• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ نوری میان تاریکی | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina_SA887
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 29
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
36
امتیازها
13
کیف پول من
278
Points
30
نام رمان: نوری میان تاریکی
نویسنده: سارینا الماسی
ژانر: فانتزی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: ARNI.
خلاصه: توی دوراهی وحشتناکی بود، دو راهی ای که حتی پایانش رو هم نمیدانست، دوراهی ای که نمیدانست راه هایش چی هستند.
درست انتخاب میکند؟ مردمش چه میشوند؟ انتخابش خوبی به ارمغان می آورد یا بدی؟ نه او میداند و نه کس دیگر.
کدام راست میگویند؟ قلب یا مغز؟ کدام سود میرساند و کدام ضرر؟ آیا راهی برای فرار وجود دارد؟ فرار از این انتخاب سرنوشت ساز...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

F A L C O N

معاونت کل + ویراستار نشریه
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
طراح انجمن
ویراستار انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
2,057
لایک‌ها
22,237
امتیازها
138
سن
23
محل سکونت
عسلی چشماش...
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
76,952
Points
639
سطح
  1. حرفه‌ای

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
36
امتیازها
13
کیف پول من
278
Points
30
مقدمه:
توی این تاریکی چشمانم جایی را نمیبیند
توی این تاریکی ترس وجودم را گرفته است
توی این تاریکی دنیایم نابود شده است
اما تو منجی دنیایم شدی!
عشق ممنوعه تو نور میان تاریکی ام شد!...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
36
امتیازها
13
کیف پول من
278
Points
30
انتخاب با خود توهه درست انتخاب کن
مراقب انتخابت باش... .

پریشان از خوابی که دیده بود بیدار شد و به فکر فرو رفت. چه کسی این هارا بهش می‌گوید؟ این خواب‌های تکراری خسته‌اش کرده بودند، شاید اگر می‌توانست با کسی درموردش صحبت کند حالش بهتر بود اما وجود آن سایه سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد، از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق لباسی قرمز همچو آتش بر تن ظریف‌اش کرد و به چشمانش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز اعتماد کرد.
بعد از نفس عمیقی که استرس‌اش را کمتر کرد از اتاق به بیرون رفت.

از پله‌ها به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت اما پس از رفتن مادرش...
دامنش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد به سمت اتاق پدرش رفت و در زد:
- اجازه وارد شدن دارم؟
با لحنی که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ میزد اجازه ورود کلارا را داد، سوالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد این آدم واقعاً پدر اوست؟
در اتاق را باز کرد رابرت پشت به کلارا ایستاده بود و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟
- تو پرنسس این کشور هستی چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
- اتفاقاً معنی‌اش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد!
- یک راه دیگه‌هم هست! اجازه‌اش رو داری اما در این‌صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود، عجیب بود پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان اینجا بود همه چیز بهتر می‌شد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود از اتاق پدرش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تخت‌اش رساند و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد.
با چشمان خیس از اشک‌اش به قاب عکس مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، کاش بودی... .

گاهی نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را بهت می‌زنند، برخی کلام‌ها از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند، قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود حال به یک ماتمکده تبدیل شده است! دختری که از نظرش دور انداخته شده است، پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی "وقتی مامان بود همه چیز بهتر بود" شد.
شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و زمزمه کرد: حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم!
عکس را به قلبش چسباند و اشکش همراه با دلتنگی پایین آمد. او عشقش‌ را از دست داده بود حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد اما شیوه محبت کردن‌ را از یاد برده بود!
ناتالی تنها فرد مورد اعتماد شاه رابرت بود تنها امید کلارا و جیمز! تصمیمی گرفت که می‌دانست احتمال زیر چهل درصد برای عملی شدن اش وجود داشت...
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود شاهزاده جیمز بود که با نقابی از آب با بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود، تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر می‌شود به قدری تاریک که فقط یک روزنه نور آرزو می‌شود!

#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
انتخاب با خود توهه درست انتخاب کن
مراقب انتخابت باش... .

پریشان از خوابی که دیده بود بیدار شد و به فکر فرو رفت. چه کسی این هارا بهش می‌گوید؟ این خواب‌های تکراری خسته‌اش کرده بودند، شاید اگر می‌توانست با کسی درموردش صحبت کند حالش بهتر بود اما وجود آن سایه سیاه بر سر سرزمین مانع ل*ب باز کردن او می‌شود.
در افکار خود غرق شده بود که خدمتکار شخصی‌اش رزالین او را از فکر بیرون آورد:
- بانوی من، پدرتون خواستار دیدنتون هستند.
- باشه الان میام.
به سمت کمد لباس‌هایش حرکت کرد، از بین این لباس‌های شلوغ و پر زرق و برق لباسی قرمز همچو آتش بر تن ظریفش کرد و به چشمانش برای انتخاب آن کفش پاشنه بلند قرمز اعتماد کرد.
بعد از نفس عمیقی که استرس‌اش را کمتر کرد از اتاق به بیرون رفت.

از پله‌ها به قصری خیره شد که زمانی زندگی در آن جریان داشت اما پس از رفتن مادرش...
دامنش را کمی بالا گرفت و باوقار از پله‌ها پایین آمد به سمت اتاق پدرش رفت و در زد:
- اجازه وارد شدن دارم؟
با لحنی که هرکسی جای کلارا بود با آن یخ میزد اجازه ورود کلارا را داد، سوالی در ذهن کلارا به‌وجود آمد این آدم واقعاً پدر اوست؟
در اتاق را باز کرد رابرت پشت به کلارا ایستاده بود و دست‌هایش را به‌هم گره زده بود کلارا تعظیمی کرد و پرسید:
- امری داشتید پدر؟
رابرت حتی زحمت برگشتن به خود نداد و در همان حالت شروع به سخن گفتن کرد:
- فکر می‌کنم گفته بودم حق رفتن به مدرسه رو نداری!
- ولی پدر! فرق من با بچه‌های دیگه چیه؟
- تو پرنسس این کشور هستی چیزی‌که انتظار داشتم زودتر بفهمی.
- پرنسس بودن به این معنی نیست که حق داشتن دوستی ندارم پدر.
- اتفاقاً معنی‌اش میشه همین!
کلارا با شنیدن این حرف شکست اما سخن بعدی رابرت او را کاملاً خورد کرد!
- یک راه دیگه‌هم هست! اجازه‌اش رو داری اما در این‌صورت من دختری به اسم کلارا ندارم.
برای کلارا عجیب بود، عجیب بود پدرش چگونه به این راحتی او را کنار می‌گذارد؟ قدرت تکلم‌اش را از دست داده بود و فقط توانایی گفتن یک جمله را داشت:
- اگر مامان اینجا بود همه چیز بهتر می‌شد!
تحمل این فضای سنگین برایش سخت بود از اتاق پدرش رفت و خودش را به آ*غ*و*ش تخت‌اش رساند و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد.
با چشمان خیس از اشک‌اش به قاب عکس مادرش نگاه کرد و گفت:
- مامان، کاش بودی...  .

گاهی نزدیک‌ترین‌هایت دورترین‌هایت می‌شوند و بدترین ضربه‌ها را بهت می‌زنند، برخی کلام‌ها از چاقو تیزتر و از سنگ شکننده‌تر هستند، قصری که زمانی سنبل زندگی‌ای شاد بود حال به یک ماتمکده تبدیل شده است! دختری که از نظرش دور انداخته شده است، پدری که جواب نگرانی‌هایش جمله‌ی "وقتی مامان بود همه چیز بهتر بود" شد.
شاه رابرت قاب عکس امیلی‌اش را در دست گرفت و زمزمه کرد: حق با کلاراعه، تو که بودی همه چیز بهتر بود عزیزم!
عکس را به قلبش چسباند و اشکش همراه با دلتنگی پایین آمد. او عشقش‌ را از دست داده بود حال نمی‌توانست از یادگاری‌هایش بگذرد اما شیوه محبت کردن‌ را از یاد برده بود!
ناتالی تنها فرد مورد اعتماد شاه رابرت بود تنها امید کلارا و جیمز! تصمیمی گرفت که می‌دانست احتمال زیر چهل درصد برای عملی شدن اش وجود داشت...
تنها کسی که از همه این ها بی‌خبر بود شاهزاده جیمز بود که با نقابی از آب با بانوی‌ آتشینش درحال نجات کشورش بود، تنها زمانی‌که غم‌هایش را فراموش می‌کرد زمان‌هایی بود که در کنار آن دختر مرموز وقت می‌گذراند.
اما اگر از من بپرسید همه‌چیز تازه آغاز شده است! این قصر تاریک‌تر می‌شود به قدری تاریک که فقط یک روزنه نور آرزو می‌شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
36
امتیازها
13
کیف پول من
278
Points
30
خسته از این وضعیت به فکر فرو رفت زمانی بود که خانواده اش واقعا شاد بودند اما حال چه؟ پدرش کاملا افسرده شده است و در این مدت حتی یک‌بار از قصر به بیرون نرفته و بیرون رفتن را برای کلارا و جیمز نیز منع کرده است!
شاید تحمل این دردها برای کلارا آسان‌تر می‌شد اگر برادرش کنارش بود اما حتی او هم کلارا را تنها گذاشته است.
از جایش بلند شد و به قصد رفتن به باغ پشتی قصر اتاقش را ترک کرد. این باغ! همان جایی که مرحم تمام دردهای کلارا بود، همان جایی که بهترین خاطرات کلارا در آن نهفته شده است از زمانی که تنها پنج سالش بود تا حال که هفده سالش است، بازی‌هایش با برادرش جیمز، کاشتن رزهای سفید باغ همراه با مادرش، با رسیدن به آن درخت پیر و سالخورده ایستاد و دست‌های ظریفش‌را روی پو*ست خشک‌ و محکم درخت کشید، آری! این همان درخت بود همان درختی‌ که شاهد کودکی شاد کلارا و جیمز بود، همان درختی که شاهد روز های خانوادگی زیادی بود، روزهایی که هیچوقت برنمی‌گردند.
خاطرات خوش گاهی قلبت‌را به درد میاورند و این درد از تکرار نشدنشان نشأت می‌گیرد.
به یاد کودکی از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش نشست و نجوا کرد:
-حالت چطوره دوست قدیمی من؟
از همان‌جا به باغ خیره شد و موج های طلایی موهایش را به دست باد بهاری سپرد. چشمانش‌را بست و هوا را استشمام کرد اما این هوا خیلی باقی نمی‌ماند!
با حس لرزشی سقوط کرد چشمانش را بسته بود و آماده سقوط کردن بود که روی جسم سرد و خیسی فرود آمد، چشم‌های آبی‌اش را باز کرد. درسته! خودش بود! او همان قهرمان معروف بود. با آرامش در گوش کلارا خواند:
- نگران هیچ چیز نباش پرنسس!
پس از این حرف جهش کرد و کلارا را همراه با خود برد، کلارا با خود می‌گفت این قهرمان او را به کجا می‌برد؟پس از چندی به جوابش رسید او را بر روی بام یکی از خانه ها گذاشت و پس از گوشزد کردن به او که جایی نرود از آنجا رفت.
ساعت‌ها گذشت و حوصله کلارا واقعاً سر رفته بود، یعد از مدتی حضور دو نفر را حس کرد:
- محشر بودی دختر! واقعاً باید آفرین گفت بهت.
- لازم به گفتن چیزی که خودم هم راجبش می‌دونم نیست.
- اما می‌دونی چیه؟ یک نقصی هست که می‌‌تونی به روشی که بهت می‌گم حلش کنی.
- جداً؟ میشه بفرمایید اون نقص چیه؟ و چجوری میشه حلش کرد؟
- راستش تو یکی مثل من رو کنارت کم داری.
سپس در مقابل او زانو زد و با تقدیم کردن رز قرمزی عشق پاکش را به بانویش هدیه کرد:
- اگر با من باشی که همه‌چیز حل میشه،نظرت؟
اما هیچوقت اعتراف به یک عشق یک‌طرفه پایان خوشی نداشته است.
- بیخیال پسر! من و تو حتی هویت واقعی هم رو نمی‌دونیم، وظیفه من و تو بعنوان الهه های آب و آتش نجات کشور از دست اهریمنه وقتی برای عاشق شدن نیست.
با خود گفت: مطمئنم اگر من رو می‌شناختی از من متنفر می‌شدی!
پس از گفتن این حرف رفت، رفت و ندید چگونه غرور این پسر را له کرده است. گل از دست الهه آب افتاد و خیره به راهی بود که عشقش از آنجا رفته بود.
کلارا تصمیم به نشان دادن خود گرفت و از پشت دیوار به بیرون آمد. او هیچوقت طاقت دیدن شکست فردی را نداشت، عاشق نشده بود اما عشق را درک می‌کرد.

***
خیلی وقت نداری انتخابت‌ رو بکن
مراقب باش انتخابت درست باشه... .

آشفته از خواب بیدار شد و با خود فکر کرد چه زمانی این خواب‌ها بیخیال او می‌شوند؟ از جایش برخاست و پس از انجام روتین روزمره از اتاقش خارج شد و به سمت سالن غذاخوری رفت، بر روی صندلی تعیین شده نشست و منتظر ماند، برادرش هم آمد و رو‌به‌روی او نشست اما پدرش... .
او باز هم نیامده بود.
شاهزاده جیمز در خودش بود و تمام فکرش پیش دیشب بود چه گناهی کرده بود که آن‌طور پس زده شد؟ اولین تجربه عاشق شدنش بود و هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود. به راستی که عشق یک‌طرفه واقعا سخت است.
در نهایت کلارا به ستوه آمد و اعتراضش را به لحن طنز به زبان آورد:
- شنیده شده ز*ب*ون پرنس جیمز رو موش خورده!
جیمز بدون آن‌که درست صحبت های کلارا را بشنود فقط تایید کرد، کلارا با خود گفت شاید بتواند از شرایط برای رسیدنش به خواسته‌هایش استفاده کرد.
- میگم داداشی، میشه شمشیرت رو بهم قرض بدی؟
خودش هم نمی‌دانست شمیر را برای چه می‌خواهد اما هدف اصلی او بهتر کردن حال برادرش بود.
_ هوم، باشه.
ناگهان به خودش آمد و خواسته ی خواهرش را تحلیل کرد: چی گفتی؟ معلومه که نه، خطرناکه.
کلارا خوش‌حال از رسیدن به هدفش با چشمانی مظلوم به او خیره شد که جیمز محکم جوابش را داد:
- بهت گفتم کلارا! مگه یک حرف رو چندبار باید زد؟ نه!
- باشه، اصلا باهات قهرم!
سپس به صورت نمایشی رویش را از جیمز چرخاند، واقعاً این دختر همیشه باعث خنده‌ ی برادرش می‌شد حتی در بدترین مواقع.
جیمز با خنده گفت:
- تعجبی هم نداره لوسی دیگه.
تحمل این شرایط برای کلارا سخت بود پس تصمیم گرفت لااقل به جیمز بگوید تا کمی سبک‌تر شود.
- آره من لوسم، پس شماها چی؟ هرکسی سمت کارش خودشه کدومتون یادتون مونده من هم اینجا وجود دارم؟
جیمز با تعجب به چشمان خواهرش که حال مانند یک چشمه پر از اشک بود خیره شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا کلارا تا این‌حد حالش بد بود؟
با بغض ادامه داد: قبلاً اگر از دست باباهم ناراحت می‌شدم تو کنارم بودی ولی حالا حتی توهم از کنارم رفتی! چه انتظاری دارید از من؟ می‌دونم حتما مشکلی داری اما خب من حق ندارم راجبش بدونم؟
حالا دیگر بغض کلارا شکسته بود و شرمندگی به سراغ جیمز آمده بود، درست است که او قلبش شکسته است اما درست نبود خواهرش را این‌گونه رها می‌کرد. کلارا لحظه ای از گفتن این حرف‌ها پشیمان شد اما دیر یا زود باید سخنانش را به زبان میاورد.
جیمز خودش را مورد سرزنش قرار داد، از جایش بلند شد خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را نوازش وار بر موهایش کشید.
- من معذرت میخوام. ببخشید که برادر خوبی نبودم باشه؟ این‌ مدت حالم واقعا خوب نبود. خب حالا بگو ببینم چی‌شده؟ کی آجی کوچولوی من رو اذیت کرده؟
همیشه از این کلمه متنفر بود اما حالا بهش دلگرمی داد که برادرش کنارش است.
- همه‌اتون از کنارم رفتید. همه‌اتون فراموشم کردید، اگر واقعا از من بدتون میاد خب بهم بگید چرا تعارف می‌کنید؟
خشم و تعجب وجود جیمز را گرفت، چرا او این‌گونه فکر می‌کرد؟ کلارا برای همه ی آنها عزیز بود و خود کلارا هم خوب این را می‌دانست.
- اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ چرا باید ازت بدمون بیاد؟ دیگه نشنوم ها!
- بابا دیروز دورم انداخت بعد شنیدن اون حرف انتظار داری همچین فکری نداشته باشم؟
خودش بود باز هم کلارا با پدرش بحث کرده بود که آن‌قدر افسرده شده بود، از بعد از رفتن مادرشان این اتفاق زیاد افتاده بود اما هیچوقت تا این‌حد پیش نرفته بود.
- مگه چی گفته؟ هوم؟
- گفت... گفت... .
اشکهایش مانع ادامه دادن شد.
- هیش گریه نکن، مطمئنم هرچی که شده هرچی که شنیدی از ته دل نبوده، بابا عمراً اگر تو رو کنار بذاره، ان‌قدر دوستت داره حتی من‌هم حسودیم میشه.
کلارا خنده ی تلخی کرد و در آ*غ*و*ش امن برادرش آرام گرفت.

#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
خسته از این وضعیت به فکر فرو رفت زمانی بود که خانواده اش واقعا شاد بودند اما حال چه؟ پدرش کاملا افسرده شده است و در این مدت حتی یک‌بار از قصر به بیرون نرفته و بیرون رفتن را برای کلارا و جیمز نیز منع کرده است!
شاید تحمل این دردها برای کلارا آسان‌تر می‌شد اگر برادرش کنارش بود اما حتی او هم کلارا را تنها گذاشته است.
از جایش بلند شد و به قصد رفتن به باغ پشتی قصر اتاقش را ترک کرد. این باغ! همان جایی که مرحم تمام دردهای کلارا بود، همان جایی که بهترین خاطرات کلارا در آن نهفته شده است از زمانی که تنها پنج سالش بود تا حال که هفده سالش است، بازی‌هایش با برادرش جیمز، کاشتن رزهای سفید باغ همراه با مادرش، با رسیدن به آن درخت پیر و سالخورده ایستاد و دست‌های ظریفش‌را روی پو*ست خشک‌ و محکم درخت کشید، آری! این همان درخت بود همان درختی‌ که شاهد کودکی شاد کلارا و جیمز بود، همان درختی که شاهد روز های خانوادگی زیادی بود، روزهایی که هیچوقت برنمی‌گردند. 
خاطرات خوش گاهی قلبت‌را به درد میاورند و این درد از تکرار نشدنشان نشأت می‌گیرد.
به یاد کودکی از درخت بالا رفت و روی یکی از شاخه‌هایش نشست و نجوا کرد:
-حالت چطوره دوست قدیمی من؟
از همان‌جا به باغ خیره شد و موج های طلایی موهایش را به دست باد بهاری سپرد. چشمانش‌را بست و هوا را استشمام کرد اما این هوا خیلی باقی نمی‌ماند!
با حس لرزشی سقوط کرد چشمانش را بسته بود و آماده سقوط کردن بود که روی جسم سرد و خیسی فرود آمد، چشم‌های آبی‌اش را باز کرد. درسته! خودش بود! او همان قهرمان معروف بود. با آرامش در گوش کلارا خواند:
- نگران هیچ چیز نباش پرنسس!
پس از این حرف جهش کرد و کلارا را همراه با خود برد، کلارا با خود می‌گفت این قهرمان او را به کجا می‌برد؟پس از چندی به جوابش رسید او را بر روی بام یکی از خانه ها گذاشت و پس از گوشزد کردن به او که جایی نرود از آنجا رفت.
ساعت‌ها گذشت و حوصله کلارا واقعاً سر رفته بود، یعد از مدتی حضور دو نفر را حس کرد:
- محشر بودی دختر! واقعاً باید آفرین گفت بهت.
- لازم به گفتن چیزی که خودم هم راجبش می‌دونم نیست.
- اما می‌دونی چیه؟ یک نقصی هست که می‌‌تونی به روشی که بهت می‌گم حلش کنی.
- جداً؟ میشه بفرمایید اون نقص چیه؟ و چجوری میشه حلش کرد؟
- راستش تو یکی مثل من رو کنارت کم داری.
سپس در مقابل او زانو زد و با تقدیم کردن رز قرمزی عشق پاکش را به بانویش هدیه کرد:
- اگر با من باشی که همه‌چیز حل میشه،نظرت؟
 اما هیچوقت اعتراف به یک عشق یک‌طرفه پایان خوشی نداشته است.
- بیخیال پسر! من و تو حتی هویت واقعی هم رو نمی‌دونیم، وظیفه من و تو بعنوان الهه های آب و آتش نجات کشور از دست اهریمنه وقتی برای عاشق شدن نیست.
با خود گفت: مطمئنم اگر من رو می‌شناختی از من متنفر می‌شدی!
پس از گفتن این حرف رفت، رفت و ندید چگونه غرور این پسر را له کرده است. گل از دست الهه آب افتاد و خیره به راهی بود که عشقش از آنجا رفته بود.
کلارا تصمیم به نشان دادن خود گرفت و از پشت دیوار به بیرون آمد. او هیچوقت طاقت دیدن شکست فردی را نداشت، عاشق نشده بود اما عشق را درک می‌کرد.

****
خیلی وقت نداری انتخابت‌ رو بکن
مراقب باش انتخابت درست باشه... .

آشفته از خواب بیدار شد و با خود فکر کرد چه زمانی این خواب‌ها بیخیال او می‌شوند؟ از جایش برخاست و پس از انجام روتین روزمره از اتاقش خارج شد و به سمت سالن غذاخوری رفت، بر روی صندلی تعیین شده نشست و منتظر ماند، برادرش هم آمد و رو‌به‌روی او نشست اما پدرش...  .
او باز هم نیامده بود.
شاهزاده جیمز در خودش بود و تمام فکرش پیش دیشب بود چه گناهی کرده بود که آن‌طور پس زده شد؟ اولین تجربه عاشق شدنش بود و هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کرد پیش نرفته بود. به راستی که عشق یک‌طرفه واقعا سخت است.
در نهایت کلارا به ستوه آمد و اعتراضش را به لحن طنز به زبان آورد:
- شنیده شده ز*ب*ون پرنس جیمز رو موش خورده!
جیمز بدون آن‌که درست صحبت های کلارا را بشنود فقط تایید کرد، کلارا با خود گفت شاید بتواند از شرایط برای رسیدنش به خواسته‌هایش استفاده کرد.
- میگم داداشی، میشه شمشیرت رو بهم قرض بدی؟
خودش هم نمی‌دانست شمیر را برای چه می‌خواهد اما هدف اصلی او بهتر کردن حال برادرش بود.
_ هوم، باشه.
ناگهان به خودش آمد و خواسته ی خواهرش را تحلیل کرد: چی گفتی؟ معلومه که نه، خطرناکه.
کلارا خوش‌حال از رسیدن به هدفش با چشمانی مظلوم به او خیره شد که جیمز محکم جوابش را داد:
- بهت گفتم کلارا! مگه یک حرف رو چندبار باید زد؟ نه!
- باشه، اصلا باهات قهرم!
سپس به صورت نمایشی رویش را از جیمز چرخاند، واقعاً این دختر همیشه باعث خنده‌ ی برادرش می‌شد حتی در بدترین مواقع.
جیمز با خنده گفت:
- تعجبی هم نداره لوسی دیگه.
تحمل این شرایط برای کلارا سخت بود پس تصمیم گرفت لااقل به جیمز بگوید تا کمی سبک‌تر شود.
- آره من لوسم، پس شماها چی؟ هرکسی سمت کارش خودشه کدومتون یادتون مونده من هم اینجا وجود دارم؟
جیمز با تعجب به چشمان خواهرش که حال مانند یک چشمه پر از اشک بود خیره شد، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا کلارا تا این‌حد حالش بد بود؟
با بغض ادامه داد: قبلاً اگر از دست باباهم ناراحت می‌شدم تو کنارم بودی ولی حالا حتی توهم از کنارم رفتی! چه انتظاری دارید از من؟ می‌دونم حتما مشکلی داری اما خب من حق ندارم راجبش بدونم؟
حالا دیگر بغض کلارا شکسته بود و شرمندگی به سراغ جیمز آمده بود، درست است که او قلبش شکسته است اما درست نبود خواهرش را این‌گونه رها می‌کرد. کلارا لحظه ای از گفتن این حرف‌ها پشیمان شد اما دیر یا زود باید سخنانش را به زبان میاورد.
جیمز خودش را مورد سرزنش قرار داد، از جایش بلند شد خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت و دستش را نوازش وار بر موهایش کشید.
- من معذرت میخوام. ببخشید که برادر خوبی نبودم باشه؟ این‌ مدت حالم واقعا خوب نبود. خب حالا بگو ببینم چی‌شده؟ کی آجی کوچولوی من رو اذیت کرده؟
همیشه از این کلمه متنفر بود اما حالا بهش دلگرمی داد که برادرش کنارش است.
- همه‌اتون از کنارم رفتید. همه‌اتون فراموشم کردید، اگر واقعا از من بدتون میاد خب بهم بگید چرا تعارف می‌کنید؟
خشم و تعجب وجود جیمز را گرفت، چرا او این‌گونه فکر می‌کرد؟ کلارا برای همه ی آنها عزیز بود و خود کلارا هم خوب این را می‌دانست.
- اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ چرا باید ازت بدمون بیاد؟ دیگه نشنوم ها!
- بابا دیروز دورم انداخت بعد شنیدن اون حرف انتظار داری همچین فکری نداشته باشم؟
خودش بود باز هم کلارا با پدرش بحث کرده بود که آن‌قدر افسرده شده بود، از بعد از رفتن مادرشان این اتفاق زیاد افتاده بود اما هیچوقت تا این‌حد پیش نرفته بود.
- مگه چی گفته؟ هوم؟
- گفت... گفت... .
اشکهایش مانع ادامه دادن شد.
- هیش گریه نکن، مطمئنم هرچی که شده هرچی که شنیدی از ته دل نبوده، بابا عمراً اگر تو رو کنار بذاره، ان‌قدر دوستت داره حتی من‌هم حسودیم میشه.
کلارا خنده ی تلخی کرد و در آ*غ*و*ش امن برادرش آرام گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Sarina_SA887

مترجم آزمایشی
مترجم آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
11
لایک‌ها
36
امتیازها
13
کیف پول من
278
Points
30
حالش کمی بهتر از قبل شد همین‌که می‌دانست برادرش را دارد برایش دلگرمی بود اما فهمیدن حال خ*را*ب جیمز زیر نقابی از ج*ن*س شادی که بر صورتش زده بود سخت نبود و این حال کلارا را نیز بد می‌کرد.
فکر کلارا مشغول بود، چه اتفاقی برای برادرش که همیشه شاد بود افتاده بود؟ چرا در همچین وضعیتی به سر میبرد؟ بزرگترین ترس کلارا همیشه دیدن حال بد عزیزانش بود و حس کرد درحال زندگی در ترس‌هایش است.

ناتالی وارد سالن غذاخوری شد تا خبر خوش را با بچه ها در میان بگذارد:
- کلارا و جیمز باید آماده بشید!
کلارا و جیمز تمام مراسمات آینده را مرور کردند ولی برای امروز وقتشان خالی بود کلارا با تعجب پرسید:
- آماده برای چی؟
کلارا سوال جیمز را هم پرسیده بود هر دو با نگاه‌هایی پر از پرسش به او خیره شدند، ناتالی با آن لبخند مهربانش گفت: نکنه دلتون می‌خواد روز اول مدرسه رو دیر برسید؟
باورشان نمی‌شد ناتالی توانسته بود پدرشان را راضی کند و این خبر واقعاً برای هردوی آن‌ها باعث شادی بود.
کلارا نتوانست جلوی ذوقش را بگیرد و به سمت ناتالی دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت، بعد از مرگ مادرش او تنها حامی کلارا و جیمز شده بود.
- باور کن خیلی دوستت دارم، ازت واقعاً ممنونم.
با چشمان خاکستری اش به یادگاری دوستش خیره شد و ل*ب زد:
- من کاری نکردم، حالا هم تا دیرتون نشده آماده بشید.

او قول داده بود و باید به قولش عمل می‌کرد، از یادش نمی‌رفت آخرین حرف‌های دوستش را، فراموش نمی‌کرد عهدی که بسته بود را. حال او همه کار می‌کرد تا امیلی خواب راحتی داشته باشد، همه کار می‌کرد تا رابرت به جمع گرم خانواده‌اش بازگردد، اما خب مگر یک آدم چقدر نیرو و توان دارد؟ آن‌ هم در مقابل شاه یک کشور.

آن دو به مدرسه رفتند و خوش‌حال بودند از اینکه سال آخر مدرسه را می‌توانند مثل دیگر بچه‌ها بگذرانند.
به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ این همان احساسی است که ماریا پس از دیدن پرنس جیمز داشت، می‌دانست عشق نیست اما قلبش می‌گفت او را بهتر از هر کسی می‌شناسد! پرنس جیمز هم از این دختر خجالتی خوشش آمده بود به‌نظر او ماریا یک دوست بامزه بود.


یک هفته بعد:
حال ماریا و کلارا صمیمی‌ترین دوستان یکدیگر و راز دار هم هستند، اما هنوز هم رازهایی میان آن دو باقی‌ است، ماریا و کلارا درحال حل تکالیف گروهیشان بودند که کلارا ل*ب گشود:
- می‌گم ماری یه ایده.
ماریا درحالی که موهای رنگ شبش رو به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کرد پرسید:
- چه ایده ای؟
- ببین ما اگر شوهر کنیم اجازه‌امون دست شوهره‌اس.
- خب؟
- من شوهر می‌کنم بعد بهش می‌گم با ادامه تحصیل من مخالفت کنه. نظرته؟
ماریا نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد به راستی که این دختر عجیب بود، نه به آن التماس‌ها برای اجازه رفتن به مدرسه و نه به این پیشنهاد.
- چرا می‌خندی؟ خب مگه دروغ می‌گم؟
ماریا خنده‌اش را قورت داد و گفت: نه بابا حق با شماست، فقط میشه بفرمایید کدوم آدم مغزخر خورده‌ای به یه پرنسس دستور می‌ده؟
دوباره این کلمه! کلمه‌ای که کلارا از آن متنفر است، باز یادش آمد، پرنسس بودنش یادش آمد.
- کاش هیچوقت به عنوان یک پرنسس متولد نمی‌شدم.
ماریا با فهمیدن حال بد کلارا کنارش نشست و گفت: مشکل چیه؟ اتفاقی افتاده؟ حرفی زدم؟
- نه، مشکل تو نیستی.
- خب چی‌شده؟
- تا زمانی‌که مامان هنوز بود مشکلی با پرنسس بودنم نداشتم، اما حالا برام خیلی سخته، می‌دونی حتی جیمز هم من رو تنها گذاشته.
- تا جایی که پرنس جیمز رو می‌شناسم خیلی دوستت داره، فکر نمی‌کنم ترکت کرده باشه.
- می‌دونم ‌، مشکلم دقیقاً با همینه، اون ترکم نمی‌کنه اما حالش واقعاً بد... .
تازه به خودش آمد هرچقدر هم که به این دختر نزدیک باشد نباید اسرار برادرش را فاش کند، نباید راجب حال او بگوید.
نگرانی در چشمان رنگ آسمان ماریا نشست، یعنی مشکلی برای پسری که تازه حسش را نسبت بهش کشف کرده است پیش آمده؟
- مشکلی برای ایشون پیش اومده؟
کلارا این نگاه را شناخت هر زمان پدرش دچار مشکلی میشد مادرش این نگاه را داشت. آیا ممکن است ماریا هم عاشق جیمز شده باشد؟ لبخندی اطمینان بخش بر صورت نگران و آشفته ماریا زد و گفت:
- نه بابا چه مشکلی، نگرانش نباش.


#نوری_میان_تاریکی
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
حالش کمی بهتر از قبل شد همین‌که می‌دانست برادرش را دارد برایش دلگرمی بود اما فهمیدن حال خ*را*ب جیمز زیر نقابی از ج*ن*س شادی که بر صورتش زده بود سخت نبود و این حال کلارا را نیز بد می‌کرد. 
فکر کلارا مشغول بود، چه اتفاقی برای برادرش که همیشه شاد بود افتاده بود؟ چرا در همچین وضعیتی به سر میبرد؟ بزرگترین ترس کلارا همیشه دیدن حال بد عزیزانش بود و حس کرد درحال زندگی در ترس‌هایش است. 

ناتالی وارد سالن غذاخوری شد تا خبر خوش را با بچه ها در میان بگذارد: 
- کلارا و جیمز باید آماده بشید! 
کلارا و جیمز تمام مراسمات آینده را مرور کردند ولی برای امروز وقتشان خالی بود کلارا با تعجب پرسید: 
- آماده برای چی؟ 
کلارا سوال جیمز را هم پرسیده بود هر دو با نگاه‌هایی پر از پرسش به او خیره شدند، ناتالی با آن لبخند مهربانش گفت: نکنه دلتون می‌خواد روز اول مدرسه رو دیر برسید؟ 
باورشان نمی‌شد ناتالی توانسته بود پدرشان را راضی کند و این خبر واقعاً برای هردوی آن‌ها باعث شادی بود. 
کلارا نتوانست جلوی ذوقش را بگیرد و به سمت ناتالی دوید و او را در آ*غ*و*ش گرفت، بعد از مرگ مادرش او تنها حامی کلارا و جیمز شده بود. 
- باور کن خیلی دوستت دارم، ازت واقعاً ممنونم. 
با چشمان خاکستری اش به یادگاری دوستش خیره شد و ل*ب زد: 
- من کاری نکردم، حالا هم تا دیرتون نشده آماده بشید.

او قول داده بود و باید به قولش عمل می‌کرد، از یادش نمی‌رفت آخرین حرف‌های دوستش را، فراموش نمی‌کرد عهدی که بسته بود را. حال او همه کار می‌کرد تا امیلی خواب راحتی داشته باشد، همه کار می‌کرد تا رابرت به جمع گرم خانواده‌اش بازگردد، اما خب مگر یک آدم چقدر نیرو و توان دارد؟ آن‌ هم در مقابل شاه یک کشور. 

آن دو به مدرسه رفتند و خوش‌حال بودند از اینکه سال آخر مدرسه را می‌توانند مثل دیگر بچه‌ها بگذرانند. 
به عشق در نگاه اول اعتقاد دارید؟ این همان احساسی است که ماریا پس از دیدن پرنس جیمز داشت، می‌دانست عشق نیست اما قلبش می‌گفت او را بهتر از هر کسی می‌شناسد! پرنس جیمز هم از این دختر خجالتی خوشش آمده بود به‌نظر او ماریا یک دوست بامزه بود. 


یک هفته بعد: 
حال ماریا و کلارا صمیمی‌ترین دوستان یکدیگر و راز دار هم هستند، اما هنوز هم رازهایی میان آن دو باقی‌ است، ماریا و کلارا درحال حل تکالیف گروهیشان بودند که کلارا ل*ب گشود: 
- می‌گم ماری یه ایده. 
ماریا درحالی که موهای رنگ شبش رو به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کرد پرسید: 
- چه ایده ای؟ 
- ببین ما اگر شوهر کنیم اجازه‌امون دست شوهره‌اس. 
- خب؟ 
- من شوهر می‌کنم بعد بهش می‌گم با ادامه تحصیل من مخالفت کنه. نظرته؟ 
ماریا نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد به راستی که این دختر عجیب بود، نه به آن التماس‌ها برای اجازه رفتن به مدرسه و نه به این پیشنهاد. 
- چرا می‌خندی؟ خب مگه دروغ می‌گم؟ 
ماریا خنده‌اش را قورت داد و گفت: نه بابا حق با شماست، فقط میشه بفرمایید کدوم آدم مغزخر خورده‌ای به یه پرنسس دستور می‌ده؟ 
دوباره این کلمه! کلمه‌ای که کلارا از آن متنفر است، باز یادش آمد، پرنسس بودنش یادش آمد.
- کاش هیچوقت به عنوان یک پرنسس متولد نمی‌شدم. 
ماریا با فهمیدن حال بد کلارا کنارش نشست و گفت: مشکل چیه؟ اتفاقی افتاده؟ حرفی زدم؟ 
- نه، مشکل تو نیستی. 
- خب چی‌شده؟ 
- تا زمانی‌که مامان هنوز بود مشکلی با پرنسس بودنم نداشتم، اما حالا برام خیلی سخته، می‌دونی حتی جیمز هم من رو تنها گذاشته. 
- تا جایی که پرنس جیمز رو می‌شناسم خیلی دوستت داره، فکر نمی‌کنم ترکت کرده باشه. 
- می‌دونم ‌، مشکلم دقیقاً با همینه، اون ترکم نمی‌کنه اما حالش واقعاً بد... . 
تازه به خودش آمد هرچقدر هم که به این دختر نزدیک باشد نباید اسرار برادرش را فاش کند، نباید راجب حال او بگوید. 
نگرانی در چشمان رنگ آسمان ماریا نشست، یعنی مشکلی برای پسری که تازه حسش را نسبت بهش کشف کرده است پیش آمده؟ 
- مشکلی برای ایشون پیش اومده؟ 
کلارا این نگاه را شناخت هر زمان پدرش دچار مشکلی میشد مادرش این نگاه را داشت. آیا ممکن است ماریا هم عاشق جیمز شده باشد؟ لبخندی اطمینان بخش بر صورت نگران و آشفته ماریا زد و گفت: 
- نه بابا چه مشکلی، نگرانش نباش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا