• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان بیگانه شناس/ یگانه جان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت نوزدهم:
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست، هرطور که بلدی.
اخم کردم و گفتم:
- باشه ولی دست من دیگه خوب نمیشه؟
پمادی رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بهترین و اصیل‌ترین پماد گیاهی سوختگی که ساختش برای لندنه، هوم؟
اومدم ازش بگیرم که اون رو بالاتر گرفت و گفت:
- Im sorry!
با حرص کفشش رو درآوردم، کنارم گذاشتم و درحالی که چندشم می‌شد، شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش.
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، راننده در ماشین رو باز کرد، که از ترس خودم رو اون طرف انداختم، نامیک مثل یک گرگ بهم نگاه کرد، ترس همه وجودم رو فراگرفت، به سمتم حمله کرد و دستم رو کشید و از ماشین پیاده کرد.
توی خیابون‌های لندن هزاران جور ماشین لوکس دیده می‌شد که من عاشقش بودم، هر ماشینی که رد می‌شد می‌گفتم:
- عه لندکروز، عه فراری، عه پورش
نامیک نفسی کلافه کشید، دستم رو نیشگونی گرفت و وارد مرکز خرید شدیم، یک جای لوکس و فوق مجلل.
به هر مغازه که می‌رسید چشمم چهارتا می‌شد، نامیک ازمن حرص داشت، خیلی زیاد.
من رو به داخل مغازه‌ای پرت کرد و رو به مغازه دارگفت:

Hi Thomas, I want some evening dresses, office and formal dresses, and some of those that you know, my friend.
( سلام توماس، من چند دست لباس شب، لباس رسمی و اداری و چندتا از اونا که خودت می‌دونی می‌خوام رفیق)
توماس که پسری جوان، با موهای بور، لاغر اندام و قد متوسط بود، خنده‌ای کرد و گفت:
- Ok, don't you just think it's a hijab and you'll get in trouble in the magazines?
( باش، فقط فکر نمی‌کنی که این باحجابه و برات دردسر میشه توی مجلات؟)
نامیک با نیشخندی به من نگاه کرد و رو به توماس گفت:
-No problem.
توماس دستش رو به حالت لایک نشون داد و چند دست لباس آورد، با دیدن لباس شب و لباس‌های رسمی و اداری و چندتا لباس محلی متعجب شدم و رو به توماس گفتم:
- من روسری و شال ست با این‌ لباس‌ها می‌خوام.
توماس با گنگی نگاهم کرد، فکرکنم ز*ب*ون فارسی بلدنبود، البته من انگلیسی بلد بودم ولی نمی‌خواستم که به آسونی دستم پیششون رو بشه.
نامیک پوزخندی زد، رو به توماس کرد و گفت:
- Yaganeh thanks you for the clothes.
( یگانه ازت برای لباس‌ها تشکر می‌کنه)
با حرص به نامیک نگاه کردم که توماس با لبخند گفت:
- I beg you, but Yaganejan, take care of yourself and don't give up your beliefs.
( خواهش میکنم ولی یگانه جان مراقب خودت باش و از اعتقادات دست برندار)
نامیک رو به من کرد و با حرص گفت:
- داره میگه که...
وسط حرفش پریدم و بی حواس گفتم:
- فهمیدم چی گفت!
نامیک چشم‌هاش رو برام ریز کرد و گفت:
- آهان اون وقت چی گفت؟
با استرس گفتم:
- خب چیزه دیگه، همه میدونن که take care of یعنی مراقبت کردن بعدyourself هم یعنی خودت، یعنی مراقب خودت باش، butهم یعنی اما، yeganeh هم یعنی یگانه، خب میشه اما یگانه مراقب خودت باش.
نامیک متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
- خب بقیش؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بقیش رو نفهمیدم.
پوفی کلافه کشید و سوار ماشین شدیم، پاهاش رو سمت من دراز کرد، با گریه شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش که گفت:
- خفه شو!
ولی هق‌هق من هر لحظه بیشتر می‌شد که سیگار رو از توی جیبش درآورد و من با ترس تنبیه دوباره ساکت شدم.
خیلی آروم و با ترس بهش گفتم:
- میگم الان میریم خونه؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نچ!
با اشک بهش خیره شدم که نگاه نافذی بهم انداخت، جذبه‌اش من رو گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزد.
کد:
پارت نوزدهم:
پوزخندی زد و گفت:
- مهم نیست، هرطور که بلدی.
اخم کردم و گفتم:
- باشه ولی دست من دیگه خوب نمیشه؟
پمادی رو از توی جیبش بیرون آورد و گفت:
- بهترین و اصیل‌ترین پماد گیاهی سوختگی که ساختش برای لندنه، هوم؟
اومدم ازش بگیرم که اون رو بالاتر گرفت و گفت:
- Im sorry!
با حرص کفشش رو درآوردم، کنارم گذاشتم و درحالی که چندشم می‌شد، شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش.
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، راننده در ماشین رو باز کرد، که از ترس خودم رو اون طرف انداختم، نامیک مثل یک گرگ بهم نگاه کرد، ترس همه وجودم رو فراگرفت، به سمتم حمله کرد و دستم رو کشید و از ماشین پیاده کرد.
توی خیابون‌های لندن هزاران جور ماشین لوکس دیده می‌شد که من عاشقش بودم، هر ماشینی که رد می‌شد می‌گفتم:
- عه لندکروز، عه فراری، عه پورش... .
نامیک نفسی کلافه کشید، دستم رو نیشگونی گرفت و وارد مرکز خرید شدیم، یک جای لوکس و فوق مجلل.
به هر مغازه که می‌رسید چشمم چهارتا می‌شد، نامیک ازمن حرص داشت، خیلی زیاد.
من رو به داخل مغازه‌ای پرت کرد و رو به مغازه دارگفت:

Hi Thomas, I want some evening dresses, office and formal dresses, and some of those that you know, my friend.
( سلام توماس، من چند دست لباس شب، لباس رسمی و اداری و چندتا از اونا که خودت می‌دونی می‌خوام رفیق)
توماس که پسری جوان، با موهای بور، لاغر اندام و قد متوسط بود، خنده‌ای کرد و گفت:
- Ok, don't you just think it's a hijab and you'll get in trouble in the magazines?
( باش، فقط فکر نمی‌کنی که این باحجابه و برات دردسر میشه توی مجلات؟)
نامیک با نیشخندی به من نگاه کرد و رو به توماس گفت:
-No problem.
توماس دستش رو به حالت لایک نشون داد و چند دست لباس آورد، با دیدن لباس شب و لباس‌های رسمی و اداری و چندتا لباس محلی متعجب شدم و رو به توماس گفتم:
- من روسری و شال ست با این‌ لباس‌ها می‌خوام.
توماس با گنگی نگاهم کرد، فکرکنم ز*ب*ون فارسی بلدنبود، البته من انگلیسی بلد بودم ولی نمی‌خواستم که به آسونی دستم پیششون رو بشه.
نامیک پوزخندی زد، رو به توماس کرد و گفت:
- Yaganeh thanks you for the clothes.
( یگانه ازت برای لباس‌ها تشکر می‌کنه)
با حرص به نامیک نگاه کردم که توماس با لبخند گفت:
- I beg you, but Yaganejan, take care of yourself and don't give up your beliefs.
( خواهش میکنم ولی یگانه جان مراقب خودت باش و از اعتقادات دست برندار)
نامیک رو به من کرد و با حرص گفت:
- داره میگه که...
وسط حرفش پریدم و بی حواس گفتم:
- فهمیدم چی گفت!
نامیک چشم‌هاش رو برام ریز کرد و گفت:
- آهان اون وقت چی گفت؟
با استرس گفتم:
- خب چیزه دیگه، همه میدونن که take care of یعنی مراقبت کردن بعدyourself هم یعنی خودت، یعنی مراقب خودت باش، butهم یعنی اما، yeganeh هم یعنی یگانه، خب میشه اما یگانه مراقب خودت باش.
نامیک متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
- خب بقیش؟
لبخندی زدم و گفتم:
- بقیش رو نفهمیدم.
پوفی کلافه کشید و سوار ماشین شدیم، پاهاش رو سمت من دراز کرد، با گریه شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش که گفت:
- خفه شو!
ولی هق‌هق من هر لحظه بیشتر می‌شد که سیگار رو از توی جیبش درآورد و من با ترس تنبیه دوباره ساکت شدم.
خیلی آروم و با ترس بهش گفتم:
- میگم الان میریم خونه؟
سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نچ!
با اشک بهش خیره شدم که نگاه نافذی بهم انداخت، جذبه‌اش من رو گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و دیگه تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : یگانه

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیستم:
جلوی یک آرایشگاه نگه‌داشت، راننده از ماشین پیاده شد، نامیک با اشاره دست بهم فهموند که بس کنم، من هم از خدا خواسته دستم رو از پاهاش برداشتم که دیدم با انگشت به کفش‌هاش اشاره کرد. کفش‌هایش رو پاش کردم که لبخند رضایت بخشی زد و دستش رو در جایگاه صندلی کنارش زد و با چشمکی که حواله‌ام کرد گفت:
- بیا این‌جا ببینم.
از روی زانو بلندشدم، پاهام خواب رفته بود و من موقع بلند شدن تعادلم رو از دست دادم و کف ماشین افتادم. نامیک با دیدن این صح*نه خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه دختر مدعی ما، دست و پاچلفتی هست.
دستم رو به کف ماشین گرفتم و با سختی بلند شدم، نامیک اشاره دیگه‌ای به کنارش کرد، دستم رو به کف ماشین گرفتم و با یک حرکت خودم رو کنار نامیک پرت کردم، گوشی آخرین مدلش رو در دست گرفت و وارد برنامه اینستاگرامش شد، وقتی کنارش نشستم، ابرویی از سر غرور بالا انداخت و با لحن سرد و جدی گفت:
- امروز قراره خبرنگار بیاد برای مصاحبه.
کلافه نگاهش کردم که ادامه داد:
- همه جا پیچیده که چندتا دختر ایرانی به عمارت باشکوه فرهاد اومدن.
در همین لحظه در ماشین بازشد، راننده با نگاهی مضطرب و صورت رنگ پریده‌ای به نامیک چشم دوخت و گفت:
- آقا... آقا... بدبخت شدیم.
نامیک سوالی نگاهش کرد و گفت:
- خب چه خبر؟
راننده در حالی‌که نفس نفس می‌زد، یک بطری آب از داخل ماشین سرکشید و گفت:
- سارا یک مدته که ناپدید شده.
نامیک دندون‌هاش رو از خشم بهم سایید، دست من رو که کنارش نشسته بودم رو محکم فشار داد که جیغ زدم:
- آی دستم!
نامیک با چشمانی که از شدت خشم سرخ شده بود بهم نگاه کرد که زود سرم رو انداختم پایین، رو به راننده گفت:
- فعلا بشین بریم عمارت!
راننده هم اطاعت کرد و به سرعت سوار ماشین شد و اون رو به راه انداخت، نامیک دستم رو محکم‌تر فشار داد و گفت:
- و تو قراره توضیح بدی که چرا اینجایی.
سری تکون دادم و با گستاخی گفتم:
- من این کار رو نمی‌کنم.

نامیک دستم رو پیچوند که جیغم به هوا رفت، آروم و ترسناک درگوشم پچ زد:
- فکر کنم پس خیلی دوست داری جنازه دوستات بمونه رو دستت؟
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و کلاً سمتش برگشتم و با تردید وترس پرسیدم:
- منظورت چیه؟
گوشی رو گرفت جلوم که ساناز رو دیدم که روی زمین افتاده، دست‌هاش از پشت بسته شده بود، موهاش شلخته‌وار روی صورتش ریخته بود و اصلان پاش رو روی کمر ساناز گذاشته بود و با خنده بلند گفت:
- امشب قراره خون بریزیم.
و اولین شلیک رو به سمت هواکرد، ساناز داشت ضجه می‌زد و می‌گفت:
- من رو نکش...
اشک از چشمانم سرازیر شد، دستام شروع به لرزیدن کرد، نامیک با دیدن حال من، زیرچونم رو گرفت و صورتم رو بالا آورد، اشاره ای به ساعت کرد و گفت:
- اومم، سه ثانیه وقت داری، یک...دو... .
با ترس بهش چشم دوختم، محکم فکم رو فشرد که گفتم:
- من... میگم... باشه... .
کد:
پارت بیستم:
جلوی یک آرایشگاه نگه‌داشت، راننده از ماشین پیاده شد، نامیک با اشاره دست بهم فهموند که بس کنم، من هم از خدا خواسته دستم رو از پاهاش برداشتم که دیدم با انگشت به کفش‌هاش اشاره کرد. کفش‌هایش رو پاش کردم که لبخند رضایت بخشی زد و دستش رو در جایگاه صندلی کنارش زد و با چشمکی که حواله‌ام کرد گفت:
- بیا این‌جا ببینم.
از روی زانو بلندشدم، پاهام خواب رفته بود و من موقع بلند شدن تعادلم رو از دست دادم و کف ماشین افتادم. نامیک با دیدن این صح*نه خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه دختر مدعی ما، دست و پاچلفتی هست.
دستم رو به کف ماشین گرفتم و با سختی بلند شدم، نامیک اشاره دیگه‌ای به کنارش کرد، دستم رو به کف ماشین گرفتم و با یک حرکت خودم رو کنار نامیک پرت کردم، گوشی آخرین مدلش رو در دست گرفت و وارد برنامه اینستاگرامش شد، وقتی کنارش نشستم، ابرویی از سر غرور بالا انداخت و با لحن سرد و جدی گفت:
- امروز قراره خبرنگار بیاد برای مصاحبه.
کلافه نگاهش کردم که ادامه داد:
- همه جا پیچیده که چندتا دختر ایرانی به عمارت باشکوه فرهاد اومدن.
در همین لحظه در ماشین بازشد، راننده با نگاهی مضطرب و صورت رنگ پریده‌ای به نامیک چشم دوخت و گفت:
- آقا... آقا... بدبخت شدیم.
نامیک سوالی نگاهش کرد و گفت:
- خب چه خبر؟
راننده در حالی‌که نفس نفس می‌زد، یک بطری آب از داخل ماشین سرکشید و گفت:
- سارا یک مدته که ناپدید شده.
نامیک دندون‌هاش رو از خشم بهم سایید، دست من رو که کنارش نشسته بودم رو محکم فشار داد که جیغ زدم:
- آی دستم!
نامیک با چشمانی که از شدت خشم سرخ شده بود بهم نگاه کرد که زود سرم رو انداختم پایین، رو به راننده گفت:
- فعلا بشین بریم عمارت!
راننده هم اطاعت کرد و به سرعت سوار ماشین شد و اون رو به راه انداخت، نامیک دستم رو محکم‌تر فشار داد و گفت:
- و تو قراره توضیح بدی که چرا اینجایی.
سری تکون دادم و با گستاخی گفتم:
- من این کار رو نمی‌کنم.

نامیک دستم رو پیچوند که جیغم به هوا رفت، آروم و ترسناک درگوشم پچ زد:
- فکر کنم پس خیلی دوست داری جنازه دوستات بمونه رو دستت؟
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و کلاً سمتش برگشتم و با تردید وترس پرسیدم:
- منظورت چیه؟
گوشی رو گرفت جلوم که ساناز رو دیدم که روی زمین افتاده، دست‌هاش از پشت بسته شده بود، موهاش شلخته‌وار روی صورتش ریخته بود و اصلان پاش رو روی کمر ساناز گذاشته بود و با خنده بلند گفت:
- امشب قراره خون بریزیم.
و اولین شلیک رو به سمت هواکرد، ساناز داشت ضجه می‌زد و می‌گفت:
- من رو نکش... .
اشک از چشمانم سرازیر شد، دستام شروع به کرد، نامیک با دیدن حال من، زیرچونم رو گرفت و صورتم رو بالا آورد، اشاره ای به ساعت کرد و گفت:
- اومم، سه ثانیه وقت داری، یک...دو... .
با ترس بهش چشم دوختم، محکم فکم رو فشرد که گفتم:
- من... میگم... باشه... .
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و یکم:
نیشخندی بهم زد و موهام رو کشید و از ماشین پیاده شدیم.
روبروی عمارت ایستادیم، جعبه لباس‌ها رو دستم داد و درحالی که دستم از سنگینی لباس‌ها داشت می‌شکست و به زور جلوی چشمانم رو می‌دیدم، گفت:
- سریع یکی رو انتخاب کن و بپوش.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و حرکت کردم، وارد عمارت شدم، فرهاد یک کت و شلوار مردانه مشکی رنگ پوشیده بود، کروات سفید رنگ انداخته بود و روی مبل لم داده بود، آلا موهاش رو کنار گوشش ریخته بود، پیراهن بلندی پوشیده بود و روزنامه دستش گرفته بود، فرهاد سرش رو بالا آورد و با دیدن من، چندتا از جعبه لباس‌ها رو برداشت و سمت اتاق رفت، جعبه‌ها رو روی تخت پرت کرد و با داد توی گوشم گفت:
- زود تند سریع بپوش بیا.
با عجز و ناله بهش نگاه کردم و گفتم:
- اومم، من روسری و شال می‌خوام.
با اخم نگاهم کرد،بدون این که بهم توجه کنه، در رو محکم پشت سرش بست.
از شدت صدای در گوشم رو گرفتم. لباس‌ها رو نگاه کردم، یک کت و شلوار سبز رنگ توجهم رو جلب کرد، که یک لباس سفید زیرکتی هم داشت.
لباس رو پوشیدم، خیلی خسته بودم ولی چاره‌ای نبود، اصلا دوست نداشتم با خبرنگارها مصاحبه کنم، با پوشیدن لباس یک چرخی زدم که فرهاد در رو باز کرد، با دیدن من سرتاپام رو نگاهی کرد، کیفی دستش بود، اون رو روی تخت پرت کرد و با عصبانیت گفت:
- این آت و آشغالا رو یکم به خودت بزن. رنگ رو نداری که.
نمی‌دونم چرا از حرفش ناراحت شدم، آهی سوزناک از ته دل کشیدم و سمت آینه قدی بزرگ داخل اتاق رفتم، دورتا دور آینه طلا کاری شده بود.
آینه به شدت برق می‌زد، کیف رو برداشتم، وسایل رو بیرون ریختم، یک رژلب صورتی کمرنگ برداشتم و به ل*ب‌هام کشیدم.
یک کرم سفید کننده هم زدم و کمی ریمل به مژه‌هام زدم. نگاه غمگینی به لباس انداختم که با دیدن یک تیکه پارچه سبز رنگ کنجکاو شدم سمتش رفتم و دیدم که یک شال سبز و سفید هم کنارش بوده، شال سفید رنگ رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
نامیک با دیدن من انگشتش رو به نشونه لایک بالا آورد که سرم رو ازش برگردوندم، خبرنگارها وارد خونه شدن، یک زن جوانی با موهای طلایی سمت من اومد و با خوش‌رویی گفت:
- سلام!
لبخندی زوری زدم و گفتم:
- سلام به شما.
زن موهاش رو با عشوه تکون داد و گفت:
- علت اومدن‌تون به انگلیس چیه؟
نفس آلا توی سینش حبس شده بود و نامیک از دور تصویر صورت کتک خورده ساناز رو نشون می‌داد، کمی مکث کردم و گفتم:
- اوممم، من برای تحصیل اومدم.
زن سری به نشونه تحسین تکون داد و گفت:
- خب، چرا محل اقامت‌تون رو عمارت خانواده گارا، فرهاد گارا و نامیک گارا و... انتخاب کردید.
نگاهی به نامیک انداختم و با پوزخندی تمسخرآمیز گفتم:
- آخه من شنیده بودم، مهمان نوازترین افراد توی لندن خاندان گارا هستن.
زن دستم رو گرفت و محکم فشار داد و گفت:
- خوشحال شدم از آشناییتون.
لبخندی زدم و در دل گفتم:
- ولی من نه... .
با رفتن خبرنگارها، بغضم ترکید و روی زمین افتادم، زدم زیر گریه، آلا اومد دستم رو گرفت که دستش رو پس زدم و با گریه گفتم:
- ولم کنید...از همتون متنفرم...شماها یک مشت...آدم ع*و*ضی و پست هستید.
فرهاد دستش رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- اگر جرأت داری حرفت رو ادامه بده که دهنتو پرخون کنم.
با چشم‌های خیسی که داشت تار می‌دید رو به فرهاد برگشتم و گفتم:
- توروخدا بزار برم، تو رو جون هرکی دوست داری بزار برم.
با دست وسط سینم کوبید و گفت:
- کجا بری؟ نیومده.
اشک ریختم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، بزار برم،
قدم‌های آهسته سمتم برداشت، موهام رو کشید، من رو توی اتاق پرت کرد و گفت:
- تا سه روز نه حق آب و غذا داری نه حق بیرون اومدن، حتی کسی هم حق اومدن به این اتاق رو نداره.
کد:
پارت بیست و یکم:
نیشخندی بهم زد و موهام رو کشید و از ماشین پیاده شدیم.
روبروی عمارت ایستادیم، جعبه لباس‌ها رو دستم داد و درحالی که دستم از سنگینی لباس‌ها داشت می‌شکست و به زور جلوی چشمانم رو می‌دیدم، گفت:
- سریع یکی رو انتخاب کن و بپوش.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و حرکت کردم، وارد عمارت شدم، فرهاد یک کت و شلوار مردانه مشکی رنگ پوشیده بود، کروات سفید رنگ انداخته بود و روی مبل لم داده بود، آلا موهاش رو کنار گوشش ریخته بود، پیراهن بلندی پوشیده بود و روزنامه دستش گرفته بود، فرهاد سرش رو بالا آورد و با دیدن من، چندتا از جعبه لباس‌ها رو برداشت و سمت اتاق رفت، جعبه‌ها رو روی تخت پرت کرد و با داد توی گوشم گفت:
- زود تند سریع بپوش بیا.
با عجز و ناله بهش نگاه کردم و گفتم:
- اومم، من روسری و شال می‌خوام.
با اخم نگاهم کرد،بدون این که بهم توجه کنه، در رو محکم پشت سرش بست.
از شدت صدای در گوشم رو گرفتم. لباس‌ها رو نگاه کردم، یک کت و شلوار سبز رنگ توجهم رو جلب کرد، که یک لباس سفید زیرکتی هم داشت.
لباس رو پوشیدم، خیلی خسته بودم ولی چاره‌ای نبود، اصلا دوست نداشتم با خبرنگارها مصاحبه کنم، با پوشیدن لباس یک چرخی زدم که فرهاد در رو باز کرد، با دیدن من سرتاپام رو نگاهی کرد، کیفی دستش بود، اون رو روی تخت پرت کرد و با عصبانیت گفت:
- این آت و آشغالا رو یکم به خودت بزن. رنگ رو نداری که.
نمی‌دونم چرا از حرفش ناراحت شدم، آهی سوزناک از ته دل کشیدم و سمت آینه قدی بزرگ داخل اتاق رفتم، دورتادور آینه طلا کاری شده بود.
آینه به شدت برق می‌زد، کیف رو برداشتم، وسایل رو بیرون ریختم، یک رژلب صورتی کمرنگ برداشتم و به ل*ب‌هام کشیدم.
یک کرم سفید کننده هم زدم و کمی ریمل به مژه‌هام زدم. نگاه غمگینی به لباس انداختم که با دیدن یک تیکه پارچه سبز رنگ کنجکاو شدم سمتش رفتم و دیدم که یک شال سبز و سفید هم کنارش بوده، شال سفید رنگ رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
نامیک با دیدن من انگشتش رو به نشونه لایک بالا آورد که سرم رو ازش برگردوندم، خبرنگارها وارد خونه شدن، یک زن  جوانی با موهای طلایی سمت من اومد و با خوش‌رویی گفت:
- سلام!
لبخندی زوری زدم و گفتم:
- سلام به شما.
زن موهاش رو با عشوه تکون داد و گفت:
- علت اومدن‌تون به انگلیس چیه؟
نفس آلا توی سینش حبس شده بود و نامیک از دور تصویر صورت کتک خورده ساناز رو نشون می‌داد، کمی مکث کردم و گفتم:
- اوممم، من برای تحصیل اومدم.
زن سری به نشونه تحسین تکون داد و گفت:
- خب، چرا محل اقامت‌تون رو عمارت خانواده گارا، فرهاد گارا و نامیک گارا و... انتخاب کردید.
نگاهی به نامیک انداختم و با پوزخندی تمسخرآمیز گفتم:
- آخه من شنیده بودم، مهمان نوازترین افراد توی لندن خاندان گارا هستن.
زن دستم رو گرفت و محکم فشار داد و گفت:
- خوشحال شدم از آشنایی‌تون.
لبخندی زدم و در دل گفتم:
- ولی من نه... .
با رفتن خبرنگارها، بغضم ترکید و روی زمین افتادم، زدم زیر گریه، آلا اومد دستم رو گرفت که دستش رو پس زدم و با گریه گفتم:
- ولم کنید...از همتون متنفرم...شماها یک مشت...آدم ع*و*ضی و پست هستید.
فرهاد دستش رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- اگر جرأت داری حرفت رو ادامه بده که دهنتو پرخون کنم.
با چشم‌های خیسی که داشت تار می‌دید رو به فرهاد برگشتم و گفتم:
- تو روخدا بزار برم، تو رو جون هرکی دوست داری بزار برم.
با دست وسط سینم کوبید و گفت:
- کجا بری؟ نیومده.
اشک ریختم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، بزار برم،
قدم‌های آهسته سمتم برداشت، موهام رو کشید، من رو توی اتاق پرت کرد و گفت:
- تا سه روز نه حق آب و غذا داری نه حق بیرون اومدن، حتی کسی هم حق اومدن به این اتاق رو نداره.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و دوم:
بهت زده‌ به در نگاه می‌کنم که با صدای چرخیدن کلید در قفل در باعث میشه وحشتم چند برابر بشه.ضعف و گرسنگی امونم رو بریده و قلب درد می‌گیرم ! هراسان با صورتی خیس از اشک به سمت در می‌روم و مشت‌های ضعیفم رو به در می‌زنم:
- فرهاد...فرهاد... توروخدا... من بیمارم گرسنگی بکشم حالم بد میشه... .
صدای چرخش کلید و به ناگهان باز شدن یک‌باره در، شوکی رو در تَنم به وجود میاره و تا می‌خواهم خودم رو عقب بکشم ، در با ضرب باز میشه و با پهلوم برخورد می‌کند.
صورتم از درد جمع می‌شود و بغضم می‌ترکد.
فرهاد با پوزخند پر تحقیری به مَنی که از درد مچاله‌ام نگاه می‌کند و نرم می‌خندد.
یک دستش در جیب جین مشکی‌اش می‌رود و با دست آزادش نقطه‌ی دردمند پهلویم را چنگ می‌زندکه صدای فریاد عاجزانه و پر دردم به هوا می‌رود. صدایش پر از تحقیر و تمسخر است:
- دیگه زر زر نکن خب؟
درد امونم را می‌برد! دَهنم بدون هدف و اکسیژن، باز و بسته می‌شود و چشمم سیاهی می‌رود.
دستم به پیراهن سفیدش چنگ می‌شود تا از سقوط جلوگیری کند! اما فرهاد انگار با سگ طرف‌ است! با سوزش و گزگز به یک‌باره سمت راست صورتم از شدت سیلی، به سمت زمین سکندری می‌خورم و پاهای بی‌جونم توان نگه داشتن تنم رو نداره! پخش زمین میشم و فکم سخت به پارکت کف اتاق می‌خورد.
صدای فریادش رعشه به تنم می‌اندازد:
- فک صاحب‌مردتو تکون بده حیف نون!
فکم تیر می‌کشه و بغض اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد! حس حقارت، تنهایی و درد تنم رو در آ*غ*و*ش کشیده و صدام به سختی دادن جان بالا می‌آید:
- رحم کن...یکم انسانیت داشته باش! دارم میمیرم.
یک طرف صورتم رو با چهار انگشتش سمت خودش برمی‌گردونه:
- پس جواب بده.
درحالی که صورتم اسیر دستان قدرتمندش شده است با درد می‌نالم:
- چشم... چشم... .
صورتم رو رها می‌کنه، در رو با شتاب پشت سرش می‌بنده و صدایش را می‌شنوم:
- یکم غذا برای این دختر ببرید الان از گشنگی می‌میره بدبخت... .
از شدت ضعف از حال می‌رم، دیگر حتی توان باز نگهداشتن چشمانم رو ندارم.
***
فرهاد:
از اتاق بیرون می‌آیم، می‌خوام به سمت خروجی عمارت برم که صدای پر از نگرانی و آشوب آلاء
من رو متوقف می‌کنه:
- هعی! یگانه از حال رفته.
خیلی خونسرد روی یک پاشنه به سمت آلا برمی‌گردم:
- بگو ریچارد بیاد ببینتش، من کلی برای این دختر مظلوم به ظاهر سرکش برنامه دارم.
این رو می‌گم و بدون هیچ معطلی از عمارت بیرون می‌روم، درباغ بزرگ عمارت، که گل‌های فاوانیا(نوعی گل که خانگی است، در مقابل خشکی مقاومه و دهه‌ها در نقطه‌ای می‌تواند شکوفه بزند)
مخروطی بنفش و نرگس زرد کاشته شده بود، اولیور پیر رو دیدم که درحال آب دادن به گیاهان بود، اولیور راننده و باغبان عمارت بود، مرد مسنی که موهای سفید، چشم‌های سبزرنگ و کمری خمیده داشت، با دیدن من دست تکون داد؛
- سلام پسرم!
دستی براش تکون دادم و سوار ماشین لیموزین مشکی رنگم شدم، با چهره‌ای درهم رفته رو به راننده کردم؛
- حرکت کن‌.
راننده پاهاشو روی پدال گذاشت و ماشین رو به حرکت درآورد، گوشی رو از جیبم درآوردم و اولین تماسی که باهام گرفته شده بود رو جواب دادم؛
- چیه؟
- ...
- سارای ع*و*ضی؟
- ...
- خوبه بیاریدش قلعه شیطان.
کد:
پارت بیست و دوم:
 بهت زده‌ام  به در نگاه می‌کنم  که صدای چرخش کلید در قفل در باعث میشه  وحشتم چند برابرم بشه.ضعف و گرسنگی امونم رو بریده و قلب درد می‌گیرم ! هراسان با صورتی خیس از اشک به سمت در می‌روم و مشت‌های ضعیفم رو به در می‌زنم:
- فرهاد...فرهاد... توروخدا... من بیمارم  گرسنگی بکشم حالم بد میشه... .
صدای چرخش کلید و به ناگهان باز شدن یک‌باره در، شوکی رو در تَنم به وجود میاره و تا می‌خوام خودم رو عقب  بکشم بروم، در با ضرب  به پهلوم برخورد می‌کند .
صورتم از درد جمع  می‌شود و بغضم می‌ترکد.
فرهاد با پوزخند پر تحقیری به مَنی که از درد مچاله‌ام نگاه می‌کند و نرم می‌خندد.
یک دستش در جیب جین مشکی‌اش می‌رود و با دست آزادش نقطه‌ی دردمند پهلویم را چنگ می‌زند که صدای فریاد عاجزانه و پر دردم به هوا می‌رود. صدایش پر از تحقیر و تمسخر است:
- دیگه زر زر نکن خب؟
درد امونم را می‌برد! دَهنم بدون هدف و اکسیژن، باز و بسته می‌شود و چشمم سیاهی می‌رود.
دستم به پیراهن سفیدش چنگ می‌شود تا از سقوط  جلوگیری کند! اما فرهاد انگار با سگی طرف‌ است! با سوزش و گزگز به یک‌باره سمت راست صورتم از شدت سیلی، به سمت زمین سکندری می‌خورم و پاهای بی‌جونم توان نگه داشتن تنم رو نداره! پخش زمین میشم و فکم سخت به پارکت کف اتاق می‌خورد.
صدای فریادش رعشه به تنم می‌اندازد:
- فک صاحب‌مردتو تکون بده حیف نون!
فکم تیر می‌کشد و بغض اجازه نفس کشیدن نمی‌دهد! حس حقارت، تنهایی و درد تنم را در آ*غ*و*ش کشیده و صدام به سختی دادن جان بالا می‌اید:
- رحم کن...یکم انسانیت داشته باش! دارم میمیرم.
یک طرف صورتم رو با چهار انگشتش سمت خودش برمی‌گردونه:
- پس جواب بده.
درحالی که صورتم اسیر دستان قدرتمندش شده است با درد می‌نالم:
- چشم... چشم... .
صورتم رو رها می‌کنه، در رو با شتاب پشت سرش می‌بنده و صداش را می‌شنوم:
- یکم غذا برای این دختر ببرید الان از گشنگی می‌میره بدبخت... .
از شدت ضعف از حال می‌رم، دیگر حتی توان باز نگهداشتن چشمانم رو ندارم.
***
فرهاد:
از اتاق بیرون می‌آیم، می‌خوام به سمت خروجی عمارت برم که صدای پر از نگرانی و آشوب آلاء
 من رو متوقف می‌کنه:
- هعی! یگانه از حال رفته.
خیلی خونسرد روی یک پاشنه به سمت آلا برمی‌گردم:
- بگو ریچارد بیاد ببینتش، من کلی برای این دختر مظلوم به ظاهر سرکش برنامه دارم.
این رو می‌گم و بدون هیچ معطلی از عمارت بیرون می‌روم، درباغ بزرگ عمارت، که گل‌های فاوانیا(نوعی گل که خانگی است، در مقابل خشکی مقاومه و دهه‌ها در نقطه‌ای می‌تواند شکوفه بزند)
مخروطی بنفش و نرگس زرد کاشته شده بود، اولیور پیر رو دیدم که درحال آب دادن به گیاهان بود، اولیور راننده و باغبان عمارت بود، مرد مسنی که موهای سفید، چشم‌های سبزرنگ و کمری خمیده داشت، با دیدن من دست تکون داد؛
- سلام پسرم!
دستی براش تکون دادم و سوار ماشین لیموزین مشکی رنگم شدم، با چهره‌ای درهم رفته رو به راننده کردم؛
- حرکت کن.
راننده پاهاشو روی پدال گذاشت و ماشین رو به حرکت درآورد، گوشی رو از جیبم درآوردم و اولین تماسی که باهام گرفته شده بود رو جواب دادم؛
- چیه؟
- ...
- سارای ع*و*ضی؟
- ...
- خوبه بیاریدش قلعه شیطان.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و سوم

کمی از شهر دور میشیم، به جنگل می‌رسیم، از کنار درختان قدبلند عبور می‌کنیم که ماشین می‌ایستد، راننده در رو برام باز می‌کنه، با غرور از ماشین پیاده می‌شوم، به سمت عمارت متروکه می‌روم، سارا را می‌بینم که مثل بید می‌لرزد، کنارش می‌نشینم، همه رو بیرون می‌کنم، بادیگاردها با اجازه‌ای میگن و از اتاق بیرون می‌روند. بهش پوزخندی می‌زنم؛
- من رو می‌خوای دور بزنی؟
از شدت ترس چشم می‌بنده که ادامه می‌دهم؛
- با خودت چی فکر کردی حمال؟
اخلاقم رو می‌شناسه و می‌دونه که اگر جوابم رو نده، باید شب رو این‌جا سپری کنه.
برای همین به یک‌باره هق می‌زند؛
- فر...هاد... فرهاد...به خدا من من... خیانت نکردم.
یقه لباسش رو می‌گیرم و سرش رو به صندلی می‌کوبم؛
- پس پیش اون ویلیام ع*و*ضی چه کار می‌کردی؟ هان؟
دست روی سرش می‌گذارد، کمی خون از سرش سرازیر می‌شود ولی کم نمی‌آورد، از این که لال نیست خوشم می‌آید؛
- اون آشغال دنبال یک دوست دختر مطیع می‌گرده، از من خواست براش پیدا کنم، وگرنه مادرم رو می‌کشه.
لبخندی روی ل*بم نقش می‌بنده، صندلی را جلو می‌کشم و روی آن می‌نشینم، ابرویی بالا می‌اندازم و با اشتیاق بهش گوش می‌دهم؛
- دوست دختر مطیع؟ یکم بیشتر توضیح بده.
با استرس حرف می‌زند؛
- ویلیام چون از بچگی در رفاه بوده، شخصیت عجیبی پیداکرده، دلش می‌خواهد همه رو کنترل کنه، حتی نفس‌کشیدن دوست دخترش هم با اجازه اون باشه، یک شخصیت خاصی داره.
ایده‌ی بسیار خوبیه، دست می‌زنم بچه‌ها داخل اتاق می‌ریزند، دست‌های سارا رو باز می‌کنند، سارا با قدردانی نگاهم می‌کند، دستم رو جلو می‌برم، ب*وسه‌ای روی دستم می‌زند و به بادیگارد ها دستور می‌دهم؛
- ببریدش بیمارستان، کاملآ تحت نظرش داشته باشید، به خاطر بی‌خبر رفتنش که می‌دونید در اختیار شماست...
رنگ از چهره سارا می‌پرد که قهقهه می‌زنم ؛
- تو دیگه چرا مگه اولین بارته؟
سارا با شرم سرش رو پایین می‌اندازد؛
- اما آقا من که گفتم... .
با پوزخند نگاهش می‌کنم؛
- فعلا کسی باهات کاری نداره، البته اگر دوباره فرار نکنی.
سارا نفس آسوده‌ای می‌کشد او از قوانین بازی آگاه است، می‌داند که هرکس از من سرپیچی کند، یا می‌میرد یا هنگام بخشیده شدن باید به من منفعت برسونه.
با دست ،بی‌حوصله اشاره‌می‌کنم که ببرنش، افرادم سارا رو در ماشین می‌اندازند و می‌روند، به حرف‌های سارا فکر می‌کنم، ویلیام دنبال دوست دختر می‌گرده؟ چرا؟ اون که کافیه اراده کنه تا دخترها براش بمیرن.
دوباره حرف‌های بعدی سارا ذهنم رو مشغول می‌کنه؛
- اون به خاطر این که در رفاه بوده می‌خواد همه رو کنترل کنه، آب خوردن دوست خترش هم با اجازه اون باشه.
کد:
کمی از شهر دور می‌شیم، به جنگل می‌رسیم، از کنار درختان قدبلند عبور می‌کنیم که ماشین می‌ایستد، راننده در رو برام باز می‌کند، با غرور از ماشین پیاده میشم، به سمت عمارت متروکه میروم، سارا را می‌بینم که مثل بید می‌لرزد، کنارش می‌نشینم، همه را بیرون می‌کنم، بادیگاردها با اجازه‌ای میگن و از اتاق بیرون می‌روند. بهش پوزخندی می‌زنم؛
- من رو می‌خوای دور بزنی؟
از شدت ترس چشم می‌بندد که ادامه می‌دهم؛
- با خودت چی فکر کردی حمال؟
اخلاق من رو می‌شناسه و می‌دونه که اگر جوابم رو نده، باید شب رو این‌جا سپری کنه.
برای همین به یک‌باره هق می‌زند؛
- فر...هاد... فرهاد...به خدا من من... خیانت نکردم.
یقه لباسش رو می‌گیرم و سرش رو به صندلی می‌کوبم؛
- پس پیش اون ویلیام ع*و*ضی چه کار می‌کردی؟ هان؟
دست روی سرش می‌گذارد، کمی خون از سرش سرازیر می‌شود ولی کم نمی‌آورد، از این که لال نیست خوشم می‌آید؛
- اون آشغال دنبال یک  دوست دختر مطیع می‌گرده، از من خواست براش پیدا کنم، وگرنه مادرم رو می‌کشه.
لبخندی روی ل*بم نقش می‌بنده، صندلی را جلو می‌کشم و روی آن می‌نشینم، ابرویی بالا می‌اندازم و با اشتیاق بهش گوش می‌دهم؛
- دوست دختر مطیع؟ یکم بیشتر توضیح بده.
با استرس حرف می‌زند؛
- ویلیام چون از بچگی در رفاه بوده، شخصیت عجیبی پیداکرده، دلش می‌خواهد همه رو کنترل کنه، حتی نفس کشیدن دوست دخترش هم با اجازه اون باشه، یک شخصیت خاصی داره.
ایده‌ی بسیار خوبیه، دست می‌زنم بچه‌ها داخل اتاق می‌ریزند، دست‌های سارا رو باز می‌کنند، سارا با قدردانی نگاهم می‌کند، دستم رو جلو می‌برم، ب*وسه‌ای روی دستم می‌زند و به بادیگارد ها دستور می‌دهم؛
- ببریدش بیمارستان، کاملآ تحت نظرش داشته باشید، به خاطر بی‌خبر رفتنش که می‌دونید در اختیار شماست... .
رنگ از چهره سارا می‌پرد که قهقهه می‌زنم ؛
- تو دیگه چرا مگه اولین بارته؟
سارا با شرم سرش رو پایین می‌اندازد؛
- اما آقا من که گفتم... .
با پوزخند نگاهش می‌کنم؛
- فعلا کسی باهات کاری نداره، البته اگر دوباره فرار نکنی.
سارا نفس آسوده‌ای می‌کشد او از قوانین بازی آگاه است، می‌داند که هرکس از من سرپیچی کند، یا می‌میرد یا هنگام بخشیده شدن باید به من منفعت برسونه.
با دست بی‌حوصله  اشاره‌ می‌کنم که ببرنش، افرادم سارا رو در ماشین می‌اندازند و می‌روند، به حرف‌های سارا فکر می‌کنم، ویلیام دنبال دوست دختر می‌گرده؟ چرا؟ اون که کافیه اراده کنه تا دخترها براش بمیرن.
دوباره حرف‌های بعدی سارا ذهنم رو مشغول می‌کنه؛
- اون به خاطر این که در رفاه بوده می‌خواد همه رو کنترل کنه، آب خوردن دوست خترش هم با اجازه اون باشه... .
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و چهارم
سوار ماشین می‌شوم، از شیشه پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم، موزیک ملایمی در حال پخش
است و من هنوز به حرف‌های سارا فکر می‌کنم، ویلیام چرا باید دنبال دوست دختر مطیع باشه؟ این سوالیه که عجیب ذهن من رو به خودش مشغول کرده.
راننده به عقب برمی‌گردد و دستش را پشت تکیه‌گاه صندلی می‌گذارد؛
- آقا کجا برم؟
بدون این‌که نگاهش کنم، خیلی سرد و جدی به او دستور می‌دهم؛
- برو سفارت ایران، می‌خوام کمی اطلاعات درباره‌ی این دخترها به دست بیاورم.
راننده بدجور از برخورد من حرص می‌خوره و زیر ل*ب زمزمه می‌کند؛
- بدبخت اون دختر بیچاره که قراره با تو زندگی کنه...
از حرص خوردنش خنده‌ام می‌گیره، خودم و به راننده تشر می‌زنم؛
- شنیدم چی گفتی‌ها!
پوفی می‌کشه و حرکت می‌کنه.
گوشی رو در میارم و با آلا تماس می‌گیرم:
- الو آلا چه خبر؟
از شنیدن خبر متعجب میشم و چشمام از تعجب گرد میشه.
روی شونه راننده می‌زنم؛
- دور بزن برو عمارت.
راننده لبخند می‌زند:
- چشم.
دوباره به تماسم با آلا ادامه میدم؛
- یعنی ریچارد نمی‌تونه کاری کنه براش؟
تلفن رو قطع می‌کنم، دوباره روی شونه راننده می‌زنم؛
- با حداکثر سرعت برو.
پاش رو، روی پدال گ*از می‌ذاره و حرکت می‌کنه، دستم رو به دستگیره بالای ماشین می‌گیرم.
ده دقیقه بیشتر نمی‌کشه که جلوی عمارت می‌رسیم، ماشین‌های اورژانس دورتادور عمارت ایستاده‌اند، با سرعت وارد عمارت می‌شوم، ریچارد رو می‌بینم که کت خاکستری رنگش رو پوشیده، دست در جیبش کرده و با جدیت مشغول بررسی وضعیت حال یگانه است.
ساناز تا من رو نگاه می‌کنه، با حرص به سمتم حمله می‌کنه؛
- تو یگانه رو کشتی، تو کشتیش.
دستش رو توی هوا می‌پیچونم،
- مگه مرده؟ بعدشم لازم باشه تو رو هم میکشم.
ساناز روی زمین می‌افتد، با دو دست توی سرش می‌زنه و گریه می‌کنه؛
- همش تقصیر منه، من بهش گفتم که سوار کشتی بشیم، من مجبورش کردم.
بی‌توجه بهش ازش گذر می‌کنم، ریچارد من رو که می‌بینه، برخلاف همیشه بهم محلی نمیده، کنارش روی تخت یگانه می‌شینم؛
- حالش خوبه؟
جوابی نمی‌دهد که دوباره سوال می‌پرسم؛
- حالش خوبه؟
با اخم به سمتم برمی‌گردد؛
- ببین فرهاد، تا الان برام مهم نبود که چکار می‌کردی، همیشه حمایتت کردم و گندکاری‌‌هات رو پوشوندم، اما قرار نبود به انسان‌های بی‌گناه صدمه بزنی.
از روی تخت بلند میشم، در رو می‌بندم، به سمتش برمی‌گردم؛
- میشه بگی دقیقاً منظورت چیه؟
ریچارد به یگانه اشاره می‌کند؛
- ببین فرهاد من نمی‌دونم چرا این دختر این‌جاست ولی می‌دونم بی‌گناهه.
کلافه نگاهش می‌کنم؛
- فرهاد این دختر ناراحتی قلبی داره، کسی که ناراحتی قلبی داره اگر یک روز هیچی نخوره حالش بد میشه، چه برسه به یک ماه.
با شوک نگاهش می‌کنم؛
- نکنه می‌خوای بگی که مرده؟
سری از روی تاسف تکون میده؛
- می‌خوام بگم که فقط ۱۰درصد احتمال زنده موندن داره، ما هرکاری تونستیم براش کردیم، با لوله تغذیه بهش غذا دادیم، زنده موندن یا نموندنش بستگی به میزان مقاومت بدنش داره.
این رو میگه و من رو در فکر فرو می‌بره، نگاهم روی یگانه مات می‌شود، با صدای بسته شدن در اتاق تازه می‌فهمم که ریچارد رفته.
کد:
سوار ماشین می‌شوم، از شیشه پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم، موزیک ملایمی در حال پخش
است و من هنوز به حرف‌های سارا فکر می‌کنم، ویلیام چرا باید دنبال دوست دختر مطیع باشه؟ این سوالیه که عجیب ذهن من رو به خودش مشغول کرده.
راننده به عقب برمی‌گردد و دستش را پشت تکیه‌گاه صندلی می‌گذارد؛
- آقا کجا برم؟
بدون این‌که نگاهش کنم، خیلی سرد و جدی به او دستور می‌دهم؛
- برو سفارت ایران، می‌خوام کمی اطلاعات درباره‌ی این دخترها به دست بیاورم.
راننده بدجور از برخورد من حرص می‌خوره و زیر ل*ب زمزمه می‌کند؛
- بدبخت اون دختر بیچاره که قراره با تو زندگی کنه... .
از حرص خوردنش خنده‌ام می‌گیره، خودم و به راننده تشر می‌زنم؛
- شنیدم چی گفتی‌ها!
پوفی می‌کشه و حرکت می‌کنه.
گوشی رو در میارم و با آلا تماس می‌گیرم:
- الو آلا چه خبر؟
از شنیدن خبر متعجب میشم و چشمام از تعجب گرد میشه.
روی شونه راننده می‌زنم؛
- دور بزن برو عمارت.
راننده لبخند می‌زند:
- چشم.
دوباره به تماسم با آلا ادامه میدم؛
- یعنی ریچارد نمی‌تونه کاری کنه براش؟
تلفن رو قطع می‌کنم، دوباره روی شونه راننده می‌زنم؛
- با حداکثر سرعت برو.
پاش رو، روی پدال گ*از می‌ذاره و حرکت می‌کنه، دستم رو به دستگیره بالای ماشین می‌گیرم.
ده دقیقه بیشتر نمی‌کشه که جلوی عمارت می‌رسیم، ماشین‌های اورژانس دورتادور عمارت ایستاده‌اند، با سرعت وارد عمارت می‌شوم، ریچارد رو می‌بینم که کت خاکستری رنگش رو پوشیده، دست در جیبش کرده و با جدیت مشغول بررسی وضعیت حال یگانه است.
ساناز تا من رو نگاه می‌کنه، با حرص به سمتم حمله می‌کنه؛
- تو یگانه رو کشتی، تو کشتیش.
دستش رو توی هوا می‌پیچونم،
- مگه مرده؟ بعدشم لازم باشه تو رو هم می‌کشم.
ساناز روی زمین می‌افتد، با دو دست توی سرش می‌زنه و گریه می‌کنه؛
- همش تقصیر منه، من بهش گفتم که سوار کشتی بشیم، من مجبورش کردم.
بی‌توجه بهش ازش گذر می‌کنم، ریچارد من رو که می‌بینه، برخلاف همیشه بهم محلی نمیده، کنارش روی تخت یگانه می‌شینم؛
- حالش خوبه؟
جوابی نمی‌دهد که دوباره سوال می‌پرسم؛
- حالش خوبه؟
با اخم به سمتم برمی‌گردد؛
- ببین فرهاد، تا الان برام مهم نبود که چکار می‌کردی، همیشه حمایتت کردم و گندکاری‌‌هات رو پوشوندم، اما قرار نبود به انسان‌های بی‌گناه صدمه بزنی.
از روی تخت بلند میشم، در رو می‌بندم، به سمتش برمی‌گردم؛
- میشه بگی دقیقاً منظورت چیه؟
ریچارد به یگانه اشاره می‌کند؛
- ببین فرهاد من نمی‌دونم چرا این دختر این‌جاست ولی می‌دونم بی‌گناهه.
کلافه نگاهش می‌کنم؛
- فرهاد این دختر ناراحتی قلبی داره، کسی که ناراحتی قلبی داره اگر یک روز هیچی نخوره حالش بد میشه، چه برسه به یک ماه.
با شوک نگاهش می‌کنم؛
- نکنه می‌خوای بگی که مرده؟
سری از روی تاسف تکون میده؛
- می‌خوام بگم که فقط ۱۰درصد احتمال زنده موندن داره، ما هرکاری تونستیم براش کردیم، با لوله تغذیه بهش غذا دادیم، زنده موندن یا نموندنش بستگی به میزان مقاومت بدنش داره.
این رو میگه و من رو در فکر فرو می‌بره، نگاهم روی یگانه مات می‌شود، با صدای بسته شدن در اتاق تازه می‌فهمم که ریچارد رفته.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و پنجم:
به سمت یگانه میرم، دستانش رو که از شدت گرسنگی کبود شده رو می‌گیرم، سرم رو به صورتش نزدیک می‌کنم و کنار گوشش پچ می‌زنم:
- تو نباید بمیری عزیز دردونه سینا پارسا.
به دستگاه بالا سرش نگاه می‌کنم، خط‌ها درحال مساوی شدنه، دستاش رو ول می‌کنم، گوشی رو از جیبم بیرون میارم، به سرعت با ریچارد تماس برقرار می‌کنم؛
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، تماس شما از طریق پیامک به ایشان ارسال می‌گردد.
با عجله در اتاق رو باز می‌کنم؛
- نامیک؟ نامیک؟
نامیک از طبقه پایین جوابم رو می‌دهد؛
- چیه؟
با خشم داد می‌زنم؛
- بیا بالا، من برم دنبال ریچارد، این دختره داره راستی راستی می‌میره.
نامیک جرأتی نمی‌کند حرف بزند که صدای آشنایی می‌آید؛
- فرهاد من اینجام، الان میام بالا.
در دل خداروشکر می‌کنم، ریچارد بالا می‌آید، با دیدن حال یگانه و خط‌هایی که در حال صاف شدنه، قهقهه‌ای می‌زنه؛
- فرهاد فکر کردم داره می‌میره، این علامت خوبیه.
شوک زده نگاهش می‌کنم؛
- نترس بابا، تا چند ساعت دیگه به هوش میاد، فقط تا یک هفته باید استراحت مطلق باشه، نه ترس، نه کشنگی، نه تنبیه.
با خوشحالی ریچارد رو در آ*غ*و*ش می‌کشم، ریچارد هم محکم من رو فشار می‌ده.
ریچارد، تنها کسی بود که من رو می‌فهمید. ریچارد با آرامش سمت یگانه رفت، دستگاه لوله تغذیه رو از یگانه جدا کرد، یگانه به سختی پلک می‌زد.
ریچارد دست روی چشماش گذاشت که بسته شد، پتو رو از روش برداشت و گفت:
- امروز تکمیله، ولی از فردا طبق برنامه که می‌فرستم روزی سه وعده بهش غذا بده، حتماً خوراکی مورد نیازش رو تهیه کن.
برای تأییدش چشم بستم و سرم رو تکون دادم، موقع رفتن دوباره به یگانه نگاه کرد که گفتم:
- باشه دیگه، حواسم هست.
***
یگانه:
با درد چشم باز کردم، نگاهی به اتاق انداختم، روی یک تخت دونفره خوابیده بودم، دقیقاً در همون اتاقی بودم که لباس رو عوض کرده بودم. ولی لباس تنم همون نبود. یک تیشرت بنفش به همراه دامنی مشکی رنگ تنم کرده بودند و این اصلاً خوب نبود.
اما به قدری ذهنم خسته بود که حال فکر به این جریانات رو نداشتم.
در اتاق باز شد، نامیک با اخم وارد اتاق شد، با ترس نگاهش کردم و بریده بریده گفتم:
- تو...تو... این‌جا... چکار می‌کنی...
پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید که این‌جا اتاق منه.
دستم رو به سمتش دراز کردم، لباسش رو از تنش درآورد و با دست بهم اشاره کرد؛
- هان چیه؟
محو بدنش شدم، دقیقاً مثل پسر ترکیه‌ای ها بود، شایدم بیشتر، شکم شش تیکه و بازوهای قدرتمند ورزشکاری، سفید و بور هم که بود. با حرفی که زد خودم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوام نماز بخونم، میشه کمکم کنی؟
با گنگی نگاهم کرد ؛
- چی بخونی؟
با صدای تحلیل رفته‌ای ادامه دادم؛
- نماز!
با کمال تعجب دستم رو گرفت، بلندم کرد، برای این‌که چشمم به ب*دن برهنش نیوفته چشم رو بستم و سمت دست‌شویی رفتم، وضو گرفتم، از دست‌شویی بیرون اومدم، دوباره رو به نامیک کردم، این‌بار لباسش رو پوشیده بود، یک تیشرت سبز رنگ، به همراه یک شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود.
و به نامیک گفتم:
- قبله کدوم سمته؟
شونه‌ای به معنی نمی‌دونم بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
کد:
پارت بیست و پنجم:
به سمت یگانه میرم، دستانش رو که از شدت گرسنگی کبود شده رو می‌گیرم، سرم رو به صورتش نزدیک می‌کنم و کنار گوشش پچ می‌زنم:
- تو نباید بمیری عزیز دردونه سینا پارسا.
به دستگاه بالا سرش نگاه می‌کنم، خط‌ها درحال مساوی شدنه، دستاش رو ول می‌کنم، گوشی رو از جیبم بیرون میارم، به سرعت با ریچارد تماس برقرار می‌کنم؛
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، تماس شما از طریق پیامک به ایشان ارسال می‌گردد.
با عجله در اتاق رو باز می‌کنم؛
- نامیک؟ نامیک؟
نامیک از طبقه پایین جوابم رو می‌دهد؛
- چیه؟
با خشم داد می‌زنم؛
- بیا بالا، من برم دنبال ریچارد، این دختره داره راستی راستی می‌میره.
نامیک جرأتی نمی‌کند حرف بزند که صدای آشنایی می‌آید؛
- فرهاد من اینجام، الان میام بالا.
در دل خداروشکر می‌کنم، ریچارد بالا می‌آید، با دیدن حال یگانه و خط‌هایی که در حال صاف شدنه، قهقهه‌ای می‌زنه؛
- فرهاد فکر کردم داره می‌میره، این علامت خوبیه.
شوک زده نگاهش می‌کنم؛
- نترس بابا، تا چند ساعت دیگه به هوش میاد، فقط تا یک هفته باید استراحت مطلق باشه، نه ترس، نه کشنگی، نه تنبیه.
با خوشحالی ریچارد رو در آ*غ*و*ش می‌کشم، ریچارد هم محکم من رو فشار می‌ده.
ریچارد، تنها کسی بود که من رو می‌فهمید. ریچارد با آرامش سمت یگانه رفت، دستگاه لوله تغذیه رو از یگانه جدا کرد، یگانه به سختی پلک می‌زد.
ریچارد دست روی چشماش گذاشت که بسته شد، پتو رو از روش برداشت و گفت:
- امروز تکمیله، ولی از فردا طبق برنامه که می‌فرستم روزی سه وعده بهش غذا بده، حتماً خوراکی مورد نیازش رو تهیه کن.
برای تأییدش چشم بستم و سرم رو تکون دادم، موقع رفتن دوباره به یگانه نگاه کرد که گفتم:
- باشه دیگه، حواسم هست.
***
یگانه:
با درد چشم باز کردم، نگاهی به اتاق انداختم، روی یک تخت دونفره خوابیده بودم، دقیقاً در همون اتاقی بودم که لباس رو عوض کرده بودم. ولی لباس تنم همون نبود. یک تیشرت بنفش به همراه دامنی مشکی رنگ تنم کرده بودند و این اصلاً خوب نبود.
اما به قدری ذهنم خسته بود که حال فکر به این جریانات رو نداشتم.
در اتاق باز شد، نامیک با اخم وارد اتاق شد، با ترس نگاهش کردم و بریده بریده گفتم:
- تو...تو... این‌جا... چکار می‌کنی...
پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید که این‌جا اتاق منه.
دستم رو به سمتش دراز کردم، لباسش رو از تنش درآورد و با دست بهم اشاره کرد؛
- هان چیه؟
محو بدنش شدم، دقیقاً مثل پسر ترکیه‌ای ها بود، شایدم بیشتر، شکم شش تیکه و بازوهای قدرتمند ورزشکاری، سفید و بور هم که بود. با حرفی که زد خودم رو جمع کردم و گفتم:
- می‌خوام نماز بخونم، میشه کمکم کنی؟
با گنگی نگاهم کرد ؛
- چی بخونی؟
با صدای تحلیل رفته‌ای ادامه دادم؛
- نماز!
با کمال تعجب دستم رو گرفت، بلندم کرد، برای این‌که چشمم به ب*دن برهنش نیوفته چشم رو بستم و سمت دست‌شویی رفتم، وضو گرفتم، از دست‌شویی بیرون اومدم، دوباره رو به نامیک کردم، این‌بار لباسش رو پوشیده بود، یک تیشرت سبز رنگ، به همراه یک شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود.
و به نامیک گفتم:
- قبله کدوم سمته؟
شونه‌ای به معنی نمی‌دونم بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و ششم:
بعد از کمی تردید، با دیدن خورشید و بررسی حالت شمالی و جنوبی شروع کردم به نماز خوندن.
بدنم درد می‌کرد، ولی با این حال نمازم رو خوندم، میون نماز گریه می‌کردم و از خداوند متعال می‌خواستم که ما رو از دست این آدم‌ها نجات بده. هرچند که به نظر غیرممکن می‌اومد.
بعد از تموم شدن نمازم روی تخت دراز کشیدم، احساس سیری مفرط داشتم، هیچی از روز قبل یادم نمی‌اومد، فقط تصویر مبهمی از گزارش و خبرنگارها توی ذهنم بود. تقه‌ای به در خورد، ساناز و الینا داخل اتاق شدن، با دیدن ساناز روم رو برگردوندم، کنارم روی تخت نشست، دستم رو توی دستش گرفت، با دیدن ک*بودی دستم توی صورتش زد؛
- خاک بر سر من! چی‌کار کرده باهات که دستات کبود شده.
به یک‌باره سمتش برگشتم؛
- کی چی‌کار کرده؟ اون یا تویی که همش با اصلانی.
همین یک حرف کافی بود که اشک از گوشه چشم ساناز سرازیر بشه، متعجب بهش چشم دوختم؛
- گریه نکن حالا.
با هق‌هق شروع کرد به حرف زدن:
- ت...تو... چی...می‌دونی از این که بهت... ت...ت...**وز بشه هان؟
بهت زده روی تخت نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم، دستش د*اغ بود و مثل همیشه گرما رو به سردی وجود من منتقل می‌کرد.
ساناز رو در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:
- حالا چطوری شد که...
به جای ساناز الینا جواب داد
- یادته که اون روز یک تیر شلیک کردی به حامد؟
با شوک سر تکون دادم که در اتاق باز شد، نامیک وارد اتاق شد، که الینا و ساناز با دیدنش ترسیدند، نامیک آروم آروم به سمت‌شون قدم برداشت، ساناز رو از موهاش گرفت، که جیغ ساناز بلند شد ولی نامیک اون رو چرخوند و به دیوار کوبوندش. الینا هم نفسش بند اومده بود، ساناز با درد و گریه از اتاق بیرون رفت. نامیک صورت الینا رو توی دستش مچاله کرد و غرید؛
- چی داشتید بهش می‌گفتید؟ هان؟
مگه نگفتم حق این که باهاش حرف بزنید رو ندارید؟
به سرفه افتادم، نامیک الینا رو هم بلند کرد و از اتاق انداختش بیرون.
با ترس بهش خیره شدم، که کنارم روی تخت نشست؛
- چرا نماز می‌خونی؟
با لبخند بهش خیره شدم؛
- برای این که آرامش بگیرم.
ابرویی بالا انداخت؛
- خب یوگا کار کن.
خنده کوچکی کردم؛
- این آرامش با اون که تو فکر می‌کنی فرق داره.
دیگه حرفی نزد، یک گوشی از توی جیبش درآورد و یک تصویر بهم نشون داد؛
- می‌شناسیش مگه نه؟
با دیدن چهره سرد و خسته عمو ترسیده گفتم؛
- این... این... رو تو کشتی؟
لپم رو کشید و دستش رو ب*و*سید و با لحن مسخره گفت:
- جون تو یکم عقل تو بکار بنداز، به من می‌خوره که آدم کش باشم.
با ترس بهش خیره شدم، دستم رو به لبه‌ی تخت گرفتم، عقب‌عقب رفتم؛
- تو...چرا... من رو تهدید می‌کنی؟ هدفت چیه؟
دستم رو محکم گرفت، توی چشمام زل زد؛
- من تهدیدت نمی‌کنم فقط سعی دارم که بهت یاد بدم تو دنیای آدم‌ بدا چطور زندگی کنی.
چشمای آبی رنگش من رو بدجور می‌ترسونه، آروم ولی با درد ل*ب می‌زنم؛
- ب...برو... پایین، می‌...خوام... بخوابم.
از تخت پایین میره، سمت کلید برق میره و قبل از این‌که برق رو خاموش کنه با پوزخند نگاهم می‌کنه؛
- خوب بخواب که این شاید آخرین هفته‌ی راحت و بی‌دغدغه‌ات باشه.
کردم و از خداوند متعال می‌خواستم که ما رو از دست این آدم‌ها نجات بده. هرچند که به نظر غیرممکن می‌اومد.
بعد از تموم شدن نمازم روی تخت دراز کشیدم، احساس سیری مفرط داشتم، هیچی از روز قبل یادم نمی‌اومد، فقط تصویر مبهمی از گزارش و خبرنگارها توی ذهنم بود. تقه‌ای به در خورد، ساناز و الینا داخل اتاق شدن، با دیدن ساناز روم رو برگردوندم، کنارم روی تخت نشست، دستم رو توی دستش گرفت، با دیدن ک*بودی دستم توی صورتش زد؛

- خاک بر سر من! چی‌کار کرده باهات که دستات کبود شده.

به یک‌باره سمتش برگشتم؛

- کی چی‌کار کرده؟ اون یا تویی که همش با اصلانی.

همین یک حرف کافی بود که اشک از گوشه چشم ساناز سرازیر بشه، متعجب بهش چشم دوختم؛

- گریه نکن حالا.

با هق‌هق شروع کرد به حرف زدن:

- ت...تو... چی...می‌دونی از این که بهت... ت...ت...**وز بشه هان؟

بهت زده روی تخت نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم، دستش د*اغ بود و مثل همیشه گرما رو به سردی وجود من منتقل می‌کرد.

ساناز رو در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:

- حالا چطوری شد که...

به جای ساناز الینا جواب داد

- یادته که اون روز یک تیر شلیک کردی به حامد؟

با شوک سر تکون دادم که در اتاق باز شد، نامیک وارد اتاق شد، که الینا و ساناز با دیدنش ترسیدند، نامیک آروم آروم به سمتشون قدم برداشت، ساناز رو از موهاش گرفت، که جیغ ساناز بلند شد ولی نامیک اون رو چرخوند و به دیوار کوبوندش. الینا هم نفسش بند اومده بود، ساناز با درد و گریه از اتاق بیرون رفت. نامیک صورت الینا رو توی دستش مچاله کرد و غرید؛

- چی داشتید بهش می‌گفتید؟ هان؟

مگه نگفتم حق این که باهاش حرف بزنید رو ندارید؟

به سرفه افتادم، نامیک الینا رو هم بلند کرد و از اتاق انداختش بیرون.

با ترس بهش خیره شدم، که کنارم روی تخت نشست؛

- چرا نماز می‌خونی؟

با لبخند بهش خیره شدم؛

- برای این که آرامش بگیرم.

ابرویی بالا انداخت؛

- خب یوگا کار کن.

خنده کوچکی کردم؛

- این آرامش با اون که تو فکر می‌کنی فرق داره.

دیگه حرفی نزد، یک گوشی از توی جیبش درآورد و یک تصویر بهم نشون داد؛

- می‌شناسیش مگه نه؟

با دیدن چهره سرد و خسته عمو ترسیده گفتم؛

- این... این... رو تو کشتی؟

لپم رو کشید و دستش رو ب*و*سید و با لحن مسخره گفت:

- جون تو یکم عقل تو بکار بنداز، به من می‌خوره که آدم کش باشم.

با ترس بهش خیره شدم، دستم رو به لبه‌ی تخت گرفتم، عقب‌عقب رفتم؛

- تو...چرا... من رو تهدید می‌کنی؟ هدفت چیه؟

دستم رو محکم گرفت، توی چشمام زل زد؛

- من تهدیدت نمی‌کنم فقط سعی دارم که بهت یاد بدم تو دنیای آدم‌ بدا چطور زندگی کنی.

چشمای آبی رنگش من رو بدجور می‌ترسونه، آروم ولی با درد ل*ب می‌زنم؛

- ب...برو... پایین، می‌...خوام... بخوابم.

از تخت پایین میره، سمت کلید برق میره و قبل از این‌که برق رو خاموش کنه با پوزخند نگاهم می‌کنه؛

- خوب بخواب که این شاید آخرین هفته‌ی راحت و بی‌دغدغه‌ات باشه.
پارت بیست و ششم:

بعد از کمی تردید، با دیدن خورشید و بررسی حالت شمالی و جنوبی شروع کردم به نماز خوندن.

بدنم درد می‌کرد، ولی با این حال نمازم رو خوندم، میون نماز گریه می‌کردم و از خداوند متعال می‌خواستم که ما رو از دست این آدم‌ها نجات بده. هرچند که به نظر غیرممکن می‌اومد.

بعد از تموم شدن نمازم روی تخت دراز کشیدم، احساس سیری مفرط داشتم، هیچی از روز قبل یادم نمی‌اومد، فقط تصویر مبهمی از گزارش و خبرنگارها توی ذهنم بود. تقه‌ای به در خورد، ساناز و الینا داخل اتاق شدن، با دیدن ساناز روم رو برگردوندم، کنارم روی تخت نشست، دستم رو توی دستش گرفت، با دیدن ک*بودی دستم توی صورتش زد؛

- خاک بر سر من! چی‌کار کرده باهات که دستات کبود شده.

به یک‌باره سمتش برگشتم؛

- کی چی‌کار کرده؟ اون یا تویی که همش با اصلانی.

همین یک حرف کافی بود که اشک از گوشه چشم ساناز سرازیر بشه، متعجب بهش چشم دوختم؛

- گریه نکن حالا.

با هق‌هق شروع کرد به حرف زدن:

- ت...تو... چی...می‌دونی از این که بهت... ت...ت...**وز بشه هان؟

بهت زده روی تخت نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم، دستش د*اغ بود و مثل همیشه گرما رو به سردی وجود من منتقل می‌کرد.

ساناز رو در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:

- حالا چطوری شد که...

به جای ساناز الینا جواب داد

- یادته که اون روز یک تیر شلیک کردی به حامد؟

با شوک سر تکون دادم که در اتاق باز شد، نامیک وارد اتاق شد، که الینا و ساناز با دیدنش ترسیدند، نامیک آروم آروم به سمت‌شون قدم برداشت، ساناز رو از موهاش گرفت، که جیغ ساناز بلند شد ولی نامیک اون رو چرخوند و به دیوار کوبوندش. الینا هم نفسش بند اومده بود، ساناز با درد و گریه از اتاق بیرون رفت. نامیک صورت الینا رو توی دستش مچاله کرد و غرید؛

- چی داشتید بهش می‌گفتید؟ هان؟

مگه نگفتم حق این که باهاش حرف بزنید رو ندارید؟

به سرفه افتادم، نامیک الینا رو هم بلند کرد و از اتاق انداختش بیرون.

با ترس بهش خیره شدم، که کنارم روی تخت نشست؛

- چرا نماز می‌خونی؟

با لبخند بهش خیره شدم؛

- برای این که آرامش بگیرم.

ابرویی بالا انداخت؛

- خب یوگا کار کن.

خنده کوچکی کردم؛

- این آرامش با اون که تو فکر می‌کنی فرق داره.

دیگه حرفی نزد، یک گوشی از توی جیبش درآورد و یک تصویر بهم نشون داد؛

- می‌شناسیش مگه نه؟

با دیدن چهره سرد و خسته عمو ترسیده گفتم؛

- این... این... رو تو کشتی؟

لپم رو کشید و دستش رو ب*و*سید و با لحن مسخره گفت:

- جون تو یکم عقل تو بکار بنداز، به من می‌خوره که آدم کش باشم.

با ترس بهش خیره شدم، دستم رو به لبه‌ی تخت گرفتم، عقب‌عقب رفتم؛

- تو...چرا... من رو تهدید می‌کنی؟ هدفت چیه؟

دستم رو محکم گرفت، توی چشمام زل زد؛

- من تهدیدت نمی‌کنم فقط سعی دارم که بهت یاد بدم تو دنیای آدم‌ بدا چطور زندگی کنی.

چشمای آبی رنگش من رو بدجور می‌ترسونه، آروم ولی با درد ل*ب می‌زنم؛

- ب...برو... پایین، می‌...خوام... بخوابم.

از تخت پایین میره، سمت کلید برق میره و قبل از این‌که برق رو خاموش کنه با پوزخند نگاهم می‌کنه؛

- خوب بخواب که این شاید آخرین هفته‌ی راحت و بی‌دغدغه‌ات باشه.

کردم و از خداوند متعال می‌خواستم که ما رو از دست این آدم‌ها نجات بده. هرچند که به نظر غیرممکن می‌اومد.

بعد از تموم شدن نمازم روی تخت دراز کشیدم، احساس سیری مفرط داشتم، هیچی از روز قبل یادم نمی‌اومد، فقط تصویر مبهمی از گزارش و خبرنگارها توی ذهنم بود. تقه‌ای به در خورد، ساناز و الینا داخل اتاق شدن، با دیدن ساناز روم رو برگردوندم، کنارم روی تخت نشست، دستم رو توی دستش گرفت، با دیدن ک*بودی دستم توی صورتش زد؛



- خاک بر سر من! چی‌کار کرده باهات که دستات کبود شده.



به یک‌باره سمتش برگشتم؛



- کی چی‌کار کرده؟ اون یا تویی که همش با اصلانی.



همین یک حرف کافی بود که اشک از گوشه چشم ساناز سرازیر بشه، متعجب بهش چشم دوختم؛



- گریه نکن حالا.



با هق‌هق شروع کرد به حرف زدن:



- ت...تو... چی...می‌دونی از این که بهت... ت...ت...**وز بشه هان؟



بهت زده روی تخت نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم، دستش د*اغ بود و مثل همیشه گرما رو به سردی وجود من منتقل می‌کرد.



ساناز رو در آ*غ*و*ش کشیدم و گفتم:



- حالا چطوری شد که...



به جای ساناز الینا جواب داد



- یادته که اون روز یک تیر شلیک کردی به حامد؟



با شوک سر تکون دادم که در اتاق باز شد، نامیک وارد اتاق شد، که الینا و ساناز با دیدنش ترسیدند، نامیک آروم آروم به سمتشون قدم برداشت، ساناز رو از موهاش گرفت، که جیغ ساناز بلند شد ولی نامیک اون رو چرخوند و به دیوار کوبوندش. الینا هم نفسش بند اومده بود، ساناز با درد و گریه از اتاق بیرون رفت. نامیک صورت الینا رو توی دستش مچاله کرد و غرید؛



- چی داشتید بهش می‌گفتید؟ هان؟



مگه نگفتم حق این که باهاش حرف بزنید رو ندارید؟



به سرفه افتادم، نامیک الینا رو هم بلند کرد و از اتاق انداختش بیرون.



با ترس بهش خیره شدم، که کنارم روی تخت نشست؛



- چرا نماز می‌خونی؟



با لبخند بهش خیره شدم؛



- برای این که آرامش بگیرم.



ابرویی بالا انداخت؛



- خب یوگا کار کن.



خنده کوچکی کردم؛



- این آرامش با اون که تو فکر می‌کنی فرق داره.



دیگه حرفی نزد، یک گوشی از توی جیبش درآورد و یک تصویر بهم نشون داد؛



- می‌شناسیش مگه نه؟



با دیدن چهره سرد و خسته عمو ترسیده گفتم؛



- این... این... رو تو کشتی؟



لپم رو کشید و دستش رو ب*و*سید و با لحن مسخره گفت:



- جون تو یکم عقل تو بکار بنداز، به من می‌خوره که آدم کش باشم.



با ترس بهش خیره شدم، دستم رو به لبه‌ی تخت گرفتم، عقب‌عقب رفتم؛



- تو...چرا... من رو تهدید می‌کنی؟ هدفت چیه؟



دستم رو محکم گرفت، توی چشمام زل زد؛



- من تهدیدت نمی‌کنم فقط سعی دارم که بهت یاد بدم تو دنیای آدم‌ بدا چطور زندگی کنی.



چشمای آبی رنگش من رو بدجور می‌ترسونه، آروم ولی با درد ل*ب می‌زنم؛



- ب...برو... پایین، می‌...خوام... بخوابم.



از تخت پایین میره، سمت کلید برق میره و قبل از این‌که برق رو خاموش کنه با پوزخند نگاهم می‌کنه؛



- خوب بخواب که این شاید آخرین هفته‌ی راحت و بی‌دغدغه‌ات باشه.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و هفتم:
بعد از زدن این حرفش، چراغ رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد.
اون روز توجهی به حرفش نکردم ولی شاید اگر معنی این حرفش رو می‌فهمیدم، حال و روزم به جاهای باریک کشیده نمی‌شد.
نمی‌دونم چقدر فکر کردم که یهو چشمام سنگین شد و خوابم برد.
***
دانای کل:
یگانه خوابش برده است و سعی دارد اتفاقات اخیر رو هضم کند.
اما نامیک که فهمیده یگانه برادرزاده سینا پارسا است، برای شکنجه کردن اون از قبل مصمم‌تر شده.
فرهاد با غرور از ماشین پیاده میشه، به سمت سفارت ایران می‌رود، وارد سفارت می‌شود، خشایار مثل همیشه به استقبالش می‌آید، با هم دست می‌دهند، خشایار مردی کم مو بود، قد بلند و با چشم‌های مشکی وحشی، البته وحشی هم بود، چون گوشت زیاد می‌خورد، از این‌ها گذشته پو*ست برنزی داشت و همیشه خواهان خودش رو داشت و بسیار ز*ب*ون باز بود.
خشایار درحالی که دستش رو پشت کمر فرهاد می‌گذارد و اون رو به داخل اتاق راهنمایی می‌کند، رو به منشی می‌کند؛
- دوتا قهوه برامون بیار.
منشی سری تکون می‌دهد و قبول می‌کند.

فرهاد و خشایار رو به روی هم روی مبل‌های راحتی، طوسی رنگ می‌نشینند، خشایار سر صحبت را باز می‌کند؛
- چه خبر از این طرفا؟
فرهاد برگه‌ای رو به سمت خشایار می‌گیرد، خشایار با تردید به برگه نگاه می‌کند که فرهاد قهقهه می‌زند؛
- چرا ترسیدی؟ اطلاعات درباره سه تا دختر می‌خوام، نمی‌خوام بکشی‌شون که.
منشی وارد اتاق می‌شود، قهوه را روی میز می‌گذارد و با گفتن با اجازه‌ای می‌خواهد اتاق رو ترک کند؛
- من برم اگر امری نیست.
خشایار خشک جواب می‌دهد؛
- به سلامت.
منشی به سرعت از اتاق خارج می‌شود، خشایار برگه رو از فرهاد می‌گیرد، نگاهی به اسامی می‌اندازد؛
- یگانه پارسا، ساناز مهراد، الینا سعادت.
به سراغ ل*ب‌تاپ می‌رود تا اسامی رو سرچ برند ولی نمی‌داند چرا احساس می‌کند که یک آشنا در این‌ها هست.
با سرچ اولین اسم حدسش درست از آب در میاید و حقیقت را به زبان می‌آورد:
- یگانه پارسا، ۲۲ساله دانشجوی کارشناسی ارشد فیلمنامه نویسی، خانواده پدری همه پلیس اند و...
کمی مکث می‌کند که فرهاد مشکوک نگاهش می‌کند؛
- شغل خانوادگی‌شون پلیس است و در سپاه کار می‌کنند، سینا پارسا هم عموی این دخترِ.
فرهاد عصبی می‌شود، از شدت عصبانیت دستش را مشت می‌کند.
خشایار شروع می‌کند به خواندن اطلاعات دیگر دخترها.
یگانه روی تخت خوابیده است، خدمتکار که زن جوانی است، زنی تقریباً با موهای بلوند و۳۰ساله، وارد اتاق می‌شود، یگانه را بلند می‌کند و با لحن شیرینی حرف می‌زند؛
- خانم...من...آوردم...براتون غذا...میل...کنید.
یگانه با مهربانی نگاهش می‌کند؛
- ولی من میل ندارم.
زن اخمی ساختگی می‌کند؛
- دورت...بگردم...بانو... دستور آقا...اجرا بشه.‌.. .
یگانه پوفی می‌کشد، ولی برای این‌که دل زن را نشکند قبول می‌کند و با حال گرفته غذا را از دستش می‌گیرد. زن کنار یگانه می‌نشیند و با همان لحن شیرینش صحبت می‌کند؛
- بانو... آقا گفتن...بدم...من بهتون...غذا.
یگانه حرفی نمی‌زند و قبول می‌کند.
مدتی است که حال یگانه بهتر شده، این مدل غذاها او را هم تقویت می‌کرد و هم سبک‌تر.
پس از این که زن به غذا را به او می‌دهد، حوصله‌اش سر می‌رود. در این مدت هیچ‌کس را ندیده.
نه ساناز، نه الینا، نه حتی فرهاد و نامیک.
پارت بیست و هفتم:

بعد از زدن این حرفش، چراغ رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد.

اون روز توجهی به حرفش نکردم ولی شاید اگر معنی این حرفش رو می‌فهمیدم، حال و روزم به جاهای باریک کشیده نمی‌شد.

نمی‌دونم چقدر فکر کردم که یهو چشمام سنگین شد و خوابم برد.

***

دانای کل:

یگانه خوابش برده است و سعی دارد اتفاقات اخیر رو هضم کند.

اما نامیک که فهمیده یگانه برادرزاده سینا پارسا است، برای شکنجه کردن اون از قبل مصمم‌تر شده.

فرهاد با غرور از ماشین پیاده میشه، به سمت سفارت ایران می‌رود، وارد سفارت می‌شود، خشایار مثل همیشه به استقبالش می‌آید، با هم دست می‌دهند، خشایار مردی کم مو بود، قد بلند و با چشم‌های مشکی وحشی، البته وحشی هم بود، چون گوشت زیاد می‌خورد، از این‌ها گذشته پو*ست برنزی داشت و همیشه خواهان خودش رو داشت و بسیار ز*ب*ون باز بود.

خشایار درحالی که دستش رو پشت کمر فرهاد می‌گذارد و اون رو به داخل اتاق راهنمایی می‌کند، رو به منشی می‌کند؛

- دوتا قهوه برامون بیار.

منشی سری تکون می‌دهد و قبول می‌کند.



فرهاد و خشایار رو به روی هم روی مبل‌های راحتی، طوسی رنگ می‌نشینند، خشایار سر صحبت را باز می‌کند؛

- چه خبر از این طرفا؟

فرهاد برگه‌ای رو به سمت خشایار می‌گیرد، خشایار با تردید به برگه نگاه می‌کند که فرهاد قهقهه می‌زند؛

- چرا ترسیدی؟ اطلاعات درباره سه تا دختر می‌خوام، نمی‌خوام بکشی‌شون که.

منشی وارد اتاق می‌شود، قهوه را روی میز می‌گذارد و با گفتن با اجازه‌ای می‌خواهد اتاق رو ترک کند؛

- من برم اگر امری نیست.

خشایار خشک جواب می‌دهد؛

- به سلامت.

منشی به سرعت از اتاق خارج می‌شود، خشایار برگه رو از فرهاد می‌گیرد، نگاهی به اسامی می‌اندازد؛

- یگانه پارسا، ساناز مهراد، الینا سعادت.

به سراغ ل*ب‌تاپ می‌رود تا اسامی رو سرچ برند ولی نمی‌داند چرا احساس می‌کند که یک آشنا در این‌ها هست.

با سرچ اولین اسم حدسش درست از آب در میاید و حقیقت را به زبان می‌آورد:

- یگانه پارسا، ۲۲ساله دانشجوی کارشناسی ارشد فیلمنامه نویسی، خانواده پدری همه پلیس اند و...

کمی مکث می‌کند که فرهاد مشکوک نگاهش می‌کند؛

- شغل خانوادگی‌شون پلیس است و در سپاه کار می‌کنند، سینا پارسا هم عموی این دخترِ.

فرهاد عصبی می‌شود، از شدت عصبانیت دستش را مشت می‌کند.

خشایار شروع می‌کند به خواندن اطلاعات دیگر دخترها.

یگانه روی تخت خوابیده است، خدمتکار که زن جوانی است، زنی تقریباً با موهای بلوند و۳۰ساله، وارد اتاق می‌شود، یگانه را بلند می‌کند و با لحن شیرینی حرف می‌زند؛

- خانم...من...آوردم...براتون غذا...میل...کنید.

یگانه با مهربانی نگاهش می‌کند؛

- ولی من میل ندارم.

زن اخمی ساختگی می‌کند؛

- دورت...بگردم...بانو... دستور آقا...اجرا بشه.‌.. .

یگانه پوفی می‌کشد، ولی برای این‌که دل زن را نشکند قبول می‌کند و با حال گرفته غذا را از دستش می‌گیرد. زن کنار یگانه می‌نشیند و با همان لحن شیرینش صحبت می‌کند؛

- بانو... آقا گفتن...بدم...من بهتون...غذا.

یگانه حرفی نمی‌زند و قبول می‌کند.

مدتی است که حال یگانه بهتر شده، این مدل غذاها او را هم تقویت می‌کرد و هم سبک‌تر.

پس از این که زن به غذا را به او می‌دهد، حوصله‌اش سر می‌رود. در این مدت هیچ‌کس را ندیده.

نه ساناز، نه الینا، نه حتی فرهاد و نامیک.



#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یگانه

تیزریست
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-09
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
596
امتیازها
63
کیف پول من
2,947
Points
277
پارت بیست و هشتم:
نزدیک به شش روز است که یگانه در این اتاق روی تخت خوابیده است، به جز ماریا که برای دادن غذا به اتاق من می‌اومد، دیگر کسی به اتاقش نرفته بود.
***
یگانه:
موهام رو شونه زده بودم و اون رو بافته بودم، دست زیر چونه زده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم، شهر بسیار زیبا بود. هر لحظه زن و شوهرها، شاید هم دوست دختر پسرها، شاید هم نامزدها، شاید هم خواهر و برادرها با ماشین‌های مدل بالایی مثل لیموزین، لندکروز و پورشه اینجا می‌اومدن، نمی‌دونم این‌جا کجای لندن بود، ولی فکر می‌کنم جزو بالا شهرهای لندن بود.
روزهای قبل از سوار شدن به کشتی رو با خودم مرور می‌کردم.روزهایی که با مسعود و مهسا( همسرش) و آبجی مهسا باهم آب بازی‌می‌کردیم،روزهایی که من و مسعود سرهرموضوعی شرط بندی می‌کردیم و من همیشه بازنده بودم، با این حال مسعود همیشه گناه من رو گر*دن می‌گرفت.ناخودآگاه گریه‌ام گرفت، زمان از دستم رفته بود، حالم خ*را*ب بود، هر لحظه بیشتر از قبل اشک می‌ریختم. چشمام تار شد، اما من همچنان با خیره شدن به یک نقطه اشک می‌ریختم، نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که گریه کردم؛
- تا کی می‌خوای به بیرون خیره بشی و گریه کنی؟
با شنیدن صدای بم آشنایی به صورت غرق اشکم رو از پنجره گرفتم و به پشت سر برگشتم، با دیدن حامد که وسط چهارچوب در ایستاده بود، آروم ل*ب زدم؛
- از کی این‌جا وایسادی؟
لبخندی زد؛
- دعوتم نمی‌کنی بیام تو؟
تلخندی زدم، روم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم؛
- دعوت؟ این‌جا قصر خودتونه، ما زندانی بیش نیستیم.
حامد با حرص نگاهم کرد، می‌دونستم از حرفم خوشش نیومده، اخمی بر روی پیشونی‌اش نشوند؛
- مهم نیست! فقط اومدم بگم که فرهاد و نامیک امروز میان باهات صحبت کنن، قراره یک مأموریت مهم بهت ب*دن.
با محکم بسته شدن در فهمیدم که حامد رفته، از روی تخت پایین پریدم، کمد لباس‌ها رو باز کردم، دنبال یک لباس مناسب
گشتم، یک شومیز دامن دخترونه رو از کمد بر داشتم، یک شومیز سفید که روی آستین‌هاش مروارید دوزی شده بود، مروارید‌های طلایی که از قسمت سرشونه تا سر آستین شومیز کار شده بود. وسط شومیز از پایین یقه تا انتهای لباس دو نوار طلایی کارشده بود که وسط این دو نوار موازی طلایی سه دکمه کار شده بود. دامن کلوش طلایی رنگ رو هم پوشیدم، قسمت کمر دامن یک کمربند داشت، بقیه دامن چین می‌خورد تا پایین. یک شال سفید رنگ هم روی سرم انداختم و روی تخت نشستم. می‌دونستم که فرهاد و نامیک اولین جایی که میان این‌جاست. آینه روی میز آرایش رو برداشتم، نگاهی به صورتم کردم، با دیدن رنگ پریده، چشمای سرخ شده از شدت گریه و صورت ورم کرده خودم خندم گرفت. مطمئناً من خیلی لاغر شدم. آخه من قبل از دزدیده شدنم، این مدلی نبودم.
در به شدت باز شد، فرهاد و نامیک داخل اتاق شدن ولی با دیدن من که حال مناسبی هم نداشتم، متعجب بهم چشم دوختن، فرهاد با عصبانیت گفت:
- مثل میت شدی دختر، این کارها برای چیه مثلاً؟ چرا صورتت ورم کرده؟
- چون گریه کردم.
به سرعت جوابش رو دادم، چون می‌ترسیدم مثل دفعه‌های قبل وحشی بشه و به جونم بیوفته.
کد:
پارت بیست و هشتم:
نزدیک به شش روز است که یگانه در این اتاق روی تخت خوابیده است، به جز ماریا که برای دادن غذا به اتاق من می‌اومد، دیگر کسی به اتاقش نرفته بود.
***
یگانه:
موهام رو شونه زده بودم و اون رو بافته بودم، دست زیر چونه زده بودم و از پنجره به بیرون خیره شده بودم، شهر بسیار زیبا بود. هر لحظه زن و شوهرها، شاید هم دوست دختر پسرها، شاید هم نامزدها، شاید هم خواهر و برادرها با ماشین‌های مدل بالایی مثل لیموزین، لندکروز و پورشه اینجا می‌اومدن، نمی‌دونم این‌جا کجای لندن بود، ولی فکر می‌کنم جزو بالا شهرهای لندن بود.
روزهای قبل از سوار شدن به کشتی رو با خودم مرور می‌کردم.روزهایی که با مسعود و مهسا( همسرش) و آبجی مهسا باهم آب بازی‌می‌کردیم،روزهایی که من و مسعود سرهرموضوعی شرط بندی می‌کردیم و من همیشه بازنده بودم، با این حال مسعود همیشه گناه من رو گر*دن می‌گرفت.ناخودآگاه گریه‌ام گرفت، زمان از دستم رفته بود، حالم خ*را*ب بود،  هر لحظه بیشتر از قبل اشک می‌ریختم. چشمام تار شد، اما من همچنان با خیره شدن به یک نقطه اشک می‌ریختم، نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که گریه کردم؛
- تا کی می‌خوای به بیرون خیره بشی و گریه کنی؟
با شنیدن صدای بم آشنایی به صورت غرق اشکم رو از پنجره گرفتم و به پشت سر برگشتم، با دیدن حامد که وسط چهارچوب در ایستاده بود، آروم ل*ب زدم؛
- از کی این‌جا وایسادی؟
لبخندی زد؛
- دعوتم نمی‌کنی بیام تو؟
تلخندی زدم، روم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم؛
- دعوت؟ این‌جا قصر خودتونه، ما زندانی بیش نیستیم.
حامد با حرص نگاهم کرد، می‌دونستم از حرفم خوشش نیومده، اخمی بر روی پیشونی‌اش نشوند؛
- مهم نیست! فقط اومدم بگم که فرهاد و نامیک امروز میان باهات صحبت کنن، قراره یک مأموریت مهم بهت ب*دن.
با محکم بسته شدن در فهمیدم که حامد رفته، از روی تخت پایین پریدم، کمد لباس‌ها رو باز کردم، دنبال یک لباس مناسب
گشتم، یک شومیز دامن دخترونه رو از کمد بر داشتم، یک شومیز سفید که روی آستین‌هاش مروارید دوزی شده بود، مروارید‌های طلایی که از قسمت سرشونه تا سر آستین شومیز کار شده بود. وسط شومیز از پایین  یقه تا انتهای لباس دو نوار طلایی کارشده بود که وسط این دو نوار موازی طلایی سه دکمه کار شده بود. دامن کلوش طلایی رنگ رو هم پوشیدم، قسمت کمر دامن یک کمربند داشت، بقیه دامن چین می‌خورد تا پایین. یک شال سفید رنگ هم روی سرم انداختم و روی تخت نشستم. می‌دونستم که فرهاد و نامیک اولین جایی که میان این‌جاست. آینه روی میز آرایش رو برداشتم، نگاهی به صورتم کردم، با دیدن رنگ پریده، چشمای سرخ شده از شدت گریه و صورت ورم کرده خودم خندم گرفت. مطمئناً من خیلی لاغر شدم. آخه من قبل از دزدیده شدنم، این مدلی نبودم.
در به شدت باز شد، فرهاد و نامیک داخل اتاق شدن ولی با دیدن من که حال مناسبی هم نداشتم، متعجب بهم چشم دوختن، فرهاد با عصبانیت گفت:
- مثل میت شدی دختر، این کارها برای چیه مثلاً؟ چرا صورتت ورم کرده؟
- چون گریه کردم.
به سرعت جوابش رو دادم، چون می‌ترسیدم مثل دفعه‌های قبل وحشی بشه و به جونم بیوفته.
#بیگانه_شناس
#یگانه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا