابم، نه جرعت بیدار موندن داشتم.
تصمیم گرفتم از این به بعد به فرار فکرنکنم، حداقل الان فکر نکنم، یک مقدار با دلش راه بیام تا حداقل بتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم.
می‌دونستم سخته، ولی باید تغییر می‌کردم، شاید اگر بچه بازی در نمی‌آوردم الان توی این وضعیت نبودم.
نگاهم به تخت گوشه انبار افتاد، لبخندی روی ل*بم نقش بست، هرچند از سالم بودن تخت مطمئن نبودم ولی یک پتوی مسافرتی سفید و نازکی هم روش بود.
روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی بدنم کشیدم، بعد از خواندن چند آیه و سوره سعی کردم بخوابم.
___
با صدای کوبش در ازجا بلند شدم، پتو رو دور خودم پیچیدم؛
- بله؟
صدای الینا بود که آروم حرف می‌زد؛
- در رو باز کن سریع.
درمونده نالیدم:
- من کلید ندارم، قفله.
الینا آروم تر گفت:
- ببین یک پنجره درب و داغون اونجا عه خب؟
با عجله گفتم:
- خب؟
الینا آروم گفت:
- برو سمتش، یک کلید هست که عکس عقابه، لای پنجره مخفی شده.
سمت پنجره رفتم، از لای پنجره کلید رو برداشتم، در رو باز کردم، الینا خودش رو داخل اتاق انداخت، با دیدن پتو که دورمنه، ترسیده به تخت نگاه کرد و گفت:
- نگو که روی اون تخت خوابیدی؟
سر تکون دادم؛
- آره اتفاقاً.
سینی که حاوی صبحانه بود رو جلوم گذاشت؛
- زود بخور باید برم.
پتویی رو از زیر سینی سمتم گرفت؛
- اینم برای توئه.
با عجله لقمه گرفتم، تند تند نان و پنیر و تخم مرغ رو در دهانم می‌گذاشتم، بعد از اتمام صبحونه الینا ظرف رو برداشت و سمت در رفت؛
- خوشبختانه یا شاید هم خیلی بدبختانه، ویلیام تو رو می‌خواد نگهداره، یعنی توی مهمونی فردا شب می‌خواد رسماً به عنوان رلش تو رو معرفی کنه.

نگاهم رو ماتم زده به در دوختم، فکر این‌که از فردا شب قرار بود بشم رسماً عروسک دست ویلیام حرصی شدم، اما دوباره به خودم نهیب زدم:
« نه، یگانه نه، تو فعلآ باید باهاش راه بیای»

چون چاره دیگه ای نداشتم، دوبار روی تخت دراز کشیدم، دستم رو زیر سرم گذاشتم و به سقف زل زدم:
- خدایا دمت گرم! آخه این مشکل بود تو دامن من انداختی؟ این سینا پارسا آخه چه خریه که هم با من فامیله هم گوش همه رو بریده هم از من بدش میاد.

خسته تر از این بودم که بخوام به چیزی فکرکنم ، دستم روی چشمام گذاشتم به عادت و سعی کردم به اتفاقات بد فکر نکنم، به این که از فردا و پس فردا باید بشم مطیع محض ویلیام فکر نکنم.

با حالی زار چشم بستم و سعی کردم به فردا و اتفاقات بدش فکر نکنم.
نمی‌دونم چقدر گذشت که با تکون خوردن پهلوم توسط کسی بیدار شدم.

یعنی کیه؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت45
سرم رو برگردوندم، با دیدن ویلیام که به من رو به پهلو چرخوند نفسم رفت، انگار از ترس من خیلی خوشش اومده بود، که توی یک حرکت
ناگهانی من رو روی دوشش انداخت و آروم زیر ل*ب زمزمه کرد؛
- دلم برات سوخت، اگر مهمونی درکار نبود عمراً میاوردمت.
خیلی خسته بودم، حوصله تقلا کردنم نداشتم، من رو از پله‌ها بالا برد و روی تخت انداخت، یک دست لباس سمتم پرت کرد و گفت:
- بپوش!
نگاهی به لباس انداختم، انگار لباس شب بود، با حرص گفتم:
- این رو بپوشم؟
ویلیام نگاه خصمانه‌ای بهم انداخت و نزدیکم شد؛
- اومم مشکلیه؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- نه زیادی خوبه.
نیشخندی زد، که با تردید بهش گفتم:
- نمیری بیرون؟
پوزخندش پررنگ‌تر شد؛
- نه عزیزم، من همین الانش هم دارم می‌بینم، هم لمسش کردم یادته؟
با یادآوری اون شب دلم هری پایین ریخت ولی سعی کردم خودم رو نبازم، چیزی نگفتم و لباس رو پوشیدم،
ویلیام نگاهی به سرتاپام انداخت؛
- خوشم میاد ازت، هم اندام خوبی داری، هم فیس سینمایی و جذابی، هم مطیع منی مگه نه؟
با ترس سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم که نزدیکم شد و درگوشم پچ زد:
- بین خودمون باشه ولی من از روز اولی که
دیدمت خیلی برنامه ها برات ریختم. چشم رو گرفتی.
بعد گفتن جمله چشمم رو گرفتی، چشمکی بهم زد.
با ترس بهش زل زدم و آروم بهش گفتم:
- ویلیام روسری و شال؟
لپم رو کشید و گفت:
- روسری، شال، چادر ممنوعه، هرچیزی که من نخوام ممنوعه، حتی نفس کشیدن بدون اجازه من ممنوعه.
اشک از چشمم سرازیر شد، حالم خوب نبود، ویلیام سمت در رفت که داد زدم:
- ربط سینا پارسا به من چیه؟
دستش که روی دستگیره بود، رو برداشت، متعجب بهم نگاه کرد؛
- چی؟ مگه بهم ربط دارید؟
از جا بلند شدم، سمتش رفتم و توی چشم‌هاش زل زدم:
- یعنی تو نمی‌دونی؟ نمی‌دونی چرا این‌جام؟
دستم رو کشید، من رو پرت کرد دوباره روی تخت و غرید:
- دارم میگم ربط تو به اون بی‌شرف چیه؟
سرم رو گرفتم بین دستام و نالیدم:
- ای خدا من چه غلطی کنم الان؟ همه مافیان، منم یک بی‌چاره.
دستش رو بین موهام تاب داد، موهام رو محکم کشید؛
- زرنزن بچه جون، بگو بهم ربط تو با اون سینا چیه؟
سرم رو پایین انداختم؛
- نمی‌دونم! فقط می‌دونم یک ربطی بهش دارم.
دستش رو سمت کشوی کنار تخت برد، تیغی رو
از توی کشو درآورد و زیرگلوم گرفت؛
- راستش رو بگو تا نبریدم نفست رو
لال شده نگاهش می‌کنم و با گریه داد می‌زنم؛
- به خدا نمی‌دونم، ولی فرهاد می‌دونه، اون می‌دونه.
سیلی محکمی توی گوشم نواخت و داد زد:
- پس به‌خاطر همین بود که تو رو فرستاد پیش من نه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که سیلی دیگه‌ای توی گوشم زد؛
- من...من خر... فکر کردم تو آدمی، می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم... به خاطرتو خواستم مهمونی بگیرم...
بازوش رو گرفتم و با گریه گفتم؛
- ببین من خودمم نمی‌دونم چرا این‌جام، ولی همون روز بهت گفتم، گفتم فرهاد تهدیدم کرد که زبونم رو می‌بره، گفتم من دخترم، گفتم بهم گفته مطیع محض بشم...
پوزخندی تحویلم داد، موهام رو کشید، سمت ماشین برد جیغ کشیدم ولی تو،ماشین نسشت اسلحه اش رو از داخل کتش در آورد
دو تا ماشین دیگه از آدم هاش پشت سرمون می اومدن، مستقیم رفتیم همون عمارت فرهاد
اسلحه بدست از ماشین پیاده شد، چندتا از بادیگاردها رو فرستاد از بالا وارد عمارت شدن و در رو باز کردن، با خشم داد زد:
-فرهاد؟
-چه خبره این جا؟
فرهاد و نامیک با شنیدن صدا تا پایین اومده بودن، فرهاد روبه‌روی ما ایستاد
جز اون دسته افرادی بود که جلوت دوستن پشتت
دشمن!
ویلیام حرفی نزد اسلحه رو مستقیم گرفت سمتش، فرهاد با دیدن من پوزخندی زد؛
- نکنه بازم دلش هوای این خونه رو کرده؟
ویلیام فرهاد رو کوبوند به دیوار، افرادش میان کنارش می‌ایستن؛
- جاسوس می‌فرستی برای من؟
فرهاد با شنیدن این حرف خصمانه نگاهم می‌کند، از ترسش سرم رو زیر می‌اندازم، که فرهاد بلند داد می‌زند؛
- سینا پارسا برگشته
اینم خواهرشه.
با چشمانی گرد شده به جفتشون نگاه می‌کنم، ویلیام هم‌چنان تو صورت فرهاد دقیق شده، همه حواسشون به فرهاده، پس فرار می‌کنم که مچ دستم توسط نامیک اسیر میشه.
کد:
#پارت45
سرم رو برگردوندم، با دیدن ویلیام که به من رو به پهلو چرخوند نفسم رفت، انگار از ترس من خیلی خوشش اومده بود، که توی یک حرکت
ناگهانی من رو روی دوشش انداخت و آروم زیر ل*ب زمزمه کرد؛
- دلم برات سوخت، اگر مهمونی درکار نبود عمراً میاوردمت.

خیلی خسته بودم، حوصله تقلا کردنم نداشتم، من رو از پله‌ها بالا برد و روی تخت انداخت، یک دست لباس سمتم پرت کرد و گفت:
- بپوش!

نگاهی به لباس انداختم، انگار لباس شب بود، با حرص گفتم:
- این رو بپوشم؟

ویلیام نگاه خصمانه‌ای بهم انداخت و نزدیکم شد؛
- اومم مشکلیه؟
لبخندی مصنوعی زدم؛
- نه زیادی خوبه.
نیشخندی زد، که با تردید بهش گفتم:
- نمیری بیرون؟

پوزخندش پررنگ‌تر شد؛
- نه عزیزم، من همین الانش هم دارم می‌بینم، هم لمسش کردم یادته؟

با یادآوری اون شب دلم هری پایین ریخت ولی سعی کردم خودم رو نبازم، چیزی نگفتم و لباس رو پوشیدم،

ویلیام نگاهی به سرتاپام انداخت؛
- خوشم میاد ازت، هم اندام خوبی داری، هم فیس سینمایی و جذابی، هم مطیع منی مگه نه؟

با ترس سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم که نزدیکم شد و درگوشم پچ زد:
- بین خودمون باشه ولی من از روز اولی که

دیدمت خیلی برنامه ها برات ریختم. چشم رو گرفتی.
بعد گفتن جمله چشمم رو گرفتی، چشمکی بهم زد.

با ترس بهش زل زدم و آروم بهش گفتم:
- ویلیام روسری و شال؟
لپم رو کشید و گفت:

- روسری، شال، چادر ممنوعه، هرچیزی که من نخوام ممنوعه، حتی نفس کشیدن بدون اجازه من ممنوعه.

اشک از چشمم سرازیر شد، حالم خوب نبود، ویلیام سمت در رفت  که داد زدم:
- ربط سینا پارسا به من چیه؟

دستش که روی دستگیره بود، رو برداشت، متعجب بهم نگاه کرد؛
- چی؟ مگه بهم ربط دارید؟

از جا بلند شدم، سمتش رفتم و توی چشم‌هاش زل زدم:
- یعنی تو نمی‌دونی؟ نمی‌دونی چرا این‌جام؟

دستم رو کشید، من رو پرت کرد دوباره روی تخت و غرید:
- دارم میگم ربط تو به اون بی‌شرف چیه؟

سرم رو گرفتم بین دستام و نالیدم:
- ای خدا من چه غلطی کنم الان؟ همه مافیان، منم یک بی‌چاره.

دستش رو بین موهام تاب داد، موهام رو محکم کشید؛
- زرنزن بچه جون، بگو بهم ربط تو با اون سینا چیه؟

سرم رو پایین انداختم؛
- نمی‌دونم! فقط می‌دونم یک ربطی بهش دارم.
دستش رو سمت کشوی کنار تخت برد، تیغی رو

از توی کشو درآورد و زیرگلوم گرفت؛
- راستش رو بگو تا نبریدم نفست رو
لال شده نگاهش می‌کنم و با گریه داد می‌زنم؛
- به خدا نمی‌دونم، ولی فرهاد می‌دونه، اون می‌دونه.

سیلی محکمی توی گوشم نواخت و داد زد:
- پس به‌خاطر همین بود که تو رو فرستاد پیش من نه؟

سری به نشونه تایید تکون دادم که سیلی دیگه‌ای توی گوشم زد؛
- من...من خر... فکر کردم تو آدمی، می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم... به خاطرتو خواستم مهمونی بگیرم...

بازوش رو گرفتم و با گریه گفتم؛
- ببین من خودمم نمی‌دونم چرا این‌جام، ولی همون روز بهت گفتم، گفتم فرهاد تهدیدم کرد که زبونم رو می‌بره، گفتم من دخترم، گفتم بهم گفته مطیع محض بشم...

پوزخندی تحویلم داد، موهام رو کشید، سمت ماشین برد جیغ کشیدم ولی تو،ماشین نسشت اسلحه اش رو از داخل کتش در آورد 
دو تا ماشین دیگه از آدم هاش پشت سرمون می اومدن،  مستقیم رفتیم همون عمارت فرهاد 

 اسلحه بدست از ماشین پیاده شد، چندتا از بادیگاردها رو فرستاد از بالا وارد عمارت شدن و در رو باز کردن، با خشم داد زد: 
-فرهاد؟
-چه خبره این جا

فرهاد و نامیک با شنیدن صدا تا پایین اومده بودن، فرهاد روبه‌روی  ما ایستاد 
جز اون دسته افرادی بود که جلوت دوستن پشتت 
دشمن!
ویلیام حرفی نزد اسلحه رو مستقیم گرفت سمتش، فرهاد با دیدن من پوزخندی زد؛
- نکنه بازم دلش هوای این خونه رو کرده؟

ویلیام فرهاد رو کوبوند به دیوار، افرادش میان کنارش می‌ایستن؛
- جاسوس می‌فرستی برای من؟
فرهاد با شنیدن این حرف خصمانه نگاهم می‌کند، از ترسش سرم رو زیر می‌اندازم، که فرهاد بلند داد می‌زند؛
- سینا پارسا برگشته
اینم خواهرشه.
با چشمانی گرد شده به جفتشون نگاه می‌کنم، ویلیام هم‌چنان تو صورت فرهاد دقیق شده، همه حواسشون به فرهاده، پس فرار می‌کنم که مچ دستم توسط نامیک اسیر میشه.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت46
دستم رو محکم فشار میده، از شدت درد جیغ می‌کشم، نگاه فرهاد و ویلیام تازه سمت من جلب میشه، اما نامیک همچنان دستم رو محکم فشار میده، با درد روی زانو می‌افتم، ویلیام جلو اومد که دست من رو از دست نامیک بیرون بکشه که نامیک اسلحه رو گذاشت روی سرم.
این جوری نمی‌شد، روی پاشنه پا ایستادم، چنگ به صورتش انداختم که دستم رو ول کرد، اسلحه رو از جیبش بیرون کشیدم که ویلیام من رو عقب کشید، بهش نگاه کردم و با گریه گفتم:
- من بد نیستم، فقط... فقط ...فرهاد مجبورم کرد که بیام...
فرهاد به سمتم حمله ور میشه که ویلیام من رو عقب می‌کشه؛
- اجازه نداری بهش دست بزنی.
__
در حالی که هق هقم فضاي ماشین رو پر کرده بود گفتم :این همه دختر چرا گیر دادي به من تو رو خدا بزار برم
باور کن به کسی چیزي نمیگم فقط ....هنوز حرفم تموم نشده بود که مشت ویلیام توي دهنم فرود اومد.از شدت
ضربه سرم محکم خورد به شیشه. جلوي چشمام سیاه شد. ولی ویلیام همچنان با آرامش رانندگی می کرد. تنها جمله اي که گفت این بود:اگه دوست داري زنده بمونی بهتره خفه بشی.

دیگه تا رسیدن به مقصد نه من حرفی زدم نه ویلیام.دردي که توي سرم بود لحظه به لحظه بیشتر میشد.ویلیام

جلوي عمارتش ایستاد و چند تا بوق زد. در هاي خونه توسط نگهبان باز شدند.ویلیام بی توجه به نگهبان ها وارد حیاط خونه شد.جلوي ساختمان اصلی نگه داشت.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد بعد به سمت
من اومد و در طرف منو باز کرد و با سر اشاره کرد برم پایین با تنی بی جون وارد خونه ویلیام میشم، ویلیام عصبی تر از اونه که من بخوام بهش حرف بزنم،

با کشیدن دستم من رو به جلو هل میده، من جلوش به حرکت درمیام که با لگدی به زمین پرتم می‌کنه، سرم درد می‌گیره ولی چیزی نمی‌گم که فکر کنم بیش‌تر عصبی میشه
ویلیام کنارم روي زمین نشست و در حالی که موهامو نوازش میکرد گفت :خوب حالا اگه گفتی وقت چیه؟

سوالی نگاهش کردم که دستش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش نوازشم کرد و گفت :وقت اینکه وظیفتو انجام بدي.
با ترس خودم رو روي زمین عقب کشیدم که محکم بازومو گرفت و گفت :کجا؟ اتاق خواب اونوره.

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دستم رو روي دستش که دور بازوم پیچیده بود گذاشتم و،سعی
کردم دستش رو باز کنم و گفتم :و ...ولم....ك....کن....

نیشخندي که روي صورتش بود، بهم میفهموند که امشب کارم تمومه. اما بازم نمی خواستم اجازه بدم یک‌بار دیگه
به حریم دخترانه ام ت*ج*اوز کنه.
ویلیام دستم رو کشید و گفت :بلند شو من وقت سر و کله زدن با خائن رو ندارم.

اشک می‌ریزم:
- تو رو جون هرکی قبول داری توان ندارم، من که حقیقت رو گفتم بهت.

دوباره نیشخند می‌زنه، از شدت ترس به لرز درمیام که ویلیام خنده‌ای می‌کنه، من رو بلند می‌کنه، نزدیک استخر داخل حیاط می‌بره، با فشاری سرم رو زیرآب نگه می‌داره، حجم زیادی از آب وارد دهنم میشه، درحال خفه شدن هستم که دوباره سرم رو داخل آب می‌بره و میگه:
- اگه می‌خوای نجات پیدا کنی باید بگی غلط کردم، گه خوردم.

سرم رو بالا میاره، نگاهی به موهام می‌اندازه و میگه:
- خوشگل تر شد موهات.
دوباره سرم رو می‌بره پایین که بین راه میگم:
- وی...وی...ویلیام، گه خوردم، غلط کردم.

لبخندی از سر رضایت می‌زنه، دستم رو می‌کشه و داخل عمارت می‌بره، سمت اتاق خواب که می‌ره نفس من هم کم میشه، در اتاق رو باز میکنه، خودش و من داخل اتاق میشیم.

نگاهی بهم میندازه و میگه:
- من که تا تو رو سیاه و کبود نکنم راضی نمیشم.

آروم آروم عقب میرم، ویلیام با یک جهش نزدیکم میشه، من رو با دست پرت می‌کنه روی تخت، قبل از این‌که به خودم بیام با دست‌بند آهنی دستم رو به دوطرف تخت می‌بنده، حالم یک جوری میشه، دستش رو از زیر تی‌شرت به حرکت درمیاره، تنم مورمور میشه، هرچی تقلا می‌کنم فایده نداره، دستش رو دورانی حرکت میده و میگه:
- خب از اول همه چی رو برام تعریف کن، وگرنه قول نمی‌دم شیطونی نکنم و دستم جاهایی بره که نباید.

بعد گفتن این حرف قهقهه بلندی می‌زنه، با ترس آب دهنم رو قورت می‌دهم و می‌گم:
- چی...؟
چندبار که دستش رو حرکت میده، چشمام خمار میشه، با بدجنسی لبخندی می‌زنه، انگار نقطه ضعف خوبی رو توی دستش گرفته.

لرزش بدنم بی تجربه بودنم رو نشون میده که داد می‌زنم:
- اگر بگم می‌زاری برم؟
بوسم می‌کند،
- معلومه عزیزم.
با درد شروع می‌کنم:
- م...من... با ساناز چون کشتی ندیدیم، سوار کشتی شدیم، اون‌جا قتل هامون رو دیدیم، بابای الینا، وای نکن...

خنده‌اش می‌گیره ولی توجهی بهم نمی‌کنه و دستش رو تکون می‌ده که داد می‌زنم:
- بعد فرهاد ما رو آورد لندن، از روزی هم که اومدیم لندن ما فقط کتک خوردیم، ف... فرهاد بهم گفت که باید دوست دختر تو بشم و براش اطلاعات ببرم.
کد:
#پارت46
دستم رو محکم فشار میده، از شدت درد جیغ می‌کشم، نگاه فرهاد و ویلیام تازه سمت من جلب میشه، اما نامیک همچنان دستم رو محکم فشار میده، با درد روی زانو می‌افتم، ویلیام جلو اومد که دست من رو از دست نامیک بیرون بکشه که نامیک اسلحه رو گذاشت روی سرم.
این جوری نمی‌شد، روی پاشنه پا ایستادم، چنگ به صورتش انداختم که دستم رو ول کرد، اسلحه رو از جیبش بیرون کشیدم که ویلیام من رو عقب کشید، بهش نگاه کردم و با گریه گفتم:
- من بد نیستم، فقط... فقط ...فرهاد مجبورم کرد که بیام...
فرهاد به سمتم حمله ور میشه که ویلیام من رو عقب می‌کشه؛
- اجازه نداری بهش دست بزنی.
__
در حالی که هق هقم فضاي ماشین رو پر کرده بود گفتم :این همه دختر چرا گیر دادي به من تو رو خدا بزار برم
باور کن به کسی چیزي نمیگم فقط ....هنوز حرفم تموم نشده بود که مشت ویلیام توي دهنم فرود اومد.از شدت
ضربه سرم محکم خورد به شیشه. جلوي چشمام سیاه شد. ولی ویلیام همچنان با آرامش رانندگی می کرد. تنها جمله اي که گفت این بود:اگه دوست داري زنده بمونی بهتره خفه بشی.
 
دیگه تا رسیدن به مقصد نه من حرفی زدم نه ویلیام.دردي که توي سرم بود لحظه به لحظه بیشتر میشد.ویلیام

جلوي عمارتش ایستاد و چند تا بوق زد. در هاي خونه توسط نگهبان باز شدند.ویلیام بی توجه به نگهبان ها وارد حیاط خونه شد.جلوي ساختمان اصلی نگه داشت.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد بعد به سمت
من اومد و در طرف منو باز کرد و با سر اشاره کرد برم پایین با تنی بی جون وارد خونه ویلیام میشم، ویلیام عصبی تر از اونه که من بخوام بهش حرف بزنم،

با کشیدن دستم من رو به جلو هل میده، من جلوش به حرکت درمیام که با لگدی به زمین پرتم می‌کنه، سرم درد می‌گیره ولی چیزی نمی‌گم که فکر کنم بیش‌تر عصبی میشه
ویلیام کنارم روي زمین نشست و در حالی که موهامو نوازش میکرد گفت :خوب حالا اگه گفتی وقت چیه؟

سوالی نگاهش کردم که دستش رو گذاشت روي گونه ام و با شصتش نوازشم کرد و گفت :وقت اینکه وظیفتو انجام بدي.
با ترس خودم رو روي زمین عقب کشیدم که محکم بازومو گرفت و گفت :کجا؟ اتاق خواب اونوره.

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و دستم رو روي دستش که دور بازوم پیچیده بود گذاشتم و،سعی
کردم دستش رو باز کنم و گفتم :و ...ولم....ك....کن....

نیشخندي که روي صورتش بود، بهم میفهموند که امشب کارم تمومه. اما بازم نمی خواستم اجازه بدم یک‌بار دیگه 
به حریم دخترانه ام ت*ج*اوز کنه.
ویلیام دستم رو کشید و گفت :بلند شو من وقت سر و کله زدن با خائن رو ندارم.

اشک می‌ریزم:
- تو رو جون هرکی قبول داری توان ندارم، من که حقیقت رو گفتم بهت.

 دوباره نیشخند می‌زنه، از شدت ترس به لرز درمیام که ویلیام خنده‌ای می‌کنه، من رو بلند می‌کنه، نزدیک استخر داخل حیاط می‌بره، با فشاری سرم رو زیرآب نگه می‌داره، حجم زیادی از آب وارد دهنم میشه، درحال خفه شدن هستم که دوباره سرم رو داخل آب می‌بره و میگه:
- اگه می‌خوای نجات پیدا کنی باید بگی غلط کردم، گه خوردم.

سرم رو بالا میاره، نگاهی به موهام می‌اندازه و میگه:
- خوشگل تر شد موهات.
دوباره سرم رو می‌بره پایین که بین راه میگم:
- وی...وی...ویلیام، گه خوردم، غلط کردم.

لبخندی از سر رضایت می‌زنه، دستم رو می‌کشه و داخل عمارت می‌بره، سمت اتاق خواب که می‌ره نفس من هم کم میشه، در اتاق رو باز میکنه، خودش و من داخل اتاق میشیم.

نگاهی بهم میندازه و میگه:
- من که تا تو رو سیاه و کبود نکنم راضی نمیشم.

آروم آروم عقب میرم، ویلیام با یک جهش نزدیکم میشه، من رو با دست پرت می‌کنه روی تخت، قبل از این‌که به خودم بیام با دست‌بند آهنی دستم رو به دوطرف تخت می‌بنده، حالم یک جوری میشه، دستش رو از زیر تی‌شرت به حرکت درمیاره، تنم مورمور میشه، هرچی تقلا می‌کنم فایده نداره، دستش رو دورانی حرکت میده و میگه:
- خب از اول همه چی رو برام تعریف کن، وگرنه قول نمی‌دم شیطونی نکنم و دستم جاهایی بره که نباید.

بعد گفتن این حرف قهقهه بلندی می‌زنه، با ترس آب دهنم رو قورت می‌دهم و می‌گم:
- چی...؟
چندبار که دستش رو حرکت میده، چشمام خمار میشه، با بدجنسی لبخندی می‌زنه، انگار نقطه ضعف خوبی رو توی دستش گرفته.

لرزش بدنم بی تجربه بودنم رو نشون میده که داد می‌زنم:
- اگر بگم می‌زاری برم؟
بوسم می‌کند،
- معلومه عزیزم.
با درد شروع می‌کنم:
- م...من... با ساناز چون کشتی ندیدیم، سوار کشتی شدیم، اون‌جا قتل هامون رو دیدیم، بابای الینا، وای نکن...

خنده‌اش می‌گیره ولی توجهی بهم نمی‌کنه و دستش رو تکون می‌ده که داد می‌زنم:
- بعد فرهاد ما رو آورد لندن، از روزی هم که اومدیم لندن ما فقط کتک خوردیم، ف... فرهاد بهم گفت که باید دوست دختر تو بشم و براش اطلاعات ببرم.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت47
ویلیام لبخند می‌زند، دستش رو از زیر تی‌شرت بیرون می‌کشد که با درد می‌نالم؛
- حالا ولم می‌کنی؟
گونه‌ام رو نوازش می‌کنه؛
- درس اول؛ تو زندگیت هیچ‌وقت به یک مافیا دروغ نگو، چون مافیا با هیچ کس صادق نیست.
عصبانی میشم و با حرص دستانم رو که با دستبند به تخت بسته شده تکون می‌دهم؛
- دروغگوی کثیف، ع*و*ضی نامرد، من همه چی رو گفتم ولی تو بهم نارو زدی.

مثل یک گرگ پرید روی تخت و سنگینی جسمش رو روم انداخت؛
- می‌خوای همین‌جا دخترونگیت رو بگیرم؟
با ترس بهش خیره شدم؛
-تو تو...مگه نگرفته بودی؟

سرم رو بالا آورد و نیشخندی که زد تا اعماق وجودم رو سوزوند؛
- بالاخره یک کاری باید می‌کردم که رام بشی، هوم؟
لبخندی روی ل*بم جا گرفت، حداقل هنوز دختر بودم، دستم رو باز کرد و کنار گوشم پچ زد:
- برای مهمونی شب آماده باش، بیبی گرل!

از اتاق خارج شد که با چرخش کلید توی قفل در همه امیدم پر کشید و رفت.
به زور روی تخت نشستم و پاهام رو محکم به زمین کوبیدم، آخ خدا لعنتت کنه ویلیام.

سرم رو بین دستام گرفتم، مسعود کجایی داداش، چرا نمیای سراغم؟ وقتی گفتم لندنم گفتی میای.

از روی تخت بلند شدم، سمت حموم رفتم، باید یک دوش حسابی می‌گرفتم.

_
بالاخره شب شد و مهمون‌ها قرار شد ساعت8/30بیان، من سمت کمد لباس رفتم، یک شلوار لی آبی چسبون به همراه یک زیر سارافونی بلند دخترونه برداشتم پوشیدم، نگاهم رو بین کمد چرخوندم و هودی همرنگ با شلوارم پیدا کردم و اون رو پوشیدم.جورابم رو هم پام کردم.
سراغ کشویی رفتم که اون روز رافائل گفت که باید از اکسسوری هاش استفاده کنم، اول یک شونه، تل مواریدی و گوشواره و گردنبند و انگشتر پروانه‌ای برداشتم، روی صندلی جلوی میز آرایش نشستم، موهام رو شونه زدم، تلم رو روی سرم گذاشتم و اکسسوری هام رو انداختم.
محض احتیاط یک کفش پاشنه بلند هم برداشتم.
نگاهی تو آینه کردم، خیلی خوشگل شده بودم، فقط یکم آرایش کم داشتم، کشوهای میز رو باز و بسته کردم که از توی یک کشو، یک دفترچه خاطرات افتاد، دفترخاطرات رو نگاه کردم، خیلی قشنگ و قدیمی بود.

با احساس چرخش کلید توی در، دفتر خاطرات رو سریع توی کشو گذاشتم، ویلیام وارد اتاق شد و با دیدن من سوتی کشید؛
- جون، چه کردی تو دختر ایرانی.

از شدت شرم سرم رو پایین انداختم، جلو اومد و کنارم ایستاد، دست به س*ی*نه، نگاهی خریدارانه بهم کرد و گفت:
- سلیقه خوبی داری.
به کشوی باز میز نگاهش افتاد و گفت:
- اوم، دنبال چیزی می‌گشتی؟

لعنتی به خودم فرستادم و باعجله گفتم؛
- آره یک کرم پودر یا رژلب.
بسته‌ای رو سمتم گرفت، رفتم ازش بگیرم که اون رو بالا کشید، با تردید بهش نگاه کردم که خندید؛
- نترس بیا بگیرش.

کشو رو بستم و ازش بسته رو گرفتم، کمی خودم رو آرایش کردم، ویلیام دست انداخت دور کمرم و من رو به سمت پله‌ها برد.
چندتا دختر و پسر نشسته بودن، با دیدن ما از جا بلند شدن،

یکی از پسرها جلو اومد، دستش رو سمت من دراز کرد؛
- من دنیل هستم، از آشناییتون خوشبختم.
بدون این‌که باهاش دست بدم، لبخند زدم؛
- منم یگانه هستم.

دنیل با لبخندی مصنوعی عقب رفت، من هم با کشیده شدن دستم توسط ویلیام به دنبالش کشیده شدم، دخترها و پسرها باهم توی ب*غ*ل هم بودن، کم کم مهمون های دیگه هم به ما اضافه می‌شدن، نگاهم توی اون جمع به مرد چشم و ابرو مشکی افتاد، یعنی همون سینا پارسا.

با پوزخند به من خیره شده بود، من بهش خیره شده بودم که با شنیدن صدایی مجبور شدم نگاهش نکنم:
- یگانه؟ خوبی؟

به سمت صدا برگشتم، ساناز رو دیدم، هم دیگه رو در آ*غ*و*ش گرفتیم که ویلیام با شدت آستینم رو کشید که روی مبل افتادم، عصبی غرید؛
- مگه نگفتم بدون اجازه من حتی حق نفس کشیدن رو هم نداری؟
کد:
#پارت47
ویلیام لبخند می‌زند، دستش رو از زیر تی‌شرت بیرون می‌کشد که با درد می‌نالم؛
- حالا ولم می‌کنی؟
گونه‌ام رو نوازش می‌کنه؛
- درس اول؛ تو زندگیت هیچ‌وقت به یک مافیا دروغ نگو، چون مافیا با هیچ کس صادق نیست.
عصبانی میشم و با حرص دستانم رو که با دستبند به تخت بسته شده تکون می‌دهم؛
- دروغگوی کثیف، ع*و*ضی نامرد، من همه چی رو گفتم ولی تو بهم نارو زدی.

مثل یک گرگ پرید روی تخت و سنگینی جسمش رو روم انداخت؛
- می‌خوای همین‌جا دخترونگیت رو بگیرم؟
با ترس بهش خیره شدم؛
-تو تو...مگه نگرفته بودی؟

سرم رو بالا آورد و نیشخندی که زد تا اعماق وجودم رو سوزوند؛
- بالاخره یک کاری باید می‌کردم که رام بشی، هوم؟
لبخندی روی ل*بم جا گرفت، حداقل هنوز دختر بودم، دستم رو باز کرد و کنار گوشم پچ زد:
- برای مهمونی شب آماده باش، بیبی گرل!

از اتاق خارج شد که با چرخش کلید توی قفل در همه امیدم پر کشید و رفت.
به زور روی تخت نشستم و پاهام رو محکم به زمین کوبیدم، آخ خدا لعنتت کنه ویلیام.

سرم رو بین دستام گرفتم، مسعود کجایی داداش، چرا نمیای سراغم؟ وقتی گفتم لندنم گفتی میای.

از روی تخت بلند شدم، سمت حموم رفتم، باید یک دوش حسابی می‌گرفتم.

_
بالاخره شب شد و مهمون‌ها قرار شد ساعت8/30بیان،  من سمت کمد لباس رفتم، یک شلوار لی آبی چسبون به همراه یک زیر سارافونی بلند دخترونه برداشتم پوشیدم، نگاهم رو بین کمد چرخوندم و هودی همرنگ با شلوارم پیدا کردم و اون رو پوشیدم.جورابم رو هم پام کردم.
سراغ کشویی رفتم که اون روز رافائل گفت که باید از اکسسوری هاش استفاده کنم، اول یک شونه، تل مواریدی و گوشواره و گردنبند و انگشتر پروانه‌ای برداشتم، روی صندلی جلوی میز آرایش نشستم، موهام رو شونه زدم، تلم رو روی سرم گذاشتم و اکسسوری هام رو انداختم.
محض احتیاط یک کفش پاشنه بلند هم برداشتم.
نگاهی تو آینه کردم، خیلی خوشگل شده بودم، فقط یکم آرایش کم داشتم، کشوهای میز رو باز و بسته کردم که از توی یک کشو، یک دفترچه خاطرات افتاد، دفترخاطرات رو نگاه کردم، خیلی قشنگ و قدیمی بود.

با احساس چرخش کلید توی در، دفتر خاطرات رو سریع توی کشو گذاشتم، ویلیام وارد اتاق شد و با دیدن من سوتی کشید؛
- جون، چه کردی تو دختر ایرانی.

از شدت شرم سرم رو پایین انداختم، جلو اومد و کنارم ایستاد، دست به س*ی*نه، نگاهی خریدارانه بهم کرد و گفت:
- سلیقه خوبی داری.
به کشوی باز میز نگاهش افتاد و گفت:
- اوم، دنبال چیزی می‌گشتی؟

لعنتی به خودم فرستادم و باعجله گفتم؛
- آره یک کرم پودر یا رژلب.
بسته‌ای رو سمتم گرفت، رفتم ازش بگیرم که اون رو بالا کشید، با تردید بهش نگاه کردم که خندید؛
- نترس بیا بگیرش.

کشو رو بستم و ازش بسته رو گرفتم، کمی خودم رو آرایش کردم، ویلیام دست انداخت دور کمرم و من رو به سمت پله‌ها برد.
چندتا دختر و پسر نشسته بودن، با دیدن ما از جا بلند شدن،

 یکی از پسرها جلو اومد، دستش رو سمت من دراز کرد؛
- من دنیل هستم، از آشناییتون خوشبختم.
بدون این‌که باهاش دست بدم، لبخند زدم؛
- منم یگانه هستم.

دنیل با لبخندی مصنوعی عقب رفت، من هم با کشیده شدن دستم توسط ویلیام به دنبالش کشیده شدم، دخترها و پسرها باهم توی ب*غ*ل هم بودن، کم کم مهمون های دیگه هم به ما اضافه می‌شدن، نگاهم توی اون جمع به مرد چشم و ابرو مشکی افتاد، یعنی همون سینا پارسا.

با پوزخند به من خیره شده بود، من بهش خیره شده بودم که با شنیدن صدایی مجبور شدم نگاهش نکنم:
- یگانه؟ خوبی؟

به سمت صدا برگشتم، ساناز رو دیدم، هم دیگه رو در آ*غ*و*ش گرفتیم که ویلیام با شدت آستینم رو کشید که روی مبل افتادم، عصبی غرید؛
- مگه نگفتم بدون اجازه من حتی حق نفس کشیدن رو هم نداری؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
211
لایک‌ها
594
امتیازها
63
کیف پول من
2,856
Points
275
#پارت48
ساناز غمگین نگاهم کرد و رفت، ویلیام در گوشم گفت:
- امشب حالیت میشه نافرمانی از من معنیش چیه.
با شنیدن این جمله دلم لرزید، ولی حرف نزدم، به ویلیام فقط نگاه کردم که دیجی یک آهنگ انگلیسی گذاشت:
If the day comes that you must leave.
اگه روزی برسه که بخوای ترکم کنی
Let me be the ground to your feet.
بزار زمین زیر پات بشم
If the day comes that you feel weak.
اگه روزی برسه که احساس ضعیف بودن میکنی
Let me be the armor you need.
بزار من سلاحی باشم که بهش نیاز داری
Oh, if falling in love is a crime.
آه، اگه عاشق شدن جُرمه
And the price to pay is my life.
و قیمت عاشقی زندگی من
Give me the sword, bring all the knives.
شمشیر رو بهم بده، هر چی چاقو هست برام بیار
Hand me the gun, I will not run.
اون تفنگ رو بهم بده، فرار نمیکنم
And when they spare everything but my pride.
و وقتی همه تمام چیزهای من رو دریغ میکنن چز سربلندیم رو
Don’t you worry, boy, don’t you cry.
نگران نباش، پسر، گریه نکن
But when they ask
ولی وقتی میپرسن
Who was the one?, who did you love?,
اون تنها عشق زندگیت کی بود؟..کیو دوست داشتی
Let it be me.
بزار اون (یه نفر) من باشم.

ویلیام دست من رو گرفت و سمت جایگاه ر*ق*ص برد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد، و من رو روی دستش انداخت، صدای جیغ و داد همه بلند شد، من ولی ترسیده بودم، ادامه‌ی آهنگ پخش شد:
you ever meet your last breath.
هر وقت با آخرین نفسهات مواجه شدی
Let me be the last word you said.
بزار من آخرین کلام لبهات باشم
And if right comes, but you choose left.
و وقتی راه راست جلوی پات بودو و چپ رفتی
I will be the first to forgive.
اولین نفری خواهم بود که تورو میبخشه
Oh, if heaven is a beautiful place.
آه، اگه بهشت جای قشنگیه
But those gates don’t have enough space.
ولی اگه اون درها جای کافی ندارن
They lock you out.
تورو راه نمیدن
Spare you no flame.
آتشی به تو نمیرسه
I will come down.
آروم میگیرم
If they’re on my wings.
اگه رو بالهای منن
And when the angels call me a fool.
و وقتی فرشته ها منو دیوونه خطاب میکنن
For giving all my grace up for you.
همه چیزم رو برای تو میبخشم
I won’t look back.
به عشق نگاهی نمیندازم
But when they ask, who did you love?,
اما وقتی پرسیدن، عاشق کی بودی
Let it be me.
بزار اون یه نفر من باشم


Let it be me that you think of
بزار اون من باشم که بهش فکر میکنی
When everything tells you to give it up.
وقتی زمین و زمان بهت میگه بیخیال شو
Let it be me that will anchor your soul.
بزار من لنگرِ روح تو باشم
Until the clouds fall out of the sky.
تا زمانی که ابرها از آسمون بی افتن
And the snow fall down in July.
و وقتی تو ماه جولای برف میباره
Let it be me, that you think of.
بزار اون من باشم، که بهش فکر میکنی
Let it be me, the one that you love.
بزار اون یه نفر که عاشقشی من باشم
Until the flowers don’t bloom in May.
تا زمانی که دیگه گلها قنچه نمیدن
And forever runs out of days.
و میمیرن
Let it be me
بزار من باشم
Let it be me
بزار من باشم
The one that you love…
اونی که عاشقشی
Let it be… me
بزار من باشم، من

کمرم توسط ویلیام قوس داده می‌شد، ویلیام من رو دوباره روی دستش انداخت، خم شد روی صورتم و ب*وسه‌ای روی ل*بم زد، جیغ کشیدم که چون جیغ من که از درد بود با دست زدن مهمونا و اوج آهنگ هماهنگ شد، کسی صدام رو نشنید یا اگر شنید، فکر کرد که از ذوق زیاد من جیغ کشیدم.

برای این‌که نیوفتم زمین، دستم رو دور بازوی ویلیام حلقه کردم که همون پسره دنیل سمت‌مون اومد و گفت:
- عالی بودید!
ویلیام سری تکون داد و من حرفی نزدم.
دخترها و پسرهای دیگه به نوبت می‌رفتن و با آهنگ‌های مختلف می ر*ق*صیدن.

کمی که گذشت دانیل که همون دیجی بود، بلندگو رو گرفت و اعلام کرد:
- دوستان همه‌مون ویلیام ویلنسون رو از بچگی می‌شناسیم، در کنار تمام خوبی‌هایی که داره، یک بدی داره اونم این هست که معمولاً با دخترها میونه خوبی نداره.

همه خندیدن که دنیل ادامه داد:
- اما امروز یک سورپرایز براتون داره.
بعد بلندگو رو گرفت سمت ویلیام، ویلیام با حالتی خاص بلند شد، دست من رو هم گرفت و کنار خودش ایستادم، ویلیام پشت بلندگو اعلام کرد:
- مدتی هست که وارد ر*اب*طه شدم.

بعد اشاره‌ای به من کرد و من رو توی آ*غ*و*ش خودش انداخت و گفت:
- این شما و این رل من، یگانه.

همه دست زدن، صدای سوت بالا رفت، عق بهم نشسته بود، به بهانه‌ی این‌که حالم داره بهم می‌خوره، جمع رو ترک کردم و سمت پله‌ها رفتم.

از پله‌ها بالا رفتم، نفسی عمیق کشیدم که مچ دستم توسط یک نفر اسیر شد، به سمتش برگشتم و با دیدن همون سینا پارسا شوکه شدم.
خیلی جدی توی چشمش زل زدم و گفتم:
- این که میگن تو برادر منی راسته؟
کد:
#پارت48
 ساناز غمگین نگاهم کرد و رفت، ویلیام در گوشم گفت:
- امشب حالیت میشه نافرمانی از من معنیش چیه.
با شنیدن این جمله دلم لرزید، ولی حرف نزدم، به ویلیام فقط نگاه کردم که دیجی یک آهنگ انگلیسی گذاشت:
If the day comes that you must leave.
اگه روزی برسه که بخوای ترکم کنی
Let me be the ground to your feet.
بزار زمین زیر پات بشم
If the day comes that you feel weak.
اگه روزی برسه که احساس ضعیف بودن میکنی
Let me be the armor you need.
بزار من سلاحی باشم که بهش نیاز داری
Oh, if falling in love is a crime.
آه، اگه عاشق شدن جُرمه
And the price to pay is my life.
و قیمت عاشقی زندگی من
Give me the sword, bring all the knives.
شمشیر رو بهم بده، هر چی چاقو هست برام بیار
Hand me the gun, I will not run.
اون تفنگ رو بهم بده، فرار نمیکنم
And when they spare everything but my pride.
و وقتی همه تمام چیزهای من رو دریغ میکنن چز سربلندیم رو
Don’t you worry, boy, don’t you cry.
نگران نباش، پسر، گریه نکن
But when they ask
ولی وقتی میپرسن
Who was the one?, who did you love?,
اون تنها عشق زندگیت کی بود؟..کیو دوست داشتی
Let it be me.
بزار اون (یه نفر) من باشم.

ویلیام دست  من رو گرفت و سمت جایگاه ر*ق*ص برد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد، و من رو روی دستش انداخت، صدای جیغ و داد همه بلند شد، من ولی ترسیده بودم، ادامه‌ی آهنگ پخش شد:
you ever meet your last breath.
هر وقت با آخرین نفسهات مواجه شدی
Let me be the last word you said.
بزار من آخرین کلام لبهات باشم
And if right comes, but you choose left.
و وقتی راه راست جلوی پات بودو و چپ رفتی
I will be the first to forgive.
اولین نفری خواهم بود که تورو میبخشه
Oh, if heaven is a beautiful place.
آه، اگه بهشت جای قشنگیه
But those gates don’t have enough space.
ولی اگه اون درها جای کافی ندارن
They lock you out.
تورو راه نمیدن
Spare you no flame.
آتشی به تو نمیرسه
I will come down.
آروم میگیرم
If they’re on my wings.
اگه رو بالهای منن
And when the angels call me a fool.
و وقتی فرشته ها منو دیوونه خطاب میکنن
For giving all my grace up for you.
همه چیزم رو برای تو میبخشم
I won’t look back.
به عشق نگاهی نمیندازم
But when they ask, who did you love?,
اما وقتی پرسیدن، عاشق کی بودی
Let it be me.
بزار اون یه نفر من باشم
 
 
Let it be me that you think of
بزار اون من باشم که بهش فکر میکنی
When everything tells you to give it up.
وقتی زمین و زمان بهت میگه بیخیال شو
Let it be me that will anchor your soul.
بزار من لنگرِ روح تو باشم
Until the clouds fall out of the sky.
تا زمانی که ابرها از آسمون بی افتن
And the snow fall down in July.
و وقتی تو ماه جولای برف میباره
Let it be me, that you think of.
بزار اون من باشم، که بهش فکر میکنی
Let it be me, the one that you love.
بزار اون یه نفر که عاشقشی من باشم
Until the flowers don’t bloom in May.
تا زمانی که دیگه گلها قنچه نمیدن
And forever runs out of days.
و میمیرن
Let it be me
بزار من باشم
Let it be me
بزار من باشم
The one that you love…
اونی که عاشقشی
Let it be… me
بزار من باشم، من

کمرم توسط ویلیام قوس داده می‌شد، ویلیام من رو دوباره روی دستش انداخت، خم شد روی صورتم و ب*وسه‌ای روی ل*بم زد، جیغ کشیدم که چون جیغ من که از درد بود با دست زدن مهمونا و اوج آهنگ هماهنگ شد، کسی صدام رو نشنید یا اگر شنید، فکر کرد که از ذوق زیاد من جیغ کشیدم.

برای این‌که نیوفتم زمین، دستم رو دور بازوی ویلیام حلقه کردم که همون پسره دنیل سمت‌مون اومد و گفت:
- عالی بودید!
ویلیام سری تکون داد و من حرفی نزدم.
دخترها و پسرهای دیگه به نوبت می‌رفتن و با آهنگ‌های مختلف می ر*ق*صیدن.

کمی که گذشت دانیل که همون دیجی بود، بلندگو رو گرفت و اعلام کرد:
- دوستان همه‌مون ویلیام ویلنسون رو از بچگی می‌شناسیم، در کنار تمام خوبی‌هایی که داره، یک بدی داره اونم این  هست که معمولاً با دخترها میونه خوبی نداره.

همه خندیدن که دنیل ادامه داد:
- اما امروز یک سورپرایز براتون داره.
بعد بلندگو رو گرفت سمت ویلیام، ویلیام با حالتی خاص بلند شد، دست من رو هم گرفت و کنار خودش ایستادم، ویلیام پشت بلندگو اعلام کرد:
- مدتی هست که وارد ر*اب*طه شدم.

بعد اشاره‌ای به من کرد و من رو توی آ*غ*و*ش خودش انداخت و گفت:
- این شما و این رل من، یگانه.

همه دست زدن، صدای سوت بالا رفت، عق بهم نشسته بود، به بهانه‌ی این‌که حالم داره بهم می‌خوره، جمع رو ترک کردم و سمت پله‌ها رفتم.

از پله‌ها بالا رفتم، نفسی عمیق کشیدم که مچ دستم توسط یک نفر اسیر شد، به سمتش برگشتم و با دیدن همون سینا پارسا شوکه شدم.
خیلی جدی توی چشمش زل زدم و گفتم:
- این که میگن تو برادر منی راسته؟
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا