پارت نوزدهم:
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست، هرطور که بلدی.
اخم کردم و گفتم:
- باشه ولی دست من دیگه خوب نمیشه؟
پمادی رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بهترین و اصیلترین پماد گیاهی سوختگی که ساختش برای لندنه، هوم؟
اومدم ازش بگیرم که اون رو بالاتر گرفت و گفت:
- Im sorry!
با حرص کفشش رو درآوردم، کنارم گذاشتم و درحالی که چندشم میشد، شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش.
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، راننده در ماشین رو باز کرد، که از ترس خودم رو اون طرف انداختم، نامیک مثل یک گرگ بهم نگاه کرد، ترس همه وجودم رو فراگرفت، به سمتم حمله کرد و دستم رو کشید و از ماشین پیاده کرد.
توی خیابونهای لندن هزاران جور ماشین لوکس دیده میشد که من عاشقش بودم، هر ماشینی که رد میشد میگفتم:
- عه لندکروز، عه فراری، عه پورش
نامیک نفسی کلافه کشید، دستم رو نیشگونی گرفت و وارد مرکز خرید شدیم، یک جای لوکس و فوق مجلل.
به هر مغازه که میرسید چشمم چهارتا میشد، نامیک ازمن حرص داشت، خیلی زیاد.
من رو به داخل مغازهای پرت کرد و رو به مغازه دارگفت:
Hi Thomas, I want some evening dresses, office and formal dresses, and some of those that you know, my friend.
( سلام توماس، من چند دست لباس شب، لباس رسمی و اداری و چندتا از اونا که خودت میدونی میخوام رفیق)
توماس که پسری جوان، با موهای بور، لاغر اندام و قد متوسط بود، خندهای کرد و گفت:
- Ok, don't you just think it's a hijab and you'll get in trouble in the magazines?
( باش، فقط فکر نمیکنی که این باحجابه و برات دردسر میشه توی مجلات؟)
نامیک با نیشخندی به من نگاه کرد و رو به توماس گفت:
-No problem.
توماس دستش رو به حالت لایک نشون داد و چند دست لباس آورد، با دیدن لباس شب و لباسهای رسمی و اداری و چندتا لباس محلی متعجب شدم و رو به توماس گفتم:
- من روسری و شال ست با این لباسها میخوام.
توماس با گنگی نگاهم کرد، فکرکنم ز*ب*ون فارسی بلدنبود، البته من انگلیسی بلد بودم ولی نمیخواستم که به آسونی دستم پیششون رو بشه.
نامیک پوزخندی زد، رو به توماس کرد و گفت:
- Yaganeh thanks you for the clothes.
( یگانه ازت برای لباسها تشکر میکنه)
با حرص به نامیک نگاه کردم که توماس با لبخند گفت:
- I beg you, but Yaganejan, take care of yourself and don't give up your beliefs.
( خواهش میکنم ولی یگانه جان مراقب خودت باش و از اعتقادات دست برندار)
نامیک رو به من کرد و با حرص گفت:
- داره میگه که...
وسط حرفش پریدم و بی حواس گفتم:
- فهمیدم چی گفت!
نامیک چشمهاش رو برام ریز کرد و گفت:
- آهان اون وقت چی گفت؟
با استرس گفتم:
- خب چیزه دیگه، همه میدونن که take care of یعنی مراقبت کردن بعدyourself هم یعنی خودت، یعنی مراقب خودت باش، butهم یعنی اما، yeganeh هم یعنی یگانه، خب میشه اما یگانه مراقب خودت باش.
نامیک متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
- خب بقیش؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بقیش رو نفهمیدم.
پوفی کلافه کشید و سوار ماشین شدیم، پاهاش رو سمت من دراز کرد، با گریه شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش که گفت:
- خفه شو!
ولی هقهق من هر لحظه بیشتر میشد که سیگار رو از توی جیبش درآورد و من با ترس تنبیه دوباره ساکت شدم.
خیلی آروم و با ترس بهش گفتم:
- میگم الان میریم خونه؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نچ!
با اشک بهش خیره شدم که نگاه نافذی بهم انداخت، جذبهاش من رو گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست، هرطور که بلدی.
اخم کردم و گفتم:
- باشه ولی دست من دیگه خوب نمیشه؟
پمادی رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بهترین و اصیلترین پماد گیاهی سوختگی که ساختش برای لندنه، هوم؟
اومدم ازش بگیرم که اون رو بالاتر گرفت و گفت:
- Im sorry!
با حرص کفشش رو درآوردم، کنارم گذاشتم و درحالی که چندشم میشد، شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش.
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، راننده در ماشین رو باز کرد، که از ترس خودم رو اون طرف انداختم، نامیک مثل یک گرگ بهم نگاه کرد، ترس همه وجودم رو فراگرفت، به سمتم حمله کرد و دستم رو کشید و از ماشین پیاده کرد.
توی خیابونهای لندن هزاران جور ماشین لوکس دیده میشد که من عاشقش بودم، هر ماشینی که رد میشد میگفتم:
- عه لندکروز، عه فراری، عه پورش
نامیک نفسی کلافه کشید، دستم رو نیشگونی گرفت و وارد مرکز خرید شدیم، یک جای لوکس و فوق مجلل.
به هر مغازه که میرسید چشمم چهارتا میشد، نامیک ازمن حرص داشت، خیلی زیاد.
من رو به داخل مغازهای پرت کرد و رو به مغازه دارگفت:
Hi Thomas, I want some evening dresses, office and formal dresses, and some of those that you know, my friend.
( سلام توماس، من چند دست لباس شب، لباس رسمی و اداری و چندتا از اونا که خودت میدونی میخوام رفیق)
توماس که پسری جوان، با موهای بور، لاغر اندام و قد متوسط بود، خندهای کرد و گفت:
- Ok, don't you just think it's a hijab and you'll get in trouble in the magazines?
( باش، فقط فکر نمیکنی که این باحجابه و برات دردسر میشه توی مجلات؟)
نامیک با نیشخندی به من نگاه کرد و رو به توماس گفت:
-No problem.
توماس دستش رو به حالت لایک نشون داد و چند دست لباس آورد، با دیدن لباس شب و لباسهای رسمی و اداری و چندتا لباس محلی متعجب شدم و رو به توماس گفتم:
- من روسری و شال ست با این لباسها میخوام.
توماس با گنگی نگاهم کرد، فکرکنم ز*ب*ون فارسی بلدنبود، البته من انگلیسی بلد بودم ولی نمیخواستم که به آسونی دستم پیششون رو بشه.
نامیک پوزخندی زد، رو به توماس کرد و گفت:
- Yaganeh thanks you for the clothes.
( یگانه ازت برای لباسها تشکر میکنه)
با حرص به نامیک نگاه کردم که توماس با لبخند گفت:
- I beg you, but Yaganejan, take care of yourself and don't give up your beliefs.
( خواهش میکنم ولی یگانه جان مراقب خودت باش و از اعتقادات دست برندار)
نامیک رو به من کرد و با حرص گفت:
- داره میگه که...
وسط حرفش پریدم و بی حواس گفتم:
- فهمیدم چی گفت!
نامیک چشمهاش رو برام ریز کرد و گفت:
- آهان اون وقت چی گفت؟
با استرس گفتم:
- خب چیزه دیگه، همه میدونن که take care of یعنی مراقبت کردن بعدyourself هم یعنی خودت، یعنی مراقب خودت باش، butهم یعنی اما، yeganeh هم یعنی یگانه، خب میشه اما یگانه مراقب خودت باش.
نامیک متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
- خب بقیش؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بقیش رو نفهمیدم.
پوفی کلافه کشید و سوار ماشین شدیم، پاهاش رو سمت من دراز کرد، با گریه شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش که گفت:
- خفه شو!
ولی هقهق من هر لحظه بیشتر میشد که سیگار رو از توی جیبش درآورد و من با ترس تنبیه دوباره ساکت شدم.
خیلی آروم و با ترس بهش گفتم:
- میگم الان میریم خونه؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نچ!
با اشک بهش خیره شدم که نگاه نافذی بهم انداخت، جذبهاش من رو گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد.
کد:
پارت نوزدهم:
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست، هرطور که بلدی.
اخم کردم و گفتم:
- باشه ولی دست من دیگه خوب نمیشه؟
پمادی رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بهترین و اصیلترین پماد گیاهی سوختگی که ساختش برای لندنه، هوم؟
اومدم ازش بگیرم که اون رو بالاتر گرفت و گفت:
- Im sorry!
با حرص کفشش رو درآوردم، کنارم گذاشتم و درحالی که چندشم میشد، شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش.
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، راننده در ماشین رو باز کرد، که از ترس خودم رو اون طرف انداختم، نامیک مثل یک گرگ بهم نگاه کرد، ترس همه وجودم رو فراگرفت، به سمتم حمله کرد و دستم رو کشید و از ماشین پیاده کرد.
توی خیابونهای لندن هزاران جور ماشین لوکس دیده میشد که من عاشقش بودم، هر ماشینی که رد میشد میگفتم:
- عه لندکروز، عه فراری، عه پورش... .
نامیک نفسی کلافه کشید، دستم رو نیشگونی گرفت و وارد مرکز خرید شدیم، یک جای لوکس و فوق مجلل.
به هر مغازه که میرسید چشمم چهارتا میشد، نامیک ازمن حرص داشت، خیلی زیاد.
من رو به داخل مغازهای پرت کرد و رو به مغازه دارگفت:
Hi Thomas, I want some evening dresses, office and formal dresses, and some of those that you know, my friend.
( سلام توماس، من چند دست لباس شب، لباس رسمی و اداری و چندتا از اونا که خودت میدونی میخوام رفیق)
توماس که پسری جوان، با موهای بور، لاغر اندام و قد متوسط بود، خندهای کرد و گفت:
- Ok, don't you just think it's a hijab and you'll get in trouble in the magazines?
( باش، فقط فکر نمیکنی که این باحجابه و برات دردسر میشه توی مجلات؟)
نامیک با نیشخندی به من نگاه کرد و رو به توماس گفت:
-No problem.
توماس دستش رو به حالت لایک نشون داد و چند دست لباس آورد، با دیدن لباس شب و لباسهای رسمی و اداری و چندتا لباس محلی متعجب شدم و رو به توماس گفتم:
- من روسری و شال ست با این لباسها میخوام.
توماس با گنگی نگاهم کرد، فکرکنم ز*ب*ون فارسی بلدنبود، البته من انگلیسی بلد بودم ولی نمیخواستم که به آسونی دستم پیششون رو بشه.
نامیک پوزخندی زد، رو به توماس کرد و گفت:
- Yaganeh thanks you for the clothes.
( یگانه ازت برای لباسها تشکر میکنه)
با حرص به نامیک نگاه کردم که توماس با لبخند گفت:
- I beg you, but Yaganejan, take care of yourself and don't give up your beliefs.
( خواهش میکنم ولی یگانه جان مراقب خودت باش و از اعتقادات دست برندار)
نامیک رو به من کرد و با حرص گفت:
- داره میگه که...
وسط حرفش پریدم و بی حواس گفتم:
- فهمیدم چی گفت!
نامیک چشمهاش رو برام ریز کرد و گفت:
- آهان اون وقت چی گفت؟
با استرس گفتم:
- خب چیزه دیگه، همه میدونن که take care of یعنی مراقبت کردن بعدyourself هم یعنی خودت، یعنی مراقب خودت باش، butهم یعنی اما، yeganeh هم یعنی یگانه، خب میشه اما یگانه مراقب خودت باش.
نامیک متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
- خب بقیش؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بقیش رو نفهمیدم.
پوفی کلافه کشید و سوار ماشین شدیم، پاهاش رو سمت من دراز کرد، با گریه شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش که گفت:
- خفه شو!
ولی هقهق من هر لحظه بیشتر میشد که سیگار رو از توی جیبش درآورد و من با ترس تنبیه دوباره ساکت شدم.
خیلی آروم و با ترس بهش گفتم:
- میگم الان میریم خونه؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نچ!
با اشک بهش خیره شدم که نگاه نافذی بهم انداخت، جذبهاش من رو گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: