خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

درحال تایپ رمان آنتروس| آینازفرزندماه کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ و کیدرما
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
659
کیف پول من
37,623
Points
711
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت.
از سرما، شال گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود می لرزید.
زنگ درب خانه را فشرد.
کاترین به سرعت درب را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، پس آقا کجاست؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد.
هنوز هم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌می‌گرده.
کاترین درب را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده می‌کنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چندتا سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست و با تعجب نگاهش کرد.
- چه سوالی؟
یونا دستکش‌هایش را در آورد و دستانش رو جلوی کاترین گرفت.
- تو نمی‌دونی اینا چرا روی دستای من و آقا ظاهر شده؟ به من گفت که نوعی پیمان یا قرداد بین من و اونه و دیگه ادامش نداد! میشه بهم بفهمونی آقای تو چیکارست؟
کاترین دامنش را درون مشت‌هایش فشرد.
- من از چیزی خبر ندارم! همین الانش هم خیلی ساله دارم این‌جا کار می‌کنم و این اولین باره همچین چیزی می‌شنوم! من آقا رو از بچگی بزرگ کردم، اون فقط یه آدم درونگرا و عادیه.
- که این‌طور! باشه، می‌تونی بری.
یونا لبخندی گشاده به کاترين تحویل داد. کاترین سریعاً از یونا دور شد و به آشپزخانه رفت.
از نظر یونا، او جوان‌تر از آن است که یک مرد حدوداً بیست و پنج ساله را بزرگ کرده باشد!
دختر بعد از صرف چای از کاترین تشکر کرد و به اتاقش رفت.
درب اتاق را بست و دوباره به همان دیوار پشت آیینه نزدیک شد.
- پشت تو چی قایم شده؟
متاسفانه یونا آن‌قدر خسته بود که حوصله‌ای برای جستجو نداشت.
تنها چیزی که یادش مانده، سخن پسر راجع به هدیه تولدش و گل رز زیر بالشتش است.
سریعاً به سمت بالشتش رفت و گل را برداشت‌.
جای شکرش باقیست که هنوزهم سالم است!
گل را برداشت و آن را درون پارچ آب جلوی میزش گذاشت، سپس لباس‌های خوابش را پوشید و به سمت گل رفت تا آرزویش را برایش بگوید!
- تو راستی راستی، می‌تونی آرزوی منو برآورده کنی؟ پوف! من که حس می‌کنم اون پسره بازم منو سرکار گذاشته، انگاری توهم می‌زنه!
ولی بزار امتحان کنم؛ گوش بده! ازت می‌خوام که یه کاری کنی من یک روزی خانم و ملکه این خونه بشم.
یونا سریع روی تخت نشست و به پنجره خیره شد.
مهتاب درون آن به روشنایی نمایان شده و نورش به گل رز تابیده شد‌.
- ای کاش من متعلق به این دنیا نبودم و یک عاشق افسانه‌ای داشتم مثل توی فیلما.
نگاهی به گل کرد.
به گلبرگ‌هایش که درحال ریزش بودند دقت کرد.
- اوه خدای‌ من! چرا این‌جوری شدی تو؟ حالا چیکار کنم؟ می‌دونستم همش حقه و کلکه! نمی‌خواستی کادو بخری فقط کافی بود بگی، خسیس خان! من که با همین یه شاخه گل‌ هم راضی بودم.
در طی زمانی که دختر در رخت خواب زیبایش به خواب عمیقی فرو رفته بود، آخرین گلبرگ هم بر زمین افتاد و در عرض چند ثانیه پودر شد و به دست پسر رسید.
پسر جوان که زیر برف زمستانی پشت فرمان نشسته انگار داشت جایی را زیر نظر می‌گرفت!
کد:
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت.
از سرما، شال  گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود می لرزید.
زنگ درب خانه را فشرد.
کاترین به سرعت درب را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، پس آقا کجاست؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد.
هنوز هم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌می‌گرده.
کاترین درب را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده می‌کنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چندتا سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست و با تعجب نگاهش کرد.
- چه سوالی؟
یونا دستکش‌هایش را در آورد و دستانش رو جلوی کاترین گرفت.
- تو نمی‌دونی اینا چرا روی دستای من و آقا ظاهر شده؟ به من گفت که نوعی پیمان یا قرداد بین من و اونه و دیگه ادامش نداد! میشه بهم بفهمونی آقای تو چیکارست؟
کاترین دامنش را درون مشت‌هایش فشرد.
- من از چیزی خبر ندارم! همین الانش هم خیلی ساله دارم این‌جا کار می‌کنم و این اولین باره همچین چیزی می‌شنوم! من آقا رو از بچگی بزرگ کردم، اون فقط یه آدم درونگرا و عادیه.
- که این‌طور! باشه، می‌تونی بری.
یونا لبخندی گشاده به کاترين تحویل داد. کاترین سریعاً از یونا دور شد و به آشپزخانه رفت.
 از نظر یونا، او جوان‌تر از آن است که یک مرد حدوداً بیست و پنج ساله را بزرگ کرده باشد!
دختر بعد از صرف چای از کاترین تشکر کرد و به اتاقش رفت.
 درب اتاق را بست و دوباره به همان دیوار پشت آیینه نزدیک شد.
- پشت تو چی قایم شده؟
متاسفانه یونا آن‌قدر خسته بود که حوصله‌ای برای جستجو نداشت.
 تنها چیزی که یادش مانده، سخن پسر راجع به هدیه تولدش و گل رز زیر بالشتش است.
سریعاً به سمت بالشتش رفت و گل را برداشت‌.
 جای شکرش باقیست که هنوزهم سالم است!
گل را برداشت و آن را درون پارچ آب جلوی میزش گذاشت، سپس لباس‌های خوابش را پوشید و به سمت گل رفت تا آرزویش را برایش بگوید!
- تو راستی راستی، می‌تونی آرزوی منو برآورده کنی؟ پوف! من که حس می‌کنم اون پسره بازم منو سرکار گذاشته، انگاری توهم می‌زنه!
ولی بزار امتحان کنم؛ گوش بده! ازت می‌خوام که یه کاری کنی من یک روزی خانم و ملکه این خونه بشم.
یونا سریع روی تخت نشست و به پنجره خیره شد.
 مهتاب درون آن به روشنایی نمایان شده و نورش به گل رز تابیده شد‌.
- ای کاش من متعلق به این دنیا نبودم و یک عاشق افسانه‌ای داشتم مثل توی فیلما.
نگاهی به گل کرد.
به گلبرگ‌هایش که درحال ریزش بودند دقت کرد.
- اوه خدای‌ من! چرا این‌جوری شدی تو؟ حالا چیکار کنم؟ می‌دونستم همش حقه و کلکه!  نمی‌خواستی کادو بخری فقط کافی بود بگی، خسیس خان! من که با همین یه شاخه گل‌ هم راضی بودم.
در طی زمانی که دختر در رخت خواب زیبایش به خواب عمیقی فرو رفته بود، آخرین گلبرگ هم بر زمین افتاد و در عرض چند ثانیه پودر شد و به دست پسر رسید.
پسر جوان که زیر برف زمستانی پشت فرمان نشسته انگار داشت جایی را زیر نظر می‌گرفت!
#آنتروس
#آیناز_فرزند_ماه
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

آینازفرزندماه

مدیر تالار گویا + مدیر تالار کی پاپ و کیدرما
مدیریت تالار
طراح انجمن
گوینده انجمن
میکسر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-22
نوشته‌ها
659
کیف پول من
37,623
Points
711
دو پسر جوان، به همراه پدرشان که انگار هر سه پزشک بودند از بیمارستانی بزرگ خارج‌ شدند و شروع به گپ و گفت کردند.
پسر آنها را با دقت نگاه می‌کرد، که گلبرگ‌ها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! می‌دونستم به حرفم گوش میدی.
پسر تبسمی زیبا بر گونه هایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
صبحانه‌اش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان کاترین را احضار کرد؛ او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود‌.
- آقا، مطمعن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر دستانش را بالا برد و ناخن‌های سیاه شده‌اش را نشان داد.
- بله یونا هم برام تعریف کرد، اما بنظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده!
پسر کتابش را بست و روی میز گذاشت؛ سپس از جایش بلند شد و عینکش را برداشت.
- نه فعلا نمیشه باید بیشتر آماده‌اش کنم!
یونا کلنگ سنگینی را از باغ به اتاقش آورده بود و یکی از کلاه‌های کاترین را به سر کرده تا گرد و خاک موهایش را کثیف نکند.
- خب امروز می‌فهمیم اینجا چخبره!
دختر جوان این دفعه درب اتاقش را برای جلوگیری از مزاحمت قفل کرده است.
او شروع به کلنگ زدن به دیوار کرد؛ سپس آیینه را از جلوی آن برداشت‌.
انقدر محکم به دیوار کوبید تا اینکه کاغذ دیواری پاره شد و درب چوبی قدیمی بیرون افتاد.
دختر با دست عرقش را پاک کرد و به عقب قدم برداشت‌.
دربی به بزرگیه یک درخت روبه‌روی او قرار داشت.
- اوه خدای‌ من! پس تو اینجا قایم شده بودی نه؟ باید بازت کنم تا بفهمم چی اون پشت قایم شده!
- هی کاترین! توام این صداها رو میشنوی؟ این اطراف دارن خونه میسازن؟
- نه قربان صدا از بالا میاد!
- چی؟ یونا داره چی‌کار میکنه؟
پسر سراسیمه به طبقه بالا به سمت اتاق یونا رفت‌.
دیگر دیر شده بود؛ نمی‌توانست جلوی سرنوشت را بگیرد.
یونا دستش را دراز کرد، درب را باز کرد و با صح*نه‌ای مواجه شد که حتی نمی‌توانست تصورش را کند!
گلدانی با گل‌هایی همانند گل‌های رز باغچه در آن اتاقک قرار داشت که هر گلبرگ آن به رنگی متفاوت آغشته شده بود.
پسرجوان دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند و محکم درب را تکان می‌داد.
- یونا! اگه اون در رو پیدا کردی و بازش کردی اشکالی نداره!
فقط دستت رو سمتش نبر باشه؟
یونا صدای پسر را می‌شنید، اما تکان نمی‌خورد و با خودش فکر می‌کرد که این درب را چرا از او پنهان کرده.
دستش را به سمت گل‌ها برد، اما خارهای گل دست او را گزید.
پسر ناگهان در اتاق ظاهر شد.
یونا با دیدن او گیج شده بود؛ فریاد کشید.
- همین الان بهم بگید اینجا چخبره؟
صدایی از بوته‌های گل بیرون آمد.
- بهش گفتی که یک هیولا هستی اورال؟
- چیشد؟ این صدا از کجا بود؟
پسر چشمانش را بست و لبانش را گ*از گرفت.
کد:
دو پسر جوان، به همراه پدرشان که انگار هر سه پزشک بودند از بیمارستانی بزرگ خارج‌ شدند و شروع به گپ و گفت کردند.
پسر آنها را با دقت نگاه می‌کرد، که گلبرگ‌ها درون دستانش ظاهر شدند.
- پس بالاخره آرزو کردی! می‌دونستم به حرفم گوش میدی.
پسر تبسمی زیبا بر گونه هایش نمایان شد و آنجا را به سمت خانه ترک کرد.
صبح زود، دختر از خواب بیدار شد.
 صبحانه‌اش را میل کرد و سپس دوباره به اتاقش برگشت.
پسر جوان کاترین را احضار کرد؛ او خودش را به پسر رساند.
درحالی که طبق معمول در کتابخانه بود‌.
- آقا، مطمعن هستی که خودشه؟
- شکی ندارم که خودشه وگرنه چرا اینا ظاهر شدن؟
پسر دستانش را بالا برد و ناخن‌های سیاه شده‌اش را نشان داد.
- بله یونا هم برام  تعریف کرد، اما بنظرم باید بهش بگی که چه اتفاقی افتاده!
پسر کتابش را بست و روی میز گذاشت؛ سپس از جایش بلند شد و عینکش را برداشت.
- نه فعلا نمیشه باید بیشتر آماده‌اش کنم!
یونا کلنگ سنگینی را از باغ به اتاقش آورده بود و یکی از کلاه‌های کاترین را به سر کرده تا گرد و خاک موهایش را کثیف نکند.
- خب امروز می‌فهمیم اینجا چخبره!
دختر جوان این دفعه درب اتاقش را برای جلوگیری از مزاحمت قفل کرده است.
او شروع به کلنگ زدن به دیوار کرد؛ سپس آیینه را از جلوی آن برداشت‌.
 انقدر محکم به دیوار کوبید تا اینکه کاغذ دیواری پاره شد و درب چوبی قدیمی بیرون افتاد.
 دختر با دست عرقش را پاک کرد و به عقب قدم برداشت‌.
دربی به بزرگیه یک درخت روبه‌روی او قرار داشت.
- اوه خدای‌ من! پس تو اینجا قایم شده بودی نه؟ باید بازت کنم تا بفهمم چی اون پشت قایم شده!
- هی کاترین! توام این صداها رو میشنوی؟ این اطراف دارن خونه میسازن؟
- نه قربان صدا از بالا میاد!
- چی؟ یونا داره چی‌کار میکنه؟
پسر سراسیمه به طبقه بالا به سمت اتاق یونا رفت‌.
 دیگر دیر شده بود؛ نمی‌توانست جلوی سرنوشت را بگیرد.
یونا دستش را دراز کرد، درب را باز کرد و با صح*نه‌ای مواجه شد که حتی نمی‌توانست تصورش را کند!
گلدانی با گل‌هایی همانند گل‌های رز باغچه در آن اتاقک قرار داشت که هر گلبرگ آن به رنگی متفاوت آغشته شده بود.
 پسرجوان دستگیره‌ی درب را می‌چرخاند و محکم درب را تکان می‌داد.
- یونا! اگه اون در رو پیدا کردی و بازش کردی اشکالی نداره!
فقط دستت رو سمتش نبر باشه؟
یونا صدای پسر را می‌شنید، اما تکان نمی‌خورد و با خودش فکر می‌کرد که این درب را چرا از او پنهان کرده.
دستش را به سمت گل‌ها برد، اما خارهای گل دست او را گزید.
پسر ناگهان در اتاق ظاهر شد.
یونا با دیدن او گیج شده بود؛ فریاد کشید.
- همین الان بهم بگید اینجا چخبره؟
صدایی از بوته‌های گل بیرون آمد.
- بهش گفتی که یک هیولا هستی اورال؟
- چیشد؟ این صدا از کجا بود؟
پسر چشمانش را بست و لبانش را گ*از گرفت.
#آیناز_فرزند_ماه
#آنتروس
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا