پارت39
-در این صورت باید کسی رو انتخاب کنی که نزدیک به مردن باشه، اون به هرحال قراره بمیره، پس مهم نیست اگه زندگی رو که قرار نیست داشته باشه یکی ادامه بدی.
- از کجا بدونم آدمی که به مرگش نزدیکه کجاست؟
- برو پیش خدای سرنوشت، اون میدونه.
من به پیش خدای سرنوشت برگشتم تا اون جستجو کنه و کسی رو که سرنوشتی نزدیک به مرگ داره رو پیدا کنه؛ ولی کسی که انتخاب شده بود، من رو شوکه کرد.
- سیلویا کسیه که بهزودی قراره بمیره!
- چهطور، چهطور اونه؟
- اون به بیماری ای دچار شده که به زودی میمیره، پس باید قبل از مردن اون خودت رو به اون برسونی.
باید بگم فرد دیگهای رو پیدا کنه، تبدیل شدن به سیلویا اصلاً کار راحتی نیست. نه، اگه سیلویا بمیره پابلو ناراحت میشه! باید سیلویا بشم. اگه برای من سخت باشه برای پابلو سختتره.
- باشه من سیلویا میشم.
- موردی نیست، برگرد پیش خدای عشق!
***
- امکان تسخیر اون ب*دن رو بهت میدم؛ ولی میدونی قانون چیه؟
-نه!
- هیچ کاری اینجا بدون دستمزد انجام نمیشه.
- چیزی دارم که به درد تو بخوره؟!
- مهمترین چیزی که الان تو داری، احساسات به پابلو هست. میتونی اون رو به من بدی و دیگه هیچ حسی نسبت به پابلو نداشته باشی؟ من احساسات آدمها رو تغذیه میکنم.
چیزی که اون میخواست. چیزی نبود که من بتونم بهش بدم؛ ولی چیکار میتونستم بکنم؟ چرا امروز اینهمه تصمیمات سخت به سرم ریخته؟
سوال اینه احساساتم به پابلو رو از دست بدم و با اون باشم یا اینکه اون رو دوست داشته باشم و از دور ببینم؟
مکث طولانی مدت من باعث شد خدای عشق شروع کنه به حرف زدن.
- ببین، وقتی ریشهای کنده بشه، تو میتونی یک ریشهی دیگه بکاری. میتونی باز هم دوباره عاشق پابلو بشی، از این زاویه بهش نگاه کن.
این حرفش من رو تحت تأثیر قرار داد، پس جواب دادم:
- همین کار رو میکنم.
- قبل از اون به این فکر کردی که تو حافظه، مهارتها و استعدادهای سیلویا رو نداری؟ خیلی راحت لو میری و میفهمن تو اون نیستی!
- پس میگی چیکار کنم؟
- خدای علم رو ملاقات کن، اون میدونه تو باید چیکار کنی!
اینکه پایان این مسیر کجاست، هنوز مشخص نیست. مشخص نیست چندتا خدا باید ببینم، تمنا کنم تا شاید کمکم کنن.
- برای دیدن خدای علم هم به کلید نیاز دارم؟
-داشت یادم میرفت، این کلید فقط شبها کار میکنه، یادت باشه قبل از اینکه صبح بشه اونجا باشی.
یک کلید طلایی آورد و توی دستهام گذاشت. گرمای انگشتهای کشیده و بلندش توی کف دستم حس شد.
بودن کنار اون حس خوبی داشت. خدای عشق واقعاً مهربون بود.
توی شب با سرعت باد حرکت میکردم.
منظرهی شب اینجا فوقالعاده بود. چشمهها و آبشارهایی که آب توش مثل نور میدرخشید، کرمهای شب تاب و نوری که به این منظرهی شب زیبایی خاصی هدیه داده بود.
به دروازهی چوبی و مجلل خدای علم رسیدم. در حالی که نفسم گرفته بود و کاملاً انرژی خودم رو از دست داده بودم، درب رو باز کردم و خدای علم رو ملاقات کردم.
مرد ریش بلند و مو فرفری که سرتاپاش از جواهرات باشکوهی از طلا آراسته بود. قیافهی خشمگین و ترسناکی داشت.
توی این کتابخونه که باشکوه بود؛ ولی نه به اندازهی کتابخونهی خدای سرنوشت، رنگی که بیشتر از همهی رنگها تو چشم بود، قهوهای بود.
نفس زنان و با صدای گرفته گفتم:
- میشه من رو کمک کنید! خدای علم، این دختر اسمش سیلویاست. میخوام تمام علمی که اون داره رو به من هم بدین، همهی اون خاطرات، استعدادها... .
#دختر_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
-در این صورت باید کسی رو انتخاب کنی که نزدیک به مردن باشه، اون به هرحال قراره بمیره، پس مهم نیست اگه زندگی رو که قرار نیست داشته باشه یکی ادامه بدی.
- از کجا بدونم آدمی که به مرگش نزدیکه کجاست؟
- برو پیش خدای سرنوشت، اون میدونه.
من به پیش خدای سرنوشت برگشتم تا اون جستجو کنه و کسی رو که سرنوشتی نزدیک به مرگ داره رو پیدا کنه؛ ولی کسی که انتخاب شده بود، من رو شوکه کرد.
- سیلویا کسیه که بهزودی قراره بمیره!
- چهطور، چهطور اونه؟
- اون به بیماری ای دچار شده که به زودی میمیره، پس باید قبل از مردن اون خودت رو به اون برسونی.
باید بگم فرد دیگهای رو پیدا کنه، تبدیل شدن به سیلویا اصلاً کار راحتی نیست. نه، اگه سیلویا بمیره پابلو ناراحت میشه! باید سیلویا بشم. اگه برای من سخت باشه برای پابلو سختتره.
- باشه من سیلویا میشم.
- موردی نیست، برگرد پیش خدای عشق!
***
- امکان تسخیر اون ب*دن رو بهت میدم؛ ولی میدونی قانون چیه؟
-نه!
- هیچ کاری اینجا بدون دستمزد انجام نمیشه.
- چیزی دارم که به درد تو بخوره؟!
- مهمترین چیزی که الان تو داری، احساسات به پابلو هست. میتونی اون رو به من بدی و دیگه هیچ حسی نسبت به پابلو نداشته باشی؟ من احساسات آدمها رو تغذیه میکنم.
چیزی که اون میخواست. چیزی نبود که من بتونم بهش بدم؛ ولی چیکار میتونستم بکنم؟ چرا امروز اینهمه تصمیمات سخت به سرم ریخته؟
سوال اینه احساساتم به پابلو رو از دست بدم و با اون باشم یا اینکه اون رو دوست داشته باشم و از دور ببینم؟
مکث طولانی مدت من باعث شد خدای عشق شروع کنه به حرف زدن.
- ببین، وقتی ریشهای کنده بشه، تو میتونی یک ریشهی دیگه بکاری. میتونی باز هم دوباره عاشق پابلو بشی، از این زاویه بهش نگاه کن.
این حرفش من رو تحت تأثیر قرار داد، پس جواب دادم:
- همین کار رو میکنم.
- قبل از اون به این فکر کردی که تو حافظه، مهارتها و استعدادهای سیلویا رو نداری؟ خیلی راحت لو میری و میفهمن تو اون نیستی!
- پس میگی چیکار کنم؟
- خدای علم رو ملاقات کن، اون میدونه تو باید چیکار کنی!
اینکه پایان این مسیر کجاست، هنوز مشخص نیست. مشخص نیست چندتا خدا باید ببینم، تمنا کنم تا شاید کمکم کنن.
- برای دیدن خدای علم هم به کلید نیاز دارم؟
-داشت یادم میرفت، این کلید فقط شبها کار میکنه، یادت باشه قبل از اینکه صبح بشه اونجا باشی.
یک کلید طلایی آورد و توی دستهام گذاشت. گرمای انگشتهای کشیده و بلندش توی کف دستم حس شد.
بودن کنار اون حس خوبی داشت. خدای عشق واقعاً مهربون بود.
توی شب با سرعت باد حرکت میکردم.
منظرهی شب اینجا فوقالعاده بود. چشمهها و آبشارهایی که آب توش مثل نور میدرخشید، کرمهای شب تاب و نوری که به این منظرهی شب زیبایی خاصی هدیه داده بود.
به دروازهی چوبی و مجلل خدای علم رسیدم. در حالی که نفسم گرفته بود و کاملاً انرژی خودم رو از دست داده بودم، درب رو باز کردم و خدای علم رو ملاقات کردم.
مرد ریش بلند و مو فرفری که سرتاپاش از جواهرات باشکوهی از طلا آراسته بود. قیافهی خشمگین و ترسناکی داشت.
توی این کتابخونه که باشکوه بود؛ ولی نه به اندازهی کتابخونهی خدای سرنوشت، رنگی که بیشتر از همهی رنگها تو چشم بود، قهوهای بود.
نفس زنان و با صدای گرفته گفتم:
- میشه من رو کمک کنید! خدای علم، این دختر اسمش سیلویاست. میخوام تمام علمی که اون داره رو به من هم بدین، همهی اون خاطرات، استعدادها... .
#دختر_نامرئی_در_کلبهی_تاریک
#فاطمه_رسولی
#انجمن_تک_رمان
کد:
پارت39
-در این صورت باید کسی رو انتخاب کنی که نزدیک به مردن باشه، اون به هرحال قراره بمیره، پس مهم نیست اگه زندگی رو که قرار نیست داشته باشه یکی ادامه بدی.
- از کجا بدونم آدمی که به مرگش نزدیکه کجاست؟
- برو پیش خدای سرنوشت، اون میدونه.
من به پیش خدای سرنوشت برگشتم تا اون جستجو کنه و کسی رو که سرنوشتی نزدیک به مرگ داره رو پیدا کنه؛ ولی کسی که انتخاب شده بود، من رو شوکه کرد.
- سیلویا کسیه که بهزودی قراره بمیره!
- چهطور، چهطور اونه؟
- اون به بیماری ای دچار شده که به زودی میمیره، پس باید قبل از مردن اون خودت رو به اون برسونی.
باید بگم فرد دیگهای رو پیدا کنه، تبدیل شدن به سیلویا اصلاً کار راحتی نیست. نه، اگه سیلویا بمیره پابلو ناراحت میشه! باید سیلویا بشم. اگه برای من سخت باشه برای پابلو سختتره.
- باشه من سیلویا میشم.
- موردی نیست، برگرد پیش خدای عشق!
***
- امکان تسخیر اون ب*دن رو بهت میدم؛ ولی میدونی قانون چیه؟
-نه!
- هیچ کاری اینجا بدون دستمزد انجام نمیشه.
- چیزی دارم که به درد تو بخوره؟!
- مهمترین چیزی که الان تو داری، احساسات به پابلو هست. میتونی اون رو به من بدی و دیگه هیچ حسی نسبت به پابلو نداشته باشی؟ من احساسات آدمها رو تغذیه میکنم.
چیزی که اون میخواست. چیزی نبود که من بتونم بهش بدم؛ ولی چیکار میتونستم بکنم؟ چرا امروز اینهمه تصمیمات سخت به سرم ریخته؟
سوال اینه احساساتم به پابلو رو از دست بدم و با اون باشم یا اینکه اون رو دوست داشته باشم و از دور ببینم؟
مکث طولانی مدت من باعث شد خدای عشق شروع کنه به حرف زدن.
- ببین، وقتی ریشهای کنده بشه، تو میتونی یک ریشهی دیگه بکاری. میتونی باز هم دوباره عاشق پابلو بشی، از این زاویه بهش نگاه کن.
این حرفش من رو تحت تأثیر قرار داد، پس جواب دادم:
- همین کار رو میکنم.
- قبل از اون به این فکر کردی که تو حافظه، مهارتها و استعدادهای سیلویا رو نداری؟ خیلی راحت لو میری و میفهمن تو اون نیستی!
- پس میگی چیکار کنم؟
- خدای علم رو ملاقات کن، اون میدونه تو باید چیکار کنی!
اینکه پایان این مسیر کجاست، هنوز مشخص نیست. مشخص نیست چندتا خدا باید ببینم، تمنا کنم تا شاید کمکم کنن.
- برای دیدن خدای علم هم به کلید نیاز دارم؟
-داشت یادم میرفت، این کلید فقط شبها کار میکنه، یادت باشه قبل از اینکه صبح بشه اونجا باشی.
یک کلید طلایی آورد و توی دستهام گذاشت. گرمای انگشتهای کشیده و بلندش توی کف دستم حس شد.
بودن کنار اون حس خوبی داشت. خدای عشق واقعاً مهربون بود.
توی شب با سرعت باد حرکت میکردم.
منظرهی شب اینجا فوقالعاده بود. چشمهها و آبشارهایی که آب توش مثل نور میدرخشید، کرمهای شب تاب و نوری که به این منظرهی شب زیبایی خاصی هدیه داده بود.
به دروازهی چوبی و مجلل خدای علم رسیدم. در حالی که نفسم گرفته بود و کاملاً انرژی خودم رو از دست داده بودم، درب رو باز کردم و خدای علم رو ملاقات کردم.
مرد ریش بلند و مو فرفری که سرتاپاش از جواهرات باشکوهی از طلا آراسته بود. قیافهی خشمگین و ترسناکی داشت.
توی این کتابخونه که باشکوه بود؛ ولی نه به اندازهی کتابخونهی خدای سرنوشت، رنگی که بیشتر از همهی رنگها تو چشم بود، قهوهای بود.
نفس زنان و با صدای گرفته گفتم:
- میشه من رو کمک کنید! خدای علم، این دختر اسمش سیلویاست. میخوام تمام علمی که اون داره رو به من هم بدین، همهی اون خاطرات، استعدادها... .
آخرین ویرایش: