درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,942
امتیازها
73
کیف پول من
107,924
Points
930
پارت بیست و هشتم

با دیدن سایه‌ی سربازان، پشت دیواری رفت و کلارا را روی زمین گذاشت.
خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می‌رفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید.
اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
با خنده جوابش را داد.
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد.
- بهم اعتماد کن.
به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود.
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و گفت:
- ازت ممنونم.
با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن سایه‌ی سربازان، پشت دیواری رفت و کلارا را روی زمین گذاشت.
خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می‌رفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید.
اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
با خنده جوابش را داد.
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد.
- بهم اعتماد کن.
به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود.
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و گفت:
- ازت ممنونم.
با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان + گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
721
لایک‌ها
1,942
امتیازها
73
کیف پول من
107,924
Points
930
پارت بیست و نهم

قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دست مرتسجر دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خنده‌اش شد. قلبش تند و محکم در س*ی*نه‌اش می‌کوبید و در اثر این ن*زد*یک*ی، گونه‌هایش به رنگ سرخ درآمده بودند.
تا به حال تا به این حد به کسی نزدیک نشده بود. پلک‌هایش را بر یکدیگر فشرد؛ نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. «این قهرمان فقط می‌خواد ازت محافظت کنه؛ آره همینه دختر!»
با رسیدن به کلبه‌ی چوبی وسط جنگل، فرود آمد و دخترک را بر روی زمین گذاشت.
- فعلاً این‌جا بمون؛ الان میام.
سرش را تکان داد و به سمت تخته سنگی رفت. دامن سیاهش را صاف کرد و روی آن نشست. به آسمانی خیره شد که ستاره‌هایش به او چشمک می‌زدند.
با یادآوری لحظاتی که روی آسمان داشت، لبخندی به ل*ب‌های خشک و بی‌روح او جان بخشید. مدت زیادی بود که حتی نمی‌توانست وانمود به شادی کند و این پسر، باعث شد حتی برای لحظه‌ای هر چه غم در زندگی‌اش وجود داشت را از یاد ببرد.
جنگل تاریک اطرافش را از نظر گذراند. پس از این قرار بود در این‌جا زندگی کند؟ خودش را قانع کرد.
- از زندان که بهتره.
با دیدن سایه‌ی مردی که به سمتش می‌آمد، از جایش برخواست. دلش گواه می‌داد او مرتسجر است پس به سمت او دوید؛ اما این افکار، تنها خیالاتی خام بود.
- تو... تو؟
پوزخندی روی ل*ب‌های مرد شنل پوش نشست. آرام شنلش را از روی سرش برداشت. شرارتی که در شب چشمانش قابل رویت بود، هراس را به وجودش تزریق کرد.
اولین گام را به سمت او برداشت و کلمات نامفهومی را زیر ل*ب خواند. همان‌طور که به او نزدیک میشد، چشمانش به سرخی خون درمی‌آمد و ناخن‌های دستش رشد می‌کردند. دندان‌های جلویش به شکل دندان نیش شدند و لباسش، دریده شد.
با گوشه‌ی چشم، نگاهی به تکه پارچه‌های سیاه روی زمین انداخت و سپس دریای چشمانش را به سوی موجودی که جلویش روی چهار دست و پا ایستاده بود، چرخاند.
لرزش دستانش به وضوح دیده میشد. او یک گرگ بود؟ پس دندان‌های خون‌آشام چه می‌گفتند؟
چشمان موجود عجیب روی دستان لرزان کلارا زوم بود. قهقهه زد و گفت:
- همینه! باید از من بترسی.
صدایش رعشه به تن نحیفش انداخت. با چشمان سرخش به دخترک لرزان نگاه می‌کرد. باز هم شروعشان کرد! همان کلمات نامفهومی که روی مغز کلارا رژه می‌رفتند.
نعره‌ی بلندی کشید که درختان را به حرکت درآورد.
- نباید مزاحم من میشدی؛ دختر کوچولو!
زمین و آسمان دگرگون شدند. زمین زیر پایش ترک برمی‌داشت و درختان تنومند را قورت می‌داد. آسمان با رنگ چشم‌های شرورش درآمده بود و نعره‌های وحشتناک می‌کشید.
او تنها بود! نه مرتسجر و نه هیچ قهرمان دیگری برای کمک به او این‌جا نبود. گویا زمان پایان زندگی‌اش فرا رسیده است.
در این چند وقت هر زمان به مرگ می‌اندیشید؛ اما حال، ترس از آرزویش را داشت.
عرق‌ سرد از پیشانی‌اش می‌چکید. آن مرد مرموز هم رفته و کاملاً تنها است.
با شنیدن غارغار کلاغی که به سرعت به سمتش می‌آمد و نوکش چشمانش را هدف گرفته بود، دستش را سپر صورتش کرد و جیغ کشید.
- کلارا؟ چی شده دختر؟ چرا جیغ می‌کشی؟!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دست مرتسجر دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خنده‌اش شد. قلبش تند و محکم در س*ی*نه‌اش می‌کوبید و در اثر این ن*زد*یک*ی، گونه‌هایش به رنگ سرخ درآمده بودند.
 تا به حال تا به این حد به کسی نزدیک نشده بود.  پلک‌هایش را بر یکدیگر فشرد؛ نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. «این قهرمان فقط می‌خواد ازت محافظت کنه؛ آره همینه دختر!»
با رسیدن به کلبه‌ی چوبی وسط جنگل، فرود آمد و دخترک را بر روی زمین گذاشت.
- فعلاً این‌جا بمون؛ الان میام.
سرش را تکان داد و به سمت تخته سنگی رفت. دامن سیاهش را صاف کرد و روی آن نشست. به آسمانی خیره شد که ستاره‌هایش به او چشمک می‌زدند.
با یادآوری لحظاتی که روی آسمان داشت، لبخندی  به ل*ب‌های خشک و بی‌روح او جان بخشید. مدت زیادی بود که حتی نمی‌توانست وانمود به شادی کند و این پسر، باعث شد حتی برای لحظه‌ای هر چه غم در زندگی‌اش وجود داشت را از یاد ببرد.
جنگل تاریک اطرافش را از نظر گذراند. پس از این قرار بود در این‌جا زندگی کند؟ خودش را قانع کرد.
- از زندان که بهتره.
با دیدن سایه‌ی مردی که به سمتش می‌آمد، از جایش برخواست. دلش گواه می‌داد او مرتسجر است پس به سمت او دوید؛ اما این افکار، تنها خیالاتی خام بود.
- تو... تو؟
پوزخندی روی ل*ب‌های مرد شنل پوش نشست. آرام شنلش را از روی سرش برداشت. شرارتی که در شب چشمانش قابل رویت بود، هراس را به وجودش تزریق کرد.
اولین گام را به سمت او برداشت و کلمات نامفهومی را زیر ل*ب خواند. همان‌طور که به او نزدیک میشد، چشمانش به سرخی خون درمی‌آمد و ناخن‌های دستش رشد می‌کردند. دندان‌های جلویش به شکل دندان نیش شدند و لباسش، دریده شد.
با گوشه‌ی چشم، نگاهی به تکه پارچه‌های سیاه روی زمین انداخت و سپس دریای چشمانش را به سوی موجودی که جلویش روی چهار دست و پا ایستاده بود، چرخاند.
لرزش دستانش به وضوح دیده میشد. او یک گرگ بود؟ پس دندان‌های خون‌آشام چه می‌گفتند؟
چشمان موجود عجیب روی دستان لرزان کلارا زوم بود. قهقهه زد و گفت:
- همینه! باید از من بترسی.
صدایش رعشه به تن نحیفش انداخت. با چشمان سرخش به دخترک لرزان نگاه می‌کرد. باز هم شروعشان کرد! همان کلمات نامفهومی که روی مغز کلارا رژه می‌رفتند.
نعره‌ی بلندی کشید که درختان را به حرکت درآورد.
- نباید مزاحم من میشدی؛ دختر کوچولو!
زمین و آسمان دگرگون شدند. زمین زیر پایش ترک برمی‌داشت و درختان تنومند را قورت می‌داد. آسمان با رنگ چشم‌های شرورش درآمده بود و نعره‌های وحشتناک می‌کشید.
او تنها بود! نه مرتسجر و نه هیچ قهرمان دیگری برای کمک به او این‌جا نبود. گویا زمان پایان زندگی‌اش فرا رسیده است.
در این چند وقت هر زمان به مرگ می‌اندیشید؛ اما حال، ترس از آرزویش را داشت.
عرق‌ سرد از پیشانی‌اش می‌چکید. آن مرد مرموز هم رفته و کاملاً تنها است.
با شنیدن غارغار کلاغی که به سرعت به سمتش می‌آمد و نوکش چشمانش را هدف گرفته بود، دستش را سپر صورتش کرد و جیغ کشید.
- کلارا؟ چی شده دختر؟ چرا جیغ می‌کشی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا