• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر انجمن
ناظر تایید
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
میکسر انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
645
لایک‌ها
1,799
امتیازها
73
کیف پول من
76,439
Points
842
پارت بیست و هشتم

با دیدن سایه‌ی سربازان، پشت دیواری رفت و کلارا را روی زمین گذاشت.
خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می‌رفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید.
اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
با خنده جوابش را داد.
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد.
- بهم اعتماد کن.
به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود.
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و گفت:
- ازت ممنونم.
با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن سایه‌ی سربازان، پشت دیواری رفت و کلارا را روی زمین گذاشت.
خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می‌رفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید.
اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
با خنده جوابش را داد.
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد.
- بهم اعتماد کن.
به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود.
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و گفت:
- ازت ممنونم.
با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا