Sarina_SA887
ناظر تالار رمان
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
ادیتور انجمن
ادمین اعلانات
تیزریست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
کپیست آزمایشی
![حالت: بریم خوشگذرونی](/data/addonflare/moods/uploads/109.gif?1704577390)
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. حق با الههی آتش بود. قدرتش از این شمشیر شروع میشود. قدرت را در سراسر وجودش احساس کرد. لبخندی از سر قدرتش زد و به اهریمن حمله کرد. حملههای اهریمن را با شمشیرش پس میزد. دو قهرمان دیگر که شرایط را دیدند، به کمک کلارا رفتند. کلارا کمی از قدرتهای ذاتیاش کمک گرفت. ریسمانی به دور اهریمن پیچید. الههی آب نیز از قدرتش برای قوی کردن این ریسمان استفاده کرد. توانستند اهریمن را بیحرکت کنند. کلارا جلوی اهریمن نشست. پوزخند صدا داری زد و گفت:
- حالا فهمیدی من کی هستم؟
اهریمن از فرط خشم، نعرهای کشید؛ که آسمان را به لرزه درآورد. دیوانهوار خندید و گفت:
- این آخر بازی نیست.
بشکنی زد و همانند دودی، در هوا گم شد؛ گویی از اول هم آنجا نبوده است. سه قهرمان، متعجب به جای خالی اهریمن خیره بودند. الههی آتش با شوک ل*ب زد:
- غیرممکنه! گیرش انداخته بودیم... .
کلارا ناامیدانه گفت:
- تقصیر منه، باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم.
الههی آب با شنیدن این جمله متعجب گفت:
- معلومه چی داری میگی؟ تو واقعاً محشر بودی! اولین بارت بود و از ما هم بهتر بودی.
کلارا با شرم سرش را به زیر انداخت؛ که الههی آب به سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- جدی میگم، تقصیر تو نبود؛ هیچکدوممون نمیدونستیم چنین قدرتی داره.
کلارا لبخند محوی به مهربانی این پسر زد.
***
دو سال بعد:
«کلارا»
از پنجره وارد اتاقم شدم. گر*دنآویزم رو در دست گرفتم و به حالت عادی برگشتم. به سمت تخت گرم و نرم عزیزم رفتم و خودم رو بر رویش پرت کردم. پتو را روی خودم درست کردم و با فکر کردن به اتفاقات امروز و کارهای الههی آب، پلکهایم سنگین شد و به دنیای شیرین بیخبری رفتم.
***
صبح با بیحوصلگی، از خواب بیدار شدم. با دیدن جعبهی صورتی رنگی که در کنار تختم گذاشته بودند، حس کنجکاوی به سراغم آمد. به سمتش خیز برداشتم و با احتیاط، بازش کردم. با دیدن پیراهن طلایی داخل جعبه، جیغی از سر خوشحالی کشیدم. پیراهن را از درون جعبه بیرون آوردم و با ذوق وصفناپذیری بهش چشم دوختم. لباس را در آ*غ*و*ش گرفتم و به سمت رختکن دویدم. لباس را بر تن کردم و دور خودم چرخیدم. اکلیلهای ریزی که بر روی لباس بود باعث درخشش لباس زیر نور میشد. پس از ریختن آبی بر روی صورت رنگپریدهام، لبخندی زدم و از اتاقم خارج شدم.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
- حالا فهمیدی من کی هستم؟
اهریمن از فرط خشم، نعرهای کشید؛ که آسمان را به لرزه درآورد. دیوانهوار خندید و گفت:
- این آخر بازی نیست.
بشکنی زد و همانند دودی، در هوا گم شد؛ گویی از اول هم آنجا نبوده است. سه قهرمان، متعجب به جای خالی اهریمن خیره بودند. الههی آتش با شوک ل*ب زد:
- غیرممکنه! گیرش انداخته بودیم... .
کلارا ناامیدانه گفت:
- تقصیر منه، باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم.
الههی آب با شنیدن این جمله متعجب گفت:
- معلومه چی داری میگی؟ تو واقعاً محشر بودی! اولین بارت بود و از ما هم بهتر بودی.
کلارا با شرم سرش را به زیر انداخت؛ که الههی آب به سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- جدی میگم، تقصیر تو نبود؛ هیچکدوممون نمیدونستیم چنین قدرتی داره.
کلارا لبخند محوی به مهربانی این پسر زد.
***
دو سال بعد:
«کلارا»
از پنجره وارد اتاقم شدم. گر*دنآویزم رو در دست گرفتم و به حالت عادی برگشتم. به سمت تخت گرم و نرم عزیزم رفتم و خودم رو بر رویش پرت کردم. پتو را روی خودم درست کردم و با فکر کردن به اتفاقات امروز و کارهای الههی آب، پلکهایم سنگین شد و به دنیای شیرین بیخبری رفتم.
***
صبح با بیحوصلگی، از خواب بیدار شدم. با دیدن جعبهی صورتی رنگی که در کنار تختم گذاشته بودند، حس کنجکاوی به سراغم آمد. به سمتش خیز برداشتم و با احتیاط، بازش کردم. با دیدن پیراهن طلایی داخل جعبه، جیغی از سر خوشحالی کشیدم. پیراهن را از درون جعبه بیرون آوردم و با ذوق وصفناپذیری بهش چشم دوختم. لباس را در آ*غ*و*ش گرفتم و به سمت رختکن دویدم. لباس را بر تن کردم و دور خودم چرخیدم. اکلیلهای ریزی که بر روی لباس بود باعث درخشش لباس زیر نور میشد. پس از ریختن آبی بر روی صورت رنگپریدهام، لبخندی زدم و از اتاقم خارج شدم.
#بانوی_عدالت
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. حق با الههی آتش بود. قدرتش از این شمشیر شروع میشود. قدرت را در سراسر وجودش احساس کرد. لبخندی از سر قدرتش زد و به اهریمن حمله کرد. حملههای اهریمن را با شمشیرش پس میزد. دو قهرمان دیگر که شرایط را دیدند، به کمک کلارا رفتند. کلارا کمی از قدرتهای ذاتیاش کمک گرفت. ریسمانی به دور اهریمن پیچید. الههی آب نیز از قدرتش برای قوی کردن این ریسمان استفاده کرد. توانستند اهریمن را بیحرکت کنند. کلارا جلوی اهریمن نشست. پوزخند صدا داری زد و گفت:
- حالا فهمیدی من کی هستم؟
اهریمن از فرط خشم، نعرهای کشید؛ که آسمان را به لرزه درآورد. دیوانهوار خندید و گفت:
- این آخر بازی نیست.
بشکنی زد و همانند دودی، در هوا گم شد؛ گویی از اول هم آنجا نبوده است. سه قهرمان، متعجب به جای خالی اهریمن خیره بودند. الههی آتش با شوک ل*ب زد:
- غیرممکنه! گیرش انداخته بودیم... .
کلارا ناامیدانه گفت:
- تقصیر منه، باید بیشتر حواسم رو جمع میکردم.
الههی آب با شنیدن این جمله متعجب گفت:
- معلومه چی داری میگی؟ تو واقعاً محشر بودی! اولین بارت بود و از ما هم بهتر بودی.
کلارا با شرم سرش را به زیر انداخت؛ که الههی آب به سمتش آمد و با مهربانی گفت:
- جدی میگم، تقصیر تو نبود؛ هیچکدوممون نمیدونستیم چنین قدرتی داره.
کلارا لبخند محوی به مهربانی این پسر زد.
***
دو سال بعد:
«کلارا»
از پنجره وارد اتاقم شدم. گر*دنآویزم رو در دست گرفتم و به حالت عادی برگشتم. به سمت تخت گرم و نرم عزیزم رفتم و خودم رو بر رویش پرت کردم. پتو را روی خودم درست کردم و با فکر کردن به اتفاقات امروز و کارهای الههی آب، پلکهایم سنگین شد و به دنیای شیرین بیخبری رفتم.
***
صبح با بیحوصلگی، از خواب بیدار شدم. با دیدن جعبهی صورتی رنگی که در کنار تختم گذاشته بودند، حس کنجکاوی به سراغم آمد. به سمتش خیز برداشتم و با احتیاط، بازش کردم. با دیدن پیراهن طلایی داخل جعبه، جیغی از سر خوشحالی کشیدم. پیراهن را از درون جعبه بیرون آوردم و با ذوق وصفناپذیری بهش چشم دوختم. لباس را در آ*غ*و*ش گرفتم و به سمت رختکن دویدم. لباس را بر تن کردم و دور خودم چرخیدم. اکلیلهای ریزی که بر روی لباس بود باعث درخشش لباس زیر نور میشد. پس از ریختن آبی بر روی صورت رنگپریدهام، لبخندی زدم و از اتاقم خارج شدم.