نام رمان: بیگانه شناس
نام نویسنده: یگانه
نام ناظر: The ghost
ژانر رمان: مافیایی-جنایی
خلاصه رمان:
داستان دو دوست،
هرکدام آرزوی بودن روی کشتی دارند.
واین آرزو سرنوشت جدیدی را برایشان رقم زده
باید دید که در بین جنگ مافیای دریا، چه کسی سالم خواهد ماند؟
باید دید چه کسی وفادار خواهد ماند؟
عشق، کدامیک را به بیراهه خواهد کشید...؟
مقدمه: همه ما آرزوهایی داریم، آرزوهای کوچک، متوسط و بزرگ، اما گاهی آنها را فراموش میکنیم، آزادی هم آرزوی ما بود، من و او... او عاشق شد و ترجیح داد در قفسش بماند ومن
پرواز کردم،با بال شکسته!
باید دید که در بین جنگ مافیای دریا، چه کسی سالم خواهد ماند؟
باید دید چه کسی وفادار خواهد ماند؟
عشق، کدامیک را به بیراهه خواهد کشید...؟
مقدمه: همه ما آرزوهایی داریم، آرزوهای کوچک، متوسط و بزرگ، اما گاهی آنها را فراموش میکنیم، آزادی هم آرزوی ما بود، من و او... او عاشق شد و ترجیح داد در قفسش بماند ومن
به نگارنده هستی نویسندگان عزیز با توجه به قوانین - | قوانین درخواست تگ رمان | در این تاپیک درخواست تگ رمان خود را اعلام نمایید و برای درخواست تگ پرطرفدار مانند مثال زیر درخواست دهید. مثال: درخواست تگ پرطرفدار رو دارم تمامی پست ها بالای100لایک دارند و بازدید بالای600تاست. نام رمان...
به نام ذات هستی بخش درود خدمت نویسندگان محترم این تایپک جهت اعلام پایان تایپ رمان شما ایجاد شده. درصورتی که تایپ رمان شما به پایان رسید، میتوانید در همین تایپک اعلام کنید. {حتما لینک رمان خود را قرار دهید} پس از اعلام پایان تایپ رمان، رمان شما به بخش ویرایش منتقل و پس از ویرایش برای دانلود...
پارت اول:
یگانه با ترس فریاد زد:
- نه... نه... بزارید برم!
با تکون دادنای پیدرپی ساناز از جا بلند شدم، ساناز یک لیوان آب به دستم داد و گفت:
- یگانه حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره ولی فکرکنم که فقط کابوس دیدم.
دستم رو توی دستش گرفت، دستش مانند همیشه گرم بود، گرمای وجودش رو بهم منتقل کرد، لبخندی زد و گفت:
- از وقتی اومدیم کیش، تو یکسره داری کابوس میبینی آخه!
کمی در فکر فرو رفتم و گفتم:
- نمیدونم، ولی بیا بخوابیم، فردا باید بریم دانشگاه.
اونم موافقت کرد، سرش رو روی بالش کنار من روی تخت گذاشت و گفت:
- یگانه خوشحالم که با تو هم*خو*نه شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم عزیز دل منی.
به سقف نگاه کردم، بیصبرانه منتظر فردا بودم، فردا اولین روز دانشگاه کیش، مقطع کارشناسیارشد بود.
اما این خوابهابدجوری درگیرم کرده بود، من هروقت سه شب پشت سرهم خواب دیدم، اون خواب تعبیر شده بود و این اصلاًخوب نبود.
به هر بدبختی بود که خوابیدم و شب رو به صبح رساندم.
صبح با صدای ساناز پاشدم:
- یگانه... یگانه...
به زور روی تخت نشستم و با چشم معصوم گربه مانندی گفتم:
- وای ساناز خستم.
ساناز درس رو دوست نداشت و فقط بهخاطر اینکه تو خونه تنها نباشه میخوند. بالاخره پدرش پولدار بود و سهامدار چندتا کارخونه برند لباس و جواهرات در ایران بود. به علاوه اینکه بزرگترین شرکت فیلمسازی در ایران رو ایشون اداره میکرد و من هم دقیقاً توی همین شرکت فیلمسازیشون کار میکردم.
منم پدرم وضعیت مالی خوبی داشت البته نه مثل ساناز که بچه پولداری بود برای خودش، بابای من ترانزیت اسید به کشورهای خارجه میبرد و راننده شرکت نفت بود ولی دقیقاً دوتا خونه توی سعادت آباد تهران داشت.
سوار ماشین ساناز شدیم، درهای ماشین از بالا باز میشد و این خیلی عالی بود. سقف ماشین کاملا کنار رفت و باد به سرمون خورد. واقعاً حس عالی بود. البته زود به دانشگاه رسیدیم، وارد دانشگاه شدیم و دکمه نقرهای رنگ آسانسور رو فشردیم.
از آسانسور که پیاده شدیم، روبهروی کلاس ۳۰۶ ایستادیم، نگاهی به همدیگر انداختیم و وارد کلاس شدیم.
دخترها و پسرها نشسته بودند، ردیف جلو خالی بود، من و ساناز در ردیف جلو نشستیم، رو به ساناز گفتم:
- اینا چهقدرآرومن؟
خندید وگفت:
- نه عشقم، هنوز تازه اومدن.
با ورود استاد بحث ما هم قطع شد، استاد چرخی توی کلاس زد و گفت:
- من امیرهستم، امیر معتمد آریا. مسلط به سه زبان فرانسه، انگلیسی، عربی. دوره کارشناسی رو در دانشگاه ملی تهران؛ کارشناسی ارشدم رو در کشور سوئیس گذراندم و دوره دکتری در فنلاند قبول شدم. دارای بیست و یک مقاله علمی پژوهشی هستم. و اما شیوه تدریسم، سرکلاس من گوشی نباید زنگ بخوره، اگر گوشی کسی زنگ بخوره، یا سه نمره از پایان ترم کم میشه، یا اینکه باید شیرینی پای سیب بخره وبیاره
ساناز در گوشم گفت:
- پایهای بریم بعدش بگردیم؟
من هم پچ زدم:
- کاملاً.
کد:
پارت اول:
یگانه با ترس فریاد زد:
- نه... نه... بزارید برم!
با تکون دادنای پیدرپی ساناز از جا بلند شدم، ساناز یک لیوان آب به دستم داد و گفت:
- یگانه حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- آره ولی فکرکنم که فقط کابوس دیدم.
دستم رو توی دستش گرفت، دستش مانند همیشه گرم بود، گرمای وجودش رو بهم منتقل کرد، لبخندی زد و گفت:
- از وقتی اومدیم کیش، تو یکسره داری کابوس میبینی آخه!
کمی در فکر فرو رفتم و گفتم:
- نمیدونم، ولی بیا بخوابیم، فردا باید بریم دانشگاه.
اونم موافقت کرد، سرش رو روی بالش کنار من روی تخت گذاشت و گفت:
- یگانه خوشحالم که با تو هم*خو*نه شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم عزیز دل منی.
به سقف نگاه کردم، بیصبرانه منتظر فردا بودم، فردا اولین روز دانشگاه کیش، مقطع کارشناسیارشد بود.
اما این خوابهابدجوری درگیرم کرده بود، من هروقت سه شب پشت سرهم خواب دیدم، اون خواب تعبیر شده بود و این اصلاًخوب نبود.
به هر بدبختی بود که خوابیدم و شب رو به صبح رساندم.
صبح با صدای ساناز پاشدم:
- یگانه... یگانه...
به زور روی تخت نشستم و با چشم معصوم گربه مانندی گفتم:
- وای ساناز خستم.
ساناز درس رو دوست نداشت و فقط بهخاطر اینکه تو خونه تنها نباشه میخوند. بالاخره پدرش پولدار بود و سهامدار چندتا کارخونه برند لباس و جواهرات در ایران بود. به علاوه اینکه بزرگترین شرکت فیلمسازی در ایران رو ایشون اداره میکرد و من هم دقیقاً توی همین شرکت فیلمسازیشون کار میکردم.
منم پدرم وضعیت مالی خوبی داشت البته نه مثل ساناز که بچه پولداری بود برای خودش، بابای من ترانزیت اسید به کشورهای خارجه میبرد و راننده شرکت نفت بود ولی دقیقاً دوتا خونه توی سعادت آباد تهران داشت.
سوار ماشین ساناز شدیم، درهای ماشین از بالا باز میشد و این خیلی عالی بود. سقف ماشین کاملا کنار رفت و باد به سرمون خورد. واقعاً حس عالی بود. البته زود به دانشگاه رسیدیم، وارد دانشگاه شدیم و دکمه نقرهای رنگ آسانسور رو فشردیم.
از آسانسور که پیاده شدیم، روبهروی کلاس ۳۰۶ ایستادیم، نگاهی به همدیگر انداختیم و وارد کلاس شدیم.
دخترها و پسرها نشسته بودند، ردیف جلو خالی بود، من و ساناز در ردیف جلو نشستیم، رو به ساناز گفتم:
- اینا چهقدرآرومن؟
خندید وگفت:
- نه عشقم، هنوز تازه اومدن.
با ورود استاد بحث ما هم قطع شد، استاد چرخی توی کلاس زد و گفت:
- من امیرهستم، امیر معتمد آریا. مسلط به سه زبان فرانسه، انگلیسی، عربی. دوره کارشناسی رو در دانشگاه ملی تهران؛ کارشناسی ارشدم رو در کشور سوئیس گذراندم و دوره دکتری در فنلاند قبول شدم. دارای بیست و یک مقاله علمی پژوهشی هستم. و اما شیوه تدریسم، سرکلاس من گوشی نباید زنگ بخوره، اگر گوشی کسی زنگ بخوره، یا سه نمره از پایان ترم کم میشه، یا اینکه باید شیرینی پای سیب بخره وبیاره
ساناز در گوشم گفت:
- پایهای بریم بعدش بگردیم؟
من هم پچ زدم:
- کاملاً.
پارت دوم:
با خسته نباشید استاد از کلاس بیرون اومدیم.
اصلا حوصله نداشتیم. ساناز خندهای کرد و گفت:
- موافقی بریم اسکله؟
من که تا قبل از این کیش نیومده بودم خیلی مطمئن سری تکون دادم و گفتم:
- آره حتما
به سمت اسکله راه افتادیم، توی راه اسنپ گرفتیم، یک سمندسورن زرد رنگ برای ما ایستاد، که خب رانندهاش پسر جوانی بود، آهنگ من مردم مگه پخش میشد:
خواب دیدم خیس بود چشمات، من مردم مگه؟
خیلی غم داشتی توی دنیات من مردممگه؟
خواب دیدم بغض میکردی من مردم مگه؟
دوست داری پیش اونی برگردی من مردم مگه؟
من هنوزم هستم نمردم که تو هم اینه صدات
من هنوزم تب کنی میمیرم برات
من هنوزم هستم نمردم که پر از دلشورهای
این همه آدم تو دنیا هست ولی تو چیز دیگهای
من تموم این روزا رو فکر میکردم به تو
به اینجای آهنگ که رسید، ما به اسکله رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، کنار اسکله ایستادیم تا باد به صورتمون خورد و موهامون از زیر مقنعه بیرون زد. دست بردم موهایم رو داخل کردم، ساناز با دیدن کشتی تجملاتی و زیبایی که کنار ساحل ایستاده بود، چشمهاش برق زد و گفت:
- پایهای بریم توش روببینیم؟
اخمی کردم و گفتم:
- نه... توی دردسر میوفتیم.
ساناز سمتم اومد و گفت:
- چه دردسری آخه؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- اولا ما شانس نداریم، یهو وارد کشتی میشیم، میبینی این کشتی، کشتی قاچاق انسانه یا در بهترین حالتش کشتی دزدای دریاییه، ثانیاً اگر این ها هم نباشه ما باید پول بدیم، تو بابات پایه است و هرکار کنی بهت پول میده، من بابام رو بعضی چیزا حساسه و میگه باید تاوانش هم خودم بدم...
اما ساناز ول کن نبود، هرطور شده بود میخواست من رو سوار کشتی کنه، ای کاش اون روز قبول نمیکردم.
بالاخره قبول کردم، اما یک حس دلشورهای داشتم، احساس میکردم قراره خواب هام تعبیر بشه و این اصلا خوب نبود.
وارد کشتی شدیم، درحال گشت زدن بودیم، خواستیم وارد رستوران کشتی بشیم که صدای مردی بلند شد:
- من جاسوس نیستم...
من و ساناز سمت صدا رفتیم، نگاهمون افتاد به مردی که ماسکش رو برداشته بود و تفنگ رو روی مغز مردی گرفته بود که با سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود و داد زد:
- چی میگی احمق؟ تو جاسوسی، جاسوس منی، الکی نفرستادمت بری اونجا که الان بگی نه... طبق قرار دخترت هم مال منه.
مرد با درموندگی نالید:
- نشد، دخترم عاشق شد اصلان خان، عاشق سامان خان شد...سامان خان هم پسش زد...الان دخترم مریضه.
اگر میخوای من رو بکشی بکش، ولی دخترم رو مجبور نکن...
انگار اصلان خان کوتاه اومده بود، که بادیگارد قوی هیکلی سمتش رفت و درگوششون پچی زد، اصلان خان هم یک انگشت رو به نشونه اتاق ب*غ*ل نشون داد.
من و ساناز بهم نگاه کردیم، خواستیم از کشتی خارج بشیم که دونفر از پشت بهمون حمله کردن و ما رو توی همون اتاق ب*غ*ل زندانی کردند.
کد:
پارت دوم:
با خسته نباشید استاد از کلاس بیرون اومدیم.
اصلا حوصله نداشتیم. ساناز خندهای کرد و گفت:
- موافقی بریم اسکله؟
من که تا قبل از این کیش نیومده بودم خیلی مطمئن سری تکون دادم و گفتم:
- آره حتما
به سمت اسکله راه افتادیم، توی راه اسنپ گرفتیم، یک سمندسورن زرد رنگ برای ما ایستاد، که خب رانندهاش پسر جوانی بود، آهنگ من مردم مگه پخش میشد:
خواب دیدم خیس بود چشمات، من مردم مگه؟
خیلی غم داشتی توی دنیات من مردممگه؟
خواب دیدم بغض میکردی من مردم مگه؟
دوست داری پیش اونی برگردی من مردم مگه؟
من هنوزم هستم نمردم که تو هم اینه صدات
من هنوزم تب کنی میمیرم برات
من هنوزم هستم نمردم که پر از دلشورهای
این همه آدم تو دنیا هست ولی تو چیز دیگهای
من تموم این روزا رو فکر میکردم به تو
به اینجای آهنگ که رسید، ما به اسکله رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، کنار اسکله ایستادیم تا باد به صورتمون خورد و موهامون از زیر مقنعه بیرون زد. دست بردم موهایم رو داخل کردم، ساناز با دیدن کشتی تجملاتی و زیبایی که کنار ساحل ایستاده بود، چشمهاش برق زد و گفت:
- پایهای بریم توش روببینیم؟
اخمی کردم و گفتم:
- نه... توی دردسر میوفتیم.
ساناز سمتم اومد و گفت:
- چه دردسری آخه؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- اولا ما شانس نداریم، یهو وارد کشتی میشیم، میبینی این کشتی، کشتی قاچاق انسانه یا در بهترین حالتش کشتی دزدای دریاییه، ثانیاً اگر این ها هم نباشه ما باید پول بدیم، تو بابات پایه است و هرکار کنی بهت پول میده، من بابام رو بعضی چیزا حساسه و میگه باید تاوانش هم خودم بدم...
اما ساناز ول کن نبود، هرطور شده بود میخواست من رو سوار کشتی کنه، ای کاش اون روز قبول نمیکردم.
بالاخره قبول کردم، اما یک حس دلشورهای داشتم، احساس میکردم قراره خواب هام تعبیر بشه و این اصلا خوب نبود.
وارد کشتی شدیم، درحال گشت زدن بودیم، خواستیم وارد رستوران کشتی بشیم که صدای مردی بلند شد:
- من جاسوس نیستم...
من و ساناز سمت صدا رفتیم، نگاهمون افتاد به مردی که ماسکش رو برداشته بود و تفنگ رو روی مغز مردی گرفته بود که با سر و صورت خونی روی زمین افتاده بود و داد زد:
- چی میگی احمق؟ تو جاسوسی، جاسوس منی، الکی نفرستادمت بری اونجا که الان بگی نه... طبق قرار دخترت هم مال منه.
مرد با درموندگی نالید:
- نشد، دخترم عاشق شد اصلان خان، عاشق سامان خان شد...سامان خان هم پسش زد...الان دخترم مریضه.
اگر میخوای من رو بکشی بکش، ولی دخترم رو مجبور نکن...
انگار اصلان خان کوتاه اومده بود، که بادیگارد قوی هیکلی سمتش رفت و درگوششون پچی زد، اصلان خان هم یک انگشت رو به نشونه اتاق ب*غ*ل نشون داد.
من و ساناز بهم نگاه کردیم، خواستیم از کشتی خارج بشیم که دونفر از پشت بهمون حمله کردن و ما رو توی همون اتاق ب*غ*ل زندانی کردند.
پارت سوم:
من و ساناز رو به یک ستون درحالی که هم رو نمیدیدیم بستن، اشک ریختم، ساناز درحالی که گریه میکرد گفت:
- همش تقصیر منه...
من هم داد کشیدم:
- لطفاً ساکت شو!. بیا حالا درستش کن.
ساناز درحالی که تردید داشت توی حرف زدنش گفت:
- ش...شاید حاضر بشن پول بگیرن و آزادمون کنن.
پوزخندی زدم، ساناز هنوز متوجه نبود که ما توی چه وضعیتی هستیم، ادامه داد:
- من...من میگم بابام پول تو رو هم بده، جبران میکنم خب؟
بلند داد زدم:
- عزیزم میفهمی چی میگی؟ مگه اینا دله دزدن که با یک قرون و دوقرون بتونی راضیشون کنی؟ آره اینا دزد هستن اما دزد دریایی هستن نه یک دزد معمولی.
ساناز مات و مبهوت از حرفم فقط به در نگاه کرد، انگار شک بهش وارد شده بود که با تردیدی در آمیخته به ترس گفت:
- چی؟ دزد دریایی؟
درهمین لحظه صدای شلیک گلوله بلند شد، من از ترس چشم بستم و ساناز جیغ کشید و بعد من حرصی خندیدم و گفتم:
- بفرما! از الان به بعد خودت رو باید به خدای دریا و ناخدای کشتی بسپاری.
***
فرهاد خان:
توی هتل بودم و داشتم تسویه حساب روز آخر رو انجام میدادم که تلفنم زنگ خورد:
حامد بود، جواب دادم:
- الو حامد؟
حامد با نگرانی گفت:
- سلام قربان، دوتا دختر جوون و زیبا جلوی کشتی رؤیت شده. چکارکنیم؟
حرصی گفتم:
- بخاطر این زنگ زدی؟ خب هیچی. شاید گردشگرن. فقط حواست بهشون باشه...
گوشی رو قطع کردم، این بیملاحظه بودن حامد برام قابل درک نبود.
پول هتل رو حساب کردم، پشت ماشین نشستم و سمت کشتی حرکت کردم. ولی دوباره گوشیم زنگ خورد؛ اینبار اصلان بود، باید اتفاقی افتاده باشه، گوشی رو جواب دادم:
- بله؟ چیشده؟
اصلان با جدیت پرسید:
- کجایی فرهاد؟
با کمی سکوت پاسخ دادم:
- من جلوی کشتیام.
پوفی کشید و گفت:
- زود خودت رو برسون.
تلفن رو قطع کرد...
ماشین رو به بچهها سپردم که ببرن داخل کشتی. خودم هم واردشدم، نگاهم به اصلان و حامد افتاد که کلافه نشسته بودن.
حامد روی مبل لم داده بود و اصلان سرش رو با ناراحتی به تفنگ تکیه داده بود. متعجب نگاهشون کردم و گفتم:
- جریان چیه؟
اصلان و حامد بهم نگاه کردند که دوباره فریاد زدم:
- چه خبر شده ماتم گرفتید شما؟
حامد با ترس به من نگاه کرد و درحالی که آب دهنش رو قورت میداد گفت:
- دستوری که داده بودی برای کشتن هامون رو اجرا کردیم و به بچهها سپردیم دخترش رو بیارن اینجا.
اخمهام رو درهم کشیدم و گفتم:
- خب؟
اصلان با تردید گفت:
- ولی دوتا دختر فضول کار رو خ*را*ب کردن...
حامد ادامه داد:
- همون دوتا دختری که بهت گفتم جلوی کشتی رؤیت شدن، یواشکی از در جلوی اسکله وارد کشتی شدن و درحال دید زدن کشتی بودن و...
اصلان ادامه داد:
- و قتل هامون رو دیدن...
عصبی شدم، یقهی حامد رو گرفتم و گفتم:
- چطوری وارد کشتی شدن؟ چرا حواست نیست تو آخه؟ بعد قتل هامون رو دیدن این یعنی چی؟
اصلان جلوی من رو گرفت و گفت:
- الان وقت توبیخ کردن نیست، تو اتاق کناری زندانی شدن، باید بری ببینیشون، شاید بشه حلش کرد.
خودم رو روی مبل انداختم و گفتم:
- البته اگه جاسوس نباشن که بعید میدونم. حالا فعلا یک لیوان آب بهم بده حامد.
حامد رفت که آب بیاره، درهمین لحظه صدای یکی از دخترها بلند شد:
- کسی اونجا نیست؟ مگه شما مسلمون نیستید بابا من نماز نخوندم؟ تکلیف ما رو حداقل روشن کنید؟
پارت سوم:
من و ساناز رو به یک ستون درحالی که هم رو نمیدیدیم بستن، اشک ریختم، ساناز درحالی که گریه میکرد گفت:
- همش تقصیر منه...
من هم داد کشیدم:
- لطفاً ساکت شو!. بیا حالا درستش کن.
ساناز درحالی که تردید داشت توی حرف زدنش گفت:
- ش...شاید حاضر بشن پول بگیرن و آزادمون کنن.
پوزخندی زدم، ساناز هنوز متوجه نبود که ما توی چه وضعیتی هستیم، ادامه داد:
- من...من میگم بابام پول تو رو هم بده، جبران میکنم خب؟
بلند داد زدم:
- عزیزم میفهمی چی میگی؟ مگه اینا دله دزدن که با یک قرون و دوقرون بتونی راضیشون کنی؟ آره اینا دزد هستن اما دزد دریایی هستن نه یک دزد معمولی.
ساناز مات و مبهوت از حرفم فقط به در نگاه کرد، انگار شک بهش وارد شده بود که با تردیدی در آمیخته به ترس گفت:
- چی؟ دزد دریایی؟
درهمین لحظه صدای شلیک گلوله بلند شد، من از ترس چشم بستم و ساناز جیغ کشید و بعد من حرصی خندیدم و گفتم:
- بفرما! از الان به بعد خودت رو باید به خدای دریا و ناخدای کشتی بسپاری.
***
فرهاد خان:
توی هتل بودم و داشتم تسویه حساب روز آخر رو انجام میدادم که تلفنم زنگ خورد:
حامد بود، جواب دادم:
- الو حامد؟
حامد با نگرانی گفت:
- سلام قربان، دوتا دختر جوون و زیبا جلوی کشتی رؤیت شده. چکارکنیم؟
حرصی گفتم:
- بخاطر این زنگ زدی؟ خب هیچی. شاید گردشگرن. فقط حواست بهشون باشه...
گوشی رو قطع کردم، این بیملاحظه بودن حامد برام قابل درک نبود.
پول هتل رو حساب کردم، پشت ماشین نشستم و سمت کشتی حرکت کردم. ولی دوباره گوشیم زنگ خورد؛ اینبار اصلان بود، باید اتفاقی افتاده باشه، گوشی رو جواب دادم:
- بله؟ چیشده؟
اصلان با جدیت پرسید:
- کجایی فرهاد؟
با کمی سکوت پاسخ دادم:
- من جلوی کشتیام.
پوفی کشید و گفت:
- زود خودت رو برسون.
تلفن رو قطع کرد...
ماشین رو به بچهها سپردم که ببرن داخل کشتی. خودم هم واردشدم، نگاهم به اصلان و حامد افتاد که کلافه نشسته بودن.
حامد روی مبل لم داده بود و اصلان سرش رو با ناراحتی به تفنگ تکیه داده بود. متعجب نگاهشون کردم و گفتم:
- جریان چیه؟
اصلان و حامد بهم نگاه کردند که دوباره فریاد زدم:
- چه خبر شده ماتم گرفتید شما؟
حامد با ترس به من نگاه کرد و درحالی که آب دهنش رو قورت میداد گفت:
- دستوری که داده بودی برای کشتن هامون رو اجرا کردیم و به بچهها سپردیم دخترش رو بیارن اینجا.
اخمهام رو درهم کشیدم و گفتم:
- خب؟
اصلان با تردید گفت:
- ولی دوتا دختر فضول کار رو خ*را*ب کردن...
حامد ادامه داد:
- همون دوتا دختری که بهت گفتم جلوی کشتی رؤیت شدن، یواشکی از در جلوی اسکله وارد کشتی شدن و درحال دید زدن کشتی بودن و...
اصلان ادامه داد:
- و قتل هامون رو دیدن...
عصبی شدم، یقهی حامد رو گرفتم و گفتم:
- چطوری وارد کشتی شدن؟ چرا حواست نیست تو آخه؟ بعد قتل هامون رو دیدن این یعنی چی؟
اصلان جلوی من رو گرفت و گفت:
- الان وقت توبیخ کردن نیست، تو اتاق کناری زندانی شدن، باید بری ببینیشون، شاید بشه حلش کرد.
خودم رو روی مبل انداختم و گفتم:
- البته اگه جاسوس نباشن که بعید میدونم. حالا فعلا یک لیوان آب بهم بده حامد.
حامد رفت که آب بیاره، درهمین لحظه صدای یکی از دخترها بلند شد:
- کسی اونجا نیست؟ مگه شما مسلمون نیستید بابا من نماز نخوندم؟ تکلیف ما رو حداقل روشن کنید؟
پارت چهارم
به سمت اتاق رفتم، در رو باز کردم که چشمم به دوتا دختر افتاد که خلاف هم بودن، یکی چشم و ابرو مشکی، قد بلند و گندم گون با موهای فرفری بود، اون یکی چشمرنگی، قدکوتاه، سفیدپوست و با موهای بلند حالتدار بود.
با آرامش به سمتشون قدم برداشتم، هردو ساکت شده بودند، ابرویی بالا انداختم و با نیشخندی که گوشه ل*بم شکل گرفت گفتم:
- کدومتون داد زدید؟
جفتشون ساکت بودن که اینبار با صدای بلندتری داد زدم:
- نشنیدین؟ میگم کی داد زد؟
دختری که چشم رنگی بود، درحالیکه از شدت ترس به لرزش افتاده بود گفت:
- ی...یگانه بود...
یگانه هم با عصبانیت به دختر چشم رنگی توپید:
- ساناز اگر حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟ بدبختمون کردی، گیر دزدای دریایی انداختیمون حالا هم میگی یگانه؟
با چشمهای گشاد شده برگشتم روبهروی اون دختر چشم و ابرو مشکی که حالا فهمیدم اسمش یگانه بود، جلوی پاهاش زانو زدم، با دست زیر چونش رو گرفتم و بالا آوردم و بهش گفتم:
- پس اسمت یگانه است هان؟
چشمهاش رو از ترس بست که با سیلی که توی گوشش زدم، برق از صورتش پرید و بهم چشم دوخت، داد زدم:
سرش رو به نشونه تایید تکون داد که دستم رو دوباره بالا بردم که اینبار گفت:
- فهمیدم.
لبخند رضایت روی صورتم نقش بست، صندلی گوشه اتاق رو جلو پرت کردم، روی صندلی نشستم و دوباره تکرار کردم:
- خب میریم سراغ سوالاتمون، اسمت چیه و از طرف کی اومدین؟
ساناز که همون دختر چشم رنگی و ترسو بود جواب داد:
- اون تقصیر نداره.
با چشم غرهای که بهش رفتم ساکت شد، یگانه نفس عمیقی کشید و گفت:
- اسمم یگانه است، از طرف هیچ کسی هم نیستم.
پوزخندی زدم و درحالی که درحالیکه جای سیلی که بهش زدم رو نوازش میکردم گفتم:
- پس تو کشتی من چکار میکنی؟هوم؟
آهی از ته دل کشید و گفت:
- من و ساناز برای تحصیل اومدیم کیش که درس بخونیم، چون عاشق کشتی و ساحل و اینا هم هستیم بعد دانشگاه اومدیم کنار اسکله که ساناز خانم عاشق کشتی شما شد، بعد ما هم که باخودمون پول نداشتیم، تصمیم گرفتیم، یواشکی وارد کشتی بشیم و ببینیم چه شکلیه.
نیشخندی زدم و به پیشونیام اشاره کردم و گفتم:
- اینجا نوشته من خر هستم؟
بعد گفتن این حرفم لگد محکمی به ساق پاش زدم، صداش بلند شد که با عصبانیت گفتم:
- یکبار دیگه میپرسم جاسوس کی هستی؟
گریهاش گرفت، درحالی که درحالیکه گریه میکرد گفت:
- به خدا راست میگم، اصلا بیا معامله کنیم...
اول متعجب نگاهش کردم، بعد کم کم تعجب تبدیل به خندههای بلند شد، چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
- آخه دخترجون من با تو چه معاملهای میتونم بکنم؟
با گریه ادامه داد:
- ببین من یگانه پارسا هستم، دوستمم ساناز مهراد، تو برو تحقیق کن اگر دیدی من و دوستم بهت دروغ گفتیم اونوقت هربلایی دلت خواست سر ما بیار ولی اگر راست گفتیم بزار ما بریم پی زندگیمون
پوزخندی زدم و گفتم:
- هربلایی؟ مطمئنی؟
سری به نشونه تایید تکون داد که بلند شدم و به سمت در رفتم و درحالیکه از اتاق میخواستم خارج بشم، سمتش برگشتم و گفتم:
- باشه قبوله ولی در مورد آزاد شدنتون بعد اینکه فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم میگیرم.
کد:
به سمت اتاق رفتم، در رو باز کردم که چشمم به دوتا دختر افتاد که خلاف هم بودن، یکی چشم و ابرو مشکی، قد بلند و گندم گون با موهای فرفری بود، اون یکی چشمرنگی، قدکوتاه، سفیدپوست و با موهای بلند حالتدار بود.
با آرامش به سمتشون قدم برداشتم، هردو ساکت شده بودند، ابرویی بالا انداختم و با نیشخندی که گوشه ل*بم شکل گرفت گفتم:
- کدومتون داد زدید؟
جفتشون ساکت بودن که اینبار با صدای بلندتری داد زدم:
- نشنیدین؟ میگم کی داد زد؟
دختری که چشم رنگی بود، درحالیکه از شدت ترس به لرزش افتاده بود گفت:
- ی...یگانه بود...
یگانه هم با عصبانیت به دختر چشم رنگی توپید:
- ساناز اگر حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟ بدبختمون کردی، گیر دزدای دریایی انداختیمون حالا هم میگی یگانه؟
با چشمهای گشاد شده برگشتم روبهروی اون دختر چشم و ابرو مشکی که حالا فهمیدم اسمش یگانه بود، جلوی پاهاش زانو زدم، با دست زیر چونش رو گرفتم و بالا آوردم و بهش گفتم:
- پس اسمت یگانه است هان؟
چشمهاش رو از ترس بست که با سیلی که توی گوشش زدم، برق از صورتش پرید و بهم چشم دوخت، داد زدم:
- ببین بچه جون، وقتی سوال میپرسم توقع دارم جواب بدی فهمیدی؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد که دستم رو دوباره بالا بردم که اینبار گفت:
- فهمیدم.
لبخند رضایت روی صورتم نقش بست، صندلی گوشه اتاق رو جلو پرت کردم، روی صندلی نشستم و دوباره تکرار کردم:
- خب میریم سراغ سوالاتمون، اسمت چیه و از طرف کی اومدین؟
ساناز که همون دختر چشم رنگی و ترسو بود جواب داد:
- اون تقصیر نداره.
با چشم غرهای که بهش رفتم ساکت شد، یگانه نفس عمیقی کشید و گفت:
- اسمم یگانه است، از طرف هیچ کسی هم نیستم.
پوزخندی زدم و درحالی که درحالیکه جای سیلی که بهش زدم رو نوازش میکردم گفتم:
- پس تو کشتی من چکار میکنی؟هوم؟
آهی از ته دل کشید و گفت:
- من و ساناز برای تحصیل اومدیم کیش که درس بخونیم، چون عاشق کشتی و ساحل و اینا هم هستیم بعد دانشگاه اومدیم کنار اسکله که ساناز خانم عاشق کشتی شما شد، بعد ما هم که باخودمون پول نداشتیم، تصمیم گرفتیم، یواشکی وارد کشتی بشیم و ببینیم چه شکلیه.
نیشخندی زدم و به پیشونیام اشاره کردم و گفتم:
- اینجا نوشته من خر هستم؟
بعد گفتن این حرفم لگد محکمی به ساق پاش زدم، صداش بلند شد که با عصبانیت گفتم:
- یکبار دیگه میپرسم جاسوس کی هستی؟
گریهاش گرفت، درحالی که درحالیکه گریه میکرد گفت:
- به خدا راست میگم، اصلا بیا معامله کنیم...
اول متعجب نگاهش کردم، بعد کم کم تعجب تبدیل به خندههای بلند شد، چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
- آخه دخترجون من با تو چه معاملهای میتونم بکنم؟
با گریه ادامه داد:
- ببین من یگانه پارسا هستم، دوستمم ساناز مهراد، تو برو تحقیق کن اگر دیدی من و دوستم بهت دروغ گفتیم اونوقت هربلایی دلت خواست سر ما بیار ولی اگر راست گفتیم بزار ما بریم پی زندگیمون
پوزخندی زدم و گفتم:
- هربلایی؟ مطمئنی؟
سری به نشونه تایید تکون داد که بلند شدم و به سمت در رفتم و درحالیکه از اتاق میخواستم خارج بشم، سمتش برگشتم و گفتم:
- باشه قبوله ولی در مورد آزاد شدنتون بعد اینکه فهمیدم چقدر اطلاعات داری تصمیم میگیرم.
از اتاق خارج شدم، گوشی تلفن رو از جیبم در آوردم و به نامیک زنگ زدم؛
- hello Namik
(سلام نامیک)
با گرمی جوابم رو داد:
- hello farhad
(سلام فرهاد)
به عقب برگشتم و به در نگاه کردم و گفتم:
- I have something for you
( یک کاری برات داشتم)
نامیک کمی مکث کرد و گفت:
- what job?
( چهکاری؟)
درحالیکه به اون دختر چشم و ابرو مشکی که یگانه بود اسمش فکر میکردم گفتم:
- I want you to research me about two Iranian girls who are students and have just come to Kish to study
(میخوام که برام درباره دوتا دختر ایرانی که دانشجو هستن وتازه برای تحصیل اومدن کیش تحقیق کنی)
نامیک خندهای کرد و گفت:
-Since when has Farhad Khan been going to Iranian girls, dota dota?
( از کی تا حالا آقا فرهاد میره سراغ دخترهای ایرانی اونم دوتا دوتا)
قهقههای زدم و گفتم:
-They came by themselves, I didn't go, they are just staying
( خودشون اومدن من نرفتم، تازه موندگار هم هستن)
نامیک هم خندید و گفت:
- OK, do you only know their names?
( باشه فقط اسمشون رو میدونی؟)
- Yeganeh Parsa and Sanaz Mehrad
( یگانه پارسا و ساناز مهراد)
بعد از گفتن این جمله تلفن رو قطع کردم و روی کاناپه لم دادم، عجیب حالم خوب بود، از بچگی همین بودم، هروقت ترس رو توی چشم کسی میدیدم احساس قدرت میکردم.
الان درست با دیدن ترس توی چشم اون ایرانیها حس قدرت داشتم.
***
یگانه:
با رفتن اون پسر، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد، حس بدی داشتم کمی که بهتر شدم رو به ساناز گفتم:
- ساناز ما توی ایران دزد دریایی داریم؟
ساناز با بغض گفت:
- نه...
خیلی طول نکشید که تونستم حرفش رو تو ذهنم هضم کن، اگر ما توی ایران دزد دریایی نداشته باشیم پس اینا یا ایرانی نیستن، یا دزد دریایی نیستن این یعنی اگر ایرانی نباشن کشتی از ایران خارج میشه و اگر دزد دریایی نباشن خب پس چیان؟ این یعنی...
یکدفعه جیغ کشیدم و گفتم:
- ساناز بدبخت دوعالم شدیم، بیچاره شدیم.
ساناز متعجب و با ترس گفت:
- نکنه میخوای بگی که...
با اشک نگاهش کردم که یکدفعه در اتاق باشدت باز شد.
دو مرد قوی هیکل که بهشون میخورد بادیگارد باشن وارد شدن، اومدن سمت من، طنابی که سمت من بود رو بازکردن، و من رو از آرنج به زور بلند کردن، هیچ حرفی نزدم و راه افتادم.
وارد یک سالن بسیار بزرگ شدیم، از سه طرف پلههای مارپیچ مانند میخورد، به صورت سه طبقه بود، یک پنجره بسیار بزرگ قرار داشت که حتی از دور هم میشد نمای دریای پشت پنجره رو دید. سرم رو بالا گرفتم که متوجه شدم بله، اینجا رستوران، کافی شاپ و حتی برای هر طبقه یک اتاق مجلل داره، لوستر صدفی مانند بالای سرم توجهم رو جلب کرد. درهمین لحظه با فشاری که بادیگارد به بازوم کرد به خودم اومدم، چشمم به همون پسری افتاد که توی گوشم زد، با دیدنش دستانم شروع به لرزش کرد، انگار از این که میترسیدم ل*ذت میبرد که لبخند زد، با دوتا گام خودش رو به من رسوند و گفت:
- خوبی عزیزم؟
اخم کردم و جواب ندادم که دوباره یک طرف صورتم سرخ شد و از شدت ضربه روی زمین افتادم. خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- مگه نگفتم جواب من رو باید بدی؟
با اشکی که از چشمام سرازیر شده بود و لرزشی که توی صدام بود گفتم:
- چ... چرا گفتی، من...من خوبم. فقط شوکه شدم.
کد:
از اتاق خارج شدم، گوشی تلفن رو از جیبم در آوردم و به نامیک زنگ زدم؛
- hello Namik
(سلام نامیک)
با گرمی جوابم رو داد:
- hello farhad
(سلام فرهاد)
به عقب برگشتم و به در نگاه کردم و گفتم:
- I have something for you
( یک کاری برات داشتم)
نامیک کمی مکث کرد و گفت:
- what job?
( چهکاری؟)
درحالیکه به اون دختر چشم و ابرو مشکی که یگانه بود اسمش فکر میکردم گفتم:
- I want you to research me about two Iranian girls who are students and have just come to Kish to study
(میخوام که برام درباره دوتا دختر ایرانی که دانشجو هستن وتازه برای تحصیل اومدن کیش تحقیق کنی)
نامیک خندهای کرد و گفت:
-Since when has Farhad Khan been going to Iranian girls, dota dota?
( از کی تا حالا آقا فرهاد میره سراغ دخترهای ایرانی اونم دوتا دوتا)
قهقههای زدم و گفتم:
-They came by themselves, I didn't go, they are just staying
( خودشون اومدن من نرفتم، تازه موندگار هم هستن)
نامیک هم خندید و گفت:
- OK, do you only know their names?
( باشه فقط اسمشون رو میدونی؟)
- Yeganeh Parsa and Sanaz Mehrad
( یگانه پارسا و ساناز مهراد)
بعد از گفتن این جمله تلفن رو قطع کردم و روی کاناپه لم دادم، عجیب حالم خوب بود، از بچگی همین بودم، هروقت ترس رو توی چشم کسی میدیدم احساس قدرت میکردم.
الان درست با دیدن ترس توی چشم اون ایرانیها حس قدرت داشتم.
***
یگانه:
با رفتن اون پسر، تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد، حس بدی داشتم کمی که بهتر شدم رو به ساناز گفتم:
- ساناز ما توی ایران دزد دریایی داریم؟
ساناز با بغض گفت:
- نه...
خیلی طول نکشید که تونستم حرفش رو تو ذهنم هضم کن، اگر ما توی ایران دزد دریایی نداشته باشیم پس اینا یا ایرانی نیستن، یا دزد دریایی نیستن این یعنی اگر ایرانی نباشن کشتی از ایران خارج میشه و اگر دزد دریایی نباشن خب پس چیان؟ این یعنی...
یکدفعه جیغ کشیدم و گفتم:
- ساناز بدبخت دوعالم شدیم، بیچاره شدیم.
ساناز متعجب و با ترس گفت:
- نکنه میخوای بگی که...
با اشک نگاهش کردم که یکدفعه در اتاق باشدت باز شد.
دو مرد قوی هیکل که بهشون میخورد بادیگارد باشن وارد شدن، اومدن سمت من، طنابی که سمت من بود رو بازکردن، و من رو از آرنج به زور بلند کردن، هیچ حرفی نزدم و راه افتادم.
وارد یک سالن بسیار بزرگ شدیم، از سه طرف پلههای مارپیچ مانند میخورد، به صورت سه طبقه بود، یک پنجره بسیار بزرگ قرار داشت که حتی از دور هم میشد نمای دریای پشت پنجره رو دید. سرم رو بالا گرفتم که متوجه شدم بله، اینجا رستوران، کافی شاپ و حتی برای هر طبقه یک اتاق مجلل داره، لوستر صدفی مانند بالای سرم توجهم رو جلب کرد. درهمین لحظه با فشاری که بادیگارد به بازوم کرد به خودم اومدم، چشمم به همون پسری افتاد که توی گوشم زد، با دیدنش دستانم شروع به لرزش کرد، انگار از این که میترسیدم ل*ذت میبرد که لبخند زد، با دوتا گام خودش رو به من رسوند و گفت:
- خوبی عزیزم؟
اخم کردم و جواب ندادم که دوباره یک طرف صورتم سرخ شد و از شدت ضربه روی زمین افتادم. خودش دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:
- مگه نگفتم جواب من رو باید بدی؟
با اشکی که از چشمام سرازیر شده بود و لرزشی که توی صدام بود گفتم:
- چ... چرا گفتی، من...من خوبم. فقط شوکه شدم.
پارت ششم:
لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت:
- اشکال نداره، کمکم عادت میکنی.
با نفرت بهش خیره شدم که به بادیگاردهاش اشاره کرد برن، من رو روی مبل انداخت و گفت:
- خب... دختر خوب، حالا اسمت چیه؟
از ترس اینکه دوباره کتک نخورم سریع گفتم:
- یگانه
صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- میدونی من کیام؟
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
- دزد دریایی؟
قهقهه بلندی زد، طوری که انعکاس صداش توی کشتی پیچید. متعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- دزد دریایی؟ شوخی میکنی؟ مگه عهد بوقه؟
کنارم نشست و گفت:
- من مافیای دریام...
خیلی گیج ازش پرسیدم:
- فرقش با دزد دریایی چیه؟
ناگهان با دست راستش از توی جیب شلوارش یک چاقو درآورد و زیرگلوم گرفت، خواستم جیغ بکشم که با دست آزادش دهنم رو گرفت و خیلی ترسناک و آروم گفت:
- فرقش اینه که دزد دریایی درجا خلاصت میکنه ولی مافیای دریا ذره ذره شکنجهات میکنه تا خلاص بشی.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که دستش رو از دهنم برداشت و چاقو رو در جیبش گذاشت و گفت:
- ولی خب تو و اون رفیقت اگر راست گفته باشید این شانس رو دارید که زنده بمونید و از اعضای خانواده مافیای دریا بشین.
درهمین لحظه مردی که خیلی از لحاظ قیافه به هم شبیه بودند فقط این قدبلند، ورزشکار، سفیدپوست و با موی حالت دار طلایی و چشم آبی بود
ولی اون قدبلند، ورزشکار، سفیدپوست و با موی حالت دار مشکی و چشم و ابرو مشکی بود، جلو اومد تبلتی که توی دستش بود رو به سمت مرد کنارم گرفت و گفت:
- فرهاد، نامیک بهت ایمیل زده.
پس اسمش فرهاد بود، مردی که ازش میترسیدم و حالا فهمیدم اسمش فرهاد، پا روی پاش انداخت، تبلت رو گرفت و گفت:
- ممنونم اصلان.
زیر چشمی به تبلت نگاه کردم، متوجه شدم حاوی اطلاعاتی مربوط به من و ساناز هست.
فرهاد نگاهی به تبلت انداخت، خواستم بلند شم که از پشت لباسم رو کشید که دوباره پرت شدم روی مبل، دستم رو محکم فشار داد و گفت:
- تا بهت اجازه ندادم، حق نداری تکون بخوری.
خیلی جدی توی چشمهای آبی رنگش زل زدم و گفتم:
- دستشویی دارم، جناب.
خندید و اصلان، همون مردی که براش تبلت آورد رو صدا زد:
- اصلان، اصلان...
اصلان سمت ما اومد که فرهاد خندید و گفت:
- به حامد بگو به سمت سرویس بهداشتی راهنماییش کنه و خودت هم برو دوست این دختره رو بیار
اصلان هم حامد رو صدا زد:
- حامد؟
حامد هم به فرهاد و اصلان شباهت زیادی داشت ولی تفاوتش این بود که اون چشمهاش خرمایی بودند، قدبلند بود و موهاش مرتب و اتو کشیده بود، وگرنه توی بقیه موارد به اصلان و فرهاد شبیه بود و تفاوت دیگه اینکه چهرهاش هم مهربونتر از اون دوتا بود. حامد بازوم رو محکم گرفت، من رو سمت سرویس بهداشتی برد، من رو داخل سرویس بهداشتی فرستاد و گفت:
- منتظرت میمونم، دیر بیای، من میام اون تو.
با دردمندی نگاهش کردم، اشک از چشمم سرازیر شد و داخل سرویس بهداشتی شدم.
حالم بد بود، چندبار عق زدم، بعد سرم رو بالا آوردم، توی روشویی صورتم رو چندبار آب زدم. از سرویس که بیرون اومدم، دستم رو به سرم گرفتم و درحالیکه تلو تلو میخوردم رو به حامد گفتم:
- سرم درد میکنه.
حامد متعجب نگاه کرد که تعادلم رو از دست دادم و روی دستهاش از حال رفتم.
کد:
پارت ششم:
لبخندی از روی بدجنسی زد و گفت:
- اشکال نداره، کمکم عادت میکنی.
با نفرت بهش خیره شدم که به بادیگاردهاش اشاره کرد برن، من رو روی مبل انداخت و گفت:
- خب... دختر خوب، حالا اسمت چیه؟
از ترس اینکه دوباره کتک نخورم سریع گفتم:
- یگانه
صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- میدونی من کیام؟
با ترس بهش نگاه کردم و گفتم:
- دزد دریایی؟
قهقهه بلندی زد، طوری که انعکاس صداش توی کشتی پیچید. متعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- دزد دریایی؟ شوخی میکنی؟ مگه عهد بوقه؟
کنارم نشست و گفت:
- من مافیای دریام...
خیلی گیج ازش پرسیدم:
- فرقش با دزد دریایی چیه؟
ناگهان با دست راستش از توی جیب شلوارش یک چاقو درآورد و زیرگلوم گرفت، خواستم جیغ بکشم که با دست آزادش دهنم رو گرفت و خیلی ترسناک و آروم گفت:
- فرقش اینه که دزد دریایی درجا خلاصت میکنه ولی مافیای دریا ذره ذره شکنجهات میکنه تا خلاص بشی.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که دستش رو از دهنم برداشت و چاقو رو در جیبش گذاشت و گفت:
- ولی خب تو و اون رفیقت اگر راست گفته باشید این شانس رو دارید که زنده بمونید و از اعضای خانواده مافیای دریا بشین.
درهمین لحظه مردی که خیلی از لحاظ قیافه به هم شبیه بودند فقط این قدبلند، ورزشکار، سفیدپوست و با موی حالت دار طلایی و چشم آبی بود
ولی اون قدبلند، ورزشکار، سفیدپوست و با موی حالت دار مشکی و چشم و ابرو مشکی بود، جلو اومد تبلتی که توی دستش بود رو به سمت مرد کنارم گرفت و گفت:
- فرهاد، نامیک بهت ایمیل زده.
پس اسمش فرهاد بود، مردی که ازش میترسیدم و حالا فهمیدم اسمش فرهاد، پا روی پاش انداخت، تبلت رو گرفت و گفت:
- ممنونم اصلان.
زیر چشمی به تبلت نگاه کردم، متوجه شدم حاوی اطلاعاتی مربوط به من و ساناز هست.
فرهاد نگاهی به تبلت انداخت، خواستم بلند شم که از پشت لباسم رو کشید که دوباره پرت شدم روی مبل، دستم رو محکم فشار داد و گفت:
- تا بهت اجازه ندادم، حق نداری تکون بخوری.
خیلی جدی توی چشمهای آبی رنگش زل زدم و گفتم:
- دستشویی دارم، جناب.
خندید و اصلان، همون مردی که براش تبلت آورد رو صدا زد:
- اصلان، اصلان...
اصلان سمت ما اومد که فرهاد خندید و گفت:
- به حامد بگو به سمت سرویس بهداشتی راهنماییش کنه و خودت هم برو دوست این دختره رو بیار
اصلان هم حامد رو صدا زد:
- حامد؟
حامد هم به فرهاد و اصلان شباهت زیادی داشت ولی تفاوتش این بود که اون چشمهاش خرمایی بودند، قدبلند بود و موهاش مرتب و اتو کشیده بود، وگرنه توی بقیه موارد به اصلان و فرهاد شبیه بود و تفاوت دیگه اینکه چهرهاش هم مهربونتر از اون دوتا بود. حامد بازوم رو محکم گرفت، من رو سمت سرویس بهداشتی برد، من رو داخل سرویس بهداشتی فرستاد و گفت:
- منتظرت میمونم، دیر بیای، من میام اون تو.
با دردمندی نگاهش کردم، اشک از چشمم سرازیر شد و داخل سرویس بهداشتی شدم.
حالم بد بود، چندبار عق زدم، بعد سرم رو بالا آوردم، توی روشویی صورتم رو چندبار آب زدم. از سرویس که بیرون اومدم، دستم رو به سرم گرفتم و درحالیکه تلو تلو میخوردم رو به حامد گفتم:
- سرم درد میکنه.
حامد متعجب نگاه کرد که تعادلم رو از دست دادم و روی دستهاش از حال رفتم.
پارت هفتم:
***
دانای کل:
حامد متعجب به دختری نگاه میکرد که روی دستانش از حال رفته بود، دستش را روی پیشانی دختر گذاشت، تب نداشت، پس علت این حالش چه بود؟ هنوز یگانه را باور نداشت، سیلی محکمی درگوش او زد و گفت:
- پاشو بچه جون! این کارها رو من جواب نمیده.
اما یگانه همچنان روی دستش افتاده بود، درگوش یگانه نجوا کرد:
- میخوام کمکت کنم فرار کنی؟
اما چشمان یگانه بازهم بسته بود.
دیگر مطمئن شد که واقعاً این دختر از حال رفته است، یگانه را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت فرهاد و اصلان رفت. فرهاد با دیدن یگانه آن هم در ب*غ*ل حامد کاملا خونسرد و بیتفاوت بود و چیزی نگفت که اصلان به جای او پرسید:
- چیشده؟
حامد شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، فکرکنم دریا زده شده، چون حالش هم بدشد.
فرهاد بی آنکه ذرهای تغییر حالت درش ایجاد بشه گفت:
- باید عادت کنه، پس نیازی به دکتر نیست، فقط ببریدش یه جا استراحت کنه.
حامد و اصلان متعجب بهم نگاه کردن، فرهاد دوباره ادامه داد:
- البته نیاز نیست الان ببریش، بزارش روی مبل، تا در موردشون حرف بزنیم.
حامد از این همه خونسردی متعجب شده بود، یگانه را روی مبل پشت سرشان گذاشت و کنار فرهاد نشست.
شاید میخواست انکار کنه ولی دلش برای این دختر میسوخت،
از زمانی که چهره معصوم و بیگناه یگانه را دیده بود، متوجه شده بود آدم کسی نیست.
فرهاد تبلت را جلو آورد، پیام نامیک را نشون داد و گفت:
- این دوتا دختر جاسوس نیستن.
حامد پوزخندی زد و گفت:
- جدی میفرمایید؟
اصلان خندید و گفت:
- مسخرهای حامد.
حامد با همان پوزخندی که گوشهی ل*بش جا بازکرده بود گفت:
- آخه از اول هم مشخص بود این دوتا آدم کسی نیستن.
فرهاد اینبار نگاه عاقل اندر سفیهی به حامد انداخت و گفت:
- ولی ما توی شرایطی نیستیم که بخوایم ریسک کنیم.
حامد سکوت کرد که فرهاد ادامه داد:
- به هرحال اون دوتا دختر پیش ما میمونن، چون قتل هامون رو دیدن و همین یگانه آنقدر باهوشه که در عرض یک روز از ماهیت کار ما سر در آورد. از طرفی هم ما کارمون ایران تموم شده و باید برگردیم لندن.
اصلان درحالیکه محو صحبتهای فرهاد شده بود گفت:
- چرا نکشیمشون؟
فرهاد قهقههای میزند و میگوید:
- چون برای سرگرمی خوبن، خوشم اومده.
صدای قهقهه بلند میشود، انعکاس صدا در کشتی میپیچد، درطرف دیگه ساناز از این که یگانه را بردن وحشت کرده بود، نمیدونست که چه بلایی بر سر او آمده، گریهاش گرفت، برای بهترین دوستش که برایش مانند خواهر بود ، برای تنها کسی که به خاطر پول او را نخواست. صداش رو بالا برد و با وجود ترسی که داشت فریاد زد:
- کسی اون بیرون نیست؟ یگانه رو کجا بردین؟
اما صدایش تحلیل میرفت، آنها سه روز بود که هیچی نخورده بودند.
کد:
پارت هفتم:
***
دانای کل:
حامد متعجب به دختری نگاه میکرد که روی دستانش از حال رفته بود، دستش را روی پیشانی دختر گذاشت، تب نداشت، پس علت این حالش چه بود؟ هنوز یگانه را باور نداشت، سیلی محکمی درگوش او زد و گفت:
- پاشو بچه جون! این کارها رو من جواب نمیده.
اما یگانه همچنان روی دستش افتاده بود، درگوش یگانه نجوا کرد:
- میخوام کمکت کنم فرار کنی؟
اما چشمان یگانه بازهم بسته بود.
دیگه مطمئن شد که واقعاً این دختر از حال رفته است، یگانه را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت فرهاد و اصلان رفت. فرهاد با دیدن یگانه آن هم در ب*غ*ل حامد کاملا خونسرد و بیتفاوت بود و چیزی نگفت که اصلان به جای او پرسید:
- چیشده؟
حامد شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، فکرکنم دریا زده شده، چون حالش هم بدشد.
فرهاد بی آنکه ذرهای تغییر حالت درش ایجاد بشه گفت:
- باید عادت کنه، پس نیازی به دکتر نیست، فقط ببریدش یه جا استراحت کنه.
حامد و اصلان متعجب بهم نگاه کردن، فرهاد دوباره ادامه داد:
- البته نیاز نیست الان ببریش، بزارش روی مبل، تا در موردشون حرف بزنیم.
حامد از این همه خونسردی متعجب شده بود، یگانه رو روی مبل پشت سرشان گذاشت و کنار فرهاد نشست.
شاید میخواست انکار کنه ولی دلش برای این دختر میسوخت،
از زمانی که چهره معصوم و بیگناه یگانه را دیده بود، متوجه شده بود آدم کسی نیست.
فرهاد تبلت را جلو آورد، پیام نامیک را نشون داد و گفت:
- این دوتا دختر جاسوس نیستن.
حامد پوزخندی زد و گفت:
- جدی میفرمایید؟
اصلان خندید و گفت:
- مسخرهای حامد.
حامد با همون پوزخندی که گوشهی ل*بش جا بازکرده بود گفت:
- آخه از اول هم مشخص بود این دوتا آدم کسی نیستن.
فرهاد اینبار نگاه عاقل اندر سفیهی به حامد انداخت و گفت:
- ولی ما توی شرایطی نیستیم که بخوایم ریسک کنیم.
حامد سکوت کرد که فرهاد ادامه داد:
- به هرحال اون دوتا دختر پیش ما میمونن، چون قتل هامون رو دیدن و همین یگانه آنقدر باهوشه که در عرض یک روز از ماهیت کار ما سر در آورد. از طرفی هم ما کارمون ایران تموم شده و باید برگردیم لندن.
اصلان درحالیکه محو صحبتهای فرهاد شده بود گفت:
- چرا نکشیمشون؟
فرهاد قهقههای میزند و میگوید:
- چون برای سرگرمی خوبن، خوشم اومده.
صدای قهقهه بلند میشود، انعکاس صدا در کشتی میپیچد، درطرف دیگه ساناز از این که یگانه را بردن وحشت کرده بود، نمیدونست که چه بلایی بر سر او آمده، گریهاش گرفت، برای بهترین دوستش که برایش مانند خواهر بود ب، برای تنها کسی که او را به خاطر پول نخواست. صداش رو بالا برد و با وجود ترسی که داشت فریاد زد:
- کسی اون بیرون نیست؟ یگانه رو کجا بردین؟
اما صدایش تحلیل میرفت، آنها سه روز بود که هیچی نخورده بودند.
پارت هشتم:
اصلان با ابهت وارد اتاق شد، ساناز با دیدن چهرهی پر از خشم اصلان لال شد، ساناز با دیدن مرد رو به رویش فهمید التماس فایده نداره، اشک ریخت و گفت:
- دو...دوس... دوستم... یگانه... کجاست؟
اصلان با پوزخند جلوی ساناز زانو زد، زیر چونهاش را با دست گرفت و صورتش را بالا آورد و با پوزخند به چشمهاش زل زد و گفت:
- اصلا تو شرایط خوبی نیست ولی اگر بخوای میتونم ببرمت که ببینیش.
ساناز شدت اشکهاش بیشتر شدو گفت:
- به خدا ما آدم کسی نیستیم، من به یگانه گفتم سوار کشتی بشیم، چون اکثر اوقات از این کارا میکنیم. بابای من خرج میکنه برام. اون بدبخت قبول نمیکرد.
اصلان همانطور که صورت ساناز را توی دستش داشت، به چشمهایش زل زد و گفت:
- میدونی تو خیلی خوش شانستر از رفیقتی؟
ساناز متعجب سر تکون داد و گفت:
- م...منظورت چیه؟
اصلان صورت ساناز رو ول کرد و گفت:
- دوستت خیلی باهوشه، همین باهوش بودنش باعث شد گیر فرهاد بیوفته ولی تو چون سرت به کار خودت بود، گیر من افتادی.
ساناز آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- و فرق تو با فرهاد چیه؟
اصلان قهقهه زد، قهقههای که صداش کل کشتی رو پر کرد، اصلان ادامه داد:
- دختر خوب، فرهاد رئیس، به مراتب شکنجههایی که یک رئیس برای یک نفر در نظر میگیره بدتر از شکنجه های زیر دستش برای همون شخصه.
ساناز رسماً داشت سکته میکرد، دوباره صدای گریهاش بلند شد که اصلان داد زد:
- خفهشو! فقط خفهشو!
***
یگانه:
چشمام رو آروم آروم بازکردم، متوجه شدم توی اتاقی هستم، یاد تمام اتفاقات افتادم، خواستم به سرعت بلندبشم که دیدم دستهام به تاج تخت بسته شده. حال بدی بهم دست داد، تو سردرگمی بودم که یکدفعه در باز شد، همون پسره فرهاد داخل اتاق شد، یک تیشرت مشکی با یک کت مشکی پوشیده بود و موهاش هم توی صورتش ریخته بود، با دیدنش پقی زدم زیرخنده، شبیه عزرائیل شده بود. اول متعجب بهم نگاه کرد و بعد کمی مکث گفت:
- به چی میخندی؟
با پوزخند گفتم:
- فقط کتک زدن و زورگفتن بلدی، اصلأ تیپ زدن بلد نیستی.
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
- ولی به جای من تو خوب بلدی، نه؟
مات از این حرفش نگاهش کردم که گفت:
- از اون تیپی که زدی و داخل کشتی شدی، قشنگ میشد فهمید آدم کسی نیستی.
مانتوی بلند ترکی، شلوارلی مشکی، شال زرد رنگ حریر، جورابهای زرد خرس دار، موهای فرفری خوشگل.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا چرت میگی؟ ما از دانشگاه اومدیم، بخاطر همینم مقنعه داشتم. داری مسخرم میکنی؟
خندید و گفت:
- آره عزیزم.
خواست کنارم دراز بکشه که گفتم:
- چرا دستهام رو بستی؟
کنارم روی تخت خوابید و گفت:
- چون اگر زر زیادی بزنی، راحتتر کارم را انجام بدم.
اشکی از گوشه چشمم چکید که البته از نگاه فرهاد دور نموند، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و خوابید.
خیلی نامرد بود، حتی توی این حال هم میخواست اذیتم کنه. چون دستهام به زنجیر بود، اون راحت میتونست من رو به هر سمتی بکشونه.
یک لحظه دلم برای روزهای قبل از کیش پرکشید... .
تصورش برام سخت بود که گیر چندتا ع*و*ضی مثل این افتادم.
کد:
پارت هشتم:
اصلان با ابهت وارد اتاق شد، ساناز با دیدن چهرهی پر از خشم اصلان لال شد، ساناز با دیدن مرد رو به رویش فهمید التماس فایده نداره، اشک ریخت و گفت:
- دو...دوس... دوستم... یگانه... کجاست؟
اصلان با پوزخند جلوی ساناز زانو زد، زیر چونهاش را با دست گرفت و صورتش رو بالا آورد و با پوزخند به چشمهاش زل زد و گفت:
- اصلا تو شرایط خوبی نیست ولی اگر بخوای میتونم ببرمت که ببینیش.
ساناز شدت اشکهاش بیشتر شدو گفت:
- به خدا ما آدم کسی نیستیم، من به یگانه گفتم سوار کشتی بشیم، چون اکثر اوقات از این کارا میکنیم. بابای من خرج میکنه برام. اون بدبخت قبول نمیکرد.
اصلان همانطور که صورت ساناز رو در دست داشت، به چشمهاش زل زد و گفت:
- میدونی تو خیلی خوش شانستر از رفیقتی؟
ساناز متعجب سر تکون داد و گفت:
- م...منظورت چیه؟
اصلان صورت ساناز رو ول کرد و گفت:
- دوستت خیلی باهوشه، همین باهوش بودنش باعث شد گیر فرهاد بیوفته ولی تو چون سرت به کار خودت بود، گیر من افتادی.
ساناز آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- و فرق تو با فرهاد چیه؟
اصلان قهقهه زد، قهقههای که صداش کل کشتی رو پر کرد، اصلان ادامه داد:
- دختر خوب، فرهاد رئیس، به مراتب شکنجههایی که یک رئیس برای یک نفر در نظر میگیره بدتر از شکنجههای زیر دستش برای همون شخصه.
ساناز رسماً داشت سکته میکرد، دوباره صدای گریهاش بلند شد که اصلان داد زد:
- خفهشو! فقط خفهشو!
***
یگانه:
چشمام رو آروم آروم بازکردم، متوجه شدم توی اتاقی هستم، یاد تمام اتفاقات افتادم، خواستم به سرعت بلندبشم که دیدم دستهام به تاج تخت بسته شده. حال بدی بهم دست داد، تو سردرگمی بودم که یکدفعه در باز شد، همون پسره فرهاد داخل اتاق شد، یک تیشرت مشکی با یک کت مشکی پوشیده بود و موهاش هم توی صورتش ریخته بود، با دیدنش پقی زدم زیرخنده، شبیه عزرائیل شده بود. اول متعجب بهم نگاه کرد و بعد کمی مکث گفت:
- به چی میخندی؟
با پوزخند گفتم:
- فقط کتک زدن و زورگفتن بلدی، اصلأ تیپ زدن بلد نیستی.
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
- ولی به جای من تو خوب بلدی، نه؟
مات از این حرفش نگاهش کردم که گفت:
- از اون تیپی که زدی و داخل کشتی شدی، قشنگ میشد فهمید آدم کسی نیستی.
مانتوی بلند ترکی، شلوارلی مشکی، شال زرد رنگ حریر، جورابهای زرد خرس دار، موهای فرفری خوشگل.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چرا چرت میگی؟ ما از دانشگاه اومدیم، بخاطر همینم مقنعه داشتم. داری مسخرم میکنی؟
خندید و گفت:
- آره عزیزم.
خواست کنارم دراز بکشه که گفتم:
- چرا دستهام رو بستی؟
کنارم روی تخت خوابید و گفت:
- چون اگر زر زیادی بزنی، راحتتر کارم را انجام بدم.
اشکی از گوشه چشمم چکید که البته از نگاه فرهاد دور نموند، دستش رو دور گردنم حلقه کرد و خوابید.
خیلی نامرد بود، حتی توی این حال هم میخواست اذیتم کنه. چون دستهام به زنجیر بود، اون راحت میتونست من رو به هر سمتی بکشونه.
یک لحظه دلم برای روزهای قبل از کیش پرکشید... .
تصورش برام سخت بود که گیر چندتا ع*و*ضی مثل این افتادم.