.Sarina.
مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
پارت بیست و هشتم
با دیدن سایهی سربازان که هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر میشد، زنگهای خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمیدانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که اینطور عرق میریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصلهای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمیدانست این پسر، در واقع برادرش است. گونههایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا میکرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند تا هم لو نروند و هم این فاصله بیشتر شود و از این جو خفهکننده رهایی یابد. عرق سرد از پیشانی هر دوی آنها میچکید. اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آنها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
جیغ نزن؟ مگر احمق بود که در این شرایط جیغ بزند؟ قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجرهی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آنجا خارج شد. حال منظورش را از درخواستش میفهمید. دستهایش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای ترسیدنش از گلویش خارج نشود. پس از این که شرایط کمی عادی شد، تازه توانستند فضای اطراف را تحلیل کنند. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامهی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمیدانست میخواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشمهایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشمهایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصلهاش با زمین، جیغی زد و حلقهی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خندهی مردانهای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشمهات رو باز کن.
در این لحظه، خجالت هیچ معنایی نداشت. دستانش را محکمتر کرد و چشمهایش را روی هم فشار داد. جانش مهمتر بود.
- نمیخوام، میترسم... .
خندید و با شیطنت گفت:
- بالاتر میرمها!
سپس به آرامی ادامه داد:
- بهم اعتماد کن.
این تن صدا و این جمله، برایش آرامشبخش بودند. به آرامی چشمهایش را باز کرد. با دیدن منظرهی زیبای شهر، آرامشی عظیم به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو میخواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشمهای سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمیتوانست درک کند؛ نفرت نبود، میتوانست عشق باشد؟
- میخوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشارهاش را آرام روی ل*بهای پسر گذاشت.
- امتحانش میکنم.
خودش هم نمیدانست چه زمان تا این حد جرأت پیدا کرده بود و چه زمان از دست خجالت نجات یافت؛ اما مطمئن بود این پسر قابل اعتماد است. احساس میکرد سالیانسال است که او را میشناسد.
مرتسجر دستش را داخل جیبش کرد و چیزی را از آن خارج کرد. قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
کمی مردد بود؛ اما قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا میتونی پات رو بذاری زمین.
اعتماد، چیزی بود که اصلاً نمیتوانست جلوی منطق و ترسش را بگیرد؛ هرچقدر هم که زیاد باشد.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوهایاش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی، از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد و یکی از پاهایش را پایین گذاشت. وقتی نگاه اطمینانبخش مرتسجر را دید، کاملاً از آغوشش خارج شد؛ اما دستش را رها نکرد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود. با شگفت زدگی به او خیره شد. قهرمان، لبخندی مردانه زد و گفت:
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و به چشمهایش خیره شد. این چشمها جادویی بودند؟ چگونه او را اینطور از خودش خارج کردند؟ آرام گفت:
- ازت ممنونم.
تازه موقعیت را درک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. ضربان قلبش اوج گرفت و به او دستور عقب نشینی داد. آرام عقب رفت.
نگاهی به شهر زیر پایش انداخت و لحظهی پیش را فراموش کرد.
با ذوق قدم برمیداشت. باورش نمیشد روزی بتواند پرواز کند. قدمهایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش میچرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه میکرد و خودش هم ذوق میکرد از این که بالاخره خندهی او را میدید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفتهی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- میدونم که نمیذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
با دیدن سایهی سربازان که هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر میشد، زنگهای خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمیدانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که اینطور عرق میریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصلهای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمیدانست این پسر، در واقع برادرش است. گونههایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا میکرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند تا هم لو نروند و هم این فاصله بیشتر شود و از این جو خفهکننده رهایی یابد. عرق سرد از پیشانی هر دوی آنها میچکید. اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آنها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
جیغ نزن؟ مگر احمق بود که در این شرایط جیغ بزند؟ قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجرهی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آنجا خارج شد. حال منظورش را از درخواستش میفهمید. دستهایش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای ترسیدنش از گلویش خارج نشود. پس از این که شرایط کمی عادی شد، تازه توانستند فضای اطراف را تحلیل کنند. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامهی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمیدانست میخواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشمهایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشمهایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصلهاش با زمین، جیغی زد و حلقهی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خندهی مردانهای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشمهات رو باز کن.
در این لحظه، خجالت هیچ معنایی نداشت. دستانش را محکمتر کرد و چشمهایش را روی هم فشار داد. جانش مهمتر بود.
- نمیخوام، میترسم... .
خندید و با شیطنت گفت:
- بالاتر میرمها!
سپس به آرامی ادامه داد:
- بهم اعتماد کن.
این تن صدا و این جمله، برایش آرامشبخش بودند. به آرامی چشمهایش را باز کرد. با دیدن منظرهی زیبای شهر، آرامشی عظیم به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو میخواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشمهای سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمیتوانست درک کند؛ نفرت نبود، میتوانست عشق باشد؟
- میخوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشارهاش را آرام روی ل*بهای پسر گذاشت.
- امتحانش میکنم.
خودش هم نمیدانست چه زمان تا این حد جرأت پیدا کرده بود و چه زمان از دست خجالت نجات یافت؛ اما مطمئن بود این پسر قابل اعتماد است. احساس میکرد سالیانسال است که او را میشناسد.
مرتسجر دستش را داخل جیبش کرد و چیزی را از آن خارج کرد. قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
کمی مردد بود؛ اما قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا میتونی پات رو بذاری زمین.
اعتماد، چیزی بود که اصلاً نمیتوانست جلوی منطق و ترسش را بگیرد؛ هرچقدر هم که زیاد باشد.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوهایاش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی، از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد و یکی از پاهایش را پایین گذاشت. وقتی نگاه اطمینانبخش مرتسجر را دید، کاملاً از آغوشش خارج شد؛ اما دستش را رها نکرد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود. با شگفت زدگی به او خیره شد. قهرمان، لبخندی مردانه زد و گفت:
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و به چشمهایش خیره شد. این چشمها جادویی بودند؟ چگونه او را اینطور از خودش خارج کردند؟ آرام گفت:
- ازت ممنونم.
تازه موقعیت را درک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. ضربان قلبش اوج گرفت و به او دستور عقب نشینی داد. آرام عقب رفت.
نگاهی به شهر زیر پایش انداخت و لحظهی پیش را فراموش کرد.
با ذوق قدم برمیداشت. باورش نمیشد روزی بتواند پرواز کند. قدمهایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش میچرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه میکرد و خودش هم ذوق میکرد از این که بالاخره خندهی او را میدید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفتهی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- میدونم که نمیذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
#شکست_جادو
#سارینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
با دیدن سایهی سربازان که هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر میشد، زنگهای خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمیدانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که اینطور عرق میریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصلهای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمیدانست این پسر، در واقع برادرش است. گونههایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا میکرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند تا هم لو نروند و هم این فاصله بیشتر شود و از این جو خفهکننده رهایی یابد. عرق سرد از پیشانی هر دوی آنها میچکید. اگر نقشه خ*را*ب میشد چه؟ درست است که او یک فرمانرواست؛ اما در این لحظه هیچ قدرتی نداشت. برای اولین بار، از این حجم نگهبانان قصرش پشیمان شد.
با رد شدن تمام آنها، دستش را از روی د*ه*ان کلارا برداشت و آرام زمزمه کرد:
- جیغ نزن.
جیغ نزن؟ مگر احمق بود که در این شرایط جیغ بزند؟ قبل از آن که فرصت تجزیه و تحلیل سخنش را به کلارا بدهد، از زیر پایش گرفت و او را مانند یک نوزاد در آ*غ*و*ش خود نگه داشت.
به سمت پنجرهی کوچک بالای راهرو دوید و با پرش از آنجا خارج شد. حال منظورش را از درخواستش میفهمید. دستهایش را بر روی دهانش گذاشت تا صدای ترسیدنش از گلویش خارج نشود. پس از این که شرایط کمی عادی شد، تازه توانستند فضای اطراف را تحلیل کنند. با تعجب به آسمان نگاه کردند؛ چه زمان آسمان جامهی سیاهش را به تن کرده بود؟
- من رو محکم بگیر.
نمیدانست میخواهد چه کار کند؛ اما دستش را دور گر*دن قهرمان حلقه کرد. مرتسجر جهشی کرد و به آسمان رفت؛ البته! پرواز قدرتی بود که هر دو قهرمان داشتند.
با فاصله گرفتنش از زمین، چشمهایش را محکم بر روی یکدیگر قرار داد. در میان راه، یکی از چشمهایش را باز کرد و به آرامی به زیر پایش نگاهی انداخت. با دیدن میزان فاصلهاش با زمین، جیغی زد و حلقهی دستش را دور گر*دن مرتسجر محکم تر کرد.
تک خندهی مردانهای کرد و در یک نقطه ایستاد.
- چشمهات رو باز کن.
در این لحظه، خجالت هیچ معنایی نداشت. دستانش را محکمتر کرد و چشمهایش را روی هم فشار داد. جانش مهمتر بود.
- نمیخوام، میترسم... .
خندید و با شیطنت گفت:
- بالاتر میرمها!
سپس به آرامی ادامه داد:
- بهم اعتماد کن.
این تن صدا و این جمله، برایش آرامشبخش بودند. به آرامی چشمهایش را باز کرد. با دیدن منظرهی زیبای شهر، آرامشی عظیم به وجودش سرازیر شد. آرام ل*ب زد:
- خیلی... قشنگه.
خندید و گفت:
- و تو میخواستی این منظره رو از دست بدی!
با شرمندگی به چشمهای سبز پسرک نگاه کرد. احساسی که در چشمانش دیده میشد را نمیتوانست درک کند؛ نفرت نبود، میتوانست عشق باشد؟
- میخوای تو هم بتونی پرواز کنی؟ البته پرواز هم نه؛ اما... .
انگشت اشارهاش را آرام روی ل*بهای پسر گذاشت.
- امتحانش میکنم.
خودش هم نمیدانست چه زمان تا این حد جرأت پیدا کرده بود و چه زمان از دست خجالت نجات یافت؛ اما مطمئن بود این پسر قابل اعتماد است. احساس میکرد سالیانسال است که او را میشناسد.
مرتسجر دستش را داخل جیبش کرد و چیزی را از آن خارج کرد. قرص سیاه رنگی را در دستش گذاشت.
- پس این رو بخور.
کمی مردد بود؛ اما قرص را داخل دهانش گذاشت و به آرامی قورتش داد.
- حالا میتونی پات رو بذاری زمین.
اعتماد، چیزی بود که اصلاً نمیتوانست جلوی منطق و ترسش را بگیرد؛ هرچقدر هم که زیاد باشد.
- این دیوونگی... .
یک تای ابروان قهوهایاش بالا رفت.
- مگه قرار نشد بهم اعتماد داشته باشی؟
به آرامی، از آ*غ*و*ش قهرمان بیرون آمد و یکی از پاهایش را پایین گذاشت. وقتی نگاه اطمینانبخش مرتسجر را دید، کاملاً از آغوشش خارج شد؛ اما دستش را رها نکرد. در کمال تعجب، او میان زمین و آسمان معلق بود. با شگفت زدگی به او خیره شد. قهرمان، لبخندی مردانه زد و گفت:
- گفتم که! بهم اعتماد کن.
با لبخند شیرینی به سمتش برگشت و به چشمهایش خیره شد. این چشمها جادویی بودند؟ چگونه او را اینطور از خودش خارج کردند؟ آرام گفت:
- ازت ممنونم.
تازه موقعیت را درک کرد. خیلی به او نزدیک شده بود. ضربان قلبش اوج گرفت و به او دستور عقب نشینی داد. آرام عقب رفت.
نگاهی به شهر زیر پایش انداخت و لحظهی پیش را فراموش کرد. با ذوق قدم برمیداشت. باورش نمیشد روزی بتواند پرواز کند. قدمهایش به دویدن تبدیل شد و با ذوق دور خودش میچرخید.
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه میکرد و خودش هم ذوق میکرد از این که بالاخره خندهی او را میدید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفتهی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- میدونم که نمیذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
آخرین ویرایش: