خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تک رمانی‌های عزیز! مفتخرم در همین لحظه اعلام کنم که مشکل انجمن حل شده و پرانرژی‌تر از همیشه، در خدمتتون هستیم 🕶️✨ منتظر سورپرایزهای بهاری تک‌رمان، باشید ❤️

درحال تایپ رمان شکست جادو | سارینا الماسی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
940
کیف پول من
155,941
Points
1,284
پارت بیست و هشتم

با دیدن سایه‌ی سربازان که هر لحظه بزرگ‌تر و نزدیک‌تر میشد، زنگ‌های خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمی‌دانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که این‌طور عرق می‌ریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند تا هم لو نروند و هم این فاصله بیشتر شود و از این جو خفه‌کننده رهایی یابد. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید. اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
جیغ نزن؟ مگر احمق بود که در این شرایط جیغ بزند؟ قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. حال منظورش را از درخواستش می‌فهمید. دست‌هایش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای ترسیدنش از گلویش خارج نشود. پس از این که شرایط کمی عادی شد، تازه توانستند فضای اطراف را تحلیل کنند. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
در این لحظه، خجالت هیچ معنایی نداشت. دستانش را محکم‌تر کرد و چشم‌هایش را روی هم فشار داد. جانش مهم‌تر بود.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
خندید و با شیطنت گفت:
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد:
- بهم اعتماد کن.
این تن صدا و این جمله، برایش آرامش‌بخش بودند. به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی عظیم به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
خودش هم نمی‌دانست چه زمان تا این حد جرأت پیدا کرده بود و چه زمان از دست خجالت نجات یافت؛ اما مطمئن بود این پسر قابل اعتماد است. احساس می‌کرد سالیان‌سال است که او را می‌شناسد.
مرتسجر دستش را داخل جیبش کرد و چیزی را از آن خارج کرد. قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
کمی مردد بود؛ اما قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
اعتماد، چیزی بود که اصلاً نمی‌توانست جلوی منطق و ترسش را بگیرد؛ هرچقدر هم که زیاد باشد.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی، از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد و یکی از پاهایش را پایین گذاشت. وقتی نگاه اطمینان‌بخش مرتسجر را دید، کاملاً از آغوشش خارج شد؛ اما دستش را رها نکرد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود. با شگفت زدگی به او خیره شد. قهرمان، لبخندی مردانه زد و گفت:
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و به چشم‌هایش خیره شد. این چشم‌ها جادویی بودند؟ چگونه او را این‌طور از خودش خارج کردند؟ آرام گفت:
- ازت ممنونم.
تازه موقعیت را درک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. ضربان قلبش اوج گرفت و به او دستور عقب نشینی داد. آرام عقب رفت.
نگاهی به شهر زیر پایش انداخت و لحظه‌ی پیش را فراموش کرد.
با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن سایه‌ی سربازان که هر لحظه بزرگ‌تر و نزدیک‌تر میشد، زنگ‌های خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمی‌دانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که این‌طور عرق می‌ریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند تا هم لو نروند و هم این فاصله بیشتر شود و از این جو خفه‌کننده رهایی یابد. عرق سرد از پیشانی هر دوی آن‌ها می‌چکید. اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آن‌ها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
جیغ نزن؟ مگر احمق بود که در این شرایط جیغ بزند؟ قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجره‌ی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آن‌جا خارج شد. حال منظورش را از درخواستش می‌فهمید. دست‌هایش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای ترسیدنش از گلویش خارج نشود. پس از این که شرایط کمی عادی شد، تازه توانستند فضای اطراف را تحلیل کنند. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامه‌ی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمی‌دانست می‌خواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشم‌هایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشم‌هایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصله‌اش با زمین، جیغی زد و حلقه‌ی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشم‌هات رو باز کن.
در این لحظه، خجالت هیچ معنایی نداشت. دستانش را محکم‌تر کرد و چشم‌هایش را روی هم فشار داد. جانش مهم‌تر بود.
- نمی‌خوام، می‌ترسم... .
خندید و با شیطنت گفت:
- بالاتر میرم‌ها!
سپس به آرامی ادامه داد:
- بهم اعتماد کن.
این تن صدا و این جمله، برایش آرامش‌بخش بودند. به آرامی چشم‌هایش را باز کرد. با دیدن منظره‌ی زیبای شهر، آرامشی عظیم به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو می‌خواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشم‌های سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمی‌توانست درک کند؛ نفرت نبود، می‌توانست عشق باشد؟
- می‌خوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشاره‌اش را آرام روی ل*ب‌های پسر گذاشت.
- امتحانش می‌کنم.
خودش هم نمی‌دانست چه زمان تا این حد جرأت پیدا کرده بود و چه زمان از دست خجالت نجات یافت؛ اما مطمئن بود این پسر قابل اعتماد است. احساس می‌کرد سالیان‌سال است که او را می‌شناسد.
مرتسجر دستش را داخل جیبش کرد و چیزی را از آن خارج کرد. قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
کمی مردد بود؛ اما قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا می‌تونی پات رو بذاری زمین.
اعتماد، چیزی بود که اصلاً نمی‌توانست جلوی منطق و ترسش را بگیرد؛ هرچقدر هم که زیاد باشد.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوه‌ای‌اش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی، از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد و یکی از پاهایش را پایین گذاشت. وقتی نگاه اطمینان‌بخش مرتسجر را دید، کاملاً از آغوشش خارج شد؛ اما دستش را رها نکرد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود. با شگفت زدگی به او خیره شد. قهرمان، لبخندی مردانه زد و گفت:
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و به چشم‌هایش خیره شد. این چشم‌ها جادویی بودند؟ چگونه او را این‌طور از خودش خارج کردند؟ آرام گفت:
- ازت ممنونم.
تازه موقعیت را درک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. ضربان قلبش اوج گرفت و به او دستور عقب نشینی داد. آرام عقب رفت.
نگاهی به شهر زیر پایش انداخت و لحظه‌ی پیش را فراموش کرد. با ذوق قدم برمی‌داشت. باورش نمی‌شد روزی بتواند پرواز کند. قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش می‌چرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
940
کیف پول من
155,941
Points
1,284
پارت بیست و نهم

بدون آن که توجهی به زمان کنند، مسابقه می‌دادند. لبخند از روی ل*ب هیچ‌کدام پاک نمی‌شد. زمان، تقریباً داشت به پایان می‌سید و حواس مرتسجر کاملاً جمع بود. قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دستش دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خنده‌اش شد. قلبش تند و محکم در س*ی*نه‌اش می‌کوبید و در اثر این ن*زد*یک*ی، گونه‌هایش به رنگ سرخ درآمده بودند. دوباره با یاد جسارت دقایقی پیشش افتاد. تا به حال تا به این حد به کسی نزدیک نشده بود. او چش شده بود؟ دلش می‌خواست جیغ بکشد. پلک‌هایش را بر یکدیگر فشرد؛ نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. «این قهرمان فقط می‌خواد ازت محافظت کنه؛ آره همینه دختر!»
با رسیدن به نقطه‌ای وسط جنگل، فرود آمد و دخترک را بر روی زمین گذاشت.
- فعلاً این‌جا بمون؛ الان میام.
سرش را تکان داد و به سمت تخته سنگی رفت. دامن سیاهش را صاف کرد و روی آن نشست. به آسمانی خیره شد که ستاره‌هایش به او چشمک می‌زدند.
با یادآوری لحظاتی که روی آسمان داشت، لبخندی به ل*ب‌های خشک و بی‌روح او جان بخشید. مدت زیادی بود که حتی نمی‌توانست وانمود به شادی کند و این پسر، باعث شد حتی برای لحظه‌ای هر چه غم در زندگی‌اش وجود داشت را از یاد ببرد.
جنگل تاریک اطرافش را از نظر گذراند. پس از این قرار بود در این‌جا زندگی کند؟ خودش را قانع کرد.
- از زندان که بهتره.
با دیدن سایه‌ی مردی که به سمتش می‌آمد، از جایش برخاست. دلش گواه می‌داد او مرتسجر است پس به سمت او دوید؛ اما این افکار، تنها خیالاتی خام بود.
- تو... تو؟
پوزخندی روی ل*ب‌های مرد شنل پوش نشست. آرام شنلش را از روی سرش برداشت. پو*ست سفیدش، کاکلاً با ذات و چشمان سیاهش تضاد داشت. شرارتی که در شب چشمانش قابل رویت بود، هراس را به وجودش تزریق کرد.
اولین گام را به سمت او برداشت و کلمات نامفهومی را زیر ل*ب خواند. همان‌طور که به او نزدیک میشد، چشمانش به سرخی خون درمی‌آمد و ناخن‌های دستش رشد می‌کردند. دندان‌های جلویش به شکل دندان نیش شدند و لباسش، دریده شد.
با گوشه‌ی چشم، نگاهی به تکه پارچه‌های سیاه روی زمین انداخت و سپس دریای چشمانش را به سوی موجودی که جلویش روی چهار دست و پا ایستاده بود، چرخاند. آب دهانش را قورت داد.
لرزش دستانش به وضوح دیده میشد. او یک گرگ بود؟ پس دندان‌های خون‌آشام چه می‌گفتند؟
چشمان موجود عجیب روی دستان لرزان کلارا زوم بود. قهقهه زد و گفت:
- همینه! باید از من بترسی.
صدایش رعشه به تن نحیفش انداخت. با چشمان سرخش به دخترک لرزان نگاه می‌کرد. باز هم شروعشان کرد! همان کلمات نامفهومی که روی مغز کلارا رژه می‌رفتند. سرش را میان دستش گرفت و جیغ زد بلکه کمی از درد و سوزش مغزش کم شود.
نعره‌ی بلندی کشید که درختان را به حرکت درآورد.
- نباید مزاحم من می‌شدی؛ دختر کوچولو!
زمین و آسمان دگرگون شدند. زمین زیر پایش ترک برمی‌داشت و درختان تنومند را قورت می‌داد. آسمان به رنگ چشم‌های شرورش درآمده بود. نعره‌های وحشتناک می‌کشید و ترس را بیشتر به جان دخترک می‌انداخت.
او تنها بود! نه مرتسجر و نه هیچ قهرمان دیگری برای کمک به او این‌جا نبود. گویا زمان پایان زندگی‌اش فرا رسیده است.
در این چند وقت هر زمان به مرگ می‌اندیشید؛ اما حال، ترس از آرزویش را داشت.
عرق‌ سرد از پیشانی‌اش می‌چکید. آن مرد مرموز هم رفته و کاملاً تنها است.
با شنیدن غارغار کلاغی که به سرعت به سمتش می‌آمد و نوکش چشمانش را هدف گرفته بود، دستش را سپر صورتش کرد و جیغ کشید.
- کلارا؟ چی شده دختر؟ چرا جیغ می‌کشی؟!

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
بدون آن که توجهی به زمان کنند، مسابقه می‌دادند. لبخند از روی ل*ب هیچ‌کدام پاک نمی‌شد. زمان، تقریباً داشت به پایان می‌سید و حواس مرتسجر کاملاً جمع بود. قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دستش دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خنده‌اش شد. قلبش تند و محکم در س*ی*نه‌اش می‌کوبید و در اثر این ن*زد*یک*ی، گونه‌هایش به رنگ سرخ درآمده بودند. دوباره با یاد جسارت دقایقی پیشش افتاد.  تا به حال تا به این حد به کسی نزدیک نشده بود. او چش شده بود؟ دلش می‌خواست جیغ بکشد. پلک‌هایش را بر یکدیگر فشرد؛ نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد. «این قهرمان فقط می‌خواد ازت محافظت کنه؛ آره همینه دختر!»
با رسیدن به نقطه‌ای وسط جنگل، فرود آمد و دخترک را بر روی زمین گذاشت.
- فعلاً این‌جا بمون؛ الان میام.
سرش را تکان داد و به سمت تخته سنگی رفت. دامن سیاهش را صاف کرد و روی آن نشست. به آسمانی خیره شد که ستاره‌هایش به او چشمک می‌زدند.
با یادآوری لحظاتی که روی آسمان داشت، لبخندی به ل*ب‌های خشک و بی‌روح او جان بخشید. مدت زیادی بود که حتی نمی‌توانست وانمود به شادی کند و این پسر، باعث شد حتی برای لحظه‌ای هر چه غم در زندگی‌اش وجود داشت را از یاد ببرد.
جنگل تاریک اطرافش را از نظر گذراند. پس از این قرار بود در این‌جا زندگی کند؟ خودش را قانع کرد.
- از زندان که بهتره.
با دیدن سایه‌ی مردی که به سمتش می‌آمد، از جایش برخاست. دلش گواه می‌داد او مرتسجر است پس به سمت او دوید؛ اما این افکار، تنها خیالاتی خام بود.
- تو... تو؟
پوزخندی روی ل*ب‌های مرد شنل پوش نشست. آرام شنلش را از روی سرش برداشت. پو*ست سفیدش، کاکلاً با ذات و چشمان سیاهش تضاد داشت. شرارتی که در شب چشمانش قابل رویت بود، هراس را به وجودش تزریق کرد.
اولین گام را به سمت او برداشت و کلمات نامفهومی را زیر ل*ب خواند. همان‌طور که به او نزدیک میشد، چشمانش به سرخی خون درمی‌آمد و ناخن‌های دستش رشد می‌کردند. دندان‌های جلویش به شکل دندان نیش شدند و لباسش، دریده شد.
با گوشه‌ی چشم، نگاهی به تکه پارچه‌های سیاه روی زمین انداخت و سپس دریای چشمانش را به سوی موجودی که جلویش روی چهار دست و پا ایستاده بود، چرخاند. آب دهانش را قورت داد. 
لرزش دستانش به وضوح دیده میشد. او یک گرگ بود؟ پس دندان‌های خون‌آشام چه می‌گفتند؟
چشمان موجود عجیب روی دستان لرزان کلارا زوم بود. قهقهه زد و گفت:
- همینه! باید از من بترسی.
صدایش رعشه به تن نحیفش انداخت. با چشمان سرخش به دخترک لرزان نگاه می‌کرد. باز هم شروعشان کرد! همان کلمات نامفهومی که روی مغز کلارا رژه می‌رفتند. سرش را میان دستش گرفت و جیغ زد بلکه کمی از درد و سوزش مغزش کم شود. 
نعره‌ی بلندی کشید که درختان را به حرکت درآورد.
- نباید مزاحم من می‌شدی؛ دختر کوچولو!
زمین و آسمان دگرگون شدند. زمین زیر پایش ترک برمی‌داشت و درختان تنومند را قورت می‌داد. آسمان به رنگ چشم‌های شرورش درآمده بود. نعره‌های وحشتناک می‌کشید و ترس را بیشتر به جان دخترک می‌انداخت.
او تنها بود! نه مرتسجر و نه هیچ قهرمان دیگری برای کمک به او این‌جا نبود. گویا زمان پایان زندگی‌اش فرا رسیده است.
در این چند وقت هر زمان به مرگ می‌اندیشید؛ اما حال، ترس از آرزویش را داشت.
عرق‌ سرد از پیشانی‌اش می‌چکید. آن مرد مرموز هم رفته و کاملاً تنها است. 
با شنیدن غارغار کلاغی که به سرعت به سمتش می‌آمد و نوکش چشمانش را هدف گرفته بود، دستش را سپر صورتش کرد و جیغ کشید.
- کلارا؟ چی شده دختر؟ چرا جیغ می‌کشی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
940
کیف پول من
155,941
Points
1,284
پارت سی‌ام

با دیدن دو تیله‌ی سبز چشمان جیمز، احساس امنیت به وجودش تزریق شد. با فکر کردن به چند دقیقه‌ی پیش، اشک‌هایش روی صورتش راه گرفتند.
با تعجب به حرکات خواهرش چشم دوخته بود. مگر در این مدت کوتاه چه اتفاقی می‌توانست برایش بیفتد؟
کلارا، بدون آن که به دلیل این‌جا بودن جیمز توجهی کند، می‌گریست. او این‌جا بود و هیچ چیزی مهم‌تر نبود.
تردید در چشمان جیمز، به آسانی دیده میشد. زنگ‌های خطر، دونه‌دونه در گوشش به صدا درمی‌آمدند.
دست‌های لرزانش را به آرامی بالا آورد و روی سر دخترک گذاشت. دستش را آهسته روی موهای بهم ریخته‌ی دخترک حرکت داد و به آرامی نجوا کرد:
- هیچی نیست؛ من این‌جام.
حلقه‌ی دستانش را دور کمر جیمز، محکم‌تر کرد و او را بیشتر به خود فشرد.
جیمز، متعجب از حرکات کلارا ل*ب زد:
- مشکل چیه؟
نمی‌دانست چگونه آن‌چه دیده را بر زبان بیاورد. اصلاً جیمز سخنان او را در مورد آن موجود عجیب و مرموز باور می‌کند؟ جوابش واضح است؛ نه!
درون ذهنش، به دنبال داستانی گشت که از نظر جیمز، یک توهم بچگانه نباشد؛ ولی چه داستانی؟ واقعیت را می‌گفت؛ قضاوت را به خود جیمز می‌سپرد.
سعی در صاف کردن صدایش داشت تا آن‌چه دیده بود را تعریف کند؛ اما موفق نشد.
- من... من می.. می‌ترسم... .
جیمز، دخترک را از خود فاصله داد و به چشم‌هایی که دریای درونشان حال آرام نبودند، خیره شد.
- از چی می‌ترسی؟ هوم؟ من این‌جام.
ل*ب‌های سرخ دخترک، می‌لرزیدند و بغض درون گلویش هر لحظه بزرگ‌تر میشد.
جیمز، نگاهش را از چشمان هراسان کلارا گرفت و منظره‌ی اطراف را تماشا کرد. پس ترس کلارا از تاریکی این جنگل بود؟ یا خفاش‌هایی که در هوا پرواز می‌کردند؟ یا ممکن است در ذهن دخترک، حیوانی درنده میان درخت‌های بلند این‌جا نهان باشد؟
به او حق می‌داد از این مکان تاریک و منفور هراس داشته باشد؛ اما با شرایط فعلی، هیچ چاره‌ای جز پنهان شدن کلارا وجود نداشت.
با آرامش ل*ب زد:
- نگران هیچ چیز نباش. بهت قول میدم خیلی زود به قصر برگردی؛ درست بعد از این‌که بی‌گناهیت رو اثبات کردم تا اون‌موقع هم من مراقبت هستم. حتی اگر من نباشم هم می‌تونی روی مرتسجر حساب کنی.
چشمان پر از تردیدش را به چشمان مصمم جیمز دوخت. اگر او می‌گفت امنیت کلارا در این جنگل تضمین است پس حتماً درست است؛ اما جیمز از خطری که به وجود آمده خبر ندارد.
جیمز نمی‌داند او می‌تواند حتی درون قصر هم کلارا را بیابد و به هدفش برسد.
می‌ترسید؛ اما حق با جیمز بود. هیچ راهی جز این‌جا ماندن وجود نداشت.
سعی کرد ل*ب‌هایش را از هم باز کند؛ اما گویی با چسب به هم چسبیده‌اند.
جیمز، دستان حمایتگرش را روی شانه‌های کلارا گذاشت و گفت:
- قسم می‌خورم نذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته.
به او اعتماد داشت؛ اما مطمئن نبود بتواند از پس این کار برآید.
سرش را تکان داد و افکار شوم را از مغزش پاک کرد.
- با... باشه، این‌جا می‌مونم.

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن دو تیله‌ی سبز چشمان جیمز، احساس امنیت به وجودش تزریق شد. با فکر کردن به چند دقیقه‌ی پیش، اشک‌هایش روی صورتش راه گرفتند.
با تعجب به حرکات خواهرش چشم دوخته بود. مگر در این مدت کوتاه چه اتفاقی می‌توانست برایش بیفتد؟
کلارا، بدون آن که به دلیل این‌جا بودن جیمز توجهی کند، می‌گریست. او این‌جا بود و هیچ چیزی مهم‌تر نبود.
تردید در چشمان جیمز، به آسانی دیده میشد. زنگ‌های خطر، دونه‌دونه در گوشش به صدا درمی‌آمدند.
دست‌های لرزانش را به آرامی بالا آورد و روی سر دخترک گذاشت. دستش را آهسته روی موهای بهم ریخته‌ی دخترک حرکت داد و به آرامی نجوا کرد:
- هیچی نیست؛ من این‌جام.
حلقه‌ی دستانش را دور کمر جیمز، محکم‌تر کرد و او را بیشتر به خود فشرد.
جیمز، متعجب از حرکات کلارا ل*ب زد:
- مشکل چیه؟
نمی‌دانست چگونه آن‌چه دیده را بر زبان بیاورد. اصلاً جیمز سخنان او را در مورد آن موجود عجیب و مرموز باور می‌کند؟ جوابش واضح است؛ نه!
درون ذهنش، به دنبال داستانی گشت که از نظر جیمز، یک توهم بچگانه نباشد؛ ولی چه داستانی؟ واقعیت را می‌گفت؛ قضاوت را به خود جیمز می‌سپرد.
سعی در صاف کردن صدایش داشت تا آن‌چه دیده بود را تعریف کند؛ اما موفق نشد.
- من... من می.. می‌ترسم... .
جیمز، دخترک را از خود فاصله داد و به چشم‌هایی که دریای درونشان حال آرام نبودند، خیره شد.
- از چی می‌ترسی؟ هوم؟ من این‌جام.
ل*ب‌های سرخ دخترک، می‌لرزیدند و بغض درون گلویش هر لحظه بزرگ‌تر میشد.
جیمز، نگاهش را از چشمان هراسان کلارا گرفت و منظره‌ی اطراف را تماشا کرد. پس ترس کلارا از تاریکی این جنگل بود؟ یا خفاش‌هایی که در هوا پرواز می‌کردند؟ یا ممکن است در ذهن دخترک، حیوانی درنده میان درخت‌های بلند این‌جا نهان باشد؟
به او حق می‌داد از این مکان تاریک و منفور هراس داشته باشد؛ اما با شرایط فعلی، هیچ چاره‌ای جز پنهان شدن کلارا وجود نداشت.
با آرامش ل*ب زد:
- نگران هیچ چیز نباش. بهت قول میدم خیلی زود به قصر برگردی؛ درست بعد از این‌که بی‌گناهیت رو اثبات کردم تا اون‌موقع هم من مراقبت هستم. حتی اگر من نباشم هم می‌تونی روی مرتسجر حساب کنی.
چشمان پر از تردیدش را به چشمان مصمم جیمز دوخت. اگر او می‌گفت امنیت کلارا در این جنگل تضمین است پس حتماً درست است؛ اما جیمز از خطری که به وجود آمده خبر ندارد.
جیمز نمی‌داند او می‌تواند حتی درون قصر هم کلارا را بیابد و به هدفش برسد.
می‌ترسید؛ اما حق با جیمز بود. هیچ راهی جز این‌جا ماندن وجود نداشت.
سعی کرد ل*ب‌هایش را از هم باز کند؛ اما گویی با چسب به هم چسبیده‌اند.
جیمز، دستان حمایتگرش را روی شانه‌های کلارا گذاشت و گفت:
- قسم می‌خورم نذارم هیچ اتفاقی برات بیوفته.
به او اعتماد داشت؛ اما مطمئن نبود بتواند از پس این کار برآید.
سرش را تکان داد و افکار شوم را از مغزش پاک کرد.
- با... باشه، این‌جا می‌مونم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
940
کیف پول من
155,941
Points
1,284
پارت سی و یکم

جیمز، لبخندی از ج*ن*س حمایت زد. از جایش برخاست و دست کلارا را اسیر انگشتان مردانه‌ی خود کرد.
آرام و محکم قدم برمی‌داشت و کلارا، با قدم‌هایی نامطمئن پشت او به سمت تاریکی می‌رفت. هیچ‌کدام نمی‌دانستند چه چیزی در انتظار است؛ اما انتخابی هم نداشتند.
کلارا، در حال پیدا کردن راهی دیگر درون ذهنش بود که البته موفق هم نشد. در این میان، موجود سیاهی پروازکنان از جلوی چشمانش گذر کرد و او را به خود آورد. جیغی کشید و به جیمز نزدیک‌تر شد.
جیمز، آرام خندید و دستش را پشت کمر کلارا گذاشت. با خنده گفت:
- اون فقط یه خفاش بود.
کلارا که گویا بسیار از دست جیمز عصبی شده بود، دندان‌هایش را به هم سایید و جواب داد:
- هی! خودت هم می‌دونی من از تموم این حیوانات بدم میاد. مخصوصاً نوع بال‌دارشون.
جیمز خندید. نوع بال‌دار؟ چه زمان سگ‌ها بال‌دار شده بودند؟
- جالبه! فکر کنم سگ‌های توی تخیلات تو، پرواز می‌کنن و سوسک‌های بال‌دار هم بالشون نادیده گرفته میشه.
حق با جیمز بود. او بیشتر از هر چیزی از سگ‌ها می‌ترسید؛ اما برای این که کم نیاورد، حق به جانب گفت:
- اولاً که سوسک‌ها حشره‌ان نه حیوون! دوماً تو چطور می‌تونی بگی سگ هم یه حیوونه؟ اون‌ها رسماً هیولا هستن.
جیمز خندید. با رسیدن به کلبه‌ی چوبی، سخنی که می‌خواست بر زبان بیاورد، در دهانش ماسید.
- رسیدیم.
به سمت درب چوبی کلبه رفت و دستش را روی آن گذاشت و به آرامی فشار داد. صدای جیرجیر نه چندان قابل تحمل درب، به حدی بلند بود که کلارا دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت.
به آرامی پایش را درون کلبه گذاشت. همه چیز تاریک بود؛ از تاریکی نمی‌ترسید اما این تاریکی باعث میشد چیزی ته دلش فرو بریزد.
جیمز که حدس می‌زد چنین تاریکی‌ای بر این فضا حاکم باشد، شمعی را بیرون آورد و آن را روشن کرد.
با روشن‌تر شدن فضا، کلارا توانست عنکبوتی که جلوی چشمانش تاب می‌خورد را ببیند و بهانه‌ای جدید برای جیغ زدن را بیابد.
جیمز، در حالی که شمع را روی میز چوبی وسط کلبه می‌گذاشت، گفت:
- چی شد پس؟ از حشرات نمی‌ترسیدی که.
کلارا، به سمت جارویی که در گوشه‌ی کلبه پرت شده بود رفت. آن را برداشت و سعی کرد تارهای عنکبوت را با آن از روی سقف پاک کند. در حالی که برای رسیدن به سقف می‌پرید، گفت:
- حرفم رو... پس... می‌گیرم.
سرش را به طرفین تکان داد و با خنده به سمت کلارا قدم برداشت. جارو را از دستش گرفت و مشغول به پاک کردن سقف شد.
- می‌دونی، این‌جا به یه تمیزکاری حسابی نیاز داره.
بعد از پاک کردنشان، جارو را روی زمین انداخت. با افتادن جارو روی زمین، گرد و خاک به قصد خفه کردن آن‌ها بلند شد.
پس از سرفه‌های متعدد، کلارا گفت:
- واقعاً.. موافقم، چطوره چندتا خدمتکار به این‌جا بفرستی تا... .
جیمز، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به صورت دخترک خیره شد. انگشت اشاره‌اش را بر روی د*ه*ان کلارا گذاشت و حرفش را قطع کرد.
- انگار یادت رفته. هیچ‌کس نباید از این که تو کجایی باخبر بشه؛ هیچ‌کس! اگه قرار بود خدمتکارها بفهمن، تو به این‌جا نمی‌اومدی.
سرش را بلند کرد و به صورت مصمم او چشم دوخت. این چشم‌ها، چقدر شبیه به چشم‌های او بودند و این حرکت، همان حرکتی بود که آن قهرمان انجام داد.
هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد که با یکی از کارهای همیشگی جیمز، به یاد یک از معذب کننده‌ترین و یا شاید، بهترین خاطره‌اش بیفتد.
- هی! حواست به منه؟
نقابی که در ذهنش برای پسرک گذاشته بود، پرید. چطور می‌توانست جیمز را با او مقایسه کند؟

#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
جیمز، لبخندی از ج*ن*س حمایت زد. از جایش برخاست و دست کلارا را اسیر انگشتان مردانه‌ی خود کرد.
آرام و محکم قدم برمی‌داشت و کلارا، با قدم‌هایی نامطمئن پشت او به سمت تاریکی می‌رفت. هیچ‌کدام نمی‌دانستند چه چیزی در انتظار است؛ اما انتخابی هم نداشتند.
کلارا، در حال پیدا کردن راهی دیگر درون ذهنش بود که البته موفق هم نشد. در این میان، موجود سیاهی پروازکنان از جلوی چشمانش گذر کرد و او را به خود آورد. جیغی کشید و به جیمز نزدیک‌تر شد.
جیمز، آرام خندید و دستش را پشت کمر کلارا گذاشت. با خنده گفت:
- اون فقط یه خفاش بود.
کلارا که گویا بسیار از دست جیمز عصبی شده بود، دندان‌هایش را به هم سایید و جواب داد:
- هی! خودت هم می‌دونی من از تموم این حیوانات بدم میاد. مخصوصاً نوع بال‌دارشون.
جیمز خندید. نوع بال‌دار؟ چه زمان سگ‌ها بال‌دار شده بودند؟
- جالبه! فکر کنم سگ‌های توی تخیلات تو، پرواز می‌کنن و سوسک‌های بال‌دار هم بالشون نادیده گرفته میشه.
حق با جیمز بود. او بیشتر از هر چیزی از سگ‌ها می‌ترسید؛ اما برای این که کم نیاورد، حق به جانب گفت:
- اولاً که سوسک‌ها حشره‌ان نه حیوون! دوماً تو چطور می‌تونی بگی سگ هم یه حیوونه؟ اون‌ها رسماً هیولا هستن.
جیمز خندید. با رسیدن به کلبه‌ی چوبی، سخنی که می‌خواست بر زبان بیاورد، در دهانش ماسید.
- رسیدیم.
به سمت درب چوبی کلبه رفت و دستش را روی آن گذاشت و به آرامی فشار داد. صدای جیرجیر نه چندان قابل تحمل درب، به حدی بلند بود که کلارا دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت.
به آرامی پایش را درون کلبه گذاشت. همه چیز تاریک بود؛ از تاریکی نمی‌ترسید اما این تاریکی باعث میشد چیزی ته دلش فرو بریزد.
جیمز که حدس می‌زد چنین تاریکی‌ای بر این فضا حاکم باشد، شمعی را بیرون آورد و آن را روشن کرد.
با روشن‌تر شدن فضا، کلارا توانست عنکبوتی که جلوی چشمانش تاب می‌خورد را ببیند و بهانه‌ای جدید برای جیغ زدن را بیابد.
جیمز، در حالی که شمع را روی میز چوبی وسط کلبه می‌گذاشت، گفت:
- چی شد پس؟ از حشرات نمی‌ترسیدی که.
کلارا، به سمت جارویی که در گوشه‌ی کلبه پرت شده بود رفت. آن را برداشت و سعی کرد تارهای عنکبوت را با آن از روی سقف پاک کند. در حالی که برای رسیدن به سقف می‌پرید، گفت:
- حرفم رو... پس... می‌گیرم.
سرش را به طرفین تکان داد و با خنده به سمت کلارا قدم برداشت. جارو را از دستش گرفت و مشغول به پاک کردن سقف شد.
- می‌دونی، این‌جا به یه تمیزکاری حسابی نیاز داره.
بعد از پاک کردنشان، جارو را روی زمین انداخت. با افتادن جارو روی زمین، گرد و خاک به قصد خفه کردن آن‌ها بلند شد.
پس از سرفه‌های متعدد، کلارا گفت:
- واقعاً.. موافقم، چطوره چندتا خدمتکار به این‌جا بفرستی تا... .
جیمز، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به صورت دخترک خیره شد. انگشت اشاره‌اش را بر روی د*ه*ان کلارا گذاشت و حرفش را قطع کرد.
- انگار یادت رفته. هیچ‌کس نباید از این که تو کجایی باخبر بشه؛ هیچ‌کس! اگه قرار بود خدمتکارها بفهمن، تو به این‌جا نمی‌اومدی.
سرش را بلند کرد و به صورت مصمم او چشم دوخت. این چشم‌ها، چقدر شبیه به چشم‌های او بودند و این حرکت، همان حرکتی بود که آن قهرمان انجام داد.
هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد که با یکی از کارهای همیشگی جیمز، به یاد یک از معذب کننده‌ترین و یا شاید، بهترین خاطره‌اش بیفتد.
- هی! حواست به منه؟
نقابی که در ذهنش برای پسرک گذاشته بود، پرید.  چطور می‌توانست جیمز را با او مقایسه کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا